درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

عنوان مقاله : درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

رمانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» دومین کتابی است که از بالزاک خوانده ام. در اوایل دورانِ دانشجویی رمانِ «بابا گوریو» را خواندم. ویلیام کین در کتابِ «نوشتن مانند بزرگان» در مورد بالزاک می نویسد: «نوشته های او پُر بود از آدم های باورپذیر، پیرنگ های پیچیده . کلی عاشقانگی.»

بالزاک بزرگ ترین رمان نویس فرانسوی از نظر تولید آثار نابِ ادبی است. شخصیت «دانیل دارتز» و «پرنسس دو کادینیان» در این کتاب ناخودآگاه من را به یاد خودِ بالزاک انداخت. بالزاک، شخصیت جاه طلبانه و عاشق پیشه و آدمِ ولخرجی بود. نویسنده ای که در زمانِ خودش بیشترین دستمزد را می گیرفت اما ولخرج و آس و پاس بود. انگار بالزاک در داستانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» حضور داشت. نویسنده ای نابغه و ولخرج که در مقابل دور ریختن پولش به پای خرید دستکش و لباس گران قیمت، مثل شخصیت های داستانش به دنبال زن های اشرافی می رفت و در نهایت، تا آخرین روزهای زندگی اش بدهکار بود. همچنین داشتنِ رابطه های عاشقانه که احتمالا الهام بخش بسیاری از داستان هایش و همچنین همین کتاب بوده است.

بالزاک، استاد بیان احساسات بود. متن داستان و دیالوگ ها آکنده است از عبارات عاطفی:

دانیل می گوید: «من اغلب همراه دوستم به تئاتر ایتالیایی ها و اُپرا می رفتم. مرد بدبخت با من در کوچه می دوید و مثل اسب یورتمه می رفت تا پرنسس را هنگام رد شدن با کالسکه ی دو نفره از پشت شیشه ببیند و لب به تحسینش بگشاید….» (صفحه ۳۴ کتاب)

وقتی احساسات قدرتمند شخصیتی را تحت تاثیر قرار می دهد، برای زنده کردنِ آن احساس و برجسته کردنش نسبت به سطح آرام روایت پیرامونش، از عباراتی عطفی استفاده می شود. شیوه بالزاک در جستجوی اعماق و گشتن در بلندی ها، باید چیزی با بیشترین اثر بخشی و ارزش را برای ذهن شما به ارمغان بیاورد؛ یعنی بتوانید هر وقت به نقطه اوجی ازعواطف بر می خورید، سراغ عبارت های عاطفی بروید. تا زمانی که داستان شما با سرعت طبیعی پیش می رود و مسائل هر روزه رخ می دهند، به عبارت های عاطفی نیاز نیست. اما وقتی آهنگ داستان پُر شتاب می شود، وقتی شخصیت های داستانی با خشم، غرور، گستاخی، تمنا، عشق، حسادت، نفرت یا هر احساس بنیادین و قدرتمند دیگری واکنش نشان می دهند، وقتش می شود که به بادبان های تان بدمید و خواننده های تان را به عبارت های عاطفی مهمان کنید. (نوشتن مانند بزرگان/ویلیام کین/کاوه فولادی نسب و مریم کهنسال نودهی)

با خواندنِ رمان های «باباگوریو» و «رازهای پرنسس دو کادینیان» پی می بریم که ایده های داستانی بالزاک، ریشه در زندگی شخصی او داشتند. ماجراهای عاشقانه، نشست و برخاست مردانِ جوان با زنانِ اشرافی، نوشتن درباره ی شخصیت های منحصربه فرد و عجیب و غریب (مثل شخصیت راستینیاک در رمان باباگوریو جوانی که آرزو دارد زن ها را تسخیر کند) و پیرنگ های متنوع و پویا و مهیج.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، با بازیِ فریبندگی، طنازی و به تور انداختن است که با ظرافت خاصی انجام می شود. دانیل دارتز، نویسنده و روشنفکر که به تازگی به شهرت رسیده است با احراز مقامی سیاسی در محافل برجسته و اعیانی محشور می شود. در پی فجایع انقلاب ژوئیه که به نابودی اموال وابسته به دربار پادشاهی منجر می شود مادام پرنسس دو کادینیان ورشکستگی کامل خانواده اش را که نتیجه ولخرجی های خودش بود، با زیرکی به گردن حوادث سیاسی انداخت. این زن که با نام اولش یعنی دوشس دو موفرینیوز شهره خاص و عام بود، در گیرو دار حوادث پاریس در لفاف لقب جدید، پرنسس دو کادینیان، مستور ماند. لقب جدید برای اغلب صاحب منصبان تازه به دوران رسیده ی انقلاب ژوئیه نامی ناشناس بود.

شاهدخت از دوستان قدیمی اش تنها یک تن را می دید و او کسی نبود جز مارکیز دسپار؛ دیگر نه به مهمانی های بزرگان می رفت و نه به جشن ها. او یک پسر نوزده ساله به نام دوک ژرژ موفرینیوز داشت. شاهدخت آن قدر در تفریح و لذت غرق شده بود که پسرش را فراموش کرده بود اما حالا این زنِ خودپسند در کنج عزلت به این نتیجه رسیده بود که احساسِ مادرانه ی خود را دوباره بازسازی کند و عیوب مادرانه اش را با نثار محبت به پسرش جبران کند. شاهدخت با تجربه ی شکست در عشق و در آستانه ی چهل سالگی، خود را به دیار فلسفه افکند و به کتاب خواندن روی آورد. پرنسس معتقد بود تمام مردهایی که در زندگی شناخته است حقیر، ضعیف و متظاهر بودند و هیچ یک از آنان ذره ای شگفتی اش را برنینگیختند. و اینکه آرزویش همیشه این بوده که با مردی باشد که احترامش را برانگیزد. پرنسس به رغم تمام ماجراهای عاشقانه که در زندگی تجربه کرده مانند دو مارسه، داژودا، دگرینیون و همچنین بعد از رابطه ی تیره با یک سفیر مشهور و یک ژنرال روسی، مشاور وزیر امورخارجه و عشق پنهانی میشل کرتین، معتقد بود هیچ وقت طعم خوشبختی و عشق را نچشیده است. حماقت های زیادی مرتکب شد:

«عاشق بودن و خوشبخت بودن، در کنار هم، یک معجزه است. این معجزه هرگز برای من به وقوع نپیوسته است.» (صفحه ۲۳ کتاب)

مارکیز باور داشت که پرنسس برای رفع مشکلش به یک مرد نابغه احتیاج دارد. زیرا تنها نبوغ است که ایمانی کودکانه دارد، و تابع مذهب عشق است. شاهدخت ادامه می دهد: «تعداد زنان زیبا از مردهای نابغه بیشتر است و شیطان کار را خراب می کند.» (صفحه ۲۶ کتاب)

دانیل دارتز، شخصیت نیک، با استعداد و رمان نویس است که به دلیل شهرتش، مسئولیت های جدیدی در مقام نماینده ی مجلس به عهده گرفته بود. او مردی منظم و قناعت پیشه در رژیم غذایی بود و در مورد احوال زنان مطالعه زیاد داشت. مرد عمل و اندیشه بود. او حالا ثروت بسیاری داشت اما مثل دانشجوها زندگی می کرد.

بالاخره دارتز در یک مهمانی پرنسس را می بیند و در مهمانی لذت فوق العاده عشق یک زن متشخص پاریسی را می چشد. از طرفی پرنسس، عظمت فکری را در دارتز یافته بود. دارتز به چشمش زیبا می آمد. او بعد از اولین دیدار کسی را فرستاد تا آثار دارتز را پیدا کند و برایش بیاورد تا آنها را بخواند. او تمام آثار دارتز را خواند.

دارتز، چهاردهمین مردی بود که عاشق پرنسس شده بود. پرنسس در ادامه از رازی سخن گفت. رازی که دارتز نتیجه می گیرد که پرنسس هفده ساله قربانیِ نیتِ شوم مادرش (دوشس دوکسل) شده که وی را به عقد فاسق خودش درآورده است و می گوید مردانی را دوست داشته که شایسته ی عشقش نبوده اند. دارتز رفته رفته عشقی بی حد و حصر به این زن توانمند در خود احساس می کند. نبوغِ پرنسس در آن است که زندگی را از نو بازنویسی می کند و نسخه ی جدیدی از خود ارائه می دهد. او همچنین رمان نویسی زبردست، دروغی راست نما را به دارتز می باوراند و دارتز، که خود رمان نویس است، اعتقاد دارد که پرنسس در چارچوب آداب و مناسبات تنگ نظرانه آن دوران نمی گنجد.

رمان «رازهای پرنسس دوکادینیان، طنز تلخ و یک کمدی اخلاقی است. زنی که در ابتدای دهه ی چهل زندگی اش به دروغ لقب جدیدی با عنوان «پرنسس دوکادینیان» معرفی می کند و موفق می شود خود را زنی نجیب و پاک جا بزند و در نهایت دارتز، چهاردهمین عاشقش را بفریبد. و آنچنان با مهارت دروغ ها را راست جلوه دهد. به قول اِولین هانسکا، از زنان اشرافی لهستانی الاصل: «دروغ هایی مصلحتی و ضروری که عشق توجیه گر آن است.» (صفحه ۸ کتاب)

مریم خراسانی مترجم کتاب در مقدمه ی این کتاب می نویسد: «این کتاب، تنها اثر از مجموعه آثار کمدی انسانی است که به پایانی خوش می انجامد. واپسین جمله ی داستان اما چرخشی دارد غافلگیر کننده و تفکر برانگیز.»

