تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

مثلثی برای عشق

تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

محسن درجزی، رمان نویس توانا و تجربه گرای نیشابوری، بعد از انتشار موفقیت آمیز رمان «آشوب»، سومین رمانش را با عنوان «غلام غِلمان» در اواخر سال ۹۵ توسط نشر کتابدار توس منتشر کرد. درجزی مدام دنبال سوژه های تازه می گردد و از دل ساده ترین ماجراها، قصه هایی زیبا و تاثیرگذار بیرون می کشد. نکته قابل توجه در رمانِ جدید درجزی، فضای متفاوت داستان با دو رمان قبلی اش (سال ها درنگ و آشوب) است. این بار او به واکاوی جامعه شناسی دو شخصیتِ زن در دو فضای متفاوت جامعه می پردازد. داستان در مورد مردی سی و دو ساله است به نام «غلام جارچی» که او را «پهلوان» (در جوانی کشتی گیر بوده است) می نامند. غلام با یک پیکان مدل پایین به عنوان راننده آژانس مشغول بکار است. غلام، زن و دو فرزند دو قلو دارد و از عهده ی مخارج زندگی اش بر نمی آید. او دلِ پاک و صافی دارد. فرد درون گرایی نیست و هر چه به ذهنش می رسد بر زبان می آورد و به عواقبش فکر نمی کند. لهجه ی شیرین مشهدی غلام، هر کسی را جذب می کند. همسر غلام، جمیله، زنی است از لحاظ زیبایی معمولی و همچنین مهربان و صبور که با هر ساز همسرش می رقصد.

سومین شخصیت اصلی داستان، حاج خانم پنجاه و چند ساله، زیبا، نجیب، با ایمان، و ثروتمندی به نام منیژه است؛ که به تنهایی در یک باغ زندگی می کند. او همسرش را سه سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست داده و دو فرزندش، مهوش و مهران بعد از این حادثه، ایران را ترک کردند. منیژه بعد از مدتی کار کردن با غلام، نسبت به او شناخت پیدا می کند و به مدیریت آژانس سفارش می کند تا غلام را برای انجام کارهایش و سرویس دهی بفرستد و به همین طریق غلام جارچی، راننده مخصوص منیژه خانم می شود. از طرفی منیژه تا حدودی از احوال زندگی غلام با خبر است و سعی می کند در رابطه با مسائل اقتصادی کمک احوال او و خانواده اش باشد.

داستان از جایی آغاز می شود که غلام تصمیم می گیرد برای رفع مشکلاتش، پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه بدهد. مصلحتی که او و خانواده اش را از تنگدستی و بدبختی نجاتی می دهد!

«من این کارو فقط و فقط می خوام برای این بکنم که از دست چه کنم، چه کنم نجات پیدا کنیم، می بینی که همیشه هشتمان گرو نهمونه» (صفحه ۴۵ کتاب).

او باید در ابتدا جمیله را راضی می کرد که زنِ هوو را قبول کند! و از طرفی دیگر آیا منیژه با این همه مال و ثروت، تن به ازدواج با غلام، مردی ساده لوح و تنگدست که انگلستان را عنگلستان تلفظ می کند و نمی داند در کجای دنیا قرار دارد می دهد!؟ جنگی را که غلام با خودش شروع کرده بود، پایانی نداشت.

وضعیت رمانِ جدید محسن درجزی با رمان های قبلی اش کاملا متفاوت است. داستان در ارتباط با دغدغه و فقر مالی و آگاهی خانواده ها و اجتماع می پردازد. «غلام غِلمان» سوژه نسبتا تازه و جذابی دارد. داستان با تعلیق آغاز می گردد اما در نیمه ی دوم در هاله ای از ابهام و ایهام برای خواننده قرار می گیرد و از یکدستی و انسجام خارج می شود و از نقطه ی اوج داستانی کاسته می شود. ضعف شخصیت پردازی به ویژه در مورد شخصیت «منیژه» و برخورد او با پیشنهاد غلام بر اساس موقعیت اجتماعی اش، غیر واقعی است و ضعف هایی دارد و خواننده نمی تواند با شخصیت های داستان به ویژه منیژه و غلام همذات پنداری نماید.

چرا کشتی گیری که او را با نام مقدس «پهلوان» خطاب می کنند به کمک های منیژه قانع نمی شود و برای رفع تنگدستی و بدبختی خانواده اش، ابتدا به دروغ پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه می دهد!؟

چرا در حادثه ی آتش سوزی، منیژه به جای تماس با آتش نشانی با آژانس تماس می گیرد! (صفحه ۷۰ کتاب).

چرا جمیله با حرف غلام قدری نرم و آرام می شود! (صفحه ۷۸ کتاب).

فضای رمان، ساده و واقع گرا (رئال) است. جهان داستانی نویسنده در این رمان، هم جهان همیشگی اطراف ما هست و هم نیست. در داستان های واقع گرای اجتماعی که همراه با نقد اجتماعی همراه است شخصیت های داستانی و حوادث پیرامون داستان نباید از تنه ی اصلی داستان فاصله بگیرد تا خواننده را سردرگم کند.

از بین ویژگی های داستان در یک رمان ۲۰۶ صفحه ای عنصر تعلیق باید پُررنگ و تاثیرگذار و باورپذیر باشد. خواننده باید این کنجکاوی و انگیزه را داشته باشد که رمان را تا آخر بخواند و سرنوشت شخصیت ها را بداند؛ و این تعلیق قدرتمند وظیفه سنگینی است بر دوش نویسنده. خواننده می خواهد بفهمد چرا و به چه دلیل و به این سادگی کنش ها بین شخصیت های داستانی رخ می دهد. تمام این پرسش ها در ذهن مخاطب مرور می شود و او برای پاسخ به این پرسش ها کنجکاو می شود و از نویسنده می خواهد به تمام آنها در پایان رمانش پاسخ داده شود.

نکته ی مهم دیگر بحث زبان داستان است. دیالوگ ها در تمام داستان یکدست و شسته و رفته نیستند. در برخی قسمت ها دیالوگ ها از زبان نوشتاری خارج و بصورت لهجه ی محلی در می آید که بین گفتار شخصیت ها تضاد ایجاد می کند.

