بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

مهم ترین تفاوت مشهود یک داستان نویس را با بسیاری دیگر از داستان نویسان هم عصرمان تشخیص داد، خواندن رمان «رود راوی» (بهترین رمان سال ۱۳۸۲، بنیاد هوشنگ گلشیری) است. یکی از نکاتی که «رود راوی» به من داد، لذت خواندن از یک رمان من نظیر فارسی است.

حکایت رمان، فرزند یکی از رهبران فرق مذهبی غیررسمی برای تحصیل پزشکی به شهر لاهور می رود تا بتواند در آینده به سایر اعضای فرقه خدمت برساند. اما وی (که خود راوی قصه نیز هست) به جای تحصیل به فرق مخالف فرقه خود می‌پیوندد. سپس به شهر خود رونیز برمی‌گردد و در آنجا رهبر فرقه، وی را مامور به نگارش تاریخ فرقه می‌کند.

«برایش عجیب بود که هنوز خود را یک مفتاحی مومن می دانستم. شرح دادم که مقتاحی مومنی ام که معاندان حربی دارالمفتاح را خوب می شناسد. می گفت انتظار یک مرتد را می کشیده. در ثانی اصول مفتاحیه تناقضی با حکمت متکلمان ندارد. اعتقاد داشت که این نص صریح حضرت مفتاح است با این تفضیل که کلام ماهیتی شبیه به شیپور دارد که می تواند در دست باطل قرار گیرد تا آنها آن را وارونه به کار گیرند» (صفحه ۲۵ کتاب).

«رود راوی» ابوتراب خسروی کتاب خوشخوانی است، خصوصا برای کسانی که به فضای داستان های غریب و سورئالیستی علاقه مند هستند. زیرا نویسنده، عناصری از زمان معاصر نیز ارجاع می‌دهد و گویا با این شیوه می‌خواهد نشان دهد که آن چه در این شهر می‌گذرد هنوز و در دوران ما نیز ممکن است واقعیت داشته باشد.

«ابوتراب خسروی» می گوید: «معتقدم که ما در طول تاریخ مان همیشه با سه موضوع درگیر بودیم. سه موضوعی که با هم متصل‌ اند و ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند: قداست، فرقه گرایی و خرافه. این سه مفهوم تا همیشه، حتی قبل از اسلام نیز در تاریخ ما پُر رنگ بوده اند. ما در همه فواصل تاریخی خود اسیر فرقه‌گرایی، قداست و خرافه بوده ایم و البته این قضیه دو روی یک سکه دارد. یک روی این سکه جستجویی بوده که جامعه برای رسیدن یه شرایط یهتر همیشه داشته است و از طرف دیگر آن روی سکه، سمت و سوی این تلاش بوده که همیشه به خرافه رسیده و بازدارنده بوده است.»

نویسنده به خوبی با نشان دادن سه موضوع مهم جامعه ی گذشته و امروز ما، یادآوری می کند که این خصوصیت اخلاقی پرستش، خرافه و فرقه گرایی هستند که که تجربه ی تلخ تاریخ گذشته مان را نشان می دهد.

«همه ی این تغییرات از تاثیر هدایت مدبرانه حضرت مفتاح است. ایشان می فرمایند که با تفکرات سنتی مفتاحیه نمی توان در این زمانه پایدار بود… دیگر نباید مومنین دارالمفتاح عده ای ژنده پوش باشند که وقتی برای اجرای آداب به دارالمفتاح می آیند از غبار صورتشان شناخته نگردند بلکه مومنینی پاکیزه باشند که رایحه خوش عطرهایشان دارالمفتاح را معطر نماید» (صفحه ۲۹ کتاب).

«دارالمفتاح مالک همه ی این زمین ها است و همه ی آنها هم رعایای حضرت مفتاح» (صفحه ۳۰کتاب).

این طرح و نوشتار داستانی، نشان از توان بالای نویسنده در کشف آنِ داستانی دارد. نویسنده ترجیح می دهد که خود، راوی قصه شود. صحنه های زیبا و کوتاه را به جای توصیف های غیر عادی بر روی کاغذ بیاورد و به جای بارها طولانی نوشتن، منظم و یکدست اما تاثیرگذار برای جامعه ی امروز و یا فردای خود بنویسد.

رمان «رود راوی» را می توان نمونه ای موفق از روایت درباره ی طرح های درمانی، انتقادی و داستانی دانست که نویسنده تمایل داشته تا دوای دردِ جامعه ی خود را در قامت داستانی مفصل تر روایت کند. کلید موفقیت و بکر بودن این داستان نیز، دانش، آگاهی و قلمِ پخته ی نویسنده دانست. به عبارت دیگر گویا این داستان، نسخه ی درمان جامعه ی ماست که توسط نویسنده نوشته شده تا برای ما (خواننده)، دارویی باشد برای کشف درد بیماریِ جامعه ی ما.

«خودش هم نمی داند کی این اتفاق افتاده است. فقط یکهو به خودش آمده دیده است حامله است. و این که اول بار هم نبوده که این اتفاق افتاده. ولی هر بار به راحتی سقطش می کرده و همین حالا هم فکر می کند یک فوج بچه های سقط شده دارد. ولی این بار نمی تواند. از دستش بر نمی آید، حس می کند که این بچه زاد و رودش است» (صقحه ۱۲۷ کتاب).

به نظر من این رمان از دو دیدگاه درمانی (انتقادی) و دیگری اهمیت داستانی (قلم و خلق فضا) قابل بررسی است. هر چند در ابتدا، خواندن داستان برایم دشوار بود (بخاطر عدم آگاهی به قلم و فضای داستان های ابوتراب خسروی)، اما در پایان رمان به جرات می توانم اعتراف کنم که «رود راوی» ابوتراب خسروی جزو آثاری است که ارزش خواندن آن را دارد. برای نویسندگان جوانی مثل من و محققانی مثل دانشجویان بی طرف، کتابِ مهمی است.

از ویژگی های مثبت رمان، داستان بدون توصیفات اضافی پیش می رود. فضاهای زمانی داستان، موجب گسست فکر خواننده نمی شود. همچنین شخصیت پردازی با وجود دیالوگ های کم، نشان دهنده ی تبحر نویسنده در نگارش رمان است.

نکته ی قابل توجه برای من، راوی داستان است که برای رمان انتخاب شده. پیداست که محدودیت هایی برای بیان این داستان دارد و این محدودیت ها، تاثیری منفی در قلم و خلق داستان نداشته است. زیرا خدشه ای در فضای داستان نمی بینیم و نویسنده ماهرانه و زیرکانه،  اندیشه و تفکر انتقادی خود را با آوردن «نماد» در داستان بیان کرده است (سورئال).

از دیگر نکات ارزشمند داستان، نگاه غیر قهرمان پروری است. این که نویسنده تمام انتقاد و درد دل های خود را در اندیشه و بیان شخصیت های اصلی می گذارد و با وجود دیالوگ کم، دغدغه های ذهنی خودش را از زبان راوی منعکس می کند. در شخصیت پردازی ها، اگر به این رمان به صورت مستقل نگاه کنیم، در می یابیم که بسیاری از شخصیت ها، مبهم و غیر پخته نیستند.

رگه هایی از طنز تلخ در داستان نیز با اشاره به «دارالشفاء»، «کلمه ی وحی»، «جمعیت پنجاه هزار نفری» (فرقه های مذهبی)، «فضای خشن و استبدادی مذهبی» در رمان ابوتراب خسروی دیده می شود.

نثری که در این داستان به کار رفته، نثر کهن است. داستان، دو برش زمانی دارد، آن دو برش زمانی را هر کدام را با منطق خودش، نویسنده پیش می برد (عدم به هم ریختگی زمان). یکی برش زمان دوران رضا شاه است، یکی هم متاخرتر است.

محمد علی گودینی می نویسد: «نویسنده مذهب تشیع را به چالش کشیده است. چون بنیانگذار مذهب شیعه در ایران آل بویه بوده اند و نویسنده نیز این کد را در اثر تکرار کرده است. مانند صفحه ۸۴ کتاب نیز که فردی شمشیر به دست را نشان می دهد طعنی بر همین مطلب است که تشیع با شمشیر و قدرت تمدن ایرانی را ویران ساخته است. در صفحه ۱۹۸ به این اشاره می شود که متولیان مفاتیحه از جنس آتش هستند که این بر شیطان بودن این قشر اشاره دارد. نمونه دیگر این است که تاریخ ۱۹۲۰ که در رمان به آن اشاره شده است مقارن نهضت مشروطیت در ایران است و این خود اشاره ای به ماهیت تحولاتی دارد که از سرچشمه تشیع سیراب شده است» (ادبیات داستانی/ شماره ۸۰).

نوشتن در مورد این رمان برای من سخت و دشوار بود. قبل از نوشتن، یک ماه در مورد این کتاب می اندیشیدم! چرا نویسنده این داستان را نوشته است؟ برای چه کسانی نوشته است؟ آیا به هدف خود رسیده است و ….

به هر حال به خود جرات و جسارت دادم و درباره یکی از شاهکارهای ادبی زنده و امروز کشورم، روی کاغذ نوشتم. نوشتم تا شاید بتوانم منظورم را در مورد این کتاب بنویسم؛ هر چند دست و پا شکسته!

