گزارش تصویری از نشست ادبی «شب احمد محمود» در نیشابور
نشست شب احمد محمود در نیشابور
سال کلاغ
📓 سال کلاغ/ نوشتهی مریم سمیعزادگان
✅ معرفی: مصطفی بیان
🔹 فرقی نمیکند دختر خان باشی یا کنیز دربار و یا حتی ملکه ایران، اگر اجاقت کور باشد و نتوانی برای مَردت فرزند بیاوری، یک روز میبینی بعد از آن همه عشق و قربانصدقه رفتنها، قباله ازدواجت را جلوی پایت میاندازد و خیلی راحت دختر آفتابمهتاب ندیده و ترگلورگلی را جایگزین تو میکند!
میبینی که به غیر از شستوشو و بلهقربان گفتن، باید برای مردت فرزند بیاوری؛ آن هم #پسر. گویا جنسیت فرزند برای مردها فرق میکند!
🔸داستانِ «سال کلاغ»، داستانِ تلخ دختران و زنان سرزمین ماست. از #ثریا که روزی ملکه ایران بود تا دیگر دختران و زنان این سرزمین که به شوق دیدار ملکه محبوبشان کنار خیابان میایستادند تا عبور ماشین ملکه و شاه را ببینند.
🔹 خبری منتشر شده بود: ملکه نمیتواند برای شاه ولیعهد به دنیا بیاورد.
مجلس شورای ملی، شاه و خاندان سلطنتی را تحت فشار گذاشته بود. کشور به ولیعهد نیاز داشت. شاهِ جوان مصمم بود زندگی مشترکشان را نجات دهد؛ اما اگر مجلس تصمیم به جدایی بگیرد حتی شاه هم نمیتواند رای را تغییر دهد. منافع ملی به منافع شخصی شاه ارجح است. شاه باید هر چه زودتر برای حلِ این مشکل چارهای بیاندیشد.
🔸بالاخره روزنامه کیهان تیتر زد: «ملکه ثریا با تشریفات رسمی تهران را ترک کرد.» و مجله اطلاعات هفتگی نوشت: «ثریا هرگز فراموش نخواهد شد.» شاه جوان در روز اول سال نو اعلام کرد: «برای تامین آینده کشور و حفظ سلطنت موروثی ناچار شدم از همسر عزیزم که در سختترین مواقع شریک و یار وفادار من بود، جدا شوم.» شوک بزرگی بود برای مردم. این اتفاق از آن اتفاقهایی نبود که زود به فراموشی سپرده شود.
🔹 رمان «سال کلاغ» داستانِ ملکه ثریا، خانیمبال، عالیهخانم، قیزبسدی، فرنگیس، شهناز، خرم و اولماز است. زنانی که مردانشان عاشق #پسر هستند. جمشید، فرزند ارشد یوسفخانِ تاجر و خانیمبال بود. وقتی جمشید به دنیا آمد کِیف یوسفخان کوک شد و قدغن کرد که خانیمبال دست به سیاه و سفید بزند و آشپزی و رُفتوروب را به اولماز سپرد.
🔸 امسال، رمان و مجموعهداستان ایرانی زیادی خواندم. میتوانم اعتراف کنم، رمانِ «سال کلاغ» بهترین #داستان_ایرانی ست که امسال خواندم. نثر روان، تعلیق، کشش داستانی، جذابیت، شخصیتپردازی و روایتداستانی، همگی عالی بود. خیلی دوست داشتم پایان داستان را بدانم و نگران بودم مثل اکثر رمانهای ایرانی، پایانی سرد و شتابزده داشته باشد که اینگونه نشد.😊
تنها نقدی که به این داستان دارم این است که ای کاش مکالمه جمشید و گاسم در صفحه ۱۷۰ به آن شکل ردوبدل نمیشد؛ زیرا خواننده در صفحه ۱۴۶ به معمای گاسم پی برده بود😉
🔹 این اولین کتابیست که از #مریم_سمیعزادگان میخوانم. رمانِ سال کلاغش باعث شد تا رمانِ «آقادار» را خریداری کنم. رمانی که چاپ دومش، همزمان با رمان «سال کلاغ»، تابستان امسال منتشر شده است.😊
▪️سال کلاغ، مریم سمیعزادگان، نشر تندیس
منتشر شده در سایت کلبه کتاب کلیدر
https://klidar.ir/post-1808-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%BA
گفت و گو با مرجان صادقی به بهانه ی حضور در نیشابور
ما درگیر نامهاییم تا اثرها
گفت و گو با مرجان صادقی به بهانه ی حضور در نیشابور
بعد از بیست ماه تعطیلی نشستهای داستان به علت کرونا، در یک شبِ پاییزی به دور از هیاهوی بسیار برای هیچ و خبرهای بد؛ نشستیم، داستان خواندیم، چای و نسکافه و کیک خوردیم و از شنیدنِ داستان لذت بردیم. گفتیم که «داستان بداهه است.» یک آن میآید و در لحظه توسط نویسنده کشف میشود.
