بایگانی دسته بندی ها: دست نوشته های من

نویسنده ایی که باعث شد زوایای پنهانی از حقیقت را ببینیم

به بهانه سالروز درگذشت مارگریت یورسنار

نویسنده واقعی، آنهایی اند که در مقابل واقعیت های تلخ زندگی شان مقاومت می کنند و می گذارند واقعیت پنهان زندگی شان جایی آن گوشه کنارها شخصیت های داستانی شان کنجکاوی کند. چشم دوختن یا جست و جو در گوشه و کنار زوایای پنهان وجود یک نویسنده، چقدر می تواند برای خواننده کنجکاو و وسوسه انگیز باشد!

زوایای پنهانی وجود نویسندگان، گاهی در یک شخصیت داستانی خلق می شود و خواننده فارغ از عینیات، به اصل و ماهیت حقیقی زندگی نویسنده در شخصیت داستانی شان پی ببرند. به همین خاطر، اغلب نشانه ها و قرار دادها را نویسنده در خلق شخصیت های داستانی شان خلق می کنند تا شاید پس از مرگشان، خوانندگان از حقیقت و ماهیت موضوع آشنا شوند.

«مارگریت یورسنار» از آن دست نویسنده هاست که برای پیدا کردن ویژگی های زندگی اش، فقط کافی است داستان هایش را بخوانیم. يورسنار تنها بانويی است كه در تاريخ چهار قرن آكادمی فرانسه توانست به عضويت آن درآيد و به جمع چهل نفره «جاودانگان» راه يابد. علت اين موضوع فقط دانش شگفت‌انگيز او بود. يورسنار هم از علوم قديم بهره‌مند بود و هم از دانش جديد زمان خود.

رضا رضایی مترجم رمان «شراره ها» مارگریت یورسنار، گفت که: «يورسنار در «شراره‌ها» نمادهای بسياری را از اساطير و تاريخ يونان به كار برده و اين اثر حاصل بحرانی عشقی و البته نوعی جست‌ وجو برای ارزش‌های ابدی است.» خود يورسنار در جايی گفته بود كه اين قطعه‌ها اعتراف‌گونه و محصول بحرانی عشقی و  البته جست‌ و جوی ارزش‌های ابدی هستند.

ولی اظهار نظر هموطنش جالب به نظر می آید. «مارگریت دوراس» نویسنده فرانسوی که آثارش به فارسی ترجمه شده است؛ آثار نویسندگانی مانند «مارگریت یورسنار» را در اغلب موارد «خسته‌کننده» توصیف می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کنم همه این نویسندگان کتاب‌هایشان را به یک شکل و با یک ترفند می‌نویسند.»

یورسنار در زمان آغاز جنگ دوم جهانی به آمریکا مهاجرت و در آنجا آثار بزرگی منتشر کرد. او برخلاف بسیاری از نویسندگان همعصرش، در زمینه فعالیت های اجتماعی مانند حفاظت در محیط زیست، دفاع از حقوق مدنی، مبارزه با گسترش سلاح های هسته ای، فعالیت های صلح طلبانه حضور پُر رنگ و ارزشمند داشت و مقاله های متعددی در نشریه های گوناگون نوشت.

«مارگریت یورسنار» در عصر ۱۷ دسامبر ۱۹۸۷ (۲۶ آذر ۱۳۶۶ خورشیدی) در جزیره مونت دزرت امریکا در گذشت. بر روی سنگ قبر او نوشته شده است: «اینجا کسی است که شاید تمام زندگی اش را برای آزاد شدن قلب انسان گذاشته است.»

مصطفی بیان 

این یادداشت در شماره ۵۴۹، شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۲ در هفته نامه چلچراغ چاپ شد.

خانه ی مادر بزرگ

از پنجره خانه ی مادربزرگ می شد خیابان و ردیف درخت های چنار که تا ته شهر رفته بودند را دنبال کرد. خانه قدیمی مادربزرگ با اتاق های تو در تویش برای ما بچه ها، بزرگ به نظر می آمد. این قدر که وقتی شب جمعه ها همراه پدر و مادرمان آنجا می رفتیم، پُر می شد از ردیف ده، دوازده تا بچه قد و نیم قد که سرازیر تشک و متکای تمیز مادربزرگ می شدند.

