بایگانی برچسب‌ها : کافه داستان

گفتگو با فرناز شهیدثالث، رمان نویس، روزنامه نگار و مجری رادیو

اگر توانایی داستان‌سرایی نداشتیم، نسل بشر منقرض شده بود

منتشر شده در سایت کافه داستان / ۲۶ تیر ۱۴۰۱

مصطفی بیان

متولد ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در تهران و فارغ التحصیل کارشناسی ارتباطات (روزنامه‌نگاری) و کارشناسی ارشد ایرانشناسی است. پدرش اهل نیشابور بود؛ و مادربزرگش اگرچه تازه بعد از ازدواج به نیشابور سفر کرد، اما چنان به این شهر و مردمش علاقه داشت که انگار خود، اهل نیشابور بود.

«فرناز شهیدثالث»، فعالیت مطبوعاتی را به صورت رسمی از سال ۱۳۷۸ با هفته نامه «سروش هفتگی»، روزنامه «شرق» و سایت خبری «خانه هنرمندان ایران» آغاز و از سال ۱۳۸۵ به عنوان نویسنده و سردبیر در رادیو و تلویزیون شروع به کار کرد.

او داستان نویسی را به طور مستمر و جدی با شرکت در کارگاه های داستان نویسی اساتیدی مانند محمد چرمشیر، حمید امجد، محمدحسن شهسواری، سعید عقیقی و مجید قیصری آغاز کرد.

اولین کتابش با عنوان «برای آسمان» در سال ۱۳۹۳ توسط نشر مایا منتشر شد. یکی از تک داستان های او با عنوان «من درنای سیبری را خورده‌ام» در مجموعه داستان گروهی با عنوان «ویلای کاکایی ها» به انتخاب محمدرضا بایرامی در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسید.

جدیدترین رمانش با عنوان «محرمانه میلان» در زمستان ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهرستان ادب وارد بازار کتاب شد. این رمان، روایتی جذاب از دل مهاجرت است. روایتی از مهاجرینی بی‌سرزمین که به هر کجا دست دراز کنند، جایی برای زندگی آنان نیست. در این رمان به مفاهیمی چون نگاه جهانِ غرب به شرق و ماهیت تروریسم پرداخته شده است.

به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، کارگاه دو روزه با عنوان «ویرایش متن؛ ویرایش به عنوان وسیله ارتباط با مخاطب»، پنجشنبه ۲۶ و جمعه ۲۷ خرداد ماه در «خانه داستان سیمرغ» برگزار شد.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با این نویسنده جوان و موفق کشورمان دربارۀ جهان داستانی اش.

رمان «محرمانه میلان» روایتی است جذاب از کشور ایتالیا. روایتی که ما را قدم به قدم از آرامگاه خیام نیشابور تا افغانستان و ترکیه و بعد هم ایتالیا می کشاند و خواننده طعم آوارگی و غربت را می‌چشد. داستان با یک انفجار تروریستی آغاز می شود و شخصیت اصلی داستان که دارای تابعیتی غیراروپایی است متهم می شود! چه چیز شما را به نوشتن داستان‌ «محرمانه میلان» سوق داد؟ (در مورد این رمان صحبت کنید و توضیح بدهید این داستان از کجا شروع شد و چه شد به سراغ این موضوع رفتید؟)

اول اینکه امیدوارم برای مخاطب رمان، جذاب باشد.

فکر می‌کنم همه ما به شکلی با موضوع مهاجرت درگیر باشیم. یا خودمان مهاجرت کرده‌ایم، یا قصد مهاجرت داریم، یا یکی از نزدیکان‌مان مهاجرت کرده، یا اگر تصمیم داریم مهاجرت نکنیم، دیگران برایشان سؤال است که «پس تو چرا نمی‌روی؟»

از طرف دیگر موقعیت جغرافیایی ما در تعیین ارتباط ما با مردم دیگر کشورها تأثیرگذار است. شاید مرزها مهمتر از انسان‌ها شده باشند. بخشی از تنش‌های فرهنگی امروز دنیا به همین مرزها و تبلیغات سیاسی برمی‌گردد. همه این‌ها در ذهنم بود و مسائل دیگری، که کم‌کم تبدیل شد به طرح رمان محرمانه میلان.

آیا تجربه زیستی در ایتالیا داشتید؟ زیرا خواننده به راحتی می‌تواند هر لحظه بودن در کشور ایتالیا، شهر میلان، خیابان ها، آدم ها را ببیند و درک کند.

مدت کوتاهی در ایتالیا درس خوانده‌ام. رشته ارتباطات میان ‌فرهنگی و مولتی‌مدیا. دانشگاه پاویا.

من به تجربه زیسته و ارتباط آن با داستان‌نویسی از دو وجه نگاه می‌کنم. یکی اینکه نویسنده هم مثل هر آدم دیگری (شاید کمی بیشتر و آگاهانه‌تر) تلاش می‌کند که زندگی را تا جایی که می‌تواند زندگی کند. انبانش را پر کند. اما همه داستان به تجربه زیسته برنمی‌گردد. همین محرمانه میلان را مثال می‌زنم که روایت یک بمب‌گذاری تروریستی است و فرار یک عکاس مُد که متهم است. من اگر بخواهم تنها به تجربه زیسته‌ام تکیه کنم، فکر نوشتن این رمان را هم نباید بکنم. یا مثلاً هیچ داستان فانتزی یا علمی تخیلی یا بخش عمده‌ای از داستان‌های جنایی نوشته نمی‌شدند. اما از طرف دیگر، فکر می‌کنم حتی در دورترین و غریب‌ترین داستان‌ها هم نویسنده – دست‌کم بخشی از جان نویسنده – حاضر است. وگرنه داستان به جان مخاطب نمی‌نشیند.

به نظر شما فرم و محتوا چقدر به هم مرتبط هستند؟

خوشبختانه اندیشمندان و متخصصات هنر درباره‌ی این موضوع زیاد صحبت کرده‌اند. من طرفدار نظریه‌ای هستم که فرم و محتوا را از هم جدا نمی‌داند.

وقتی شروع می‌کنید به نوشتن داستان یا رمان، از ایده تا در نهایت پایان، چه پروسه‌ای را طی می‌کنید؟

هر رمان یا داستانی برای من یک دنیای متفاوت است. پس نمی‌توانم درباره‌ی جزئیات حرف بزنم. اما غالباً این طوری است که یک موضوع یا مضمون یا تصویر یا جمله‌ای مدت‌ها در ذهنم خیس می‌خورد، شاید حتی سال‌ها. و بعد طرح اولیه‌ی داستان خودش را نشان می‌دهد. در مورد خودم ماجرا این است که اگر طرح یک رمان یا داستان را با جزئیات دقیق بنویسم دیگر سراغ نوشتن رمان نخواهم رفت. انگار ذهنم کار را تمام‌شده تلقی می‌کند. اما یک طرح کلی از رمان می‌نویسم. شروع و پایان و مسیر کلی داستان، همچنین شخصیت‌ها. البته آماده‌ی تغییر و تحولات اساسی در طول دوره‌ی نوشتن هستم. برای من ماجراجویی عنصر بسیار مهمی است، چه برای لذت بردن از خواندن و چه نوشتن. بنابراین به خودم اجازه‌ی ماجراجویی می‌دهم. مثلاً در مورد محرمانه‌ی میلان، می‌توانم بگویم بیشتر از پانزده سال قبل از نوشتن، به موضوع مهاجرت فکر می‌کردم. البته طرح داستانی برای این موضوع نداشتم. تا بالاخره یک روز طرح اولیه خودش را نشان داد. نوشتن و بازنویسی رمان هم تقریباً یک سال و نیم طول کشید.

اگر از شما بخواهند یک تعریف کلی از داستان بدهید، چه می گویید؟

این سؤال خیلی کلی است. از زوایای مختلف می‌شود داستان را تعریف کرد. یکی که برای خودم جالب است، کارکرد داستان یا به مفهوم عمومی‌ترش «قصه» در طول تاریخ است. من داستان گفتن و شنیدن را یکی از نیازهای اساسی بشر می‌دانم برای ادامه‌ی حیات. شاید اگر توانایی داستان‌سرایی نداشتیم، نسل بشر خیلی زود منقرض شده بود.

وضعیت داستان‌نویسی امروز را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

از اقبال خوشم بیشتر از یک سال است که برای برنامه‌ی بوطیقای رادیو فرهنگ، هر هفته یک رمان یا مجموعه داستان فارسی می‌خوانم. در این مدت انواع آثار به دستم رسیده و خوانده‌ام. کیفیت آثار متفاوت است اما تعداد آثاری که خواندن‌شان غافلگیرم کرده کم نبوده. اجازه بدهید به‌جای ارزیابی وضعیت امروز داستان‌نویسی، امیدواری‌ام را به آینده‌ی داستان‌ فارسی ابراز کنم.

امروز شاهدیم خوانندۀ ایرانی به دنبال رمان و داستان حرفه ای و جدی نیست. خواندنِ کتاب‌های زرد هر خوبی داشته باشد، نشان‌دهنده شکوفایی کتاب‌های جدی نیست؛ دانش زرد، مانع دانش ژرف در هنر، ادبیات، فلسفه، شعر و تاریخ می شود.

به نظرم نمی‌شود در جواب این سؤال نظر شخصی گفت. به تحقیق و پژوهش نیاز دارد. آن هم یک پژوهش بلندمدت. می‌دانم بسیاری از آدم‌های کتاب‌خوان در سنین نوجوانی با همین کتاب‌های به قول شما «زرد» به کتاب خواندن علاقه‌مند شده‌اند. کما اینکه وقتی درباره‌ی آمار بالای کتاب در کشورهای دیگر صحبت می‌کنیم، بخش عمده‌ی این مطالعه شامل رمان‌های عاشقانه و پلیسی می‌شود که بیشترشان از نظر ادبی و تکنیکی جایگاه بالایی ندارند. حالا ممکن است منظور شما از کتاب جدی، فقط حوزه‌ی خاصی از کتاب‌ها مثلاً کتاب فلسفه باشد و به فرض رمان را جدی حساب نکنید، در حالی که من رمان خواندن را جدی‌ترین بخش مطالعه بدانم. باید درباره‌ی این عبارت‌ها و کلمه‌ها و مفاهیم با دقت بیشتری حرف بزنیم.

به نظر شما در اين بازار سرشار از رمان و داستان، خوانندگان چطور می‌توانند كتاب‌های دلخواه‌شان را پيدا كنند؟

خیلی سخت. ما در این بخش خیلی ضعیف هستیم. اگر صنعت نشر حرفه‌ای داشته باشیم، معرفی کتاب‌ها هم حرفه‌ای‌تر انجام می‌شود. به نظر من یکی از دلایلی که مخاطب ایرانی رمان، کمتر از آثار تألیفی استقبال می‌کند همین ناآشنایی با نویسنده‌ها و آثار آنهاست. خود من به عنوان علاقه‌مند و مخاطب جدی رمان، گاهی اتفاقی رمان یا مجموعه داستانی می‌خوانم که هم از نظر کیفی سطح قابل قبولی دارد و هم به سلیقه‌ی داستانی من نزدیک است اما سال‌ها از انتشار آن گذشته و من هیچ اسمی از آن نشنیده‌ام.