مرجان صادقی را با مجموعه داستان «هاسمیک» میشناختم. دختری مهربان و پُر انرژی که به خاطر رمان جدیدش، «بداهه در لامینور» به نیشابور سفر کرد. بانی این نشست دوستِ نویسنده ام، حسین لعلبذری است که به همراه همسر گرامیشان، در پنجشنبه مهر ماه به نیشابور آمدند و به همراه امیرحسین روحنیا (نویسنده و کارگردان تئاتر)، پنج نفری به آرامگاه عطار و خیام رفتیم. دقایقی زیر سایهی درختهای تنومند باغ خیام نشستیم، رباعیات خیام را با دکلمه ی شاملو و آواز شجریان شنیدیم و چای نباتِ زعفرانی و کمر باریک خوردیم و خندیدیم.
مرجان صادقی، متولد سال ۱۳۶۵ و ساکن تهران است. مجموعه داستان اولش با عنوان «مردن به روایت مرداد» از نشر ثالث در سال ۱۳۹۵ نامزد جایزه ادبی جلال شد. همچنین مجموعه داستان بعدی اش «هاسمیک» از نشر ثالث، نامزد جوایز ادبی مازندران و مشهد در سال ۱۳۹۹ شد. سال گذشته، رمان جدیدش را با عنوان «بداهه در لامینور» توسط نشر ثالث منتشر کرد.
آنچه میخوانید گفتوگویی است با این نویسنده جوان کشورمان درباره ی جهان داستانی اش.
پس از تجربه دو مجموعهداستان، «بداهه در لامینور» نخستين رمان شما است. چه شد که به سراغ رمان رفتيد و ايده نوشتن آن از کجا آمد؟
اساساً «چه شد» جملهی غلطیه برای شروع یک کار؛ ما مینویسیم چون جهان فکریمون طلب میکنه و در واقع چون از ما قدرتمندتره تصمیمگیرندهست: «او میکشد قلاب را»؛ یک روز که شروع به نوشتن میکنید دغدغهای که ذهنتون رو اشغال کرده وسیعتر و در حجم گستردهتری ارائه میشه. راستش خودم هم نمیدونستم قراره رمان بنویسم ولی میدونستم متفاوتتر از داستان کوتاهه، از شروع و حس خاطرجمعی که داشتم متوجه شدم بیشتر. بعد هم رفتهرفته و خیلی زود متوجه شدم قراره با شخصیتهای زیادی روبرو بشم که در ذهنم پشت سرهم سر میرسیدند.
ایدهی رمان فقط تکراری بودنِ محتوای آگهیهای فروش بود. اینکه ما چقدر از هم کپی میکنیم و آیا خلاقیت لازمهی زندگیه، جزئیات زندگی منظورمه. بنابراین شروع رمان دقیقاً یک آگهی متفاوت در پلتفرم دیوار بود.
شمــا را بيشتــر بهعــنوان داستانکوتاهنويس میشناسيم. پس از تجربه اين رمان، داستانکوتاهنوشتن سختتر است يا رمان؟ تفاوت بين داستان کوتاه و بلند (رمان) را در چه چيزی میبينيد؟
باید بپرسم (می خندد) خودم تفاوت عمده و عمیقی بین این دو نوع نوشتن نمیبینم. تفاوت بین نویسنده جدی و تفننی سوال بهتریه شاید. چون نویسنده مدام در حال خلقه حتی وقتی نمینویسه در ذهنش داره کار میکنه. (آشپزی، پیادهروی، رقص، گفتگو با دوستانش… )تمام اینها اداوات و مصالح کار نویسندهاند، برای نویسنده جدی زندگی روزمره کشف دنیای جدید داستانیشه. پس شکل ارائهی اون مهم نیست چندان؛ نوشتن کلاً سخته. اگر کسی این پروسه رو راحت طی میکنه یا دروغگو یا واقعاً استثناست. در رمان ما آدمهای منظمتری هستیم. نسخهی هر روز کار کردن نویسنده (که در داستان کوتاه این نسخه وجود خارجی نداره) کاملاً نمود خارجی داره. شما اگر شروع به نوشتن رمان کنید یعنی هر روز مثل یک کارمند باید پشت میز بنشینید و بنویسید. در داستان این الزام کمتره.
