بایگانی دسته بندی ها: مقالات ادبی من

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نوشته ی : مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۹ / شماره ۸۰ 

«بایقوش» اولین رمان علی ملایجردی است که اوایل بهمن ۱۳۹۹ در انتشارات خردگان منتشر شد. علی ملایجردی ، نویسنده و مترجم ، متولد سال ۱۳۴۶ در جوین و ساکن نیشابور است. از ایشان پیش تر ترجمه ی مجموعه ی داستان های پاکستانی با عنوان «فقط یک مشت استخوان» توسط نشر خردگان منتشر شده است.

در رمان «بایقوش» ، نویسنده به سراغ دوره ای از تاریخ ایران رفته است و داستانی را روایت کرده که در دوران آغاز حکومت فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاده است. داستان زمینه ای تاریخی دارد که بیشتر ماجرایش در حوالی جوین و سبزوار می گذرد. این رمان، روایت عاشقانه ی طرلان و گل محمد بیگ در نزاع خان های خراسان و حکومت مرکزی است. نویسنده ضمن روایت داستان، به اصطلاحات، افسانه ها و ترانه های بومی هم اشاره می کند.

طرلان، فرزند کوچک و ته تغاری الهیار خان، حاکم جوین، دختری زیبا، باسواد، صبور، شجاع، سوارکاری ماهر و عاشق شنیدنِ افسانه های خراسان، ترک و ترکمن است. ماه بیگم، زنی میانسال است که شوهرش در یکی از جنگ ها همراه با علی قلی خان کشته شده است. او حکم معلم و دایه را برای طرلان دارد. افسانه گوی خوبی هم است و سینه اش معدنِ افسانه ها است.

گل محمد بیگ، فرزند سالار سپاهِ الهیار خان، جوانی رشید، اسب دوانی ماهر و علاقه مند به موسیقی و ترانه های بومی است. او در کنار مادرش و خواهرش، گل افروز، مرد خانه بود. طرلان از جسارت، بی باکی و چموشی گل محمد خوشش می آمد.

آغا محمدخان قاجار قصد کشتنِ شاهرخ (نوه ی نادر شاه و نوه ی دختری شاهان صفوی) را داشت. مردان جوین، نیشابور، شمال خراسان، کاشمر و تربت به قشون قاجار پیوستند و به سوی مشهد به راه افتادند. در آن زمان، هنوز در میان عامه ی مردم علاقه ای به صفویان و افشارها بود. نقل رشادت های نادر شاه افشار و جوانمردی های او ، سینه به سینه برای مردم خراسان نقل شده بود. به همین دلیل از آغامحمدخان قاجار خواستند تا از قتل شاهرخ بگذرد. در نهایت خان شاهرخ و خانواده اش را به مازندران تبعید کردند اما خبر رسید شاهرخ در مسیر راه، از دنیا رفته است.

نادر میرزا ، فرزند شاهرخ (نوه نادر شاه افشار) که در زمان حمله آغامحمدخان قاجار از مشهد متواری شده بود، پس از قتل آغامحمدخان با یاری قبایل افغان به مشهد بازگشت و بر شهر مسلط شد. قبایل خراسان که حکومت شاهرخ ‌شاه را از یاد نبرده بودند، با او همراه شدند. این فتحعلی‌ شاه قاجار را مجبور ساخت راهی خراسان شود.

آغا محمدخان قاجار که فرزندی نداشت، برادرزاده اش، فتحعلی شاه را به جانشینی خود تعیین کرد. فتحعلی شاه، افرادی از خاندان قاجاریه، سران لشکر و بازماندگان زندیه و افشاریه مدعی تاج و تخت و هرکس را که احتمال می رفت با موضوع جانشینی او مخالفتی داشته باشند، از بین می برد.

فتحعلی شاه به قصد تسخیر مشهد و برچیدن حکومت نادر میرزا، فرزند شاهرخ افشار، راهی خراسان شد. فتحعلی شاه در هنگام ورود به جوین از الهیارخان خواست تا در این حمله به او بپیوندد.

در تاریخ اشاره شده است که فتحعلی شاه به شعر و ادبیات علاقه داشت و شعر می سرود و به شکلی جنون ‌آمیز زن دوست بود. همچنین به قیافه ی ظاهری خودش خیلی اهمیت می داد و فکر می کرد اندامی بسیار موزون و زیبا دارد. به این دلیل، بخش مهمی از وقت خود را صرف رسیدگی به جمال خویش می کرد. او لباس گران قیمت تهیه می کرد و حتی در اواخر عمرش دستور داده بود کتاب هایی درباره ی خصوصیات ظاهری اش نوشته یا نقاشی شود.

«مردی با ریشی بلند، ابروانی به هم پیوسته و کمری باریکتر از معمول و تاجی بلند بر سر و لباسی پُر زرق و برق بر متکایی تکیه داده بود…. زنان حرم در اتاقی دیگر مشغول کف زدن برای رقاص کولی بودند.» (صفحه ۶۰ کتاب)

«شاه چند بیت از دیوان کنزالمصایب قمری خواند و ادامه اش را به طرلان سپرد. طرلان این ابیات را خوب از بر بود. شاه به دیده ی تحسین سر او را بوسید.» (صفحه ۶۱ کتاب)

نویسنده با نگاهی تمثیلی به «جنگ» ، سوای رشادت ها و فداکاری ها و جوانمردی ها، به چهره ی دیگر آن در این داستان اشاره دارد. «بایقوش» (جغد به تُرکی . بی قوش هم می گویند . پرنده ی بزرگ) مشهور به ویرانه نشینی ، نشان از نگاه تمثیلی و کنایه آمیز نویسنده دارد ؛ پرنده ای که بر فراز خرابه ها و ویرانی ها پرواز می کند و به خواننده داستان اشاره می کند که جنگ برای سوداگران به معنای «قدرت» و «تصرف» است ولی سرانجامی جز ویرانی برای انسان ها به بار نمی آورد.

«بایقوشِ بزرگی روی خرابه ای نشسته بود و خیره سرش را این ور آن ور تکان می داد.» (صفحه ۱۳۲ کتاب)

شاید این سوء تفاهم ایجاد شود که «بایقوش» را یک رمان تاریخی بدانیم در حالی که اینگونه نیست.

جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای رمان نویسی» در تعریف رمان تاریخی می نویسد: «رمان تاریخی، رمانی است که در آن اشخاص برجسته و تاریخی و سلسله ی حوادث و نهضت های دوره های گذشته بازسازی شود. غالبا در رمان های تاریخی، عصر و دوره ای تصویر می شود. شخصیت یا شخصیت های تاریخی برمی خیزند و در حوادث واقعی شرکت می کنند. مثل ناپلئون در رمان «جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی . در این رمان اگر چه تاریخ با داستان می آمیزد و اشکال متنوع و گوناگونی از این آمیزش به دست می آید، در اغلب آنها، چشم انداز اصلی واقعه ای تاریخی است که اساس رمان قرار گرفته است و پیرنگ داستان بر آن اعمال شده است.» (صفحه ۵۳۵ کتاب / انتشارات سخن / چاپ اول)

رمان تاریخی براساس قطعیت تاریخی شکل می‌گیرد. رمان برگرفته از تاریخ فاقد چنین قطعیتی است و در مرز تخیل و واقعیت می‌چرخد. اینجا روایت تاریخ ، ابزاری است که داستان را از تاریخ دور می‌کند. تاریخ برای این داستان عاملی است برای شکل ‌دادن به آشنایی زدایی. این آشنایی ‌زدایی هنر را از روزمرگی و از وجه صرفا تاریخی دور می‌کند. «بایقوش» درحقیقت روایت تاریخ نیست ، روایتی است بر مبنای تاریخ و مستقل از آن. شخصیت‌ ها بر مبنای واقعیت‌ های تاریخی از صافی‌ های ذهن نویسنده گذشته‌ اند و به شخصیت ‌های تاریخی داستانی مبدل شده ‌اند. «بایقوش» تاریخی است همراه با ذهنیت نویسنده . رمان «بایقوش» آمیزه‌ ای است از واقعیت تاریخی به اضافه تخیل نویسنده ، همراه با عواملی دیگر که به قصه جان می‌دهند.

هر چند محمدعلی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» معتقد است: «رمان تاریخی فارسی تقریبا از بین رفته است. مگر آنکه به طریقی دیگر در شکل رمان تاریخی – مذهبی در شرایط اجتماعی امروز تجدید حیات کند.» (صفحه ۱۳۸ کتاب / انتشارات نگاه / چاپ هفتم)

نویسنده در روایت این رمان از اسلوب داستان گویی شرقی (خراسانی) و ظرفیت های موجود در ادبیات کلاسیک ایرانی به خوبی استفاده کرده است. زمینه های اجتماعی، فرهنگی ، اقلیمی ، آداب و رسوم ، تعامل آدم ها ، روابط مردم با قدرت های جابرانه ، هوس های سیری ناپذیری شاه قاجار ، زنان حرمسرای فتحعلی شاه و همچنین مفاهیم افسانه های شرقی و ترکی (ترکی خراسانی) و اصطلاحات عامه نقش آشکار و پُر رنگی دارد.