نظرتان درباره جایزه ادبی چیست؟ آیا برگزاری جوایز مختلف ادبی به رشد و ارتقای ادبيات داستانی ايران و حتی شهرستان کمک می ‌کند؟

در کشورهای مختلف نهادهایی برای ارزیابی و انتخاب آثار داستانی شکل گرفته‌اند. بعضی از این جوایز چنان معتبرند که بر معرفی و فروش آثار داستانی تأثیر غیرقابل انکاری دارند. مثلاً نویسنده‌ای که نوبل دریافت کرده باشد یا اثری که به ‌عنوان برگزیده‌ی بوکر معرفی شده باشد، مخاطب جهانی پیدا می‌کند. هرچند هیچ کدام از این جوایز متر و معیار قطعی نیستند. مثلاً اینکه میلان کوندرا نوبل نگرفته هیچ از اعتبار او کم نمی‌کند. اما مثلاً بعد از اینکه اسم اولگا تورکاچوک لهستانی به عنوان برنده‌ی جایزه‌ی نوبل اعلام شد، آثار بیشتری از او به فارسی ترجمه شد و طرفدار پیدا کرد.

در ایران هم فکر می‌کنم اگر جوایز ادبی سازوکار حرفه‌ای و درستی داشته باشند، کم‌کم می‌توانند اعتماد مخاطب را جلب کنند و به معرفی آثار داستانی کمک کنند.

آیا تا به امروز به نیشابور سفر کرده بودید؟

بله. یک بار نوروز سال ۶۷ که تهران موشک‌باران بود، تعطیلات عید را با خانواده‌ی مادرم به نیشابور رفتیم و چند روز ماندیم. آنجا من آبله‌مرغان گرفتم و تمام سفر خواب بودم. دفعه‌ی بعد، روزی بود که پسرعموی مامان از اسارت آزاد شد و به خانه برگشت. کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک بار هم برای عروسی یکی از اقوام مامان رفتیم. دانشجو بودم و نیشابورگردی مفصلی کردم. تا می‌شد خوش گذراندم.

دو راهی احساس و وظیفه / یادداشتی بر داستان بلند کوه مرگی نوشتۀ حسین عباس زاده

– یادداشت «دو راهی احساس و وظیفه / یادداشتی بر داستان بلند کوه مرگی نوشتۀ حسین عباس زاده» _ سایت کافه داستان – ۲۲ خرداد ۱۴۰۱

مصطفی بیان

«هیچ وقت فکر نمی کردم روزی یک قاتل را عمل کنم؛ قاتلی که بهترین دوستانم را از من گرفته بود؛ قاتلی که بهترین روزهای عمرم را تباه کرده و مرا زخمی به اسارت برده بود. حالا قرار بود او زیر دست من عمل بشود.» (صفحه ۱۷۳)

با خواندنِ پنج جمله از متنِ این داستان؛ طرح داستان برای خواننده مشخص می شود. داستان دربارۀ تک تیرانداز عراقی است که در زمان جنگ تحمیلی در یکی از درگیری ها، تعداد زیادی از سربازان جوان ایرانی را به شهادت می رساند ولی بالاخره بعد از چند ساعت درگیری نفس گیر، توسط ۸ سربازِ جوان و کم تجربه به اسارت گرفته می شود. حسِ انتقام و تنفر در رگ های ۸ سرباز جوان ایرانی دمیده و آنها منتظر  فرمانده نشدند. هرکس نظری دربارۀ شیوۀ کشتنِ تک تیرانداز عراقی می داد. بخاطر عدم تجربه و ناآگاهی سربازان، بالاخره تصمیم نادرست می گیرند و سرباز عراقی را با دستانِ باز از کوه پرت می کنند؛ به گمانِ آن که، تک تیرانداز عراقی در آن ارتفاع و زیر بارش سنگین برف از بین خواهد رفت و یا خوراک حیوانات خواهد شد! اما سرنوشت به گونۀ دیگری رقم می خورد. چند روز بعد، آن ۸ سرباز در یک شب سرد و یخبندانِ دی ماه، توسط چند سرباز عراقی به فرماندگی آن تک تیرانداز، غافلگیر و به اسارت گرفته می شوند.

«نباید دست هایش را باز می کردیم. نباید بهش رحم می کردیم. ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بُود بر گوسفندان!» (صفحه ۴۲ کتاب)

داستانِ ۸ سرباز وظیفه که هیچ تجربه ای از جنگ و ماهیت جنگ نداشتند و از سر جبر و برای دفاع از ناموس و وطن، ترک منزل و دیار کرده بودند و در مقابل هجوم نابرابر دشمن خون خوار ایستاده بودند؛ با یک تصمیم اشتباه و عجولانه و از سر تنفر و حسِ انتقام جویی، سرنوشت خود را تغییر می دهند.(طنز تلخ داستان)

از ۸ سرباز، ۷ سرباز توسط آن تک تیرانداز عراقی از کوه پرت می شوند؛ اما سرنوشت راوی داستان مانند ۷ هم رزم دیگرش نیست؛ او از روی خوش شانسی یا شاید بتوان گفت، بدشانسی، زخمی به اسارت گرفته می شود.

حالا سال ها بعد از پایان جنگ نابرابر هشت ساله ایران و عراق، راوی داستان، پزشک شده است و مطبی در مشهد دارد. یک روز آن مرد تک تیرانداز عراقی به مطب او می آید و از او می خواهد بیماری سرطانش را درمان کند؛ بدون آنکه دکتر (شخصیت اصلی داستان) را بشناسد.

«بیمار نگاهش را دوخت به چهره ام. من هم نگاهش کردم. قلبم تندتند زد. از درون داغ شدم. با خودم گفتم خدا کند توی صورتم چیزی مشخص نباشد، ولی داشتم می لرزیدم. دستم را به لبۀ میز گرفتم و فشارش دادم. سعی کردم محکم باشم. هر دو خیره به هم نگاه کردیم. با خودم گفتم نباید کم بیاورم، نباید خودم را ببازم.» (صفحه ۱۰۵ کتاب)

تنفر و حسِ انتقام در وجود راوی شعله می کشد. نباید بگذارد این بار مانند بار قبلی، آن تک تیرانداز عراقی قسر دربرود؛ باید انتقام دوستانش را بگیرد. اما راوی بین دو راهی قرار می گیرد. حسِ انتقام و احساس وظیفه به عنوان پزشک. وظیفه پزشکی ایجاب می کند که بیمار را بدونِ توجه به ماهیت درونی، شغل و سمت سیاسی و حتی به عنوان جانی ترین آدمِ روی زمین به چشم «بنی آدم» نگاه کند و به قسمش وفادار بماند. دوراهی «احساس» و «وظیفه». بدترین دوراهی برای راوی داستان. کدام را باید انتخاب کند؟

«چه چیزی ما آدم ها را مقابل هم قرار داده است؟» (صفحه ۱۱۷ کتاب) لعنت به جنگ، لعنت به آدم های عوضی که به قدرت می رسند که انسان ها و مردمِ دو همسایه را در مقابل هم قرار می دهند. ما آدم ها تقاصِ خودخواهی، جاه طلبی، طمع قدرت طلبان و سیاستمدران را پس می دادیم. حتی بعد از سه دهه از پایان جنگ!

مردم از جنگ خسته شده بودند: «هشت ساله؛ جنگ بسه دیگه.» (صفحه ۱۱۱ کتاب). هنوز هم خستگی و زخمِ جنگ از تن شان صیقل نشده است. حتی بعد از این همه سال، مردم دیگه فیلم جنگی نگاه نمی کنند … فیلم طنز می بینند. (صفحه ۸۶ کتاب)

«کوه مرگی» داستانی ضد جنگ است. داستان از سختی های جنگ می گوید. از رشادت، شهادت، اسارت، شکنجه، از کولاک و برف و سرمای استخوان سوز اواخر دی ماه کوهستان های کردستان، نبودنِ آذوقه و ماموریت های بیست روزه تا یک ماهه بدونِ دوش و حمام داغ!

راوی داستان، سرباز وظیفه ای دیپلمه بود که آرزو داشت دورانِ خدمتِ سربازی را زود تمام کند و به خانه برگردد. برای آینده برنامه ریزی می کرد و به فکر کار و تحصیل فکر بود. در جنگی که هر ثانیه امکان داشت کشته شود و فقط باید به فکر زنده ماندن می بود، امید داشت و امید بود که باعث می شد بتواند در بدترین شرایط به آینده فکر کند.

داستان، شروعی خیلی خوب و قوی دارد. آنقدر کشش دار، که خواننده را مُجاب می کند داستان را ادامه دهد؛ اما این کششِ داستانی از نیمۀ دوم داستان کاسته می شود و آن فضای پُر التهاب به فضایی آرام و شاعرانه بدل می شود. طوری که پایان داستان، بسیار کلیشه ای و شعار گونه به نظر می رسد و در نهایت به آن مثل معروف: «کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد» می رسیم: «کوه همیشه کوه هستند، ولی آدم ها نه. کوه ها از سنگ هستند و همیشه سنگ باقی می مانند؛ حتی زمانی که خُرد بشوند، ولی آدم ها نه. آدم ها همیشه آدم نیستند. گاهی خودخواه، مغرور، خبیث، وحشی و درنده، گاهی خمیده و افسرده و پشیمان و ناتوان اند.» (صفحه آخر کتاب)

نکتۀ دوم که می توانم به آن اشاره کنم: در داستانِ «کوه مرگی» دو تک داستان داریم؛ داستانِ سرقت کیف و لپ تاپ راوی داستان و داستان عمو عباس که هیچ ارتباطی به خط و جریانِ اصلی داستان ندارد و این عدم ارتباط باعث لطمه به طرح اصلی داستان می شود.

نکتۀ آخر: اشاره نویسنده به دو شخصیت تاریخی «نادر شاه افشار» و «کلنل پسیان» در صفحۀ ۶۱ کتاب. دو شخصیت متضاد با مضمون اصلی داستان. کلنل پسیان، در اولین روزهای قدرت‌گرفتن رضاخان از سازش با حکومت مرکزی خودداری کرد و بر علیه حکومت مرکزی قیام کرد و جنگید؛ و دیگری، نادرشاه، آخرین فاتحِ بزرگِ آسیای میانه، که بعد از هجوم به هند، دو الماس «کوه نور» و «دریای نور» را به عنوان غنائم جنگی از هند بیرون آورد؛ در حالی که مضمون و درون مایه اصلی داستان «کوه مرگی» ضدیت با جنگ، دفاع از میهن، مبارزه با هجوم بیگانه و پیامدهای فاجعه بار جنگ است. از این رو، انتخاب و نام بردنِ این دو شخصیت تاریخی سنخیتی با مضمون و درون مایه اصلی داستان و شخصیت اصلی داستان ندارد!

حسین عباس زاده، متولد سال ۱۳۵۸ و ساکن مشهد است. داستان بلندِ «کوه مرگی» جدیدترین کتابِ اوست که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. داستان ۱۹۰ صفحه ای در نوزده فصل و به قیمت ۵۵ هزار تومان که بهار امسال، وارد بازار کتاب شده است.

گفت و گو با سولماز اسعدی

عکس آسترید لیندگرن روی اسکناس‌های سوئدی است /سولماز اسعدی در گفت‌وگو با «کافه داستان»

مصطفی بیان

سایت کافه داستان /  ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۱

سولماز اسعدی، متولد ۲۹ تیر ۱۳۶۷ و دانش آموختۀ کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی و کارشناسی ارشد مدیریت حسابداری است. او از اوایل دهۀ نود نویسندگی را به طور جدی با حضور در کارگاه های داستان نویسی در تهران آغاز کرد. اولین مجموعه داستانش را با عنوان «معشوقۀ مایاکوفسکی»، اواخر سالِ گذشته، توسط انتشارات «روشنگران و مطالعات زنان» به بازار کتاب عرضه کرد و این کتاب در کمتر از دو ماه به چاپ دوم رسید. عنوان کتاب برگرفته از یکی از چهارده داستان این مجموعه است. برخی از داستان های این مجموعه برگزیدۀ جوایز ادبی جمالزاده، سیمرغ، نارنج، سقلاتون، بهاران، ارسباران و فرشته بوده است.