تفاوت بین داستان و رمان شکل ارائهی دغدغهی ذهنی نویسندهست و البته از نظر ساختاری تفاوتهای مشخصتری داره که قطعاً آوردنش اینجا از حوصلهی مخاطب خارجه.
فکر نویسنده شدن نخستین بار کی به ذهن تان خطور کرد؟
۱۰ سالگی. اولین داستانم هم برای همون سنه.
ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی آيد؟
داستانهای من با یک تصویر در ذهنم آغاز میشن. این تصویر به اندازهای قدرتمنده که من رو متمرکز نگه میداره. در واقع وقتی از پس به کلمه در آوردن اون تصویر بشم، کمکم داستان خودش رو بهم نشون میده.
آیا برای نوشتن داستان صرفا حضور در کلاسهای داستاننویسی کافی است؟ به نظر شما می توان نوشتن داستان را ياد گرفت؟ آيا هنر داستان نويسی اکتسابی است؟
به هیچعنوان و هرگز در هیچ بخشی از زندگیم کارگاه رو به کسی پیشنهاد نکردم و نمیکنم. داستان هنره و ذات هنر فرمولپذیر نیست. داستاننویسی یک تجربهی منحصربهفرد و کاملاً فردیه. تجربهی هر نویسنده با شخص دیگه متفاوته. هیچ معلمی نمیتونه به شاگردی یاد بده که کجا اگر فلشبک استفاده کنه بهتره، کدوم زاویه دید برای نوشتن ایدهای که داره بهتره. از من پرسیدن شاگرد چه کسی بودم، جوابم اینه: شاگرد همه و هیچکس. من تا تونستم هزینهی کارگاه رو کتاب خریدم. مرتب خوندم و آموختم. هر نویسندهای که کتابش در کتابخونهی منه معلم منه. چه کارش مورد تایید و پسند من باشه چه نه.
امّا در جمعهایی که داستانهام رو میتونستم بخونم و نظر و نقد میشنیدم حتما شرکت میکردم. رمانم رو هم در کارگاه جلو بردم، چون موظف میشدم کار ارائه بدم و هر هفته با صدای بلند بخونم. اگر کسی باتجربهتر از شما «شنوندهی» کار شماست، تعلل نکنید، شرکت کنید و بنویسید و به اون شخص ارائه بدید. در غیر اینصورت (اگر کلاس میرید که کسی به شما بگه چگونه بنویسید) مداد و کاغذتون رو زمین بگذارید و دنبال کاری برید که قریحه دارید توش و در شما میجوشه و حسش میکنید، زمان و پولتون رو جای درست خرج کنید سرمایهگذاری درست روزی شما رو به جایی که باید میرسونه.
آيا برگزاری جشنوارههای مختلف ادبی (شامل آثار منتشر شده و منتشر نشده) به رشد و ارتقای ادبيات داستانی ايران کمک میکند؟
بسیاری از دوستان نویسنده رو من در جشنوارهها شناختم. این حلقههای آشنایی راهگشاست چون معاشرت در زمینهی مورد علاقهتون شما رو ایزوله و دور افتاده نگه نمیداره. ممکنه گاهی همین جشنوارهها به شناخته شدنتون هم کمک کنه ولی در خودتون انسانی بسازید که بارها دیده نمیشه ولی باز به راهش ادامه میده. بخش قابل توجهی از داوری جشنوارهها سلیقهست. داورها طیف گسترده ندارن و ممکنه داستانی که شما مینویسید مورد سلیقه داور نباشه امّا داستان جوندار و قدرتمندی باشه. پس غارنشین نباشید امّا وابسته به جایی هم نباشید؛
رشد و ارتقای ادبیات داستانی خلاص شدن از زوائده. ما درگیر نامهاییم تا اثرها. یک روز که اثر برامون مهم باشه و نه نام، ادبیات داستانی کمی رو به بهبود خواهد رفت. یک روز جایی مقالهای خوندم که گفته بودند سینمای امروز ایران ترقی کرده، مردم دیگه فیلمها رو به نام کارگردان میشناسند نه بازیگر. ادبیات هم ترقی میکنه وقتی ما نام نویسنده رو برداریم و به کنه و وجود اثر برسیم و قضاوت کنیم که چه کاری در مسیر پیشرفت قرار داره و چه کاری نه.