نمی دونم چرا، ولی همیشه گمان می بردم خانه مادر بزرگ همیشه چیزی برای کشف کردن داشت. آشپزخانه مادربزرگ که بر خلاف خانه های حالا تا سقف پُر بود و عطرش همیشه همه خانه را گسترده بود.

فکر می کنم این خاصیت همه ی خانه های مادربزرگ است. هیج لازم نیست که خانه متعلق به اشراف زاده یا خان زاده باشد. همین که خانه حیاطی داشته باشد و پنجره ای رو به حیاط، کافی است تا همه چیز عالی شود.

مادر بزرگ من همیشه به بچه ها فکر می کرد. به کار و سربازی پسرها و جهاز دخترها. باورتان می شود همان موقع که مشق هایمان را می بردیم خانه مادربزرگ و می نوشتیم، مادربزرگ دفترها را بر می داشت و تمرین خط ما را می دید و می گفت: «ها، باریکلا!»

بعدها فهمیدیم که مادربزرگ ما اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشت، از روی قرآن خواندن و نوشتن یاد گرفته بود؛ ولی درس خواندن نوه هایش برایش از همه چیز مهم تر بود.

حالا که سی سالم شده و میرم خانه مادربزرگ، دیگه پنجره رو به درخت های چنار خیابان باز نیست و حوض کوچک حیاط، خالی از آب و ماهی های کوچک قرمز است.

امروز به جای وجود مبارک مادر بزرگ، فقط قاب عکس اوست که روی طاقچه خانه نشسته و با لبخند زُل زده به بچه ها و نوه هایش.

مصطفی بیان    

این یادداشت در شماره ۵۴۸، شنبه ۲۳ آذر ۹۲ در هفته نامه چلچراغ چاپ شده است

داستان نویس ساختارشکن دوره ویکتوریایی

به بهانه سالروز تولد ساموئل باتلر

«ساموئل باتلر» داستان نویس انگلیسی در ۵ دسامبر ۱۸۳۵ (۱۴ آذر ۱۲۱۴ خورشیدی) در خانه کشیش در روستای لنگر در نزدیکی بینگهام به دنیا آمد. ساموئل برخلاف هم سن و سال هایش به خاطر رابطه تا حد زیاد تضاد با پدر و مادر خود و به ویژه با پدرِ خشک مذهب و سختگیر خود، کودکی تنها بود. تحصیل را از همان کودکی در کنار پدر در خانه آغاز کرد. ضرب و شتم مکرر و رفتار های بی رحمانه و احمقانه پدر و اصرار او برای کشیش شدن، رابطه پدر و پسر را فراتر از رفتار خصمانه پیشرفت داد. او در یادداشتش توضیح داد: «پدر هرگز من را دوست نداشت و من هم او را دوست نداشتم».

زندگی ساموئل همزمان بود با دوره ویکتوریایی. دوره اوج انقلاب صنعتی و امپراتوری در بریتانیا، که همزمان با به اوج رسیدن گستره مستعمرات انگلستان در سطح جهان بود. در این دوران کتاب «اصل انواع چارلز داروین» در سال ۱۸۵۹ منتشر شد و انقلابی در زیست شناسی به وجود آورد.

مردان جوان انگلستان در اواسط قرن نوزدهم باید بین دو تفکر کلیسا و داروین یکی را انتخاب می کردند و ساموئل با هر دو آن مشکل داشت. باتلر در كتاب « تكامل كهنه و نو» می‌گوید: « انتخاب طبیعی از میان دگرگونی های تصادفی روند آزمون و خطایی است ناسازگار با هر باوری از این دست كه جهان را آفریدگاری برقرار می‌دارد. اما اگر حیوانات بتوانند با انتخاب عادت های تازه‌ائی كه موجب سازگاری آنان با تغییرات محیطشان گردد مسیر تكامل خود را تعیین كنند، می‌شود رفتار هدفمند آنها را جلوه ذهن خلاقی در طبیعت دید. می‌توان گفت كه خداوند به جای طرح ریزی حیوانات از بیرون، قدرت خلاق خود را به آنها تفویض كرده و از طریق رفتار هدفمند آنها كارش را پیش می‌برد.» ساموئل مدعی شد كه « بهترین راه حفظ نقشی برای پروردگار، درونی كردن او(خداوند) در روند تكامل است». و به اين ترتيب حضور و بروز غريزه در حيوانات را در چهار چوب انديشه‌های داروين توجيه نمود.