لحن و زبان رمان هم منسجم و خیلی خوب با شخصیت ‌ها در تناسب است. رسیدن به این زبان، با مطالعه و نوشتن زیاد ممکن می‌شود؛ که نویسنده به خوبی از عهده اش بر آمده است.

رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی، انتشارات خردگان در ۱۳۴ صفحه و به قیمت ۳۵ هزار تومان منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

بوی مار

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

در جستجوی خویش

از منیرالدین بیروتی، مجموعه داستان «آرام در سایه» را خوانده بودم. درونمایه ی مجموعه داستانِ «آرام در سایه» شبیه ی رمان جدیدش، «بوی مار» است. درون مایه داستان، همچنان جنون، عشق، مرگ، تنهایی، ترس و بی هویتی است. باز هم شخصیتی های گیج و سرگردان و آدم های عجیب و غریب! فضای رمان «بوی مار» تا حدود زیادی نزدیک به مجموعه داستان «آرام در سایه» است ولی با کمی تفاوت در آدم ها و فرم داستان!

در پشتِ جلدِ این رمان آمده: «نامه نگاری های عمید در بخش اول و روزنگاری های او در بخش دوم اثر، مقدمه های «نویسنده» (که خود یکی از شخصیت های حاضر در روایت است) بر بخش ها و نیز روایت سرراست او از دیدارهایش با نیرفام در بخش سوم روایت.» داستان هم مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» به دنبال واقعیت های زندگی یک انسانِ شهری است با حال و هوای زندگی حال حاضر در شهرها.

نویسنده در مقدمه ی رمانِ «بوی مار» می نویسد: «بعد از نامه ای که به نیرفام نوشتم و از او خواستم تا اگر چیزهای بیشتری درباره ی عمید می داند و یا اگر نامه و یا نامه های دیگری از او در اختیار دارد برای من بفرستد…. تصمیم گرفتم این نامه ها را چاپ کنم تا شاید او ببیند.»

بخش اول رمان، شاملِ بیست نامه است. که اکثر نامه ها تاریخ دارد. نامه ی اول به تاریخ سومِ خرداد است و آخرین نامه ای که تاریخ دارد، نامه ی شانزدهم است که در بیست تیر نوشته شده. تمام نامه ها بین دو تا چهار روز فاصله زمانی دارند. اما تعداد انگشت شماری از نامه ها (به ویژه چهار نامه ی آخر) بدونِ تاریخ هستند!

نامه نگاری های عمید در بخشِ اولِ رمان درباره ی سرنوشت خانواده و آدم هایی است که با آنها ارتباط داشته. این که آنها چه کسانی بودند و سرنوشت شان چگونه بوده است. عمید به دیگران و به عزیزانش نامه می نویسد و با این نامه نگاری ها سعی می کند پرده از رازها بردارد. گویا عمید، نوشتن را از گفتن بیشتر می پسندد. گاهی در نامه نگاری هایش، شلختگی را می بینیم. شلختگی که در سیزده نامه اول ، خواننده را آزار می دهد که اصلا نویسنده چرا این نامه ها را می نویسد؟ اصلا می داند چه دارد می نویسد؟ تا نیمه ی کتاب (نامه ی سیزدهم) هیچ کششی در خط روایی داستان نمی بینیم و این خواننده را بی حوصله می کند.

نویسنده از خانواده اش، از اسم ها، از مونا، صابر، صمصام، احسان، حاج حمید صفدری، غزال، صهبا، صبا، پیرزن صاحبخانه و محمداسماعیل می نویسد. شب ها می نویسد و مثل یک سوم شخص به خودش نگاه می کند. برای خودش می نویسد و در نهایت این نوشته ها را یک جایی پنهان می کند تا دست بَنی بشری به آنها نرسد. نویسنده ی نامه ها باور داشت: کلام تا نوشته نشود، برایش، آن معنا و مفهومی که باید داشته باشد را ندارد. تا هر چیزی را که می بیند ننویسد، انگار نمی فهمد و انگار آن چیز اصلا نبوده و حتی اگر هم بوده، متوجه آن نشده است! با خواندنِ تک تک نامه ها ، گویا موجی از عذابِ درونی، نویسنده ی نامه ها را در می گیرد. کلافگی و سرگردانی، زخم درونی و گناه دست بردارش نیست. با خودش کلنجار می رود. این همه خاطره و یادها را چرا قایم کرده است؟ از خودش می پرسد: «چی می نویسی؟» و از دهنش می پرد: «اعترافات!» (صفحه ۲۸۱ کتاب). نویسنده در چند جای رمان به «خواب» اشاره می کند. «خواب دیدم» و یا «انگار خواب می بینم» ؛ که «خواب دیدن» و «اعتراف کردن» نماد حس گناه و ترس است. آیا این اعتراف یا اعترافات ، آدم را کوچک می کند یا بزرگ؟ پس چرا دارد می نویسد؟ عمید بارها و بارها از احسان و غزال می پرسد: «اصلا چرا این ها را نوشتم.» اصلا عمید کی بود؟ بیشتر از عمید، خود نیرفام کی بود؟ آدمی که تا پایان داستان نگذاشته بود کسی از کارهایش سر در بیاورد.

شخصیت های رمانِ «بوی مار» مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» آدم های معمولی و قهرمان نیستند. هر کدام به مشکلی دچار می شوند.

مهم ترین نکته ی مثبت رمان «بوی مار»، تولید اندیشه است. رمانِ «بوی مار» و مجوعه داستان «آرام در سایه» یک کتابِ همه پسند نیست که بتوانم به همه توصیه کنم آن را بخوانند. برای خواندنِ داستان های منیرالدین بیروتی، دنبال یک اتفاق و حادثه ی بزرگ و یا نقطه ی اوج نباشید؛ بلکه باید با خواندنِ داستان های بیروتی، «فکر» کرد. به نظر می رسد منیرالدین بیروتی سال های متمادی «جستجوگر» بوده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ / شماره ۹۴۰

نگاهی به داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی ژان تولی

«شارل لویی ناپلئون بناپارت» از سال از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ رئیس‌ جمهور فرانسه بود. تفرقه در بین جمهوری‌ خواهان موجب افزایش قدرت رئیس ‌جمهور شد تا اینکه لوئی ناپلئون در دوم دسامبر ۱۸۵۱ مجلس را منحل کرد و از آن تاریخ تا سال ۱۸۷۰ خود را «ناپلئون سوم»، امپراطور فرانسه نامید. بنابراین «دومین جمهوری» در فرانسه به پایان رسید و «دومین امپراطوری» فرانسه آغاز شد.

حکومت لوئی ناپلئون، آخرین حکومت سلطنتی تاریخ فرانسه بود و پس از برکناری او در سال ۱۸۷۰ «جمهوری» برای همیشه جایگزین نظام سلطنت در فرانسه شد.

بریتانیا که از جاه ‌طلبی ناپلئون سوم و مداخله های نظامی و اقتصادی وی نگران بود، «پروس»، همسایه شرقی فرانسه به صدراعظمی «بیسمارک» را تشویق کرد به فرانسه حمله کند. این جنگ برای ناپلئون سوم و فرانسه چیزی جز یک فاجعه نبود.

ناپلئون سوم در راه جنگ با پروس محاصره شد و بدون قید و بند تسلیم و خواستار آتش ‌بس شد. با اسارت و تبعید لوئی ناپلئون، امپراطوری او برچیده و در پاریس «جمهوری سوم فرانسه»[۱] تشکیل شد. او بعد از یک سال اسارت آزاد شد و به انگلستان رفت و در سال ۱۹۷۳ در همان‌ جا درگذشت.

داستان «آدم خواران» بر اساس واقعه ای هولناک نوشته شده که در سال ۱۸۷۰، در زمان جنگ فرانسه و پروس، در دهکده ای در جنوب غربی فرانسه به نام «اوتفای» رخ داد. داستان از جایی آغاز می شود که یک اشراف زاده ای به نام «آلن»، که از قضا خودِ او و خانواده اش در منطقه به دلیل خدمات شان به روستاییان، محبوبیت داشتند، عازم روستای اوتفای می شوند، دهکده ای که درگیرِ قحطی و زوال اقتصاد است و ناآرامی‌هایی نیز در طبقه متوسط و کارگر روستا به راه افتاده است. مردم، آن سال به رغم خنده هاشان، انگار فقط وانمود می کردند که خوشحال اند. در واقع بازار کساد، قحطی و حشکسالی و ترس از هجوم بیگانه، فضا را به شدت مسموم کرده بود.

ترس و هول مردم را فراگرفته بود. انگار جنگ را باخته بودند و هیچ بعید نبود پروس، فرانسه را اشغال کند.

آلن، جوانی سی و دو ساله و مجرد بود و به همراه پسر عمه اش، «کامی دو مایار»، در جشن «اوتفای» حضور می یابند. پسر عمه اش، جوانی متکبر، مردم آزار و عاشق بحث و جدل بود. در حضور تعدادی از اهالی متعصب روستا مدعی شد که اوضاع برای ارتش فرانسه، آن قدر که باید، خوب پیش نمی رود. مرزها را گرفته اند. امپراطور شکست خورده. مُهمات هم تمام شده است.

اهالی متعصب روستا که تحمل شنیدن صحبت های پسر عمه ی آلن را نداشتند، تصمیم گرفتند او را گوش مالی بدهند. پسر عمه که شرایط را خوب ندید پا به فرار گذاشت.