سولماز اسعدی در یک دهۀ گذشته نقدها و یادداشت های متعددی در نشریات مختلف منتشر کرده و برگزیدۀ جوایز مختلف ادبی بوده است.

یکی از تک داستان های او با عنوان «آچمز» در مجموعه داستان های برگزیده آکادمی گردون به همت عباس معروفی در نشر گردون آلمان، و سه داستان «کُن فیکون»، «تاج رز برای شاه بی سر» و «دیدن پسر صددرصد نامطلوب در عصر دلگیر ماه آبان» در مجموعۀ داستان های برگزیدۀ «جایزه داستان سیمرغ» در سال های ۹۷ و ۹۸ و ۱۴۰۰ به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» و توسط نشر داستان به چاپ رسیده است.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با این نویسنده جوان و موفق کشورمان دربارۀ جهان داستانی اش.

ـ شما زاده‌ی خراسان و بزرگ شده‌ی تهران هستید. آیا دلیل این نکته که داستان‌های‌تان کمتر در فضای خراسان و نیشابور رخ می‌دهد این است که سال‌های شكل‌دهنده شخصیت شما در تهران گذشته است؟

ـ من تا چهارم دبستان در نیشابور زندگی کردم. از آن پس بیش از بیست سال ساکن تهران بودم. گرچه گاهی روح یک شهر حتی با یک هفته زندگی کردن در آن، می‌تواند چنان در جان و روح فرد نفوذ کند که برای همیشه در موردش بنویسد ـ مانند حرفی که کامو در بیگانه می‌زند: «آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود.» ـ با این وجود سال‌ها تجربه‌ی زندگی در تهران، خاطرات تلخ و شیرین بیشتری را در این شهر برایم رقم زده و بالطبع این مساله در داستان‌هایم هم نمایان است.

ـ در کلاس‌های داستان‌نویسی آموزش می‌دهند که از قبل هر شخصیت را با جزئیات توصیف کنید و طرح داستان را پیچ ‌و تاب بدهید، و شما در کتاب «معشوقه ی مایاکوفسکی» ثابت کردید که این فرمول همیشه لازم نیست.

ـ به نظرم این طور نیست که در همه‌ی کارگاه‌های داستان‌نویسی یک دستور‌العمل خاص وجود داشته باشد. لااقل در کلاس‌هایی که من شرکت کرده‌ام بیشتر گفته می‌شد چه جوری ننویسید و توصیه های کمتری راجع به این که چه جوری بنویسید وجود داشت. تازه در برخی مواقع هم می‌گفتند حرف هایی که می‌زنیم وحی منزل نیست و جای اگر و اما دارد و معمولا این طور است، اما خیلی‌ها هم بوده‌اند که این قواعد را رعایت نکرده و کارشان درخشان از آب درآمده است. به نظرم دست نویسنده باید در نوشتن و انتخاب سبک و سیاقش باز باشد وگرنه همه‌ی آثار شبیه هم خواهد شد.

ـ تا به حال شده که شخصیت‌های داستان‌های‌تان را براساس تجربیات زندگی شخصی و خودتان بنویسید؟

ـ فکر می‌کنم این اتفاق کم و بیش برای هر نویسنده‌ای رخ می‌دهد. حالا بعضی کمتر و بعضی بیشتر. مثلا همینگوی اکثر آثارش را بر اساس اتفاقات زندگی شخصی‌اش نوشته است. اما مثلا همین همینگوی در وداع با اسلحه داستان عشقی‌اش را جوری به پایان می‌برد که معشوقه‌اش در انتها می‌میرد. اما در واقعیت آن زن پرستار همینگوی را ترک می‌کند تا با شخص دیگری ازدواج کند. پس در داستان خیال، هنر و تکنیک‌های نویسندگی با واقعیت زندگی در هم می آمیزد و حاصل کار چیزی است که شاید دیگر ربطی به واقعیت نداشته باشد.

من هم وقتی می‌نویسم مدام فکر می‌کنم چه طور روایت کنم که جذاب‌تر و داستانی‌تر باشد. به نظرم هنر نویسنده همین است. وگرنه صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها پر از اخبار واقعی است که ارزش ادبی ندارند. من هم هدفم وفاداری به قلم است و کاری به این که واقعیت چه بوده یا اصلا ممکن است چنین اتفاقی در واقعیت رخ دهد یا نه ندارم. سعی می‌کنم جوری بنویسم که حتی یک داستان شگفت آن‌قدر باورکردنی به نظر برسد که خواننده حس کند هم اکنون برای خودش در حال وقوع است. البته متاسفانه بعضی از خوانندگان به خصوص وقتی در داستان از راوی اول شخص استفاده می‌شود، راوی را با نویسنده اشتباه می‌گیرند.

‌ـ چند سالی ساکن سوئد هستید. آیا با انجمن‌های ادبی و یا نشست‌های ادبی و کتابفروشی‌های آن‌جا ارتباط دارید. از حال و هوای نشست‌ها و اخبار ادبی آن‌جا بگویید.

ـ در این چند سال بیشتر در شهر کوچکی زندگی کردم که آن‌جا دانشجو بودم. هنوز درسم تمام نشده بود که کرونا شروع شد. متاسفانه در این مدت چنان که باید و شاید نتوانسته‌ام با کتاب‌فروشی‌ها و محافل ادبی ارتباط بگیرم. خوب مهاجرت واقعا مشکلات زیادی دارد و آسان نیست. گرچه چند باری به یک نشر و کتاب‌فروشی ایرانی در استکهلم سر زده و با صاحبش گپ و گفتی داشتم. حتی دو دل بودم که مجموعه داستانم را در ایران چاپ کنم یا آن‌جا، اما در نهایت تصمیم گرفتم داخل ایران چاپش کنم.

ـ این روزها آثار بسیاری از نویسندگان خارجی در ایران ترجمه و منتشر می‌شوند و نسبت به آثار ایرانی تبلیغات بسیار گسترده‌تری دارند. آیا در سوئد شرایط نشر مانند ایران است؟

ـ شاید جالب باشد بدانید «آسترید لیندگرن» نویسنده‌ی داستان‌های «پی پی جوراب بلند»، عکسش روی اسکناس های بیست کرونی سوئدی چاپ شده است. پیش از او هم تصویر «سلما لاگروف» نویسنده‌ی «ماجراهای شگفت‌انگیز نیلز» که وقتی من بچه بودم، انیمیشنش از تلویزیون خودمان پخش می‌شد، روی این اسکناس‌ها چاپ شده بود. یعنی ما داریم در مورد کشوری حرف می‌زنیم که تا این حد به نویسنده‌های خودش، به خصوص در حیطه‌ی کودک و نوجوان اهمیت می‌دهد و البته که در مورد حمایت از تمام محصولات و صنایع داخلی چنین است.

در مورد شرایط نشر در سوئد شاید اطلاعات من به تنهایی کافی و دقیق نباشد. دوست نداشتم پاسخ سوال شما را هم سرسری داده باشم، پس با مراجعه به وبسایت Nordstjernan ، به این نتیجه رسیدم، برخلاف سالیان گذشته، امروزه تعداد ترجمه‌ی آثار از انگلیسی به سوئدی به طرز چشمگیری کاهش پیدا کرده است. از جمله دلایل آن هزینه‌ی بالای ترجمه و بی‌‌صبری خوانندگان سوئدیِ اغلب مسلط به زبان انگلیسی، برای خواندن سریع آثار خارجی است. مردم سوئد بی‌ آن‌که نیازی داشته باشند منتظر ناشران داخلی خود بمانند، می‌توانند کتاب‌های روز دنیا را به صورت آن‌لاین از وبسایت های بین‌المللی خریداری کنند. از طرف دیگر ناشران سوئدی هم بیشتر تمرکز خود را روی عرضه‌ی کتاب‌های سوئدی در بازارهای بین‌المللی قرار داده‌اند. مثلا یکی از مترجمان گفته است که این‌روزها بیشتر وقتش را صرف ترجمه‌ی آثار سوئدی به انگلیسی می‌کند و نه بالعکس.

ـ شما تجربه‌ی حضور در کارگاه‌های داستان‌نویسی محمدرضا گودرزی، محمدجواد جزینی و حسین سناپور را در تهران و کارگاه داستان‌نویسی آنلاین عباس معروفی را در خارج از کشور دارید. کارگاه‌های داستان‌نویسی هر یک از این بزرگواران سبک و سوی خاص خودشان را دارند و گاهی سبک همدیگر را نقد و رد می‌کنند. می‌خواهم نظرتان را درباره‌ی کارگاه داستان‌نویسی و تجربه‌ی حضور شما در کلاس‌های اساتید مختلف بدانم.

ـ از تجربه‌ی حضور در کارگاه‌های مختلف و آشنایی با سبک هر استاد راضی هستم. همه‌ی این بزرگواران اساتید زبده‌ای هستند و من مدیون آموزه‌های ایشانم. از هریک مطالب زیادی آموخته‌ام که گاهی اتفاقا منطبق و موافق با نظر دیگری بوده است و گاه متفاوت. به نظرم داشتن چند استاد مختلف، بی‌شباهت به چند صدایی در داستان نیست. هربار که کلاس تازه‌ای که می‌رفتم با خود می‌گفتم: «عجب! پس می‌شود از این زاویه هم به موضوع نگاه کرد!»

 به علاوه محدود نکردن خود به یک استاد، مثل این است که به جای یک کتاب سه یا چهار کتاب خوانده باشید. مثلا در کارگاه‌ها پیش می‌آید که یکی از اساتید بیشتر تکیه بر نقد و تئوری‌های آن می‌کند، دیگری به زبان داستان و معرفی سبک‌ها اهمیت بیشتری می‌دهد، آن یکی به صورت تخصصی به نوشتن رمان می‌پردازد و دیگری به فرم  و محتوا و مهم بودن دغدغه‌های اجتماعی اصرار می‌ورزد. البته من کسی را که تازه می‌خواهد نوشتن را شروع کند به هر روز کلاس و استاد عوض کردن تشویق نمی‌کنم. خودم هم این کلاس‌ها را طی ده سال رفته‌ام. هر بار هم به خودم فرصت می‌دادم تا مطالب یک استاد خوب در عمق جانم ته‌نشین شود.

و حالا که متاسفانه از این محافل دورم، بارها شده که مصاحبه‌های مختلف با نویسندگان مشهور جهانی و توصیه‌های آن‌ها را به نویسندگان جوان می‌خوانده‌ام که ناگهان به یک دستور‌العمل و توصیه‌ی خاص رسیده و با خود گفته‌ام: «چه جالب! این حرف را فلان استاد هم همیشه سر کلاس می‌گفتند.»

این مواقع واقعا احساس قدردانی می‌کنم و همیشه از همگی آن‌ها با افتخار یاد خواهم کرد.

ـ و سخن آخر؟

ـ ضمن تشکر از مجموعه‌ی فعال و پرتلاش انجمن داستان سیمرغ  و جناب آقای مصطفی بیان دبیر انجمن، به خاطر حمایت‌شان از ادبیات داستانی ملی و منطقه‌ای ایران و نویسندگان، امیدوارم ادبیات داستانی ایران در یک‌صدمین سالگرد تولدش، بتواند با حفظ دست‌آوردهای گذشتگان، با نگاه رو به جلو و پیدا کردن جایگاه اصلی و شایسته‌ی خود طی دهه‌ی آینده، نه تنها پیوند دوباره‌ای با مخاطبان داخل کشور برقرار کند، بلکه بتواند در عرصه‌های جهانی هم حضوری پررنگ و درخشان داشته باشد.