بالزاک در توصیف جزئیات مانند یک نقاش زبردست، شخصیت های داستانی اش را با آوردنِ کلمات و واژه ها روی کاغذ می کشید. آنچنان زیبا که خواننده به راحتی می تواند ظاهر و رفتار شخصیت های داستانی بالزاک را در مقابل چشمانش تجسم کند و نکته ای را از نگاه بیننده پنهان نماند:

«گرم تماشای انحنای کمر باریک او بود که به زیبایی در نرمی مبل فرو رفته بود، و نگاهش می گشت روی چین و شِکَن پیراهن او، آن چین ظریف و زیبایی که روی فنر سینه بندش در بالای سینه ها در پیچ و تاب بود، این نیم تنه ی فنردارِ کاملا چسبان زنانه، ابداعی بس جسورانه بود در زمینه ی لباس که تنها برازنده ی کمری نسبتا لاغر است تا بالاتنه را ظریف و زیبا جلوه دهد و چیزی را از نگاه بیننده پنهان ندارد.» (صفحه ۵۱ کتاب)

«به آرامی چشم ها را به زیر افکند و پلک هایش را با حرکتی آکنده از شرم و حیایی بس شریف از هم گشود.» (صفحه ۶۰ کتاب)

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، کنجکاوی عاشقانه شخصیت های داستان را تبدیل به کنجکاوی روان شناختی و ادبی می کند. داستان درباره ی «زنان» به ویژه زنان اشرافی فرانسوی در اوایل قرن نوزدهم است. بالزاک این داستان را در سال ۱۸۳۹ نوشت. او در این داستان می خواست بداند زن اشرافی تا چه درجه بزرگ است و چگونه این زنان اشرافی، که متهم اند به سبک سری و سخت قلبی و خودخواهی، می توانند فرشته باشند. شاهدخت تاسف می خورد چرا زنان حقیر و بدبخت از اینکه زن آفریده شده اند، تاسف می خورند و دل شان می خواهد مرد باشند. او می گفت: «اگر صاحب اختیار بودم، باز هم زن بودن را بر می گزیدم.» زیرا برای شاهدخت خودخواه لذت بخش است که ببیند با نیروی خود مردان را به سوی اش می کشاند و آنها به پایش افتاده اند و مهمل می بافند و به خاطرش کارهایی احمقانه انجام می دهند.

بالزاک به حق «پدر رئالیسم فرانسه» نام گرفته است. رمان های فلسفی، تخیلی و شاعرانه در کارنامه ی او به چشم می خورد. اما آن چه بیش از همه رمان های بالزاک را پیشرو و برجسته می کند «رئالیسم مکاشفه گر» اوست. از این رو با تعمق در طبقات مختلف اجتماع، روان شناسی فردی و اجتماعی را گسترش می دهد.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته ی اونوره دو بالزاک با ترجمه مریم خراسانی توسط نشر چشمه زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۷ / اردیبهشت ۱۳۹۹

فراخوان برای انتشار کتاب

فراخوان برای انتشار مجموعه داستان از زنان نویسنده نیشابور

از داستان نویسان نیشابوری داخل و خارج از کشور دعوت می‌شود، حداکثر دو داستان خود را طبق مقررات زیر ارسال کنند:

موضوع داستان ها آزاد است.

داستان ها باید با نرم افزار word تایپ شده باشد؛ عنوان داستان، نام و نام خانوادگی، کد ملی و شماره همراه در صفحه‌ای جداگانه به همراه داستان ارسال شود.

داستان ها در دو مرحله انتخاب و بررسی می‌شوند (اسامی تیم انتخاب و بررسی بعدا اعلام می شود)

مهلت ارسال آثار : پایان اردیبهشت ۱۳۹۹ (تمدید نمی شود)

مصطفی بیان / دبیر انجمن داستان سیمرغ نیشابور

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

وقتی کتابِ «هیچ دوستی به جز کوهستان» را می خواندم، ناخودآگاه به یادِ رمانِ «رابینسون کروزوئه» اثر دانیل دِفو افتادم. این کتاب یک «خود زندگینامه» منحصر به فرد است. قهرمان داستان، که نام او بر این رمان نهاده شده، زندگی مرفه خود در بریتانیا را رها می‌کند و پس از اینکه از یک کشتی شکستگی جان سالم به در می‌برد، ۲۸ سال تمام را در یک جزیره و اغلب به تنهایی به گذران زندگی می‌پردازد تا آنکه زندگی یک بومی وحشی آن جزیره را نجات می دهد و نام «جمعه» بر وی می‌نهد. این دو مرد سرانجام آن جزیره را به مقصد بریتانیا ترک می‌کنند.

کتابِ بهروز بوچانی تا حدودی شبیه رمانِ «رابینسون کروزوئه» است. با این تفاوت که راوی ایرانی به ناچار و از سر جبر تصمیم به مهاجرت غیرقانونی می گیرد در حالی که شخصیت انگلیسی «دانیل دفو» نه سر اجبار بلکه بلکه از روی «اختیار» و تفریح و کنجکاوی دل به سفر دریایی می سپارد. هر دو گرفتار طوفان می شوند و کشتی های شان غرق می شود. هر دو به جزیره ای ناشناخته و مخوف پرت می شوند. و «مرگ» و «ترس» را تجربه می کنند. درونمایه هر دو داستان «ادبیات زندان» و «ادبیات استعماری» است. دانیل دفو استعمار گران انگلیسی قرن هجدهم میلادی را به تصویر می کشد و بهروز بوچانی استعماگران قرن بیست و یکم! گویا داستانِ زندان، مهاجرت و استعمارگری بعد از سیصد سال هنوز ادامه دارد.

نویسنده در ابتدای داستانش می نویسد: «پذیرفتنِ مرگ یک چیز است، به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ برود، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام، در جایی که فقط آب بود و آب. احساس می کردم مرگِ من در جایی اتفاق می افتد که به دنیا آمده ام، بالیده ام و زندگی کرده ام. باور کردنِ مرگ، هزاران کیلومتر دور از جایی که به آن تعلق داری، بسیار سخت است. این شکلِ مرگ یک جفای بزرگ و یک ستم محض است؛ ستمی که نباید هرگز اتفاق بیفتد و اگر هم بیفتد، برای من نباید.»

اما این اتفاق برای بهروز بوچانی افتاد! بهروز بوچانی، جوانِ کُرد و متولد سال ۱۳۶۲ . او در جنگ متولد شد. کنار غُرش هواپیماهای جنگی، تانک ها و موشک ها. بهروز فرزند جنگ، فرزند آتش، فرزند خاکستر و فرزند بلوط های کُردستان است. مادرش همیشه می گفت: «پسرم، تو در سالِ فرارفرار به دنیا آمدی.»!

او به ناچار ایران را به مقصد استرالیا ترک کرد، قایقِ غیرقانونی شان در نبرد با امواج عصبانی و ترسناک اقیانوس غرق شد و در اقدام بعدی به دستِ گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجرانِ دیگر به جزیره مانوس فرستاده شد. مانوس، ناکجاآبادی که حقِ خروج از آن را نداشتند و شبیه یک تبعیدگاه مخوف بود.

سرنوشتِ نویسنده به حضور مرگ گره خورده بود و هیچ راهی جز پذیرفتنش نداشت. برای لحظاتی در عمیق ترین جای وجودش دست به جست و جویی بزرگ زد تا بلکه چیزی خداگونه بیابد و به آن چنگ بزند: «اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی؛ چیزی شبیه به خود زندگی و عین زندگی.» (صفحه ۲۹ کتاب)

نویسنده در این سفر تنها نبود. دورتادورش را آدم هایی گرفته بودند که ذهن هر کدام شان پُر بود از رویاها و تصویرهایی زیبا، البته خودشان شکسته و آشفته بودند. آدم هایی از ملل با آیین های مختلف. رنگ و نژاد مختلف. گویا همه ی خاورمیانه ی جنگ زده در سفر همراه نویسنده بودند. از ایرانی، عراقی، سریلانکایی و غیره. گاهی وقت ها در این سفر به اجبار، نظام خانواده در شرایط بحران می پاشید. گویا فراموش کرده بودند: مردها در آغوش زن های مردم و بچه ها روی سینه و شکم های غریبه ها. گویا این سرشت مهاجرت اجباری و غیرقانونی است. حتی در شرایط خطر. (متن کتاب)

نویسنده برای رسیدن به سرزمین خوشبختی باید از اقیانوس بگذرد. باید خطر را با جان و دل بپذیرد. باید امواج پُرخروشان و خطر غرق شدن و خورده شدن توسط کوسه ها را بپذیرد. باید با مرگ یا ترس رودررو شود. باید درک عمیقی از این مفاهیم پیدا کند. اقیانوس این فرصت را به او و همسفرانش می دهد تا مرگ و ترس را از نزدیک تجربه کنند. آیا او انسانِ شجاعی است؟ انسانِ شجاع چگونه انسانی است؟

«شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد…. شجاعت پیوند عمیقی با ناامیدی دارد….» (صفحه ۵۹ کتاب)