آلن که جوانی محبوب بود. با وجود اینکه یک پایش می لنگید و می توانست معاف از رفتن به جنگ شود تصمیم گرفت برای فرانسه بجنگد و به جبهه برود. به همین دلیل برای حضور در جنگ ثبت نام کرد. بعد از فرار پسر عمه اش، به سمت اهالی متعصب روستا رفت تا آنها را آرام کند. اما گویا شرایط فرق کرده بود. یک سوء تفاهم باعث شد تا آلن وسط توفانی از خشونت و گردبادی از اهانت گیر بیفتد و سرنوشت بی رحمانه ای برای آلن رقم بخورد.

آلن هرگز در عمرش چنین جنونی ندیده بود. روستاییان داشتند همه چیز را به یک شوخی وحشتناک تبدیل می کردند. آلن فریاد می زد: «من آلن دو مونی ام» ولی به خاطر یک دندگی جمعیت، کسی گوشش بدهکار نبود. مهر و محبت قبلی روستاییان جای خودش را به تنفر داده بود. مردم هویت واقعی او را قبول نکردند و خواستار اعدام آلن شدند!

مردم روستا فریاد می زدند: «ما خودمان قانون ایم!» (صفحه ۴۴ کتاب)

آلن باورش نمی شد. برایش عجیب بود که مردم آنقدر زود عقل شان را از دست داده باشند؛ ولی حقیقت داشت. او قربانی سیاست و خشم مردم متعصب و ابله شده بود.

تمام داستان «آدم خواران» در یک نیم روز رُخ می دهد. و تصویری از خشونت، کینه، سوء تفاهم، عدم آگاهی، تنفر، تعصب ابلهانه و غریزه جمعی هولناک کشتار را به تصویر می کشد. مردم روستا، قاتل انسانی بودند که حتی نمی دانستند کیست! حتی خبر نداشتند که به اختیار برای جنگ نام نویسی کرده و قرار بوده به جنگ با پروسی ها برود. از «پی یر دُلاز» پنج ساله تا «ژان سالات» شصت ساله در قتل آلن نقش داشتند!

ریشه ی این خشونت از کجا آمده بود؟

این خشونت زمانی رخ داده بود که جامعه ی فرانسه شاهد سقوط اقتصادی، نارضایتی طبقه ی متوسط و کارگری بود. حکومت ضعیف شده بود و کشور در حال جنگ با دشمنی قدرتمند بود. با همه ی این نارضایتی ها، ناپلئون سوم امتیازات مختلفی به مردم داد: آزادی مجلس، اجرای قانون‌ های آزادی رسانه و آزادی ائتلاف؛ اما نهایتا نقاط ضعف حکومت او به خسارات جبران‌ ناپذیری منجر شد.

داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی «ژان تولی» با ترجمه ی احسان کرم ویسی توسط انتشارات چشمه در ۱۰۳ صفحه منتشر شده است. ژان تولی متولد سال ۱۹۵۳ از نویسندگان پُرکار ادبیات فرانسه است. خودش می گوید: «دوست دارم توی حباب خودم زندگی کنم و فقط بنویسم.»

داستان «آدم خواران»، پُر کشش و سرشار از تصویرهای تکان دهنده و هولناک است.

مصطفی بیان / داستان نویس

[۱] :  جمهوری سوم فرانسه، بین سال های ۱۸۷۰ پس از سقوط ناپلئون سوم تا سال ۱۹۴۰ شکست فرانسه از آلمان نازی گفته می‌شود

منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / دی ماه ۱۳۹۹ / شماره ۱۲۵

یادداشتی بر رمان «ماه غمگین، ماه سرخ»؛ نوشته رضا جولایی؛ نشر چشمه

هراس از مرگِ بیهوده

مصطفی بیان

در سوم آبان ۱۳۰۲ رضاخان با فرمان احمدشاه قاجار به نخست‌‌وزیری منصوب شد و شاه نیز پس از چند روز به اروپا رفت و عملا ً کشور را به رضاخان سپرد. رضاخان سردار سپه پس از احراز مقام ریاست دولت که توأم با وزارت جنگ بود، مقام «رئیس‌الوزرایی» را بر عهده گرفت. همزمان با سفر احمدشاه به اروپا، در کشور همسایه عثمانی، رژیم حکومتی از سلطنتی به جمهوری تبدیل و ژنرال مصطفی کمال پاشا به ریاست جمهوری انتخاب شد و این امر مهم در روحیه رضاخان تأثیر گذاشت.

مجلس پنجم روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۰۲ افتتاح و همین هنگام در تهران و شهرهای بزرگ ایران، نغمه «جمهوری» بلند شد و سیل طومار و تلگراف به سوی مجلس سرازیر شد که خواستار جمهوری بودند و سرانجام طرح قانونی مبنی بر تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را تقدیم مجلس کردند. ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس و اقلیت مجلس در مقام رد جمهوریت برآمدند.

وقتی خبر طرح جمهوریت به گوش احمدشاه در پاریس رسید، پس از مشورت با مشاورین، سردار سپه را تلگرافی از نخست‌وزیری خلع نمود و به جای وی، مستوفی‌الممالک را پیشنهاد کرد. پس از وصول تلگراف احمدشاه، رضاخان سردار سپه از سمت نخست‌وزیری و وزیر جنگی استعفا داد. پس از انتشار این خبر، یکباره تمام مطبوعاتِ طرفدار رضاخان به صدا درآمدند و علیه احمدشاه و مدرس مطالبی انتشار دادند. نظامیان و فرماندهای لشکر در تهران و شهرستان‌ها، تلگراف تندی به مجلس مخابره و تهدید کردند که اگر رضایت سردار سپه حاصل نشود به تهران حمله خواهیم کرد. ۲۱ فروردین ۱۳۰۳ جلسه فوق‌العاده در مجلس تشکیل و سردار سپه مجدداً به نخست‌وزیری تعیین شد. موضوع به اطلاع احمدشاه رسید. احمدشاه در پاسخ به تلگراف مجلس تلگرام زیر را مخابره کرد:

«صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه».

رضاخان سردار سپه مجدد به مقام نخست‌وزیری و وزارت جنگ تعیین شد. او در ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ برای ارعاب مطبوعات و مخالفین دستور قتل میرزاده عشقی را داد. سید محمدرضا کردستانی، با تخلص میرزاده، روزنامه‌نگار، شاعر، نمایشنامه‌نویس و مدیر نشریه «قرن بیستم» بود. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به ‌شمار می‌رود که از عناصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند. وی در جریان غائله جمهوریت که از دی ماه سال ۱۳۰۲ شروع شد، با ملک‌الشعرای بهار و مدرس که آنان نیز از مخالفانِ طرح جمهوریِ رضاخان بودند، دست دوستی و اتحاد داد. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. در آغاز زمزمۀ جمهوریت، عشقی روزنامه «قرن بیستم» را منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه‌اش توقیف شد. در نهایت، میرزاده عشقی بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ در ۳۱ سالگی، با شلیک گلوله به دست دو نفر به قتل رسید.

«فایده ی این نوشته‌ها چیست؟ چه کسی آنها را خواهند خواند؟ بود و نبودِ من برای چند نفر اهمیت دارد؟… با اشباح نجنگیدم؟ چرا باید باز هم بجنگم؟ به چه کسی مدیونم؟ به این ملتی که هیچ‌گاه مرا ندیده، نمی‌بیند، نمی‌خواهد ببیند؟ اما تمام این سال‌ها با نوشتن زنده مانده‌ام وگرنه تفاوتی با مُرده‌ها نداشتم.» (صفحه ۱۳ کتاب).

میرزاده عشقی، جوان سی و یک‌ساله در زمانی می‌زیست که دیکتاتور تازه به دوران رسیده‌ای در شرایطی که کشور دچار جنگ‌های داخلی و ناامنی بود، مدعی بود که منجی واقعی کشور است. محمدتقی بهار، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار و سیاستمدار که شش سال از عشقی بزرگتر بود برخلاف وی، جوانی آرام و صبور بود و به عشقی می‌گفت: «ما ملت همه بی‌قراریم و صبر نداریم، عمارت چندهزارساله را می‌خواهیم یک شبه ویران کنیم و اصلاً نمی‌دانیم قرار است چه چیزی جای آن بسازیم.» (صفحه ۷۵ کتاب)

بهار و مدرس معتقد بودند که فاصلۀ مشروطه تا زمان خودشان را به هدر داده‌اند و حالا باید تاوانش را بدهند. مشروطه فرصت پیدا نکرد ریشه بدواند. برای همین، مستبدی قدرتمند از قلدرهای قبلی مثل رضاخانِ سردار سپه از راه رسید تا به بهانۀ «جمهوریت» مجلس و اعوام را به طرف خود بکشاند و بر کُرسی قدرت بنشیند. در حالی که نظامِ نوپای «مشروطه» هنوز به پیروزی نرسیده بود و با آمدنِ سردار سپه از قلۀ اوج به سرازیری غلتید. مجلس دیگر مثل سابق قدرتمند نبود. جماعت بی‌اعتنا بودند: «خبازها، خراطها، بزازها، رزازها، رمال‌ها، قوال‌ها… همه با هم مسابقه گذاشته بودند تا به جمهوریت برسند. یک بیرق دست کسی بود و یک گله دنبال او سینه می‌زدند. از یک در می‌رفتند تو و از در دیگر می‌رفتند بیرون.» (صفحه ۷۵ کتاب)

همه در ظاهر خوشحال بودند. اختیارشان را از دست داده بودند. حتی نمی‌دانستند چه چیزی را فریاد می‌زنند. معنایش را نمی‌دانستند. مجلس و ملت با هم نبودند. عده‌ای هم که می‌دانستند، می‌ترسیدند کلامی به زبان بیاورند. نظامِ نوپای مشروطه داشت از بین می‌رفت. به زودی سردار سپه قلدر، نمایندگان اکثریت مجلس را راضی کرد تا شاه ۲۸ ساله را از سلطنت عزل کند. در اصل نظامِ سلطنتِ مشروطه را از بین ببرد.