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۹ ) اردیبهشت ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

عنوان مقاله: درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

«مرد داستان فروش»، داستان مردی را نقل می‌کند که از کودكی نبوغ خاصی در نوشتن داشته است ولی هرگز خودش اثری خلق نمی‌کند و همواره سوژه‌های بدیع و خارق‌العاده‌ای می‌یابد كه آنها را در مقابل مبلغی پول در اختیار نویسند‌گان صاحب نام قرار می‌دهد.
«حالا بالاخره می دانم که چه کاره خواهم شد؛ کاری را که همیشه می کردم ادامه خواهم داد اما از حالا به بعد می خواهم با این کار امور زندگی ام را بگذرانم، هر چند هیچ علاقه یی به کسب شهرت ندارم، اما، این یکی از بهترین شرایط برای ثروتمند شدنم است.» (صفحه ۶ کتاب).
پیتر، متولد ۱۹۵۲ است. آدم چندان خوش برخوردی نیست و مشکل بشود او را مردی شرافتمندی دانست، می خواهد همه چیز را توضیح بدهد ، به همی دلیل می نویسد، تا جایی که بتواند سعی می کند صادقانه بنویسد، اما خودش می گوید: «اما معنی این کار نیست که آدم قابل اطمینانی هستم».
دوران بچگیِ خوبی داشت. در چهارسالگی خواندن و نوشتن را به تنهایی یاد گرفت، آن هم از طریق از بَر کردن قصه های قدیمی کتابخانه. در دوران مهد کودک، در تمام ساعت ها، بچه ها را حین بازی تماشا می کرد و از لمیدن و تماشای آنها لذت می برد اما غمگین نبود، دیدن بچه ها که همه چیز را جدی می گرفتند برایش جالب بود.
پدرش را فقط روزهای یکشنبه می دید و بعد به همراه او به تماشای برنامه ی سیرک می رفت. آن وقت ها هنوز نوشتن بلد نبود اما در ذهنش سیرک را در کنار هم می چید. البته آن را نقاشی هم می کرد. نقاش خوبی هم نبود. داستان سیرک را با تمام جزئیات برای مادرش تعریف می کرد؛ اما در وسط داستان ، مادر فکر می کند که از شنیدن بقیه ماجرا منصرف شده است.
در کودکی بیشتر وقت ها در خانه تنها بود، چون مادرش همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار می کرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش می رفت. اما او هرگز دوست نمی گرفت، زیرا نمی خواست، و به نظرش گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی می شد که می توانست در تنهایی فکر کند.
پیتر برای خلق داستان هایش از «تخیل» استفاده می کرد. می گوید: «خیالبافی کردن خیلی راحت بود، به راحتیِ رقصیدن روی سطح نازک یخ، من روی سطح نازک یخ که زیر آن آب بسیار عمیقی است حرکات چرخشیِ پیروئت (حرکتی در باله) را انجام می دادم و همیشه زیر این سطح چیزی سرد و تاریک در انتظار است.» (صفحه ۱۶ کتاب).
البته نود و نه درصد از داستان هایش، فقط خاطره ی خیالی است اما با این حال می تواند واقعیت هم داشته باشد. به طور مبهم تصوراتِ رویاگونه یی داشت. پیش خودش فکر می کرد شاید کسی در شهر رویاها دلش برای او تنگ می شود؟ زیرا می توانست از این شهر دیدن کند. او معتقد بود: آدم می تواند احساس و حال و هوایی را در یک رویا به یاد بیاورد حتی اگر زمانِ آن مدت ها پیش از حافظه پاک شده باشد.
«وقتی ما خواب می بینیم فکر می کنیم بیدار هستیم، اما وقتی نخوابیده ایم، می دانیم که بیدار هستیم.» (صفحه ۳۳ کتاب).
او قصه گوی خوبی بود. انشاهایش را به صورت داستان می نوشت. اولین بار، داستانش را در مدرسه به بچه ای فروخت. البته به هیچ وجه از کاری که می کرد ناراضی نبود تازه از آن لذت هم می برد که یاری دهنده ی خوبی هست و با این کار ، پاسخگو و مسئولیت همه ی بچه های کلاس به عهده اوست.
در یازده یا دوازده سالگی خیلی کتاب خوانده بود. توی خانه شان روی هم رفته چهل و سه جلد دائره المعارف از آیشه هویگ و سالموترن داشتند و بسته به حال و حوصله و توانش، دلایل مختلفی برای برداشتن یکی از آنها را داشت.
او خیلی بهتر از بچه ها حرف می زد که سه یا چهار کلاس از او بالاتر بودند. قصد نداشت به دیگران ثابت کند که بیشتر از آنها می داند و حتی گاهی هم بیشتر از معلم ها.
هرچه سن اش بالاتر می رفت، بیشتر تنها می شد و این برایش عالی و لذت بخش بود زیرا خودش را در افکارش غرق می کرد و تمرکزش را هرچه بیشتر معطوف کار روی کتاب ها، فیلم و نمایش های تئاتر کرده بود.
«هرگز سعی نکردم خودم را بهتر از آنچه هستم بنمایانم، مثلا جلوی دیگران خودنمایی کنم و یا جلوی آینه بیش از حد به خودم برسم. من برای دیدار کوتاهی به این دنیا آمده ام» (صفحه ۵۶ کتاب).
او اعتقاد داشت که هرگز موفق نخواهد شد یک رمان بنویسد زیرا برای این کار فکرهای بسیاری زیادی به سرش هجوم می آورد. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سال ها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای او بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می شد. دلیل دیگری هم داشت و آن اینکه نوشتن را کار بیهوده می دانست. همیشه از این می ترسید که نوشتن، غیرطبیعی جلوه کند. از این گذشته، در همه جای دنیا رمان نوشته می شود و رمان های ساده لوحانه یی هم نوشته خواهد شد. «روزی نوشتن رمان خیلی عادی خواهد شد درست مثل خواندن آنها در گذشته». (صفحه ۵۵ کتاب).
در مورد انتخاب ایده هایش می نویسد: «شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی خواهد که خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می تواند گیاهخوار هم باشد و البته که بین شکارچیِ ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد البته این احتمال هم وجود دارد که او رژیم داشته باشد. صیادان زیادی هم هستند که به هیچ روی از ماهی خوش شان نمی آید اما با این حال می توانند قلاب در آب بیاندازند و ساعت ها منتظر بیاستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فورا آن را به دوستان شان یا هرکسی هدیه کنند» (صفحه ۵۳ کتاب).
وقتی راه می رفت خیلی جسورتر و بانشاط تر فکر می کرد، به این ترتیب همیشه سوژه ها و موضوع های جدیدی به فکرش می رسید و وقتی به خانه می آمد دفتر بزرگی بر می داشت و آنها را برای داستان های بلند، رمان، قطعه نمایشیِ تئاتر و فیلمنامه می نوشت و بهترین آنها را ماشین تایپ می کرد و بعد همه ی کاغذها را توی کلاسور می گذاشت و دیگر هرگز هم آنها را از کلاسور بیرون نمی آورد. هرگز به کار کردن روی یکی از ایده های فکر نمی کرد زیرا کار کردن حرفه یی برایش مثل یک سرگرمیِ منسوخ یا ناهنجاری و نارسایی بود. خیلی ها سکه و تمبر جمع می کردند او هم ایده هایش را.
اما این تخیلاتش از کجا می آمد؟
«این را هم از تخیلاتم آموخته بودم که یک رویا می تواند مثل یک کتاب باز باشد… اطمینان داشتم که شکل گیریِ تخیلاتم نه تنها به بازتاب تجربیاتی مربوط نمی شد که در دنیای خارج به دست آورده بودم، بلکه برعکس چیزهای جدیدی را ارائه می داد» (صفحه ۶۹ کتاب).
برای اولین بار در زندگی اش با تمام وجود عاشق «ماریا» شده بود. خانمی جوان به سن و سال خودش. او به زبان سوئدی حرف می زد. استعداد تداعی و خیالپردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل می کرد، تخیلات مشابه فراوانی با او داشت و همین طور افق دید و فکرهای عالی. برایش داستان تعریف می کرد و ماریا هم متوجه شده بود که او لبریز از داستان و حکایت هست. ماریا، ناگهان به روابط شان خاتمه داده بود، غافلگیر نشد زیرا : «مایل بود با کسی که بیشتر افکار و فانتزی هایش زندگی می کند تا در واقعیت، صمیمی و خودمانی بشود یا نه» (صفحه ۷۸ کتاب).
ماریا از او یک به بچه می خواست. او برای پدر شدن آمادگی نداشت، اما پرسشی اینجاست که آیا روزی خواهد رسید که این آمادگی را پیدا کند. تنها تصور این که توی چشمان بچه اش نگاه کند به نظرش چندش آور بود. در دوران کودکی از این که کسی موهایش را نوازش کند یا گونه اش را ببوسد بیزار بود حالا چگونه می توانست موی کسی را نوازش کند و گونه اش را ببوسد!؟
چرا شخصیت اصلی داستان چنین احساسی نسبت به کودکان داشت!؟ چرا هنگام رفتن ماریا به استکهلم تا ایستگاه راه آهن همراهی اش نکرد!؟ چرا مردی بود که از او بچه می خواست و این بچه (دختر بچه که شباهت بین ماریا و مادرش داشت)، بچه ی او نبود!؟
«به نظرم مسخره و غیرعادی می آمد که فرهنگ، ما آدم ها را به جایی رسانده که عده ایی می نویسند یا می خواهند بنویسند، اما حرفی برای گفتن ندارند» (صفحه ۱۰۴ کتاب).
او نمی توانست روی یک داستان تمرکز کند. وقتی روی داستانی تمرکز می کرد فورا چهار یا هشت داستان دیگر توجه اش را به خود جلب می کرد. بنابراین باید همیشه فکر می کرد تا نقشه های نو و تازه بکشد. پیوسته توی مغزش داستان تازه یی می شکفت و همیشه احساس منفجر شدن داشت. به نظرش تولید فکر و حس فکری کاری بسیار آسان و انجام ندادن آن بسیار دشوار است، اما برای کسانی که می خواهند بنویسند موضوع به گونه ی دیگری است. خیلی از آنها ماه ها و سال ها را سپری می کنند بی آنکه فکر تازه و پُر مغزی داشته باشند تا بتوانند درباره ی آن چیزی بنویسند. به همین دلیل، او هیچ وقت کتابی منتشر نخواهد کرد. و به هیچ وجه خیال ندارد نویسنده شود.
زمانی که ایده های داستانی اش را می فروخت، دیگر برایش وجود نداشت، در حقیقت هیچ مشکلی هم نبود و هرگز هم به این مساله فکر نمی کرد که روزی افکارش تمام شود، این تنها تصوری بود که با آن بسیار بیگانه بود.
«از تمام چیزهایی که می فروخت فتوکپی تهیه می کرد و برای خودش نگه می داشت، یعنی آنها را توی کلاسوری می گذاشت که رویش نوشته بود «فروخته شد» و بالای کاغذ و گوشه ی آن قیمت و نام خریدار را می نوشت» (صفحه ۱۱۶ کتاب).
از اینکه نویسنده هایی را بارور کرده بود، احساس خشنودی می کردو خودش را بین آنها مانند پادشاهی در یک سیستم حکومتی استبدادی حس می کرد.
مشتری هایش در سه گروه تقسیم شده بودند:
گروه اول: نویسنده ایی بودند که شش یا هفت سالی از انتشار آخرین رمان شان می گذشت و هنوز اثر جدیدی منتشر نکرده و از این جهت دچار سرخوردگی شده بودند.
گروه دوم: نویسندگانی بودند که خیلی خوب می نوشتند و به تمام سبک های نویسندگی تسلط کامل داشتند اما حالا خشک شده بودند یعنی دیگر چیزی برای روایت کردن و نوشتن نداشتند.
گروه سوم: کسانی بودند که تا به حال هیچ اثری از خود منتشر نکرده بودند اما دوست داشتند نویسنده شوند.
«هرگز چاپلوسیِ نویسنده های بزرگ را نمی کردم، زمانی که یک نویسنده ی بزرگ چیزی برای نوشتن نداشت باید کار دیگری می کرد مثلا هیزم شکنی. یک نویسنده ی بزرگ تلاشی برای پیدا کردن موضوع نمی کرد و فقط زمانی می نوشت که می بایست بنویسد. خودم هم نویسنده ی بزرگی نبودم زیرا می بایست پیوسته تخیلاتم را تخلیه می کردم. اما هرگز هم خودم را مجبور به نوشتن رمان نمی دیدم ضمن اینکه هرگز هیزم شکنی هم نکردم» (صفحه ۱۴۱ کتاب).
شخصیت اصلی کتاب «مرد داستان فروش» در دوران کودکی ، افسانه ای خنده داری ساخته بود اما درباره ی آن به مادر چیزی نگفته بود، زیرا می خواست غافلگیرش کند. پس مداد را به دست می گیرد و روی کاغذ دیواریِ سفید اتاق می نویسد. خیلی به کارش می بالد. مطمئن بود که مادر از داستان، خوشش خواهد آمد. اما برخلاف تصورش، مادر قبل از اینکه بداند اصلا چه چیزی روی دیوار نوشته شده است، او را تنبیه می کند. این خاطره تلخ باعث می شود که هرگز نخواهد، نامش روی جلد کتابی نوشته شود!
رمان «مرد داستان ‌فروش»، یازدهمین اثر «یوستین گاردر»، نویسنده و فیلسوف نوروژی است. محسن فرجی (داستان ‌نویس و منتقد ادبی) می نویسد: «این کتاب رمان نیست، بلکه در ژانری قرار می‌گیرد به نام «رمانس جدید». ویژگی رمانس جدید این است که در قالب دنیای وهم و و همیات سپری می‌شود و از واقع‌گرایی معمول رمان به دور است. از طرفی آثاری که در این سبک تالیف می‌شوند، شخصیت‌هایی اغراق آمیز دارند که به شکلی رویایی و حتی گاهی کمی به سمت جلو پیشرفت می‌کنند. همچنین در این نوع نگارش، شخصیت‌ها به صورت طرحی کلی ترسیم می‌شوند. این خصوصیت‌ها که تمام آن‌ها در «مرد داستان‌فروش» دیده می‌شود، با ویژگی‌ های رمان واقع‌ گرایانه، تفاوت دارد.»