وضعیت داستاننویسی امروز را چگونه ارزیابی میکنید؟
فکر میکنم منظور سوال چشمانداز داستاننویسی ایرانه. چون امروزِ داستان روشنه، امیدوار نیستم به اینکه اتفاق ویژهای در این زمینه رخ بده. مثل سایر زمینهها.
و سخن آخر:
خوب بخونیم. در ازای هر ۱۰ کتاب خوندن، ۱ داستان نوشتن یعنی بُرد.
مصطفی بیان / داستان نویس
منتشر شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۸۷ / ۱۵ آذر ۱۴۰۰
نقدی بر رمان «پرده ی آهنین» نوشته ی علی شروقی
وقتی پره آهنین نویسنده ای کنار می رود…
نقدی بر رمان «پرده ی آهنین» نوشته ی علی شروقی
پردهی آهنین / علی شروقی / نشر ثالث / ۳۰۴ صفحه / چاپ اول ۱۳۹۸
وقتی پرده ی آهنین نویسندهای کنار می رود آن وقت با واقعیت روبرو می شویم.
«پرده ی آهنین» داستانِ روزنامه نگار جوانی است به نام حامد ناصرپور که رسالتش این است که نویسندگان و شاعران را به همگان معرفی کند و درباره شان بنویسد. حامد، روزنامه نگار ادبی «پیام سحر» است. یک روز نرسیده به میدان انقلاب، بین کتاب های یکی از بساطی های پیاده رو چشمش به رمان «شیر و سایه» جهانگیر فاتحی افتاد. فاتحی را نمی شناخت. علاقه مند شد تا در موردش اطلاعاتی جمع آوری کند.
جهانگیر فاتحی، نویسنده ای بود که در دهه ی چهل، با دو رمان «شیر و سایه» و «شبِ ساده ی بی دلیل» درخشید اما رفته رفته نامش به فراموشی سپرده شد. هیچ کس دقیقا نمی دانست کجاست و از چه زمانی ناپدید شده است. حس ماجراجویی و پلیسی روزنامه نگار جوان جرقه ای بود تا تلاش کند در مورد این نویسنده ی بااستعداد دهه ی چهل بیشتر بداند و مصاحبه ای مفصل در موردش به چاپ برساند.
حامد باید این فرصت طلایی را جدی می گرفت تا بتواند قله ی ژورنالیستی را فتح کند. زیرا خیلی ها به سن و سال او چند سالی از شهرتشان در مطبوعات می گذشت و برای خودشان اسمی در کرده بودند. اما حامد در این مدت چندان نتوانسته در کارش بدرخشد. به همین دلیل به این مصاحبه نیاز داشت. مصاحبه با جهانگیر فاتحی راه را برای حامد می گشود تا بتواند وارد مرحله ی جدیدی در روزنامه نگاری شود. پس ابتدا باید فاتحی را پیدا می کرد.
جهانگیر فاتحی کیست؟ این معمای داستانِ «پرده ی آهنین» است. قدیمی ها گفته بودند، دو رمانش شاهکار است؛ اما نسل امروز، نمی توانست با نثر و داستان نویسی فاتحی ارتباط برقرار کنند! نمونه اش مهناز، دختر عمه ی حامد بود. نتوانست با رمان «شیر و سایه» ارتباط برقرار کند. مهناز می گفت: نثرش خوب است اما نتوانسته بفهمد که نویسنده چه می خواهد بگوید.