ساموئل بعد از اتمام کالج در سن بیست و سه سالگی برای پنج سال به نیوزلند (مستعمر انگلیس) رفت. آن جا در کنار پرورش گوسفند، شاهکار ادبی اش «اروون» (Erewhon) را بر روی کاغذ آورد که در سال ۱۸۷۲ در انگلستان منتشر شد. ساموئل کتاب دیگرش یعنی «روش انسان‌های جسمانی» که رمانی با اشاره‌ های مستقیم به زندگی خود و اشرافیت ویکتوریایی بود را در دهه ۱۸۸۰ نوشت اما به خاطر امنیت خود و خانواده اش آن را منتشر نکرد.

او در سال ۱۸۶۴ به انگلستان بازگشت و در مسافرخانه کلیفورد (جایی که بقیه عمر خود را در آنجا گذراند) اقامت کرد. ساموئل با انتشار موفقیت آمیز کتاب «اروون» در انگلستان  به عنوان نویسنده موفق و شایسته شناخته شد. او همچنین مطالعات اساسی در اندیشه تکاملی، مطالعات هنر ایتالیایی، و آثار تاریخ ادبی و نقد شناخته شده، انجام داد و نیز ایلیاد و اودیسه را به نثر انگلیسی ترجمه کرد.

ساموئل باتلر هرگز ازدواج نکرد و در ۱۸ ژوئن ۱۹۰۲ در تنهایی و سکوت خبری درگذشت. کتابی که پس از مرگش منتشر شد، «راه آخرت، راهی که همه می روند» اشاره کرد که جزء پنجاه کتاب برتر داستانی قرن بیستم از نظر کتابخانه مدرن شناخته و توسط زنده یاد «پرتو اشراق» به فارسی برگردانده شده است.

ساموئل باتلر می گوید: «از دیروز بیاموز، برای امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش»

مصطفی بیان

به بهانه سالروز درگذشت الکساندر دوما

دوستداران  ادبیات فرانسه به طور حتم رمان های «کنت مونت کریستو» و «سه تفنگدار» را یکبار خوانده و نام «الکساندر دوما» نیز به گوششان خورده است.

الکساندر بچه روستاست، ولی نه از یک خانواده ساده و کشاورز روستایی. بلکه در یک خانواده ثروتمند و اشراف زاده در روستای خوش آب و هوا به نام «ویلر کوتره» در نزدیکی پاریس به دنیا آمد.

پدرش «توماس الکساندر داوی دولا پاتریه» که ژنرالی برجسته  در ارتش ناپلئون بود، مورد غضب ارتش فرانسه قرار گرفت و همین امر با اخراج او از ارتش، خانواده اش را به سمت فقر سوق داد. زمانی که الکساندر دوما به دنیا آمد، خانواده او ثروت و موقعیت خود را از دست داده بودند.

الکساندر دوما دارای نژادی «آفریقایی-  فرانسوی» بود. مادر الکساندر «ماری لوئی» هر شب قبل از خواب داستان هایی از رشادت و شجاعت پدرش در زمان اوج ارتش ناپلئون برای او تعریف می کرد. اما با وجود تعریف و تمجید های مادر از پدر، الکساندر یک بار به شخصی که به پیشینه ی نژادی او توهین کرده بود گفت: «پدر من یک دورگه ی اروپایی است، پدر بزرگ من یک سیاه پوست است و پدرپدربزرگ من یک میمون! می‌بینی مرد، شروع خاندان من همچون پایان خاندان توست!»

الکساندر بیست ساله به پاریس رفت. همزمان با کار در پاریس، به نوشتن مقاله برای روزنامه ها و نمایشنامه برای تئاتر روی آورد. دو سال بعد، نمایشنامه هایش با استقبال خوبی روبرو شد و موقعیت مالی خوبی را برای او به ارمغان آورد.