«مرد داستان فروش»، تشکیل شده از یک داستان کلی با روایت هایی گوناگون، حول محور پرسش های فلسفی فراوان. اثری خوب ، اما جذاب نیست. داستان ، سرشار از زیاده گویی (ماجراهای فرعی) فراوان و بسیاری از بخش های کتاب را می توان بدون صدمه زدن به محتویات اصلی داستان ، نادیده گرفت.
طرح جلد و عنوان کتاب را می توان، یکی از مهم ترین عوامل چاپ های متعدد این رمان برشمرد.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۸ ) فروردین ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور

درباره ی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور

«ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدایِ اویند جز من.»
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در حقیقت در مورد شک و تردید انسان (شخصیت اصلی داستان) نسبت به «بودن یا نبودن خدا» ست. خدایی که تا چندی قبل می شناختیم و به وجود او ایمان داشتیم، اما امروز دچار شک و تردید نسبت به وجودِ او می شویم.
«با خودم می گویم: خداوندی هست؟» (متن کتاب).
یونس فردوس (شخصیت اصلی داستان) ، مجرد و دانشجوی دکترای پژوهش گری اجتماعی است که برای ارائه ی پایان نامه ی دکتریش در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعه شناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم محسن پارسا است. دکتر محسن پارسا، سی و چهار ساله، فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون امریکا در رشته فیزیک و سابقه ی چهار سال تدریس در دانشگاه های داخل کشور، سال ها بر روی مفاهیم مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتوم تحقیق و مطالعه داشته و هیچ مشکل عمده ای که دلیلی برای خودکشی او باشد هم نبوه است .
«خوشا به حال پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم یک برج بیست و چند طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشه ی احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت!» (صفحه ۱۰ کتاب).
«بودن یا نبودن خدا؟» ، این تنها سوالی است که می خواهد یونس بداند. به نظر او ، پاسخ این سوال تکلیف خیلی چیزها مثل خودکشی دکتر پارسا و خیلی چیزهای دیگر را روشن می کند و پاسخ ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه می دارد.
«من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه» (صفحه ۲۴ کتاب).
یونس پاسخ سوال را تلویحاً در ابتدای داستان می دهد: «اگر خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود… اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه» (صفحه ۲۶ کتاب).
مهرداد (دوست صمیمی یونس)، دانشجوی انصرافی رشته ی فلسفه که درسش را بخاطر جولیا نصفه و نیمه رها کرد و رفت به دنبالش در امریکا، بعد از نه سال به ایران بازگشت. کسی نمی دانست، مهرداد در دوست دختر آمریکایی اش چه دیده بود که عاشق اش شد و رفت.
اگر در دیده‌ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
یونس با خودش فکر می کند: خداوندی وجود دارد؟ و مهرداد که هیچ وقت به این چیزها اهمیت می داد، می خواهد بداند چرا در روز تاریخ تولدش به دنیا آمده است؟ نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. می پرسد هزاران سال است که جهان وجود داشته اما خودش نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که ناگهان وجود پیدا کند و به زندگی پُر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی می شود، پرتاب بشود؟ جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می گیرد و این، زندگی را برایش تلخ و دشوار می کند.
مهرداد، به ایران برگشت تا مادر بیمارش را با خودش ببرد. مهرداد و جولیا، دختری چهار ساله دارند. دو سال است که جویا مبتلا به سرطان شده و وضع روحی ای مناسبی ندارد. جولیا معتقد است که بهترین فرض این است که خدایی در کار نباشد چون فقط در این صورت است که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لاعلاج را به گردن او بندازیم.
«جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانع هایی روبه رو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره» (صفحه ۷ کتاب).
مهرداد در تایید سخن جولیا می گوید: «آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
مهرداد، شخصیت خیلی عجیبی در داستان دارد. بی توجهی مهرداد به تابلوی نستعلیق در دفتر کار یونس ، خونسردی او به سوالات یونس، اخبار گزارش گوینده رادیو درباره ی دو کارشناس رایانه دانشگاه امریکا، عبارتِ پشت بارگیرِ کامیون، مرد اعدامی در حیاط دادگستری، موضوع پایان نامه یونس، رفتن به محل خودکشی دکتر پارسا و از طرفی احساسی شد درباره ی پای مصنوعی محسن، رفتن ناگهانی به همراه علیرضا به مشهد و اعتقاد او به وجود خداوند!
مهرداد برخلاف یونس یه وجود و قدرت خداوند ایمان داشت. او به دخترش پاسخ می دهد که خداوندی می تواند «حتی مامان (جولیا) را خوب کند» (صفحه ۶۴ کتاب).
سایه (نامزد یونس) ، دختری مذهبی و فوق لیسانس الهیات است. او مشغول نوشتن پایان نامه اش درباره ی مکالمات خداوند و موسی است. می خواهد بداند چرا خداوند، فقط با موسی تکلم کرده، زیرا موسی تنها بشری است که صدای خداوند را شنیده است. سایه می خواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفش هایش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفش ها دقیقا چه بوده است؟ آیا بیرون آوردن کفش ها مفهومی نمادینی دارد یا خیر؟ (سوال هایی که تا پایان داستان، پاسخ داده نشد!).
علیرضا (دوست یونس)، جوانی مجرد و مذهبی است. با مادر و خواهر کوچکش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کنند. به عنوان مدیر در یک سازمان کوچک دولتی و خیریه کار می کند. یونس همیشه از علیرضا سوال می کند. به خصوص سوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. گاهی علیرضا در جواب سوال های یونس نکاتی را می گوید که بی اندازه لذت می برد. شاید به همین خاطر است که یونس از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه ی حرف زدن با او لذت نمی برد.
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور، اول شخص در ژانر واقع گرای اجتماعی، انتقادی و مذهبی قرار می گیرد. داستان در لحظه ای آغاز می شود که راوی (یونس) در فرودگاه است. او بعد از معرفی شخصیت مهرداد و خصوصیت های اخلاقی او، به مشکل و گره ی اصلی داستان اشاره می کند. داستان با یک حادثه کشش دار، پیگیری می شود و برای یافتن علت و معلول ها ادامه می یابد. و با یقین رسیدن راوی (به صورت نمادین) به پایان می رسد.
اثر ساده و غیر جذاب است و با گذر زمان رفته رفته این انتظار به وجود می آید که داستان تلاش دارد تا بیشتر در راستای «متن» و «خط موازی» پیش برود تا خلاقیت داستان (قصه های عامیانه). خلاقیت هایی که حسرت آن در پایان داستان بر دل خواننده ی کنجکاو و حرفه ایی می ماند و جایش را به خلق صحنه های ساده، گزارشی، نمادین و دیالوگ محور می دهد.
سوالات بی پاسخ و بی شماری تا پایان داستان و حتی بعد از آن، خواننده را همراه می کند. آیا یونس در پایان داستان به وجود خداوند، ایمانِ راسخ آورد؟ چرا یونس، زمانی که بر وجود خداوند ایمان داشت، ناگهان بر بودن و نبودن خداوند شک و تردید پیدا کرد و داستان موسی را یک افسانه می دانست؟ از طرف دیگر، اگر خداوندی است پس این همه نکبت برای چیست؟ آیا علیرضا، منصور و موسی در داستان زندگی شان خوشبخت هستند؟ آیا کسی که صدای خداوند را می شنود حتما خوشبخت است؟ چرا نویسنده، نام یونس را برای راوی داستان انتخاب کرد. آیا ارتباطی با «یونس پیامبر» دارد؟ چرا نویسنده، نام های نمادین مثل یونس، علیرضا، منصور را برای شخصیت های داستانی اش برگزید؟ چرا منصور (دوست علیرضا) زود تمام کرد؟ چرا صدای اذان در طول داستان شنیده می شود. آیا شنیدن صدای اذان، نمادین است؟ و سوال های بی پاسخ دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند و داستان ساده و نمادین به پایان می رسد.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ی ادبیات داستانی «چوک» ، شماره ی ۶۷ ، اسفند ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟

آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟

مقاله من با عنوان «آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟» در شماره ی دی ماه ۱۳۹۴ مجله ادبیات داستانی چوک  به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)

برای دانلود شماره ی جدید این ماهنامه به سایت زیر مراجعه بفرمایید:

http://chouk.ir/

عنوان مقاله: آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟
اسد الله امرايی: «نوبل به هیچ نویسنده‌‌ای اعتبار نمی‌دهد» (خبرگزاری ایبنا / ۱۷ مهر ۱۳۹۴)
«هِانریش تئودور بُل» ۶۷ سال عمر کرد. در سن ۵۵ سالگی به خاطر دو کتاب «عقاید یک دلقک» و «بیلیارد در ساعت نه و نیم»، که ترکیبی از جهان بینی گسترده ی زمانه ی خود و مهارت حساس او در کاراکترسازی و همچنین کمک به تجدید حیات ادبیات آلمان بود، برگزیده نوبل ادبیات ۱۹۷۲ شد.
«من یک دلقک هستم…»
رمان «عقاید یک دلقک» درباره ی دلقکی به نام «هانس اشنیر» است که عشقش «ماری» (ماری همسر او یک کاتولیک بوده و در جوانی با هم فرار کرده‌اند و بدون اینکه با هم ازدواج کنند با هم رابطه داشته‌اند. این امر ماری را عذاب می‌داده و بالاخره روزی از او فرار می‌کند) او را ترک کرد و به همین دلیل دچار افسردگی شد. از این رو به مشروب رو می آورد. به قول خودش «دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند» (صفحه ۱۱ کتاب). فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند: «یک وسیله ی درمان موقتی وجود دارد، آن الکل است، و یک وسیله ی درمان قطعی و همیشگی می تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است» (صفحه ۱۱ کتاب).
تا وقتی هوشیار است، ترس تا لحظه ی ورود به صحنه لحظه به لحظه بیشتر وجودش را فرا می گیرد (اغلب مجبورند او را به روی صحنه هول بدهند)، و آنچه بعضی از منتقدان «طنز آمیخته به تفکر و انتقاد» می نامیدند که «در پس آن تپش قلب را انسان می شنود»، چیزی جز سردی تردید آمیزی نبود که او را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی می کرد.
هنگامی که برای عده ای از جوانان، چارلی چاپلین را تقلید می کرد، زمین خورد و دیگر نتوانست از جایش بلند شود، همهمه ای از همدردی در فضای سالن پیچید. لنگان لنگان از روی صحنه بیرون رفت. وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه گریم صورتش را پاک کند با تاکسی به پانسیون رفت.
به بن محل زندگی‌اش (که کمتر از دو سه هفته در سال در آن جاست) باز می‌گردد. به این دلیل که او آدم ولخرجی است دیگر پولی هم برایش نمانده بود. به همین دلیل دفترچه تلفنش را باز می‌کند و شروع به تماس با آشنایان می‌گیرد. در این میان بارها به گذشته می‌رود و خاطراتش را می‌گوید و چند ساعت شکست ‌های زندگی عاطفی و حرفه ¬ایش را جمع¬بندی می¬کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله¬ های ایستگاه راه¬ آهن بنشیند (یا وانمود کند) و بازگشت ماری، عشقِ محبوبش را که از دست داده‌ است را به انتظار بکشد.
«وقتی صدای گوینده را از داخل ایستگاه شنیدم برنامه ام را قطع کردم. ورود قطاری را از هامبورگ اعلام می کرد، دوباره شروع به زدن کردم. وقتی اولین سکه توی کلاهم افتاد، ترسیدم؛ یک سکه ی ده پفنیگی بود، به سیگار خورد و آن را به طرف لبه ی کلاه کشاند. آن را سر جایش گذاشتم و به خواندن ادامه دادم» (صفحه ۲۷۲ کتاب).
بُل می گوید: «من با نوشتن جهان را تغییر می‌دهم. همین که می‌نویسم، جهان تغییر می‌یابد.»
شخصیت اصلی رمان یا همان دلقک در کنار اظهار نظرهای به شدت منتقدانه و کمابیش شورشی اش (از لحاظ ایدئولوژیک البته) مردی است که تمام هم و غم اش این است که عشقش «ماری» او را ترک کرده و او به هیچ شکلی نمی تواند با این قضیه کنار بیاید او برای بهتر شدنش به الکل روی می آورد ولی هیچ چیز نمی تواند او را حتی برای لحظه ای از فکر کردن به عشقش، باز دارد.
چرا «ماری» او را ترک کرده؟
زیرا او برای بدست یافتن زندگی ای بهتر و «اخلاقی تر»، مجبور به ترک هانس شد.
این کتاب از دو دیدگاه مهم قابل بررسی است:
۱ ) اثرات روانی پس از جنگ (جنگ دوم جهان).
«کُنراد آدِناوِئر» اولین صدراعظم آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی و رهبر حزب دمکرات مسیحی بود. آلمان غربی که در پی جنگ تحت اشغال نیروهای متفقین قرار داشت در دوره زمامداری او به جمهوری فدرال بدل شد و دوباره استقلال سیاسی خود را بازیافت.
او در پیشبرد سیاست‌های محافظه کارانه‌ی خود به هیچکس امان نمی ‌داد، اما هرگز از مسیر دموکراسی‌‌خواهی دور نیفتاد. او در جناح ‌بندی‌ های سیاسی، یک دست راستی بود و خود با اشاره به بازی محبوبش بوچا یا پرتاب دیسک ایتالیایی می‌گفت: «من عادت دارم با دست راست پرتاب کنم. خوب، راست و درست، ارتباط هم با هم دارند این است که فکر می‌کنم پرتاب با دست راست خیلی بهتر به نتیجه می‌رسد تا با دست چپ.»
آدناوئر همیشه اعتقاد داشت: «ما بر سر یک دو راهی هستیم. بردگی یا آزاد‌ی. ما آزادی را انتخاب می‌کنیم.»
در سیاست های خارجی موفق بود و در برخورد با مخالفان خود به ویژه سوسیال دمکرات ‌ها، حساب‌‌‌ گرانه عمل می‌کرد.
هِانریش بُل، رمانش را در دوران زمامداری آدناوئر نوشت. براساس رمان های منتشر شده اش و نگارش نامه هایی که از جنگ به همسر آینده اش (آنه ماری) و فرار از پادگان در طول جنگ، به خوبی این مدعا را می تون اثبات کرد که بُل، نویسنده ی «ضد جنگ» بود.
۲ ) اهمیت انسان و مقابله با هر چیزی که مانع انسان بودنش است.
سوال : چه چیزی مانع انسان بودن، «انسان» می شود؟ «من انسانی ساده، راستگو و شرافتمندم و باکسی رودربایستی ندارم.» (متن کتاب)
شخصیت اصلی رمان، یک انسان است؛ که با رنگ روغنی بر چهره صادقانه مقابل ریاکاری های جامعه ایستاده است. او پروتستان زاده و عاشق ماری (نام همسر نویسنده کتاب) است و به قول خودش مرض تک همسری دارد (مثل نویسنده کتاب). اما ماری که کاتولیک است بی دین بودن همسرش را نمی تواند بپذیرد، به دلیل عقاید مذهبی اش هانس را ترک می کند.
نکته قابل توجه در رمان این است که هانس در طول شش سال زندگیش با ماری به عقاید مذهبی او احترام می گذاشت حتی ماری را صبح زود برای رسیدن به مراسم مذهبیش بیدار می کرد. از طرفی هم، برادر هانس کاتولیک شده بود و با وجود علاقه ی هانس به برادرش، به خاطر عقاید مذهبی، حاضر نبود هانس را ببیند و به همین امر، هانس از دیدن برادرش محروم بود.
نویسنده سعی دارد با خلق شخصیت اصلی داستان (با نقاب دلقک) در جامعه ی روشنفکران مدرن و انسان های مذهبی، خشک و متظاهر قرن بیستم، خواننده را متوجه ی احساسات، حرف ها، دردها، رنج ها و عشق و… هانس کند؛ و جهان را مورد نقد و خطاب قرار دهد.
«عقاید یک دلقک» نمایشی است انتقادی از جامعه‌ی آلمان (آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی) و بیانگر زندگی مردم آن روزگار است. «به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته‌ی یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به ‌تدریج خود را به فرهنگ فاحشه‌ها عادت می‌دهند» (متن کتاب).
این رمان در مخالفت با اوضاع سياسی و كليسای محافظه كار آن زمان، نظری انتقادی به كليسای كاتوليک دارد. نویسنده معتقد است كه كليسا درسده ی گذشته به مردم آلمان خيانت كرده و با سكوت خود در برابر اعمال غير انسانی هيتلر، عملاٌ از او حمايت كرده است.
استاد محمود حسینی زاده مترجم ادبیات آلمان معتقد است: «ادبیات آلمان پیچیده اما خوشخوان است» او ادامه می دهد: «ادبیات آلمان در قرن بیستم خیلی سخت‌خوان تر از ادبیات اسپانیولی زبان است. چون هم به‌خاطر زبان آلمانی که فوق‌العاده پیچیده و مشکل است و هم اینکه معروف است خیلی از نویسندگان آلمان در رمان هایشان فلسفه می‌نویسند به‌جای اینکه ادبیات بنویسند.» (روزنامه ایران / ۱۶ مهر ۱۳۹۴)
مصطفی بیان

نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی مایکل کانینگهام

شماره ی آذر ماه ، مجله ادبیات داستانی چوک منتشر شد

مطلب من با عنوان «نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی  مایکل کانینگهام» در این شماره  به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)

مجله چوک آذر ماه

عنوان مقاله: نگاهی به رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام

قلم بر می دارد: «خانم دالووی گفت خودش گل می خرد»
«دلش می خواهد این بهترین کتابش باشد، کتابی که سرانجام توقعاتش را برآورد. ولی آیا یک روز از زندگی یک زن معمولی را می شود دست مایه ی یک رمان کرد؟» (صفحه ۸۳ کتاب).
رمان‌ «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام (نویسنده امریکایی / متولد ۱۹۵۲) روايتی است از زندگی سه زن به نام های ويرجينيا وولف، لورا براون و كلاريسا وون (خانم دالووی) كه در سه زمان ۱۹۲۳، ۱۹۴۹ و ۱۹۹۸، از صبح تا غروب یک روز تابستانی را در بر می ‌گيرد.
در ابتدای رمان، از ويرجينيا وولف (شخصيت داستانی همنام رمان نویس، منتقد و فمینیست انگلیسی) و نحوه خودكشی او و اضطراب هايش در روز مرگ به ميان می ‌آيد. «سنگ او را با خود می کشد. با این حال هنوز انگار چیزی نشده؛ این هم ناکامی دیگری به نظر می رسد؛ فقط آب سردی است که راحت می توان شناکنان به آن پشت کرد؛ اما بعد جریان آب دورش می پیچید و با نیرویی چنان ناگهانی و عضلانی او را با خود می برد که انگار مردی از اعماق آن درآمده و به پاهایش چنگ انداخته و آن را به سینه ی خود کشیده باشد. نیروی جسمانی به نظر می رسد» (صفحه ۱۷ کتاب).
شخصيت داستانی همنام با ويرجينيا وولف، در واقع سايه‌ ای از شخصيت حقيقی نويسنده است كه در اين رمان تصوير شده است. او زن نويسنده‌ای است كه در كنار همسر با استعداد و خستگی ناپذیرش، لئونارد (شاید بی انصافی کند، اما همدم و مراقب اوست) در حومه ی لندن زندگی می‌كند اما آسودگی و آرامش را ندارد.
خواهرش، ونسا، و بچه‌های خواهرش، آنجليكا، جولين و كونتين، شبيه خواهر زاده‌های واقعی اين نويسنده، اتل و ويتا هستند.
ويرجينيا، تخيلی قوی دارد. او درگير خلق قهرمان رمان خود، «خانم دالووی» (اثر برجسته آدلاین ویرجینیا وولف) است، و در انتخابِ سرانجامِ قهرمانش و اينكه خودكشی می‌كند يا نه، در ترديد است. ويرجينيا، بدون اطلاع همسرش از خانه خارج می ‌شود تا با قطار به لندن برود و به تنهايی گردش كند. «ویرجینیا دلش برای لندن ریسه می رود؛ گاهی خواب مرکز شهرها را می بیند. این جا، که در هشت سال اخیر برای زندگی به آن آورده اندش، دقیقاً به این دلیل که نه محیطی غریبه است و نه شگفت انگیز، از شر سردردها و صداها، و فوران های خشم خلاص شده است. این جا از ته دل آرزو دارد به خطرهای زندگی شهری باز گردد» (صفحه ۹۷ کتاب).
با وجود رضایت همسر وولف در مورد رفتن به لندن باز هم وولف، آرام و قرار ندارد و به نظر می رسد لندن هم دیگر او را راضی نمی كند. او می خواهد به سفر دورتری برود، به همان جایی كه از آن آمده، چنان كه در پاسخ خواهر زاده اش راجع به مفهوم مرگ نیز همین جواب را می دهد.
«بدش نمی آمد جای پرنده باشد. جای انکار نیست، خوشش می آمد… ویرجینیا، ویرجینیایی به اندازه ی یک پرنده، اجازه می دهد که از زنی بی اندام و زود رنج بدل به زینت یک کلاه شود؛ چیزی ابلهانه و وانهاده. با خود می گوید سر آخر کلاریسا عروس مرگ نیست؛ بلکه بستری است که عروس در آن آرمیده» (صفحه ۱۳۵ کتاب).
زن دوم داستان، لورا براون، زنی جوان و در سال ۱۹۴۹ با شوهرش، دَن، و پسر كوچكش، ريچارد، در لس‌ آنجلس زندگی می ‌كند. او باردار است. مثل همه ی مادرها از ته دل پسرش را دوست دارد. شوهرش را دوست دارد و خوشحال است که ازدواج کرده اما شوهرش که هست عصبی تر است، اما کم تر می ترسد. هر چه می خواهد با حرص و ولع می خواهد. جور مرموزی گریه می کند، چیزهایی می خواهد که آدم سر درنمی آورد. به پسر و شوهر و خانه، وظایفش و هر آن چه دارد وفادر است. این بچه ی دوم را هم نگه خواهد داشت.
لورا، رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف (نویسنده واقعی) را می ‌خواند و تحت تاثير همان اضطراب ها و درگيری های درونی قهرمان داستان می ‌شود و سعی می کند از دست خودش خلاص شود.«سعی می کند با ورود به دنیای متوازن خود را پیدا کند» (صفحه ۴۹ کتاب).
لورا، در حالی كه در روز تولد شوهرش قصد دارد با پختن كيک او را شاد كند، همواره در انديشه خودكشی است. تا آنكه فرزندش را به همسايه‌ می ‌سپارد و به هتلی می رود تا در خلوت خود، بر اضطراب و درگيری های درونی اش غلبه كند. بفهمی نفهمی انگار دنیای خود را ترک گفته و وارد قلمرو کتاب (رمان خانم دالووی) شده است. «مردن ممکن است» لورا ناگهان به فکر می افتد که چطور او و یا هر کس دیگر می تواند چنین انتخابی بکند. به شکمش دست می زند. «هرگز این کار را نمی کنم» زندگی را دوست دارد. او سرانجام به خانه باز می ‌گردد.
زن سوم داستان، كلاريسا وون، پنجاه و دو ساله است و در نیویورک سيتی زندگی می ‌كند. ريچارد (فرزند لورا براون) شوهرش است كه با هم همخانه نيستند. دوستی به نام سالی دارد كه با او همخانه است. كلاريسا، ویراستار است. عاشق ریچارد است، مدام به فکر اوست. «کلاریسا معتقد است این روزها مردم را باید در درجه ی اول از روی مهربانی و ظرفیت ایثارشان سنجید» (صفحه ۳۰ کتاب).
کلاریسا در فكر راه انداختن جشنی است كه به مناسبت اعطای جايزه ادبی کاروترز به ريچارد، قرار است برگزار كند. ريچارد، مبتلا به بيماری ايدز شده و حالش وخيم است. ریچارد برخلاف تصور کلاریسا، این جایزه ادبی را به حساب ترحم داوران و بیماری اش می داد.
ريچارد، نام كلاريسا را «خانم دالووی» گذاشته و به همين نام او را می ‌خواند. او عاشق کلاریسا است. دلش می خواست درباره ی همه چیز بنویسد، درباره زندگی که در کنار کلاریسا داشت و آن زندگی که باید می داشت. «دلم می خواست درباره ی راه های گوناگون مرگ مان بنویسم» (صفحه ۸۰ کتاب).
پس از آنكه مقدمات ميهمانی حاضر شد، كلاريسا به خانه ريچارد می ‌رود تا او را با خود به خانه ‌اش بياورد. در مسیر راه یک ستاره ی سینما را می بیند و آن را به فال نیک می گیرد. اما ریچارد به فال اعتقاد ندارد. کلاریسا می گوید: «خرافات گاهی مایه تسلی خاطر است» (صفحه ۷۴ کتاب).
کلاریسا به خانه ریچارد می رسد. اما او را نشسته بر لب پنجره می ‌يابد. پس از گفتگوی كوتاهی، ريچارد خود را از پنجره به پايين پرتاب می كند.
«عشق عمیق است، رازی است – کی می خواهد همه ی خصوصیات آن را بفهمد؟… چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۵۷و ۱۴۸ کتاب).
رمان ساعت ها (داستان یک روز از زبان سه زن)، تحت تاثير شخصیت داستانی دالووی رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف، نويسنده انگليسی نوشته شده است. ويرجينيا وولف، تنها زنِ نویسنده ای است كه توانست مسائل و مشكلات زنان و آزادی زن و گرايش به نهضت فمينيسم را در آثار خود بیان کند.
چرا رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام، جوایز متعدد مانند جایزه پولیتزر، جایزه پن فاکنر و جایزه استونوال (برای نویسندگان همجنس گرا) را در سال ۱۹۹۹ دریافت کند؟
ريچارد، داستان نویس، در نوجوانی، همزمان هم همجنس‌گراست (با لوئيس همخانه است) و هم با كلاريسا وون، كه به او لقب خانم دالووی داده، روابط آزاد دارد. لوئيس بعد از سال ها زندگی با ريچارد، با مرد جوان دانشجويی به نام هانتر ازدواج همجنس‌بازانه كرده است.
فاجعه در نسل چهارم كامل می ‌شود. نسلی كه جوليا (دختر كلاريسا وون)، و دوستش، مری كرول (هم جنسگراست)، در داستان مایکل کانینگهام تصویر می شوند. ادامه ی ياس های ويرجينيا وولف (شخصیت رمان ساعت ها) و زنانی است كه در داستان تصوير شده‌ اند.
نکته مهم در داستان این است که اثر سازنده ی مردان در نسل سوم و چهارم (لئونارد همسر وولف و دن همسر لورا) دیده نمی شود؛ و شخصیت های اصلی هر داستان، به سوی خودکشی به پیش می روند.
آیا خودکشی راه نجات از اضطراب ها و درگيری های درونی است؟ آیا خودکشی هر دو نویسنده را می توان سرانجام نبود عشق به دیگری تفسیر کرد؟ «چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۴۸کتاب).
دیگر اینکه جهان، در نسل سوم و چهارم به فکر خانواده داشتن نیستند، بی ‌آنكه اثری مثبت از خود در جامعه به‌ جای بگذارند. از طرفی ديگر، آیا می ‌توان رمان «ساعت ها» را دنباله فمينيسم حاكم بر فضای رمان «خانم دالووی» دانست؟

