این هم لوح نهمین دوره جایزه داستان کوتاه مجله ی «اطلاعات هفتگی»
داستان کوتاه من با عنوان «ژیان زرد»، در میان سه داستان برتر و شاخص نهمین دوره ی جایزه داستان کوتاه مجله «اطلاعات هفتگی» قرار گرفت.
این هم لوح نهمین دوره جایزه داستان کوتاه مجله ی «اطلاعات هفتگی»
داستان کوتاه من با عنوان «ژیان زرد»، در میان سه داستان برتر و شاخص نهمین دوره ی جایزه داستان کوتاه مجله «اطلاعات هفتگی» قرار گرفت.
نگاهی به داستان کوتاه «چشم شیشه ای» نوشته ی صادق چوبک
داستان کوتاه «چشم شیشه ای» دومین داستان از مجموعه داستان «روز اول قبر» نوشته ی «صادق چوبک» است. نویسنده، این داستان را پنجاه سال قبل، مرداد سال ۱۳۴۴ منتشر کرد.
داستان «چشم شیشه ای»، طنز تلخی است که دور سر بچه ای یک چشم که پدر و مادرش، یک چشم شیشه ای برایش سفارش داده اند می گذرد.
«چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشم خانه پسرک جا گذارد و گفت:«باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند، حالا خوب شد. شد مثه اولش.» سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببینین اندازه اندازه س مو لای پلکاش نمی ره.» (متن داستان)
طرح داستان در یک دقیقه اتفاق می افتد و در یک دقیقه نیز نوشته می شود. پزشکی چشم شیشه ای را در حدقه خالی بچه ای پنج ساله جا گذاشته است و پدر و مادر، به ویژه پدر، می خواهد چنین وانمود کنند که فرزندشان، علی صاحب چشم صحیح و سالم شده است.
« «علی جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت و پا شد از روی طاقچه یک آینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زُل زُل تو آینه خیره ماند. چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان، پهلو آن چشم دیگر که درست بود، رو آینه زل زد. بعد ناگهان تو رو باباش خندید. مادر چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمی کرد.» (متن داستان)
اما موقعی که اشک در چشمان پدر و مادرِ علی، حلقه زده و از بالا سر ایستاده بودند و علی را نگاه می کردند، پسرک با حرکات کودکانه و کنجکاوانه خود، طنز تلخ زندگی را به اوج می رساند.
«هر دو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند .پسرک آینه را گذاشته بود رو میز و چشم شیشه ای خود را از چشم خانه بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آینه و کُره پُر سفیدی آن با نی نی مرده اش رو آینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آینه خم کرده بود و پُر شگفت به آن خیره شده بود و چشم خانه سیاه و پوکش ، خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی می کرد.» (متن داستان)
در جهان داستانی صادق چوبک، تنها ترس، فساد و مرگ است که واقعیت دارد. چوبک با بیانی ساده و بی پرده در جهت پرده برداشتن از بخش هایی از جامعه می کوشد که جامعه با ریاکاری در صدد پنهان نگه داشتن آنهاست.
داستان های چوبک در دنیای بی رحمی می گذرد که آدم هایش ترس خورده و از خود بیگانه اند. اغلب دید او نسبت به مسائل بدبینانه و نفرت انگیز است از این رو، وی را نویسنده ای «ناتورالیست» می شناسند. «اصل ناتورالیسم عین نمایی است و هدف آن نیز ارائه تصویری زنده نما از واقعیت است.»
صادق چوبک این داستان را دردوره ی «بیداری و خودآیی» جامعه زمان خود نوشته است. ایران در سال ۱۳۴۴ شاهد ترور موفقیت آمیز نخست وزیر (حسنعلی منصور) و ترور نافرجام شاه بوده است. آگاهی نویسندگان از وضعیت مصیبت بار جامعه آن زمان سبب می شود که «اعتراض» درون مایه مهم ترین آثار ادبی این دوره گردد؛ و زمینه را برای رشد جریان های فکری ملی – مذهبی مساعد می کند. آثاری که در این دوره پدید آمد از لحاظ کمیت و تنوع، غنای اندیشه و انسجام ساخت، قابل توجه اند. و دومین مجموعه ی داستان صادق چوبک با عنوان «روز اول قبر» در این گروه قرار دارد. او با انتشار این کتاب به شهرت رسید.
درون مایه داستان «چشم شیشه ای»، ترس، فقر، طنز تلخ، امید، تظاهر ساختگی خانواده، صداقت آینه است.
ما در این داستان شاهد نمادهای فراوانی هستیم. نمادهایی با مفاهیم اخلاقی، روحی و روشنفکرانه. چشم شیشه ای، چشم خانه، کودک شیره خوار، پستان مادر، آینه، حیاط تاریک و سرد و… که خواننده را به این نتیجه می رساند که همه ی نشانه ها و کلمات به غیر از معنای ظاهری، معنای پنهانی و مجازی دیگری نیز دارد. منتقدان و خوانندگان حرفه ای تلاش می کنند که این معناهای دیگر را بیابند و هر یک ممکن است تعبیرهای مختلفی از عناصر نمادین داستان داشته باشند.
مصطفی بیان
این یادداشت در روزنامه ابتکار، دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ به چاپ رسید
استاد محمود دولت آبادی در کتاب «میم و آن دیگران» می نویسد: «نقد یک اثر، خوب نیست بدل شود به جراحی و تجزیه آن؛ یعنی که خوب نیست عنصر گمان _ خیال در بستر نقد یک اثر جراحی، و به این ترتیب وجه افسونی هنر تخریب شود.»
نویسنده خوبِ نیشابوری، آقای «محسن درجزی»، زمستان ۹۳ کتابِ تازه ای را با نام «آشوب» توسط انتشارات بهار سبزوار در ۳۳۲ صفحه و با قیمت ده هزار تومان منتشر کرده است.
رمان، خوشخوان است؛ نثر داستان خوشآهنگ و روان و در خدمت لحن داستانی و کاراکترهاست و جز در جاهایی که ایدهی ثانویه یا خرده روایتهای فرعی از نفس میافتند، داستان از تجربه و کارکشتگی چیزی کم ندارند. قلاب شروع داستان قلاب قدرتمندی است. برش داستانی کاملاً مناسب است. بحران داستانی درست از همانجا که باید، شروع میشود و چینش حوادث بعدی در خدمت گره گشایی و رسیدن به پایانی مناسب است. تنوع فضا، شخصیت پردازی و ایده داستانی جهانهای متفاوتی را در رمان «آشوب» ایجاد میکند. در داستان، ردپای فضای بومی نیشابور و جغرافیای روزگار چهل، پنجاه سال قبل محلِ زندگی نویسنده دیده میشود و درمسیر داستان نشانه های فراوانی از فضای سنتی را داریم.