«راستش احساس کردم آن جور که نثرش است خود کتاب نیست، یعنی اصلا چیزی پشت این نثر قشنگ نیست اما یک جوری نوشته که آدم خیال می کند هست اما نمی فهمد چیست.» (صفحه ۳۶ کتاب)
داستان گسترش پیدا می کند و آدم های جدیدی وارد داستان حامد می شوند. احمد امیدوار، دکتر ظهوری، پرنیان، فریدون فیروز، ابراهیم فروزین، مهرزاد ملکی و واقفی. اما هیچ کس اطلاعات به دردبخوری از جهانگیر فاتحی نداشتند. معمایی در ذهن حامد به وجود می آید که واقعا نویسنده ای به نام جهانگیر فاتحی وجود دارد!؟
«کلا بی خیال شدم این مصاحبه را با این بلبشو، ولی محض کنجکاوی شخصی خودم بدم نمی آید بدانم این جهانگیر فاتحیِ نویسنده الان کجاست و اصلا آیا چنین کسی وجود خارجی داشته یا همان طور که بهروز واقفی می گفت سرِ کاری بوده.» (صفحه ۲۴۰ کتاب)
حامد به کمک احمد امیدوار به خانه جهانگیر فاتحی میرود و در ملاقات اول با پرستار جهانگیر به نام پرنیان روبهرو و در نگاه اول مجذوب زیبایی پرنیان می شود. در ملاقات اول امکان دیدار و گفت و گو با جهانگیر خان، بهدلیل کسالت، فراهم نمیشود و به طور ناگهانی حامد وارد رابطهای مرموز و عاشقانه با پرنیان میشود و مسیر داستان تغییر می کند.
درباره ی داستان:
در داستان «پرده ی آهنین» اسم افراد و نام کتاب های بسیاری آورده می شود که ذکر این همه نام خارج از حوصله ی خواننده است و به نظر هیچ کمکی به بازگشایی گره داستان نمی کند. به عنوان مثال در صفحه ی ۱۳۲ چهار خط لیست کتاب های کتابخانه ی دکتر ظهوری ذکر می شود که به نظر، ذکر نام کتاب ها لزومی ندارد!
در رمان «پرده ی آهنین» شاهد اضافه گویی فراوانی هستیم که گاه از جذابیت داستان می کاهد. به عنوان مثال گفت و گوی مفصل حامد و مهناز در فصل ۱۳ و نیز صفحه ۱۱۰ چه کمکی در کشف علت و معلولی داستان دارد!؟
«پرده ی آهنین» از چند تک روایت تشکیل می شود. مهم ترین آنها که می توانست در شکل گیری و بازگشایی گره ی رازآلود جهانگیر فاتحی کمک کند؛ روایت پرنیان و احمد امیدوار است؛ اما گاهی می بینیم، همین دو روایت نیز از مسیر اصلی داستان خارج می شود و خواننده را وارد قصه ی جدیدی می کند که هیچ ارتباطی به داستان جهانگیر فاتحی ندارد.
چرا عشق ناگهانی حامد نسبت به پرنیان به وجود آمد. آیا این عشقِ زودهنگام به طرح داستان کمک می کند؟ چرا پرنیان از حامد خواست بی خیال مصاحبه با فاتحی شود؟ و همچنین خواب های پریشان حامد که علت آن تا پایان داستان کشف نمی شود.
مهم ترین ضعف رمان «پرده ی آهنین» پراکندگی و بی نظمی در پیچشهای قصه، تعلیق و درونمایه داستان است که همگی در خدمت داستان نیستند و این خواننده را سردرگم میکند و سبب میشود خواننده نتواند از خواندنِ رمان لذت ببرد؛ در نهایت از خود می پرسد: داستان در مورد جهانگیر فاتحی بود؟ یا داستان درباره ی عشق حامد و پرنیان؟ و یا راز زندگی حامد امیدوار؟ و یا راز گذشته ی حامد و مهناز؟ و یا علت ناپدید شدنِ عمو حمید (دوستِ صمیمی پدرِ حامد)؟ و از همه مهم تر راز ارتباط پرنیان با حامد امیدوار و جهانگیر فاتحی….؟ بالاخره داستان درباره ی چه کسی و یا چه کسانی بود!؟
این رمان از ۴۵ فصل کوتاه تشکیل شده است. همانطور که قبلا ذکر شد، راوی این رمان روزنامهنگار است درحالی که نویسنده ی رمان، خود روزنامهنگار است و آگاه نسبت به جزئیات و حواشی روزنامه نگاری. انتقاد به حرفه ی شخصی و عدم خودسانسوری از ویژگی مثبت این رمان محسوب می شود که به خودیِ خود قابل تقدیر و ستایش است.