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۶۴ / آذر ماه ۱۳۹۴

نقدی بر رمان «کابوس سپید» نوشته ی «م . گیلو»

نقدی بر رمان «کابوس سپید» نوشته ی «م . گیلو»
«م.گیلو» (محمد گیلو) نویسنده ی جوان و خوشفکر نیشابوری، رمان جدیدش را با عنوان «کابوس سپید» در سال ۱۳۹۳ توسط نشر کتاب کوله پشتی روانه ی بازار کتاب کرد.
اثر شروع ساده و غیر جذابی دارد و با گذر زمان رفته رفته این انتظار به وجود می آید که داستان تلاش دارد تا بیشتر در راستای «متن» و «خط موازی» پیش برود تا خلاقیت داستان (قصه های عامیانه). خلاقیت هایی که حسرت آن تا انتهای داستان بر دل خواننده ی کنجکاو و حرفه ایی می ماند و جایش را به خلق صحنه های ساده ی داستانی و دیالوگ محور می دهد.
یکی از نکات قابل توجه رمان که در طول مسیر داستان، ذهن خواننده را به خود معطوف می کند، ذکر نام «دخترک» با دو عنوان، «نرگس» و «یاسمینا» است که شخصیت اصلی داستان را تشکیل می دهد.
داستان روایت دخترکی جوان، زیبا، با ایمان، بخشنده، زودباور و خجالتی است که باید برداشت صحیحی درباره ی ظلم، تحقیر، لطف و ترحم در جامعه ی روزگار خود داشته باشد. او اگر چه برخوردش همیشه با خنده همراه بود، اما در آن وقار و متانت موج می زد، به طوری که چهره ی مظلوم و مهربانش را همه دوست داشتند و عاشق اخلاق و خنده هایش بودند. دخترک از کودکی نزد پدر و مادر غیر واقعی اش، حسن و مریم بزرگ می شود. آنها بچه دار نمی شدند و عیب از حسن بود. می گفتند قابل درمان است، ولی هزینه اش بالا بود. حسن برای فراهم کردن پول به هر دری زد و کاری پیش نبرد؛ تا این که با یکی از دوستانش به نام سهراب، نقشه ی پلیدی کشیدند. نقشه ای که سرنوشت دخترک را تغییر داد.
مریم در روزهای آخر زندگی اش برای دخترک، قصه ی زندگی اش را می گوید: «یکی از روزهای گرم خرداد بود. حسن به همراه سهراب و زنش به خانه آمد. زن و شوهر مضطرب تو را به من سپردند و گفتند که برای شرکت در مراسم تدفین یکی از اقوام نزدیکشان رهسپار مشهد هستند و چون بچه های فامیل همگی آبله مرغان گرفته اند، ترس آن را دارند که در این مسافرت نوزاد نه ماهه شان را مریض کنند. خلاصه تو را امانت گذاشتند.» (صفحه ۶۸ کتاب)
زنی که سال ها داغ مادر شدن را به سینه داشت، آرزوی می کرد که این نوزاد خنده رو مالِ او باشد. آرزو می کرد آن زن و شوهر فراموشش کنند و دنبالش نیایند. آرزوی خودخواهانه او برآورده شد و آن زن و شوهر هرگز برنگشتند.
مریم سادات نبود اما همه او را «بی بی» صدا می زدند. پاکی، صداقت، انسان دوستی و محبتش از او شخصیتی محبوب و قابل احترام ساخته بود. شهرت و آوازه ی این زن حتی به دیگر شهرها هم رفته بود. عده ای بودند که از سبزوار، کاشمر و تربت حیدریه می آمدند و از این دکتر رایگان مدد می جستند. مریم در سال های پایان زندگی اش به بیماری صعب العلاج مبتلا شده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او باید تصمیم می گرفت و واقعیت را به فرزندش بازگو می کرد اما از طرفی، حسن اصرار داشت که مریم دست روی قرآن بگذارد و قسم بخورد که واقعیت را چشم بپوشاند.
مریم از بین می رود و دخترک در میان مشکلات، سختی ها و سوالات بی پاسخ تنها می ماند. او گفته ای از مریم را به خاطر می آورد: «مشکلات و سختی ها وقتی به اوج می رسند، زوالشان نزدیک است و همیشه در انتهای ناامیدی گره باز می شود.» دست های غیب، همان دستانی که مریم از آنها به عنوان نگه دارنده ی نردبان زندگی یاد می کرد و معتقد بود همان دست ها هستند که مانع از سقوط می شوند. (صفحه ۱۰۳ کتاب)
هر سخنی که از زبان مریم شنیده بود، حکم یک اندرز را داشت؛ و وقتی جریان پیوسته ی زندگی را تجربه می کرد و فراز و نشیبش را می پیمود، به واقعیتشان پی می برد.
دخترک بعد از مرگ مریم با شخصیت های مختلف جامعه زندگی می کند:
ناهید (دختری مجرد، دلسوز، مهربان، بلند پرواز و گاهی حسود که دنیایش شده بود پول و می دانست پول فقط بُعد کوچکی از زندگی را تشکیل می دهد که معمولاً در خواب و رویایش می دید)، نسرین (شیطانی فاسد و هرزه که دختران فراری را طعمه ی مردان هوسباز و ضعیف النفس می کند. کلماتی مانند انصاف، دوستی و از خودگذشتگی برای امثال او معنایی ندارد. افرادی مثل او با چوپان گریه می کنند و با گرگ دنبه می خورند)، زهره (زنی فراری از جامعه ای تنگ نظر که شوهرش ترکش کرده و هنوز اسمش از شناسنامه اش پاک نشده است. او قربانی نگاه پلید مردان است که به ناچار به لانه ی نسرین پناه می آورد. چاره ای جز اطاعت کردن از دستورات نسرین ندارد، می داند که تمامی پل های پشت سرش خراب شده و برایش راه پسی باقی نمانده است)، کوروش (مردی چهل و هفت ساله، ثروتمند، مهربان، مردم دار، بخشنده و مدیر عامل شرکت تولید کننده یخچال)، اهورا (جوانی تحصیل کرده، مغرور و متکبر و در عین حال بی آزار، با اندیشه و افکاری متفاوت و مدیر شرکت کوروش مشکات) و گنگ (مردی کر و لال که در خرابه ای زندگی می کرد و شریکی نداشت. دخترک برای او غذا می پخت و با مهربانی شب برایش می برد. او فرشته نجات،دوست، سنگ صبور و شریک غم و شادی وصف ناپذیر دخترک بود).
نویسنده از «فقر» و «جهل» صحبت می کند و از خواننده می پرسد: «چرا بعضی ها همه ی چیزهای خوب را با هم دارند و خوشبخت می شوند، بعضی ها باید در حسرت کوچک ترین آرزوهاشان بمیرند؟» سپس از زبان ناهید پاسخ می دهد: «انسان ابله سگدو می زند تا خوشبخت شود! خیلی احمق است! خوشبختی نه احساس می شود و نه وجود دارد. یک اسم بی خاصیت است، نه معنا. افسانه است!» (صفحه ۳۱ کتاب) و یا از زبان زهره می نویسد: «چرا شما بچه آوردید؟ اگر غریزه را در نظر نگیریم، لابد می خواستید زندگی تان شیرین شود! یا نه! می خواستید برای فقر و فلاکتتان شریک بیشتری پیدا کنید!» (صفحه ۴۴ کتاب) و از اندیشه ی سوال برانگیز دخترک به قدرت پول، به تعارض و تمایزی که بین انسان ها به وجود می آورد، می نویسد: «کسانی مثل نسرین برای تفریح و سرگرمی شان، چنان استخر آبی گرمی داشتند و آن مردک گنگ از شدت فقر و ناداری باید شب ها تا صبح در پیاده روهای خیابان سی متری کز می کرد و پتو پیچ به خود می لرزید.» (صفحه ۷۳ کتاب)
نویسنده از «بخشش» سخن می گوید. از ذهن درمانده ناهید در مورد بخشیدن و نبخشیدن پدر و برادرش و آیا این که باید دخترک، مریم را بعد از اعتراف زندگی گذشته اش ببخشد؟ مریمی که در تقدس و پاکی از صاحب اسمش پیشی گرفته بود، یک بچه دزد باشد!؟ چه کسی می تواند روی خوبی و بدی کار او قضاوت کند، در حالی که هرگز نمی توانسته مریم باشد؟ واقعاً خوبی و بدی چیست؟
«دنیا طویله ایست پُر از خر! من و تو او خر؛ همه ی دنیا خر! اگر کسی از روی لطف به تو گفت خر، ناراحت نباش، چون خری به خری گفته است خر!» (صفحه ۱۱۷ کتاب).
نویسنده از سرمایه واقعی شخصیت های داستانی اش می نویسد: «خانواده محدودیت نیست، سرمایه است.» حال دختری مثل زهره که نه دلخوشی دارد و نه سرمایه ای خود به خود به طرف نسرین خون آشام کشیده می شود؛ ناهید که به خاطر ظلمِ پدر و قضاوت نادرست برادرش از خانواده اش جدا می شود و نرگس که به دنبال خانواده حقیقی اش است.
نویسنده ی رمان «کابوس سپید» به عنوان یک نویسنده ی نیشابوری ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه هایی از نیشابور را در جای جای داستان آورده است:خیابان سی متری، خیابان دکتر شریعتی، باغ امین اسلامی، شهرک صنعتی خیام، بوژان، صومعه، خرو، جاده باغرود و بیمارستان حکیم.
داستان به صورت یکنواخت آغاز و هیچگونه اتفاقی در طول داستان رخ نمی دهد و خواننده هر لحظه به دنبال تلنگر و نقطه اوج، داستان را می خواند. تنها حادثه ی بزرگ داستان «كلیت خود داستان» محسوب می شود. كلیتی كه به بیان رابطه شخصیت های داستانی محدود می شود و اتفاقات زندگی هر یک از آنها را در یک مجموعه داستانی بیان می كند.
سوالات بی پاسخ و بیشماری تا پایان داستان و حتی بعد از آن، خواننده را همراه می کند. چرا همسر زهره رفته؟ چرا مریم نام نوزاد را نرگس انتخاب کرده؟ چرا دخترک از مریم متنفر نشد؟ چرا اهورا موضعش را همیشه زود در قبال برخورد دخترک تغییر می داد؟ چرا نویسنده در اولین برخورد کوروش و دخترک به آمیختن نگاه پدر و فرزند اشاره می کند؟ و سوال های بی پاسخ دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند.