داستان «آشوب»، پیرامون زادگاه خودِ نویسنده، نیشابور، نوشته شده است؛ و از نظر مضمون، مربوط به پایین ترین طبقات اجتماعی، یعنی فقر، واسطه ها، فساد اخلاقی و قاچاق است.
رمان «آشوب» از نظر ایجاد ارتباط و عواطف عمیق عاشقانه بین شخصیت های اصلی داستان و از نظر اصول فن داستان نویسی، به عنوان یک «شاهکار ادبی»، نقطه عطفی در قصه نویسی «محسن درجزی» محسوب می شود. آقای درجزی در این رمان با توانایی تمام نشان می دهد که باید رابطه محکم و پیوندی عمیق بین قواعد داستان و اعمال آن وجود داشته باشد. آغاز قصه با آمدن کربلایی، مارشال و حسین دریایی بر بالای سر قبر عابث آغاز می شود. کربلایی با اشاره دست، قبری را به مارشال نشان می دهد که چند کلاغ بر آن نشسته بودند. مارشال صاحب آن قبر را نمی شناخت. امروز مارشال در پی ادامه ی راه اوست. راه و کسب «عابث»، مردی شناخته شده و معروف، کار چرخان و کارگردان سیرک در کاروان سرای شیردان در سنه ی سی و پنج خورشیدی.
«آشوب» نام دختری چشم آبی که در دل ها آشوب بر پا می کند و با قرار دادن آیینه مطمئن است که مردان جوان به خوبی او را مشاهده می کنند. به نوعی این کار یک بازی سرگرم کننده بود برای ارضای تمایلات درونی اش! کار آشوب تعبیری به جز سادیسم (دگر آزاری) نداشت. بازی با احساسات مردان جوانی که می توانست مایه ی نابودی اش بشود. مرد هندی با رختن رَمل و اسطرلاب به آشوب پاسخ داد: «ای چشم آبی باید شکیبا پیشه کنی. سرانجامی بسیار پیچیده پیش رو داری. مراقب باش اجنّه قصد ورود به محفل تو را دارند. پای اجنّه اگر به سرنوشت تو برسد نابود خواهی شد.» (صفحه ۴۲ کتاب).
آشوب دلبسته و خاطر خواه بسیار داشت. هندل، مارشال، قدرت و سرگرد پرک خان تُرکه همگی آشوبِ چشم آبی را از آن خود می دانستند. «ولی قلی خان» برادرِ آشوب خبر نداشت که خواهرش جز «سرگرد پرک خان»، معشوقه زیادی دارد. ولی قلی خان، قول ازدواج با خواهرش آشوب را چندین بار به پرک خان داده بود. پرک خان، سرگرد و جانشین رئیس نظمیه نیشابور در کارهای خلاف و انتقال قاچاق ولی قلی خان را کمک و یاری می داد به همین دلیل ولی قلی خان دستش زیر سنگ پرک خان بود.
آشوب به تمامی چهار هواخواهش روی خوش نشان داده بود اما در این میان هندل را به سه نفر دیگر ترجیح می داد. «البته نمی توان گفت صد در صد دلباخته ی اوست، اما در مقام مقایسه، به طرف هندل بیشتر گرایش دارد.» (صفحه ۷۹ کتاب) در واقع معشوق و دلداده ی واقعی و حقیقی آشوب، هندل بود. آشوب لحظه ی بودن با هندل را با هیچ کس حاضر نبود، عوض کند.
رمان «آشوب» از عشق های جسمانی و عاشق های سینه چاک سخن می گوید. عاشقی که با طناب خود را حلق آویز می کند و یا او را به مرز دیوانگی می رساند.
نویسنده با قلم خود از «عدم حق انتخاب راستین از عاشق و معشوق» در جامعه سنتی سخن به زبان می آورد. از جامعه ای که عشق را به مضحکه می گیرد و عاشق را به مرز دیوانگی سوق می دهند.
«همه ی آنهایی که به این زندگی و نام می رسند به دلخواه نمی رسند، بلکه تبیعض، ستم، اجحاف، زورگویی، نداشتن حق انتخاب، پنهان کردن اندیشه، محکوم به جفرافیایی عشق بودن، ادامه تکرار مکررّات و… آنان را به این زندگی و نام می رساند.» (صفحه ۲۰۳ کتاب)
نویسنده به زیبایی سرنوشت چهار عاشق را در داستان به تصویر می کشاند. «هندل» که به خاطر آشوب دست به جنایت می زند، «مارشال» به خاطر آشوب به مرز دیوانگی و رسوایی می رسد، «قدرت» به خاطر آشوب، بیگناه سرش به دار آویخته می شود و «پرک خان تُرکه» برای رسیدن به آشوب دست به هر جنایتی می زند.
نویسنده می نویسد: «شهوت و هوس چون دو قطب هم نام آهن ربا وقتی به عشق می رسند، یکدیگر را دفع می کنند و از هم دور می شوند. شهوت و هوس در مقابل عشق جاذبه ای ندارند. عشق زلال و پاک و روان، دل را طهارت می بخشد. روان را به آرامش می کشاند. هوس و شهوت دل را آلوده و روان را چون گرگ درّنده می کند.» (صفحه ۲۴۷ کتاب)
آشوب گرچه عشق را خوب می شناخت، اما تنش را چون تکه گوشتی کثیف جلو حیوانات عاشق می انداخت و از این کار ابایی نداشت. او گوهر «عشق» را در نهان خانه ی دلش پنهان کرده بود و آن را فقط از آنِ هندل می دانست. «چون هندل هیچ گاه آن را تصاحب نمی نمود. این رازی بود که عشق را برای همیشه در دلش زنده نگه می داشت!» (صفحه ۲۴۸ کتاب)
محسن درجزی به زیبایی در داستانش از برگزاری مراسم های پُر شور «اعدام در ملاء عام» و دل بستگی آدم ها به دیدن مراسمی این چنینی گله می کند: «دیدن این مراسمی این چنین، ناشی از گوشت خوردن آدمیان است که در اصل گیاه خوار بوده اند، نه گوشت خوار. هیچ شخص گیاه خواری حاضر نمی شود به دار کشیدن هم نوع خود را نظاره نماید. مهر گیاه پرورش دهنه ی مهر و محبت و رافت و مهربانی و گذشت است. اما خون پدید آورنده ی، خوی دَدمنشی، اضطراب، دلهره، هیجان و جنگ است.» (صفحه ۲۵۰ کتاب).