«بشین زن، بشین تا بِزِد بُگوم، بشین» (صفحه ۴۳ کتاب).

«دگَه دُروستیش دایَه نِمرَه ننه جان» (صفحه۶۹ کتاب).

«غلام غِلمان»، داستان ساده ای دارد. با در نظر گرفتن تمامی نقاط قوت و ضعفش، خواندنِ داستان خالی از لطف نیست.

مصطفی بیان

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۳۱ / شنبه ۲۷ خرداد ۹۶

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

امیدوارم مردم ایران دوره های سخت را با سرفرازی پشت سر بگذارند.

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

«شب نادر ابراهیمی»، چهاردهمین شب از شب ‌‌های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، بعد از ظهر شنبه نوزدهم فروردین ماه با پخش پيام صوتی از همسر نادر ابراهيمی، همراه با معرفی و بررسی برخی از آثار او در پژوهش سرای مهندس سینا مسیح آبادی با حضور دکتر زهرا ابویسانی، مرتضی قربان بیگی، داستان نویسان و علاقه مندان به نادر ابراهیمی برگزار شد.

نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران متولد شد. وی نخستین کتاب خود را در سال ۱۳۴۱ به نام «خانه ای برای شب» شامل فابل ها و داستان های تمثیلی انتشار داد. از آثار بعدی او می توان به کتاب های «سرزمین کوچک من»، «یک عاشقانه ی آرام»، «رونوشت بدون اصل»، «چهل نامه کوتاه به همسرم»، «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» اشاره کرد. آثار ابراهیمی اغلب در قالب استعاری و هنری به مسائل اجتماعی می پردازد. آنچه بر مجموعه داستان های او حاکم است تمایل به پندآموزی و اخلاق گرایی است.

آثار نادر ابراهیمی گوناگون و متنوع اند: رمان، فابل، گزیده، داستان کوتاه، فیلم نامه، غزل و …. و ترانه ی جاویدان «سفر برای وطن» که همه ی ما با صدای کریستال و جاودانه ی زنده یاد محمد نوری شنیده ایم که می گوید: «ما برای پرسیدنِ نام گلی ناشناس / چه سفرها کرده ایم / ما برای بوسیدنِ خاکِ سرِ قله ها / چه خطرها کرده ایم ….». وی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷در تهران درگذشت.

قرار بود اين مراسم با شكوه بيشتری به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور با حضور خانم فرزانه منصوری برگزار شود اما ايشان قبل از ۱۳ فروردين، اعلام كردند كه به دليل فشردگی برنامه‌ هايشان نمی ‌توانند امسال از تهران خارج شوند و به همین دلیل به یک گفت و گوی تلفنی بسنده کردیم.

فرزانه منصوری در ابتدای صحبت از من خواستند که ایشان را با نام خانوادگی همسرشان، «فرزانه ابراهیمی» خطاب کنم و احساس تاسف کردند که نتوانستند در این نشست ادبی حضور داشته باشند. ایشان در ادامه فرمودند: راجع به نادر ابراهیمی آنچه که لازم است که همه بدانند در کتاب های «ابن مشغله»، «ابوالمشاغل» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» آمده است و طبق مصاحبه هایی که هم خود ایشان و هم بعد از پروازشان، من انجام داده ام خیلی حرف ها زده شده است. اگر در لابه لای آثار نادر ابراهیمی جستجو کنیم، می بینیم در تمام آثارش برای همه ی گروه های «کودک و نوجوان» و «بزرگسالان» و حتی کتاب هایی که جنبه آموزشی دارند؛ «عشق به وطن و مردم وطن» موج می زند. نادر ابراهیمی خودش در همین آثارش گفته است «من اگر وطنم را عاشقم. خاک پرستی نیست. دوست داشتنِ قدمگاهِ مردمی است که سخت دوستشان دارم.» بنابراین آنچه که کرده و آنچه که نوشته بخاطر مردمش بوده و خواسته به نحوی سطح فرهنگ را بالا ببرد و قدمی در راه اعتلای مردم وطنش بردارد.

فرزانه منصوری به سفر چند سال پیش به نیشابور به همراه نادر ابراهیمی و خانواده اشاره کرد و گفت: برايم جالب بود كه دوباره مردم مهربان و مهمان‌ دوست اين شهر را ببينم كه متاسفانه نشد. همچنین باید اشاره کنم به مراسم بزرگداشت نادر ابراهیمی که توسط دانشکده هنر نیشابور به مدت سه روز، چند سال قبل برگزار شد. دانشجويان دانشكده هنر در آن مراسم چهره نادر ابراهيمی را نقاشی كرده بودند و تصويرگری از كتاب‌ های كودكان را داشتند و استاد جنيدی نيز يک سرديس از وی ساخته بود كه سرديس را برای ما فرستادند و نقاشی از چهره نادر ابراهيمی نيز توسط يكی از دوستان به ما رسيد كه همين‌ جا از همه ی آنها سپاسگزاری می کنم.

فرزانه منصوری از رونمایی سومین کتابِ صوتی نادر ابراهیمی با عنوان «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» توسط انتشارات نوین کتاب گویا در اردیبهشت ماه امسال خبر داد. این کتاب با صدای پیام دهکردی و موسیقی کارن همایون فر منتشر می شود. همچنین دو کتاب «یک عاشقانه آرام» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» با صدای پیام دهکردی و موسیقی کریستف رضاعی و ناصر چشم آذر توسط همین انتشارات منتشر شده است؛ که دوستان می توانند برای تهیه این آثار به سایت «نوین کتاب گویا» مراجعه کنند.

در پایان فرزانه منصوری همانند همسرش زنده یاد نادر ابراهيمی  آرزو کرد كه مثل هميشه ملتش اين دوره‌ های سخت را با سرفرازی و صبوری و پيروزی به انتها برساند و آرزو دارد همه ی مردم سرزمينش احساس خوشبختی كنند و خداوند گره ‌های كورشان را باز كند و آسوده و راحت باشند.

