مقالۀ من با عنوان «نویسنده ای که به نبرد با داستایفسکی رفت!» در روزنامۀ آرمان ملی ، چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ به چاپ رسید است.
متن مقاله را می توانید دانلود کنید:
مقالۀ من با عنوان «نویسنده ای که به نبرد با داستایفسکی رفت!» در روزنامۀ آرمان ملی ، چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ به چاپ رسید است.
متن مقاله را می توانید دانلود کنید:
نگاهی به رمان ابله اثر داستایفسکی
نوشته: مصطفی بیان
چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۶۴ / فروردین ۱۴۰۳
دانلود کنید:
شمارهٔ پاییز ۱۴٠۲ فصلنامهٔ «نقد و بررسی کتاب تهران» منتشر شد.
در این شماره میخوانید: داستایفسکی از نگاه آلبرکامو / با نگاهی به کتابِ «در دفاع از فهم»؛
از صفحهٔ ۱۳۷ تا ۱۴۱
داستایفسکی از نگاه آلبرکامو
در دفاع از از فهم / سخنرانی های آلبرکامو (۱۹۵۸ – ۱۹۳۶) / ترجمۀ محمدمهدی شجاعی / نشر چشمه / چاپ اول و دوم، تابستان ۱۴۰۱
نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۱۴۰۲ / شماره ۱۵۲
«سوزان لی اندرسن» در کتاب «فسلفه داستایفسکی»[۱] می نویسد که بیشتر فیلسوفان با استفاده از سبک مقالهنویسی و رسالهنویسی، فلسفهورزی کردهاند، اما فلسفهورزی در آثار داستانی نه تنها ممکن است، بلکه داستاننویسان بزرگ بعضا میتوانند با آثار داستانی، بهتر و موثرتر فلسفهورزی کنند. داستایفسکی در قرن نوزدهم و آلبرکامو در قرن بیستم، دو نمونۀ بارز از نویسندگان پُرقریحهای هستند که در آثار داستانیشان توانستهاند با استادی، فسلفهورزی کنند.
اکثر فیلسوفان فکر میکنند فلسفه یک چیز است و داستان یک چیز دیگر. آنها معتقد هستند، داستان، بر پایه «تخیل» است و فلسفه بر پایه «حقیقت»؛ اما آلبرکامو برخلاف نظر این گروه میگوید: «رمان چیزی نیست مگر فلسفهای در قالب داستان.»
هیچ فیلسوفی با نوشتههای فلسفیاش نتوانسته است به اندازه داستایفسکی در «برادران کارامازوف» یا آلبرکامو در «طاعون» ما را به اندیشیدین درباره مسئله شر و درک اهمیت این مسئله وادارد.
سوزان لی اندرسن معتقد است که آثار داستانی میتوانند بسیار فلسفی باشند، و معتقد است آثار داستانیِ فلسفی میتوانند تاثیر عمیقتری از آثار فلسفی معمولی بر خواننده بگذارند. با این وجود نمونههای آثار داستانی فلسفی بزرگ، بسیار اندک هستند.
داستایفسکی و آلبرکامو
فیودور داستایفسکی، رماننویس مشهور قرن نوزدهم روسیه است. دورانِ نویسندگیِ داستایفسکیِ جوان، همزمان بود با زمامداری، نیکلای اول که سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب میکرد. خشونتهای تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.
در آن زمان، یک جاسوس پلیس در یکی از جلسات انجمن ادبی که داستایفسکی جوان، در آن حضور داشت، رخنه کرد و موضوع بحث جلسه را به مقامات امنیتی روسیه تزار گزارش داد. در نتیجه داستایفسکی در سن ۲۸ سالگی به جرم براندازی حکومت دستگیر و به اعدام محکوم شد. در روز مراسم اعدام وقتی داستایفسکی به همراه بقیه زندانیان به چوبهها بستند تا برای اعدام حاضر شوند، جوخه آتش تفنگهای خود را که به سوی آنها نشانه رفته بودند، بر روی زمین گذاشتند؛ در نتیجه حکم اعدام آنها مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری محکوم شدند. داستایفسکی تاثیر این لحظۀ تلخ زندگیاش را در کتاب «خاطرات خانۀ مردگان» و رمان «ابله» آورده است.