پس از نوشتن موفق چند نمایشنامه، الکساندر به نگارش رمان تغییر جهت داد و اولین رمان سریالی خود با نام «کاپیتان پاول» در سن ۳۵ سالگی  ارائه داد.

نویسندگی برای الکساندر، درآمد زیادی را به همراه داشت، اما نوع زندگی اشرافی و ولخرجی و دست و دلبازی او نهایتا منجر به ورشکستگی او شد.

«الكساندر دوما» با وجود زندگی پرفراز و نشيب، سرانجام در پی يک حادثه نيمه فلج شد و در خانه پسرش در پنجم دسامبر سال ۱۸۷۰ ( ۱۴ آذر سال ۱۲۴۹ خورشیدی) در سن ۶۸ سالگی درگذشت.

«استیونسن» نویسنده ی نامدار انگلیسی می گوید: «پس از شکسپیر عزیزترین دوست من وارتانیان قهرمان داستان سه تفنگدار است…»

مصطفی بیان  

نویسنده امریکایی که در ستایش پیامبر اسلام نوشت!

در تمام قرون وسطی از نظر کلیسا، پیامبر امین و درستکار اسلام  را به بدترین و رکیک ترین افسانه ها در میان مردم اروپا معرفی می کردند؛ ولی در آن زمان اندیشمندان روشن دلی بودند که شجاعانه تصویر زیبایی از پیامبر اسلام را در اشعار و نوشته هایشان نشان می دادند. کسانی مانند گوته، کارلایل و واشنگتن اروینگ از نقش راستین پیامبر امین و درستکار اسلام بر روی کاغذ آوردند که نوشته هایشان از نظر کلیسا محکوم و ممنوعه به حساب می آمد.

«واشنگتن اروینگ» در کتاب «زندگینامه محمد (ص) و پیروانش» در سال ۱۸۴۹ تلاش کرد تا چهره راستین پیامبر اسلام را در میان مردم اروپا و امریکا نشان دهد. نویسنده امریکایی که ده سال قبل از انتشار این کتاب،مجموعه داستانی به نام «حکایتی از الحمرا» و «تاریخچه تسخیر گرانادا» منتشر کرد که در آن مسیحیان را به وحشی گری علیه فرهنگ برتر موریتانی متهم ساخت.

«واشنگتن اروینگ» (Washington Irving) را پدر داستان کوتاه در ادبیات امریکا می شناسند. او در یک خانواده پرجمعیت ثروتمند و بازرگان به دنیا آمد و از سنین نوجوانی با کمک و تشویق برادران بزرگتر از خود ویلیام و پیتر شروع به رشد و پرورش استعداد و ذوق ادبی خود کرد.

پس از فارغ التحصیلی در رشته حقوق، به سرعت از وکالت خسته شد و فعالیتش را با نگارش مقالات در نشریات مختلف  آن زمان آغاز کرد.

در سال ۱۸۰۹ نامزد جوانش، «ماتیلدا» را در سانحه ای دلخراش از دست داد و مدت ها در اثر فقدان او دچار افسردگی و آشفتگی های روحی شد.

چند ماه قبل از درگذشت نامزدش کتاب «تاریخ نیویورک» را با نام مستعار «دیدریش کنیکر بوکر» منتشر کرد و با همین نام به عنوان نویسنده ای طنز نویس به شهرت رسید.

واشنگتن ۳۲ ساله برای سرپرستی شرکت تجاری پدرش در لیورپول، به اروپا سفر کرد و به مدت بیست سال در آن جا و شهرهای لندن و پاریس بسر برد.

«واشنگتن اروینگ» با انتشار داستان «ریپ فان وینکل» در سال ۱۸۰۹ به نام اولین نویسنده امریکایی که در خارج از امریکا به شهرت رسیده است، شناخته شد.

مجموعه داستانی به نام «مداد رنگی مومی» و « داستان های یک سیاح» نیز از آثار اروینگ است. او در سال ۱۸۴۲ به عنوان سفیر امریکا به اسپانیا اعزام شد و چهار سال بعد در بازگشت به نیویورک، جایی که با شور و شوق از سوی مردم با عنوان اولین نویسنده امریکایی با شهرت بین المللی، مورد استقبال قرار گرفت.