و یا از «آزادی مطبوعات» سخن به زبان می آورد. اگر سانسوری در مملکت وجود نداشته باشد جامعه از فساد باخبر می شود و سرِ بیگناه بالای دار نمی رود: «وقتی که در مملکت حرف فقط حرفِ یک نفر باشد! مرکزیت قدرت تنها شخصی به نام «پادشاه» باشد، انتظار دارید فساد نباشد؟ حق کشی نباشد؟» (صفحه ۲۸۶ کتاب).
رمان «آشوب» ما را به یاد پندهای آموزنده گذشتگان می آورد: «از بچگی به ما آموخته اند، به قرآن قسم دروغ خوردی جوان مرگ می شوی.» (صفحه ۲۵۲ کتاب).
محسن درجزی به عنوان یک نویسنده ی نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه هایی از نیشابور قدیم را در جای جای داستان آورده است: کاروان سرای شیردار، آب سلطان آباد (خیابان هفده شهریور)، فلکه شغال ها (میدان حافظ)، پی بره ( اواسط کوچه ی میرآبادی های فعلی، جنب میدان باغات)، هتل خیام (جنب بانک ملی مرکزی)، خیابان خاکی شمالی (خیابان فردوسی شمالی)، سینما ایران، کارخانه روغن نباتی، گاراژ رحیم زاده، امیران، خیام و….
«رضا براهنی» نویسنده و منتقد ادبی در کتاب «قصه نویسی» می نویسد: «بهترین قصه، قصه ای است که پس از پایان، در ذهن خواننده ادامه یابد و او را به تفکر درباره ی زندگی وادارد و در عین حال او را در جریان حوادث زندگی قرار دهد و تخیل او را آن چنان مشتعل کند که او حوادث دیگری در تعقیب حوادث نتیجه شده قصه در نظر آورد و زوایای زندگی را دقیقاً کشف کند.» و قصه ی «آشوب» محسن درجزی، چنین قصه ای است.
امیدوارم نویسندگان امروز نیشابوری به همین زلالی بتوانند بی درنگ رمان یا داستان کوتاه برای معرفی نیشابور و نشان دادن جریانات دهه خودشان بنویسند و آن را توسط انتشارات معتبر و خوب تهران برای مردم ایران منتشر کنند.
مصطفی بیان
این یادداشت در هفته نامه «فرّ سیمرغ» شنبه ۳ مرداد ۹۴ (شماره ۸۴) به چاپ رسید.
داستان کوتاه من با عنوان «سایه تنها درخت چهارراه» در شماره مرداد ماه، مجله الکترونیکی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسید.
می توانید به سایت زیر مراجعه کنید:
داستان کوتاه «لکه ها» از مجموعه داستانِ «طعم گس خرمالو» نوشته زویا پیرزاد است.
«لكهها» بيان روابط علی، ليلا و رویا است. نویسنده در روند ارتباط علی، ليلا و رویا، لحظههايی را بر می گزيند و با نظر گاهی عينی آنها را در كنار هم میگذارد. ليلا درگير ازدواج با علی و تشکیل زندگی است. لیلا برحسب اتفاق لكهای قهوهای روی شلوار سفيد علی را می بيند و بعد كه به تدريج به لكه توی وان، لكه قيمه روی روميزی، لكه روی پيراهن، لكه لاک و چای، لكه خون و لكه آب انار مواجه می شود.
«دستهای لیلا پرید جلو، خورد به بطری های نوشابه و سس گوجه فرنگی و دست های علی را چسبید. تكهی سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشهی سس كه دمر شده بود روی نمكدان كه افتاده بود كنار بطریهای سرنگون نوشابه. نوشابه روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به لبهی میز. لیلا با چشمهای پراشک به علی نگاه كرد. علی سرش را زیر انداخت. روی شلوار سفید علی لكهی قهوهیی بزرگی داشت شكل میگرفت» (متن داستان).
«علی از حمام داد زد «وانش چرا این قدر كثیفه؟» لیلا و بنگاهی خم شدند نگاه كردند. بنگاهی دست كشید به جدارهی وان. «لكهی رنگه. خانمی كه قبلاً مستاجر اینجا بود نقاشی میكرد. چیزی نیس، با وایتكس پاک میشه.» لیلا رو به علی گفت «حتما پاک میشه. خودم پاكش میكنم»» (متن داستان).
لیلا، متخصص لكه گيری می شود. رویا به او پیشنهاد تشکیل کلاس آموزش «لکه گیری» می دهد.
«رویا گفت «جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو.» لیلا گفت «حرفا میزنی. كی پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟» رویا دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت.«همونایی كه میرن كلاس سبزی آرایی، تزیین سفرهی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها.»» (متن داستان).
در پايان داستان، لكه بزرگ آش و گفتگو با علی هم نقطه پايانی است.
«علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. «تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاک میكنی» (متن داستان).
در پايان داستان، در شكلی فراگير لكهها همه جا ظهور می كنند و افراد به نوعی با آنها درگير می شوند. به همين خاطر كلاسهای لکه گيری آنقدر رونق میگيرد.
«رویا دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. «هشت نفر دیگه هم اسمنویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم.» لیلا لباسهاش را تک تک از گنجه در میآورد، تا میكرد میگذاشت توی چمدان باز روی زمین. رویا چهار زانو نشست. «فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم.» (متن داستان).
ساختار داستانی «لكهها» غیر منسجم، پاره پاره و پراكنده از نوع داستان های کوتاه و متداول است. داستان از معرفی علی به عمه ليلا شروع می شود و بعد از پارچه فروشی به سينما و پيتزا فروشی و خانه ی ليلا و خانه ی رويا و ساندويچ فروشی پرش می كند تا می رسد به خانه نشان دادن بنگاهی. بعد هم زندگی مشترک علی و ليلا شروع می شود و شرح خيانت علی به لیلا. همه اين حوادث مجموعه صحنه های داستانی پراكنده است كه بين هر يک از آنها با طرح یک سوال برای خواننده داستان وجود دارد. برای مثال معلوم نمی شود چرا علی كه تمام اين مدت ليلا با به بازی گرفته بود، حاضر به اين وصلت میشود و بعد چرا خيانت به همسر را پيشه می كند!؟
نویسنده به طرح مسائل اجتماعی با دید انتقادی می پردازد و در عین حال تزی را مطرح می کند. داستان «لکه ها» مساله ای از مسائل اجتماعی را به نحوی به نمایش می گذارد اما نویسنده آگاهانه وابسته به ایدولوژی خاصی نیست، تباهی و ناروایی های اجتماعی را با نشان دادن «لکه ها»، می بیند و به اعتراض بر ضد آن بر می خیزد و روی کاغذ می آورد.