لحظهای تصور کنید اگر داستایفسکیِ جوان در آن روز اعدام میشد، چه اتفاقی میافتاد؟! معلوم است، ادبیات جهان از داشتنِ شاهکارهای بزرگ ادبی مانند «جنایات و مکافات» (۱۸۶۶)، «ابله» (۱۸۶۹)، «جن زدگان» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) محروم میشد.
۳۲ سال بعد از درگذشت داستایفسکی، آلبرکامو، نویسندۀ معروف فرانسوی در الجزایر به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان بزرگ در مکتب رئالیسم است.
نکته قابل توجه در این است که «اتحادیه کمونیستها» که یک حزب سیاسی بینالمللی بود در سال ۱۸۴۷ – زمانی که نامِ داستایفسکیِ جوان بعد از نگارش داستان بلند «همزاد» بر سر زبانها افتاده و برای خود شهرتی کسب کرده بود – در لندن بنیان گذاشته شد. این سازمان از طریق ادغام «اتحادیه عدالت» به رهبری کارل شاپر و کمیته مکاتبات کمونیست بروکسل که کارل مارکس و فردریش انگلس شخصیت محوری آن بودند، تشکیل شد. این اتحادیه نخستین سازمان سیاسی مارکسیست بود.
دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفه دانشگاه تهران در نشستی که به بررسی آثار و افکار داستایفسکی اختصاص داشت، گفت: «داستایفسکی در مفتش بزرگ – فصلی از رمان برادران کارامازوف – شاید بیآنکه خود بداند، ظهور استالین را به ما خبر داده بود.»
مجتهدی در ادامه گفت: «اگر بپذیریم راوی مفتش بزرگ همان داستایوفسکی است، او دارد دوره استالین را به ما خبر میدهد و در واقع آینده روسیه را پیشبینی میکند. شاید داستایوفسکی خودش هم زیاد متوجه نیست که دارد این کار را میکند و این طبیعی است چون او کسی نیست که بخواهد چیزی بسازد بلکه این یک نوع الهام است. این اثر داستایوفسکی هم یک اثر ادبی است و نه فلسفی و روی هم رفته باید گفت او مخالف فلسفه است.»
قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است.
اواخر سال ۱۹۴۷ داوید روسه، ژان پل سارتر و ژرژ آلتمن، انجمن دموکراتیک انقلابی (اِردِاِر) را پایهگذاری کردند؛ جنبشی سیاسی که در تقسیمبندیهای چپ به بلوک غرب و بلوک شرق راه سومی پیشنهاد کرد. کامو عضو این گروه نبود ولی به آن و نشریهاش (لگوش) علاقهای خاص داشت و در سال ۱۹۴۸ دو متن از او در این نشریه منتشر شد.
کامو مینویسد: «در دورانی هستیم که انسان ها، به تحریک ایدئولوژیهای بی رحم و حقیر، عادت کردهاند از همه چیز شرم داشته باشند؛ از خودشان، از شاد بودن، از دوست داشتن یا از آفریدن؛ دورانی که راسین از نوشتن بِرِنیس شرمگین میشد یا رامبرانت برای کشیدنِ گشت شبانه شرمنده میشد و میشتافت تا در انجمنی خیریه ثبتنام و طلب بخشش کند. ما نویسندگان و هنرمندان امروز وجدان آزرده داریم و رسم بر این شده تا از این حرفه عذرخواهی کنیم.»
کامو معتقد است آن هنگام که زندگی را مطیع ایدئولوژی کنیم، زندگی همگان لاجرم امری انتزاعی می شود. فلاکت این است که در دورانِ ایدوئولوژیهای تمامیتخواه زندگی میکنیم؛ ایدوئولوژیهایی که چنان به خود و دلایل ابلهانه و حقیقت بیمایهشان اطمینان دارند که سعادت عالم را استیلای خود میبینند؛ و طلب سلطه بر کسی یا چیزی آرزوی بیحاصلی و سکوت و مرگ آن است.
زندگی بدون گفتوگو ممکن نیست و در بیشتر عالم، جدل، جای گفتوگو را گرفته است؛ زیرا قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است و میان ملتها و افراد جا خوش کرده است.