اروینگ از پیشوایان سبک ادبی «رمانتیسم» است و نویسنده های بسیاری همانند «ویکتور هوگو» و «الکساندر دوما (پدر)» به تقلید از او پرداختند. «چارلز دیکنز» جوان که از شهرت و آوازه اروینگ و داستان هایش شنیده و خوانده بود؛ در طول سفرهای خود به امریکا در کنار رودخانه هادسوت در شمال ایالت نیویورک با او ملاقات کرد.

او تا آخرین روزهای زندگی اش به عنوان یک نویسنده قدرتمند، نوشتن را ادامه داد و در روز ۲۸ نوامبر  ۱۸۵۹ ( ۷ آذر سال ۱۲۳۸ خورشیدی) در سن هفتادو شش سالگی، قلم را برای همیشه بر روی کاغذ گذاشت و در گورستان «اسلیپی هولو» نیویورک به خاک سپرده شد.

مصطفی بیان

این یادداشت در شماره ۵۴۶ ، شنبه ۹ آذر ۹۲ در هفته نامه چلچلراغ چاپ شد

به بهانه سالروز تولد مارک تواین

پارک جنگلی بزرگی در جنوب ایالت میزوری (این نام را از زبان سرخپوستان قبیله سو می گیرد که به معنای «مردم قایق سوار» یا «قایق بزرگ» یا «قایق چوبی» است) و نیمه شمالی رشته کوه اورزاک امریکا گسترده شده است به نام «جنگل ملی مارک تواین».

یک سال بعد از آغاز سلطنت محمد شاه قاجار، در ۳۰ نوامبر ۱۸۳۵ (۹ آذر سال ۱۲۱۴ خورشیدی)  نوزادی در ایالت میزوری تولد یافت به نام «سمیوئل لنگهورن کلمنز» معروف به «مارک تواین».

شايد كمتر كسى از آشنايان با ادبيات جهانى نام«مارک تواین» را نشنیده باشد و با او بیگانه باشد. مارک تواین، نویسنده معروف قرن نودهم میلادی، نویسنده شهیری است که آثار جالب ‌توجهی از او بر جای مانده است. او علاقه بسیار به سفر داشت. تواین می نویسد: «معروف ترین آثارم را در حالی که در هارتفورد زندگی می کردم، نوشتم.»

برای هفده سال، سیموئل به همراه همسرش اولیویا و سه دختر خود در هارتفورد زندگی کرد. در طول آن سال ها سیموئل برخی از معروف ترین کتاب هایش را بر روی کاغذ آورد.

به علت مشکلات مالی، سیموئل مجبور به فروش مزرعه خود شد و به همراه خانواده به اروپا نقل مکان کرد. از سال ۱۸۹۱ تا سال ۱۹۰۰، سیموئل به همراه خانواده اش در سراسر جهان سفر کرد و در طول آن سال ها،شاهد ظلم فزاینده قدرت های اروپا بر دولت های ضعیف تر بود که او در کتاب های خود آنها را شرح داده است.

مارک تواین در کتاب هایش از حرص و طمع انسان، ظلم و ستم و نژاد پرستی سخن گفت. او زندگی خود را صرف مشاهده و گزارش در مورد محیط اطراف خود کرد. در نوشته هایش، تصاویر عاشقانه، درستکاری، نقاط قوت و ضعف از جهانِ در حال تغییر ارائه داد. چند تا از آثارش در طول عمر خود هرگز منتشر نشد چون سردبیران مجلات، اعتقادات و سخنان او را قبول نداشتند و یا شاید ترس شخصی از سیاستمداران و سرمایه داران قدرت طلب!

با بررسی کتاب های تواین می توانیم به طرز فکر امریکایی ها و اروپایی ها در اواخر قرن نوزدهم که در آن زندگی می کردند، پی ببریم. همان طور که مارک تواین یک بار نوشت: «پنداشتن، خیال کردن و گمان بردن خوب است، اما کشف و پیدا کردن بهتر است.»