مصطفی بیان
در روزنامه ابتکار ، شماره ۳۱۹۷ ، ۳۱ تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید
اسم راوی (هوشنگ مرادی کرمانی) را عمو قاسم از تو شاهنامه پیدا کرده بود یعنی «باهوش، تیزهوش». که با لهجه محلی «هوشو» صدایش می کردند یعنی «هوشنگ کوچولو». گویا مادرش اسمش را رحیم گذاشته بود. او تنها «هوشنگ» آبادی بود. خانواده مادری اش برخلاف پدری اش «هوشو» نمی گفتند او را «هوشنگ» صدایش می کردند.
هوشنگ هیچوقت مادرش را ندیده بود. دو، سه ماهه بود که مادرش فوت کرد. برای اولینبار در پنج، ششسالگی پدرش «کاظم» را دید. او ژاندارم سیستان و بلوچستان بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاجناپذیر چندسال بعد از تولدش از ماموریت برگشته بود. در همه سالهای کودکی در خانه پدربزرگ (آغ بابا) و مادربزرگش (نه نه بابا) بزرگ شد. وقتی بزرگتر می شود همه، حتی آغ بابا و نه نه بابا، او را به اسم «پسر کاظم» صدایش می کنند:««پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است.» (ص ۶۸ کتاب).
هوشنگ برخلاف ظاهری آرام و مظلومانه، درونی پُر جنب و جوش و شیطنت های بچه گانه و خسارت های فراوانی به بار می آورد: از بریدن دم گربه، بلا آوردن سر خفاش، آتش زدن خانه توی سیرچ و مرگ لیلا….
همیشه هوشنگ مورد سرزنش اطرافیان بود. اگر بلا، فقر، بیچارگی و مرگ بود هوشنگ را مورد خطاب قرار می دادند و می گفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» (ص ۱۲۳ کتاب) «همیشه وقتی نه نه بابام از دست من حرص می خورد این شعر را می خواند: فرزند کسان نمی کند فرزندی/ گر طوق طلا به گردنش می بندی» (ص ۱۵۹ کتاب)
هوشنگ، سالهای کودکی را که میتوانست همانند دوستان هم سن و سالش بازی کند و لذت ببرد، دایماً با تشویش گذراند. گاوی داشت که عصرها او را میچراند. مدرسه که میرفت، گاوش را با خودش میبرد و او را به سنگی میبست و کلاس که تمام میشد، زیر آسمان بلند کویر میخوابید با ابرهایی که رد میشدند و پرندههایی که میپریدند، خیال میبافت. برای خودش قصه میگفت؛ چون عاشق قصه گفتن و قصه نوشتن بود. خیال می بافت. برای خودش قصه می گفت. شعرهای کتابش را می خواند.«وقتی می نوشتم سبک می شدم. صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رُخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است.» (ص ۲۳۵ کتاب) زندگیاش با این تصاویر میگذشت که هوشنگ برای فرار از اینها، در ذهن خودش تصویرهای تازه میساخت. قصه گویی هوشنگ مرادی کرمانی در همان روزها ریشه دارد.
هوشنگ، قلم خیلی خوبی دارد. انشاهای خوبی می نویسد. انشاهایش بیشتر داستان است. داستان هایی از گذشته خودش. از آنچه که می دید و دیده بود یا دیگران برایش تعریف می کردند. آقای محزونی مدیر مدرسه به او گفته مثل جمالزاده می نویسی. و هوشنگ رفته بود و همه ی کتاب های جمالزاده را خوانده بود. «کتاب های خوب از نویسندگان خوب می خواندم و فیلم های هنری و خوب می دیدم. موقع بحث و نقد و بررسی زور می زدم. سرخ و زرد می شدم.» (ص ۳۰۴ کتاب) روزنامه دیواری در مدرسه راه انداخت به نام «بهشت سخن». توی آن مقاله ها و داستان های پرشوری از وضع مدرسه و اجتماع می نوشت. در مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان برگزیده شد. از رئیس فرهنگ وقت آن زمان لوح تقدیر و کتاب «پیامبر» به قلم زین العابدین رهنما دریافت کرد. هوشنگ از فردای آن روز تصور کرد: «خیلی نویسنده شده است». «خیال می کنم خیلی نویسنده شده ام. خیلی هنرمندم. می روم تو کوک معلم ها و آدم های معروف شهر، خوب نگاه شان می کنم، تو حرکات و حرف هایشان دقیق می شوم» (ص ۳۱۲ کتاب)
هوشنگ، عاشق خواندن کتاب و مجله است. به بچه ها خرما می فروشد. خرماهایی از شهداد، از نخل های مادرش. با پولش کتاب و مجله می خرد. البته گاهی هم حلوا ارده می خرد. گاهی هم کتاب از کتابفروشی سر بازار کرایه می کند. موی دماغ روزنامه فروش ها و کتابفروش هست. او در نوجوانی کتاب های خیلی خوبی می خواند. کتاب های «سلام بر غم» نوشته ی «فرانسوا ساگان»، «بینوایان» ویکتورهوگو، «شاعر در تبعید» ویکتور هوگو، «مروارید» جان اشتاین بَک»، «زن های وحشی آمازون» منوچهر مطیعی را خوانده است.
برخلاف میل عموهایش کتابفروشی می کند. کتابفروش می گوید: کتابفروشی نون نداره. کار ما درآمدی نداره. اما التماس می کند تا شاگرد کتابفروش شود. «خطم بد نیست. روی پارچه ای درشت می نویسم: «کتاب و مجله کیلویی ۱۰ تومان» (ص ۲۹۹ کتاب).
هوشنگ دوست دارد رشته ادبیات بخواند. اما عمو قاسم مخالف است. عمو می گوید: «باید رشته ی به دردخوری بری. هرچه آدم تنبل و ورزشکار و زیر کار دررو است می رود ادبیات می خواند که آخر و عاقبت ندارد.» (ص ۳۱۳ کتاب) و بالاخره هوشنگ مجبور می شود برود هنرستان رشته برق.