نقدی بر رمان «پرده ی آهنین» نوشته ی علی شروقی

پرده آهنین_علی شروقی

وقتی پره آهنین نویسنده ای کنار می رود…

نقدی بر رمان «پرده­ ی آهنین» نوشته ­ی علی شروقی

پرده­ی آهنین / علی شروقی / نشر ثالث / ۳۰۴ صفحه / چاپ اول ۱۳۹۸

وقتی پرده­ ی آهنین نویسنده­ای کنار می رود آن وقت با واقعیت روبرو می شویم.

«پرده­ ی آهنین» داستانِ روزنامه ­نگار جوانی است به نام حامد ناصرپور که رسالتش این است که نویسندگان و شاعران را به همگان معرفی کند و درباره­­ شان بنویسد. حامد، روزنامه ­نگار ادبی «پیام سحر» است. یک روز نرسیده به میدان انقلاب، بین کتاب های یکی از بساطی های پیاده رو چشمش به رمان «شیر و سایه» جهانگیر فاتحی افتاد. فاتحی را نمی شناخت. علاقه مند شد تا در موردش اطلاعاتی جمع آوری کند.

جهانگیر فاتحی، نویسنده ای بود که در دهه ی چهل، با دو رمان «شیر و سایه» و «شبِ ساده ی بی دلیل» درخشید اما رفته رفته نامش به فراموشی سپرده شد. هیچ کس دقیقا نمی دانست کجاست و از چه زمانی ناپدید شده است. حس ماجراجویی و پلیسی روزنامه نگار جوان جرقه ای بود تا تلاش کند در مورد این نویسنده ی بااستعداد دهه ی چهل بیشتر بداند و مصاحبه ای مفصل در موردش به چاپ برساند.

حامد باید این فرصت طلایی را جدی می گرفت تا بتواند قله ی ژورنالیستی را فتح کند. زیرا خیلی ها به سن و سال او چند سالی از شهرتشان در مطبوعات می گذشت و برای خودشان اسمی در کرده بودند. اما حامد در این مدت چندان نتوانسته در کارش بدرخشد. به همین دلیل به این مصاحبه نیاز داشت. مصاحبه با جهانگیر فاتحی راه را برای حامد می گشود تا بتواند وارد مرحله ی جدیدی در روزنامه نگاری شود. پس ابتدا باید فاتحی را پیدا می کرد.

جهانگیر فاتحی کیست؟ این معمای داستانِ «پرده ی آهنین» است. قدیمی ها گفته بودند، دو رمانش شاهکار است؛ اما نسل امروز، نمی توانست با نثر و داستان نویسی فاتحی ارتباط برقرار کنند! نمونه اش مهناز، دختر عمه ی حامد بود. نتوانست با رمان «شیر و سایه» ارتباط برقرار کند. مهناز می گفت: نثرش خوب است اما نتوانسته بفهمد که نویسنده چه می خواهد بگوید.

«راستش احساس کردم آن جور که نثرش است خود کتاب نیست، یعنی اصلا چیزی پشت این نثر قشنگ نیست اما یک جوری نوشته که آدم خیال می کند هست اما نمی فهمد چیست.» (صفحه ۳۶ کتاب)

داستان گسترش پیدا می کند و آدم های جدیدی وارد داستان حامد می شوند. احمد امیدوار، دکتر ظهوری، پرنیان، فریدون فیروز، ابراهیم فروزین، مهرزاد ملکی و واقفی. اما هیچ کس اطلاعات به دردبخوری از جهانگیر فاتحی نداشتند. معمایی در ذهن حامد به وجود می آید که واقعا نویسنده ای به نام جهانگیر فاتحی وجود دارد!؟

«کلا بی خیال شدم این مصاحبه را با این بلبشو، ولی محض کنجکاوی شخصی خودم بدم نمی آید بدانم این جهانگیر فاتحیِ نویسنده الان کجاست و اصلا آیا چنین کسی وجود خارجی داشته یا همان طور که بهروز واقفی می گفت سرِ کاری بوده.» (صفحه ۲۴۰ کتاب)

حامد به کمک احمد امیدوار  به خانه جهانگیر فاتحی می‌رود و در ملاقات اول با پرستار جهانگیر به نام پرنیان روبه‌رو و در نگاه اول مجذوب زیبایی پرنیان می شود. در ملاقات اول امکان دیدار و گفت و گو با جهانگیر خان، به‌دلیل کسالت، فراهم نمی‌شود و به طور ناگهانی حامد وارد رابطه‌ای مرموز و عاشقانه با پرنیان می‌شود و مسیر داستان تغییر می کند.

درباره ی داستان:

در داستان «پرده ی آهنین» اسم افراد و نام کتاب های بسیاری آورده می شود که ذکر این همه نام خارج از حوصله ی خواننده است و به نظر هیچ کمکی به بازگشایی گره داستان نمی کند. به عنوان مثال در صفحه ی ۱۳۲ چهار خط لیست کتاب های کتابخانه ی دکتر ظهوری ذکر می شود که به نظر، ذکر نام کتاب ها لزومی ندارد!

در رمان «پرده ی آهنین» شاهد اضافه گویی فراوانی هستیم که گاه از جذابیت داستان می کاهد. به عنوان مثال گفت و گوی مفصل حامد و مهناز در فصل ۱۳ و نیز صفحه ۱۱۰ چه کمکی در کشف علت و معلولی داستان دارد!؟

«پرده ی آهنین» از چند تک روایت تشکیل می شود. مهم ترین آنها که می توانست در شکل گیری و بازگشایی گره ی رازآلود جهانگیر فاتحی کمک کند؛ روایت پرنیان و احمد امیدوار است؛ اما گاهی می بینیم، همین دو روایت نیز از مسیر اصلی داستان خارج می شود و خواننده را وارد قصه ی جدیدی می کند که هیچ ارتباطی به داستان جهانگیر فاتحی ندارد.

چرا عشق ناگهانی حامد نسبت به پرنیان به وجود آمد. آیا این عشقِ زودهنگام به طرح داستان کمک می کند؟ چرا پرنیان از حامد خواست بی خیال مصاحبه با فاتحی شود؟ و همچنین خواب های پریشان حامد که علت آن تا پایان داستان کشف نمی شود.

مهم ترین ضعف رمان «پرده ی آهنین» پراکندگی و بی نظمی در پیچش‌های قصه، تعلیق و درونمایه داستان است که همگی در خدمت داستان نیستند و این خواننده را سردرگم می‌کند و سبب می‌شود خواننده نتواند از خواندنِ رمان لذت ببرد؛ در نهایت از خود می پرسد: داستان در مورد جهانگیر فاتحی بود؟ یا داستان درباره ی عشق حامد و پرنیان؟ و یا راز زندگی حامد امیدوار؟ و یا راز گذشته ی حامد و مهناز؟ و یا علت ناپدید شدنِ عمو حمید (دوستِ صمیمی پدرِ حامد)؟ و از همه مهم تر راز ارتباط پرنیان با حامد امیدوار و جهانگیر فاتحی….؟ بالاخره داستان درباره ی چه کسی و یا چه کسانی بود!؟

این رمان از ۴۵ فصل‌ کوتاه تشکیل شده است. همانطور که قبلا ذکر شد، راوی این رمان روزنامه‌نگار است درحالی که نویسنده ی رمان، خود روزنامه‌نگار است و آگاه نسبت به جزئیات و حواشی روزنامه نگاری. انتقاد به حرفه ی شخصی و عدم خودسانسوری از ویژگی مثبت این رمان محسوب می شود که به خودیِ خود قابل تقدیر و ستایش است.

اوایل آبان امسال، برگزیدگان دهمین جایزه ادبی هفت اقلیم در بخش مجموعه داستان و رمان اعلام شد. در بخش رمان، «پرده آهنین» به عنوان رمان برتر معرفی شد. داوری بخش رمان را صمد طاهری، احمد آرام و رضا زنگی آبادی بر عهده داشتند.

علی شروقی متولد سال ۱۳۵۸، روزنامه نگار و نویسنده است. اولین اثر داستانی اش مجموعه داستانی به نام «شکار حیوانات اهلی» (نشر چشمه، سال ۱۳۸۹) است. این مجموعه‌ داستان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه مهرگان شد. بعد از انتشار مجموعه داستان «شکار حیوانات اهلی»، دو رمان «مکافات» (نیماژ، سال ۱۳۹۵) و «معجون مکانیک» (ثالث، سال ۱۳۹۵) منتشر کرد. «پرده ی آهنین» سومین رمان علی شروقی است که توسط نشر ثالث در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسیده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1400/09/17/%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d9%be%d8%b1%d8%af%db%80-%d8%a2%d9%87%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%da%a9%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%85%db%8c%e2%80%8c%d8%b1/

نگاهی به رمان «عشق غیر منتظره» نوشته ی جودی هدلاند

جودی هدلاند[۱] نویسنده ی امریکایی است که تاکنون بیش از سی رمان پُرفروش برای بزرگسالان و نوجوانان منتشر کرده است.

رمان «عشق غیر منتظره» داستان زندگی دختری بیست و دوساله به نام اِما چمبرز است که بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادرش، همراه با تنها برادرش، رایان، سوار بر کشتی عازم دیترویت می شوند تا در آنجا ساکن شوند؛ اما در نزدیکی جزیره پرسک، کشتی آنها مورد هجوم دزدان دریایی قرار می گیرد و غرق می شود.

اِما و برادرش توسط مردی به نام پاتریک گرتی که بعدا معلوم می شود نگهبان فانوس دریایی است از مرگ نجات پیدا می کنند. اِما مانند همه ی دختران جوان هم سن و سالش که آرزویشان داشتنِ خانه ای برای خودشان و ازدواج با مرد مورد علاقه شان است؛ پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیایی می شود که پیش از آن کوچک ترین تجربه ای نسبت به آن نداشته است. پاتریک که به تازگی همسرش را از دست داده و یک فرزند خردسال دارد، لحظات رازآلود و دلهره آوری را برای اِما رقم می زند که او را میان ماندن و رفتن و درستی تصمیمش درباره ازدواج با او دچار تردید می کند.

داستان با این جمله آغاز می شود: «صدای شلیک گلوله ای اِما چمبرز را از خواب بیدار کرد.» خیلی سریع و با حمله ی ناگهانی و شتابزده ی دزدان دریایی. رایان، برادر اِما از خواهرش می خواهد بی سروصدا در بشکه ای پنهان شود و به اِما می گوید: «تو تنها زنِ اینجا هستی. من نمی خوام اونا این شانس رو به دست بیارن که تو رو پیدا کنن و با تمام چیزای دیگه با خودشون ببرن.»

خواهر و برادر، بعد از غرق شدنِ کشتی توسط پاتریک گرتی نجات پیدا می کنند. داستان در فصل دوم از رازی می گوید که پاتریک تصمیم گرفته آن را به فراموشی بسپارد. اما یادآوری غارت، تخریب و خاطرات بدتر آزارش می دهد.