مصطفی بیان

این گفت و گو در شماره ۳۰ نشریه «آفتاب صبح نیشابور» به چاپ رسیده است / ۶ خرداد ۹۶

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

رمان روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر می کشد که بیشترین دغدغه او رابطه اش با دختری به نام گندم است که این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطه ایی می رساند که احتمال می دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند و این زن به دنبال این است که در خلال جست وجو هایش در گندم خود گمشده اش را پیدا کند.

«نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی آدم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟» (صفحه ۸ کتاب).

«مسخره بود که چند دقیقه ای نمی توانستم اسم دبیرستانم را به یاد بیاورم» (صفحه ۱۵ کتاب)؛ و حتی بیمارستانی که پدرش در آن درگذشت. بیمارستان مهر زاهدان یا بیمارستان خاتم الانبیا زاهدان (صفحه ۳۳ کتاب).

راوی داستان، مادر سی و پنج ساله ای است که نمی داند مادر خوبی هست یا نه. بهش فکر می کند اذیت می شود (صفحه ۲۰ کتاب). از ده سالگی، یعنی از همان وقتی که پدرش مرد، تا چهارده سالگی حتی یک رکعت نمازش قضا نشد. نگذاشته بود یک تار مویش را نامحرم ببیند. از خوابیدن توی اتاق تاریک می ترسد.

«بعضی وقت ها خیال های آدم با ترس ها و اضطراب ها و التهاب هاشان قشنگ تر از واقعیت ها هستند و شاید بعضی وقت ها هم واقعی تر از واقعیت ها…» (صفحه ۴۹ کتاب).

دلش نمی خواهد کسی را ببیند، حتی برای یک دقیقه. چند وقت بود که نصف سرش مور مور می شو. فکر می کرد که مریض است. او هراسان و مضطرب است؛ حتی می ترسد برای مدت زمان کوتاهی زیر پل بایستد.

«به نوارهای آهنی زیر پل نگاه می کنم، به آن همه بتن و خرت و پرت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید حتماً این پل… یک دفعه یادم می آید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هم هست.» (صفحه ۱۵ کتاب).

زیر چشمش، روی مچ و ساعدش کبود است (تا پایان داستان دلیل این کبودی مشخص نمی شود).

«می شود لطقاً درباره ی چشمم حرف نزنی؟» (صفحه ۱۰۲ کتاب).

راوی در مسیر داستان با دکتر روانشناس صحبت می کند؛ گویی روانشناس، مخاطبان داستانش هستند که سوال هایی که در ذهنشان ایجاد می شود و در مسیر داستانش به آنها پاسخ می دهد.

دکتر می پرسد: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان» (صفحه ۱۴ کتاب).

«نباید نگاهش کنم… نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد می آید طرفم. واقعاً داشت یک راست می آمد طرف خود من. پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشه ی آن حیاط خشکِ خشکِ خشک. گفت: عجیب نیست که من و تو این قدر شبیه هم هستیم؟» (صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب). راوی می خندد. چطور می شود آدم اینقدر شبیه دیگری باشد!

اسمش «گندم» است. می خواست اسم راوی داستان را بداند اما انگار زبانش را بریده بودند. انگار بین زمین و آسمان ول است. مغزش دارد می پُکد. قرار بود بعد از سال ها دیگر به گندم فکر نکند اما حالا چند وقت است که به گندم فکر می کند. زیرا خواب گندم را دیده است. دلش نمی خواهد به گندم فکر کند. دلش نمی خواهد به چیزی که تمام شده است فکر کند (چه چیزی نمام شده است؟) (صفحه ۱۶ کتاب). دوست ندارد به گذشته فکر کند. اما باز هم به گذشته فکر می کند. انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشته است (صفحه ۲۳ کتاب).

راوی دوست دارد گذشته را فراموش کند. می خواهد برف پاکن دلش، همه ی خاطرات گذشته اش را پاک کند. «این هم از دل من که انگار برف پاک کن هاش خراب اند» (صصحه ۴۱ کتاب).

نویسنده ، سه شخصیت داستانی را در مسیر راوی قرار می دهد: کیوان (همسر راوی)، منصور (دوست و شریک همسر راوی) و فرید رهدار (هم دانشگاهی اش).

کیوان همیشه در سفرهای کاری است. اول ها برای راوی داستان سخت بود اما حالا عادت کرده است. همیشه با تلفن با او در تماس است. کیوان به او اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سربه زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است.

«زن و مرد ذاتاً با هم فرق دارند. اگر زنی از جاده ی عصمت خارج شود، باعث بدنامی شوهرش می شود ولی اگر مردی…» (صفحه ۴۴ کتاب).

منصور، دوست صمیمی و شریک همسر راوی، مثل هر وقت دیگری که کیوان نیست با او تماس می گیرد تا باز همان چرت و پرت های همیشگی اش را تحویل راوی بدهد. او از منصور متنفر است. وقتی حرف می زند حالش از او به هم می خورد اما منصور این را نمی داند.

دکتر از فرید رهدار می پرسد. اما راوی تمایلی به توضیح دادن ندارد. «حالا این دکتر هم گیر داده بود به فرید رهدار. نمی دانم از جان حرف های من درباره ی فرید رهدار دیگر چه می خواست» (صفحه ۱۷ کتاب).

همه ی دخترهای دانشگاه عاشق و شیفته ی فرید رهدار هستند اما او عاشق گندم بود. او نویسنده است و یک مجموعه داستان و چند مقاله به چاپ رسانده است.

راوی به گندم می گوید که پدرش زمین دار بود. وقتی بچه بود فکر می کرد عاشق پدرش هست. اما الان می داند که ازش متنفر است (صفحه ۳۳ کتاب). به راحتی به مادرش می گوید زنیکه و به پدرش می گوید مرتیکه. او عاشق پدر، مادر و برادرانش نیست. با آدم های توی خیابان و دخترهای دوران دبیرستان و دانشگاهش مشکل دارد. از همه بدش می آید.