هوشنگ دلش می خواهد عاشق شود. دلش می خواهد کسی هم عاشق او بشود. دوست دارد گوینده رادیو شود. دوست دارد نمایشنامه رادیو بنویسد. دوست دارد نویسنده رادیو بشود. دوست دارد کتاب چاپ کند و قصه بنویسد.
«دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه می کردم. از همه کس می ترسیدم. پشت سرم را نگاه می کردم و می دویدم. یاد تعریف های نصر ا… خان «آغ بابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنونده های رادیو، تماشاگران سینما و خواننده هام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خسته ها را در می آورم.» (ص ۳۵۳ کتاب)
زندگینامه خودنوشت «شما که غریبه نیستید» در ۳۵۴ صفحه توسط انتشارات معین منتشر شده است.
مصطفی بیان
در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید
«ریموند کارور» داستان نویس امریکایی، داستان «کلیسای جامع» را در سن ۴۵ سالگی منتشر کرد. سبک نوشتاری او مینی مالیسم (ساده گرایی) بر پایه سادگی بیان و روشهای ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه فلسفی است.
داستان در مورد سه شخصیت داستانیِ مرد كور (رابرت)، راوی و زن راوی است. مرد کور كه زنش مرده است، میهمان راوی داستان و زنش می شود. راوی از دوستی گذشته زنش و این كه او مدتی منشی مرد كور بوده است، می گوید و ذهن خواننده را با میهمانی كه قرار است به خانه آنها بیاید آشنا می كند.
«زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می کردند و برای هم می فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلم ها می شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم مخصوص هدایتشان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام.»(متن داستان).
مرد كور به خانه راوی می آید و با آنها شام می خورد، حرف می زند و بعد از مدتی به تماشای تلویزیون كه برنامه ای در مورد كلیساهای جامع است، می نشینند.
«تلوزیون برنامه ای درباره ی کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه های معمول نبود. می خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال های دیگر را گرفتم . اما آنها هم هیچ برنامه ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم .مرد کور گفت:«مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می گیرم.» گفت:«آدم همیشه دارد چیزی یاد می گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم.»»(متن داستان).
مرد کور به جلو خم شده و سرش را به طرف راوی داستان چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلوزیون گرفته بود. چند وقت به چند وقت هم انگشت ها را توی ریشش می کرد و آن را می کشید. انگار داشت به چیزی که ازتلوزیون می شنید فکر می کرد. داستان به صورت ساده و یکنواخت ادامه پیدا می کند تا اینکه «مرد کور» از «راوی داستان» می خواهد: تصویر کلیسای جامع را برایش توصیف کند.
«به تصویر کلیسای جامع توی تلوزیون زل زدم. چطور می توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم. فایده ای نداشت… وقتی داشت به حرف هایم گوش می کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می برد. نمی توانستم حالیش کنم، خودم می فهمیدم. اما به هر حال صبر می کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می خواست تشویقم کند…گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلاً مایه اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی آید.»»(متن داستان).
مرد کور با خونسردی به راوی می فهماند که قضیه مهم نیست. از او می خواهد یک کاغذ کلفت با یک قلم بیاورد. راوی کاغذ و قلم را می آورد. مرد کور روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه ها هم دست کشید. گوشه ها را هم با انگشت پیدا کرد. دستِ راوی را که باهاش قلم را گرفته بود با دستش مشت کرد. از راوی خواست، بکشد. راوی شروع به کشیدن کرد. اول یک جعبه کشید که شکل خانه بود. بعد یک سقف برایش گذاشت. در دو طرف سقف برج ها راکشید. پنجره با طاقی گذاشت. طاق ضریب ها را کشید. قلم را روی زمین گذاشت. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوک انگشتانش کاغذ را، چیز هایی را که راوی کشیده بود لمس کرد و سر تکان داد. آنها یک «کلیسای جامع» کشیدند؛ و داستان بدون اتفاقی خاص پایان می گیرد.
نویسنده در مسیر داستان از «هراس پنهانی و بی اعتمادی راوی» سخن می گوید. از تنهایی، عشق های بی سرانجام، تیرگی روابط بین آدم ها، جدایی آدم ها، بی اعتمادی، کمرنگ شدن دین، همه و همه بیانگر نوعی واماندگی است که نویسنده یک جا به خواننده داستان منتقل می کند.
داستان به صورت یکنواخت آغاز و هیچگونه اتفاقی در طول داستان رخ نمی دهد و خواننده هر لحظه به دنبال اتفاق و حادثه ای ناگوار، داستان را می خواند. تنها حادثه ی بزرگ داستان «كلیت خود داستان» محسوب می شود. كلیتی كه به بیان رابطه سه شخصیت داستانی محدود می شود و اتفاقات زندگی هر یک از آنها را در یک مجموعه داستانی بیان می كند.
فضای داستان آنچنان از رازها و تیرگی روابط بین آدم ها سخن می گوید که خواننده را تا پایان داستان و حتی بعد از آن با سوالات بیشماری همراه می كند. این كه آیا «مرد کور» واقعاً كور بوده است؟ «زن راوی» تنها یک رابطه دوستانه سالم و ترحم انگیز با «مرد كور» داشته است؟ چرا نویسنده به «کلیسای جامع» اشاره می کند؟ آیا «راوی داستان» زیادی اهل بی اعتمادی بوده است؟ یا نه، همه این اتفاقات در ذهن راوی رخ داده و نوشته شده است؟ آیا نویسنده از ما می خواهد که در مورد قضاوت های سریع و نادرست مان دوباره نظر کنیم؟و سوال های دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند.
مصطفی بیان
در روزنامه «آرمان امروز» شنبه ۲۰ تیر ۹۴ به چاپ رسید.
چند هفته ایی است که به این شهر آمده ام. خانه ایی کوچک در یکی از آپارتمان های مرکز شهر اجاره کرده ام و روزهایم را به خواندن کتاب و تماشای تلویزیون می گذرانم. این روزها مشغول مطالعه کتاب «میم و آن دیگران» محمود دولت آبادی هستم که به تازگی از کتاب فروشی محل خریدم.
کتاب را روی میز گذاشتم و کنار پنجره اتاق ایستادم. بدم نمی آمد بی هدف در خیابان های این شهر چرخ بزنم ولی ترسی وجودم را آزار می داد که نتوانم به خانه برگردم. می ترسیدم در خیابان های این شهر گُم بشوم.