راوی قصه ی ما یک جوانِ سی ساله است. او مجبور است در آغازِ دهه ی سی زندگی اش طعم تلخِ مهاجرت را بچشد. او مجبور است ترس و مرگ را تجربه کند. او مجبور است از ایران برود: «سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه می توانستم بیاورم جز یک کتاب شعر…. شاید سبک بارترین و بی چیرترین مهاجرِ تاریخ همه ی سفرهای دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباس های تنم و یک کتاب شعر.» (صفحه ۶۲ کتاب)

مانوس کجاست؟ جزیره ای مخوف در وسط اقیانوس آرام. بعد از غرق شدن در دریا و بازداشت توسط گارد نیروی دریایی استرالیا، آنها را به جزیره مانوس منتقل کردند. جزیره ای شبیه داستان هایی که در کودکی و نوجوانی خوانده ایم. پشه مالاریا، درخت های طویل، انسان های آدم خوار، پشه هاس استوایی و موجوداتی ناشناخته و قاتل. آیا مانوس جزیره ای منحوس و جهنمی بود؟ نمی توانستند مقاومت کنند. مقاومت آنها نمی توانست سیاستِ استعماری دولتِ تازه نفسی را که تازه به قدرت رسیده بود تغییر دهد. افسران استرالیایی با تنفر به مهاجران نگاه می کردند. نگاه شان آمیزه ای از تحقیر، حسادت و خون خواری در خود داشت. سیستمِ حاکم بر زندان اساسا برای تولید رنج ایجاد شده بود: «افسران استرالیایی این پناهنده های زندانی را دشمنانِ بی نام و نشانی می دانستند که با قایق به کشورشان حمله کرده اند.» (صفحه ۹۹ کتاب)

حالا مسیر داستان تغییر می کند. عذاب و سختی هولناک در یک زندان. هر یک از آنها شماره داشتند و با شماره صدای شان می کردند. «اِم ای جی ۴۵» شماره ی راوی قصه ی ما است. بایستی اسمش را فراموش می کرد. اسم که بخشی از هویت انسان است در همان ابتدای ورود به جزیره از آنها گرفتند و شماره دادند. دیگر اسم، کاربردی نداشت. چاره ای نداشتند و باید می پذرفتند.

در کنار شخصیت راوی، با شخصیت های دیگری آشنا می شویم که هر کدام بر اساس ویژگی اخلاقی و ظاهری در این اردوگاه نامگذاری شدند. مثلا آقای نخست وزیر، به خاطر قانونمداری اش، میثم فاحشه به خاطر لوده بازی ها و استعداد عجیب در جمع کردنِ بچه ها، آقای گاو به خاطر پُرخوری و علاقه اش به خوردن، پدرِ بچه چند ماهه و آقای قهرمان. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشتند. درونمایه تمام قصه های این آدم ها، رنج و سختی و جبر بود. جبری که ناخواسته آنها را مجبور کرد تا تصمیم به مهاجرت غیرقانونی بگیرند و در نهایت به مانوس تبعید شوند!

سرتاسر کمپ با حصارهای کوتاه، نزدیک چهارصد نفر در مساحتی کم تر از یک زمین فوتبال. چهارصد آدمِ نر. هر کدام متعلق به سرزمین و فرهنگ خاص. باید بتوانند با هم کنار بیایند. آنها یک مشت انسان معمولی بودند که به هیچ جُرمی زندانی شده بودند.

نداشتن احساس کرامت انسانی، خُرد شدن و حقارتِ غرور یک انسان، نصب دوربین در سرویس بهداشتی، لباس های گل و گشاد و یک رنگ با دمپایی های لاانگشتی، عدم نظافت و دسترسی به دارو و پزشک، عدم دسترسی به وکیل و مراجع قانونی و بین المللی. زندانِ مانوس، با قوانین ریز و درشتش، طوری طراحی شده بود که زندانی ها از یکدیگر متنفر شوند: «شکنجه ی زندانی به وسیله ی زندانی های دیگر؛ و این جزئی از روح زندان است.» (صفحه ۱۱۸ کتاب)

زندانی ها ناامیدانه در گفتنِ رکیک ترین فحش ها با هم در حال رقابت بودند. گویی کسی که با صدای بلندتری فحش بدهد شجاع تر بود. این بخشی از هویت بعضی از زندانی ها بود که در شرایط بحرانی که زندانی ها در یک نقطه جمع می شدند با فریادهای بیهوده نرینگی، و به زعم خودشان شجاعت شان، را به نمایش بگذارند. (صفحه ۱۲۴ کتاب)

آی اچ ام اس (خدمات دارو و سلامت بین المللی) این گونه بود؛ مریض ها را معتاد می کرد. به همین سادگی آنها را به سوی خود می کشد، احساس نیاز.» (صفحه ۲۱۴ کتاب)

در زندانِ مانوس، مترجم، انسان بیهوده و بی اختیاری بود. چون حق نداشت ساده ترین احساساتش را نشان دهد. (صفحه ۲۱۸ کتاب)

واقعا شگفت انگیز است.  به همین سادگی دولت استرالیا در وسط جزیره، درختان را قطع کرده بود و جای شان زندان ساخته بود. زندان برای آدم هایی که به اجبار زادگاه شان را ترک می کنند و ترس و مرگ را به جان می خرند تا خود را به سرزمینی آزاد برسانند تا آزادانه زندگی کنند. اما آنها را بازداشت می کند و به بدترین شکل و برخلاف کرامات انسانی با آنها برخورد می کند. واقعا جرم آنها چه بود و چرا باید زندانی می شدند؟ چرا باید برای مدت طولانی بدون برگزاری دادگاه و حقِ داشتنِ وکیل در زندان نگهداری شوند؟ لااقل اخراج شان می کرد! با خواندنِ کتاب بهروز بوچانی می توانیم به تفکر پوچ و استعماری دولتمردان استرالیایی پی ببریم.

و سخن آخر، این کتاب سعی دارد «قصه ی زندان»، «قصه ی استعماگری» و «قصه ی مهاجرت های غیرقانونی» را روایت کند. این کتاب برگزیده ی جایزه ادبی ویکتوریا، مهمترین و گران ترین جایزه ادبی استرالیا شد که توسط دولت ویکتوریا تاسیس شده است که خود گویای یک طنز تلخ است!

خودزندگینامه «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی به همت نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ وارد بازار کتاب شد. 

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۶ / فروردین ۱۳۹۹

امیرارسلان نامدار، آخرین محصول سنت نقالی ایرانی

امیرارسلان نامدار، آخرین محصول سنت نقالی ایرانی

با نگاهی به کتاب «از قصه به رمان، بررسی امیرارسلان» نوشته ی دکتر هادی یاوری

در میان داستان های عامیانه فارسی، سه کتابِ «حسین کُرد»، «رستم نامه» و «امیرارسلان» از شهرت بیشتری برخوردار هستند و در میان این سه داستان، «امیرارسلان» از مشهورترین آنها است. این اثر که آخرین محصول سنت نقالی ایرانی است، موقعیتی استثنایی دارد چرا که تنها قصه ی بلند عامیانه ای است که از آفریننده، مخاطب، کاتب، شرایط و زمان و مکان آفرینش آن دقیقا آگاهیم.

این اثر ادبی با توجه به موقعیتِ زمانی (به فاصله ی کمتر از سی سال از آغاز دوره ی مشروطیت)، منحصر به فرد بودن، از نظر اطلاعات و بهره های ادبی، فرهنگی و اجتماعی و تاریخی حائز اهمیت است. این داستان، نماینده ی گذار از سنتی است که در ادبیات فارسی دست کم هفتصد سال (از سمک عیار تا امیرارسلان) سابقه ی مکتوب دارد. لذا در تدوین و ترسیم تحولات ادبیات داستانی ایران، توجه به این چرخش گاه و مرحله ی گذر از نقالی و داستان سرایی سنتی به رمان نویسی که امیرارسلان در آن از اولین و برجسته ترین نمونه هاست و توجه به جنبه های مختلف این اثر مخصوصا ماهیت انتقالی اش در ترسیم مسیر این تحول به ویژه به لحاظ زمانی بسیار اهمیت دارد.

رضا براهنی، داستان نویس، منتقد، مدرس داستان و شاعر: «تمام داستان های دوران قبل از مشروطیت در ایران و دوران قبل از قرن هجدهم در اروپا» را «حکایت» می نامد. سه علت برای حکایت نامیدنِ این آثار ذکر می کند: ۱ – تفننی هستند، ۲ – با مصالح اولیه داستان (حوادث، اعمال، افکار و موقعیت زمانی قهرمانان) به صورت هنرمندانه رفتار نشده است، ۳ – الگوی داستان از بینش عمیق داستان نویس سرچشمه نمی گیرد. براهنی در چندین مورد امیرارسلان را رمانس یا «قصه ی خیالی» می خواند.

جمال میرصادقی، داستان نویس و مدرس داستان مانند براهنی ایر اثر ادبی را ماهیت تخیلی می نامد. و در تعریف قصه می گوید: «معمولا به آثاری که در آنها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین آدم ها و شخصیت ها است، قصه می گویند.» میرصادقی مانند براهنی دوره ی مشروطه را به عنوان ساخصی مهم در تغییر ادبیات داستانی فرض می کند.