«این مرتیکه هم تمام زمین هایی را که از پدربزرگم بهش به ارث رسیده بود فروخت و کشید و خورد تا وقتی که مرد» (صفحه ۳۸ کتاب).

نکته دیگر داستان، «گوینده اخبار» است. انگار نویسنده می خواهد به تصویر کشاندنِ «گوینده اخبار» اضطراب های بیرونی راوی را نشان بدهد. راوی در طول داستان به اخبارِ گوینده رادیو گوش می دهد: «تحریم ایران برای فعالیت های هسته ای، آمار اعتیاد، آمار فرزندان نامشروع فرانسه، تولد فرزند ناخواسته، بمب گذاری در عراق و …» تصور کردنش حتی سخت است، جهانی را که در آن زندگی می کنی همه خوشبخت باشند! آیا می شود همه خوشبختِ خوشبخت باشند؟

«تصور کن جهانی را که زندان توش یه افسانه است…» (صفحه ۴۲ کتاب).

راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب).

او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه ‌های سوییس پناه می‌برد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه‌ هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟

یکی از نکات بارز این رمان، پرداخت صحیح به شخصیت پردازی است. رمان های روانشناسانه باید شخصیت پردازی قوی داشته باشند تا خواننده بتواند با داستان همذات پنداری نماید. نویسنده به اطرافیانش خوب نگاه می کند، به شرایط زندگی، گفتار، رفتار، کردار و حتی ظاهر افراد. نویسنده به طور مستقیم شخصیت راوی را معرفی نمی کند. خواننده تا آخر داستان نمی تواند احتمال دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند. شاید هم هیچ وقت نتواند به یک نتیجه واحد برسد. خواننده می بیند که نویسنده در جای جای داستانش سعی کرده است نوع گفتگو، رفتارها، عقاید و همه و همه با نوع شخصیت هایی که برای داستان انتخاب شده است، مطابقت داشته باشد. در این داستان، شخصیت راوی داستان، محور اصلی داستان است. نویسنده با شخصیت پردازی، داستان را پیش می برد و خواننده با تحلیل شخصیت راوی به اهداف داستان پی می برد.

رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار، برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری در همان سال توسط نشر چشمه منتشر و چاپ ششم آن در بهار ۹۵ منتشر یافت.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۲ / خرداد ۹۶

نشست ادبی «شب آلبرکامو» در نیشابور

مجید نصر آبادی
مجید نصرآبادی

نشست ادبی «شب آلبرکامو» / پانزدهمین شب از شب‌ های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور

با حضور :

  • مجید نصرآبادی (بررسی اندیشه و آثار آلبرکامو)
  • فاطمه سوقندی (بررسی رمان طاعون)
  • ریحانه مهربانی (بررسی رمان بیگانه)

مجری : مصطفی بیان / دبیر انجمن داستان سیمرغ

همراه با پخش کلیپ زندگینامه آلبرکامو و قسمت کوتاهی از تله تئاتر سوء تفاهم اثر آلبر کامو

زمان : یکشنبه / ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ / پژوهش سرای سینا مسیح آبادی

فاطمه سوقندی / بررسی رمان طاعون
فاطمه سوقندی / بررسی رمان طاعون
ریحانه مهربانی / بررسی رمان بیگانه
ریحانه مهربانی / بررسی رمان بیگانه

«شب آلبرکامو» در نیشابور

پانزدهمین شب از شب‌‌ های ادبی انجمن داستان سیمرغ نیشابور با عنوان «شب آلبرکامو» بعداز ظهر یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ماه با پخش کلیپ زندگینامه آلبرکامو و بخش کوتاهی از تله تئاتر «سوء تفاهم» به کارگردانی حسن فتحی و معرفی و بررسی برخی از آثار او در پژوهش ‌سرای سینا مسیح آبادی برگزار گرديد. در این نشست جمعی از داستان نویسان و علاقه مندان به آثار آلبر کامو حضور داشتند.

مصطفی بیان؛ دبیر انجمن داستان سیمرغ درباره ی دلیل برگزاری این نشست ادبی گفت: «امیدوارم این نشست ادبی باعث شود تا نویسندگان جوان نیشابوری این نویسنده ی بزرگ کلاسیک فرانسوی را بشناسند و از نو کشف کنند.»

مجید نصرآبادی به اندیشه و آثار آلبرکامو پرداخت و توضیح داد: «آلبرکامو معتقد بود برای فیلسوف بودن باید رمان نوشت و در غالب رمان به مفاهیم مختلف مثل قضاوت، عدالت و پوچی می پرداخت.» نصرآبادی در ادامه گفت: «کامو با روش های انقلابی مخالف بود. انقلابیون را کر و کور می دانست و معتقد بود کسانی که انقلاب می کنند قضاوت عاقلانه ای ندارند.»

آلبر کامو، برگزیده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۷ از جمله نویسندگانی بود که در حوزه‌ های مختلف ادبیات، فلسفه و روزنامه ‌نگاری سیاسی می‌نوشت. در معرفی کامو به ایران، جلال آل‌ احمد با ترجمه نمایشنامه «سوء‌تفاهم»، بر دیگر مترجمان حق ‌تقدم دارد. نام کامو برای ما ایرانی‌ ها بیش از همه یادآور روشنفکری دهه ‌های ٤٠ و ٥٠ خورشیدی با موضع ‌گیری‌ های سیاسی مشابه است. روشنفکران معترضی که با اندیشه‌ های مارکسیستی – اومانیستی مطابق با روح زمانه اوج گرفتند و در ادامه با انتقاد از هم کیشان قبلی خود از آنها جدا شدند.

در ادامه ی این جلسه فاطمه سوقندی و ریحانه مهربانی از اعضای انجمن داستان سیمرغ به معرفی و بررسی رمان های «طاعون» و «بیگانه» از آثار آلبرکامو پرداختند.

در بخش پایانی برنامه، سه جلد کتاب با عنوان «کامو: آرمان سادگی» نوشته ایریس رادیش و ترجمه مهشید میرمعزی به رسم یادبود به اعضای فعال انجمن داستان سیمرغ اهدا شد.