اوایل آبان امسال، برگزیدگان دهمین جایزه ادبی هفت اقلیم در بخش مجموعه داستان و رمان اعلام شد. در بخش رمان، «پرده آهنین» به عنوان رمان برتر معرفی شد. داوری بخش رمان را صمد طاهری، احمد آرام و رضا زنگی آبادی بر عهده داشتند.
علی شروقی متولد سال ۱۳۵۸، روزنامه نگار و نویسنده است. اولین اثر داستانی اش مجموعه داستانی به نام «شکار حیوانات اهلی» (نشر چشمه، سال ۱۳۸۹) است. این مجموعه داستان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه مهرگان شد. بعد از انتشار مجموعه داستان «شکار حیوانات اهلی»، دو رمان «مکافات» (نیماژ، سال ۱۳۹۵) و «معجون مکانیک» (ثالث، سال ۱۳۹۵) منتشر کرد. «پرده ی آهنین» سومین رمان علی شروقی است که توسط نشر ثالث در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسیده است.
مصطفی بیان / داستان نویس
منتشر شده در سایت کافه داستان
نگاهی به رمان رمان «همزاد» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
تصور کنید، یک روز ساعت هشت صبح از خواب ناز و طولانی بیدار شدید؛ خود را کش و واکش می دهید و چشمان پُف کرده تان را باز می کنید؛ سپس کارگر مغرور و بد عنق تان، چای و صبحانه را جلوی تان میگذارد. بعد از صرف چای، دوش می گیرید و لباس فُرم مخصوص محل کارتان را به تن می کنید. ناگهان بدو ورود به اتاقِ کارتان متوجه می شوید؛ یک نیروی جدید و تازه نفس را استخدام کرده اند. آن هم، یک نفر مثل خودِ شما؛ مانند سیبی که به دو نیم کرده باشند. خلاصه از هر حیث کپی خود شما باشد! باور کردنش در همان برخورد اول برایتان سخت و بُهت آور است. این که می بینید، یک واقعیت است. خواب و یا ادامه ی کابوس دیشب نیست. مردی هم شکل، هم نام و هم سن شما! وقتی او جلوی شما نشسته است، انگاری جلوی آینه نشسته اید! این شباهت به اعجاز می ماند.
اولش برای تان بهت آور است. بعد سخت و دشوار می شود. سعی می کنید به خود بقبولانید که یک اتفاق نادر است که هر چند صد سال می تواند برای یک انسان رخ بدهد. پس مقصر نه اوست و نه خود شما. این ها همه کار خداست. پس حرف روی کار خدا معصیت است (قهرمان داستان، مردی مذهبی است) پس شما اصلا مسئول این اتفاق وحشتناک نیستید.
شخصیت اصلی داستانِ «همزاد»، مردی میان سال به نام یاکوف پتروویچ گالیادکین است که سمت مشاور رسمی در اداره دولتی دارد. (رتبه نهم از سلسله مراتب اداری، که پتر کبیر وضع کرده است.) او در آپارتمانش، تنها با نوکرش – پتروشکا – زندگی می کند. او خود را اینگونه معرفی می کند: مردی آرام، که عاشق آرامش و از سر و صدا و جنجال بیزار است. ساده و بی شیله و پیله است. اهل دوز و کلک نیست. در سخن پردازی ماهر نیست و نمی تواند زیاد حرف بزند. فقط کار، کار و کار می کند. خودش می گوید: «من مرد این میدان ها نیستم. به اصطلاح سپر می اندازم.»
به دوستِ پزشک و جراحش، کریستیان ایوانوویچ روتن اشپینز، اصرار دارد بقبولاند؛ دشمن دارد. دشمن نابکار! … دشمنی که قسم خورده تا نابودش کنند! حالا دشمنش را شناخته است؛ کسی که اسباب وحشت، کابوس و موجب ننگ آقای گالیادکین در این شب ها و روزها شده، خود گلیادکین است. همان کسی که هر روز روبرویش می نشیند. آقای گالیادکین، نه فقط می خواهت از خود بگریزد، بلکه می خواهت خود را به راستی نابود کند. گالیادکین، قهرمان اصلی داستان برخلاف گالیادکین بدل، خود را آدمی می داند که مستقل است و کاری به کار کسی ندارد و ابدا مزاحم کسی نیست. با این همه اگر آنها را کنار هم می نشاندی، هیچ کس نمی توانست گالیادکین اصل را از بدل تمییز دهد، اصل را از تصویر، متمایز کند؛ و این عدمِ تمایز برای قهرمانِ اصلی داستان بسیار سخت و آزار دهنده بود.