نکته مهم این است که از لحاظ ارزش گذاری، دو نوع رسم قصه گویی در تاریخ وجود دارد: رسم قصه گویی برای سلطان و رسم قصه گویی برای مردم بازار. قصه ی امیرارسلان در دسته ی اول، «قصه گویی برای سلطان» قرار دارد. زیرا امیرارسلان، محصول ادبی دورانِ ناصرالدین شاه قاجار است. نقیب الممالک (قصه گو)، هم راستا با پسند ناصرالدین شاه، قهرمان قصه ی خود را به مخاطب شبیه می کرد. در واقع این خواسته ی ناصرالدین شاه بوده است که نقیب الممالک ذهن خیال پرداز او را با روایت های تخیلی و شگفت سیراب کند؛ و همین روحیه ی ناصر الدین شاه است که بعدها او را شیفته ی گوش سپردن به قصه های عامیانه می کند و زمینه ساز خلق «امیرارسلان» می شود.

ناصر الدین شاه، آدابی خاص برای شنیدن این قصه ها داشته است. درباره ی آداب قصه گویی در خوابگاه ناصرالدین شاه آمده است:

«خوابگاه ناصرالدین شاه در وسط فضای اندرون واقع بود. بنای مزبور دو طبقه و اتاق خواب در طبقه ی فوقانی قرار داشت. از این اتاق سه در به سه اتاق مجاور باز می شد. یک اتاق مختص به کشیک چیان بود. ناظم السلطنه میرشکار و ساری اصلان کشیک چی بودند و هر شب یک تن از آنان با چهار نفر سرباز پاس می دادند. اتاق دیگر مخصوص خواجه سرایان کشیک بود که به نوبت عوض می شدند و بالاخره اتاق سوم به نقال و نوازندگان اختصاص داشت. نقال، نقیب الممالک بود و نوازندگان عبارت بودند از سرورالملک، آقا غلامحسین، اسماعیل خان و جواد خان که به ترتیب در فن نواختن سنتور، تار و کمانچه استاد و سرآمد زمان خود بودند.

چون شاه در بستر می رفت، نخستین نوازنده ای که نوبتش بود نرم نرمک آهنگ های مناسب می نواخت. آنگاه نقیب الممالک، داستان سرایی، آغاز می کرد تا شاه را خواب در رباید. بنا به تقاضای موضوع هر جا که لازم بود اشعاری مناسب خوانده شود، نقیب الممالک به آواز دو دانگ می خواند و نوازنده با ساز او را همراهی می کرد. داستان های امیرارسلان از تراوشات مخیّله نقیب الممالک است که پسند خاطر مبارک شاه افتاده بود و سالی یک بار هنگام خواب برای او تکرار می شد. چون شب ها نقیب الممالک به داستان سرایی می نشست، فخرالدّوله با لوازم نوشتن پشت در نیمه باز اتاق خواجه سرایان جا می گزید و گفته های نقّال باشی را می نوشت. این کار شاه را خوش آمده بود و اوقاتی که فخرالدّوله در خانه ی خود به سر می برد، امر می کرد که قصه های دیگر گفته شود تا او از نوشتن باز نماند.»

البته ظاهرا این قصه گویی منحصر به شبانگاه و خوابگاه ناصرالدین شاه نبوده است. ناصرالدین شاه، شاه ادیب و ادب پروری بوده است. از او دیوان شعر و سفرنامه های متعددی به جا مانده است. همچنین ذوق و استعداد او در عالم داستان نویسی اثبات شده است. در دوران سلطنت پنجاه ساله او، چاپخانه، تاسیس مدرسه (مانند دارالفنون)، اعزام دانشجو به خارج از کشور، انتشار روزنامه و ترجمه آثار ادبی و غیر ادبی (مانند رمان های کُنت مونت کریستو و دُن کیشوت) به اوج رسید. در تایید این نکته گفتگویی از اعتمادالسلطنه و ناصرالدین شاه که در روزنامه ی خاطرات ثبت شده گواه روشنی است:

«من (اعتماد السلطنه) می خواستم تمجیدی کنم عرض کردم در سلطنت فتحعلی شاه کاغذی ناپلئون اول به فتحعلی شاه نوشته بود در مساله ی مهمی و کسی نبود ترجمه کند، همان طور سر بسته پس فرستاده شد. حالا چهار پنج هزار نفر در تهران فرانسه دان هستند.»

یکی از مهم ترین دلایل توفیق امیرارسلان در جذب مخاطب، «زبان» این اثر ادبی است. زبانِ امیرارسلان، ساده، روان با توصیفات فراوان است. توصیفاتی در وصف ظاهر پهلوانان، اژدها، رزم و بزم، شخصیت پردازی، حالات و رفتار و روز و شب. به عنوان مثال در وصف معشوق می گوید:

«چشمش به پانزده ساله دختری افتاد که تا آسمان سایه بر زمین انداخته از حسن و جمال و رعنایی و زیبایی و قد و ترکیب و شکل و شمایل و گِل و نمک و دلبری مادرِ دَهر قرینه اش را به وجود نیاورده! در قد و ترکیب و زلف و خال و چشم و ابرو و لب و دهن و چاه زنخدان و بیاض گردن و کمند گیسوان و باریکی میان در این کره ی ارض لنگه و شبیه ندارد.»

از دیگر دلایل جذابیت این داستان، درون مایه های این داستان است. مضامین مکرر و روایت های عامیانه، ایرانی و عاشقانه. بی شک یکی از دلایل جاذبه ی امیرارسلان، روایت های عامیانه ی مشابه ایرانی و شرقی با محوریت حوادث عاشقانه است.

یکی دیگر از نقاط قوت امیرارسالان، سفر قهرمان به سرزمین های مختلف است. ناصرالدین شاه علاقه زیادی به سفر داشت به همین دلیل بعضی جلوه های برجسته توصیفاتی نقیب الممالک از سفر به ویژه سفر به فرنگ را دارد؛ مثلا آنجا که امیرارسلان در باغ فازهر است یا وصف تماشاخانه و چای و قهوه و قلیان دادن، جشن عروسی امیرهوشنگ و فرخ لقا، چراغانی شهر و شادی مردم، اجرای نمایش در تماشاخانه و چیدن میز و صندلی در آن، چیدن آتش بازی، لباس فرنگی و آرایش فرنگی.

نکته ی مهم این است که در واقع اثری چون «امیرارسلان» را نمی توان یک حادثه ی ادبی، اگر بتوان به وجود چنین امری قائل بود، دانست. نقیب الممالک اگر حمایت کننده ای مانند ناصرالدین شاه نمی داشت، نهیاتا باز هم اثری در حد و اندازه ی «ملک جمشید» خلق می کرد. ناصرالدین شاه همان نقشی را در تعالی ادبیات داستانی ایفا کرد که شاهان ادب پرور سامانی و غزنوی در ادبیات مدحی داشتند. با این تفاوت که در مورد ناصرالدین شاه به یقین می دانیم که شخص مایه ور بوده است و همین مساله باعث شده است که کار نقیب الممالک در قصه گویی دشوار بشود و نهایتا به خلق اثری همچون «امیرارسلان» بیانجامد.

کتاب «از قصه به رمان، بررسی امیرارسلان» نوشته دکتر هادی یاوری توسط نشر سخن در ۲۶۰ صفحه منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۵ / اسفند ۹۸

گفت و گو با مریوان حلبچه ای مترجم مطرح ادبیات کُرد

گفت و گو با مریوان حلبچه ای مترجم مطرح ادبیات کُرد

به بهانه ی حضورش در نیشابور

پیوند ذهنی مخاطب ایرانی و مخاطب كُرد زبان ریشه تاریخی دارد و به چند قرن پیش بر می‌گردد. شاعران كلاسیک كُرد از چند قرن پیش در كنار زبان كُردی، اشعارشان را به زبان فارسی سروده‌اند. از آن زمان تا به امروز ادبیات دو ملت و مخاطبان آن ارتباط تنگاتنگی با هم داشته اند. تا اوایل دهه ی شصت، ترجمه های خیلی ضعیف و ناقص از آثار معاصر ایرانی منتشر می شد. به همین دلیل تصویر درستی از شعر معاصر ایران در اقلیم کردستان عراق منتشر نشده بود. ترجمه های «مریوان حلبچه ای» باعث شد شعر معاصر و ادبیات داستانی فارسی مورد استقبال مخاطبان کُرد زبان قرار بگیرد.

این مترجم ادبیات کُرد با اشاره به جشنواره بین المللی ادبی «گه لاویژ» (گلاویژ) گفت: «ما در یک دوره ۳۰۰ شخصیت برجسته از ادیبان، شاعران، مترجمان و منتقدان ایرانی، اقلیم کردستان و کشورهای مختلف جهان در سلیمانیه دعوت کردیم و در آن‌ جا برنامه های شعرخوانی، نقد و بررسی و داستان‌ خوانی داشته‌ایم. این نوع دیدارها و برنامه‌های فردی و گروهی می‌تواند بسیار موثر باشد. همچنین یک دوره دبیر فستیوال بین المللی تئاتر اربیل بخش تئاتر و سینمای ایران بودم. زبان کُردی و زبان فارسی، زبان مادری من هستند. این دو زبان به هم خیلی نزدیک هستند. ما باید با استفاده از این دو زبان و همسایگی جغرافیایی، ارتباطات فرهنگی مان را بیش از پیش گسترش بدهیم.»