منبع خبر: چاپ شده در هفته نامه «خیام نامه» / شنبه ۲۵ اردیبهشت  96

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «روباه شنی» نوشته ی محمد کشاورز

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «روباه شنی» نوشته ی محمد کشاورز

چاپ دوم مجموعه داستان «روباه شنی»، برنده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد در سال ۹۵، توسط نشر چشمه روانه بازار شد.

آموزگاران داستان در کلاس های داستان نویسی می گویند: «داستان‌ ها‌ی خوب اغلب در نقطه بحران شکل می‌گیرند.» یعنی ورود یک عامل شگفت و یا یک اتفاق در زندگی انسان، باعث می شود که شکل زندگی و آدم های آن تحت تاثیر قرار بگیرد و یک «داستان» متولد شود؛ آن موقع است که می توان گفت یک «داستان» خلق شده است. برخلاف داستان های امروز که اشباع شده از نوشتن زندگی روزمره بدون یک گره داستانی ! که این نوع داستان ها، تقلیدی است از داستان های جوامع صنعتی.

نگاهِ نویسنده به محیط اطرافش با بقیه مردم متفاوت است. یک نویسنده به محض اینکه با یک نقطه بحران یا اتفاقی مواجه می شود آن را روی کاغذ می نویسد. در واقع با نوشتن، آن را مثلا برای کاغذ تعریف می کند و به شکل داستان می نویسد.

در اینجا باید گفت، معمولا داستان، واقعیت ها به اضافه ی تخیلات نویسنده است که با آب و تاب و با جذابیت بیشتری بیان می شود.

مجموعه‌ ی داستان «روباه شنی»، شامل نه داستان کوتاه است که نویسنده، علاوه بر آنچه تجربه کرده یا شنیده است به کمک تخیلش مطالبی را نیز برای جذاب کردن به داستان ها می افزاید.

یکی از نکات بارز این مجموعه داستان در قیاس با داستان‌ های کوتاه ایرانی که این روزها بیشترشان حول ‌وحوش زندگی روزمره و آپارتمانی است این است که نویسنده سعی کرده است قدمی فراتر از زندگی روزمره بگذارد و نگاهی به لایه های پنهانی زندگی روزمره همراه با مضمون داستانی بیاندازد. گاه با رگه های طنز در دو داستان «پرنده باز» و «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» و یا با زبان تامل برانگیز در دو داستان «روز متفاوت» و «هشت شب، میدان آرژانتین».

در بیشتر داستان‌ های کتاب، یک عامل هست که وارد جریان روزمره ی زندگی آدم های داستان می شود و باعث خلق یک داستان جدید می گردد. گاهی این عامل یک شی است مثل گلدان سنگین در داستان «گلدان آبی، میخک‌های سفید»، یا پلاک شهادت همسری غایب در داستان «غار را روشن کن» و یا کودک درون در داستان «زمین بازی» و گاهی این عامل حیوان است مثل سگ‌ ها، کاسکو و روباه در داستان ‌های «روز متفاوت»، «پرنده ‌باز» و «روباه شنی».

نویسنده علاوه بر واقعیتی که در زندگی با آن مواجه می شود از تخیل خودش نیز استفاده می کند. نویسنده با استفاده از گره ی های داستانی اش، آنها را ماهرانه و به زیبایی در ذهن خود آنقدر شاخ و برگ داده که امروز به یک «داستان خوب» مبدل شده است. نویسنده طوری مهره های شطرنج اش را در کنار هم چیده که برای خواننده محسوس و قابل باور می شود. به عبارتی، نویسنده در این مجموعه داستان، تخیلات فعال ذهن خودش را واقع بینانه و بدون از اغراق های رایج در داستان، پرداخته است. چرا که خواننده با خوانش داستان های این کتاب برای هیچ لحظه ای تصور نمی کند که آن بخش از داستان از واقعیت به دور است و یا یک زندگی ساده روزمره تقلیدی از کشورهای صنعتی را می خواند.

یکی از نکات قوت این کتاب این است که خواننده با داستان های این کتاب ارتباط برقرار می کند زیرا رویدادها و مضمون های داستان برای خواننده باورپذیر و طبیعی نشان داده شده است.

مورد پایانی این که خواننده با خوانش این کتاب با آن برخورد می کند؛ درگیری هایی است که بین شخصیت ها و رفتارها و خواسته ها و افکار آنها روی می دهد. نمونه ی بارز آن را می توان در داستان «روباه شنی» یافت. در این داستان، شخصیت اصلی داستان با نثری شاعرانه با چشم اندازی وسیع از کوه، دشت و آدم ها با حال و هوایی سرگردان در حال درگیری و کشمکش است.

«رفیقم روباهه. راننده با دهان باز برگشت رو به او؛ همه جور آدم دیده بودم اما تو یکی دیگه نوبری! بگو ببینم شغلت چیه؟ کامیون دارم. خاور. مرغ جابه جا می کنم. راننده زد زیر قاه قاه حنده. ماشین کمی قیقاج رفت اما زود کنترلش کرد. تو دیگه کی هستی بابا! آخه آدمی که مرغ مردم دستش امانته با روباه رفاقت می کنه!؟» (متن داستان روباه شنی).

نویسنده با نگارش داستان هایش از لایه های متفاوت و پنهان شخصیت های آدم هایش می گوید (مثل داستان روباه شنی). از تضادها و تناقض ‌های درونی آدم‌های داستانش می نویسد که گاه موجب خنده و گاه وحشت خواننده می‌شود و اینگونه باعث تامل خواننده می شود.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۱ / اردیبهشت ۱۳۹۶

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

سومین کتاب و دومین مجموعه داستان فرحناز علیزاده با عنوان «سر سبیل هایت را نجو» بهار سال ۹۶ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهارده داستان کوتاه است که به قشرهای مختلف جامعه با مضامین طلاق، عشق، مرگ، بلا، کابوس، غم، جدایی و اعتیاد می پردازد.