چاپ شده در هفته نامه فرّ سیمرغ / شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴ / شماره ۸۹

نگاهی به داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته ی هوشنگ گلشیری

نگاهی به داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته ی هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه «معصوم اول» از مجموعه ی داستانِ «نیمه تاریکی ماه» است که سال ۱۳۸۰، یکسال بعد از درگذشت زنده یاد «هوشنگ گلشیری» توسط همسرش منتشر شد. این مجموعه شامل تمام داستان‌ های کوتاه منتشر شده گلشیری است که از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۷۷ به نگارش در آمده است. هوشنگ گلشیری این داستان کوتاه را در تابستان سال ۱۳۴۹در یکی از مجله های آن زمان منتشر کرد.
«برادر عزیزم، نامه ی شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی دیدارها تازه شود.»(متن داستان).
داستان کوتاه «معصوم اول» شکل نامه ای را دارد که معلم روستا برای برادرش می نویسد. معلم همان راوی داستان است که روایت داستانی را به سوی نقطه ی مورد نظر هدایت می کند. ماجرا، روایت ذهنی معلم از واقعه ی مرموزی است که در روستا اتفاق افتاده؛ تمثیلی است از رابطه ی مترسکی ساخته ی اهالی روستایی دور افتاده با روستاییان. مترسک به مرور رشد می کند و چون وحشتی پوشیده در افسانه و ابهام بر اذهان سیطره می یابد. در واقع، وحشت ذهنی مردم در وجود مترسک عینیت می یابد. حتی معلم که ابتدا باور نمی کند، به مرور شب ها صدای پای مرموزی را در تن هوا می شنود. صدا او را در وادی تردید پیش می برد و در فضای وحشتی مجهول معلق می سازد.
مترسک چون نیرویی فراطبیعی تا پایان داستان گنگ می ماند و علت نفوذ وحشت آور او در روستاییان معین نمی شود و به دشواری می توان آن را نماد خفقان سیاسی دانست اگر منظور نویسنده چنین بوده، توفیق چندانی نیافته است. در واقع، مترسک مظهر قدرتی جهانی است که آدمیان در مقابلش ذلیل هستند. روستاییان این عامل ساده را به صورت نمادی از قدرتی کور در می آورند و به تقدس آن می پردازند؛ و قبر قربانیان خود را گرداگردش حفر می کنند.
حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «گلشیری در داستان «معصوم اول» در جستجوی ریشه های کهن دل شکستگی بر اثر هراس، به سراغ اساطیر می رود.»
ویژگی داستان:
۱ ) نویسنده در جستجوی ریشه های کهن اما به شکل داستان سرایی غربی با مضامینی گرفته از اساطیر مذهبی شرق.
۲ ) نویسنده در این داستان از جلوه های پُر رمز و راز طبیعت روستا برای ایجاد فضای هراس و تهاجم بهره برده.
۳ ) سبک داستان، «روایت نامه ای» است.
۴ ) معلم همان راوی آشنای داستان های گلشیری است.
۵ ) داستان «تمثیلی» از رابطه ی مترسک ساخته ی اهالی روستا و «وحشت»، در واقع وحشت ذهنی مردم و حتی راوی (معلم روستا) در وجود مترسک عینیت بخشیده است.
از نگاهِ منتقدین، داستان سیاسی نیست، بلکه گویای مخالفت صریح نویسنده با دستگاه های ایدولوژیک و غیر ایدولوژیک حاکم است.
«اما من، من که دیگر بچه نیستم، یا ننه صغرا نیستم یا تقی که خیالاتی شده بود. تو برادر خودت را بهتر می شناسی. اما به خدایی خدا، اگر همین حالا بشنوم که نمی دانم کی و چه وقت و کجا، حالا هرکس می خواهد بگوید باورم می شود. درست است که استاد قربان و کدخدا وقتی داشته اند روی قبر عبدالله خط می کشیدند و برایش حمد و سوره می خواندند دیده اند که باد کلاه حسنی را برداشته و برده. اما می دانی مسئله کلاه او نیست یا حتی آن سبیل که عبدالله خدا بیامرز با پشم برایش ساخته بود، برای اینکه اگر همین امشب یک باد تند بیاید صبح حتما می بینند که از آن سبیل خبری نیست … صدای آن دو تا کفش ورنی عبدالله را می شنوم و می دانم که تو، حتی تو، صدایش را می شنوی.»(متن داستان).
داستان های «هوشنگ گلشیری» برخلاف برخی نویسندگان، مثل «صادق چوبک» کمتر به مشکلات طبقات پایین جامعه پرداخته شده و بیشتر توجه ی نویسنده به طبقه ی روشنفکر و هنرمند است.
نثر داستان های هوشنگ گلشیری ساده و جذاب است. وی می کوشد نثر خود را در خدمت بیان واقعیات قرار دهد. گلشیری می گوید: «مساله ی اساسی برای من در مورد داستان نویسی، با توجه به این که مرکز داستان انسان می تواند باشد، شناختن انسان است. هرچند دست آخر می دانم شناختن انسان مکان ندارد، اما به وسیله ی تکنیک و با ایجاد فاصله داستان نویس می خواهد به این شناخت برسد که دست آخر ناموفق هم هست.» (آیندگان، ۲۲ بهمن ۱۳۴۸).
هوشنگ گلشیری بنیان‌گذار «شک‌ گرایی» در داستان کوتاه فارسی است، و با نخستین داستان‌های کوتاه اوست که برای نخستین بار، «شک گرایی»، هم به عنوان سبک و هم به عنوان شیوه‌ی دید، وارد ادبیات داستانی ایران می‌شود. شک گرایی و تردید در علت‌ها یا چگونگی رویداد یک واقعه و نیت‌های پس آن، از ویژگی‌های بارز بیشتر داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری است و همان طور که خود او نیز توضیح داده، شک گرایی از مشغله‌های اصلی ذهنی اوست؛ و این مشغله در داستان‌های کوتاهش نمودی هنرمندانه و جالب توجه دارد.

مصطفی بیان
روزنامه ابتکار – شماره ۳۲۴۷ – ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

نگاهی به داستان کوتاه «قفس» نوشته ی صادق چوبک

نگاهی به داستان کوتاه «قفس» نوشته ی صادق چوبک

پس از شهریور ۱۳۲۰ که دیکتاتور (رضا شاه پهلوی) رفته بود، جامعه با بلاتکلیفی، «آزادی» را تجربه می کرد. حاکمیت ضربه های خود را یکی پس از دیگری وارد می کرد و مردم، بی بهره از رهبری آگاه، از حادثه ای به حادثه ی دیگر رانده می شدند، تا عاقبت پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، بار دیگر به استبداد و دیکتاتوری تن دادند.حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» اشاره می کند: «صادق چوبک در داستان تمثیلی «قفس»، این وضعیت را با لحنی خسته و ناامیدوارانه می نویسد:

همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می پلکیدند.»

گاه گاه در قفس باز می شود و دستی سیاه و چرکین به درون می آید و یکی را می برد تا کارد بر حلقش بمالد.

«به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن می لرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آن را راهنمایی می كرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.»

این دست می تواند هم خصلت ترسناک استبداد و دیکتاتوری سیاسی را نمایش دهد و هم نشانه ی سرنوشت کور و قَدری باشد. بقیه ی آنها که در قفس اند، بی اعتنا به مرگ دیگران، به نوک زدن در کثافت و شهوترانی مشغولند.

«اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیک جیک می كرد و پر و بال می زد، بالای سر مرغ و خروس های دیگر می چرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر نگاه می كردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.»

این تصویر، بلاتکلیفی، بی عملی و دستپاچگی جماعت را نشان می دهد. جماعتی که هیچ کاری انجام نمی دهند. تقدیر خود را پذیرفته اند و به هر نوع تباهی تن داده اند.

نویسنده، آغاز داستان را هوشمندانه و به زیبایی با آوردن نام پرندگان در فضای داخل و اطراف قفس، در واقع به قومیت های مختلف در کشور اشاره می کند که در کنار یکدیگر قرار گرفته اند.

«قفسی پُر از مرغ و خروس های خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوک مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگ های خشک و زرت و زنبیل های دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.»

