بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

نگاهی به رمان «بزها به جنگ نمی روند» نوشتۀ مهیار رشیدیان

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک، شماره ۱۴۵ ، شهریور ۱۴۰۱

رمان «بزها به جنگ نمی روند»، مهیار رشیدیان، نشر نیلوفر، ۲۶۱ صفحه، ۴۵ هزار تومان، چاپ اول ۱۳۹۹

بزكوهی در ایران باستان، نماد آبخواهی، زایندگی، فراوانی نعمت و محافظت است. از همین رو هرجا كه گذر آب باشد نقش های فراوان بزكوهی را می‌بینیم و مضمون آن آبخواهی است و بیان ارزش و اهمیت بی بدیل عنصر آب در نزد مردمان ایران باستان است.

یکی دیگر از دلایل اهمیت بز کوهی، قله نشینی اوست. بزها را انسان همواره در افراشته‌ترین تیغه‌ها و قله‌ها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی دیده است.

رمان «بزها به جنگ نمی روند» داستانِ احداث سدی در یکی از روستاهای مرزی کشور به نام گوراب است. روستای پلکانی که تمام خانه هایش از سنگ و چوب است.

فردوسی در شاهنامه از گوراب به نیکی نام برده‌است: به گورابه اندرنهادند روی / همه راه شادان و با گفتگوی.

گوراب، از روستاهای قدیمی و باستانی است. این منطقه را به این خاطر گوراب نامگذاری کرده‌اند که در گذشته تمامی آب‌ها و سیلاب‌های مناطق اطراف پس از باران به آنجا روانه می‌شد و پس از مدت کمی در زمین فرو می‌رفت، به همین علت به این منطقه گوراب گفتند؛ یعنی جایی که آب‌ها در زمین فرو می‌رود.

داستان دربارۀ احداث سدی در گوراب است. پروژۀ دولتی که باعث تنش میانِ اهالی روستا و تیم سدی سازی می شود. به همین دلیل مهندس پروژه (به عنوان نماینده دولت) سعی بر اعتماد سازی دارد. این اعتمادسازی باعث ارتباط نزدیک بین مهندس و اهالی روستا می شود. مهندس برای برقراری آرامش بین دولت و مردمِ روستای گوراب پیشنهاد می دهد دولت خانه ها و باغ های اهالی را بخرد و اهالی روستا دسته جمعی به محلِ جدید گوراب مهاجرت کنند.

اما اهالی روستا به این دلیل که نیکان و نیاکان شان در قبرستان قدیمی دفن هستند، حاضر به تغییر مکان نمی شوند. با دخالت بزرگ و معتمد اهالی گوراب، ماموستا مصطفی، روحانی معروف روستاهای همان حدود رضایت اهالی گوراب را مبنی بر نقل مکان جلب می کند؛ ماموستا مصطفی، فتوای انتقال گورها را به قبرستان جدید داده و گونی‌های مناسب برای انتقال استخوان ها آماده می شود؛ و خواننده تصور می کند که داستان تمام شده است. اما داستانِ ناپدید شدنِ شفیق، راز هانا و پیدا شدنِ قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه و تجزیه نشده باعث ایجاد تعلیق و کشمکش در داستان می شود. رازهایی که در ابتدای طرح داستان، خواننده را مُجاب می کند که رمان را ادامه بدهد.

این حوادث، نارضایتی برخی از اهالی روستا و همچنین تحریکات کدخدا باعث می شود آتش تفرقه بین اهالی روستا و حتی کارگران اداره سدسازی با کارفرما برافروخته تر شود. تمام این ها باعث می شود فرصت برای انجام فعالیت های مخفیانه کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل، از جمله قاچاق و کول بری از مرز فراهم شود.

«شفیق هر وقت غیب می شه میره عراق، میره ببینه جنازه ی فک و فامیلش، پدر و مادر، خواهر و برادرش رو پیدا کردن یا نه…» (صفحه ۵۸ کتاب)

داستانِ کولبرها، داستانِ قاچاق و کولبری از راه های صعب العبور و انتقال اسلحه و کالای غیرقانونی برای کدخدا و اشرار و حامیانش در ظلمات کوه و دشت، زیر آسمان سیاه، از لابه لای سنگ ها، از روی شیب های ریزشی سنگریزه ها، انعکاس نور موبایل های کولبرها روی سفیدی برف های همیشگی قله ها و ارتفاعات کوهستان های مرزی؛ راه های صعب العبوری که روزی قتل گاه جوانان این سرزمین در نبرد با عراقی ها و گروهک های مزدور و وطن فروش بوده است و حالا بعد از سال ها که از جنگ می گذرد، از این راه مخفی برای قاچاق و کولبری استفاده می شود! (طنز تلخ)

«کول بری کار سختیه؟ سخت!؟…. کول مَرد می خواد…» (صفحه ۱۴۷ کتاب)

این جا سوالی در ذهنِ خواننده پدید می آید: تمام این سنت‌شکنی‌ها برای انتقال گورها و احداث سد برای چه هدف مهمی می‌تواند باشد؟

این جاست که مردم دربرابر قدرت قرار می گیرند. قدرت مرکزی (دولت) و قدرت جبر زیست محیطی. تعدادی از کارگران و اهالی روستا با تحریک کدخدا، دست به اعمال خشونت‌آمیز برای توقف طرح سدسازی می زنند. به آتش کشیدنِ کامیون و دزدیده شدنِ چند مرتبه کابل های تونل از این جمله هستند. شاید به خیالشان بتوانند خانه شان را حتی برای یک روز، دیرتر تخلیه کنند.

بالاخره اداره ی سد توانسته بود تعدادی از باغ ها و چند خانۀ روستا را بخرد. اما برخی مخالف فروش باغ ها و خانه هایشان بودند. حتی آنهایی که خانه های شان بالادست روستا بود تصور می کردند اگر آب بالا بیاید باز به خانه های آنها نمی رسد. به شدت بین اهالی روستا اختلاف افتاده بود؛ اما راهی وجود نداشت و در نهایت مجبور بودند روستا را تخلیه کنند (قدرت دولت) چون وقتی آبگیری سد شروع شود و وقتی دریچه ها را ببندند تا سد لبریز شود، همه غرق می شوند.

در پایان داستان، روستای گوراب، رفته رفته غرق می شود. حالا استخوان های مُرده های بی گور و نشان روی آب آمده است. روستانشینان در سودای گورهای آبا و اجدادی شان هستند.

مقاومت اهالی روستا برای گورهای نیاکان و اجدادشان و مبارزه طبیعت در برابر صنعتی شدن به دست انسان، مفهومی زیبا به خواننده منتقل می کند. از همه مهم تر، این مبارزه طبیعت با انسان خودخواه است: مانند برف و باران در بخش اول داستان، تشکیل درۀ پیش بینی نشده در حفاری ابتدای مسیر کارگاه سدسازی و گرد و غبار شدید و مه غلیظ در پایان داستان. این ها هر یک پیامی از سوی طبیعت است.

مهیار رشیدیان متولد سال ۱۳۵۷ است. رمان «بزها به جنگ نمی روند»، سومین کتاب داستانی اوست که توسط نشر نیلوفر وارد بازار کتاب شده است. رمان از چند تک روایت تشکیل شده است که به شکل گیری روایت اصلی داستان کمک می کند. فضای داستان دراماتیک است. داستان همچنین به برخی فجایع تاریخی اشاره دارد: روایت تلخ جنگ تحمیلی و جنایت گورهای دسته جمعی توسط صدام حسین و گروهک های منافقین بعد از پذیرش قطعنامه. و همچنین نقد حقوق کارگری، اشاره به قصۀ تلخ کولبران و قوانین مدنی از مضمون ها و درونمایه های رمان محسوب می شود. «بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا است. این رمان را باید اثری برآمده از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی دانست. دوره ای که دولت بر صنعتی شدن و مدرن شدن اصرار دارد اما جامعه بر حفظ ارزش ها، گذشته، آثار نیاکان و حتی یادبودهای سربازان جنگ.

نگاهی به رمان سالتو نوشتۀ مهدی افروزمنش

در روزنامه سازندگی (صفحه ادبیات و کتاب) چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴٠۱ می‌خوانیم:

نگاهی به رمان سالتو نوشتۀ مهدی افروزمنش

مصطفی بیان / داستان نویس

رمان «سالتو»، رمانی مهیج و پُر داستان است. صحنه هایی ترسناک و مهیج، مردهایی با صورتِ خونی، دست های بسته به صندلی، قیافه های نزار، زالوهایی که خون آدم ها را می مکند، آدم های ترس خورده، اسلحه، قلتشن هایی با لباس های چرک گرفته و دندان های سیاه و زرد، مثل آب خوردن آدم کشتن و هر شب خوشحال بودن از روز گیر پلیس نیفتادن.