اگر تمام عالم را زیر پرچمِ یک نظریه جمع کنند، راهی ندارند جز که ریشههای پیوند انسان با زندگی و طبیعت را قطع کنند؛ و تصادفی نیست که از زمان داستایوفسکی به بعد در ادبیات سترگ اروپا صحنهای از توصیف طبیعت نمیبینیم. تصادفی نیست که کتابهای مهم امروز، به جای پرداختن به زوایای دل و حقایق عشق، فقط به قاضیها، جلسات دادگاه و شرح اتهامات علاقهمندند و به جای گشودنِ پنجره ها رو به زیبایی جهان با دقت تمام خوانندگان را در هراس منزویان زندانی میکنند.
کامو در ادامه در بخش دیگر در سخنرانی تابستان ۱۹۴۹ که به دعوت رایزن فرهنگی وزارت امورخارجه برای سلسله سخنرانیهایی به امریکای جنوبی دعوت شد، توضیح داد: پس عجیب نیست که با این اشباح کور و کر و هراسان، تغذیه شده با کوپنها، که تکامل زندگیشان در یک برگۀ پلیس خلاصه میشود، همچون امور انتزاعی بینام برخورد کنند. بد نیست به این امر توجه کنیم که نظامهای برآمده از دل این ایدوئولوژیها دقیقا همانهایی هستند که جمعیت را بسیار نظاممند از شهرهای خود آواره و در گسترۀ اروپا پخش میکنند، درست مثل نمادهای بی خون و بیرمق که زندگی بیمعنای خود را فقط در اعداد و ارقام آمار ادامه میدهند.
قدرت و سلطه، اگرچه ستودنی است، فقط انسان را خوارتر میکند. حق با سقراط بود، انسان بدون گفتوگو انسان نیست.
یادم آمد که نویسنده ام. هر چند نبرد کلمات با گلولهها مسخره به نظر برسد. اما فاتحان و صاحبان قدرت بتوانند با جنگ و خشونت به عالم دست یابند؛ اما فقط یک رقیب دارند، و خیلی زود یک دشمن، و آن هنر است.
نظریۀ عجیبی است که میگویند اگر به دیکتاتور سلاح دهیم، دموکرات میشود، مخالفت کنند.نه! اگر به او سلاح دهید، همان طور که شغلش اقتضا میکند، گلولهها را در سینۀ آزادی خالی میکند.
«آزادی» و «عدالت» را همزمان بر میگزینم و نمیتوانم یکی را بدون دیگری انتخاب کنم. اگر کسی نانتان را گرفت، در همان آن آزادی شما را نیز سلب کرده است. اگر کسی آزادیتان را گرفت، مطمئن باشید نانتان نیز در معرض خطر است، چون آزادی دیگر به شما و مبارزهتان وابسته نیست، به خواست اربابتان بستگی دارد. فقر با پس رفتن آزادی رشد میکند و برعکس؛ و اگر قرن بیستم به ما چیزی آموخته باشد، آزادی همراه با اقتصاد خواهد بود.
آزادیِ بدون محدودیت نقض آزادی است. آزادیِ بیمحدودیت را فقط دیکتاتورها میتوانند به کار بندند. مثلا هیتلر، تنها فرد آزاد قلمروِ خود بود. اگر آزادی فقط حقوق داشته باشد آزادی نیست، قدرت مطلقه است، استبداد است…. آزادیِ محدود تنها چیزی است که در آنِ واحد هم کسی را زنده می دارد که مجری این آزادی است و هم کسانی را که از این آزادی نفع میبرند.
اگر انقلابها با خشونت پیروز میشوند قطعا با گفتوگوست که سرپا میمانند. بخشی از آیندۀ اروپا در دستان متفکران و هنرمندان و نویسندگان ماست که هم فلاکت را میشناسند و هم عظمت را.
بدون داستایفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود.