فردای آن روز برای خرید شیرِ بدون لاکتوز به سوپر مارکت محل رفتم که چشمم افتاد به بسته های پلاستیکی که داخل آن نقشه شهر چاپ شده بود.
پولش را دادم و نقشه رنگی شهر را به همراه شیر بدون لاکتوز از سوپر مارکت محل خریدم. سرانجام بعد از چند هفته، تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و از مغازه های نزدیک خانه، دورتر بروم.
لباسم را به تن کردم و از خانه بیرون آمدم. اول به نظرم آمد که مردم شهر به من زُل زده اند اما بعد از چند دقیقه پیاده روی، این موضوع را فراموش کردم و مقابل ساختمان بانک ایستادم. دو مرد به همراه یک خانم جوان مقابل دستگاه خودپرداز بانک ایستاده بودند.
تا به امروز دستگاه خودپرداز را از فیلم های تبلیغاتی تلویزیون می دیدم و هرگز با آن کار نکرده بودم. کنار مرد جوان ایستادم تا نحوه کار آن را ببینم. ولی به نظرم آمد که مرد جوان با تعجب به من زُل زده است.
روش خوبی است. یادم میاد تا ده سال قبل برای دریافت پول مثل گوسفند ها هنگام تزریق واکسن، داخل صف های طولانی می ایستادیم. ولی امروز برای دریافت پول، خیلی معطل نمی شویم. به فکرم رسید برای درخواست افتتاح حساب به داخل بانک سر بزنم.
خانم جوان و زیبایی با جمله ها و ژست هایی که در فیلم دیده بودم، مدارک و بروشور افتتاح انواع حساب بانکی را با درصد های دو رقمی سود روزانه، سالانه و پنج ساله به من داد.
بعد، از بانک خارج شدم و همچنان در خیابان های شهر می گشتم و حواسم به اتومبیل های زیبای داخل خیابان بود که نام هیچ کدامشان را نمی دانستم. به خودم قول دادم که دفعه بعد نام این اتومبیل ها را یاد بگیرم. امروز مثل گذشته نیست که فقط دو یا سه مدل اتومبیل در خیابان های شهر وجود داشته باشد. ما هر روز شاهد تولید انواع اتومبیل های جدید در شهر هستیم.
مقابل در ورودی ساختمان سینما ایستادم تا پوستر فیلم جدیدش را بخوانم. نام جمشید هاشم پور را در لیست بازیگران فیلم دیدم. جمشید هاشم پور از بهترین بازیگران سینمای ایران است و همه ی فیلم هایش را دوست دارم.
با اشتیاق فراوان بلیط سینما را خریدم و به داخل ساختمان سینما رفتم. سه ساعت بعد از سینما بیرون آمدم. هوا سرد بود و باد می وزید. نگاهی به خیابان انداختم. به نظرم آمد که خیابان برایم آشنا نیست.
از خیابان ها و کوچه ها گذشتم، بی آنکه بدانم در کدام خیابان هستم و کجا می روم. نگاهی به نقشه شهر انداختم که از سوپر مارکت خریده بودم. خط آبی خودکار را دیدم که مسیری را روی نقشه با آن کشیده ام. شاید این خط را من با خودکار آبی روی نقشه کشیده ام تا مسیر بازگشت به خانه را فراموش نکنم.
داشت شب می شد و مه انگار دور نور چراغ های خیابان را می گرفت. باران، باریدن گرفت و کاغذ نقشه در زیر بارش قطرات باران خیس و خط های آبی روی نقشه محو شد.
کنار مجسمه پارک ایستادم، بی آن که بدانم مجسمه چه شخصیتی است. اما احساس کردم جریانی گرم از جسم سنگی اش وارد بدنم می شود.
چشمانم را در زیر بارش باران بستم. کاغذ نقشه از دستم رها شد و باد آن را روی زمین خیس به طرف جوی آب خیابان کشاند.
دو سال است که این آلزایمر لعنتی آزارم می دهد. خوش به حال ماهی قرمز، با وجود حافظه ی کوتاه پانزده ثانیه اش، همه چیز بعد از اتمام پانزده ثانیه برایش تازه به نظر می آید و برخلاف من در این دنیای بزرگ، در داخل تُنگ کوچک آزار نمی بیند.
صدای مردی را شنیدم.
«پدرم! اینجا چکار می کنی!؟»
چشمانم را باز می کنم. مردی جوان با لباس پلیس در زیر بارش باران، مقابلم ایستاده است.
«کسی همراه شما نیست؟ زیر این بارون سرما می خوری!»
داخل اتومبیل پلیس نشستم. اینجا برخلاف بیرون خیلی گرم است. مسیر بی انتهای خیابان را پیش گرفتیم. حالا دیگر نیاز به نقشه ندارم چون می دانم در راه بازگشت به خانه هستم.
مصطفی بیان
در روزنامه آرمان امروز، چهارشنبه ۲۷ خرداد به چاپ رسید.
«کلبه عموتم»، برای بیشتر ما دهه پنجاه و شصتی ها اسم آشناییست. اکثر ما حداقل یک بار درباره موضوع و اهمیت آن شنیدهایم. داستان این کتاب، درباره زندگی تلخ بردگانی سیاه است که با گذشت زمان، معنای آزادی را از یاد بردهاند و خود را محکومینِ ابدیِ این زندگی رقت بار میدانند.
عمو تام (عمو تُم) نام یکی از همین انسانهاست. بردهای مومن و فداکار که همیشه به خدای خود ایمان دارد و توکلش را در هیچ شرایط به او از دست نمیدهد.
در کنار زندگی عموتام، ما زندگی بردگان دیگری را هم دنبال میکنیم و میبینیم که آنها چهطور بر سر آزادی میجنگند و در برخی مواقع حتی جان خود را هم از دست میدهند.
خانم «هريت بيچر استو» (Stowe Harriet Beecher) از نامی ترین نویسندگان ادب پایداری سیاهان در آمریکا است. او در ۱۴ ژوئن ۱۸۱۱ (۲۴ خرداد ۱۱۹۰ خورشیدی) در «قريه ليچفيلد» در استان كنتاكی در خانوادهای مذهبی متولد شد. هریت هفت برادر و دو خواهر داشت. برادرانش همگی وارد خدمات مذهبی شدند و خواهر بزرگترش مدير يک دبستان بود.