«سالتو»، داستانِ جوانی کشتی گیر و جسور به نام سیاوش است که بدونِ مربی به امید قهرمانی و پهلوانی، مسابقه می دهد؛ روزی ناگهان بخت به او رو می کند و یک مرد ثروتمند و عاشقِ کُشتی به نام نادر تصمیم می گیرد دستِ او را بگیرد و از او حمایت کند؛ و این آشنایی نقطه عطفی است که از آن به بعد فضای داستان حال و هوایی معمایی و رازآلود پیدا می کند.

سیاوش (راوی داستان)، نمایندۀ جامعۀ محروم و زیر خط فقر است که قوانین بی رحمانۀ خود را دارند. او محل زندگی خود را جزیره معرفی می کند. مکانی مستقل در دلِ کلانشهر پایتخت که به چشم دیده نمی شود اما مستقل از قوانین اجتماعی و عرف جامعه، قانون نانوشته و اربابِ خود را دارد. داوود لجن، ارباب و قانون گذار جزیره است و اهالی جزیره بی برو برگرد مجبور به رعایت و فرمانبری هستند.

نادر متعلق به جامعۀ مرفه و بی درد است که در جوانی قهرمانِ کشتی بود؛ اما انقلاب و جنگ باعث می شود که از مسابقات جهانی کشتی جا بماند و مسیر زندگی اش تغییر کند. نادر به سیاوش کفش و دوبنده‌ی کشتی می‌پوشاند تا سیاوش به رویای هرگز تحقق نیافته‌ی نادر که قهرمانی در کشتی است جامۀ عمل بپوشاند.

سیاوش وارد زندگی نادر می شود. با همسر نادر، رویا و دوست نادر، سیامک که او را سیا صدا می‌زنند آشنا می‌شود؛ و کم‌کم متوجه اسراری دربارۀ زندگی آن‌ها می‌شود. از طرف دیگر، سیاوش به قهرمانی کشتی نزدیک و نزدیک‌تر و در مسابقات جهانی حاضر می‌شود. به مرور با پُررنگ‌شدن حضور سیاوش در زندگی نادر، سیاوش متوجه می شود که نادر از جنس داود لجن، قاچاقچی خرده پا است اما با ظاهر زندگی متفاوت. او متوجه می شود آشنایی با نادر، برخلاف تصورش از سرِ خیرخواهی نبوده است.

می توان گفت؛ داستانِ سالتو به سه بخش فقر و خشونت حاشیه شهر، مسابقات کشتی و ثروت، قدرت، فساد و قاچاق در بالای شهر تقسیم می شود.

خواننده در «سالتو» شاهد چند خُرده روایت است: گذشته سیاوش، مرگ مادر سیاوش، فاش شدنِ راز نادر، راز عشق قدیمی میان سیامک و رویا و در نهایت مرگ سیامک همگی به ایجاد کشش، جذابیت و تعلیق در رمان کمک می کند. «سالتو» پُر از تصویر است. تصویر هایی که به شکل گیری ساختمانِ داستان کمک می کند«ریتم تند» از دیگر مشخصه‌های رمانِ «سالتو» است که بر جذابیت و مهیج بودنِ فضای رازآلود و پُرتعلیق داستان کمک می کند.

رمان «سالتو» یک رمان اجتماعی و رازآلود است که به بررسی طبقات اجتماعی کلانشهری مانند تهران می پردازد. به بخشِ فراموش شدۀ حاشیه شهر که گاهی با تصمیمات مدیران شهر از تصویر شهر پاک می شوند تا به این شکل صورت مسئله را پاک می کنند.

دو راهی احساس و وظیفه / یادداشتی بر داستان بلند کوه مرگی نوشتۀ حسین عباس زاده

– یادداشت «دو راهی احساس و وظیفه / یادداشتی بر داستان بلند کوه مرگی نوشتۀ حسین عباس زاده» _ سایت کافه داستان – ۲۲ خرداد ۱۴۰۱

مصطفی بیان

«هیچ وقت فکر نمی کردم روزی یک قاتل را عمل کنم؛ قاتلی که بهترین دوستانم را از من گرفته بود؛ قاتلی که بهترین روزهای عمرم را تباه کرده و مرا زخمی به اسارت برده بود. حالا قرار بود او زیر دست من عمل بشود.» (صفحه ۱۷۳)

با خواندنِ پنج جمله از متنِ این داستان؛ طرح داستان برای خواننده مشخص می شود. داستان دربارۀ تک تیرانداز عراقی است که در زمان جنگ تحمیلی در یکی از درگیری ها، تعداد زیادی از سربازان جوان ایرانی را به شهادت می رساند ولی بالاخره بعد از چند ساعت درگیری نفس گیر، توسط ۸ سربازِ جوان و کم تجربه به اسارت گرفته می شود. حسِ انتقام و تنفر در رگ های ۸ سرباز جوان ایرانی دمیده و آنها منتظر  فرمانده نشدند. هرکس نظری دربارۀ شیوۀ کشتنِ تک تیرانداز عراقی می داد. بخاطر عدم تجربه و ناآگاهی سربازان، بالاخره تصمیم نادرست می گیرند و سرباز عراقی را با دستانِ باز از کوه پرت می کنند؛ به گمانِ آن که، تک تیرانداز عراقی در آن ارتفاع و زیر بارش سنگین برف از بین خواهد رفت و یا خوراک حیوانات خواهد شد! اما سرنوشت به گونۀ دیگری رقم می خورد. چند روز بعد، آن ۸ سرباز در یک شب سرد و یخبندانِ دی ماه، توسط چند سرباز عراقی به فرماندگی آن تک تیرانداز، غافلگیر و به اسارت گرفته می شوند.

«نباید دست هایش را باز می کردیم. نباید بهش رحم می کردیم. ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بُود بر گوسفندان!» (صفحه ۴۲ کتاب)

داستانِ ۸ سرباز وظیفه که هیچ تجربه ای از جنگ و ماهیت جنگ نداشتند و از سر جبر و برای دفاع از ناموس و وطن، ترک منزل و دیار کرده بودند و در مقابل هجوم نابرابر دشمن خون خوار ایستاده بودند؛ با یک تصمیم اشتباه و عجولانه و از سر تنفر و حسِ انتقام جویی، سرنوشت خود را تغییر می دهند.(طنز تلخ داستان)

از ۸ سرباز، ۷ سرباز توسط آن تک تیرانداز عراقی از کوه پرت می شوند؛ اما سرنوشت راوی داستان مانند ۷ هم رزم دیگرش نیست؛ او از روی خوش شانسی یا شاید بتوان گفت، بدشانسی، زخمی به اسارت گرفته می شود.

حالا سال ها بعد از پایان جنگ نابرابر هشت ساله ایران و عراق، راوی داستان، پزشک شده است و مطبی در مشهد دارد. یک روز آن مرد تک تیرانداز عراقی به مطب او می آید و از او می خواهد بیماری سرطانش را درمان کند؛ بدون آنکه دکتر (شخصیت اصلی داستان) را بشناسد.

«بیمار نگاهش را دوخت به چهره ام. من هم نگاهش کردم. قلبم تندتند زد. از درون داغ شدم. با خودم گفتم خدا کند توی صورتم چیزی مشخص نباشد، ولی داشتم می لرزیدم. دستم را به لبۀ میز گرفتم و فشارش دادم. سعی کردم محکم باشم. هر دو خیره به هم نگاه کردیم. با خودم گفتم نباید کم بیاورم، نباید خودم را ببازم.» (صفحه ۱۰۵ کتاب)

تنفر و حسِ انتقام در وجود راوی شعله می کشد. نباید بگذارد این بار مانند بار قبلی، آن تک تیرانداز عراقی قسر دربرود؛ باید انتقام دوستانش را بگیرد. اما راوی بین دو راهی قرار می گیرد. حسِ انتقام و احساس وظیفه به عنوان پزشک. وظیفه پزشکی ایجاب می کند که بیمار را بدونِ توجه به ماهیت درونی، شغل و سمت سیاسی و حتی به عنوان جانی ترین آدمِ روی زمین به چشم «بنی آدم» نگاه کند و به قسمش وفادار بماند. دوراهی «احساس» و «وظیفه». بدترین دوراهی برای راوی داستان. کدام را باید انتخاب کند؟

«چه چیزی ما آدم ها را مقابل هم قرار داده است؟» (صفحه ۱۱۷ کتاب) لعنت به جنگ، لعنت به آدم های عوضی که به قدرت می رسند که انسان ها و مردمِ دو همسایه را در مقابل هم قرار می دهند. ما آدم ها تقاصِ خودخواهی، جاه طلبی، طمع قدرت طلبان و سیاستمدران را پس می دادیم. حتی بعد از سه دهه از پایان جنگ!