مریوان حلبچه ای در مورد پیوند فرهنگی – ادبی کُرد با فارس می گوید: «نزدیكی فرهنگی كُرد با فارس، بسیار بیشتر از نزدیكی و ارتباط فرهنگی دیگر ملت‌هاست. طبیعی ‌است مخاطبین كُرد زبان چه در كردستان عراق و چه در هر جای دیگر دنیا، از علاقه‌مندان و دوستداران ادبیات فارسی باشند. در دوران معاصر، آثار شاعران و نویسندگان كُرد بیشتر از هر كشوری و هر جای دیگری در ایران استقبال می‌شود. ادبیات ما در رابطه با ادبیات فارسی و دیگر زبان‌ها، رابطه تنگاتنگ و دایمی دارد، از این روست كه می‌تواند بیشتر رشد كند.»

مریوان حلبچه ای در کنار ترجمه ی آثار ادبیات کُرد، آثار برخی نویسندگان فارسی زبان مانند بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی، و شاعران مطرحی چون فروغ فرخزاد، شمس لنگرودی، احمدرضا احمدی و سهراب سپهری را به کُردی برگردانده است.

شامگاه پانزدهم دی ماه، «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» میزبان یکی از مترجمان مطرح کشور بود. «مریوان حلبچه ای»، مترجم ادبیات کُرد است که ترجمه ی آثار نویسندگان مطرحی چون «بختیار علی» و «شیرزاد حسن» را در سال های گذشته توسط نشر چشمه و ثالث منتشر کرده است. این مترجم کُرد زبان که به همراه دوستان عزیز و نویسنده حسین لعل بذری و لیلا صبوحی به نیشابور سفر کرده بودند در ابتدای این نشست ادبی از شوق سفر به نیشابور سخن گفت: «نیشابور در عراق و کردستان بسیار محبوب است. وقتی بورخس نویسنده و شاعر مطرح آرژانتینی این شهر را ستایش می کند، بسیار و بسیار لذت می برم و چقدر خوشحالم که توانستم برای اولین بار به شهر عطار و خیام بیایم و نمی توانم احساسات درونی ام را که امروز در جمع شما هستم ابراز کنم.»

مریوان حلبچه ای مترجم رمان های مطرحی همچون «حصار و سگ های پدرم» اثر شیرزاد حسن، «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی، «دریاس و جسدها» اثر بختیار علی و «حاشیه نشین های اروپا» اثر فرهاد پیربال است. او در حلبچه به دنیا آمده است و در ۸ سالگی به همراه خانواده به ایران مهاجرت می کند. دو سال در اردوگاه آوارگان حلبچه در کرمانشاه زندگی می کند. در ۱۴ سالگی به تهران می آید و از این سن کار در تهران را شروع می کند. از ۱۸ سالگی به صورت حرفه ای ترجمه کُردی به فارسی را شروع می کند. اولین کتابش، ترجمه رمان «حصار و سگ های پدرم» بود که به گفته ی خودش بعد از پنج سال انتظار در دولت اصلاحات با حذف تعدادی از صفحه های کتاب توسط نشر چشمه منتشر شد. این کتاب، اولین رمان کُردی در ایران بود که به فارسی ترجمه شده بود. تا آن زمان، اشعار کُردی از شاعران مطرحی مانند «شیر کوه بی کس» به فارسی ترجمه می شد و انتشار این رمان، نویدی بود برای معرفی ادبیات داستانی کُرد در ایران. رمان در مدت زمان کوتاه مورد استقبال قرار گرفت و در سال ۱۳۸۴ چندین بار توسط نشر چشمه چاپ شد. اما بعدها به دلایلی جلوی چاپ این کتاب را گرفتند تا اینکه بعد از چهارده سال، تابستان امسال چاپ جدیدی از آن توسط نشر چشمه منتشر شد.

مریوان حلبچه ای از سانسور و ممیزی کتاب بسیار گله می کند و می گوید: «رمان آخرین انار دنیا بعد از شش سال و غروب پروانه بعد از هجده سال اجازه ی انتشار آن را دادند! در این دو دهه فعالیت، ده ها رمان، مجموعه داستان، نمایشنامه و شعر ترجمه کرده ام که ۱۰ کتاب هنوز اجازه ی انتشار آن صادر نشده است و آرزو دارم آن کتاب ها چاپ شوند.» او اشاره می کند: «رمان حصار و سگ های پدرم، دوازده سال در رژیم بعث عراق اجازه ی چاپ نداشت اما بعد از جنگ و سقوط صدام، دیگر شاهد ممیزی و سانسور در کردستان عراق نیستیم و کتاب ها خیلی زود منتشر می شوند و اکثر آنها جوایز معتبر جهانی می گیرند و به زبان های مختلف منتشر می شوند.»

به او می گویم: رمان آخرین انار دنیا را سال ۹۵ و رمان حصار و سگ های پدرم را امسال خواندم. این دو رمان رئالیسم جادویی و سورئال هستند. معتقدم که رئالیسم جادویی سبک مارکز با رمان های گونترگراس و رمان رود راوی ابوتراب خسروی در ایران متفاوت است. که همه ی آنها در برهه های تاریخی و زیستگاه متفاوت زیسته اند و تحولاتی شخصی را تجربه کرده اند که به نظر خودشان آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا کرده اند. بختیار علی و شیرزاد حسن هم بر اساس تجربه و زیستگاه خودشان این داستان ها را نوشته اند. درون مایه این داستان ها، اعتراض است. نویسنده در رمان آخرین انار دنیا به زیبایی می نویسد: «آدم ها همیشه برای بیان آزادی هاشان شتاب دارند. و مضمون این جمله را در رمان حصار و سگ های پدرم می بینیم.»

مریوان حلبچه ای پاسخ می دهد: «خوانندگانی که از آثار جمالزاده و جلال آل احمد لذت می برند نمی توانند با خواندنِ رمانِ ملکوت اثر بهرام صادقی و یا بوف کور اثر صادق هدایت ارتباط برقرار کنند و لذت ببرند. رمان های بختیار علی و شیرزاد حسن، سخت خوان هستند و ژانرشان متفاوت و شاید خیلی خوانندگان فارسی زبان از خواندنِ این رمان ها لذت نبرند. اما این رمان ها در مدت زمان کوتاه چندین بار تجدید چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت. دکتر محمد صنعتی در نقدی سی صفحه ای حصار و سگ های پدرم – فرهنگ و روان کاوی با اشاره به داستان سهراب در شاهنامه فردوسی و اهمیت آن در شکسپیر، رمان حصار و سگ های پدرم را به عنوان شاهکار ادبی معرفی کرده است. همچنین این رمان و رمان آخرین انار دنیا، به فرهنگ کهن ایرانی و فرهنگ شرقی اشاره کرده است و حتی از قصه های نظامی گنجوی بهره برده است.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شماره ۷۵ / شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸

دورهمی داستان نویسان نیشابوری در شبِ روز جهانی داستان

شامگاه سه شنبه ۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۸ ، کتابکده امید و اندیشه، میزبان داستان نویسان، نوقلمان و علاقه مندان به داستان بود. به بهانه ی «روز جهانی داستان» و به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» همچون چهار سال گذشته نشست داستان با حضور داستان نویسان مطرح شهرستان، نوقلمان و علاقه مندان به داستان برگزار شد. در این دورهمی ادبی، محسن درجزی، مرتضی فخری و مجید نصرآبادی حضور داشتند. همچنین آریاناز برجی، سیده حدیث میرفیضی و پونه شاهی به خوانش داستان های جدید خود پرداختند.

مصطفی بیان، مرتضی فخری، مجید نصرآبادی، محسن درجزی و پونه شاهی
مصطفی بیان، مرتضی فخری، مجید نصرآبادی، محسن درجزی و پونه شاهی

همیشه معتقد بوده ام، داستان است که ما را دور یک میز جمع می کند تا گفت و گو کنیم. گفت و گو و میزهای نقد، باعث پیشرفت جوامع بشری می شود. نویسندگان آمده اند تا جهان تازه ای را پیش روی خوانندگان قرار بدهند. برای گشایش جهان تازه باید دورهمی های داستان و کتابخوانی تشکیل شود. تنها کارکرد و اهمیت نشست های داستان و کتاب همین است. مگر ماهیت و کارکرد داستان چیست؟ تنها راه نجات ما از بحران های سیاسی و اجتماعی این است که فقط داستان و کتاب بخوانیم.

مصطفی بیان / داستان نویس و موسس انجمن داستان سیمرغ نیشابور

۲۹ بهمن ۱۳۹۸

نشست دیدار و گفت و گو با صمد طاهری در نیشابور

نام صمد طاهری را اولین بار هنگامی شنیدم که جوایز ادبی «جلال آل احمد» و «احمد محمود» را در سال ۹۷ دریافت کرد. صمد طاهری، این دو جایزه ادبی را به خاطر نگارش مجموعه داستان «زخم شیر» گرفت. داستان های «زخم شیر» آنچنان من را مجذوب کرد که رمان جدیدش را با عنوان «برگ هیچ درختی» خریدم و یک نفس خواندم. طاهری، قصه گوی خوبی است. زبان و فضای داستان هایش ایرانی است. یک داستان ناب ایرانی. داستان هایی که خواننده را مجذوب دنیای خودش می کند. آدم های داستانش، آدم های جامعه ی ما هستند. کپی داستان های خارجی نیستند که فقط لباس ایرانی به تن داشته باشند و در شهرها و روستاهای داستان هایش راه بروند و ژست شبه ایرانی به خود بگیرند و شعار سر بدهند! گوشت و پوست آدم های داستانش، مالِ همین سرزمین اند. نخل هایش، جاده هایش، لهجه هایش، لباس هایش، دریا، آسمان و خاک.

