همان طور که آدم رئیس جمهور یا دکتر به دنیا نمی آید، «نویسنده» هم خلق نمی شود. این جمله را اول صحبت هایم می گویم: «نوشتن یک امر درونی و ذاتی است.»
چه چیزی انسان را تبدیل به نویسنده می کند؟
«کارلوس فوئنتس» نویسنده و رمان نویس مکزیکی در مورد چگونه نوشتن و چگونه نویسنده شدن می گوید: «زیاد خواندن و زیاد خواندن و زیاد خواندن. خواندن بسیار ضروری است. شما باید خیلی بخوانید. برای این که نویسنده خوبی شوید باید خواندن را دوست داشته باشید. چون نوشتن نه با شما شروع میشود، نه از چیز دیگری سرچشمه میگیرد و نه از نقطه صفری آغاز میشود. باید آگاه باشید که سنت عظیمی در پشت سرتان وجود دارد، سنتی که به خیلی وقت پیش بر میگردد؛ به کتاب مقدس، هومر و خیلی چیزهای دیگر. اگر واقعا میخواهید نویسنده شوید، باید خودتان را به عنوان بخشی از زنجیره هستی ببینید. شما بخشی از فرآیند کلام، حافظه و تخیل هستید. به طور خلاصه، فکر میکنم که برای خلق کردن، باید از سنت مطلع باشید اما برای زنده نگه داشتن سنت، باید چیز جدیدی خلق کنید؛ این راهکار من است.»
هیچ نویسنده ذاتی یی وجود ندارد، فقط نویسنده هایی وجود دارند که مطالعه می کنند، برای نویسنده شدن هیچ راه دیگری جز مطالعه وجود ندارد. «هری گلدن» می گوید: «جایی که کتاب و کتابخانه زیاد باشد، نویسنده هم زیاد خواهد بود.»
نویسنده هایی بودند که از کودکی سرشان زد که می توانند نویسنده شوند. هر وقت قصه ای می خواندند، میل داشتند برای دیگران نقل کنند. بعدها هرگاه رمانی می خواندند، خود را فریب می دادند که تو هم می توانی نظیر آن را بنویسی. «جان چیور» نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر ۱۹۷۸، عادت داشت زیاد داستان تعریف کند. به مدرسه ای به نام ثایدلند میرفت که مدیر و معلمهایش زیاد سختگیر نبودند. عاشق داستان تعریف کردن بود و اگر همه دانش آموزان تکالیف ریاضیشان را انجام میدادند معلم قول میداد تا اجازه دهد جان داستانی تعریف کند. او هم پشت سر هم تعریف میکرد! جان هم زیرکی میکرد و میدانست اگر داستان را در همان زنگ که یک ساعت بود تمام نکند، زنگ بعد همه از او میخواهند تا داستان را تمام کند!
«فیلیپ میلتون» در مورد پیشرفتش در نویسندگی می گوید: «وقتی جوان بودم، در ۲۰ سالگی، دوستانم را خيلی سرگرم میكردم. بدم نمیآمد سرگرم كننده باشم، از خودم داستان و شخصيت میساختم. میتوانستم مردم را بخندانم. و وقتی شروع به نوشتن «شكايت پورتنی» كردم در آن سالها «خداحافظ كلمبوس»، «خلاصی» و «وقتی او خوب بود» را نوشته بودم و كسی را نخندانده بودم با خودم فكر كردم «چرا همان كاری را نكنم كه وقتی بين دوستانم هستم میكنم، روی كاغذ آنها را سرگرم كنم» و ياد گرفتم، به خودم ياد دادم كه چگونه روی صفحه بازی كنم.»
در نتيجه برای «نویسنده»، نوشتن بازی كردن است. وقتی شما بازيگر هستيد و اجرا میكنيد، يک كلاهگيس و سبيل قلابی گذاشتهايد و پشتتان هم خم شده اما وقتی به پشت صحنه باز می گرديد، آن چيزها را بر می داريد و خودتان می شويد و به خيابان می رويد. ولی مشكل نويسنده اين است كه نمیتواند آن چيزها را در بياورد، در نتيجه وقتی به خيابان می رود همان آدمی است كه روی كاغذ است.
در روزنامه آرمان امروز، یکشنبه ۳ اسفند ۹۳ به چاپ رسید.