مردم از جنگ خسته شده بودند: «هشت ساله؛ جنگ بسه دیگه.» (صفحه ۱۱۱ کتاب). هنوز هم خستگی و زخمِ جنگ از تن شان صیقل نشده است. حتی بعد از این همه سال، مردم دیگه فیلم جنگی نگاه نمی کنند … فیلم طنز می بینند. (صفحه ۸۶ کتاب)

«کوه مرگی» داستانی ضد جنگ است. داستان از سختی های جنگ می گوید. از رشادت، شهادت، اسارت، شکنجه، از کولاک و برف و سرمای استخوان سوز اواخر دی ماه کوهستان های کردستان، نبودنِ آذوقه و ماموریت های بیست روزه تا یک ماهه بدونِ دوش و حمام داغ!

راوی داستان، سرباز وظیفه ای دیپلمه بود که آرزو داشت دورانِ خدمتِ سربازی را زود تمام کند و به خانه برگردد. برای آینده برنامه ریزی می کرد و به فکر کار و تحصیل فکر بود. در جنگی که هر ثانیه امکان داشت کشته شود و فقط باید به فکر زنده ماندن می بود، امید داشت و امید بود که باعث می شد بتواند در بدترین شرایط به آینده فکر کند.

داستان، شروعی خیلی خوب و قوی دارد. آنقدر کشش دار، که خواننده را مُجاب می کند داستان را ادامه دهد؛ اما این کششِ داستانی از نیمۀ دوم داستان کاسته می شود و آن فضای پُر التهاب به فضایی آرام و شاعرانه بدل می شود. طوری که پایان داستان، بسیار کلیشه ای و شعار گونه به نظر می رسد و در نهایت به آن مثل معروف: «کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد» می رسیم: «کوه همیشه کوه هستند، ولی آدم ها نه. کوه ها از سنگ هستند و همیشه سنگ باقی می مانند؛ حتی زمانی که خُرد بشوند، ولی آدم ها نه. آدم ها همیشه آدم نیستند. گاهی خودخواه، مغرور، خبیث، وحشی و درنده، گاهی خمیده و افسرده و پشیمان و ناتوان اند.» (صفحه آخر کتاب)

نکتۀ دوم که می توانم به آن اشاره کنم: در داستانِ «کوه مرگی» دو تک داستان داریم؛ داستانِ سرقت کیف و لپ تاپ راوی داستان و داستان عمو عباس که هیچ ارتباطی به خط و جریانِ اصلی داستان ندارد و این عدم ارتباط باعث لطمه به طرح اصلی داستان می شود.

نکتۀ آخر: اشاره نویسنده به دو شخصیت تاریخی «نادر شاه افشار» و «کلنل پسیان» در صفحۀ ۶۱ کتاب. دو شخصیت متضاد با مضمون اصلی داستان. کلنل پسیان، در اولین روزهای قدرت‌گرفتن رضاخان از سازش با حکومت مرکزی خودداری کرد و بر علیه حکومت مرکزی قیام کرد و جنگید؛ و دیگری، نادرشاه، آخرین فاتحِ بزرگِ آسیای میانه، که بعد از هجوم به هند، دو الماس «کوه نور» و «دریای نور» را به عنوان غنائم جنگی از هند بیرون آورد؛ در حالی که مضمون و درون مایه اصلی داستان «کوه مرگی» ضدیت با جنگ، دفاع از میهن، مبارزه با هجوم بیگانه و پیامدهای فاجعه بار جنگ است. از این رو، انتخاب و نام بردنِ این دو شخصیت تاریخی سنخیتی با مضمون و درون مایه اصلی داستان و شخصیت اصلی داستان ندارد!

حسین عباس زاده، متولد سال ۱۳۵۸ و ساکن مشهد است. داستان بلندِ «کوه مرگی» جدیدترین کتابِ اوست که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. داستان ۱۹۰ صفحه ای در نوزده فصل و به قیمت ۵۵ هزار تومان که بهار امسال، وارد بازار کتاب شده است.

نگاهی به جهان داستانی میخائیل بولگاکوف

مقاله «نگاهی به جهان داستانی میخائیل بولگاکوف» _ روزنامه اطلاعات / صفحه وادی ادبیات (صفحه ۶) _ شماره ۲۸۱۲۱ _ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱

مصطفی بیان

میخائیل بولگاکُف (با نام کامل میخائیل آفاناسییوچ بولگاکُف) از مشهورترین و پُر خواننده ترین نویسندگانِ قرن بیستم روسیه است. آثار او نه فقط در ادبیات روسیه، بلکه در ادبیات جهان نیز جایگاه والایی دارند و به بسیاری از زبان های دنیا برگردانده شده اند؛ و پژوهشگران روس و غیر روس آنها را مورد تحلیل و بررسی قرار داده اند.

داستان ها و نمایشنامه های بولگاکف در بسیاری از کشورهای دنیا روی صحنه تئاتر رفته و یا بر پردۀ سینما به نمایش در آمده اند.

بولگاکف در طول عمر ۴۸ سال زندگی اش، ۳ رمان، ۷ داستان بلند، ۵ مجموعه داستان و بیش از ۱۰ نمایشنامه منتشر کرده است؛ که از مهمترین آنها می توان به «مرشد و مارگاریتا»، «گارد سفید» و «قلب سگی» اشاره کرد؛ هر چند اکثر آثار مهم او در زمان حیات مجوز انتشار قرار نگرفت و چند دهۀ پس از مرگش امکان انتشار یافتند.

میخائیل بولگاکف، متولد سال ۱۸۹۱، در کی‌یف (پایتخت کنونی کشور اوکراین) است. کی­یف مرکز فرهنگی، هنری، سیاسی، اقتصادی و علمی اوکراین و روسیه بوده و بزرگان و دانشمندانی زیادی در این شهر زاده شده‌اند. این شهر در کنار اهمیت سیاسی و اقتصادی جزو مراکز مذهبی اروپای شرقی و مسیحیت ارتدوکس می‌باشد و از قرون گذشته مرکز سلسله‌های پادشاه روس تبار بوده و هنوز هم به عنوان مادر شهرهای روسیه نامیده می‌شود.

میخائیل بولگاکُف مانند نویسندۀ هم وطنش آنتوان چخوف، وارد دانشگاه پزشکی و یک سال قبل از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه فارغ التحصیل شد. او را بعد از فارغ التحصیلی در سال ۱۹۱۶ برای دورۀ کارآموزی به عنوان پزشک به روستای نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک فرستادند؛ که خاطرات و تجربیات این دوره، بعدها دستمایه مجموعه داستانی با عنوان «یادداشت های یک پزشک جوان» شد که چندان مورد استقبال قرار نگرفت.

زمانی که میخائیل بولگاکف متولد شد؛ ناصرالدین شاه قاجار در ایران حکومت می کرد. و زمانی که از دنیا رفت، رضا پهلوی، آخرین سال سلطنتش را در ایران می گذراند؛ زیرا یک سال بعد در شهریور ۱۳۲۰ ایران مورد تهاجم همه‌ جانبهٔ ارتش سرخ شوروی از شمال و ارتش بریتانیا از جنوب قرار گرفت و در نهایت ۲۵ شهریور همان سال، محمدرضا پهلوی بر تخت سلطنت نشست.

انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و در ادامۀ آن انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و در نهایت شکست ارتش سفید (دولت تزار روسیه) میخائیل بولگاکف  را به فکر ترک کشور انداخت. اما بیماری سخت او در این روزها سرنوشتش را به کلی عوض کرد. بیماری، فرصتی کافی برای اندیشیدن و تصمیم‌گیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشت و به نوشتن و خبرنگاری روی آورد. بولگاکف برای حفظ امنیت خود با نام مستعار گزارش یا داستان در روزنامه ها منتشر می کرد. اولین داستان کوتاهش را در همین زمان با عنوان «دورنماهای آتی» نوشت که ۴۰ سال بعد از مرگش پیدا و منتشر شد. او در این داستان، حال و هوای آکنده از مصیبت، نابودی، ویرانگری، عقب ماندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی روسیه و جنگ برادرکشی را در روزهای آغازین انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به تصویر می کشد.

بولگاکف در همان سال های آغاز انقلاب روسیه تصمیم می گیرد به مسکو مهاجرت کند. او آغاز فعالیت‌های جدید نویسندگی اش را این گونه توصیف می‌کند:

«شبی از شب های سال ۱۹۱۹ در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلاً در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا می‌کشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. یکسال بعد، از فعالیت‌های پزشکی دست کشیدم و به ‌طور جدی به نوشتن پرداختم.»

سال ۱۹۲۵ بخش اول رمان «گارد سفید» را در نشریه مسکو منتشر کرد. وقتی بخش دوم این رمان در نشریه منتشر شد؛ نشریه توقیف و سردبیر بازداشت شد. بولگاکف، چند ماه بعد این رمان را تبدیل به نمایشنامه کرد و روی صحنه بُرد. اجرای این نمایش در تئاتر هنری مسکو با استقبال روبرو شد. حتی استالین به دیدنِ این تئاتر رفت و برخلاف تصور از این نمایش، خوشش آمد!