رایان و اِما بعد از نجات به روستای ماهیگیری آمده بودند که تنها چندین سال قبل از آمدنِ پاتریک بنا شده بود و به جز دو زن، زنِ دیگری در آن روستا زندگی نمی کرد. پاتریک به تازگی، دلیا، همسرش را از دست داده بود و ذهنِ آشفته و پریشانی داشت. او شب ها مراقب روشنایی فانوس دریایی و روزها مراقب فرزندش، جوشیا بود، و این شرایط دشوار زندگی برایش بسیار سخت کرده بود. پاتریک مجبور بود بین شغلش به عنوان نگهبان فانوس و جوشیا یکی را انتخاب کند. او برای ازدواج مجدد نیز مردد بود زیرا فکر می کرد اگر کسی حقیقت را در مورد زندگی گذشته اش بفهمد حاضر نمی شود با او زندگی کند. پاتریک مردد بود و نمی توانست تصمیم درست بگیرد.

در ادامه ی داستان، پدر روحانی، پیشنهاد ازدواج بین اِما و پاتریک را مطرح می کند. اِما از این پیشنهاد غافلگیر می شود. او به این فکر می کند اگر با پاتریک ازدواج کند مادر جدید جوشیا خواهد شد. این فکر در عین هیجان انگیز بودن، ناخوشایند نیز بود. جوشیای خردسال به مراقبت یک زن نیاز داشت؛ و اِما هیچ تجربه ای در نگهداری فرزند نداشت. اِما مانند همه ی دختران جوان تصور می کرد روزی با شخصی ازدواج می کند که او را از قبل می شناسد.

پاتریک مانند برخی مردانِ جوان، چشمانِ مهربان و جذابی نداشت. اما به قول پدر روحانی، پاتریک مرد درستکاری بود. آیا اِما، باید این پیشنهاد را قبول می کرد؟ اِما پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیای جدیدی می شود. ازدواج سریع و شتابزده. بدون حضور رایان. رایان هنوز اطلاع نداشت که خواهرش با پاتریک ازدواج کرده است!

«پدر روحانی به رایان گفت: مهم نیست که گذشته پاتریک چه بوده. لازم نیست نگران باشی، مرد جوان. من در طول سال هایی که در سفر بودم مردهای زیادی رو دیدم و باید بگم که آدم های زیادی مثل پاتریک اینجا وجود نداره. خواهر تو بهترین شوهری که هر زنی می تونه داشته باشه رو انتخاب کرده.

رایان پرسید: کی گفته که تو آدم شناسی؟» (متن داستان)

طرح داستان در رمان «عشق غیرمنتظره» مانند رمان های کلاسیک و عاشقانه ی قرن نوزدهم، ساده با توصیفات فراوان است. داستان خیلی شتابزده با شلیک گلوله دزدان دریایی و پیشنهاد ناگهانی ازدواج پدر روحانی آغاز می شود اما بعد از ازدواج اِما و پاتریک، از شتاب داستان کاسته می شود و با شرح زندگی منزوی و سبک خانه داری اِما و توصیفات بیش از حد نویسنده ادامه می یابد.

یکی از نکات مثبت این داستان، شخصیت اِما است. امیدهای او به زندگی و ترس هایش برای خواننده واقعی است. وقتی که اِما با پاتریک و پسر کوچکش دیدار می کند، به نظر می رسد آرزوی او برای تشکیل یک خانواده برآورده شده است و تماشای بزرگ شدنِ آنها در نقش هایشان یکی از نکات پُررنگ این داستان است.

نکته دوم این است که شخصیت رازآلود پاتریک، خواننده را مجاب می کند، داستان را ادامه بدهد. با وجود اینکه پدر روحانی تاکید بر درستکاری پاتریک دارد؛ اما او شخصیتی ناکامل و گذشته ای رازآلود دارد؛ و سعی دارد بر احساس گناه خود غلبه کند. پاتریک مردی پُرحرف و سخنور نیست، با این وجود صادقانه و متواضعانه سعی می کند آنچه درست است، انجام دهد. هرچند در گذشته ی پاتریک رمز و رازی وجود دارد، اما نویسنده، او را برای خواننده و اِما کاملا قابل اعتماد می کند.

یکی از زمینه هایی که نویسنده خیلی خوب در این داستان می پردازد؛ موضوع «عشق» است. یک اتفاق غیرمنتظره و در عین حال قدرتمند که هنگام دیدار اِما و پاتریک رخ می دهد.

نویسنده در شخصیت پردازی بسیار ممتاز و ماهر است. او می داند چگونه شخصیت ها را توسعه دهد. هرچند ممکن است خواننده ی امروز، حوصله ی رمان های قطور و پُر توصیف را نداشته باشد؛ اما باید گفت که این رمان مبتنی بر شیوه ی ازدواج ساده و راحتی بوده که در گذشته وجود داشته و شاید بتوان از خواندنِ آن لذت برد.

و کلام آخر، این رمان به جنبه های معنوی و خداگونه ی زندگی، ازدواج آسان که در گذشته وجود داشته، اشاره می کند. رمانی که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد و در سال ۲۰۱۵ برگزیده ی جایزه بهترین اثر الهام بخش[۲] شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت ادبی کافه داستان

[۱] :  jody hedlunf

[۲] :   Inspirational readers chorice award

یادداشتی برای مجموعه داستان «به چشم های هم خیره شده بودیم» نوشته ی احمد آرام

به چشم های هم خیره شده بودیم

اولین داستانی که از احمد آرام خواندم؛ داستانِ «آن سه نفر» بود که قبل از شروع کرونا، در روزنامه ی «آرمان امروز» به چاپ رسید. این بهانه ای شد تا مجموعه داستان «به چشم های هم خیره شده بودیم» را که به تازگی توسط نشر نیماژ منتشر شده، بخوانم.

کتابِ «به چشم هم های هم خیره شده بودیم»، شامل پنج داستان است که چهار داستان آن (به جز یک داستان اول که تاریخ ندارد) در سال های ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۹ نوشته شده است.

در پشت جلد کتاب نوشته شده: «احمد آرام نویسنده ی بوشهری است… همین بوشهر، همین دریا و همین کوچه هایش.» به همین دلیل، در داستان های این مجموعه، رنگ و بوی دریا، سفرهای دریایی، خصومت با دریا، باران، باورها، اعتقادهای بومی و آداب و رسوم مردمِ جنوب دیده می شود.

درون مایه چهار داستان اول، ترس، خرافه، سکوت، دروغ، خشم، خشونت، دگردیسی، واهمه، فشار روحی، تصورات وهم انگیز، خیانت، انتقام، خاطرات ناگوار، جنون، سلاخی و افکار ناگوار بود که همه ی این عوامل دست به دست هم داد تا فضای چهار داستانِ اول را تیره، سرد و غم انگیز نشان دهد.

یکی از نکات مثبت داستان های احمد آرام، «شروع خوب» داستان هایش است که خواننده را مُجاب می کند تا داستان را ادامه دهد. اما با این وجود، سرعت کشش و جذابیت چهار داستان اول – به جز داستانِ آخر –  به مرور کاسته می شد.

نویسنده در داستانِ «شبِ به یادماندنی» به اهمیتِ «شروع داستان» اشاره می کند و می نویسد: «داستان را از جایی بهتر ادامه بدهم. فکر کنم … مناسب تر است.»

داستانِ «شبِ به یادماندنی»، دومین داستانِ این مجموعه است. داستان به سه زنِ مُطلقه اشاره می کند که شب های چهارشنبه برای هم داستان می گویند. شبی، نوبتِ یکی از آنهاست که به داستانِ گیلدا اشاره می کند؛ و یکی از جذابیت های این داستان، این است که احمد آرام در مقام معلمِ داستان، از این طریق با اشاره به عناصر داستان مانند دیالوگ و شخصیت های گم شده، به راه های هیجان انگیزتر کردنِ داستان اشاره می کند.

به اعتقاد من، داستان آخر این مجموعه، داستانِ «دره های ماه زده» _ که نسبت به چهار داستان دیگر پُر حجم تر می باشد _ از جذابیت و کشش کافی برخوردار است. داستان درباره مردی به نام سیدوست که اهالی منطقه باور داشتند او مُرده است. اما انگار او زنده شده و برگشته است. خبر بازگشت او، ترس و وحشت را برای اهالی آبادی به دنبال دارد. اهالی تصمیم می گیرند به دنبالِ سیدو بروند که در نهایت سر از دره ی ماه زده در می آورند؛ دره ای عمیق که تا آن روز کسی نتوانسته به ته آن برود. برای همین بود که آدم های ریش سفید آبادی نمی گذاشتند جوان ها به این دره نزدیک شوند؛ می گفتند سایه ی این دره ها زخم به زندگی مان می زند.

اعتقادها و باورهای مردمی را می توان در برخی از داستان احمد آرام مانند داستان «فانوس» و «دره های ماه زده» مشاهده کرد. مانند قرار دادنِ شاخ بُزِ نذری در بالای درِ حیاط منزل که این شاخ می تواند مسافرِ گمشده ی دریا را به سلامت برگرداند! و یا روشن نگاه داشتنِ فانوسِ درِ خانه شان که از این طریق پیامی برای روح مسافر غرق شده شان برساند.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «نویسنده نسل شکسته می کوشد با افسانه های تمثیلی و اسطوره ای خوانندگان خود را تسلا دهد.» (جلد اول / صفحه ۲۲۹)

نویسنده با اشاره به خصومت تمام نشدنی مردم و دریا، چه در روزهای خوش و چه در روزهای ناخوش، به ادبیات رمانتیکِ افسانه ای، گریزی می زند. نویسنده با استفاده از دنیای رازآمیز تخیل و اسطوره به آداب و رسوم و باورهای مردمِ یک منطقه که واقعیت روزمره مردمِ آن آبادی قرار گرفته است، اشاره می کند. میرعابدینی می نویسد: «افسانه به دلیل غرابت و اغراق آمیز بودنِ آن مورد توجه نویسندگان قرار می گیرد و تمثیلی نوشتن نشانه ذهن و کمال معنوی به شمار می آید. از این رو کمتر نویسنده ای را در می یابیم که داستان تمثیلی ننوشته باشد.»

احمد آرام از نسل نویسندگانی است که می توان به جدّ ، نشانه هایی از افسانه های اجتماعی در داستان هایش مشاهده کرد. به عنوان مثال در داستانِ «فانوس»، وقتی غریبه در قایق کنار مادر نشست و مادر اشاره می کند که دیگر فانوس به دردش نمی خورد و هر دو بدون آن نور مُرده ی فانوس، روانه ی دریای تاریک می شوند ؛ و یا در داستانِ «دره های ماه زده»، ماه بیگم، هر شب، فانوسِ درِ خانه اش را روشن نگه می دارد تا از این طریق، روح شوهرش از اعماق دریا آن روشنایی را ببیند؛ از نمونه های بارز باورها و افسانه های اجتماعی ادبیات روستایی جنوب است.

به طور کل، همه ی داستان های این مجموعه را نمی توان در دسته ی داستان های ادبیات جنوب و یا ادبیات روستایی و اقلیمی جنوب قرار داد. زیرا یک سبک روایی منسجم از ادبیات جنوب که فرهنگ و طبیعت متنوع جنوب در برخی از داستان های این مجموعه به طور کامل و منسجم دیده نمی شود. مانند سه داستان: «شبِ به یادماندنی»، «خرده روایت های منطقه البروج» و «راگا» . به همین دلیل فقط می توان دو داستانِ «فانوس» و «دره های ماه زده» را در دسته ی ادبیات جنوب قرار داد.