امروز (جمعه ۱۸ بهمن ۹۸) میزبان صمد طاهری نازنین در نیشابور بودیم. مردی آرام، متین و مهربان. قدم های آهسته بر می داشت و صدایش گرم بود. دنبال جلب توجه نبود. بی نیاز بود. مردی بزرگ که فقط عاشق قصه گفتن است. لذتش، قصه است و کتاب. از داستان هایش و آدم هایش حرف زدیم. از بورخس گفت که شیفته نیشابور است. از عطار گفت و خیام. گفت بعد از چهل سال به نیشابور آمده است.

امروز به همت بچه های نیشابور و انجمن داستان سیمرغ، با حضور حسین لعل بذری، لیلا صبوحی، احمد ابوالفتحی، نفیسه مرادی، هادی تقی زاده و سروش مظفرمقدم نشستی به بهانه ی حضور صمد طاهری در نیشابور برگزار کردیم. دو ساعت درباره ی داستان صحبت کردیم و داستان شنیدیم.

مصطفی بیان / جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸

 

گفت و گو با هادی خورشاهیان به بهانه انتشار رمان «من فقط دو نفر را کشته ام»

«هادی خورشاهیان» متولد شهریور سال ۱۳۵۲ در گنبد کاووس است. خودش را خراسانی می داند زیرا پدر و پدربزرگش زاده خراسان هستند. کمتر از دو سال داشت که به نیشابور برگشت. می گوید در سایت ها و شبکه های مجازی او را به عنوان نویسنده گنبدی معرفی می کنند در حالی که خود را نیشابوری می داند و می گوید: «بزرگ شده ی نیشابورم و هر چی بلدم در نیشابور آموختم.» هادی خورشاهیان نویسنده ی شناخته شده ای است. یکی دوبار در نشست های داستان در حد سلام و احوال پرسی دیدمش. اما در اولین جمعه ی دی ماه این سعادت را داشتم برای اولین بار با هادی عزیز دیداری داشته باشم. صبح جمعه به همراه هادی خورشاهیان و مجید نصرآبادی قرار گذاشتیم. دو ساعت در مورد داستان و کتاب جدیدش حرف زدیم. هادی خورشاهیان، خونگرم، مهربان، دوست داشتنی و از همه مهم تر در حوزه ی داستان با سواد است. او تا کنون ده ها کتاب در حوزه ی کودک و نوجوان و بزرگسالان در زمینه های مختلف ادبیات منتشر کرده و مدرس داستان و داور چندین جایزه ادبی ملی بوده است. ایشان اکنون ساکن تهران هستند. رمان جدیدش با عنوان «من فقط دو نفر را کشته ام» پاییز امسال به همت نشر هیلا (وابسته به انتشارات ققنوس) منتشر شده است.

این رمان یک اثر رئالیستی خانوادگی – پلیسی با چاشنی طنز است که در چهل فصل نوشته‌ شده است. نویسنده در این رمان یک خانواده چهار نفره را معرفی می کند. شخصیت اصلی داستان (رامین) در بنگاه کار می‌کند و اتفاقاتی هم‌چون کلاهبرداری، زندان و آوارگی برای او پیش می‌آید. همچنین قهرمان داستان با مسایل سیاسی، مذهبی و حتی فلسفه در طی مسیر داستان روبرو می شود. رامین، آدم باهوشی نیست و با کوچک ترین اشتباه خود را گرفتار اتفاق های بزرگی می کند. اتفاق هایی که در مسیرش قرار می گیرد و درگیر داستان های مختلف می شود. در بین صحبت ها به هادی خورشاهیان گفتم که شخصیت «رامین» ناخودآگاه من را به یاد شخصیت «مهران پرهام» (با بازی سیامک انصاری) در فیلم «ساعت ۵ عصر» ساخته ی مهران مدیری انداخت. دو شخصیت داستانی «رامین» (در رمان هادی خورشاهیان) و «مهران» (در فیلم مهران مدیری) هر دو در مسیر اتفاقات زیادی قرار می گیرند. اتفاقاتی که ناخواسته با کوچک ترین اشتباه و شاید از روی بد شانسی در مسیرشان شکل می گیرد. حوادثی که هر کدام معضلات اجتماعی و ناهنجاری هایی هستند که هر روزه همه ی آدم ها با آنها سر و کار دارند و شاید برای مان عادی شده است از عدم رعایت در پشت چراغ قرمز گرفته تا شرایط نامساعد سیاسی و اقتصادی!

هادی خورشاهیان می گوید: «ما آدم ها، درک عمیقی از حوادث اطراف مان نداریم. ناخواسته در جریان آنها قرار می گیریم. قدرت تحلیل نداریم اما علاقه داریم در همه مسائل نظر بدهیم و آن را تحلیل کنیم. برخلاف تصورمان، آدم های باهوش و اندیشمندی نیستیم!»

خورشاهیان معتقد است، عموما تجربه گرا نیستیم. سفر عموما نمی رویم. اهل پیاده روی نیستیم. اهل مخاطره نیستیم و به شدت آدم های ترسو هستیم. در حالی که زندگی داستان نویسان بزرگ مثل «داستایوفسکی» و «چارلز دیکنز» و «جان اشتاین بک» را بخوانید. آنها ادبیات خلق کردند. زیرا زمینه اش را داشته اند. در حالی که اکثر نویسندگان امروز تجربه ی زیستی ندارند: «من تا زمانی می توانم اثری بزرگ خلق کنم که یک تجربه جدید و شگفتی داشته باشم.»

هادی خورشاهیان در ادامه به ادبیات روسیه و امریکای جنوبی اشاره می کند و می گوید: «زندگی شان، تصورتشان، باورهای شان و حتی خرافاتشان، رمان است. به همین دلیل شاهکارهای بزرگی مثل مرشد مارگاریتا، جنگ و صلح و برادران کارامازوف خلق می شود.» او به جنگ های یکصد ساله فرانسه و انگلیس، جنگ های طولانی عثمانیان و مسیحیان و همچنین انقلاب شیلی و انقلاب روسیه اشاره می کند و می گوید از بطن این حوادث بزرگ تاریخی، شاهکارهای ادبی و ماندگار خلق شد. زیرا نویسندگان این شاهکارهای ادبی، تجربه ی زیستی از این حوادث تاریخی داشتند. خورشاهیان معتقد است، چارلز دیکنز متخصص شخصیت های ماندگار است. چون خودش در آن شرایط زیستی زندگی کرده است. در حالی که ما نتوانستیم شخصیت ماندگار خلق کنیم!

از او می پرسم با توجه به شخصیت «رامین» در این کتاب ما شاهد روشنفکری نامناسب هستیم و حتی تصمیمات مان آگاهانه نیست. خورشاهیان پاسخ می دهد: «ما ملت اهل مطالعه نیستیم و نبودیم. ادبیات ما، ادبیات شفاهی است. تجربه مطالعه نداریم به همین دلیل آدم های عمیقی نیستیم. بر اساس شنیده ها تحلیل می کنیم. تا اینکه رادیو آمد و بر اساس گفته های رادیو تحلیل می کردیم. ما بدون اینکه تاریخ ملتی را بدانیم در موردش حرف می زنیم. در حالی که زبان انگلیسی را درست نمی دانیم سخنرانی رئیس جمهور یک کشور خارجی مثل امریکا را نقد می کنیم! من روشنفکری قوی در ایران نمی بینم. در گذشته آدم هایی داشتیم مثل به آذین، شاملو، شریعتی و امام موسی صدر که زندگی پُر تلاطم و تجربه زیستی داشتند. دهه ی چهل و پنجاه، دهه ی  مهم ادبیات ما بود. الان در دوره ی مهمی نیستیم. سلبریتی ها و همه ی آدم ها درگیر شبکه های مجازی هستند در حالی که آدم های گذشته در فضای مجازی نبودند. روشنفکری ما در بطن اجتماع نیست. به همین دلیل ما خیلی عمیق نیستیم. با این وجود از آدم های قوی و باهوش خوش مان می آید!»

می پرسم: «استفاده از چاشنی طنز در داستان با این نوع ژانر ماجراجویانه و پلیسی از جدیت موضوع نمی کاهد؟»

پاسخ می دهد: «حس کردم خیلی تلخ می شود. مردی که رابطه ی خوبی با خانواده ندارد. در بنگاه کار و با صاحب بنگاه کلاهبرداری می‌کند؛ او وارد ماجرای قتل شده و دستگیر می‌شود. در اولین فرصت از کلانتری می‌گریزد. در پی اتفاقات بعد از فرار، بلافاصله درگیر ماجرای قتل دیگری می‌شود. پس از مدت کوتاهی که با افراد خلافکار هم‌خانه می‌شود، هراس از کشته‌ شدن از آن خانه که حالا برایش به زندانی دیگر تبدیل شده فراریش می‌دهد و درست همان‌ روز، خودش را وسط ماجرای حیرت‌انگیز دیگری می‌بیند که به قاچاق اسلحه یا عتیقه شباهت دارد. بعد از آن به جرمی امنیتی بازداشت می‌شود و پشت سر هم برایش ماجراهای هولناک اتفاق می‌افتد. به همین دلیل تصمیم گرفتم چاشنی طنز به داستان تزریق کنم. ما بعد از هر اتفاق بدی در موردش طتز می نویسیم. حتی در مورد جنگ! داوود امیریان در زمره نسل اول نویسندگان دفاع مقدس قرار دارد که داستان های جنگ با چاشنی طنز می نوشت.»