داستایوفسکی، داستانِ «همزاد» را در ۲۵ سالگی به صورت پاورقی چاپ کرد. «همزاد»، دومین اثر اوست و او در آغاز کار نویسندگی است.
«همزاد»، داستان جنون یک کارمند اداره است. گالیادکین، مردی است که برای آینده ی خود رویاپردازی می کند و می خواهد به همه جا برسد و اسمِ این رویاها و آرزوها را «عزت نفس» می گذارد.
از همان آغاز داستان، رفتار و کارهای گالیادکین مجنون وار است. برای رفتن به ضیافتی که خیال می کند به آن دعوت شده است لباس باشکوهی می پوشد و کالسکه تهیه می کند و حتی برای نوکرش یونیفرم پیشخدمتی کرایه می کند. با کالسکه به بازار می رود و ادای مردی ثروتمند را در می آورد. اما در مسیر راه، رئیس خود را در کالسکه ی دیگری می بیند و متوجه می شود که رئیسش او را دیده است. قهرمان داستان، با دیدنِ رئیسش، دست و پایش را گم می کند. وانمود می کند که کسی که رئیسش می بیند، او نیست و شخص دیگری است که به او شباهت دارد. همین دوگانگی (که این من نیستم، شبیه من است) باعث پیدا شدنِ همزاد او در ادامه ی داستان می شود.
در این داستان، قهرمان داستان دلباخته کلارا، یگانه دختر مشاور دولتی، آلسوفی ایوانوویچ برندییف می شود. کلارا، دختر مرد ثروتمند و با نفوذی است که از نظر درجه سلسله مراتب و پایه دولتی از قهرمان داستان بالاتر است. اما جوان دیگری، بر قهرمان داستان ترجیح داده می شود.
داستان بلند «همزاد» در سال ۱۸۴۶ منتشر شده است. گالیادکین حاصل سیستمِ جبار اداری و سلسله مراتبی و نظام ارتشی است. در این دوران، کارمندان دولت، مانند ارتشیان، پایه و درجه دارند (چهارده پایه) و یونیفورم می پوشند. قهرمان داستان در محیط غیر انسانی اداری دوران سلطنت نیکلای اول زندگی می کند. رفتارهای چاپلوسانانه و به اصطلاح، بادمجان دور قاب چینی طرفدار دارد. تولد کاسه لیس ها و همچنین پاپوش دوزها، اهل زد و بندها، حاصل سیستم اداری امپراتوری روسیه در ابتدای قرن نوزدهم است. ارزش های انسانی و شایسته سالاری در این دوران معنی و مفهومی ندارند.
نکته ی قابل توجه آن جاست؛ که وقتی همزادِ گالیادکین به اتاق کار وارد می شود، هیچ کس متوجه شباهت آن دو به هم نمی شود. اصلا کسی به صورتِ آن دو نگاه نمی کند. اینجا فقط یونیفورم، نشان سردست و یقه و احیانا مدال و نشان روی سینه اهمیت دارد!
داستانِ داستایوفسکی از بُعد جامعه شناسی و روان شناسی، جای بحث بسیار دارد که این کار بر عهده ی جامعه شناسان و روان شناسان است. سخنِ آخر این است؛ که امروزه جامعه های پیشرفته در تلاش اند تا شایسته سالاری را حاکم کنند.
رمان همزاد / فئودور داستایوفسکی / سروش حبیبی / نشر ماهی / ۲۱۴ صفحه / چاپ پنجم ۱۳۹۵
مصطفی بیان
چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۶ / آذر ۱۴۰۰
نگاهی به کتاب «ساکن خانه ی دیگران» نوشته ی محمدرضا زمانی
اوایل آبان ماه، برگزیدگان جایزه ادبی «هفت اقلیم» معرفی شدند؛ و کتاب «ساکن خانه ی دیگران» نوشته ی محمدرضا زمانی از نشر ثالث به عنوان بهترین مجموعه داستان معرفی شد.