در کل، بهترین داستان این مجموعه را داستان «دره های ماه زده» می دانم که با نثر گویا و خیال انگیز، خواننده را در فضای بدیع و هیجان انگیز قرار می دهد تا پُر حجم ترین داستانِ این مجموعه را _ یک سوم تعداد صفحه  ی کتاب را شامل می شود – بخواند و لذت ببرد. مهمترین ضعفی که در داستان های اول این مجموعه دیده می شود؛ ضعف در تعلیق است. این که «چرا این گونه شد؟» به عنوان مثال حضور ناگهانی غریبه و تصمیم ناگهانی مادر در پایان داستانِ «فانوس»! داستان خیلی سریع و با توصیف تصویر رفتنِ مادر، جیغ مرغان ماهی خوار و گریه برادر کوچک به پایان می رسد:

«به رفتن شان نگاه کردیم. طولی نکشید که بعد از جیغ مرغ ماهی خوار ناپدید شدند. وقتی خرچنگ ها از قوزک پاهایمان بالا آمدند من خندیدم و برادر کوچکم گریه کرد.» (پایان داستان فانوس)

نکته ی آخر در داستانِ «فانوس» این است که دریا، شخصیت خاص خود را دارد. یعنی اینکه خشونت دریا در این داستان، عنصری تزئینی نیست و بلکه در فضاسازی و زمینه سازی داستان نقش ایفا می کند. میرعابدینی در تعریف ادبیات داستانی جنوب در بخش ادبیات روستایی و اقلیمی می نویسد: «دریا در این گونه از داستان ها، محل کشاکش انسان برای ادامه حیات است.»

«امواج دریا از چند کوچه گذشت و دیگر به جای اول خود برنگشت. همین امواج خودش را رسانده بود به درگاهی درِ ورودی خانه ی ما. ما تنها کاری که از دستمان برمی آمد این بود که با چوب بلندی جلوی هجوم خرچنگ های ریز به درون خانه را بگیریم.» (بخش از داستان فانوس)

پیشنهاد می کنم برای اطلاعات بیشتر، مقاله ی «اسطوره دریا در داستان های بوشهر» نوشته ی ثریا آقایی برزآباد و همکاران را از اینترنت دانلود و مطالعه بفرمائید.

مجموعه داستان «به چشم‌های هم خيره شده بوديم»، نوشته احمد آرام، زمستان ۱۳۹۹ از سوی انتشارات نیماژ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان / شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

http://www.cafedastan.com/1400/03/14/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%b1%d9%86%da%af-%d9%88-%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%a7-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c/

گفت و گو با امیر خداوردی

امیر خداوردی_۱

وقتی می‌نویسی دایرۀ گسترده‌تری از مخاطبین را به متن دعوت کرده‌ای!

اوایل تابستان سال گذشته، رمان «جنون خدایان» نوشته ی امیر خداوردی توسط نشر ثالث منتشر شد.

جالب اینجاست که این رمان، به موضوعات مهم سال ۹۹ ، مانند همه گیری و شیوع ویروس ناشناخته، جنگ های دو همسایه شمال غربی کشورمان (جنگ قره باغ) و شرایط ناگوار اقتصادی که دامن مردم جهان و دولتمردان را در برگرفته است؛ پرداخته است. رمان «جنون خدایان» یک رمان متفاوت است و نمی شود آن را در یک مقاله و یا یک مصاحبه معرفی کرد. این رمان به مسائل مختلفی مانند: نقش باورهای خرافه که امروز تبدیل به اعتقاد و باورهای شبه روشنفکری شده اند ، پرداخته است.

امیر خداوردی ، نویسنده و منتقد ادبی ، متولد سال ۱۳۵۹ است. رمان «آلوت» ، دومین رمان منتشر شده ی اوست که در سال ۱۳۹۷ نامزد نهایی جایزه «جلال آل احمد» و شایسته تقدیر هیئت داوران دومین جایزه «احمد محمود» بوده است.

آنچه می خوانید گفت و گو با «امیر خداوردی» درباره ی کتاب جدیدش و جهان داستانی اوست.

 

رمان «جنون خدایان» در اوایل تابستان سال گذشته منتشر شد. زمانی که مردم درگیر همه گیری ویروس کرونا و و مشکلات اقتصادی بودند! جالب اینکه در این رمان نوعی نگاه پیش گویانه را (راجع به همین مسائل) شاهد هستیم.

پیشگویی شاید تعبیر دقیقی نباشد، شاید پیش‌بینی مناسب‌تر باشد، و این اصلاً چیز عجیبی نیست، مثلاً وقتی بارها بیماری‌ها تنفسی در گوشه‌ و کنار جهان رخ داده است، پیش‌بینی وقوع دوباره و گسترده‌ی آن چیز غریبی نیست. واضح بود که بشر به زودی با بیماری های همه‌گیر و پاندمی روبرو خواهد شد. همینطور با توجه به اوضاع اقتصادی کشور، گران شدن اجناسی مثل مرغ قابل پیش‌بینی است. و به همین قیاس توسعه پیدا کردن جنبش من‌هم (Me too)، یا درگیری دو کشور ارمنستان و آذربایجان، یا روگردانی عمومی از پزشکی و تمایل به درمان‌های سنتی و یا خرافه‌درمانی. این‌ها چیزهایی بود که موقع نوشتن «جنون خدایان» اتفاق افتاده بود البته به این شکل که امروز با آن روبرو هستیم بروز و ظهور نداشت.

رمان به جریان های نوظهور و باورهای خرافی که بیشتر شمایل امروزی یافته و تبدیل به باورهای نو شده اند و گاهی شکل علمی به خود می گیرند، اشاره کرده است. شخصیت «خالد بیات» به نوعی به قشر و گروهی اشاره می کند که این باورها و اعتقادات نوظهور را شکل علمی داده اند. «روان پزشک ها» و «جادوگرهای دنیای مدرن»؛ که به «انسان» نگاهی ابزاری دارند در موسسه خالد بیات توسط کاربران تبلیغ شود. دکتر خالد بیات این نوع تبلیغ را موثرترین و ماندگارترین نوع تبلیغ می داند. هنگامی که کاربر الف موسسه را به کاربر ب معرفی می کند، مانند مومنی است که دیگری را به ایمان دعوت می کند.

البته سلین که اولین راوی داستان است، دکتر خالد بیات را دشمن خودش می‌داند. این نگاه و صدای او بر رمان غالب می‌شود، طوری که وقتی نوبت به خالد می‌رسد هر چقدر از خود دفاع می‌کند باز هم نمی‌تواند ما را قانع کند که کارهایش را توجیه کنیم. اما اگر کمی از بالاتر و با فاصله به مسائل نگاهی بی‌اندازیم، خواهیم دید؛ کسی مثل الچین هم به نوع دیگری به شبه‌علم مبتلاست، او هم همه چیز را می‌خواهد در قالب عقده‌های ‌روانی خلاصه کند، هر اتفاقی را و هر آدمی را از همین دریچه‌ی محدود قضاوت می‌کند. همانطور که خالد با نظریه‌ی فئینوها چنین کاری می‌کرد و همه چیز را به موجودات منفی ربط می‌داد، و همینطور سیمور که جهان را در چند مفهوم محدود یعنی قدرت، ارده، ترس و نیرنگ، خلاصه می‌کند و به دنبال ابرانسان است و آن را ابتدا در آقای بو می‌بیند. همه‌ی این ها از این جهت که‌ واقعیت‌های جهان را تقلیل می‌دهند و یک پاسخ کلی برای همه‌ی سؤالات ارائه می‌دهند از رویکرد علمی فاصله گرفته و به شبه علم مبتلا می‌شوند.

بعد این سؤال مطرح می‌شود که پس علم و رویکرد علمی چیسیت؟ وقتی می‌گوییم این علمی است و این شبه علم است یعنی چه؟ چیزی که سلین در موردش فکر می‌کرد و نمی‌فهمید چطور می‌توان به آن پاسخ داد.

با خواندنِ رمان «جنون خدایان» به این نتیجه می رسیم که از کرونا خطرناک تر ، ویروسی است که «مغز» را مورد هدف قرار می دهد .

باید در مورد عنوان «خطرناک» دقت کنیم. ما می‌دانیم که ویروس موسوم به کرونا به ما آسیب می‌رساند، اما آیا می‌شود به طور قطع گفت که باروها و عقاید همواره به ما آسیب می‌رسانند؟ اگر منظور از خطرناک بودن احتمال آسیب باشد، بله موافقم، عقاید و باورها می‌توانند و ممکن است آسیب‌هایی به مراتب شدیدتر از کرونا به ما برسانند.

چرا آدم ها در رمان «جنون خدایان» با هم فرق دارند؟ این تفاوت به ژنتیک بر می گردد یا محیط؟ شاید واقعا موجود یا موجودات منفی وجود دارند؛ هر چند خالد بیات همیشه می گوید نمی شود گفت وجود دارند یا ندارند.

چون آدم هستند و آدم‌ها با هم فرق دارند. یکی از درگیری های سلین همین پیدا کردن منشأ تفاوت‌هاست، این سؤال چیزی است که می‌تواند پای امور ماورایی را به زندگی و افکار ما باز کند. این است که ما را به سمت پذیرفتن ادیان، مذاهب، عقاید و باورهای مبتنی بر ماورا سوق می‌دهد.

در خواندن «جنون خدایان» اولین چیزی که توجه خواننده را جلب می‌کند تغییر در زاویه دید است که موجب نوعی سردرگمی در خواننده می شود. آیا این تغییر در راه شکل دادنِ‌ ماهیت و درونمایه رمان بوده است؟

تغییر در زاویه دید از «آلوت» شروع شد، آنجا راویِ دانای کل گاهی اول شخص می‌شد و نه فقط به عنوان راوی و ناظر که به عنوان یکی از شخصیت‌ها علاقه ‌داشت ظهور کند و در روند داستان تاثیرگذار باشد و در انتها هم کار خود را کرد. در «جنون خدایان» این را گسترش دادم. به یک اپیدمی بدل شد که از سلین شروع می‌شد و به دیگران انتقال می‌یافت. یعنی اصل قضیه. چنانچه در آلوت هم اصل قضیه همین بود؛ تطور و ظهور امر غایب در عالم مادی.

به نظر خودم خیلی واضح بود اما چند نفر از دوستان نویسنده که کار را خواندند گفتند برای مخاطب سخت شده، این بود که یک صفحه به اول رمان و چند صفحه در خلال آن اضافه کردم و توضیح دادم که این یک بیماری است و گفتم که بیمار چه وضعی دارد. با وجود این، بله ظاهراً چون این فرم کمی جدید به نظر می‌رسد، و مخاطب داخلی در برابر کارهای تألیفی کمتر با تأمل و دقت کار را می‌خواند، کمی سخت به نظر می‌رسد. اما به گمانم خواننده کمی که جلوتر برود، به نقطه‌ی مکاشفه خواهد ‌رسید؛ جایی که همه‌چیز برایش واضح می‌شود و می‌تواند نه تنها از نوشته لذت ببرد، بلکه خود را در آن و در ادامه‌ی این بیماری پیدا کند.

رمان «جنون خدایان» طيف خاصی از مخاطبان را می ‌طلبد؛ زمان نوشتن هم به مخاطب خاصی فکر می ‌کنيد و برای او می ‌نويسيد يا اساسا چيزی به‌ نام مخاطب ايده‌آل را برای کتاب‌هايتان متصور نمی ‌شويد؟

موقع نوشتن کمترین توجه را به مخاطب دارم، بیشتر برای خودم می‌نویسم. موقع بازنویسی‌های مکرر است که مخاطب در نظرم می‌آید. شاید دلیل اینکه از نوشتن اولیه بیش از بازنویسی لذت می‌برم همین است. آنجا برای خودم است و اینجا برای دیگری.