کتاب «ماجراهای تام سایر»، «شاهزاده و گدا» و «ماجراهای هاکلبری فین» تخیل نویسنده نیست؛ بلکه صحنه های واقعی از زندگی و اجتماع مردمان قرن نوزدهم است که مارک تواین در سفرهایش آنها را به چشم دیده بود.

مصطفی بیان

من سرگرم کاری هستم که چخوف هم انجام می داد!

ریچارد فورد برگزیده جایزه ادبی فمینا ۲۰۱۳ 

علی رقم اینکه پدربزرگش مدیر هتلی در ایالت آرکانزاس بود؛ با فوت پدرش در شانزده سالگی مانند بسیاری از جوانان پیش از نویسندگی خیلی کارها را امتحان کرد و کارهای زیادی را هم انجام داد از جمله نیروی پلیس آرکانزاس. اما با این وجود او گمان می برد که نویسندگی تنها کاری بود و هست که هنوز در آن شکست نخورده است.

او درباره علاقه به نوشتن و نویسندگی می گوید: «واقعیت این است که هر قدر هم کار مشکل باشد، با تشخیص و درک دقیق می توان به این نتیجه رسید که من سرگرم کاری هستم که چخوف هم انجام می داد.»

در بیست و سه سالگی عاشق هم دانشگاهی اش شد و با کریستینا هنسلی ازدواج کرد. او ازدواج را مهم ترین موفیقت زندگی اش بر می شمارد و می گوید: «نوشتن به غیر از دوست داشتن کریستینا، نخستین عمل و اقدام مهم و مستقل من بود.»

او با خواندن دست نوشته هایش برای کریستینا، از او نظر و نقد می خواهد؛ در واقع کریستینا اولین خواننده آثار اوست، حتی اگر فورد، کریستینا را خواننده ی کاملی برای آثارش نشناسد اما این فورد است که می گوید: «کریستینا کاملا هوشیار است . با من و تلاش های من، هم داستان می شود؛ در وجود او حس قوی یی از شوخ طبعی وعشق وجود دارد.» درباره رمان «کانادا» می گوید: «به همسرم کریستینا گفتم بیا پنج هفته با هم داستان را بخوانیم.»

او تا پیش از نوشتن سومین رمانش، «خبرنگار ورزشی» (۱۹۸۶)، کتاب هایش با استقبال روبرو نمی شد ولی با نگارش «روز استقلال» پنجمین رمانش، او را به عنوان نخستین نویسنده امریکایی که توانسته بود همزمان برنده جایزه های معتبر پولیتزر و پن فالکنر شود،به دنیای ادبیات امریکا و جهان معرفی کرد.

«ریچارد فورد» شصت و نه ساله، امسال موفق شد با رمان «کانادا» جایزه ادبی «فمینا» را در بخش رمان های خارجی دریافت کند. جایزه ادبی «فیمنا» (Femina) از قدیمی ترین و معتبرترین جوایز ادبی فرانسه است که از سال ۱۹۰۴ هر ساله در پاریس برگزار می شود.

رمان «زندگی وحشی» (۱۹۹۰) ریچارد فورد توسط کیهان بهمنی از سوی نشر افراز و نمایشنامه «استوای امریکایی» توسط نشر نیلا به فارسی منتشر شده است. پیش از این داستان‌های کوتاه ریچارد فورد در ماهنامه ها و فصل نامه های ادبی ترجمه و منتشر شده بودند.

مصطفی بیان 

این یادداشت در شماره ۵۴۵ ، ۲ آذر ۹۲، هفته نامه چلچلراغ چاپ شد. 

مرد بهار

به بهانه ۱۶ آبان سالروز تولد ملک الشعرای بهار

با گسترش استعمار در سراسر جهان، دولت های استعمارگر اروپایی به رقابت با یکدیگر پرداختند. در این میان دو دولت انگلستان و روسیه که از قدرت یافتن آلمان و متحدانش بیم داشتند، در سال ۱۹۰۷ میلادی (یک سال بعد از پیروزی انقلاب مشروطیت در ایران) طی قرادادی پنهانی، ایران را به سه منطقه تحت نفوذ روسیه در شمال، انگلیس در جنوب و منطقه بی طرف در مرکز با توجه به اقتدار نداشتن دولت ایران به امضاء رساندند. یک سال بعد از این قرار داد ننگین ساختمان مجلس و مدرسه سپهسالار با دخالت فرمانده هان روس به توپ بستند و عده زیادی از آزادی خواهان و روزنامه نگاران در این حمله کشته شدند.