بعد از اجرای این نمایش، نامِ بولگاکف سر زبان ها افتاد. شهرت برای بولگاکف در نظام سیاسی استالین بسیار خطرناک بود. با این وجود از شوق نوشتن در بولگاکف کاسته نشد. او با اشتیاق فراوان می نوشت با این وجود بسیاری از داستان ها و نمایشنامه های او اجازه اجرا و انتشار نیافت. حساسیت از سوی ماموران مخفی استالین بر روی بولگاکف بیشتر شده بود. او مثل سابق نبود. نگاه ها همه به سوی او بود. در نهایت بولگاکف تصمیم گرفت نامه ای به استالین بنویسد و از او درخواست کند تا به او اجازه دهند از شوروی خارج شود و یا اینکه اجازۀ نوشتن و کار و فعالیت در تئاتر و مطبوعات را به او بدهند. استالین اجازه خروج از شوروی کمونیستی را به او نداد و شغلی درجه دو در تئاتر هنری مسکو به او داد. او نه اجازه داشت بنویسد، کارگردانی کند، بازی کند و حتی بازیگر انتخاب کند!

سختگیری های نظام دیکتاتوری استالین، صدای بولگاکوف را خاموش نکرد بلکه او همچنان به نوشتن جسورانه و امیدوارانه ادامه داد. نویسنده ای که می دانست آثارش هیچ وقت منتشر نمی شود. او عشق به نوشتن داشت. داستان هایش را می سوزاند و یا در جایی پنهان می کرد. هیچ چیز مانع نوشتنِ بولگاکف نمی شد. این حس شجاعانه، جسورانه و امیدوارانه بولگاکف در نظام دیکتاتوری و وحشتناک استالین قابل تقدیر و ستایش است؛ زیرا نویسنده ای با نوشتنِ رمان و داستان توانسته بود ایدئولوژی زمانِ خودش و رژیم ستمگر و دیکتاتور استالین را نقد کند و دست به افشاگری بزند. شغل نویسندگی همیشه در حکومت های دیکتاتوری پُر ریسک بوده؛ به خصوص وقتی نویسنده بخواهد ماهیت ایدئولوژی و نحوۀ حکومت داری حاکمانِ زمان خود را نقد کنند. میخائیل بولگاکوف نیز یکی از نویسندگانی است که این خطر را پذیرفته بود.

بعد از پاسخ استالین، رمانِ «قلب سگی» را به اتمام رساند. این داستانِ بلند، روزگار دیکتاتوری استالین و حکومت اتحاد جماهیر شوروی را به‌طور تمثیلی و نمادین به تصویر می‌کشد. این کتاب در سال ۱۹۲۵ تکمیل شد و  62 سال بعد یعنی بعد از درگذشت نویسنده، در سال ۱۹۸۷ در کشورش چاپ شد!

روسیه در دوران میخائیل بولگاکوف

جنبش اعتراضی ضد امپراتوری روسیه در سال ۱۹۱۷ رخ داد و به سرنگونی حکومت تزارها و برپایی اتحاد جماهیر شوروی انجامید. مبانی انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، «صلح، نان و زمین» بود.

«نیکلای دوم»، آخرین تزار روسیه از سلطنت خلع شد و یک دولت موقت به قدرت رسید. اکثر اعضای دولت موقت، از شاخه مِنشویک حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه بودند.

دومین مرحله، انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود. انقلاب اکتبر، تحت نظارت حزب بِلشویک (شاخه ای رادیکال از حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه) و به رهبری لنین به پیش رفت و طی یک یورش نظامی همه‌ جانبه به کاخ زمستانی سن پترزبورگ قدرت را از دولت موقت گرفت.

لنین، نظریه‌پرداز و رهبر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و بنیانگذار دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود.

  • نکته قابل تامل و تاسف این جاست که همزمان با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به رهبری لنین (سال ۱۲۹۶ خورشیدی)، در ایران برخی از شبه روشنفکران و مبارزان مسلح که کشور را با شرایطی آشفته و بحران زده روبرو می‌دیدند؛ بدون هیچ اطلاع و آگاهی از نظام سیاسی و اندیشه سوسیالیسی لنین، با خوشحالی از تحولات همسایه شمالی استقبال کردند. برخی از نویسندگان و شاعران در ستایش انقلاب اکتبر و رهبر آن شعر سرودند و گروهی از مبارزان مردم‌دوست در شمال، به ویژه گیلان تحت تأثیر جنبش بِلشویک‌ها، به هواداری این جنبش پرداختند و جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران در گیلان تشکیل دادند و اعلام موجودیت کردند!

استالین، ملقب به مرد پولادین، سیاست مدار کمونیست و دومین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بود. در بخش کوتاهی از کتاب «استالین» نوشتۀ ادوارد رادزینسکی و ترجمه آبتین گلکار آمده: «در این دوران تمام مردم شوروی یا دیوانه وار استالین را می پرستیدند یا تا حد مرگ از او متنفر بودند.»

کتاب «دست نوشته ها نمی سوزند» نوشتۀ جی. ای. ئی. کرتیس و ترجمه بیژن اشتری، شامل نامه‌ها و یادداشت‌های روزانۀ میخائیل بولگاکف است. این کتاب را می توان به نوعی زندگینامۀ خود نوشت بولگاکف دانست که ۲۰ تا ۳۰ سال زندگی خود را در قالب نامه‌ها و یادداشت‌های روزانه خودش و همسرش روایت می‌کند. نامه‌های بولگاکف و یادداشت‌های روزانه «ییلنا سیرگییونا» دربردارنده خبرهایی از دستگیری و مرگ دوستان و آشنایان این زن و شوهر طی دوره وحشت بزرگ است. این اسناد ارائه کننده تصاویر تکان‌دهنده‌ای از آن دوره است؛ دوره‌ای که استالین از طریق کمیته مرکزی حزب کمونیست، شدیدترین نظارت‌ها را بر روی هر نویسنده‌ای اعمال می‌کرد. مجموعه‌ای از جاسوس‌ها، به دستور پلیس مخفی شوروی و حزب برای سالیان طولانی در قالب دوست به بولگاکف نزدیک شده بودند.

داستان بلند قلب سگی

بولگاکف، داستان بلند «قلب سگی» را در سال ۱۹۲۵ در سنِ ۳۱ سالگی و در دورانِ استالین به پایان رساند. کتابی که ۶۲ سال بعد در کشورش چاپ شد.

این کتاب با ترجمه آبتین گلکار، مهدی غبرائی، مهدی افشار قاصدک صبا و معصومه تاجمیری منتشر شده است.  

داستان، مایه هایی از طنز سیاسی، انتقادی، ضد انقلابی (تمسخر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه شوروی، بلشویسم، پرولتاریسم) دارد و علمی و تخیلی است.  

شوروی، در آن زمان درگیر کارهای علمی غیرضروری از جمله خلق انسان از حیوان بود تا ارتشی بر علیه نظام غرب و امریکا تولید کند!

پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ به سگ زخمی و گرسنه ای را که نزدیک خانه اش بود پناه می دهد. نیت واقعی پروفسور زمانی معلوم می شود که غده هیپوفیز و بیضه های یک مرد که به تازگی فوت کرده را به سگ پیوند می­زند. نتیجه این آزمایش، موجودی است که روی دو پا ایستاده، روسی صحبت می کند، ناسزا می گوید، از ودکا متنفر است و حتی در مورد روسیه کمونیست نظریه سیاسی می دهد! او همچنین صاحب اسم و فامیل و حقوق و منافع انقلابی می شود (خلق یک انسان جدید).

«عقل بشر از درک اتفاقاتی که در مسکو در حال رخ دادن است، در می­ماند!» (صفحه ۱۰۴کتاب قلب سگی) بولگاکف از خواننده می پرسد: «چه چیزی یک انسان را تبدیل به طرفدار بی منطق می کند؟»

داستانِ بلند «قلب سگی» نماد و تمثیلی از مردم روسیه در زمان استالین است و نظام سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی را به تصویر می کشد. سگ در داستان، مردم روسیه هستند که مغزشان را با اندیشه و تفکر پوچ و تک محور سوسیالیستی پیوند داده اند و در نهایت تبدیل به انسانی می شوند که اجازه انتخاب و اندیشیده ندارد و آنچه از او می خواهند را به زبان می آورد. مانند فحش و ناسزاهایی که مرد سگ نما نثار پروفسور و همکارانش می کرد. این ها همه تمثیلی بود از آنچه سگ در دوران گذشته از آدم های اطرافش شنیده بود و امروز این آموخته را تحویل خودشان می داد.