مخاطبی که بتواند هر چیزی که تو موقع نوشتن در نظر داشتی با خواندن متن بدست بیاورد محال است، وجود ندارد. هر خواننده‌ای خودش هست و متن و دنیا و ماجرایی که ممکن است با دنیا و ماجرای تو نقاط اشتراک زیادی داشته باشد اما به هر حال مالِ تو نیست مال اوست. وقتی می‌نویسی برای اینکه این نقاط اشتراک بیشتر و بیشتر بشوند تلاش می‌کنی این طور دایره‌ی گسترده‌تری از مخاطبین را به متن دعوت کرده‌ای. البته همیشه چیزهایی مثل تعاصر، مثل هموطن و همشری بودن هست که هم می‌تواند به تقویت اشتراکات کمک کند و هم می‌تواند مانع از آن شود که خواننده متن را جدی و دقیق بخواند. من مخاطبی را فرض می‌کنم که با ادبیات جهان آشناست و می‌خواهد بدون گارد گرفتن در برابر متن از خواندن لذت ببرد.

امروز در عصری زندگی می‌کنیم که از آن به عنوان «دوران پساحقیقت» یاد می‌شود. آيا داستان‌ نويسی در دوران «پساحقيقی» کنونی دشوار است؟

هر چند لغتنامه‌ی آکسفورد به این اصطلاحِ پسا حقیقت توجه نشان داده و این مسأله خصوصاً بعد از به قدرت رسیدن ترامپ در ایالات متحده شایع شده است اما به گمان من چیز جدیدی نیست. همواره تاریخ شاهد این بوده که واقعیت‌های عینی (یا دست‌آوردهای علمی) در شکل‌دهی افکار عمومی کمتر از جذابیت‌های هیجانی و باورهای فردی تأثیرگذارند. و خب، یکی از کارکردهای رمان به چالش کشیدن همین تمایلات گله‌ای و هیجان‌های عمومی بوده و هست.

چه چیزی الهام ‌بخش رمان «جنون خدایان» بود؟ 

چیزهای زیادی بود. یکی شخصیت آقای بو بود که از مدت ها پیش توی زندگی ما می‌لولید و نمی‌دانم از کجا آمده بود. شخصیتی بود که من و دختر کوچکم با آن بازی می‌کردیم. من با دستم شکلکی در می‌آورد و آن شکلک آقای بو نام داشت که دخترم را اذیت می‌کرد.

از کی به نوشتن علاقه‌مند شدید؟ چه کتاب‌هایی روی شما تاثیرگذار بوده یا باعث شده‌اند که بخواهید نویسنده شوید؟

اگر بخواهم تاریخی برای این موضوع در نظر بگیرم، پانزدهم تیرماه سال ۱۳۷۳ را انتخاب می‌کنم، یک ماه قبل از تولد پانزده سالگی‌ام بود. به خواندن کتاب‌های غیر درسی علاقه داشتم، کتاب ها برای برادر بزرگم بود. تا اینکه کتابی از موریس مترلینگ خواندم. آن موقع این جور کتاب ها خیلی رواج داشت. حس می‌کردم خیلی از چیزهایی که می‌خوانم کامل نیست، خیلی چیزها نیاز به بازنگری دارد. این بود که تصمیم گرفتم بنویسم. توی یک دفتر برای خودم می‌نوشتم. البته داستان نبود، هر چیزی بود که به ذهنم می‌رسید و فکر می‌کردم باید یک جایی مکتوبش کنم. کمی بعد، به داستان نوشتن علاقه‌مند شدم که مثلاً خیال‌های خامم را این طور برای خودم نگه‌دارم و با دیگران به اشتراک بگذارم.

برخی نويسندگان بزرگ مثل آليس مونرو و ری برادبری به تدريس داستان‌نويسی اعتقادی ندارند. به نظر شما می ‌توان نوشتن داستان را ياد گرفت؟ آيا هنر داستان‌ نويسی اکتسابی است؟

این موضوع که که منشأ هنر چیست و آیا اثر هنری ضرورتاً از طریق آموزش و اکتساب بدست می‌آید یا امری ماورای آموزش است و به استعداد، نبوغ، فرشته‌ها، خدایان یا چیزهایی از این قبیل باز می‌گردد، بحث چند هزار ساله‌ای است. آن قدر در موردش حرف هست که نوبت به اظهار نظر من نمی‌رسد. بلکه این وسط من هم یکی از اقوالی را که وجود دارد اختیار می‌کنم و آن اینکه هنر، آفرینش است نه صنعتی اکتسابی. با این حال در دایره‌ی کارهای ارادی قرار می‌گیرد و از جنس وحی نیست. بنابراین به آموزش اعتقاد دارم. آموزش در کار هنری به شما یاد می‌دهد راهی را که دیگران پیموده‌اند تکرار نکنید و راه خودتان را پیدا کنید.

مصطفی بیان / داستان نویس

منبع: سایت ادبیات داستانی کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1400/01/25/

یادداشتی بر رمان «دالِک»؛ نوشته مریم عزیزخانی

رمان_دالک

یادداشتی بر رمان «دالِک»؛ نوشته مریم عزیزخانی؛ انتشارات مایا

داستانی از تنهاییِ دختران، زنان و مادران

مصطفی بیان

منتشر شده در سایت کافه داستان 

هنگام شروع رمان، این جمله را در مقدمه می بینم : «برای مادرم ؛ دالِک به زبانِ کوردی بیجاری به معنای مادر می باشد.»

برای من همیشه نام کتاب جذاب ترین و تامل برانگیزترین بخش آن بوده است. «دالِک» در اصل داستانی است درباره ی «مادر بودن» و «مادر شدن» و «آرزوی مادر بودن». داستان درباره ی سه خواهر است ، «سپیده» که آرزوی مادر شدن دارد، «عادله» که مادر دو فرزندِ ده و چهارده ساله است و «سمانه» خواهر کوچکتر از همه که فرزندی در راه دارد. این سه خواهر ، شخصیت های اصلی داستان «دالک» را تشکیل می دهند.

داستان در «بیجار» رخ می دهد. نویسنده می نویسد: «بیجار، شهر شلوغی نیست.»؛ یکی از شهرهای کوچک استان کردستان و از قدیمی ترین شهرهای ایران است. قالی، قالیچه، گلیم، جاجیم و … از برجسته‌ ترین صنایع دستی منطقه بیجار محسوب می‌شوند که نویسنده در این داستان به این موضوع اشاره می کند و همچنین برخی مناطق این شهر تاریخی را مانند رستوران سلوی، بستنی فروشی سنتی کلای، محله ی حلوایی در داستانش نام می برد.

«فرش بیجار را خوب می برند…. فرش بیجار را هم می شناخت، چون بارها رویش نشسته بود و تو هر خانه ای یکی ازش دیده بود.» (صفحه ۵۳ کتاب)

«دالک» برای رسیدن به هدف و پیام داستانی اش، جامعه هدف خود را از بین مردمی انتخاب کرده که نه تنها در اقلیت نیستند بلکه اکثریت مردم کشور ما را در بر می گیرند. داستان درباره زنان جامعه ماست. زنان و مادرانِ جوانی که نه زیاد فقیرند و نه زیاد پولدار. مانند همه ی پسران و دختران دهه ی شصتی این مملکت، لیسانس دانشگاهی را زیر بغل گرفته اند اما چیزی از دانش آن نمی دانند و یا در رشته ی تحصیلی خود مشغول به کار نیستند! به قول مجید (همسر عادل) می گفت: «مسخره ام می کرد. لیسانس فرش دانشگاه هنر اصفهانم را می زد توی سرم.» (صفحه ۵۲ کتاب)

قرار است نویسنده به زندگی تراژیک زنان و مادارن جوان این سرزمین بپردازد. داستان در فصل اول با احضار روح آغاز می شود. دختران تصمیم دارند روح احضار کنند. نعلبکی روی حروف حرکت می کند و نام کامل می شود: «جلیل» چشمانشان گرد می شود. از هم می پرسند که از فامیل های درگذشته ی است!؟ نعلبکی تکان می خورد. دخترها به کاغذ نگاه می کنند.

«جلیل» نامِ روحی است که توی احضار روح بچه ها ، نامش در می آید. سمانه (خواهر کوچکتر) فکر می کند اتفاقی که برای پایش افتاده کار جلیل است. اما عادله می پرسد: «ازش بپرس امشب میاد قلم پای کدام مزاحم دروغگویی رو می شکنه که دل همه خنک بشه!؟» و بعد نعلبکی تکان می خورد. نعلبکی را از روی اسم سمانه بر می دارند.

داستان در فصل های بعدی به زندگی شخصی تک تک خواهرها وارد می شود. خواهرانی که با هم فرق دارند. خواهری که بچه دار نمی شود. زیرا می داند رحم ندارد. بچه دارد اما بچه ی خودش نیست. یکدفعه در سی و چهار سالگی بی هیچ حاملگی و بی هیچ زایمانی مادر می شود. بلد نیست مادری کند. شیرخشک درست کردن بلد نیست. یا خواهری که به خاطر علاقه ی بی حد اندازه ی همسرش به پسر، ارتباطش با دختر بزرگش تیره می شود. و خواهر کوچکتر که بچه ای در راه دارد. درد های قبل از زایمان. ترس، استرس، حس های مادرانه، تهوع، ویارها و ارتباطش با شوهرش، خواهرانش و مادرش.

«دالک» داستان زنان و اندیشه مادران است. ترس، استرس، لازمه های بارداری و فرزند آوری سالم ، بالا بردن آگاهی و مهارت زنان در دوران بارداری، تصمیم ‌گیری مناسب با اعضای خانواده و عوارض ناشی از تغییرات بدن و جنین در دوران بارداری از درونمایه های داستان است.

هیچ جامعه‌‌ ای نمی‌تواند بدون مشارکت اجتماعی زنان و مادران در مسایل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به پیشرفت و ترقی دست یابد و هر‌گاه که زمینه حضور مادران در موقعیت های گوناگون جامعه و خانواده میسر شود، می‌توان انتظارِ رشد و بازسازی ، ابتدا در خانواده و در نتیجه در جامعه را داشت.

نویسنده می نویسد: زنان را یاد داده اند که بلند حرف نزنند. بلند نخندد، بلند گریه نکنند، بلند آواز نخوانند، اصلا آواز نخواند! هر چه ساکت تر، خانم تر. هر چه سربه زیر تر، سنگین تر. و زنی که جیغ می کشد توی حصار این شهر، یعنی درد دارد. زنان تنها آدم های این سرزمین اند که درد دارند. (صفحه ۶۹ کتاب)

نقش مردان در این داستان بسیار کم رنگ تر از نقش زنان می باشد. مجتبی، مردی که همسر اولش را از دست داده و برای نگهداری کودکش مجبور به ازدواج مجدد می شود؛ نیما، پزشک جوانی که به خاطر نازایی همسرش، از زنش جدا می شود، مجید، پدری که پسرخواه است و آرش که مثل مجید فکر نمی کند. جنس فرزند برایش مهم نیست. آرش مثل نیما نامرد نیست که همسرش را ترک کند. آرش متفاوت با بقیه مردها، سمانه را دوست دارد. و در نهایت پدری که یک نسل با دامادهایش فاصله دارد. مانند هم نسل های خودش ، رادیو برون مرزی و صدای آواز خوانندگان زن و مرد آن ور آب را گوش می دهد. پدری که به صدای دخترانش گوش نمی دهد. وقت خواب و سکوت و بیداری، فقط صدای رادیو است ؛ و آخر شب با آواز خوانندگان خوابش می برد. و یا اینکه به عنوان یک «مرد» از نیما دفاع می کند؛ که او حق طلاق دارد. بخاطر اینکه دختر بزرگش بچه دار نمی شود!