کشور هم ناآرام است. مردم خواهان ظهور مردی مقتدر هستند تا کشور را آرام کند. برای همین: «آزادی و اختیارِ خود را با اشتیاق به او می‌سپارند.» (صفحه ۷۶ کتاب) ملت متحد و متفق‌القول، عاشق جمهوری شده‌اند. جمهوریتِ سردار سپه بهانه است. آنها رئیس مقتدر می‌خواهند تا امنیت را برایشان بیاورد. مشروطه و عدالت‌خانه نمی‌خواهند. میرزاده عشقیِ جوان، با زبانی آتشین و نیش ‌دار، شعری دربارۀ سردار سپه می‌سُراید. جمهوری‌نامه‌اش کار دستش می‌دهد و در نهایت سردار سپه نمی‌خواهد عشقی زنده بماند و دستور قتلش را صادر می‌کند. «ماه امشب رنگ غریبی دارد؛ سرخ و کبود.» (صفحه ۱۴۹ کتاب) حادثۀ ترور شاعر جوان رُخ می‌دهد. خیلی زود، خیلی‌ها ماجرا را از یاد می‌برند و گروهی ماجرا برایشان کمرنگ می‌شود و تعداد اندکی تا مدت‌ها با تأسف از سرنوشت شاعر یاد می‌کنند. عشقی می‌گوید: «از مُردن نمی‌ترسم. می‌ترسم که مُردنم بیهوده باشد.» (صفحه ۱۶۷ کتاب)

رمان به بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان می‌پردازد. محمدعلی شاه قاجار توسط مشرطه‌خواهان از سلطنت خلع شده بود و فرزند دوازده‌ساله‌اش احمدشاه را به سلطنت انتخاب نمودند و عضدالملک را تا رسیدن به سنِ بلوغ احمدشاه، به نیابت سلطنت برگزیدند.

ایران در سال‌های آغازین قرن چهاردم در حالی که شاه جوان ناتوان و بی‌اراده بود، شاهد اوضاع نابسامان اقتصادی و نظامی و حضور بیگانگان در داخل کشور بود و قیام‌ها و آشوب‌هایی در گیلان، مازندران، آذربایجان، زنجان و در گوشه و کنار کشور رخ داده بود. رضاخان به نخست‌وزیری رسیده بود و شاه جوان و ناتوان، در شرایط بحرانی کشور را بدون سرپرست رها می‌کند و زمینه را برای سلطنت سردار سپه فراهم می‌آورد.

رضا جولایی با نگارش رمانِ «ماه غمگین، ماه سرخ»، یک واقعۀ تاریخی را به تصویر می‌کشد. روایتی از پنج روز آخرِ زندگی میرزاده عشقی در تیر ماه ۱۳۰۳ . شاعر ناآرام، معترض و منتقد که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتنِ ذهن‌های آزادی‌خواه و مشروطه‌خواه در تاریخ معاصر است.

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/09/30/%d9%87%d8%b1%d8%a7%d8%b3-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%b1%da%af%d9%90-%d8%a8%db%8c%d9%87%d9%88%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86%d8%9b-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4/

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

دانلود مجله ماهنامه سرمشق - شماره ۴۴ اثر گروه نویسندگان - فیدیبو

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

«به آفرید» ، دختر گشتاسب از نژاد کیانیان شخصیت زنِ حماسه – اسطوره‌ای در اساطیر ایران است. گشتاسب (به معنی دارنده اسب آماده) پادشاه ایران در زمان زرتشت بود. در شاهنامه از «به ‌آفرید» و «هما» به عنوان دختران گشتاسپ و خواهران اسفندیار یاد شده ‌است. «هما» دختری خردمند و «به آفرید» دختری پاکدامن است که خورشید، ماه و باد هرگز او را ندیده بودند.

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

گشتاسپ، زن هوشمندی داشت که بعد از حمله تورانیان، فورا لباس ترکان پوشید، نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ (پدر گشتاسب) و اسیر شدن دخترانش، هما و به آفرید را توسط تورانیان گفت و ارجاسپ (پادشاه چین و توران است و آیین بت پرستی و دیو پرستی دارند) دختران را به رویین‌دژبه اسارت برده ‌است.

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

شاه ایران، بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپس سپاهیان را جمع کرد. وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ برای جنگ آماده است، قوای بیشتری از توران آورد. جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت؛ و از ایرانیان بسیاری در جنگ کشته شدند. گشتاسپ سی‌ و هشت پسر داشت که همگی در این جنگ کشته شدند. شاه از پسرش اسفندیار می‌خواهد برای نجات خواهرانش دست به‌ کار شود. اسفندیار به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح ‌های جنگی سوار بر اسب به‌ سوی دشت نبرد رفت. همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است. پس ناراحت شد و گفت: «ما نمی‌توانیم از پس آن‌ ها برآییم.» تصمیم به عقب نشینی گرفت. اما سردارانِ سپاهش او را منصرف کردند.

وقتی ارجاسپ سپاه ایران را در میدانِ جنگ دید از زیادی آن وحشت کرد. جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصد تن را کشت و بعد گفت: «امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم.» پس به‌ سوی راست سپاه دشمن حمله برد و صد و شصت تن را کشت. اسفندیار گفت: «این به انتقام خون لهراسپ» و بعد به چپ سپاه دشمن رفت و صد و شصت تن دیگر را کشت و گفت: «این به انتقام خون برادرانم.» سپس ارجاسب به همراه سپاهیانش فرار کردند.

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری به دل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت. گشتاسپ به اسفندیار گفت: «تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است. اگر آن ‌ها را بیاوری تاج ‌و تخت را به تو می‌دهم.» اسفندیار گفت: «من چشم به تاج و تخت ندارم و به توران می‌روم تا آنها را نجات بدهم.» پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد.

اسفندیار با پس ‌راندن لشکر توران، سفر «هفت خوان اسفندیار» را آغاز و پس از گذشت از هفت مانع خطرناک، به دژ رویین می‌رسد.

بدین سان دو دخت یکی پادشا

اسیریم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

اسفندیار در کسوت بازرگانان به دژ رویین می‌رود و در آن ‌جا خواهران خود را با لباسی ژنده، نیمه عریان و گریان می‌یابد. اسفندیار در جامه بازرگانان و خواهرانش به بهانه خریدار کالا با یکدیگر رابطه برقرار می‌کنند و اسفندیار از آن‌ ها می‌خواهد چند روز صبر نمایند تا چاره‌ای بیندیشید.

به درگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره‌دار و غران به کردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پیش آزادگان شد همای

ابا خواهر خویش به آفرید

به خون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد به تنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نوبهار

چنین گفت با خواهران شیرمرد

کز ایدر بپویید برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سیم است و گاه منست

سرانجام اسفندیار ، ارجاسپ و دیگر سرداران رویین‌ دژ را کشته و «به‌ آفرید» و «هما»ی را نجات می‌دهد و رویین‌ دژ را به آتش می‌کشد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در مجله ی مجله سرمشق – شماره ۴۴ – مهر و آبان ۱۳۹۹

نگاهی به رمان «اسرار عمارات تابان» نوشته ی شیوا مقانلو

در این داستان هیچ‌کس شخصیت اول نیست

یادداشتی بر رمان «اسرار عمارت تابان»؛ نوشتۀ شیوا مقانلو؛ نشر نیماژ

انسان همیشه به دنبال کشف رازهای دست نیافتنی است. از گذشته نقشه های گنج در دستان انسان های مرموز و یا جویای حقیقت بوده است. یا گنج مادی و یا گنج معنوی. فرقی نمی کند. مهم این است که برای رسیدن به این گنج، قصه هایی خلق شده است که خوانندگان کنجکاوی را مُجاب می کند تا با علاقه داستان های رازآلود را بخوانند. نکته ای که در نگارش این گونه داستان ها حائز اهمیت است این است که نوشتنِ داستان هایی با تمِ «معمایی» یا «رازآلود» نیاز به اطلاعاتی وسیع دارد تا نویسنده بتوانند داستانش را بپروراند.

رمان جدید «شیوا مقانلو» که به تازگی توسط نشر نیماژ چاپ شده است رمانی معمایی – پلیسی – ماجراجویی است. سه شخصیت اصلی این داستان: پروفسور امیر نادران، دکتر تابان رودکی و محقق جوانی به نام مهندس آیدین باقری که عازم کاوشی محرمانه در عمارتی اربابی و رازآلود در خراسان شمالی با عنوان قلعه بلقیس می شوند. نگهبان این عمارت، پیرمردی لال و مرموز به نام ابراهیم حسن بیگی است (لال بودن و مرموز بودن شخصیت ابراهیم بازتابی از مرموز بودنِ عمارت است).