سوال:

  • چه پیشرفتی ارزش دارد؟
  • آیا پیشرفت های غیر ضروری برای بشریت لازم است؟
  • مرز اخلاقی و خودخواهانه گرایی حاکمان و سرمایه داران در پیشرفت علم تا کجاست و چه ارزشی دارد؟

«من اهل اندیشیدن و نظاره هستم. من دشمنِ فرضیه های بی بنیاد هستم… نتیجه می گیریم که ویرانی توی مستراح نیست، بلکه در کله هاست! (صفحه ۶۷ قلب سگی)

هر چند یک زمانی، اگر وقت آزاد داشته باشم، تحقیقاتی در مورد مغز انسان می کنم و ثابت می کنم که تمام این جار و جنجال سوسیالیستی چیزی نیست جز هذیان یک ذهن بیمار (صفحه ۶۵ قلب سگی)

معرفی و نقد رمان «گذر» نوشته نفیسه مرادی

معرفی و نقد رمان «گذر» نوشته نفیسه مرادی 

نوشته: مصطفی بیان

منتشر شده در صفحه اینستاگرام کلبه کتاب کلیدر : https://www.instagram.com/instaklidar/

✍️ فصل اول رمان با این جمله شروع می‌شود: «اِنا لله و اِنّا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی.» (تاریخ بیهقی، ذکر حکایت افشین). همین جملۀ آغازین برای خواننده مشخص می‌کند که داستان دربارۀ چیست! زنی جوان، کفِ حمام خوابیده است و کاوری سیاه‌رنگ سر تا پایش را پوشانده. خبری از رد خون و تیغ در کفِ حمام نیست. مهشاد فاموری مُرده است. داستان با مرگِ مهشاد و پیدا شدن جسدش در وان حمام شروع می‌شود.

🔷 نویسنده در چند پاراگراف اول می‌نویسد: «این مرگ فرق داشت. مهشاد را ما کشته بودیم. من، حمید، برادرش مهیار و شاید حتی پدر و مادرش. همه همدست بودیم.» رازی میان مهشاد و آدم‌های این قصه وجود دارد. انگار از نظر فرانک، در مرگ مهشاد، همه مقصرند و چرا مقصرند؟ این گره‌ای است در ابتدای داستان، تا خواننده را مُجاب کند که به راحتی کتاب را کنار نگذارد و همراه با فرانک، این معما را کشف کند. اولین سوالی که برای مخاطب ایجاد می‌شود این است که چرا فرانک تصمیم می‌گیرد به دنبال گذشتۀ مهشاد برود و در پی کشف ناگفته‌ها باشد؟! چرا تصور می‌کند می‌تواند دلیل مرگ مهشاد را در گذشته بیابد؟!

🔶 داستان با معرفی مهشاد شروع می‌شود. مهشاد فاموری، دختری جوان، علاقه‌مند به ادبیات، شعر و نمایشنامه و فرانک دوست صمیمی او است. مهشاد، آشنا و فامیل چندانی ندارد. پدر و برادرش مُرده و مادرش هم در آسایشگاه است.

🔷 درونمایه داستان، مرگ، ترس، تنهایی، سرخوردگی، کابوس، انتقام، تنفر و ذهن پریشان و مالیخولیایی است.

🔶 رمان، شامل ۹ فصل است که در ابتدای هشت فصل، بیت‌هایی از فروغ فرخزاد، میرزاده عشقی، فریدون رهنما، نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث و فریدون مشیری ذکر شده و فصل آخر هم با بخشی از نمایشنامه فرانک آغاز می‌شود.

🔷 داستان با ورود آدم‌های جدید، گسترش پیدا می‌کند؛ اما آهسته آهسته از کشش و جذابیت آن کاسته می‌شود. انگار آتش هیجان و التهاب کشف راز، رو به خاموشی می‌رود. انتخاب زاویه دید، ضعف محتوا، ناتوانی در برانگیختن حس همذات‌پنداری و از همه مهم تر عدم پاسخگویی به علت‌های داستان، باعث ضعف رمان می‌شود.

🔶 عدم پیوند مضمون داستان با شخصیت میرزاده‌عشقی، پایان کلیشه‌ای و عدم وجود خلاقیت در مضمون و فرم داستان از دیگر مواردی است که می‌توان به آن اشاره کرد.

🔷 نفیسه مرادی متولد سال ۱۳۶۲ است و رمان «گذر» اولین رمان اوست که اواخر سال ۱۴٠٠ توسط نشر #نیماژ منتشر شده است.

📕 گذر، نفیسه مرادی، ۱۶۴صفحه، رقعی شومیز، نشر نیماژ، چاپ اول۱۴۰۰، قیمت: ۴۸۰۰۰تومان

نقدی بر مجموعه داستان «دو زن زیبا» نوشته آرام روانشاد

دو زن زیبا - مجموعه‌داستان - کتاب بوف - نوشته‌ی آرام روانشاد- نشر نیماژ

نقدی کوتاه بر مجموعه‌داستان «دو زن زیبا» نوشتهٔ آرام روانشاد / نشر نیماژ / چاپ اول ۱۴۰۰

مصطفی بیان

✍ مجموعه‌داستان «دو زن زیبا» نوشتهٔ آرام روانشاد شامل ۸ داستان است که ۷ داستانش خیلی ضعیفه! تازه داستان داره جا می‌افته که نویسنده به امون خدا رهاش می‌کنه!
محور داستان‌های این کتاب مسائل زنان است، اما زنان نقشی در داستان‌ها ندارند و بلکه در حاشیه‌اند.

🔷 داستان‌ها بین سال‌های ۸۸ تا ۹۹ در بازه‌ای طولانی نوشته شده؛ یک داستان هم با عنوان «از دفتر خاطرات یک تازه عروس متولد سال ۱۳۵۲» در مرداد ۱۳۸۴ در نوشهر نوشته شده.

🔶 داستان اول این مجموعه با عنوان «فقط می‌خواستم یک فنجان قهوه بخورم» برگزیده جایزه صادق هدایت سال ۱۳۹٠ شده بود که واقعا نمی‌دانم چرا جهانگیرخان هدایت این داستان را برگزیده است!؟

🔷 مهم‌ترین ضعف این مجموعه داستان، عدم پختگی در علت‌ومعلولی و پایان‌بندی آنها است. علت‌ومعلول‌ها در راستای مضمون داستان نیستند و داستان نیاز به بازنویسی دارد. پایان‌بندی داستان‌ها شکسته و عجولانه‌ست.
ولی یکی از داستان‌های این مجموعه نسبتا نمره قبولی گرفته (با وجود ضعف های فراوان در انتخاب زاویه دید، محتوی و عدم همذات پنداری). داستان «دو زن زیبا» که عنوان کتاب هم، همین است. این داستان برگزیده جایزه صادق هدایت در سال ۱۳۸۹ شد. این داستان جذابی است؛ ولی بقیه داستان ها نیاز به بازنویسی دارند.

نقدی بر رمان «زمستان سرزده» نوشتۀ محمد حسینی

ماهنامه ادبیات داستانی - چوک شماره ۱۴۰ - فروردین ۱۴۰۱

نقدی بر رمان «زمستان سرزده» نوشتۀ محمد حسینی

چاپ شدۀ در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۴۰ _ فروردین ماه ۱۴۰۱

نوشتۀ مصطفی بیان

از عنوان و رنگ طرح جلد کتاب، می توان حدس زد که؛ فضای داستان باید سرد و بی روح باشد.

«زمستانِ سرزده» نوشتۀ محمد حسینی، زمستان امسال توسط نشر چهل کلاغ منتشر شده است. داستان درباره پوچی، سرخوردگی، ناامیدی و شکست نسل معاصر جوانان این سرزمین است. جوانانی که خواسته و یا ناخواسته، زندگی شان درگیر جریان های سیاسی و اجتماعی مثل انقلاب، جنگ و تحریم قرار گرفته است.

داستان «زمستانِ سرزده»، که از روزهای بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ شروع می شود؛ دربارۀ زندگی دو پسرخاله به نام منصور و رضا است. منصور، یک سال از رضا بزرگ تر است. شور و اشتیاق پسرهای به سن بلوغ رسیده ای را دارد که ته رنگِ سبز زیر دماغ شان نمایان شده است؛ ثبت نام در بسیج و سپاه، داشتنِ بی سیم و اسلحه کمری و نشستن پشتِ فرمانِ پاترول سبز و یا سواری با موتورهای پرشی. دوست دارد که در خیابان گشت بزنند تا همه از او حساب ببرند.

به جای کتاب و درس، ژسه و کلاشنیکف دستِ پسرها و دخترها بود. گویا حالاحالاها قرار نبود اسلحه ها را تحویل بدهند و بروند سراغ درس و زندگی. عشق شان جنگ بود و بحث های داغ سیاسی در کوچه و خیابان.

آن روزها هدف جوانان دستیابی به صلح، آرامش رساندنِ جهان و نابودی امپریالیسم آمریکا بود. گویا تا آن روز جهان را شر گرفته بود و حالا نوبتِ جوانانِ آرمان خواه بود که جهان را از شر و سیاهی بزدایند و در روز پیروزی، رهبرشان در تلویزیون عفو عمومی اعلام کند و مردم ذوق کنند از آزادگی و مهر رهبر ارتش آزادیبخش! کلّه ها داغ بود و سخنِ مخالف را به هیچ عنوان نمی پذیرفتند. بیشتر مواقع به روی مخالف شان اسلحه می کشیدند. انگار اوضاع طوری بود که بازی دستِ بچه ها افتاده بود کسی هم حریف شان نبود.