نویسنده با خلق داستان هایش با زبانی ساده و یکدست به موضوعات اجتماعی، احساسی، انتقادی و روان شناختی جامعه اشاره می کند. نویسنده، اصولا با قضایا و مسائلی سرو کار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال اجتماعی، فرهنگی و محیطی جامعه ی ما تمرکز می یابد و نویسنده در نشان دادن حوادث پیرامون خود غلو نشان نمی دهد زیرا هدف نویسنده از نگارش این داستان ها، اشاره به احوال جامعه ی ماست که تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد گردد. نویسنده به طرح مسائل اجتماعی و با لحن انتقادی و زبانی ساده و یکدست می پردازد. خواننده در داستان ها نقطه اوجی را نمی بیند و نویسنده ، خواننده را بر روی یک جاده ی صاف و مستقیم بدون هیچ دست انداز و چرخش به چپ یا راست به ایستگاه آخر می رساند. خواننده با خوانش داستان ها تباهی و ناروایی های اجتماعی را می بیند اما پاسخی برای آنها نمی یاید. خواننده می پرسد: چرا و به چه علت این رویدادها رخ داده است؟ انگار نویسنده می خواهد فقط با قصه گفتن، حوادث درون و بیرون زندگی مان را یادآوری کند.

داستان های «سه پله ی آخر»، «موزاییک های لق»، «لبخند مریم» و «حالا بست نشسته ام این جا» از تعلیق  انتظار برخوردار است. خواننده وقتی داستان را تا آخر می خوانند که برای دانستن ادامه ی آن کنجکاو می شود.

داستان هایی با مضامین اجتماعی بخصوص نقد اجتماعی، اگر به طور یکنواخت پیش برود خواننده را در همان سطرهای اول خسته می کند و رغبتی به خواندن آن باقی نمی ماند. نویسنده باید رویدادها و مهرهای شطرنج را طوری کنار هم بچیند که خواننده با خواندنِ هر رویداد از خود بپرسد: «بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟» همین سوال باعث کشش و ایجاد رغبت برای خواندنِ ادامه ی داستان می شود.

خواننده خصوصا با وجود شبکه های اجتماعی از بحران های اجتماعی آگاه است و از نزدیک آنها را لمس می کند؛ بنابراین گاه نیاز به یادآوری صرف نیست؛ پس بهتر است که نویسنده، رویدادها را با یک بحران یا گره داستانی آغاز کند و در ذهنِ خواننده طرح مسئله ایجاد کند. خواننده ی کنجکاو با خوانش داستان منتظر است لایه های پنهان داستان را کشف کند.

شخصیت های داستانی این کتاب مدام با خودشان کلنجار می روند: که مگر بدبختی ای بزرگ تر از این هم هست! درست است که دنیا هر کی به هر کی شده، ولی خب نبایستی بی حساب و کتاب شده باشه (کدام یک مُرده تریم؟). خسته شدم از بس سگ دوی الکی زدم. کم آوردم، می فهمی؟ (صدای ناله ها). باید صدقه بدهد تا بلاگردان شود و آه کسی گریبانش را نگیرد (موزاییک لق). آقابابا می گوید: خاک سرد، آدم رو آروم می کنه (سر سبیل هایت را نجو). این کابوس های لعنتی هم دست از سرم بر نمی دارد. پُرِ دلشوره ام. قلبم تند تند م زند (چروک های سبز و لجنی). از عاشق و معشوق های زیادی شنیده بود که همان ماه های اول همدیگر را ول کرده بودند و هر یک سی خودشان رفته بودند (لبخندِ مریمی). آخر آدم دردش را به کی بگوید؟ بیخود نیست که افتادم به وِروِر و هی مثل این دیوانه ها با خودم حرف می زنم (شش تایی می زایند). داد می زنم. عربده می کشم. سرم را می کوبم به دیوار. می کوبم. باز هم صدا هست (قطره های تازه ی خون). می پرسد: چرا کُشتیش!؟ باید چه جوابی بهش می دادم، جز این که بگویم: مجبور بودیم (حالا بست نشسته ام این جا).

نویسنده در داستان هایش تا حد امکان به طور مستقیم شخصیت هایش را معرفی نمی کند، بلکه با بیان رفتار و حالت های درونی و بیرونی، ویژگی های شخصیت ها را به خواننده نشان می دهد؛ شخصیت ها باور پذیر هستند و خواننده با آنها همذات پنداری می کند.

اورسن اسکات کارد (منتقد ادبی) در مقاله ی «ظریف ترین نکته ها درباره ی شخصیت پردازی» در کتاب «حرفه: داستان نویس / جلد دوم» می نویسد: «اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت هایی منحصر به فرد و مهم باشند.»

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه فرهیختگان / شماره ۲۲۰۴ / پنجشنبه ۳۱ فروردین ۹۶