عمارت بلقیس بخشی از تاریخ معاصر است، عصاره ی همه ی تراژدی ها و رمانس ها و خوشی و ناخوشی هایی که همیشه آدم ها در تاریخ تجربه کردند. شخصیت های اصلی این داستان، همین اندازه می دانند که عمارت اربابی در گذشته متعلق به بزرگترین و ثروتمندترین خان این منطقه به نام منصور شیرکوهی بوده است. این تیم کوچک سه نفره به دنبال گنج آمده بودند که برای رسیدن به آن باید راز آن را کشف می کردند. گنج یا راز که دوره تاریخی اش به قرن هفتم و پیش از حمله ی مغول به این منطقه بر می گردد؛ زمانی که حاکم قلعه بلقیس، سپهسالار اسفراین، شیر مردی به نام نظام الدین علی بوده است؛ که بعد از آگاهی از خبر شکست سلطان جلال الدین خوارزمشاه در مقابل سپاه خونریز و بی رحم مغول، در صدد این بود که از کشتار عظیم و تخریب این مهد هنر شرق جلوگیری کند. راز قلعه بلقیس و نظام الدین علی بعد از هفت قرن، پروفسور نادران و دو شاگردش را به این منطقه کشاند. که نتیجه ی آن آشنایی با آدم های جدیدی است. آدم هایی که خواسته یا ناخواسته ارتباطی به راز گنج قلعه بلقیس داشتند. داستان گلماه و غفور، ماجرای ساران ، قصه ی مریم بانو و حضور مرموز و ناگهانی قاچاقچیان و تیم سیفی به جذابیت داستان و رسیدن به راز عمارت کمک می کنند.

داستان با کشمکش و شکل گیری شخصیت ها شروع می شود، این کشمکش ‌های شخصيتی در چندين سطح به‌ خوبی ساخته و پرداخته شده است. اين سطح از کشمکش، تعليق زيادی برای خواننده به ‌همراه دارد. در سطح عميق ‌تر، شخصيت دکتر تابان با خودش نيز در کشاکش و درگيری است (کشمکش خود با خود) شايد مبارزه‌ اصلی داستان نيز همين باشد. پيروزی بر شک‌ ها و ترديدهای درونی که نتيجه ‌اش می ‌شود مبارزه و ایستادگی پای آنچه که تصور می کند، درست است. حتی زمانی که دکتر تابان می ‌داند و مطمئن است کاری از پيش نمی ‌برد باز به‌ اندازه‌ خودش يک نفر، کار درست را انجام می ‌دهد.

هرچند حضور شخصیت دکتر تابان به جد بر روی داستان تاثیر گذاشته و نقش اصلی او را می توان در بسیاری از حوادث داستان مشاهده کرد. اما به اعتقاد من این داستان به هیچ وجه هیچ شخصیت قهرمانی ندارد و هیچ کس در این داستان شخصیت اول نیست. داستان میان چند شخصیت پردازش شده است. از این رو این رمان ، یک رمان رویداد محور و به قولی حادثه محور است و این گونه درباره ی آن صحبت کنیم که حوادث در این رمان بیشتر از شخصیت ها تاثیرگذار در روند داستان هستند.

هر چند که رمان «اسرار عمارت تابان» بر اساس یک خط داستانی رویداد محور پیش می رود، اما از سویی دیگر نیز می توانیم بگوییم که شخصیت های فرعی داستان در مسیر داستان نقش بسزایی در برجسته شدن و شکل گیری شخصیت های اصلی و حتی حادثه و موضوع اصلی داستان داشته اند و از این رو می توان هر کدام از آنها را جداگنه تحلیل کرد. مثل شخصیت های گلماه و غفور، ساران، مریم بانو و سیفی. به خصوص در مورد شخصیت های های گلماه و غفور و ساران و نیز شخصیت دکتر تابان ، تحلیل های متفاوت داشته باشیم . می توانیم تحلیل های روانشناختی در کنار تحلیل ادبی داشته باشیم.

«همیشه بار دومی که آدم‌ ها چشم تو چشم می‌شن، هیچکدوم شون دیگه آدم قبلی نیستن. جایگاه و تجربه و عقل و شیوه‌ی رفتار و نگاه شون به زندگی عوض شده.» (از متن کتاب).

شخصیت پردازی دکتر تابان، چندوجهی است. خواننده از ابتدای داستان با تک گفتار درونی مستقیم دکتر تابان به عنوان شخصیت اصلی داستان مواجه می شود. او برای خودش قوانینی دارد که در مواجهه با آدم ها و رویداد ها سعی می کند با اتکا به آنها واکنش های درست را تشخیص بدهد.

«برای تابان تاریخ همیشه یک قصه ی مردانه بود. که مطمئنا روایت های زنان را حذف می کرد. تاریخ، تاریخ برنده ها و قدرتمندها و مردها بود که بی خیال داستان بازنده ها و ضعفا و زن ها قصه می گفت. اصلا شاید به همین دلیل بود که باستان شناس شده بود، همین که با چشم و دست خودش روایت های معتبر را از لای نسخه های قدیمی و خشت و آجرهای باستانی و لایه های پرقدمت خاک بیرون بکشد و اصلا شاید به همین دلیل بود که فصل مربوط به حاکمیت نظام الدین علی بر اسفراین، که با دقت و ظرافت تاریخ سیاسی و اقتصادی قبل از حمله ی مغول شرح می داد.» (صفحه ۱۳۲ کتاب)

داستان پرکشش و جز به جز و صحنه به صحنه پیش می رود. در يک ‌سوم انتهايی کتاب هرچه به ‌گره‌گشايی نزديک ‌تر می ‌شويم، شاهد تعليق بيشتری هم هستيم. در اين بخش حوادث بدون وقفه و پشت ‌سر هم اتفاق می ‌افتند. اين سلسله رويدادها تا اندازه‌ای خواننده را کنجکاو می کند تا پایان داستان را ادامه بدهد و نتيجه‌ و سرنوشت شخصیت ها و معمای اصلی داستان را بداند.

رمان «اسرار عمارت تابان» علاوه بر ویژگی های ماجراجویی و جنایی ، نگاهی به تاریخ ، جغرافیا و زبان و لهجه ی خراسانی داشته است. که از نکات درخشان و ارزشمند این رمان محسوب می شود.

رمان «اسرار عمارت تابان» نوشته ی شیوا مقانلو توسط نشر نیماژ در بهار ۱۳۹۹ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/08/11/%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa-%d8%a7%d8%b3%d8%b1%d8%a7%d8%b1-%d8%b9%d9%85%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%86-%d8%b4%db%8c%d9%88%d8%a7-%d9%85%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88-2/

نگاهی به کتاب «فقط روزهایی که می نویسم» پنج جستار روایی درباره ی نوشتن و خواندن نوشته ی آرتور کریستال

عنوان مقاله: نویسنده کیست؟

نگاهی به کتاب «فقط روزهایی که می نویسم» پنج جستار روایی درباره ی نوشتن و خواندن نوشته ی آرتور کریستال

جستار روایی متنی غیر داستانی است که سبکی دلنشین، ساختاری ظاهرا ولنگار، چاشنی طنزی ظریف و گاهی لحنی شبیه زبانی شفاهی دارد و با استفاده از داستان یا ساختار داستانی، روایت نویسنده از موضوعی نامتعارف یا مبحثی که کمتر به آن پرداخته شده را ارائه می دهد. به عبارتی، نویسنده جستار روایی با استفاده از اکسیر هنر، فرمی لذت بخش می آفریند و مضمون مقاله را به گونه ای نو و با هدفی متفاوت ارائه می دهد.

جستار، متنی غیرداستانی است. اما به جای آن که مثل مقاله اطلاعاتی درباره ی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده درباره ی موضوع را با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح می دهد. جستارنویس بر اساس تجربه ی زیستی ی خود، نگاه ویژه ای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشته ای صمیمی و صادقانه می خواهد موضوع و تحلیل خودش را شرح دهد. به همین دلیل خواندنِ جستار ما را با طرز فکر و منش نویسنده آشنا می کند. بی تردید مقاله نویس ها هم دیدگاه شخصی درباره ی موضوع مقاله شان دارند و گاهی آن را با خوانندگان شان در میان می گذارند اما نتیجه گیری نوشته شان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سر و سامان می دهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان.

آرتور کریستال، متولد سال ۱۹۴۷ ، جستارنویس، سردبیر و فیلم نامه نویس آمریکایی معاصر است که در سال ۲۰۱۰ میلادی جایزه بهترین جستار آمریکایی را از آن خود کرد. آرتور می نویسد که درآمد چندانی ندارد. و می گفت: «من به نوشتن روآوردم تا کار نکنم.»

نشر اطراف در سال ۱۳۹۶ کتاب «فقط روزهایی که می نویسم» نوشته ی آرتور کریستال با ترجمه ی احسان لطفی منتشر کرد که در مدت سه سال، دوازده بار تجدید چاپ شد. این کتاب شامل شش مقاله درباره ی نوشتن و خواندن است.