محمد تقی که در این زمان بیست و سه سال بیشتر نداشت؛ با سرودن دو دیوان «وطن در خطر است» و «ایران مال شماست» از آمدن پاییزی سخت و دشوار برای مردم سرزمینش صحبت می کند. پاییزی که بعد از یک سال از بهار کوتاه انقلاب مشروطیت نگذشته بود که طعم آزادی و مشروطیت را بر کام شیرین ملت و دولت وقت تلخ کرد. محمد تقی بهار در دیوان خود از غلغله ی زاغ و زغن سخن می گوید که برای ساکنین چمن و باغ همچون سنبل، سوسن، ریحان و سمن خطر آفرین است. چمن از غلغله ی زاغ و زغن در خطر است /سنبل و سوسن و ریحان و سمن در خطر است /بلبل شیفته ی خوب سخن در خطر است /ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است…..

محمد تقی جوان به خوبی آگاه بود که آمدن سربازان روس و انگلیس در شهرها و روستاهای کشورش، آغاز عصر شوم برای تاریخ سرزمینش است. خانه ات یکسره ویرانه شد ای ایرانی / مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی  

او از خود می پرسد که خرس صحرا (کنایه از روسیه) با نهنگ دریا (کنایه از انگلیس) چگونه همدست شده اند!؟ این توافق و سازش ننگین خرس و نهنگ تنها برای راندن کشتی ما (کنایه از ایران) به گرداب بلاست! خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا / کشتی ما را رانده است به گرداب بلا.

محمد تقی بهار از طمع خرس و نهنگ آگاه است و می داند که آنها چشم طمع به راندن کشتی ما دارند؛ و خطاب به وطن خواهان می گوید: «ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است»

محمد تقی بهار ملقب به ملک اشعرای بهار هم شاعر بود، هم نویسنده، هم ادیب، هم روزنامه نگار، هم سیاستمدار و هم نماینده مجلس. روزنامه هایش ممنوع انتشار شد و چند بار هم به زندان افتاد و طعم تلخ تبعید را هم کشید.

محمد تقی بهار مرد سیاست بود. او در قلم و شعرهایش به تحریک بیگانگان، هرج و مرج اجتماعی، هتاکی ها در مطبوعات و آزار وطن خواهان و سستیِ کار دولت مرکزی اشاره می کرد.

بهار در بهار سال ۱۳۳۰ در شمیران در آرامگاه ظهیر الدوله به خاک سپرده شد.

این یادداشت در شماره ۵۴۲ / ۱۱ آبان ۹۲ / هفته نامه چلچلراغ چاپ شد

ضعف

این یکی را استثنا خوب می دانم. اگر به «آدم»، «ضعفی» را تزریق نماییم یکهو گمام می برد در زندگی اش آن «ضعف» را همیشه با خود به همراه دارد و به او ایمان می آورد. چنان آدرنالین خونش را در یک لحظه بالا و پایین کند که نفهمد از کجا خورده است. کافی است جلوی آینه بایستد و خود را درباره «ضعفی» که به او گفته ایم که ممکن است درست هم نباشد، زُل زند و از خود بپرسد که آیا واقعا این «ضعف» را به همراه دارد!؟

این حقیقت تلخ کشف می شود. به همین راحتی، «آدم» احساس «شکست» به خودش دست می دهد، این تقریبا کاری است که می توانیم به راحتی با کم ترین هزینه روحیه «آدم» را در میدان های رقابت تضعیف کنیم.

آنها حاشیه نمی روند و راست و مستقیم می روند سراغ بیان «ضعف» که خبری از واقعیت نیست. در نتیجه «آدم» این تردید را دارد که با کوچکترین اشتباه چیزی هولناک در دلش تکان می خورد که او مرتکب «اشتباه مجدد» شده است.