می پرسم: «شما نویسنده ی پُرکاری هستید. این همه ایده برای نوشتنِ داستان از کجا می آید؟»

هادی خورشاهیان می خندد: «ما آدم ها دو جهان داریم. واقعی و ذهنی. جهان ذهنی ما به دو قسمت بیداری و خواب تقسیم می شود که هر کدام رویا و کابوسی دارد. نمی توانیم بگوییم هیچ چیزی وجود خارجی ندارد. بگذار مثالی بزنم، ما مرگ را تجربه نکردیم اما در موردش فکر می کنیم. پس مرگ در جهان ذهنی ما وجود دارد پس نمی توانیم بگوییم واقعیت ندارد. خشايار شاه دو بار در خواب می بیند که باید به یونان لشکر کشی کند. در شب اول وقتى كه از خواب بيدار شد بزرگان و همچنین اردوان را به قصر فرا خواند. حاضران در قصر مخالف جنگ با یونان بودند اما در شب دوم خشایار شاه مجدد خواب دید و او را متقاعد کرد تا تدارک سپاه براى جنگ آتن را ببيند. پس نتیجه می گیریم که ما بر اساس خواب های مان یه یک کشور حمله می کنیم! پس خواب ها خیلی مهم اند. من آدمی هستم زیاد فکر می کنم. زیاد رویا پردازی می کنم. ذهنِ خلاقی دارم. به همین دلیل به خودم اعتماد دارم و داستان می نویسم.»

می پرسم: «امسال تجربه داوری در جایزه ادبی جلال آل احمد (بخش داستان بلند و رمان) داشتید. آیا جوایز ادبی مثل جلال، احمد محمود و مهرگان به ادبیات داستانی امروز ایران کمک می کند؟»

پاسخ می دهد: «جوایز ادبی در فروش کتاب بی تاثیر نیست. اما جوایز کجا تاثیر دارد؟ زمانی که با انتخاب عرف و اعتدال عموم جامعه هم خوانی داشته باشد و بتوانند بخوانند. مثل جایزه ادبی واو (رمان متفاوت سال) نباشد که برای یک گروه خاص انتخاب شده است. جایزه جلال برای عموم مردم انتخاب می شود تا بتوانند یک اثر ادبی بخوانند و به هم معرفی کنند. اما در کل جوایز ادبی توسط سه یا پنج نفر داور انتخاب می شود. شاید همین داوران جای دیگری باشند داوری شان فرق کند. شاید هم رمانی که توسط داوران انتخاب شده اند را نپسندیم. به طور کل به جوایز اعتبار ندهیم.»

سوال آخرم را از هادی خورشاهیان می پرسم: «آیا اخبار و رویدادهای ادبی انجمن های نیشابور مرور می کنید؟ و توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟»

او پاسخ می دهد: «عضو صفحه مجازی انجمن داستان سیمرغ نیشابور هستم و اخبار را از آن صفحه مطلع می شوم. توصیه ام به نویسندگان جوان این است، کتاب خوب بخوانند و کتاب خوب را خوب بخوانند. خلاصه و نقدهای رمان ها را قبل از خوانش کتاب نخوانند. اول کتاب را بخوانند. ترجمه های خوب را بخوانند. به شروع داستان ها و شخصیت های داستانی دقت کنند. هر ژانری دوست دارند بنویسند؛ و در آخر بنویسند و زیاد بنویسند.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دوهفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شماره ۷۴ / ۲۸ دی ۱۳۹۸ 

«بُزقاب»؛ داستان‌هایی خاص برای مخاطبانی عام

«مهناز رضایی (لاچین)»، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی و مولف مجموعه داستان «پرواز سوییس» و سراینده کتاب شعر «زنی بی‌چتر»، در یاداشتی برای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) از رمان «بُزقاب» اثر مصطفی بیان گفت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) مهناز رضایی (لاچین): مصطفی بیان، نویسنده، منتقد و فعال ادبی، مجموعه داستانی به نام «بزقاب» را به دوستداران سبک و قلمش عرضه کرده است. این کتاب شامل ۳۳ داستان کوتاه است و به‌همت نشر «روزنه» در ۱۷۱ صفحه روانه بازار نشر شده است. (چاپ اول ۱۳۹۸)

مصطفی بیان جوایز بسیاری را در کارنامه خود دارد و برخی داستان‌های مجموعه داستان «بزقاب» هم در جشنواره‌های ادبی درخشیده‌اند. شرح مختصری در این مورد، در پانوشت برخی داستان‌ها آمده است.

به نظر راقم این سطور، یکی از ارزنده‌ترین فعالیت‌های مصطفی بیان، پایه‌گذاری انجمن داستان «سیمرغ» (۱۳۹۴) و برگزاری جشنواره داستان «سیمرغ» است. زیرا همت به ایجاد انگیزش ادبی، چراغی در مسیر فرهنگ ما می‌افروزد.

این نوشته بر آن است که به‌گونه‌ای موجز، به ساخت و جانمایه چند داستان از این مجموعه بپردازد.

۱- داستان «هم اتاقی متفاوت من»
این داستان به سادگیِ خاطره‌گویی و در روندی خطی، پیش می‌رود. راوی اول شخص، به تفکیک داستان از قصه‌ای فانتزی و تخیلی توجه می‌دهد و جریان را به شیوه‌ای رئال تعریف می‌کند.

نویسنده-راوی هدف خود را از نقل داستان چنین شرح می‌دهد:
«انگیزه‌ی اصلی‌ام اینجا این است که ماجرا را برای آیندگان بنویسم، حتی اگر کم و بیش ذهنیت بدی نسبت به من پیدا کنند، نه فقط نسبت به شخصیتم، که بیشتر درباره‌ی سلامتی و توانایی ذهن و خلاقیت‌ام در زندگی و به‌نوعی در مقابل اقلیت به نظر من، کوته فکر جامعه»

بدین ترتیب راوی خود را سوبژه‌ی آگاهی می‌بیند که باید دانسته‌ی خود را به آیندگان ابلاغ کند.

بخش زیبای داستان، آن جاست که راوی از جایگاه رفیع دانایی و تعلیم‌گری خود پایین می‌آید و در مقام یک انسان (یکی مانند ما خوانندگان)، با صحنه‌ی مرگ هم خانه‌اش (گربه‌ی حنایی) مواجه می‌شود. این بخش از داستان، بی‌نیاز از شرح و توضیح «دانستگی» راوی، عمیقا تاثیرگذار است و انسانیت ما خوانندگان را بیدار می‌کند.

۲- داستان «زندگی مثل شیرینی خامه‌ای»
داستانی خوب که با زندگی بخشیدن به کارکردهای نمادین «سنتور و شیرینی خامه‌ای»، معنای خود را توسعه بخشیده است. نمادها هم در معنای ظاهری و هم در معنای باطنی خود ایفای نقش می‌کنند. بدین ترتیب داستان لایه‌ی دیگری از معانی ممکن را به گستره‌ی خویش راه می‌دهد.

نقطه‌ی قوت دیگر این داستان، آن است که تاریخ درگذار مردم ما را «از شانزدهم آذر ۳۲ تا جنگ و تا موضوع مهاجرت» به گونه‌ای موجز در خود گنجانده است.

راوی اول شخص، بدون اشاره‌ی مستقیم به بسیاری از دغدغه‌ها، ما را با حس فقدان خود و با بسیاری از پرسش‌های بی‌پاسخ مانده‌ی خود درگیر می‌کند.

مجموعه داستان «بزقاب» / انتشارات روزنه / چاپ 1398
مجموعه داستان «بزقاب» / انتشارات روزنه / چاپ ۱۳۹۸
۳- داستان «من و او»
داستان ساده و بی‌ادعای «من و او» ما را در دغدغه‌های اسیر ایرانی دربند، سهیم می‌کند. راوی اول شخص، درباره رفتار شیطانی سرگرد عراقی می‌گوید: «سرگرد…سرپا نشسته بود و داشت با یک سنگ سنگین روی زبان بسته می‌کوبید… صدای شکستن استخوان‌های مغز حیوان را می‌شنیدم.» (بیان-۱۳۹۸ -۳۸ )

و در پایانه‌ی داستان، این رفتار (خرد کردن استخوان موجودی دربند) تکرار می‌شود. من (راوی) و او (اسیر دیگر، در سلولی مجزا)، دست به قهرمانی منفعلانه‌ای می‌زنند؛ هر یک، به جای دیگری تن به دیو سیرتی سرگرد عراقی می‌سپارد.