آرتور در بخش دوم کتاب با عنوان «لذت های گناه آلود» به دعوای نویسندگان داستان های ادبی و داستان های ژانر اشاره می کند و می نویسد: میانه های قرن هجدهم این سوء ظن وجود داشت که مخاطبِ رمان، مخاطب جدی ادبیات نیست. چون به جای آن که برای خواندن «مقاله ای در باب انسان» (رساله ای فلسفی در قالب شعری است از الکساندر پوپ ، شاعر قرن هفدهم و هجدهم و ایده های مطرح شده در آن را مقابل ایده های بهشت گمشده ی میلتون می دانند) یا یک درام کهنه ی منظوم جان بکند سراغ یک رمان سرگرم کننده ی فرانسوی یا حتی یکی از آثار ریچاردسون یا فیلدینگ رفته است. رمان ها برخلاف دستورالعمل های اخلاقی یا مذهبی، مفرح بودند و یک چیز مفرح به وضوح نمی توانست چیز خیلی خوبی باشد. به همین دلیل بود که خیلی از معاصران چارلز دیکنز (نویسنده انگلیسی قرن نوزدهم) او را با همه ی مخاطبان انبوهش بیشتر یک جور سانتی مانتالیست و کاریکاتوریست می دانستند تا یک هنرمند جدی . جورج اورول در مقاله ی «کتاب های بدِ خوب» می نویسد: دو دسته کتابِ بدِ خوب وجود دارد: اولی شامل ادبیات تفننی که هیچ ارتباطی با زندگی واقعی ندارد و دومی با آنکه به زندگی واقعی مربوطند اما نمی توان خوب خطابش کرد. و بنابراین نشان می داد که «روشن فکری و پالایش ذهنی، همان طور که به زیان کمدین موزیکال است برای داستان گو هم ضرر دارد». اورول می پذیرد که از شرلوک هلمز و دروکولا لذت می برد اما نمی توان آنها را جدی بگیرد. به نظر او چنین کتاب هایی یادمان می آورند که «هنر همان تفکر نیست» و بینش و هوش در عمل می تواند مخل کار داستان نویسی باشد وگرنه هر منتقد باهوشی می توانست یک رمان قابل خواندن بنویسد.

به نظر ترِنس رَفِرتی (منتقد فیلم و داستان آمریکایی) داستان ادبی، به خودش اجازه می دهد که روی زیبایی های حاشیه ای، مکث کند حتی اگر این کار، ریسکِ گم کردن راه را با خودش داشته باشد.

ویلیام هزلیت (منتقد ادبی و فیلسوف قرن نوزدهم) در مقاله ای در باب گفت و گوی نویسندگان هزلیت تاکید می کند: «نویسنده ناگزیر از نوشتن است – خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه – اما فکر نمی کنم ناگزیر باشد بهتر از بقیه حرف بزند، همان طور که لازم نیست بهتر از بقیه برقصد یا اسب سواری و شمشیربازی کند. مطالعه، تحقیق، سکوت و تفکر، مقدمات خوبی برای پُرگویی نیستند.» حرف هزلیت، ساده است.

آرتور کریستال می گوید: «نویسنده لازم نیست خوش سخن باشد، مگر این که اصولا اهل خوش گذرانی باشد (مثل سامرست موام یا لوییس آکینکلاس)، ممکن است در مهمانی ها برای ذره ای هوای گفت و گو، ناامیدانه بال بال بزند.»

نمی شود به حرف های یک نویسنده ی خلاق درباره ی اینکه چه کار کرده اعتماد کرد؛ او می تواند بگوید که چه کار می خواسته بکند اما ما مجبور نیستیم باور کنیم. به نظرم بیشتر نویسنده ها این را می دانند: دقیق ترین و حساب شده ترین نقشه ها هم نمی تواند نحوه ی خوانش یک اثر را تضمین کند.

ولی نکته این نیست. ما در خلوت کار می کنیم تا نوشته ها و کتاب هایمان بتوانند جای ما را در جمع ها و فضای عمومی پُر کنند. هنری دیوید تورو (مقاله نویس و فیلسوف قرن نوزدهم) به خواننده هایش اطمینان می دهد که «بهترینِ مرا در کتاب هایم دیده اید. خودم دهاتی زمختِ الکنی هستم که به ملاقات حضوری نمی ارزد. حتی شعر، از یک نظر، لاف و گزافی بی کران است. نه که پای تمامی آنچه نوشته ام نایستم اما نسبت من با حقیقتی که عاجزانه از آن دم زده ام چیست؟»

ویلیام هزلیت یک چیز را راست می گفت؛ نویسنده با نوشتن، انتظاراتی درباره ی قدرت بیانش می آفریند و هر چه روی کاغذ بیشتر تحت تاثیر قرارمان بدهد، ما هم وجود این قدرت و قابلیت را بیشتر باور می کنیم.

رولان بارت گفته است: «آنکه حرف می زند همانی نیست که می نویسد و آنکه می نویسد همانی نیست که هست.» و بنابراین از روی نحوه ی نوشتن یک نفر نمی شود چیزی درباره ی خودش استنتاج کرد. آیا سریل کارنولی (نویسنده قرن بیستم انگلیس) واقعا اعتقاد داشت که «باید بشود از روی یک پاراگرافِ نویسنده، به اندازه ی دسته چک و نامه های عاشقانه اش، سر از زندگی مالی و حریم خصوصی او درآورد؟» به نظرم کارنولی فقط خواسته روی موج تمایل طبیعی ما به یکی گرفتن نویسنده و اثرش سوار شود. همه ی ما این کار را انجام می دهیم: می خوانیم و فرضیاتی درباره ی شخصیت نویسنده می سازیم. فیلیپ راث (نویسنده قرن بیستم آمریکایی) باید یهودی خودشیفته شهوت رانی باشد چون درباره ی نویسنده ای با همین خصوصیات می نویسد و ناباکوف هم احتمالا در جوانی تمایلات جنسی عجیب و غریبی داشته است. پروست هم مدعی است که ماهیت نویسنده، محدود به اثر هنری است و از خلال گفت و گوها یا حتی نامه هایش به دست نمی آید.

آرتور کریستال می گوید: نویسنده ها روی کاغذ و نوشته هایشان، باهوش تر از جهان واقعی هستند. ادگار آلن پو (نویسنده و سردبیر قرن نوزدهم آمریکا) معتقد است که «مردم درباره فکر کردن حرف می زنند. من وقت هایی که می نشینم سرِ نوشتن، فکر می کنم.» نوشتن یک حرفه است. هنری جیمز عقیده داشت نویسنده باید کسی باشد که چیزی از دستش در نرود، این را هم می دانست که این حرفه نمی گذارد صاحبش در تجربه غرق شود.

نیچه ظاهرا این طور فکر می کرد که آدم یا زندگی می کند یا هنرمند است؛ به عبارتی آدم یا رنج می کشد یا استادِ رنج دیگران است. دزموند مک کارتی (منتقد ادبی و روزنامه نگار انگلیسی) باور داشت «هنرمند ادبی، جز اینکه به نوعی، از تجربه در امان است باید خود را در کنفِ اختیار و اقتدار تجربه رها کند طوری که بعدش نتواند تشخیص دهد آیا بیشتر مرهونِ تکانه های خام و کودکانه ای بوده که او را به سوی ملاقات با زندگی سوق داده اند یا وام دار تنهایی و مردم گریزی خودش که آرام و ناگزیر او را دوباره از زندگی جدا کرده.» حرف مک کارتی به نظر منصفانه تر می آید تا گزاره ی تیز نیچه درباره ی نسبت هنرمند با شور و شوق. نویسنده در واقع می تواند شور را احساس کند هم به کارِ آفرینش بگمارد و این که آیا کمتر از دیگران احساسش می کند یا نه، در حیطه ی تشخیص و قضاوت ما نیست.

آدم می نویسد چون نمی تواند جلوی خودش را بگیرد. چون واقعا چاره و اختیاری ندارد. زندگی کردن و نوشتن درباره ی زندگی، وجوه متقابل بودن اند. کسی که می نویسد و کسی که زندگی می کند مکمل یکدیگرند؛ هر کدام دیگری را تغذیه می کند، هر کدام در جست و جوی دانشی است که شاید هر دو را در ادراکِ خودشان یاری کند.

والت ویتمن (شاعر قرن نودهم امریکا) هر اثر ادبی را روح کسی می داند که زمانی از این راه گذشته است و وعده داد که «هرکسی کتاب را لمس کند، انسانی را لمس کرده.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۲۳ / آبان ۱۳۹۹

نگاهی به رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی

عنوان یادداشت : نگاهی به رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی

رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» از داخل پمب بنزین شروع می شود. وقتی راوی داستان (شهره) نازل را داخل باک فرو می کند شروع می کند به گفتنِ داستان. داستان در محدوده ی جغرافیایی کرمانشاه اتفاق می افتد. شهره عاشق رانندگی است و از زندگی گذشته اش می گوید. از کلاس درس انشا: «درآینده می خواهید چه کاره شوید؟» شهره می خواهد راننده تاکسی بشود.