در سال ۱۹۵۸ آلبرکامو در مصاحبهای داستایوفسکی را «پیامبر حقیقیِ» قرن بیستم نامید. در بیست سالگی وقتی در الجزیره دانشجو بود با آثار این پیامبر آشنا شد. سال ۱۹۳۸ با گروه تئاتری که خود ادارهاش میکرد اقتباسی از «برادران کارامازوف» را روی صحنه برد و خود نقش ایوان را بازی کرد. ۲۱ سال بعد، در سال ۱۹۵۹ یکی از ارزشمندترین و قدیمیترین برنامههای خود را، یعنی اقتباس نمایشی از رمان «شیاطین» را روی صحنه تئاتر برد.
آلبرکامو معتقد است: «بدون داستایوفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود که حالا هست.» کامو مینویسد اگر وارد دفتر کار من شوید، با وجود این که با جنبش های فکری دوران خود عجین شدهام، اما فقط تصویر دو چهره را در اتاقم می بینید. تالستوی و داستایوفسکی.
کامو مینویسد: شیاطین اثر داستایوفسکی را کنار چهار اثر بزرگ، چون ادیسه، جنگ و صلح، دُنکیشوت و نمایشنامههای شکسپیر می گذارم، ابتدا داستایوفسکی را تحسین می کنم؛ به این دلیل که چیزهایی از ذات انسان را بر من مکشوف کرده بود. مکشوف، بله، همین واژه. چرا که او فقط چیزی را به ما میآموزد که خود میدانیم، اما از تصدیقش سر باز میزنیم. علاوه بر این، او ذوق دلپذیر روشنبینی را در من برانگیخت. روشنبینی محض. در نظر من داستایوفسکی پیش از هر چیز نویسندهای است، بسیار بیش از نیچه، که توانسته متوجه نیهیلیسم دوران معاصر شود، آن را تشریح و پیامدهای وحشتناکش را پیشبینی کند و در پی این بوده تا راه رستگاری را نشانمان دهد. مضمون اصلی آثارش چیزی است که خودش آن را «تدبیر، انکار و مرگ» نامیده است؛ انسانی که خواهان آزادی بی حدومرزِ «روا بودن همه چیز» است و کارش یا به تخریب همه چیز ختم میشود یا به بردگی همگان. خود او سرگردان است؛ داستایوفسکی میدانست که از آن پس تمدن ما خواهان رستگاری یا برای همه خواهد بود یا برای هیچ کس. میدانست اگر رنج یک نفر را از یاد ببریم، رستگاری همه معنایی ندارد. به بیان دیگر، خواهان مذهبی نبود که سوسیالیست (به وسیع ترین مفهوم این کلمه) نباشد. و این گونه نجات بخش آیندۀ مذهب حقیقی و سوسیالیسم حقیقی شد، هر چند امروز در هیچ کدام از این دو حوزه حق را به او نمیدهد. با این حال عظمت داستایوفسکی – درست مثل عظمت تالستوی که به زبانی دیگر همان حرف ها را زده – مدام بیشتر شده است، چرا که دنیای ما یا حق را به او خواهد داد یا خواهد مُرد. چه این عالم بمیرد، چه دوباره متولد شود، گناهی بر گردن او نخواهد بود. برای همین است که داستایوفسکی، تمام وقت، به رغم و به علت ضعف هایش، بر ادبیات و تاریخ ما حکم میراند و امروز نیز یاور ما در زندگی و امیدواری است.
آلبرکامو درباره سوسیالیسم می نویسد: چه نامی دیگری باید داد به رژیمی که پدر را به لو دادنِ پسر مجبور می کند، پسر را مجبور می کند به تقضای اشد مجازات برای پدر، زن را به شهادت علیه شوهر، رژیمی که خبرچینی را تا مرتبۀ فضیلتی اخلاقی بالا برده است؟ تانکهای خارجی، پلیس، دخترکان بیست سالۀ آویخته بر دار، کارگران سر بُریده یا خفه شده، و باز همدار، نویسندگان در تبعید یا زندانی، رسانههای دروغ، اردوگاهها، سانسور، قاضیان بازداشت شده، مجرمان قانونگذار و باز دوبارهدار. این است سوسیالیسم، جشن بزرگ آزادی و عدالت؟ نه. اینها رسمِ خونین و همیشگی مذهب استبدادند.
