از پنجره خانه ی مادربزرگ می شد خیابان و ردیف درخت های چنار که تا ته شهر رفته بودند را دنبال کرد. خانه قدیمی مادربزرگ با اتاق های تو در تویش برای ما بچه ها، بزرگ به نظر می آمد. این قدر که وقتی شب جمعه ها همراه پدر و مادرمان آنجا می رفتیم، پُر می شد از ردیف ده، دوازده تا بچه قد و نیم قد که سرازیر تشک و متکای تمیز مادربزرگ می شدند.
نمی دونم چرا، ولی همیشه گمان می بردم خانه مادر بزرگ همیشه چیزی برای کشف کردن داشت. آشپزخانه مادربزرگ که بر خلاف خانه های حالا تا سقف پُر بود و عطرش همیشه همه خانه را گسترده بود.
فکر می کنم این خاصیت همه ی خانه های مادربزرگ است. هیج لازم نیست که خانه متعلق به اشراف زاده یا خان زاده باشد. همین که خانه حیاطی داشته باشد و پنجره ای رو به حیاط، کافی است تا همه چیز عالی شود.
مادر بزرگ من همیشه به بچه ها فکر می کرد. به کار و سربازی پسرها و جهاز دخترها. باورتان می شود همان موقع که مشق هایمان را می بردیم خانه مادربزرگ و می نوشتیم، مادربزرگ دفترها را بر می داشت و تمرین خط ما را می دید و می گفت: «ها، باریکلا!»
بعدها فهمیدیم که مادربزرگ ما اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشت، از روی قرآن خواندن و نوشتن یاد گرفته بود؛ ولی درس خواندن نوه هایش برایش از همه چیز مهم تر بود.
حالا که سی سالم شده و میرم خانه مادربزرگ، دیگه پنجره رو به درخت های چنار خیابان باز نیست و حوض کوچک حیاط، خالی از آب و ماهی های کوچک قرمز است.
امروز به جای وجود مبارک مادر بزرگ، فقط قاب عکس اوست که روی طاقچه خانه نشسته و با لبخند زُل زده به بچه ها و نوه هایش.
مصطفی بیان
این یادداشت در شماره ۵۴۸، شنبه ۲۳ آذر ۹۲ در هفته نامه چلچراغ چاپ شده است