صادق چوبک در فضا سازی و صحنه پردازی بسیار قدرتمند و جزیی نگر است. او با نگاه تیزبین خود کوچک‌ترین اجزای صحنه را طوری وصف می‌کند که قابل درک بوده، تاثیر به‌خصوصی روی مخاطب می‌گذارد؛ گاهی هم با استفاده از تشبیه‌ ها و استعاره‌ها یک تصویر کلی به مخاطب می‌دهد. چوبک واقعیت های اجتماعی جامعه را بی پرده جلوی چشم خواننده می آورد. او واقعیت ها را بدون آن که در آنها دخل و تصرف کند، پُررنگ تر و زننده تر جلوه می دهد.

استاد جمال میرصادقی (داستان نویس و مدرس داستان نویسی) در کتاب «عناصر داستان» می نویسد:«زبان داستان‌های چوبک، زبانی است تصویری. به این معنی که از تشبیهات و استعاره‌ها بیشتر مدد می‌گیرد تا عبارت‌های توضیحی‌ و جمله‌های تشریحی. با تشبیهات و تعبیرات و استعاره‌ها به روانی و شفافیت و قدرت تجسمی نثر می‌افزاید. گفت‌و‌گوهای شخصیت‌های داستان چنان در جای خود، به درستی و دقت نشسته است که گویی شخصیت‌های داستان غیر از آن‌چه که نویسنده در دهان آن‌ها گذاشته است، نمی‌توانند چیز دیگری به زبان بیاورند.»

 

این یادداشت در روزنامه ابتکار ، دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

نگاهی به داستان کوتاه «سگ ولگرد» نوشته ی «صادق هدایت»

«سگ ولگرد» نام داستان کوتاهی است از مجموعه داستان کوتاه به همین نام که توسط «صادق هدایت» در سال ۱۳۲۱ در سن چهل سالگی منتشر شده است. این داستان کوتاه در سبک اگزیستانسیالیسم (فلسفه ایی که به هستی یا وجود می پردازد) داستانی نگاشته شده است.
سگ ولگرد کیست؟ آیا خودِ نویسنده است؟
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص نویسنده است. اما چرا نویسنده برای شرح زندگینامه خود، سگی را انتخاب کرده است؟
صادق هدایت در بهترین داستان کتاب، از زاویه ی دید تازه ی یک سگ به زندگی سگیِ انسان ها می نگرد. سگ ولگرد داستان سگی به نام «پات» می باشد که در آغوش رفاه و محبت پرورش یافته است. پات طی سفر کوتاه که به خارج از شهر داشته، برای بدست آوردن عشقی صاحب خود را گم می کند و در ورامین درگیر آزار مردم آنجا می شود. «حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده که آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می برد.». پس از مدتی فردی به وی محبت می کند و پات دچار یک امید واهی می شود ولی باز این امید واهی را نیز از دست می دهد و در پی بدست آوردن دوباره ی این امید واهی اینقدر می رود تا جان خود را از دست می دهد.
صادق هدایت، ابتدای داستان را با وصف مکان آغاز می کند. معرفی یک جامعه ی سنتی. جامعه ی سنتی ایران در آغاز قرن چهاردهم که برای زنده ماندن کار می کند. از کارخانه و تولید خبری نیست. از جنبش و فعالیت های مدنی خبری نیست.
«چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوه خانه و یک سلمانی که همه ی آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد.»
نویسنده می گوید: همه چیز رنگ مردگی می دهد.
«آدم ها، دکان ها، درخت ها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی می کرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد، که به واسطه ی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن می افزود.»
صادق هدایت در تقابل «سنت و مدرنیته» از نمادهای بسیاری استفاده می کند. «یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه اش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هر چه تمام تر شاخه های کج و کوله ی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه ی برگ های خاک آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، شیر برنج و تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه خانه، به زحمت خودش را می کشاند و رد می شد.»
نویسنده در این داستان از حکومت و مردم عام مرتجع می نویسد. به دوران دیکتاتوری و خفقان پهلوی اول اشاره می کند. و شخصیت اصلی داستان هدایت است که سکوت را می شکند و صدای ناله ی او حتی در خاموشی گنجشک ها هم که چرت می زنند به گوش می رسد.«گنجشک های لای درز آجرهای ریخته ی آنلانه کرده بودند، نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت می زدند. فقط صدای ناله ی سگی فاصله به فاصله سکوت را می شکست.»
در پایان داستان اشاره ی صادق هدایت به سه کلاغ است. یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت را می کشند و دوست دارند که او حذف شود. اول حکومت پهلوی که او را مانع تحقق اهداف خود می دانستند.دوم سرمایه دارانی به ظاهر روشنفکر که از نویسنده داستان متنفر بوده و انتظار مرگش را می کشیدند و گروه سوم مردم عامی بودند که به دلیل عدم شناخت صحیح برای مرگ او لحظه شماری می کردند و هدایت باخلق صحنه ای زیبا در پایان داستانش، پاسخی کوبنده به همگان می دهد.«نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، بدقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای در آوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.»

«سگ ولگرد» می تواند داستان زندگی انسانی بیگانه در جامعه ای پست باشد. او یا باید اصالت و آرمان خود را حفظ کند و رنج ببرد، یا به ابتذال تن دهد و برای گرسنه نماندن دُم بجنباند و اجازه دهد هرکس قلاده ای بر گردنش زند و به نوعی آزارش دهد. اگر چنین کند، و با زندگی متداول بسازد، سر از زباله دانی ها در می آورد و پس از سگ دو زدن های بی نتیجه – مثل پات که در پی اتومبیل می دود – از پای در می آید.

روزنامه ابتکار / یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴ / شماره ۳۱۱۷

تازگی داستان پس از نیم قرن

نگاهی به داستان کوتاه «چشم شیشه ای» نوشته ی صادق چوبک

داستان کوتاه «چشم شیشه ای» دومین داستان از مجموعه داستان «روز اول قبر» نوشته ی «صادق چوبک» است. نویسنده، این داستان را پنجاه سال قبل، مرداد سال ۱۳۴۴ منتشر کرد.

داستان «چشم شیشه ای»، طنز تلخی است که دور سر بچه ای یک چشم که پدر و مادرش، یک چشم شیشه ای برایش سفارش داده اند می گذرد.

«چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشم خانه پسرک جا گذارد و گفت:«باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند، حالا خوب شد. شد مثه اولش.» سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببینین اندازه اندازه س مو لای پلکاش نمی ره.» (متن داستان)

طرح داستان در یک دقیقه اتفاق می افتد و در یک دقیقه نیز نوشته می شود. پزشکی چشم شیشه ای را در حدقه خالی بچه ای پنج ساله جا گذاشته است و پدر و مادر، به ویژه پدر، می خواهد چنین وانمود کنند که فرزندشان، علی صاحب چشم صحیح و سالم شده است.

« «علی جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت و پا شد از روی طاقچه یک آینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زُل زُل تو آینه خیره ماند. چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان، پهلو آن چشم دیگر که درست بود، رو آینه زل زد. بعد ناگهان تو رو باباش خندید. مادر چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمی کرد.» (متن داستان)

اما موقعی که اشک در چشمان پدر و مادرِ علی، حلقه زده  و از بالا سر ایستاده بودند و علی را نگاه می کردند، پسرک با حرکات کودکانه و کنجکاوانه خود، طنز تلخ زندگی را به اوج می رساند.

«هر دو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند .پسرک آینه را گذاشته بود رو میز و چشم شیشه ای خود را از چشم خانه بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آینه و کُره پُر سفیدی آن با نی نی مرده اش رو آینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آینه خم کرده بود و پُر شگفت به آن خیره شده بود و چشم خانه سیاه و پوکش ، خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی می کرد.» (متن داستان)

در جهان داستانی صادق چوبک، تنها ترس، فساد و مرگ است که واقعیت دارد. چوبک با بیانی ساده و بی پرده در جهت پرده برداشتن از بخش هایی از جامعه می کوشد که جامعه با ریاکاری در صدد پنهان نگه داشتن آنهاست.

داستان های چوبک در دنیای بی رحمی می گذرد که آدم هایش ترس خورده و از خود بیگانه اند. اغلب دید او نسبت به مسائل بدبینانه و نفرت انگیز است از این رو، وی را نویسنده ای «ناتورالیست» می شناسند. «اصل ناتورالیسم عین نمایی است و هدف آن نیز ارائه تصویری زنده نما از واقعیت است.»

صادق چوبک این داستان را دردوره ی «بیداری و خودآیی» جامعه زمان خود نوشته است. ایران در سال ۱۳۴۴ شاهد ترور موفقیت آمیز نخست وزیر (حسنعلی منصور) و ترور نافرجام شاه بوده  است. آگاهی نویسندگان از وضعیت مصیبت بار جامعه آن زمان سبب می شود که «اعتراض» درون مایه مهم ترین آثار ادبی این دوره گردد؛ و زمینه را برای رشد جریان های فکری ملی – مذهبی مساعد می کند. آثاری که در این دوره پدید آمد از لحاظ کمیت و تنوع، غنای اندیشه و انسجام ساخت، قابل توجه اند. و دومین مجموعه ی داستان صادق چوبک با عنوان «روز اول قبر» در این گروه قرار دارد. او با انتشار این کتاب به شهرت رسید.

درون مایه داستان «چشم شیشه ای»، ترس، فقر، طنز تلخ، امید، تظاهر ساختگی خانواده، صداقت آینه است.

ما در این داستان شاهد نمادهای فراوانی هستیم. نمادهایی با مفاهیم اخلاقی، روحی و روشنفکرانه. چشم شیشه ای، چشم خانه، کودک شیره خوار، پستان مادر، آینه، حیاط تاریک و سرد و… که خواننده را به این نتیجه می رساند که همه ی نشانه ها و کلمات به غیر از معنای ظاهری، معنای پنهانی و مجازی دیگری نیز دارد. منتقدان و خوانندگان حرفه ای تلاش می کنند که این معناهای دیگر را بیابند و هر یک ممکن است تعبیرهای مختلفی از عناصر نمادین داستان داشته باشند.

مصطفی بیان

این یادداشت در روزنامه ابتکار، دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ به چاپ رسید