آخرش هم هیچی نمی شود. «آدم» تا آخر عمر همیشه سرگردان از خود می پرسد «باز اشتباه کردم»!

پدربزرگم حرف خیلی خوبی برایم به یادگار گذاشت:

«اگر به «آدم» همیشه بگید «تو دیوانه هستی»، یقین می برد که واقعا دیوانه است، حتی اگر به دست خودش هم نباشد.»

یادداشت در شماره ۴ آبان هفته نامه چلچراغ چاپ شده است

قصه های پدربزرگ یا پدربزرگِ قصه ها

پدربزرگ ها مانند مادربزرگ ها شخصیت کم رنگی در قصه ها دارند. دلیلش را هم نمی دانم. از داستان هایی که تا به امروز حضور ذهن دارم می توانم از پدربزرگ هایدی (هایدی اثر یوهان اشپیری)، پدربزرگ پرین (باخانمان اثر ویکتورمالو) و پدربزرگ کاتری (کاتری دختر گاوچران اثر ادنی نولیوار) نام ببرم.

نمی دانم چرا پدربزرگ های قصه گو کمتر از مادربزرگ های قصه گو حضوری فعال دارند و کمتر شنیده یا گفته شده است که «قصه های پدربزرگ»! گمانم دلیل آن این است که پدربزرگ ها کمتر در خانه حضور داشتند و بیشتر مشغول کار و فعالیت در بیرون از خانه بودند.

دو پدربزرگم ( با نام آقاجان صداشون می کردم) یکی از شخصیت های مهم و اصلی زندگی ام بودند. آنها مثل جنتلمن های قرن بیستم، مستقل، مقرراتی، اغلب خودخواه و در عین حال دوست داشتنی. یادم نمی آید در تمام مدت این ۲۹ سال، (برخلاف ما جوون های حالا) از مشکلات اقتصادی گله یا ابراز بی رضایتی کنند، در عوض بارها غُر زده اند و دولت های سابق را با دولت امروز مقایسه می کردند.

پدربزرگ پدری ام، فرزند بزرگ خانواده بود و در غیاب پدر، مسئولیت اداره زندگی و حمایت دو برادر و خواهرشان را برعهده داشتند، آن هم در زمانی که ارتش اشغالگر متفقین وارد ایران شده بود و قحطی فراوانی را در زندگی مردم سبب شد.

پدربزرگ مادری ام برخلاف پدربزرگ پدری ام، تک فرزندِ پسر، پرانرژی که با جیپ صحرایی اش، سرِ زمین هایش می رفت و به کارگرهایش دستور می داد.

دو تا آقاجانم، صبح هایشان را در آن سن و سال حدود ۷۰، با رسیدگی مفصل به ظاهرشان رسمیت پیدا می کردند. کفش هایشان همیشه واکس خورده، خط اتوی شلوارشان مرتب؛ بعد نوبت موهای سفیدشان بود که با پارافین برق می انداختند و دست و صورت که چین هایی مرتب رویشان نشسته، با کرم مرطوب کننده که هنوز مارکش را نمی دانم.

به یاد دارم وقت چای، چند استکان کمر باریک و قند پهلو پشت سر هم در نعلبکی سرد می کردند و بعد می نوشیدند. این سال های آخر به خاطر سوزش معده شان، کمتر چای پُر رنگ می خوردند و در ازاش شیشه پلاستیکی شربت سفید و غلیظ  «آلومینیوم ام جی اس» را کنار سماور برقی می دیدم.

شب ها ساعت هشت، رادیو کنار تشکشان را روشن می کردند و به صدای خش دار مجری رادیو برون مرزی، دقایقی یا یک ساعتی گوش می دادند. با رادیو خوابشان می برد و شاید برای همین بهانه بود که اجازه ندن به غیر از خودشان، کسی به رادیو نزدیک شود.

گمان می کنم بعد از این همه سال، پدربزرگام شخصیت های خوب قصه ی زندگی ام بودند. آنها هم نمی خواهند شخصیت فراموش شده قصه ی من باشند.

این یادداشت در شماره ۴۳۱ / ۱۱ آبان ۹۲/ هفته نامه همشهری جوان چاپ شد