«اگر هم بتوان با تیر و تفنگ تغییری ایجاد کرد، نتیجه اش بهتر شدنِ دنیا نیست» (صفحه ۲۱ کتاب)

داستان «زمستانِ سرزده» داستان دو پسرخاله است. منصور به دور از چشم خانواده تصمیم می گیرد مجاهد شود و بدون رضا از راه پاکستان خودش را به اشرف می رساند؛ به امید اینکه ارتش آزادیبخش، ایران و جهان را نجات دهد. اما همین ارتش آزادی بخش به کشور دشمن پناه برده بود و رهبرش با صدام حسین عکس یادگاری انداخته و روبوسی کرده بود.

رضا برخلاف منصور عاشق شعر و داستان بود. او در ایران ماند و دوران جنگ و تحریم و کوپن را پشت سرگذاشت. جهان به سرعت به سمت بی توجهی به آرمان ها می رفت؛ آرمان هایی که روزی پسرها و دخترهای جوان برایش جان می دادند. ارتش آمریکا پشت دروازه بغداد بود و حاکم بغداد از ترس جانش، داخل چاهی پناه برده بود.

جنگ تمام شده بود و مردم خسته از جنگ بودند. در ایران شعار «فرزند کم تر، زندگی بهتر» تبلیغ می کردند. حالا متولدین سال های شصت وارد دانشگاه شده بودند و به امید رسیدن به آرمان های نو، به رئیس جمهور خاتمی رای دادند. حالا فضای دانشگاه و کشور تغییر کرده بود. دیگر مثل سابق همدیگر را «برادر» و «خواهر» صدا نمی کردند. حالا کشور به دو حزب چپ و راست تقسیم شده بود. دولت اصلاحات، تند تند مجوز روزنامه و مجله می داد و از آن طرف دادگاه لغو امتیاز می کرد و برخی سردبیران و روزنامه نگاران را به جرم تشویش اذهان عمومی بازداشت می کرد.

«زمستانِ سرزده»، داستان جوانانی است که هدف شان «آزادی» و «بازگشت به رویا» بود. منصور میل به چریک و رزمنده شدن داشت و رضا عاشق کتاب و ادبیات بود. یکی ابزارش «اسلحه» بود و دیگری «کلمه».

ما در داستان «زمستان سرزده» شاهد یک گزارش و مروری بر تاریخ و حوادث سیاسی و اجتماعی هستیم تا یک داستان!

دوم اینکه، شخصیت منصور و رضا در ۱۵۴ صفحۀ این کتاب شکل نگرفته است: چرا منصور رفت؟ چرا رضا نرفت؟ چه حوادث و رویدادهای برای منصور در پایگاه اشرف رخ داد؟ همچنین رویکرد رضا در برخورد با حوادث و رویدادهای اجتماعی و سیاسی بعد از جنگ چگونه بود؟ و سوال های دیگر… از همه مهم تر بیشتر وزن کتاب بر روی شخصیت منصور بوده تا رضا. خواننده از رضا، زندگی رضا، شغل رضا و ارتباط او با همکارانش هیچی نمی داند.

نکته سوم، فضای داستان و علت و معلول ها در خدمت محتوا و درون مایه داستان نیستند. هیچ توصیفی ار فضای سیاسی و اجتماعی بعد از جنگ برای رضا و پایگاه اشرف برای منصور نداریم.

زمستان سرزده

نکته چهارم، در «زمستانِ سرزده» چند تک داستان داریم که هیچ کدام به داستان اصلی کمک نمی کند و همگی پایانی شتابزده و بی نتیجه دارند؛ مثلا داستان زندگی رضا و نسرین فقط به اشاره ی رضا به یکی از رمان های تولستوی ختم می شود. ماجرای کارکنان تحریریه و برخورد رضا به عنوان سردبیر روزنامه با آنها و همچنین داستانِ دایی عباس و تصمیم ناگهانی و شتابزده او در پایان ماجرا نیز بدون هیچ توضیح و دلیل منطقی رها می شود.

خلاصه اینکه، مهم ترین ضعف های این کتاب، شکل نگرفتن شخصیت رضا و منصور به عنوان شخصیت های اصلی داستان، نپرداختن به فضای داستان، گزارشی بودن حوادث سیاسی و اجتماعی و پایان شتابزده و بی پاسخ ماندنِ علت های داستان می باشد.

از سانسور تا گرانی سرسام آور کتاب ها!

از سانسور تا گرانی سرسام آور کتاب ها!

نگاهی به ادبیات داستانی نیشابور در سال ۱۴۰۰

با وجود تحریم و گرانی سرسام­آور کاغذ و خبر تعطیلی کتابفروشی های معتبر در تهران و برخی از شهرهای بزرگ و همچنین عدم تمایل چاپ کتاب از سوی ناشران معتبر کشور، امسال چاپ کتاب در حوزۀ ادبیات داستانی از سوی مولفان همشهری، از استقبال خیلی خوبی برخوردار بود و ده رمان و مجموعه داستان از نویسندگان همشهری منتشر شد؛ که این میزان نسبت به سال های گذشته رشد خیلی خوبی داشته است.

از همان ابتدای سال، خبر انتشار دو کتاب از دو بانوی نویسندۀ جوان، نشان از آغاز سالی پُر نشاط در حوزۀ نشر کتاب را می داد.

نشر صاد، که به تازگی آثار نویسندگان جوان را منتشر می کند؛ مجموعه داستان «میم و نون های جدا شده از من» اثر سمیه کاتبی و مجموعه داستان «گاه رویش عشقه» اثر معصومه دهنوی را در فصل بهار وارد بازار کتاب کرد.

سمیه کاتبی به تازگی وارد عرصۀ ادبیات داستانی شده و هنوز در ابتدای راه است. کتاب اولش از سوی منتقدان و علاقه مندان به داستان مورد استقبال قرار نگرفت؛ اما معصومه دهنوی کارنامۀ پُرباری در حوزه ادبیات داستانی دارد. او در جشنواره های مختلف ادبی مانند سیمرغ، خاتم، کبوتر حرم و بخش رمان «داستان انقلاب» از رتبه های برتر بوده است. «گاه رویش عشقه» اولین کتاب مستقل معصومه دهنوی است؛ هرچند کتاب معصومه دهنوی از لحاظ فرم و محتوی قوی است؛ اما چندان مورد استقبال علاقه­مندان به کتاب قرار نگرفت.

علی ملایجردی پیش از این ترجمۀ مجموعه داستان های پاکستانی با عنوان «فقط یک مشت استخوان» را به بازار کتاب ارائه کرده بود و همچنین رمان «بایقوش» را در سال ۹۹ منتشر کرد. پاییز امسال نیز ترجمۀ رمان «تعلیم نفس کشیدن» نوشتۀ «آن تایلر»، توسط نشر سیب سرخ راهی بازار کتاب کرد.

«آن تایلر»، رمان نویس و منتقد امریکایی است که مهم ترین و شناخته شده­ترین اثرش، رمان «تعلیم نفس کشیدن» است که در سال ۱۹۸۹ جایزه ادبی پولیتزر و کتاب سال تایم را برای نویسنده به ارمغان آورد و در سال ۲۰۱۵ نیز در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم گاردین جای گرفت.

با وجود اینکه رمان «تعلیم نفس‌کشیدن» یک اثر ادبی مهمی است اما، این کالای فرهنگی در زمانی چاپ شد که قیمت پشت جلد با قیمت یک کیلو گوشت برابری می کرد؛ و طبیعی است که در این شرایط بی عدالتی اقتصادی، خانواده ها گوشت را در اولویت قرار بدهند و فقط تعداد انگشت شماری از خانواده­های مرفه بتوانند کتاب های حجیم خارجی با قیمت های سرسام آور را بخرند و در کنار خوردنِ چلوگوشت، رمان «تعلیم نفس کشیدن» را بخوانند! 

نشاط داودی از رمان نویسان پُرسابقه است که رمان های او چندین بار تجدید چاپ شده است؛ امسال داودی دو کتاب منتشر کرد: رمان «خانۀ عشق» و مجموعه داستان «گلپری».

مجموعه داستان «گلپری»، تابستان امسال و رمان «خانۀ عشق» اواخر زمستان، توسط نشر شالان منتشر شد. «گلپری» اولین مجموعه داستان داودی است؛ که برخی از داستان های این مجموعه برگزیدۀ جوایز ادبی مانند صادق هدایت شده است. در مورد این دو کتاب، قضاوت کردن هنوز زود است. باید منتظر باشیم و ببینیم در بهار و تابستان ۱۴۰۱ از سوی خوانندگان و منتقدان مورد استقبال قرار خواهد گرفت یا نه.