شهره می خواهد برخلاف عرف و سنت پشت فرمان بنشیند و در جامعه مردسالار راننده تاکسی شود. آن هم در محدوده جغرافیایی که مردهایش پایبند سنت و آداب و رسوم خودشان هستند. حتی مادر شهره هم مخالف شغل دخترش هست و او را نهی می کند. از نظر مادر، زن با سه چیز زن می شود. ازدواج، زایمان و شیردهی!

اما برخلاف مادر، این پدر هست که گاهی همراه شهره می شود. دو نگاه متفاوت. همچنین بابک (پسر دایی اش) در تمام سال هایی که زن داشت همین نگاه پُر از عشق اما مردانه و سلطه طلبانه نسبت به شهره داشت. وقتی بابک از همسرش فاطمه جدا می شود چون از جوانی چشمش به دنبال شهره است، سعی می کند با پیش بگذارد. اما وقایع تلخ گذشته ی بابک نمی گذارد شهره، او را ببخشد. اشتباهی که بابک قبل از ازدواج انجام داده بود همان رنگ مردانه و سلطه طلبانه بابک را در ذهنِ شهره نمایان می کند که نمی تواند آن را نادیده بگیرد. و حتی حامد (همسرش) که دوست دارد شهره رفتاری زنانه داشته باشد و آنگونه که او دوست دارد لباس بپوشد و آرایش کند و پشت فرمان ماشین ننشیند.

شهره، زنی جسور است. زنی جوان که برخلاف زنان های هم سن و سالش شغلش را باور دارد. برای ماشینش، اسم انتخاب می کند و به او شخصیت می دهد. «الیزابت» می شود نام تاکسی اش. در نهایت شهره بهای علاقه اش به شغلی که انتخاب کرده را می پردازد. از همسرش (حامد) در یک طلاق توافقی جدا می شود و سختی های کار و نگاه سنگین مردان و زنان جامعه را می پذیرد.

تمام زن های این رمان، به غیر از شهره، منفعل اند و مردها در این رمان سیاه هستند (به غیر از پدر شهره). مردهایی که در زندگی شان به زنان نگاه پایین تر دارند. از حامد همسرش، تا بابک، پسر دایی اش و مسافران و مردم شهر. نکته ی جالب این داستان جایی است که مادر شهره هم همسوی مردانِ جامعه است. اما پدر برخلاف مردانِ جوان (حامد و بابک) شهره را تشویق می کند. می توان گفت که نگاه مردانه و سلطه طلبانه به سن و سال و جنسیت مربوط نیست. لایه هایی پنهانی را در شخصیت های این رمان می توان دید که در زندگی تک تک ما نیز وجود دارد و قابل تامل است.

داستان نگاه ضد مرد یا فمینیستی ندارد. داستان درباره «تغییر» است. شهره به دنبال تغییر است. این تغییر را می خواهد با انتخاب شغلِ مورد علاقه اش و از اتاق کوچک تاکسی زردش (الیزابت) شروع کند. حتی این تغییر برای شهره از تغییر نام تاکسی اش از الیزابت به آناهیتا (پیشنهاد محبوبه) شروع می شود. در نهایت شهره با دیدنِ زنی همانند خودش در پشت فرمان سمند زرد دور میدان آزادی شاهد این تغییرات می شود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد.

«زنانی کشورم چه اعجوبه هایی هستن که با این همه سد و حصار و دیوار که سر راهشونه باز از مردا بعضی جاها پیشی می گیرن.» (صفحه ۹۳ کتاب)

از نکات بارز این رمان می توان به لحن و زبان راوی داستان و همچنین تعبیرها و فضاسازی و توصیفات مردانه مربوط به راننده ‌ها اشاره کرد. نویسنده، جامعه مردسالارانه که در آن زندگی می کند را به خوبی نشان می دهد.

رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی، سال ۹۶ جایزه ی ادبی جلال آل احمد را دریافت کرد و همچنین به مرحله ی ماقبل نهایی جایزه ادبی مهرگان راه یافت.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۲۰ / مرداد ۱۳۹۹

نگاهی به مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی

مجموعه داستان «چشم سگ»، شامل هفت داستان، که همه ی این داستان ها در فضایی میان ایران و افغانستان می گذرد. درونمایه همه ی داستان ها «مهاجرت» است اما قصه ها هر کدام متفاوت است.

دو داستان اول این مجموعه «شب گالیله» و «پسخانه» پایانی باز دارد. داستان «شب گالیله»، داستان مردی افغانی به نام ضیا است که کارش قاچاق حیوانات منحصربه فرد است که خودش را مشاورِ خرید جانوران گران قیمت در تهران معرفی می کند. زن و دخترش به بهانه ی جنگ به اتریش مهاجرت کردند. این بار هم به امید یک فروش پُرسود، مار پیتونی را با خودش آورده بود تهران که اتفاقاتی در مسیر شخصیت اصلی داستان رخ می دهد. اما پایان داستان خیلی سریع تمام می شود و خواننده باید خودش حدس بزند که چه اتفاقی می افتد:

«ضیا برای آخرین بار برگشت و مار را نگاه کرد. مارِ گرسنه … انگار در انتظار طعمه، سرش را رو به آسمان بلند کرده و ثابت مانده بود.»

در داستان دوم، «پَسخانه»، همین پایان بندی را شاهد هستیم. در این داستان مردی افغانی به نام خسرو توانسته بود در تهران پیشرفت کند و با دختری ایرانی به نام لاله ازدواج کند. در یک روز شایعه شد که قرار است به مترو تهران حمله انتحاری کنند. سرنخ هایی به دست آمد که حمله انتحاری توسط فردی به ظاهر عرب زبان یا شاید هم افغانی صورت خواهد گرفت. اما خسرو که «خودش را مهاجری با شرف می دانست و قدردان کشوری که در آن رشد کرده بود» (از متن داستان) به زنی به نام نگاره، دوست قدیمی لاله مشکوک می شود. به نظر خسرو، نگاره هم یکی از زن های درد کشیده ی افغان بود که مثل خیلی ها دنبال سراب به ایران پناه آورده اما نگاره با رفتار های مشکوک، ترس به جانِ خسرو انداخته بود. به خصوص که در نظر خسرو، محبت های نگاره در خانه به لاله، می‌تواند ادا و اطوار باشد:

«نگاره به سمتش چرخید. در نگاهش ترس بود و زیبایی، رازآمیز و دست نیافتنی.» (از متن داستان)

خسرو باید انتخاب می کرد. نمی توانست به کشوری که موفق و خوشبختش کرده، خیانت کند. به نظرِ خودش، قهرمانی بود که می رفت تصمیمش را عملی کند. یا باید می گذاشت انفجار رخ دهد و یا هم وطنش را به چوبه ی دارِ کشوری دیگری بسپارد (از متن داستان) به خصوص که نگاره، زنی آواره بود که شوهرش را از دست داده و همه ی کینه ها و بدبختی های زندگی اش را به ایران آورده بود.

به نظر من هر دو داستان «شب گالیله» و «پسخانه» یک داستانِ بلند است که نویسنده آن را در یک ظرف فشرده و جلوی خواننده گذاشته است. به خصوص که موضوع داستان دوم خیلی عالی بود و می توانست پایان بندی خیلی خوبی داشته باشد. اما از داستانِ سوم شرایط فرق می کند. شخصیت اصلی داستان «زن» می شود و قصه ها، پُرکشش و در عین حال با پایان بندی جذاب و فوق العاده. داستانِ سوم، «شبِ سمرقند»، ماجرای زنی است به نام نگینه رشیدُف، اهل ازبکستان، که روزگاری دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بوده و اینک در شب سوم عروسی اش با رحمان ضیااُف، طبق عادت و رسم کهن در مسجد معتکف می شود تا با خودش خلوت کند. اما در آن شب اتفاقاتی برای نگینه رخ می دهد. عکس ها و پیام هایی از زندگی گذشته اش از طریق تلفن همراه به دست او می رسد. در این داستان، نویسنده، خواننده را با گوشه‌ای از وقایع و فضای سیاسی افغانستان، جنگ، ترس، رنج و انتقام آشنا می‌کند.

در داستان های بعدی «ختم همه هما» (داستان تازه عروسی به نام ملالی)، «سی کیلومتر» (داستان دختری ناشنوا به نام مرجان که دانشجوی رشته ی تئاتر دانشگاه تهران است)، «اثر فوری پروانه» (داستان مردی به نام بهرام که در استانبول اتاقی کرایه کرده تا میزبان نینا، همسر سابقش بعد از سال ها باشد) و داستان آخر «فیل بلخی» (داستان با مرگ پدر راوی که اهل بلخ بوده، شروع می‌شود و با تغییر رنگ چشم افراد خانواده – نخست مادر، بعد دختر خانواده، عمه، دایی و…. – ادامه می‌یابد تا نوبت می‌رسد به مردم شهر) شخصیت اصلی داستان یا «زن» است یا با محوریت «زنان» نوشته شده است.

موضوع داستان های این مجموعه، زندگی، مرگ، ترس، عشق، نفرت، کینه، انتقام، جنگ، صلح و زنان است. عالیه عطایی، قصه گوی خیلی خوبی است. فضای داستان هایش گرم و دلنشین است. در برخی از داستان هایش مثل داستان «شبیه گالیله» و «اثر فوری پروانه» از چاشنی طنز هم استفاده می کند.