هریت در ۲۱ سالگی به همراه خانوادهاش به اوهيو سفر كرد و در آنجا به تدريس مشغول شد. پنج سال بعد، هريت با كشيشی بنام «كالوين استو» ازدواج كرد. آنها زندگی خود را با فقر آغاز كردند. با اين وجود هريت زندگی فعالی داشت و برای چند روزنامه مقاله مینوشت.
در سال ۱۸۵۱ در مطبوعات بحث گرم و پرشوری درباره آزادی بردهها مطرح بود. در همين هنگام عدهای از دوستان هريت به او پيشنهاد كردند كه درباره زندگی برده ها داستانی بنويسد و او دست به كار نوشتن اين كتاب شد.
هنگامی که فصل اول رمان را به روزنامه «نشنال اِرا» فرستاد که طرفدار لغو بردگی بود، فکر نمیکرد داستان اینقدر طولانی شود، اما در پی استقبال زیاد خوانندگان، همچنان به نوشتن آن ادامه داد.
«کلبه عموتم»، در سال ۱۸۵۲ به صورت کتاب منتشر شد و در عرض نه ماه، صد و پنجاه هزار نسخه آن به فروش رفت. طوری که چاپخانه های ابتدایی آن دوران مجبور بودند شبانهروز کار کنند تا کتاب را به موقع به دست مشتریان برسانند.
هريت كه در زمان انتشار كتاب زنی چهل ساله و گمنامی بود پس از انتشار چاپ نخست كتاب، به نويسنده ای سرشناس و مشهوری بدل شد و كتابش در سراسر جهان طرفدار پيدا كرد. او پس از نوشتن «كلبه عمو تم»، كتاب های ديگری نيز نوشت كه هيچ كدام به اندازه «كلبه عمو تم» شهرت جهانی نيافتند.
خانم «هريت بيچر استو» بیش از بیست کتاب از جمله رمان، سه خاطرات سفر و مجموعه مقالات و نامه ها به یادگار گذاشت؛ از جمله مروارید جزیره (۱۸۶۲)، سالخوردگان شهر (۱۸۶۹)، پیشی کوچولو بید مجنون (۱۸۷۰)، بایرون بانوی توجیه (۱۸۷۰)، همسر من و من (۱۸۷۱)، پینک و استبداد سفید (۱۸۷۱)، زن در گذر تاریخ مقدس (۱۸۷۳)، برگ نخل بادبزنی (۱۸۷۳)، ما و همسایگان ما (۱۸۷۵).
هريت با نوشتن شاهكار خود «كلبه عمو تم» كوشيده است زندگی غم انگيز و ذلت بار سياهان را نشان دهد و از آزادی آنان دفاع كند. و نویسندگان را بر آن داشت تا به پیروی از هریت استو که اولین بار جرات مطرح ساختن چنین موضوعی یافته بود، کتاب هایی بنویسند.
رمان معروف خانم هریت بیچر استو به بیش از سی زبان زنده دنیا ترجمه شده است. همچنین شرکت های معتبر فیلم سازی جهان از آن فیلم های متعددی در قالب سریال تلویزیونی، سینمایی و کارتون انیمیشن با نام های مختلف با ایفای نقش هنرمندان و کارگردانان بنام و مشهور جهان به تصویر کشیده اند؛ مانند: ۱۹۱۴ (رابرت ویلیام دیلی / آمریکا)، ۱۹۱۸ (جی. سرل داولی / آمریکا)، ۱۹۲۷ (هری هرس / کانادا)، ۱۹۷۶ (آل آدامسون / آمریکا)، ۱۹۸۷ (استن لدن / آمریکا).
پس از ۹ سال از انتشار کلبه عمو تم و در سال ۱۸۶۱، جنگ داخلی آمریکا آغاز شد که سرانجام آن صدور فرمان لغو بردگی بود. وقتی «آبراهام لینکلن» (رئیس جمهور وقت امریکا) در ابتدای جنگ داخلی آمریکا با «هریت بیچر استو» دیدار کرد. از او نقل شده است که گفت: «او زن کوچکی است که جنگ بزرگی به راه انداخته است.»
مصطفی بیان
در هفته نامه همشهری جوان (شنبه ۲۴ خرداد ۹۴ ) به چاپ رسید.
نقدی بر رمان «فارست گامپ» نوشته وینستون گروم
در رمان «شبه خود زندگی نامه»، نویسنده مدعی است که اثر را بر اساس زندگی نامه شخصیتی واقعی نوشته است، اختلافش با رمان سنتی در اینجاست، اما خواننده خصوصیت های رمان را در آن می بیند. این گونه رمان ها در زاویه دید اول شخص روایت می شود.
رمان «فارست گامپ» را می توان در گروه رمان های اجتماعی، احساسی، روان شناختی و شبه خود زندگی نامه تقسیم بندی کرد. داستان، روایتی است از زبان شخصی ساده دل، خنگ و کُند ذهن با ضریب هوشی نزدیک به هفتاد به نام «فارست» که ماجرا و وقایع را از دیدگاه خود با زبانی ساده و عامیانه تعریف می کند. «من درباره خنگ ها کتاب خوندم. بیشتر این یارو نویسنده ها که راجع به احمقها و خُلها داستان نوشتن، موضوع درست دستگیرشون شده، برای اینکه آدمهای خنگ در داستاناشون همیشه از اونی که مردم فکر می کنن باهوشتر هستن. من که باهاشون موافقم؛ و فکر کنم هر خنگ دیگه ای هم با من هم عقیده باشه» (صفحه ۶ کتاب).
«فارست» وقتی تازه به دنیا آمد پدرش در اثر حادثه ای، کشته شد. مادرِ فارست، زنی مهربان و دلسوز بود. او فکر می کرد که بهتره فارست به مدرسه دولتی برود، برای اینکه شاید آنجا به فارست کمک می کردن که مثل بقیه باشد، ولی بعد از مدتی کوتاهی که اونجا بود، آنها به مادرِ فارست گفتن که فارست نمی تواند با بچه های دیگر داخل آن مدرسه باشد.
در دوران تحصیل با دختری زیبا به نام «جنی کورن» آشنا می شود. و از اینکه کنارش بنشیند و هم صحبت جنی شود، خوشش می آمد. بیشتر وقت ها جنی هم به فارست محل نمی گذاشت و با بچه های دیگر صحبت می کرد.