هادی خورشاهیان که شاعر و نویسنده پُرکاری است و بیش از ۷۰ کتاب در حوزۀ کودک و نوجوان و بزرگسال منتشر کرده است؛ گویا امسال تصمیم گرفته برخلاف سال های گذشته، تنها یک کتاب در بازار کتاب منتشر کند. بدون شک این نویسنده پُرسابقه شرایط بحران نشر را درک کرده و می دانسته چاپ کتاب در این شرایط سخت اقتصادی چندان مناسب نیست و برای همین، فقط یک کتاب منتشر کرده: داستان بلند «دزدیدن آدم ربا‌ها» برای سنین نوجوانان، که بهمن امسال توسط انتشارات محراب قلم در ۴۸ صفحه منتشر شد.

اسفند ماه، بر خلاف ماه های گذشته، ماهِ پُرکار ادبیات داستانی نیشابور بود. دو کتاب از سوی دو بانوی نویسنده منتشر شد و این دو اثر بازتاب زیادی در رسانه های بومی داشت. رمان «انیسه» اثر شهلا ناظران و مجموعه داستان «معشوقۀ مایاکوفسکی» اثر سولماز اسعدی.

شهلا ناظران، عکاس و پژوهشگر، متولد سال ۱۳۳۳ است. رمان تاریخی «انیسه» اولین اثر ادبی اوست که در آخرین روزهای سال ۱۴۰۰ توسط نشر «آرمان رشد» وارد بازار کتاب شده است. این کتاب ۲۷۰ صفحه است و قیمتش ۸۵ هزار تومان.

خبر انتشار مجموعه داستان سولماز اسعدی، بازتاب گسترده ای در نیشابور و خبرگزاری های معتبر کشور داشت. سولماز اسعدی، متولد سال ۱۳۶۷ و در حال حاضر ساکن سوئد است. او تجربه حضور در کلاس های داستان نویسی معتبر را در تهران و کارگاه داستان نویسی عباس معروفی را در آلمان در کارنامۀ خود دارد. او فرزند محمد اسعدی، داستان نویس شناخته شدۀ نیشابور است. در کارنامۀ پُر بار سولماز اسعدی، جوایز معتبر ادبی مانند سیمرغ، جمال زاده، سقلاتون، بهاران، فرشته و خاتم دیده می شود.

مجموعه داستان «معشوقۀ مایاکوفسکی» اولین کتاب اوست که در آخرین روزهای سال، توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده و به احتمال زیاد بعد از تعطیلات نوروز وارد بازار کتاب ایران خواهد شد.

در کنار اخبار انتشار آثار نویسندگان همشهری، دو خبر، بازتاب گسترده ای در رسانه های بومی و حتی در سطح کشور داشت. دو رمان از دو رمان نویس سرشناس نیشابوری، مرتضی فخری و جواد پویان بعد از سال ها انتظار منتشر شد، ولی با این تفاوت که رمانِ شش جلدی «مردم رنج» مرتضی فخری بعد از اینکه مجوز انتشار در داخل کشور نگرفت؛ از سوی انتشارات مهری لندن منتشر شد.

مرتضی فخری، متولد سال ۱۳۵۱ در نیشابور است. برخی از آثار این نویسنده همشهری، برگزیده جایزه ادبی واو و نامزد جایزه مهرگان شده است. از مرتضی فخری، بیش از ۱۰ رمان منتشر شده که مهمترین آنها «کفتار»، «سی گاو»، «مهبوط» و «گورکن» است.

خبر دوم، انتشار رمان جواد پویان در آخرین هفتۀ سال ۱۴۰۰ بود که باعث خوشحالی طرفداران ادبیات داستانی شد. رمان «اغوا» بعد از هشت سال مجوز چاپ گرفت. این رمان به حوادث سال ۸۸ پرداخته است.

جواد پویان، متولد سال ۱۳۳۵ در نیشابور است. او در حال حاضر ساکن تهران و مدرس داستان نویسی و عضو هیات داوران جایزه ادبی مهرگان است.

تیغ سانسور هم شامل حالِ کتاب «ده داستان برای سیمرغ» هم شد!

زمستان امسال مجموعه داستان «ده داستان برای سیمرغ» شامل داستان های برگزیدۀ «پنجمین جایزه داستان سیمرغ»، توسط نشر داستان منتشر شد.

«جایزه داستان سیمرغ»، تنها جایزه مستقل و مردمی شرق کشور است که از سال ۱۳۹۴ به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» و با حمایت بخش خصوصی برگزار می شود. دورۀ پنجم این جایزه ادبی، به دلیل شیوع کرونا، به صورت مجازی در دی ماه ۱۳۹۹ برگزار شد.

«ده داستان برای سیمرغ» شامل هشت داستان است و متاسفانه دو داستان از این مجموعه، مجوز انتشار نگرفت!

در این کتاب می توانید داستان هایی را از: راضیه مهدی زاده (تهران)، شقایق بشیرزاده (آلمان)، مریم عزیزخانی (تهران)، شیما محمدزاده مقدم (اسفراین)، معصومه قدردان (اسفراین)، حامد اناری (نیشابور)، سولماز اسعدی (سوئد) و جواد دهنوخلجی (نیشابور) بخوانید.

شیوا مقانلو، منصور علیمرادی و جواد پویان در هیئت داوری و هادی خورشاهیان، لیلا صبوحی و مجید نصرآبادی در هیئت انتخاب آثار برگزیده «پنجمین جایزه داستان سیمرغ» حاضر بودند.

مجموعه داستان «ده داستان برای سیمرغ» و سایر آثار نویسندگان همشهری را می توانید از کتابفروشی های نشردانش، شب های روشن، کلبه کتاب کلیدر و پرنیان خریداری کنید.

مصطفی بیان / رئیس انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور»، شماره نود، ۲۲ اسفند ۱۴۰۰

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتاب نیوز | اطلاع رسانی و نقد کتاب - پیرامون آقادار | سمیه کاظمی‌حسنوند

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتابسرای تندیس / چاپ دوم: تابستان ۱۴۰۰ / ۱۹۹ صفحه / ۵۵ هزار تومان

انسان با درد آفریده می شود و با درد از دنیا می رود؛ اما بزرگترین درد انسان، «تنهایی» است. خدا آن روز را برای بنده اش نخواهد که تنها از دنیا برود.

همه ی موجودات عالم در این دنیای هستی، قصه ای دارند. فرقی نمی کند. از اولین بشر تا آخرین بشر در این کُره هستی، قصه ای برای زیستن دارد. چه مرد باشد چه زن، سیاه یا سفید. غنی یا فقیر. همه در صندوقچه ی سینه شان قصه ای نهفته دارند.

داستانِ «آقادار»، داستانِ دِهی است دور افتاده به اندازه ی یک کفِ دست. در این دِه امامزاده ای وجود دارد و پیرمردی اهلِ خدا و پیغمبر؛ که نماز و احکامش همیشه پابرجاست. او را مُلاسلیمان صدا می کنند. نه آن سلیمان نبی که خَدم و حشم و یا قالی و قصر داشت؛ سلیمانِ قصه ی آقادار فقط، زنی زیبا و جوان به نام جواهر داشت.

مُلاسلیمان، پیرمردی تنها بود. این مرد خدا، دردِ تنهایی داشت. او می گفت، خودش باعث تنهایی اش شده است. خودش کرده است و می داند هیچ وقت این درد پاک نمی شود. فکرها، خیال ها و عذاب هایی که گریبانش را گرفته و لحظه ای رهایش نکرده. چه در هوشیاری و چه در خواب.

گویا مُلا، یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند که جواهر در خانه نیست. هیچ کس نمی داند جواهر کجاست؟ حرف و حدیث پشت سرِ جواهر در می آورند. شایعات عجیب و غریب. یکی می گفت بچه ی شهر بود، عادت نکرد به زندگی در دِه، فرار کرد. یکی دیگر می گفت مُلا از خانه بیرونش کرده بود. و برخی می گفتند مُلا بهش شک کرده بود و آخر کُشتش. خدا می داند کدام حرف درست است. اما همه ی اهالی دِه می دانند که جواهر و مُلا، عاشق همدیگر بودند.

این دختر زیبا و با اصالت و بزرگ شده ی شهر، یک دل نه صددل عاشق مردی خیلی بزرگ تر از خودش شد. به بهانه دیدنِ مُلا، درخواست کرد قرآن بیاموزد. مُلا پذیرفت. اما جواهر نمی خواست قرآن بیاموزد. او عاشقِ مرد باخدا شده بود.