این شرافت انسانی مبتنی بر دیگرخواهی، شکلی از ایثار فوق بشری را به نمایش می‌گذارد که در داستان جنگ ۸ ساله، بارها درباره‌اش گفته‌ایم و شنیده‌ایم.

این ایده‌ی داستانی به‌خودی‌خود، تاثیرگذار و تامل‌برانگیز است و می‌تواند برگ برنده‌ی نویسنده باشد، البته اگر از پرداخت سیاه و سفیدِ آدم‌های داستان صرف نظر کنیم.

به این نمونه توجه کنید:
«…نور چراغ راهرو یک سمت صورتش را روشن می‌کرد و استخوان‌های گونه و آرواره‌اش را برجسته می‌کرد. سمت دیگر صورتش تاریک بود و فقط می‌توانستم یک چشمش را ببینم که با خشم نگاهم می‌کرد…»

بخشی از داستان که در آن، روایت صرف، جایش را به بصری سازی داده و بسیار موفق عمل کرده است، تاثیر مضاعف خود را مدیون شرح فضا، دعوت مخاطب به حضور در صحنه و مشارکت دادن او، در تجربه‌ی «لحظه‌ی داستانی» است.

۴- داستان «از این غروب تا آن غروب»
داستانی به سادگی و صمیمیت زندگی را می‌خوانیم. با پدری مبتلا به آلزایمر و پسرش، غروب پنجشنبه را به غروب جمعه می‌رسانیم. زمانی را که پدر، مهمان پسر است.

زاویه دید داستان در ابتدا، توهم سوم شخص محدود را ایجاد می‌کند، اما با اشراف راوی به دنیای حسی و ذهنی پدر، زاویه دید دانای کل بر داستان حاکم می‌شود: «پدر از حرفش ناراحت می‌شود، بعد از این همه سال بابک و بهرام را از هم اشتباه می‌گیرد.» (بیان-۱۳۹۸ -۸۸ )

صرف نظر از اینکه مصطفی بیان کدام زاویه دید را مرجح دانسته باشد، به خواندن داستانش شوق داریم؛ چرا که راوی بدون گزافه‌گویی (راجع به احساسات پسر و راجع به اشتباهات مکرر پدر که گاه زنده و مرده را از هم باز نمی‌شناسد)، توانسته میان بابک و خواننده، همدلی برقرار کند.

لحظه‌ای که پدر نام بابک را بر زبان می‌راند، در دل خواننده نیز خلجانی ایجاد می‌شود.

۵- داستان «تخیل فراگیر»
این داستان، به تصویری شکل گرفته در ذهن و زندگی مردم، می‌پردازد ؛ خیالی که گاه پُررنگ است و گاه رنگ باخته، گاه دختر بچه‌ای است و گاه زنی افسونکار…

راوی در این داستان به صراحت می‌گوید:
«بگذارید هر کس هر تصوری دوست دارد از این ماجرا بکند.» (بیان-۱۳۹۸ -۳۶)

یعنی آنکه خواننده را هم‌رتبه با راوی و مردم شهر، در برابر جریانی آمیخته از واقعیت و خیال، قرار می‌دهد.
این داستان به مخاطب، اجازه نفس کشیدن و چشیدن طعم «اختیار» را می‌دهد و شکلی از «دموکراسی داستانی» را برقرار می‌کند.

۶- داستان «در روشنا تاریکی سپیده‌دم»
این داستان نیز در ابتدا، توهم زاویه دید سوم شخص محدود را ایجاد می‌کند. سهم بیشتر داستان، در همسویی با حس و نگاه رفتگر پیش می‌رود، اما بخش پایانی روایت، به گزارش کنش مرد می‌پردازد، درحالی‌که رفتگر به‌کلی از داستان کنار گذاشته شده است.

راوی حالا از درونیات مرد آگاه است:
«مرد…نگاهی به نام همسرش انداخت که روی سنگ قبر حک شده بود. لب‌هایش لرزید، احساس کرد چشمانش از اشک خیس شده است. حتی صدایش هم خیس بود.»

۷- داستان «انفجار»
داستانی محتواگرا و سرراست و برخوردار از وجه گزارشی است،. داستان به ما می‌گوید :چاه مکن بهر کسی…

آنقدر این دغدغه بزرگ است که نویسنده را به صراحت واداشته است. زبان مستقیم‌گو و ارتباطی، داستان را پیش می‌برد و در پایان کار نیز راوی، نصیحت‌وار تذکر می‌دهد که: «امکان داشت به جای پیشخدمت، کوروش و مینا و حتی نسیم در انفجار کشته می‌شدند.»

«کج تابی» در معنای این جمله سبب می‌شود، مخاطب فکر کند، از نظر راوی، مردن یک پیشخدمت ناچیز، نوعی بلاگردان بوده است و با حس تاسف مختصری می‌توان از آن گذشت.

۸- داستان «بزقاب»
مصطفی بیان این داستان را با رویکردی کنایی و آمیخته به طنز نگاشته است. داستان از وجهی انتقادی – اجتماعی برخوردار است.

نویسنده در توضیح ویژگی‌های شهردار کراوات‌پوش، از بیانی غیرمستقیم بهره برده است؛ بخشی که نقطه قوت داستان است.

هرچند شکلی از نتیجه‌گیری در پایان این داستان و اکثر داستان‌های کتاب «بزقاب»، نشان از وسواسی برای تفهیم قصد نگارش داستان و بر زبان آوردن پیام آن دارند: «حاصل ساعت‌ها کار، آن هم با نیت به تصویر کشیدن تصور مردم به شهردار شهرشان!» (بیان-۱۳۹۸ -۲۸)؛ مهری که «مصطفی بیان»، پای داستان‌های خود می‌کوبد.

جمع بندی
مجموعه داستان بزقاب، شامل داستان‌هایی است که می‌تواند مورد استقبال عام قرار گیرد. حجم هر داستان، چیزی در حدود ۲ تا ۳ صفحه است و قابلیت خوانده شدن در یک نشست را دارد.

زبان در این کتاب عمدتا گزارشی است و مخاطب با هیچ‌گونه چالشی برای باز کردن گره زیباشناسانه، مواجه نیست؛ یعنی آنکه نویسنده به اختیار، استفاده از صنایع بدیع در آثارش را فروگذارده است. زبان روان و همه‌فهم است.

در کتاب «بُزقاب»، روایت‌های نقل‌واره و محتواگرایی را می‌خوانیم که ساختی کمابیش یکسان دارند. همه داستان‌ها، جریانی را بازگو می‌کنند که به‌نحوی بر نویسنده کتاب، تاثیر گذاشته و قرار است با مخاطب در میان گذاشته شود.

هر داستان با ذکر نکته‌ای عبرت آموز، به پایان می‌رسد و بدین ترتیب نویسنده متعهدانه، تلنگری که لازم دیده، به ذهن و روح مخاطب می‌زند.

اما آنچه ارزش انکارناشدنی آثار مصطفی بیان است، روح شریف و انسانی‌ای است که در آن‌ها موج می‌خورد؛ آن اساس و پایه‌ای که یک ادیب، باید بدان تکیه کند.

برای نویسنده جوان و پرکار، آرزوی سربلندی داریم.

 چاپ شده در خبرگزاری ایبنا

مجموعه داستان «پری خورجنّی» منتشر شد

مجموعه ی پیش رو داستان هایی است سرسار از خیال و اندیشه ی داستان نویسان جوان استان های شرق کشور (شامل استان های خراسان شمالی، رضوی، جنوبی و سیستان و بلوچستان) که در دوره ی چهارم جایزه داستان کوتاه سیمرغ (بهمن ۱۳۹۷) از سوی داوران کشوری انتخاب شدند.

این کتاب شامل ده داستان می شود که سه تای اول آن برگزیدگان رتبه های یک تا سوم هستند و بقیه شایسته تقدیر شناخته شده اند. داستان های «پری خورجنی» نوشته ی مونا بدیعی جوان از مشهد، «کالترا» نوشته ی شیما محمدزاده از اسفراین و «لاله عباسی» نوشته ی مصطفی توفیقی از مشهد به ترتیب رتبه های یک تا سوم این جایزه را از آن خود کرده اند.

این مجموعه داستان با گردآوری مصطفی بیان و ویرایش رضا روزبهانی در ۹۰ صفحه توسط انتشارات داستان، زمستان ۱۳۹۸ منتشر شده است.

همچنین چاپ دوم مجموعه داستان گروهی «در خانه ما کسی یانگ را دوست نداشت» از سوی نشر داستان منتشر شد.

این کتاب مشتمل بر مجموعه داستان‌های منتخب دوره اول و دوم و سوم جایزه داستان کوتاه سیمرغ است که مصطفی بیان آن را گردآوری کرده است. این مجموعه، داستان‌هایی از نویسندگان جوان نیشابوری را شامل می‌شود که از سوی داوران کشوری سه دوره جایزه داستان کوتاه سیمرغ از سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۶ گردآوری شده‌اند.

در این کتاب هفده داستان از نویسندگان مختلف آمده است. فضای داستان‌های این مجموعه بسیار با هم متفاوت است و این تفاوت شامل زبان و لحن نیز می‌شود که دلیل آن وجود نویسندگانی مختلف با سبک‌های متفاوت است.

چاپ دوم مجموعه داستان «در خانه ما کسی یانگ را دوست نداشت» به قیمت سی و پنج هزار تومان از سوی نشر داستان منتشر شده است.