نشست نادر ابراهيمی در نيشابور برگزار شد

نشست نادر ابراهيمی در نيشابور برگزار شد

نشست ادبی «شب نادر ابراهیمی» به مناسبت زادروز وي در پژوهش‌سراي دانش‌آموزي نيشابور برگزار شد.
به گزارش ايسنا- منطقه خراسان، چهاردهمین شب از شب‌‌های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» ۱۹ فروردين‌ ماه با پخش پيام صوتي از همسر نادر ابراهيمي، معرفي و بررسي برخي از آثار او در پژوهش‌سرای سینا مسیح آبادی برگزار گرديد.
مصطفي بيان، دبير انجمن داستان سيمرغ نيشابور در اين مراسم عنوان كرد: قرار بود اين مراسم به صورت مفصل‌تر و با شكوه بيشتري با حضور خانم فرزانه منصوري  همسر زنده‌ياد نادر ابراهيمي برگزار شود اما ايشان قبل از ۱۳ فروردين، اعلام كردند كه به دليل فشردگي برنامه‌هايشان نمي‌توانند امسال از تهران خارج شوند و براي اين برنامه پيام صوتي دادند.
فرزانه منصوری در بخشي از پيام صوتي خود كه در اين مراسم پخش شود، عنوان كرده بود: متاسفم كه نتوانستم در اين مراسم حضور داشته باشم؛ سال‌ها پيش به نيشابور آمديم و برايم جالب بود كه دوباره مردم مهربان و مهمان‌دوست اين شهر را ببينم كه متاسفانه نشد و البته يك سال نيز بزرگداشتي براي نادر ابراهيمي برگزار شده بود دانشجويان دانشكده هنر نيز در آن از چهره نادر ابراهيمي نقاشي كرده بودند و تصويرگري از كتاب‌هاي كودكان  داشتند و استاد جنيدي نيز يك سرديس از وي ساخته بود كه سرديس را براي ما فرستادند و نقاشي از چهره نادر ابراهيمي نيز توسط يكي از دوستان به ما رسيد كه همين‌جا از همه آن‌ها تشكر مي‌كنيم.
وي اظهار كرد: در تمام آثار نادر ابراهيمي عشق به وطن و مردم وطن موج مي‌زند؛ من هم مانند نادر ابراهيمي آرزومندم كه مثل هميشه ملت ما اين دوره‌هاي  سخت را با سرفرازي و صبوري و پيروزي به اتمام برساند و آرزو دارم همه مردم سرزمينم احساس خوشبختي كنند و خداوند گره‌هاي كور آن‌ها را باز كند و آسوده و راحت باشند.
منبع: خبرگزاری ایسنا
این مراسم با حضور استاد مرتضی قربان بیگی، دکتر زهرا ابویسانی برگزار شد. خانم ها سمیه سیدآبادی، زهره اکبرآبادی و سمیه صفایی از اعضای انجمن داستان سیمرغ به معرفی و بررسی کتاب های «سرزمین کوچک من»، «یک عاشقانه ی آرام»، «رونوشت بدون اصل»، «خانه ای برای شب» و «انسان، جنایت و احتمال» از نوشته های نادر ابراهیمی پرداختند.

شب نادر ابراهیمی

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام.

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، عصر پنجشنبه ۵ اسفند ماه با حضور شهردار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، داوران کشوری، چهره ها و دوستداران ادبیات داستانی در فرهنگسرای وکیلی برگزار شد. و در مجموع از میان ۷۷ داستان رسیده از نویسندگان نیشابوری، از سراسر کشور، نجمه باغیشنی با داستان «در فاصله ‌ی چند نخی که میان ماست»، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و کارت هدیه ده میلیون ریالی را به خانه برد و رتبه ی اول را کسب کرد.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من، نجمه باغیشنی در اردیبهشت ۱۳۶۵در روستایی واقع در بخش زبرخان نیشابور به دنیا آمدم. فامیلم داد می ‌زند کدام روستا! سه سال بعد به نیشابور آمدیم و از سال‌ ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۵ فاصله‌ ی خانه تا مهد کودک، خانه تا مدرسه، خانه تا دانشگاه و خانه تا محل کارم را با موتور پدرم، سرویس مدرسه، پای پیاده، تاکسی، اتوبوس و قطار طی کردم. دستاورد این آمد و شدها هم شد یک مدرک دیپلم ریاضی فیزیک، کارشناسی مهندسی شیمی (دانشگاه اصفهان) و کارشناسی ارشد ارتباط تصویری (دانشگاه هنر تهران) و چند سالی سابقه کار در حوزه طراحی گرافیک. ناگفته پیداست تغییر مسیرهایی داشته ‌ام. اما پیوند‌هایم با ادبیات برمی‌گردد به قبل از دانشگاه و سال ‌هایی که شعر می‌سرودم و شعر معاصر ایران را دنبال می‌کردم. در سال‌ های دانشجویی در مقطع کارشناسی این پیوندها کمرنگ‌ تر شد و محدود شد به مطالعاتی پراکنده در حوزه داستان، فعالیت‌های فرهنگی، چند تجربه نه چندان موفق در داستان ‌نویسی و مطالعات جدی‌ تر در حوزه تاریخ هنر که این آخری مقدمه ‌ی علاقمندی من به حوزه هنرهای تجسمی و ورودم به دانشگاه هنر شد. البته بعد از دو سال تلاش‌ و درگیری.

چرا نویسنده شدید؟

آن تغییر رشته به نظرم بیشترین سهم را در نویسنده شدن من داشت. کیفیت دیگری به نگاه کردنم داد. نوشتن ‌های من با یادداشت‌ های روزانه در همان سال ‌ها شروع شد. یادداشت ‌هایی که کم کم رنگ و بوی روایت ‌های داستانی به خود ‌گرفت. اولین داستانم از دل همین یادداشت ‌ها بیرون آمد، در اردیبهشت سالی که گذشت. تا مدت‌ها جراتش را نداشتم بگویم داستان نوشته ‌ام.

پروسه نوشتن تان چگونه است؟

دشوار و خوشایند، گاهی اوقات هم طاقت فرسا. پر از لحظاتی که به محدویت‌ های ذهن و زبانم پی می‌برم. ایده اولیه غالبا از دل یک اتفاق ساده در طول روز، یک گفتگو، بخشی از یک کتاب یا  فیلم بیرون می‌آید. چیزهایی پراکنده یادداشت می‌کنم که گاهی تا چند ماه درست‌ نخورده باقی می‌ ماند و گاهی هم رها می‌شود. نوشتن داستان را زمانی شروع می‌کنم که مطمئن شوم تکه‌ هایی از پازل کنار هم چیده شده و تکلیف شخصیت‌ ها و وقایع تا حدودی روشن است. بگذریم از این که گاهی در طول مسیر و حتی نزدیک به پایان کار، داستان را کاملا به هم می‌ریزم و دوباره آغاز می‌کنم. اگر برایش زمان پایانی در نظر نگیرم ویرایش ‌های بی‌پایان دمار از روزگارم در می‌آورد. روزی که برای مراسم اختتامیه جایزه داستان کوتاه سیمرغ می‌آمدم در قطار بعد از تقریبا یک ماه و نیم، دوباره داستانم را خواندم. و ویرایش شروع شد! «چرا این جمله را این طوری ننوشتی؟ این یکی را اصلا لازم نداشتی! این دیگر چه کلمه‌ای است؟». واقعا از دست خودم کفری بودم.