جواهر، زلیخای قصه ی یوسفِ نبی نبود. او از شهر آمده بود و نزد عمویش، شاپورخان، بزرگِ دِه زندگی می کرد. شاپورخان، آدمِ افتاده و با خدایی بود و به سلیمان ارادت خاصی داشت. بالاخره جواهرِ نوجوان با سلیمانِ چهل و هفت ساله ازدواج می کند. سلیمان به دلیل اختلاف سن زیاد، بلد نبود چگونه با همسرِ نوجوانش برخورد کند. طوری برخورد می کرد که جواهر تصور می کرد در کلاسِ درس سلیمان است و او درس احکام و اصول دین می دهد. سلیمان بلد نبود مانند مردهای جوان، عشقش را به همسرِ جوانش ابراز کند. او تَشَر می زد که من مَردم! معتقد بود، زن و مرد با هم فرق دارند. اما جواهر از این جملات سر در نمی آورد. جواهر به رفتار سلیمان معترض بود و می پرسید خداوند در روز جزاء بر اساس جنسیت بندگانش قضاوت می کند؟! و سلیمان از پاسخ دادن به سوالات جواهر طفره می رفت.

«”جواهر، بیا رختخواب هایمان را جدا کنیم” چشم های جواهر گشاد می شود: “خب، چرا؟ تمام زن ها و شوهرها کنار هم می خوابند” مُلا اخم می کند: “نمی شود. نمی شود مدام کنار هم بخوابیم. این طوری بهتر است.” جواهر لب ورمی چیند و صاف زل می زند توی چشم های مُلا. به اعتراض می گوید: “بابا و مامان من همیشه کنار هم توی یک رختخواب می خوابیدند، اما…” حرفش را نصفه می گذارد. شانه را بالا می اندازد و با بغض می گوید: “اما اگر تو این طور می خواهی، باشد.” توی لحن کلامش لجبازی موج می زند. از جا بلند می شود و رختخوابش را روی زمین می کشد و می برد گوشه ی اتاق. وسط آن می نشیند و پاهای سفیدش را دراز می کند. سرش را روی بالش می گذارد و مدتی به سقف نگاه می کند. بعد پتو را با حرص روی سرش می کشد. طاقت نمی آورد. چشم هایش پُر از اشک می شود. مُلا نیم غلتی می زند و پشتش را به جواهر می کند. کف دو دست را روی هم زیر سر می گذارد و مستقیم به دیوار روبه رو زل می زند. خیالش راحت شده. سختش بود که هر روز به حمام برود و غسل کند.» (صفحه ۷۵ کتاب)

حالا چرا عنوانِ رمان «آقادار» است؟ دار به زبان محلی یعنی درخت. این درخت از بین برنده گناهان است. به آن دخیل می بندند و نذر می کنند. بعضی ها قفل و زنجیر و بعضی ها میخ و بعضی ها روبانی سبز از شاخه اش آویزان می کنند. نزدیکی این درخت به امامزاده باعث تقدسش شده بود. خیلی ها از این درخت حاجت گرفته بودند. گویا با مرور زمان، امامزاده در نزد اهالی دِه فراموش شده و برعکس درخت مایه برکت روستا شده بود.

در کنار درخت قربانی می کردند و نماز می گزاردند. خیلی ها از دور و نزدیک می آمدند و شنیده بودند در این دِه، درختی است که بی بروبرگرد حاجت می دهد.

اما انگشت شماری مانند استوار محسنی به آقادار اعتقاد نداشتند. می گفتند: بت پرستی است!به همین دلیل مردم دِه از افرادی مانند استوار محسنی بیزار می شدند و از او دوری می جُستند. می گفتند: «دیدنِ استوار کفاره دارد. روزِ آدم را خراب می کند.»

139 bozorg

داستانِ «آقادار» داستان جهل و خرافه پرستی است. آدم هایی که به زیارت آقادار می آمدند تا حضرت درخت حاجت شان را برآورده کند. خیلی ها حاجت می گرفتند و خیلی ها هم نه. اما این از احترام آقادار در میان مردمِ دِه کم نمی کرد. مُلا سلیمان هم پای دردِدل تک تک زوار آقادار می نشست و قصه زندگی آنها را می شنید.

«آقادار» دومین کتابی است که از مریم سمیع زادگان می خوانم. تابستان امسال، چاپ دوم این کتاب توسط انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شد. کتاب ۱۹۹ صفحه است. شاید نیمه اول رمان برای خواننده کسل کننده باشد اما توصیه می کنم رمان را رها نکنید. داستان از زمانی شروع می شود که داستانِ گُم شدنِ جواهر برای خواننده معما می شود. از گفت و گوهای اهالی دِه متوجه می شوید که رازی در قصه ی زندگی مُلاسلیمان نهفته است و این باعث می شود که داستان را نیمه رها نکنید. پایان داستان، آنگونه ای که تصور می کنید؛ رُخ نمی دهد. نویسنده، خواننده را غافلگیر می کند. رازی که می تواند به مضمون داستان کمک کند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۹ / اسفند ۱۴۰۰

نگاهی به رمان «زمستان سرزده» نوشته محمد حسینی؛ نشر چهل کلاغ

خرید کتاب زمستان سرزده اثر محمد حسینی با تخفیف ویژه

✍ «زمستان سرزده» نوشتۀ «محمدحسینی» زمستان امسال توسط نشر «چهل کلاغ» منتشر شده است. داستان درباره پوچی، سرخوردگی، ناامیدی و شکست نسل معاصر جوانان این سرزمین است. جوانانی که خواسته و یا ناخواسته، زندگی‌شان درگیر جریان‌های سیاسی و اجتماعی مثل انقلاب، جنگ و تحریم قرار گرفته است.

🔷 داستان از روزهای بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ شروع می‌شود؛ آن روزها هدف جوانان دستیابی به صلح، آرامش رساندنِ جهان و نابودی امپریالیسم آمریکا بود. گویا تا آن روز جهان را شر گرفته بود و حالا نوبتِ جوانانِ آرمان‌خواه بود که جهان را از شر و سیاهی بزدایند و در روز پیروزی، رهبرشان در تلویزیون عفو عمومی اعلام کند و مردم ذوق کنند از آزادگی و مهر رهبر ارتش آزادی‌بخش! کلّه‌ها داغ بود و سخنِ مخالف را به هیچ عنوان نمی‌پذیرفتند. بیشتر مواقع به روی مخالف‌شان اسلحه می‌کشیدند. انگار اوضاع طوری بود که بازی دستِ بچه‌ها افتاده بود کسی هم حریف‌شان نبود.

🔶 «زمستانِ سرزده» داستان دو پسرخاله است. منصور میل به چریک و رزمنده شدن داشت و رضا عاشق کتاب و ادبیات بود. یکی ابزارش «اسلحه» بود و دیگری «کلمه».

🔷 منصور به دور از چشم خانواده تصمیم می‌گیرد مجاهد شود و بدون رضا از راه پاکستان خودش را به اشرف می‌رساند.

🔶 ما در «زمستان سرزده» شاهد یک گزارش و مروری بر تاریخ و حوادث سیاسی و اجتماعی هستیم تا یک داستان!

🔷 دوم اینکه، شخصیت منصور و رضا در ۱۵۴ صفحۀ این کتاب شکل نگرفته است: چرا منصور رفت؟ چرا رضا نرفت؟ چه حوادث و رویدادهای برای منصور در پایگاه اشرف رخ داد؟ همچنین رویکرد رضا در برخورد با حوادث و رویدادهای اجتماعی و سیاسی بعد از جنگ چگونه بود؟ و سوال های دیگر… از همه مهم‌تر بیشتر وزن کتاب بر روی شخصیت منصور بوده تا رضا. خواننده از رضا، زندگی رضا، شغل رضا و ارتباط او با همکارانش هیچی نمی‌داند.

🔶 نکته سوم، فضای داستان و علت‌ومعلول‌ها در خدمت محتوا و درون‌مایه داستان نیستند. هیچ توصیفی از فضای سیاسی و اجتماعی بعد از جنگ برای رضا و پایگاه اشرف برای منصور نداریم.

🔷 نکته چهارم، در «زمستانِ سرزده» چند تک داستان داریم که هیچ کدام به داستان اصلی کمک نمی‌کند و همگی پایانی شتابزده و بی‌نتیجه دارند؛ مثلا داستان زندگی رضا و نسرین فقط به اشارهٔ رضا به یکی از رمان‌های تولستوی ختم می‌شود. ماجرای کارکنان تحریریه و برخورد رضا به عنوان سردبیر روزنامه با آنها و همچنین داستانِ دایی عباس و تصمیم ناگهانی و شتابزده او در پایان ماجرا نیز بدون هیچ توضیح و دلیل منطقی رها می‌شود.

🔺 خلاصه اینکه، مهم‌ترین ضعف‌های این کتاب، شکل نگرفتن شخصیت رضا و منصور به عنوان شخصیت‌های اصلی داستان، نپرداختن به فضای داستان، گزارشی بودن حوادث سیاسی و اجتماعی و پایان شتابزده و بی‌پاسخ ماندنِ علت‌های داستان می‌باشد.

مصطفی بیان / ۲۷ بهمن ۱۴۰۰