کامو معتقد است آن چه معرف جامعه ای توتالیتر است، حالا راست یا چپ، پیش از هر چیز تک حزبی بودنش است. یک حزب دلیلی برای نابودی خود نمیبیند. به همین دلیل تنها جامعهای که قادر به تغییر و رسیدن به آزادی است، تنها جامعهای که باید همدلی فکری و عملی ما را برانگیزد، جامعه ای است که چند حزب در مدیریت آن نقش داشته باشند. فقط چنین جامعه است که ظلم و جنایت را محکوم میکند و در نتیجه در پی اصلاح آن برمیآید.
نویسنده نمیتواند به خدمت کسانی درآید که تاریخ را میسازند. نویسنده میتواند هم دلی جامعهای زنده را بیابد که از او دفاع خواهند کرد، فقط به آن شرط که تا آن جا که از توانش برمیآید بار این دو وظیفه را که عظمتِ حرفه اش را میسازند، بر دوش کشد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی.
کامو در آخر می پرسد: می فهمیم در قرن بیستم، بیشتر روزنامهنگار داریم تا نویسنده؟! چرا به جای «جنگ و صلح» تولستوی و «برادران کارامازوف» داستایوفسکی، داستانهای بچهگانه یا رمانهای پلیسی داریم؟! پُر واضح است که همیشه می توانیم با غرولندهای انسان دوستانه با چنین شرایطی مخالفت کنیم و همان کسی شویم که استفان تروفیموویچ در رمان «شیاطین» به هر قیمتی میخواست تبدیل به آن شود: تجسد انتقاد و سرزنش. نیز میتوانیم مثل این شخصیت غمخوارِ شهروندانمان شویم. اما این غم، واقعیت را تغییر نمیدهد. به نظر من، بهتر است در این دوران سهمی داشته باشیم. در واقع، باید بدانیم، نویسنده و هنرمند یا مبارزه کند یا تسلیم دولتها و پلیس ایدوئولوژی شود. امرسون فوق العاده گفته است: «اطاعت یک انسان از نبوغ خود، برترین باور است.» و هنری دیوید تورو (۱۸۶۲ – ۱۸۱۷) نویسندۀ امریکاییِ قرن نوزدهم گفته است: «تا آن زمان که انسانی به خود وفادار باشد، همه چیز بر وفق مرادش می شود: دولت، جامعه، حتی خورشید و ماه و ستارگان.»
پس کامو از نویسندگان و هنرمندان میخواهد رئالیست شویم. یا بهتر است بگویم، هنرمند و یا نویسندۀ رئالیست باشیم. کامو معتقد است: «تنها هنرمند رئالیست، خداست.» (صفحۀ ۳۰۶ کتاب)
آلبرکامو در سال ۱۹۵۷ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او دومین نویسندۀ جوانی بود که تا آن روز توانسته بود این جایزه را دریافت کند.
افسوس کامو در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داد؛ و نتوانست مرگ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و ایدوئولوژی لنینیسم و استالینیسم و همچنین نابودی دیکتاتورهای اروپایی که باعث مرگ میلیونها انسان در قرن بیستم شدند، را ببیند.
[۱] : فسلفه داستایفسکی / سوزان لی اندرسن / خشایار دیهیمی / نشر نو
✅ از سری نشستهای هفتگی، عصر دوشنبه «انجمن کتاب سیمرغ» اختصاص یافته به رمان «ابله» اثر داستایفسکی با حضور سارا عیش آبادی، کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی و مصطفی بیان، داستان نویس و رئیس انجمن داستان سیمرغ نیشابور که در ساعت ۱۷ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴٠۱ در پژوهش سرای دانش آموزی سینا مسیح آبادی برگزار میشود.
🔴 ورود برای همه آزاد و رایگان است.
🔻 آدرس: نیشابور، خیابان فردوسی شمالی، خیابان بهشت، پژوهش سرای سینا مسیح آبادی، طبقۀ دوم
نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان
برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش حنایی که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.
تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.
تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونتهای تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.
فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!
سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.
چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار میآمد. اگر در بازرسیها کتابی یافت می شد، سوال پیچمان میکردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سالها به این نکته پی بردم که چه جوانیهایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش نشان میدهد، پنهان کرده. کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.
اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»
فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.
نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟
آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!
نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)
کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.
کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.
بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
https://www.ettelaat.com/?p=596169