زنان این داستان، زنانِ به شدت درونگرا هستند. و این درونگرایی شکلی بیمارگونه به خود گرفته است. زنان خلوت خود را به حضور در هر جمعی ترجیح می دهند. تنهایی درونی دختران، زنان و مادران ، درونمایه ای اصلی این داستان را شکل می دهد. احساس تنهایی از همان سطرهای ابتدایی رمان خودش را نشان می دهد.

«پرسید: چند سالته؟ چند وقته پریود میشی؟ گفت: پریود؟ نگفت: عادت. نمی دانستم پریود یعنی چی؟ از نگاه احمقانه ام این را فهمید. گفت: عادت. آها عادت! همانی که معلم دینی و تو می گفتید.» (صفحه ۳۰ کتاب)

رمان «دالک» رمانی روان، خوش خوان و دارای روایت خطی است. نویسنده سعی کرده خواننده به درک فلسفه ی تنهایی زنان بپردازد و به نقش آنها در جامعه ی سنتی و مردسالار کشورمان اشاره کند. به شخصیت پردازی زنان در این داستان به خوبی پرداخته شده است و به لایه های زیرین شخصیت زن ها نفوذ کرده و به قدر کافی به وجوه شخصیتی، انگیزه ها، گرفتاری ها، رفتارها و دردهای آنها می پردازد. داستان «دالک» حاصل نوع نگرش و تجربیات شخصی نویسنده از دنیای زنانه و مادرانه اش می باشد.

«ویرجینیا وولف» نویسنده مشهور انگلیسی به خوانندگان کتاب توصیه می‌کند: «از مطالب کتاب لذت ببرند چون به نظر من همه ی داستان‌ها و نوشته‌ها در نوع خود جالب و جذاب هستند و در شرایط مختلف دارای ارزش می‌شوند.»

رمان «دالک»، نوشته ی مریم عزیزخانی در ۱۱۸ صفحه و به‌ قیمت ۱۰ هزار تومان، سال ۱۳۹۸ از سوی انتشارات مایا راهی بازار کتاب شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

http://www.cafedastan.com/1399/12/19/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d9%86%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c%d9%90-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%d9%88-%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1/

یادداشتی بر رمان «ماه غمگین، ماه سرخ»؛ نوشته رضا جولایی؛ نشر چشمه

هراس از مرگِ بیهوده

مصطفی بیان

در سوم آبان ۱۳۰۲ رضاخان با فرمان احمدشاه قاجار به نخست‌‌وزیری منصوب شد و شاه نیز پس از چند روز به اروپا رفت و عملا ً کشور را به رضاخان سپرد. رضاخان سردار سپه پس از احراز مقام ریاست دولت که توأم با وزارت جنگ بود، مقام «رئیس‌الوزرایی» را بر عهده گرفت. همزمان با سفر احمدشاه به اروپا، در کشور همسایه عثمانی، رژیم حکومتی از سلطنتی به جمهوری تبدیل و ژنرال مصطفی کمال پاشا به ریاست جمهوری انتخاب شد و این امر مهم در روحیه رضاخان تأثیر گذاشت.

مجلس پنجم روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۰۲ افتتاح و همین هنگام در تهران و شهرهای بزرگ ایران، نغمه «جمهوری» بلند شد و سیل طومار و تلگراف به سوی مجلس سرازیر شد که خواستار جمهوری بودند و سرانجام طرح قانونی مبنی بر تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را تقدیم مجلس کردند. ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس و اقلیت مجلس در مقام رد جمهوریت برآمدند.

وقتی خبر طرح جمهوریت به گوش احمدشاه در پاریس رسید، پس از مشورت با مشاورین، سردار سپه را تلگرافی از نخست‌وزیری خلع نمود و به جای وی، مستوفی‌الممالک را پیشنهاد کرد. پس از وصول تلگراف احمدشاه، رضاخان سردار سپه از سمت نخست‌وزیری و وزیر جنگی استعفا داد. پس از انتشار این خبر، یکباره تمام مطبوعاتِ طرفدار رضاخان به صدا درآمدند و علیه احمدشاه و مدرس مطالبی انتشار دادند. نظامیان و فرماندهای لشکر در تهران و شهرستان‌ها، تلگراف تندی به مجلس مخابره و تهدید کردند که اگر رضایت سردار سپه حاصل نشود به تهران حمله خواهیم کرد. ۲۱ فروردین ۱۳۰۳ جلسه فوق‌العاده در مجلس تشکیل و سردار سپه مجدداً به نخست‌وزیری تعیین شد. موضوع به اطلاع احمدشاه رسید. احمدشاه در پاسخ به تلگراف مجلس تلگرام زیر را مخابره کرد:

«صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه».

رضاخان سردار سپه مجدد به مقام نخست‌وزیری و وزارت جنگ تعیین شد. او در ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ برای ارعاب مطبوعات و مخالفین دستور قتل میرزاده عشقی را داد. سید محمدرضا کردستانی، با تخلص میرزاده، روزنامه‌نگار، شاعر، نمایشنامه‌نویس و مدیر نشریه «قرن بیستم» بود. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به ‌شمار می‌رود که از عناصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند. وی در جریان غائله جمهوریت که از دی ماه سال ۱۳۰۲ شروع شد، با ملک‌الشعرای بهار و مدرس که آنان نیز از مخالفانِ طرح جمهوریِ رضاخان بودند، دست دوستی و اتحاد داد. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. در آغاز زمزمۀ جمهوریت، عشقی روزنامه «قرن بیستم» را منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه‌اش توقیف شد. در نهایت، میرزاده عشقی بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ در ۳۱ سالگی، با شلیک گلوله به دست دو نفر به قتل رسید.

«فایده ی این نوشته‌ها چیست؟ چه کسی آنها را خواهند خواند؟ بود و نبودِ من برای چند نفر اهمیت دارد؟… با اشباح نجنگیدم؟ چرا باید باز هم بجنگم؟ به چه کسی مدیونم؟ به این ملتی که هیچ‌گاه مرا ندیده، نمی‌بیند، نمی‌خواهد ببیند؟ اما تمام این سال‌ها با نوشتن زنده مانده‌ام وگرنه تفاوتی با مُرده‌ها نداشتم.» (صفحه ۱۳ کتاب).

میرزاده عشقی، جوان سی و یک‌ساله در زمانی می‌زیست که دیکتاتور تازه به دوران رسیده‌ای در شرایطی که کشور دچار جنگ‌های داخلی و ناامنی بود، مدعی بود که منجی واقعی کشور است. محمدتقی بهار، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار و سیاستمدار که شش سال از عشقی بزرگتر بود برخلاف وی، جوانی آرام و صبور بود و به عشقی می‌گفت: «ما ملت همه بی‌قراریم و صبر نداریم، عمارت چندهزارساله را می‌خواهیم یک شبه ویران کنیم و اصلاً نمی‌دانیم قرار است چه چیزی جای آن بسازیم.» (صفحه ۷۵ کتاب)

بهار و مدرس معتقد بودند که فاصلۀ مشروطه تا زمان خودشان را به هدر داده‌اند و حالا باید تاوانش را بدهند. مشروطه فرصت پیدا نکرد ریشه بدواند. برای همین، مستبدی قدرتمند از قلدرهای قبلی مثل رضاخانِ سردار سپه از راه رسید تا به بهانۀ «جمهوریت» مجلس و اعوام را به طرف خود بکشاند و بر کُرسی قدرت بنشیند. در حالی که نظامِ نوپای «مشروطه» هنوز به پیروزی نرسیده بود و با آمدنِ سردار سپه از قلۀ اوج به سرازیری غلتید. مجلس دیگر مثل سابق قدرتمند نبود. جماعت بی‌اعتنا بودند: «خبازها، خراطها، بزازها، رزازها، رمال‌ها، قوال‌ها… همه با هم مسابقه گذاشته بودند تا به جمهوریت برسند. یک بیرق دست کسی بود و یک گله دنبال او سینه می‌زدند. از یک در می‌رفتند تو و از در دیگر می‌رفتند بیرون.» (صفحه ۷۵ کتاب)

همه در ظاهر خوشحال بودند. اختیارشان را از دست داده بودند. حتی نمی‌دانستند چه چیزی را فریاد می‌زنند. معنایش را نمی‌دانستند. مجلس و ملت با هم نبودند. عده‌ای هم که می‌دانستند، می‌ترسیدند کلامی به زبان بیاورند. نظامِ نوپای مشروطه داشت از بین می‌رفت. به زودی سردار سپه قلدر، نمایندگان اکثریت مجلس را راضی کرد تا شاه ۲۸ ساله را از سلطنت عزل کند. در اصل نظامِ سلطنتِ مشروطه را از بین ببرد.

کشور هم ناآرام است. مردم خواهان ظهور مردی مقتدر هستند تا کشور را آرام کند. برای همین: «آزادی و اختیارِ خود را با اشتیاق به او می‌سپارند.» (صفحه ۷۶ کتاب) ملت متحد و متفق‌القول، عاشق جمهوری شده‌اند. جمهوریتِ سردار سپه بهانه است. آنها رئیس مقتدر می‌خواهند تا امنیت را برایشان بیاورد. مشروطه و عدالت‌خانه نمی‌خواهند. میرزاده عشقیِ جوان، با زبانی آتشین و نیش ‌دار، شعری دربارۀ سردار سپه می‌سُراید. جمهوری‌نامه‌اش کار دستش می‌دهد و در نهایت سردار سپه نمی‌خواهد عشقی زنده بماند و دستور قتلش را صادر می‌کند. «ماه امشب رنگ غریبی دارد؛ سرخ و کبود.» (صفحه ۱۴۹ کتاب) حادثۀ ترور شاعر جوان رُخ می‌دهد. خیلی زود، خیلی‌ها ماجرا را از یاد می‌برند و گروهی ماجرا برایشان کمرنگ می‌شود و تعداد اندکی تا مدت‌ها با تأسف از سرنوشت شاعر یاد می‌کنند. عشقی می‌گوید: «از مُردن نمی‌ترسم. می‌ترسم که مُردنم بیهوده باشد.» (صفحه ۱۶۷ کتاب)

رمان به بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان می‌پردازد. محمدعلی شاه قاجار توسط مشرطه‌خواهان از سلطنت خلع شده بود و فرزند دوازده‌ساله‌اش احمدشاه را به سلطنت انتخاب نمودند و عضدالملک را تا رسیدن به سنِ بلوغ احمدشاه، به نیابت سلطنت برگزیدند.

ایران در سال‌های آغازین قرن چهاردم در حالی که شاه جوان ناتوان و بی‌اراده بود، شاهد اوضاع نابسامان اقتصادی و نظامی و حضور بیگانگان در داخل کشور بود و قیام‌ها و آشوب‌هایی در گیلان، مازندران، آذربایجان، زنجان و در گوشه و کنار کشور رخ داده بود. رضاخان به نخست‌وزیری رسیده بود و شاه جوان و ناتوان، در شرایط بحرانی کشور را بدون سرپرست رها می‌کند و زمینه را برای سلطنت سردار سپه فراهم می‌آورد.

رضا جولایی با نگارش رمانِ «ماه غمگین، ماه سرخ»، یک واقعۀ تاریخی را به تصویر می‌کشد. روایتی از پنج روز آخرِ زندگی میرزاده عشقی در تیر ماه ۱۳۰۳ . شاعر ناآرام، معترض و منتقد که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتنِ ذهن‌های آزادی‌خواه و مشروطه‌خواه در تاریخ معاصر است.

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/09/30/%d9%87%d8%b1%d8%a7%d8%b3-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%b1%da%af%d9%90-%d8%a8%db%8c%d9%87%d9%88%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86%d8%9b-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4/