در این کتاب، همانگونه از نامش پیداست، «خانه» محوریت دارد. موضوع اصلی اکثر داستان ها خانه است.
کتاب، شامل ده داستان است؛ داستان هایی از آدم های آواره که دچار پوچی روزمرگی شده اند، به گونه ای ساکنِ خانه ی دیگران هستند. حتی راوی داستان ها هم به نوعی در خانه ی خودش نیست. عوضش دیگران در خانه ی او هستند.
آدم های این مجموعه داستان کلافه اند. از همه طیف هستند. بعضی جسم دارند و بعضی جسم ندارند؛ یا در حافظه اند یا از گذشته آمده اند و یا روح اند و از عالم غیب کوچ کرده اند. نکته ی مهم این است که تمام آدم ها ساکن این تکه ی زمین اند.
خانه های این مجموعه داستان، آجری یا سنگی، نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک، نه خیلی ارزان و نه خیلی گران هستند. گاه دیوارها ضخیم، و گاه کم قطرِاند، آنقدر که حتی صدای پای همسایه و یا قیژقیژ اسباب و وسایل به گوش می رسند، انگار که در آن خانه روح وجود دارد.
در هر داستانِ این مجموعه، آدم ها گرفتار یک حادثه ی تلخ یا خشونت هستند و یا چیزی یا کسی را گم کرده اند. که نویسنده گاه با زبانی طنز، تا حدی از این تلخی کاسته است.
به اعتقاد من، داستان «حفره ی مشترک» سوژه ی جالبی دارد. راوی داستان، یک خانه معمولی دارد با یک سوراخ در سقف آن، که می تواند بیشتر آشپزخانه ی همسایه را ببیند. مرد و زنِ همسایه طبقه ی بالایی از روی سوراخ بالای سرِ راوی میپرند و قرار گذاشته اند هر بار هم را دیدند سلام نکنند.
داستان «حفره ی مشترک» خیلی خوب شروع می شود. خواننده کنجکاو است تا بداند در ادامه ی داستان چه رخ میدهد؛ ولی همین چاشنی تعلیق در ابتدای داستان، به مرور کمرنگ می شود؛ که چرا فرزند خانواده ی همسایه گم شد؟ و از همه مهمتر، راوی در داستانِ مرد و زن همسایه چه نقشی داشت؟ فقط صدای ذهن مردِ همسایه بود؟ و سوال های بعدی.
به اعتقاد من، اکثر داستان های این مجموعه، یک سری حرف های ناگفته در ذهن پُرتلاطم راوی (نویسنده) است تا داستان. به همین دلیل تعلیق، کشش و جذابیت کمتری را در پایان اکثر داستان های این مجموعه شاهد هستیم.
مصطفی بیان / داستان نویس
آبان ۱۴۰۰
داستان جدیدم با عنوان عطر ریواس کوهی در مجله اطلاعات هفتگی
✍ داستان جدیدم با عنوان «عطر ریواس کوهی» در شمارهی جدید مجلهی «اطلاعات هفتگی» شماره ۳۹۴۸ چهارشنبه پنجم آبان ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
🔻 مجلهی اطلاعات هفتگی از قدیمیترین مجلههای کشور است. این مجله را می توانید از روزنامهفروشیهای سراسر کشور خریداری کنید.
علی اصغر شیرزادی (داستان نویس و مدرس داستان) در معرفی این داستان نوشته است:
مصطفی بیان به لطف قریحه خلاق و نیرومندش، با هر داستان که می نویسد گامی محکم و سنجیده برای رسیدن به جایگاه یک نویسنده حرفه ای تمام عیار بر می دارد. داستان جدید او، «عطر ریواس کوهی» نشانه ای شاخص از این تلاش پیوسته است.
نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان
برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش حنایی که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.
تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.
تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونتهای تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.
فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!
سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.
چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار میآمد. اگر در بازرسیها کتابی یافت می شد، سوال پیچمان میکردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سالها به این نکته پی بردم که چه جوانیهایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش نشان میدهد، پنهان کرده. کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.
اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»
فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.
نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟
آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!
نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)
کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.
کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.
بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
https://www.ettelaat.com/?p=596169