درونمایه اصلی داستان های این مجموعه «مهاجرت» است. همچنین جنگ که عامل اصلی مهاجرت است و اینکه آدم ها به اجبار خانه ی مادری شان را ترک کنند و به کشوری دیگر مهاجرت کنند. به سرابی به نام «ایران» پناه ببرند. کشوری که مثل همه جا آدم های مهربان و نامهربان دارد. اگر کمی شُل کند باید فحش بخورد که افغانی است و حواسش باشد! و یا در بهترین حالت دوست ایرانی پیدا کند، دانشگاه برود، ازدواج کند و حتی پیشرفت کند و ثروتمند شود. نویسنده در نهایت در داستان «پسخانه» می نویسد: «ما همه با هم هستیم.»

به نظر من دو داستانِ «شب سمرقند» و «اثر فوری پروانه» نسبت یه سایر داستان های این مجموعه پُرکشش و جذاب تر هستند. به خصوص در داستانِ «اثر فوری پروانه» خواننده کنجکاو است بداند چه اتفاقی در پایان داستان رخ خواهد داد؛ هر چند عنوان داستان، نتیجه نهایی داستان را لو می دهد و از جذابیت داستان می کاهد.

نکته ی پایانی اینکه، عنوانِ کتاب برگرفته از هیچ یک از نام داستان های این مجموعه نیست. فقط می توان آن را مرتبط با آخرین جمله ی کتاب دانست: «برایش می نویسم دارم می‌روم بلخ تا فیل را ببینم و فعلا نمی‌رسم به تهران بروم. واقعیت، چشم‌های من و مادر است و سگِ احمدعلی. چشم سگ که دروغ نمی‌گوید.»

مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی توسط نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۹ / تیر ۱۳۹۹

 

نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

عنوان یادداشت: نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

رمان «اوراد نیمروز» به شرح تفاوت جهانِ فکری یک زوج جوان می پردازد. تفاوتی که انگار منجر به فاصله و در نهایت «طلاق» شده است. بهمن محسنی رشته ی تاریخ خوانده است، ساکن تهران و عاشق فرو افتادن در دلِ کویر و کاوش کردن تاریخ؛ و همسرش پریسا، عاشق تئاتر و نمایشنامه. بهمن معتقد بود اگر می خواهی رمان نویس خوبی شوی باید تاریخ بخوانی. (صفحه ۴۵ کتاب) اما پریسا می گوید: «کدام نویسنده را دیدی که تاریخ خوانده باشد!» بهمن دوست دارد پریسا و دوستانش به جای گشت و گذار در کافه ها، کتاب تاریخ بخوانند. باور دارد که تاریخ می تواند چراغ راه نجات انسان ها باشد. انسان هایی که می توانستند سرنوشت تاریخ را تغییر بدهند اما جبر به آنها امان نداد!

هدف بهمن، تلاش برای جلوگیری از مرگ حافظه ی تاریخی بشر از وجود کویر است با سه زبان تاریخی، اسطوره ای و رازآمیز. به همین دلیل برای انجام پروژه ی تاریخی به دلِ کویر سفر می کند. جایی که به سختی تلفن آنتن می دهد و نمی تواند با پریسا تماس داشته باشد. مامور اداره ی دام شهرستان شهداد به بهمن گفته بود که گذر از «چاله گندم بریان» و سفر تا کوه «خواجه ملک محمد» بدون راهنما، وسیله ی نقلیه و قطب نما ممکن نیست. اما بهمن به توصیه ها توجه نمی کند. او در قلب کویر لوت به دنبال آبادی به نام «خواجه ملک محمد» است که از حدود گندم بریان می گذرد. سفری رازآمیز که همه به او می گویند چنین آبادی با این نام وجود ندارد اما بهمن می داند که همه اشتباه می کنند و چنین آبادی وجود دارد. آبادی متعلق به دوره صفاریه، یعقوب لیث و عمرولیث است. انگار رازی در دلِ این سفر وجود دارد. سوال های بسیاری در ذهنِ بهمن است که فقط او می داند. بهمن افسون کویر شده بود. انگار نیرویی او را به این سفر می کشاند. سفری رازآلود که باید کشف می کرد. کشف آبادیِ خواجه ملک محمد. اما هیچ نشانی از آبادی و آبادانی در دل کویر نبود! «در این بیابان تو – بهمن محسنی – آخرین کسی نیستی که فرمان یافته و تا گذشته است. خدا می داند که از سپاه یعقوب، یعقوبی که پریسا به خنده می گفت: بچه ها! هوووی مه!، چند مرد جنگی در این ورطه ی هول تباه شده.» (صفحه ۶۸ کتاب)

بهمن در مسیر سفر به پریسا فکر می کند. برگشت زمانی در داستان و ذکر اختلافات و صحبت هایی که بین آن دو رد و بدل می شود، نشان از اختلافات درونی بین بهمن و پریسا دارد. به پریسا فکر می کند و شاید در می یابد که چقدر او را دوست دارد. او زیباست و عاشق تئاتر و هر روز در دورهمی های کافه ای با بچه های تئاتر شرکت می کند. رابطه ی بهمن و پریسا روز به روز سردتر می شود. پریسا درگیر بازی و نقشش است. بهمن دائم می گفت: «لطف زندگی به بچه است» انگار پریسا مخالف بچه است. دوستانِ بهمن به او گفته اند که تو دیوانه هستی با پای پیاده و یک کوله پشتی راه افتادی توی کویر! بهمن پاسخ داد: «آلفونس گابریل تو کتابش گفته: کسی که گرفتار افسون کویر شد، تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد» (صفحه ۲۷ کتاب).

«بر می گرده به فلسفه تاریخ، اگه پسر عمرولیث، اون جوان شایسته ی سپاهی، زنده می موند، کل تاریخ این مرزو بوم الان یه چی دیگه بود، از کجا معلوم اصلا غزنویان و سلجوقیانی پیدا می شدن که بنده امروز در مورد دیوان عریضِ عَرَض، دیوان رسائل، دیوان انوری، دیوان عسجدی، چه می دونم اوضاع مستوفیان و منهیان رساله بنویسم؟ یعقوب مردی حیرت انگیزه. یعقوب ناجیِ جان زبان فارسیه، همین زبانی که امثال فرخی و عنصری در دربار غزنوی باهاش مدایح وزین! گفتن.» (صفحه ۲۹ کتاب)

«چرا کسی نمی خواست بداند که ملک محمدِصفار می توانست کُل روند تاریخ این دیار را عوض کند؟ شاید الان تاشکند مرکز ایران بود، شاید سمرقند، شاید هرات، شاید اربیل عراق.» (صفحه ۳۷ و ۳۸ کتاب)

بالاخره بهمن در مسیر جاده گندم بریان، به آبادی می رسد. روستایی با سه خانوار در دامنه ی کوهی کبود و تک افتاده در قلب کویر لوت. جایی که تنها پسر عمرولیث صفار سر بر الحد گور گذاشته بود. جایی که زمان در آن وجود ندارد… زمان هزارساله که متوقف شده است (صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷ کتاب). بهمن با شخصیت های جدیدی در این آبادی رازآلود آشنا می شود. شخصیت هایی که مسیر داستان را تغییر می دهند و اتفاقاتی برای بهمن رخ می دهد و به رازهای بسیاری در این آبادی مخوف پی ببرد.

«مرگ آن است که در ذهن دیگران از یاد بروی، فراموشی است که آدمی را می میراند….» (صفحه ۱۵۹ کتاب)

یکی از نکات بارز این کتاب، استفاده از تشبیه و استعاره آکنده از تعلیق در داستان است. نویسنده با استفاده از «استعاره» و «تشبیه» برای رنگ دادن و روشن کردن داستانش به آن روحی ویژه بخشیده است. در این داستان مبالغه و زیاده روی در توصیف نمی بینیم. نویسنده آنچنان زیبا تصاویر کویر را در متن داستان می آورد که خواننده را ناخودآگاه مجذوب زیبایی کویر می کند. انگار که خواننده همراه بهمن محسنی است و در مسیر همراه اوست:

انوار طلایی روی دریاچه، رنگ سرخی خاک، سایه ی ماهورهای مخروطی روی آب و روی شنزار، کلوت های بلند ته کویر، غبارِ محوِ، توصیف پرنده (صفحه ۳۴ کتاب)، توصیف هلالِ ماه به ناخن چیده ی زنی زیبا و میان سال (صفحه ۳۵ کتاب)، سنگ های سیاه بازالتی و متخلخل، خیسی پشنگه های آبِ روی صورت، غروب خورشید در کویر، شب های کویر، ستاره ی قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقه ای و کهکشان راه شیری، راه رفتن در شن های داغ و شنیدن صدای رپ رپ و …

داستان خیلی کشش دار پیش می رود. آنچنان که خواننده کنجکاو است تا راز و معمای داستان را کشف کند. پایان بندی غیر کلیشه ای داستان از نقاط قوت داستان است. خواننده در پایان داستان غافلگیر می شود و این غافلگیری از نکات بارز و درخشان داستان پردازی منصور علیمردانی است.

رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرداری، توسط انتشارات نیماژ در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

مصطفی بیان 

چاپ شده در  ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۸ / خرداد ۱۳۹۹

و دو هفته نامه چلچراغ /  شماره ۷۸۰ /  سوم خرداد ۱۳۹۹