کمی هم درباره‌ داستان «در فاصله‌ ی چند نخی که میان ماست» حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده‌ ی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ معرفی کرد.

حرف زدن درباره ‌اش نگرانم می‌کند. می‌ترسم با توضیحاتم محدودش کنم. داستان نوشته شده و الان آن طرف در دست ‌های مخاطب است و کار خاصی از دست من بر نمی‌آید. وقتی موضوع داستان، پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ های روابط میان آدم‌ها باشد، به نظرم هرکدام از ما به فراخور دنیای درون، تجربیات و احساس ‌های پنهانمان به شکلی متفاوت با آن مواجه می‌شویم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه می تواند در مسیر شناخت و حمایت از نوقلمان و داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

مسلما بله. در مورد من که این طور بوده است. برای اکثر نویسندگان در ابتدای راه، ترس‌ ها و تردید‌هایی وجود دارد. با توجه به اینکه سال ۹۵ شروع کار داستان‌ نویسی من بود، جایزه داستان سیمرغ نه تنها مرا به جامعه داستان نویسان معرفی کرد بلکه مسیر را برایم روشن ‌تر کرد. در واقع به من جرات داد تا با جدیت بیشتری به ارائه داستان‌ هایم فکر کنم.

آیا پروژه انتشار کتابی در دست دارید؟

بله، انتشار مجموعه داستان‌ های کوتاهم را برای شش ماهه اول سال ۱۳۹۶ در برنامه دارم.

پیشاپیش سال نو را به شما تبریک میگم. پیشنهاد نوروزی شما برای کسانی که می خواهند این بهار را با کتاب آغاز کنند، خواندن چه آثاری است؟

من هم سال نو را به شما تبریک می‌گویم. در سالی که گذشت بهتر‌ین داستانی که خواندم داستان نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه‌ی حکیم فردوسی بود. همه عناصر این داستان تا مدت‌ها ذهن مرا درگیر کرده بود. واقعا شاهکار است. خواندن این داستان و داستان‌های دیگر شاهنامه را پیش و بیش از هر داستان دیگری پیشنهاد می‌کنم. آثار دیگری که تازگی‌ها خوانده‌ام اگر حافظه‌ام یاری کند، آثاری از کورت ونه‌گات با آن طنز تلخ بی‌نظیرش و رمان‌های نویسنده‌ی محبوبم، اورهان پاموک هستند.

و آرزوی بهاری تان؟

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام. نه فقط از بابت مسائل تکنیکی و کیفی که خودم از کارم انتظار دارم، بلکه همین‌ طور از بابت حداقل‌ هایی که انتظار دارم نویسندگی بتواند به عنوان یک حرفه مثل هر حرفه دیگری، برایم فراهم کند، از جایگاه اجتماعی گرفته تا مسایل مالی. می‌دانیم که این آرزویی فقط برای من نیست. ارتباطی تنگاتنگ دارد با آمار کتا‌بخوان‌ های ما و مسایل مربوط به حوزه نشرمان. در سال پیش رو برای همه‌ خواندن و نوشتن آرزو می‌کنم.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۱۳۹۵

این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن

عنوان یادداشت: این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

امسال با همه ی شیرینی ها و تلخی هایش گذشت. سال «پایتختی کتاب ایران» برای نیشابور گذشت. وعده های توخالی برای احداث کتابخانه در نیشابور و حمایت از طرح های فرهنگی با وام های کم بهره توسط بنیاد ملت وابسته به بانک ملت گذشت!

اما رویدادهای خوبی را هم شاهد بودیم؛ مثل حضور سه روزه ی پنجاه نویسنده ی کودک و نوجوان در مرداد ماه، نمایشگاه ناشران کتاب ایران در آبان ماه، برگزاری نشست های هفتگی فرهنگی و ادبی، رونق گرفتن تئاتر، برگزاری دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ با حضور سه داور کشوری در اسفند ماه و ده ها برنامه ی فرهنگی و ادبی و هنری که به همت نهادها و انجمن های مردم نهاد در سال ۹۵ برگزار شد.

همه ی این حرف ها را زدم تا بدانیم که ما مردم صبور و خوبی داریم. مردمی که باید قدرشان را بدانیم و برای نهادینه‌ کردن فرهنگ، اندیشه و فکر در میان خانواده‌ ها تلاش کنیم. دغدغه ی اصلی امروز و همیشه ‌ی من و تمام اهالی فرهنگ و هنر شهرستان، قطعا افزایش آمار مطالعه، دیدن و شنیدن درجامعه است! فاجعه‌ ای که در کمال ناباوری توسط افراد خاص و مورد‌ انتظار جامعه جدی گرفته نمی‌ شود!

امروز هنر می تواند سلاح قوی تری نسبت به ابزارهای نظامی در برابر هجوم شبکه های ماهواره ای و اندیشه های نهیلیستی (پوچ گرایانه) با رنگ و بوی روشنفکرانانه باشد.

اصغر فرهادی، فلیمنامه نویس و کارگردان ایرانیست که با عدم حضور در مراسم اسکار امسال، پاسخ کوبنده ای به تفکرات نژادپرستانه و جنگ طلبانه ی ترامپ داد؛ که مثال بارزی از قدرت و ارزش زبان هنر است.

در اهمیت کلام، نوشتن و کتاب همین بس که یزدان پاک در قرآن می فرماید: «سوگند به قلم و آنچه می نگارد». در واقع این همان چیزى است که سرچشمه ی پیدایش تمام تمدن هاى انسانى، و پیشرفت و تکامل علوم، و بیدارى اندیشه ها و افکار، و شکل گرفتن مذهب ها، و سرچشمه ی هدایت و آگاهى بشر است.

همه ی ما تلفن همراهی داریم و در شبکه‌ های اجتماعی عضو هستیم. آنچه قابل آموختن باشد را، نه در شبکه ‌های اجتماعی که در کتاب، فیلم و موسیقی می‌توان آن را جست ‌و جو کرد. این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

سال نو مبارک.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۹۵