یک روز فارست با یکی از بچه های مدرسه درگیر می شود. فارست شروع کرد به دویدن؛ صدای بچه های مدرسه را که پشت سرش می دویدن می شنید. فارست تا جایی که می توانست با سرعت تمام از وسط زمین فوتبال به طرف سالن ورزش دوید. تو این حیص و بیص، یکدفعه «فلرز»، مربی فوتبالش را دید که او را در هنگام دویدن تماشا می کند. به فارست گفت که فوراً لباس فوتبالش را بپوشد. به هر حال، بعد از این ماجرا، محبوبیت فارست در مدرسه بالا رفت. «فکر می کنم من موقعی که کسی دنبالم کنه خیلی سریعتر می دوم؛ کدوم احمقی این کار رو نمی کنه؟» (صفحه ۱۵ کتاب).
«فارست» عاشق مطالعه است. برخلاف همه ی ما آدم ها، هرچی بهش می گفتن، انجام می داد و دیگه حرف زیادی نمی زد. او فقط می خواست که کار را درست انجام بدهد. سرنوشت فارست در زندگی این بود که بهترین باشد. فارست می خواست به ما ثابت کند: «برای یه بار هم تو زندگی که شده او احمق نیست بلکه ما احمق هستیم!» ما که برای رسیدن به قدرت و ثروت، «جنگ» راه می اندازیم و همدیگر را از بین می بریم. فارست به هیچ دلیل نمی توانست بفهمد که اصلاً به چه دلیل در میدان جنگ ویتنام حضور دارد؟ نظرش راجع به جنگ این بود: «جنگ مزخرفه». او فکر می کند دوست صمیمی اش «بوبا» برای چی در جنگ کشته شد؟ چرا اصلاً در ویتنام بود؟ چرا پسران امریکایی در ویتنام کشته شدند؟ «من یک عقب افتاده هستم، ولی اگر نظر واقعی ام را بخواهی، باید بگم که همه اش مزخرف بود» (صفحه ۲۳۲ کتاب). فارست برای نجات سربازان در جنگ ویتنام، مدال افتخار را از دست رئیس جمهور وقت امریکا گرفت. رئیس جمهور از فارست پرسید: «تو کجای بدنت زخمی شد؟» فارست هم شلوارش را کشید پایین و محل اثابت تیر را به رئیس جمهور نشان داد! شاید فارست با نشان دادن باسن گنده اش به رئیس جمهور می خواست تنفرش را از جنگ به «احمق های واقعی» نشان بدهد.
فارست معماهای ریاضیات را به خوبی پاسخ می داد. مغزش مثل کامپیوتر کار می کرد. او برخلاف آدم های اطرافش که مثل هنرپیشه نبایستی راستگو باشند، سعی می کرد راستگو باشد. فارست مثل همه ی آدم ها عاشق شده بود. عاشق «جنی کورن». «به هر حال واقعیت اینه که من یه آدم عقب افتاده هستم، و در حالی که بسیاری از مردم ادعا می کنن که با یه آدم خنگ و احمق ازدواج کردن، ولی هیچکدوم از اونها نمی تونن درک کنن که ازدواج و زندگی مشترک داشتن با یه خنگ به معنای واقعی یعنی چی. حدس می زنم که من بیشتر برای خودم احساس تاسف می کردم، برای اینکه به جایی رسیده بودم که باورم شده بود من و جنی می تونیم روزی در کنار هم باشیم.» (صفحه ۲۴۰ کتاب).
فارست به هیچ وجه عقب افتاده نیست. «شاید خنگ باشم، ولی حداقل احمق نیستم» (صفحه ۳۳ کتاب) شاید در مقیاس و میزانِ امتحان ها و قضاوت احمق ها، در طبقه ای خاص قرار بگیرد. ولی در اعماق وجودش، جرقه ای نورانی از زیرکی و باهوشی، مهربانی و از خود گذشتگی، فهم و درک انسانی «جهان را از فساد حفظ می کند» (صفحه ۲۴۴ کتاب) در ژرف های قلب و مغزش می درخشد. او در نویسندگی، ساز دهنی، پینگ پنگ، شطرنج، کشتی گیری و کار پرورش میگو حرفه ایی و فوت و فن اش را یاد گرفت.
فارست در تمام طول زندگی اش به منطق و دلیل اتفاقاتی که در زندگی اش می افتاد، نمی رسید. دوستش «دن» می گفت همه ی چیزهایی که توی این دنیا اتفاق می افتد جزیی از یک مجموعه است و بهترین راه برای اینکه آدم بتواند در این مجموعه گلیمش را از آب بیرون بکشد و موفق باشد این است که مکان مناسب خودش را پیدا کند و آن وقت سعی کند که به آن پایبند باشد (صفحه ۷۵ کتاب).
فارست به ما آموخت: لحظاتی در زندگی هست که آدم بایستی بگذارد عقل و منطق سد راه احساسش قرار بگیرد (ص ۱۰۱ کتاب)، کیه که خنگ نیست؟ همه خنگن (صفحه ۲۵۸ کتاب) و اینکه حداقل زندگی یکنواخت و خسته کننده ای نداشته باشیم. (صفحه ۲۶۰ کتاب). فارست شاید خنگ باشد، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کرد که کار را درست انجام بدهد.
از لحاظ من تاثیر برانگیزترین صحنه و پیامد داستانی، زمانی بود که فارست مطمئن شد که پسرش مانند او خنگ از آب در نیامده است و بلکه خیلی بیشتر از او هم می داند و می خواهد وقتی بزرگ شود، فوتبالیست یا فضانورد بشود.
داستان «فارست گامپ» قصه کودن در ادبیات داستانی است. هدف از داشتن شخصیت احمق برای بیشتر نویسنده ها این است که از آن به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مفهومی دوگانه استفاده می کنند، و همزمان معنی و مفهوم وسیعتری از حماقت در اختیار خواننده قرار می دهند. گاهی اوقات، حتی نویسنده ی بزرگی همچون شکسپیر می گذارد که شخص کودن، شخصیت های مهم نمایشنامه را هجو کند و همچون دراز گوش جلوه دهد، و بدین طریق وسیله ای جهت روشن کردن ذهن خواننده فراهم آورد.
رمان «فارست گامپ» نوشته «وینستون گروم» (رمان نویس امریکایی) با ترجمه «بابک ریاحی پور» توسط نشر آویژه منتشر شده است. بر اساس این داستان، فیلمی به کارگردانی «رابرت زمیکس» با بازی «تام هنکس» در سال ۱۹۹۴ ساخته شد و برنده شش جایزه اسکار گردید.
مصطفی بیان
روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