نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» آخرین اثر محمود دولت‌آبادی

در نشست بررسی آخرین اثر محمود دولت آبادی مطرح شد؛

مهمترین ویژگی دولت آبادی کاربرد واژگان کهن و نثر شاعرانه اوست

نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» آخرین اثر محمود دولت‌آبادی، بعد از ظهر ‌شنبه دوم تیر ماه با حضور زهرا ابویسانی، مجید نصرآبادی و مصطفی بیان در کتابخانه دکتر علی شریعتی شهرستان نیشابور برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)  مصطفی بیان در ابتدای این نشست گفت: «رسالت یک رمان چه می تواند باشد؟ مگر غیر از سرگرم کردن خواننده است؟ البته که همین طور است. رسالت ابتدایی رمان، سرگرم کردن خواننده است. آیا در این رمان کشمکش می‌بینیم؟ آیا رویارویی دو نیروی متقابل در این رمان می‌بینیم؟ آیا ارائه نتیجه‌ای برای این رویارویی می‌بینیم؟ آیا دولت‌آبادی در این داستان می‌خواهد کسی یا چیزی پیروز شود و کسی یا چیزی ببازد؟»

این داستان‌ نویس و منتقد ادبی به ویژگی‌های داستان‌نویسی محمود دولت‌آبادی اشاره کرد و توضیح داد: «مهم‌ترین ویژگی بارز داستان‌نویسی دولت‌آبادی، کاربرد واژگان کهن و نثر شاعرانه اوست. در این رمان، تاثیر آشنایی نویسنده با ادبیات کلاسیک فارسی در نثر و زبان داستان مشاهده می‌شود. این اثر از نظر زبانی و مضامین تحت تاثیر آثاری کلاسیک و تاریخی قرار گرفته که دولت‌آبادی بارها به مطالعه آنها پرداخته است. نویسنده، رمان را از بزنگاه حساس و مناسبی شروع می‌کند. داستان با یک بحران و صحنه آغاز می‌شود. با شلیک یک گلوله، آغاز یک جنگ. بسمل‌شدن. بحرانی که به یکباره مخاطب را در خود می‌کشد و با داستان همراه می‌کند.»

بیان ادامه داد: «با وجود اینکه زاویه دید کلی رمانِ طریق بسمل شدن، دانای کل است. گاه نویسنده زاویه دید را تغییر می‌دهد. مانند فصل گفت‌وگوی کاتب و سرگرد عراقی. نویسنده در این فصل، شخصیت‌های داستانی خود را مورد خطاب قرار می‌دهد؛ این شیوه بر احساس صمیمیت، همذات پنداری و نزدیکی با شخصیت‌های داستانی می‌افزاید. زبان، زاویه دید و شروع نقطه بحران در این داستان کاملا شبیه رمانِ «جای خالی سلوچ» دولت‌آبادی است. انگار داستان دوباره تکرار شده است. این تکرار و شباهت برای نویسندگان بزرگی چون دولت‌آبادی یک زیان محسوب می‌شود.»

زهرا ابویسانی نیز در این نشست گفت: «عنصر اصلی این قصه یک روایت است. یک روایت اصلی همراه با چند روایت دیگر در لایه‌های پنهانی نقل می‌شود. نام کتاب خودش یک مفهوم استعاری است. یک نگاه بسیار متفاوت به موضوع جنگ و انسان دارد. این داستان یک مخاطب آگاه را می‌طلبد؛ مخاطبی که با تاریخ و فلسفه آشنایی نسبی یا کامل داشته باشد. بنابراین گفت‌وگوهای فلسفی و تاریخی بسیار زیاد در این رمان وجود دارد. به نظر می‌رسد یک روایت در این کتاب گفته شده اما انگار روایت‌های دیگری در موازات داستان کشیده می‌شود اما چون راویان متفاوت هستند مثلا ستوان ایرانی، سرگرد عراقی و دانای کل صحبت می‌کند انگار، خودانگاری نویسنده به نام کاتب در داستان حضور دارد. این شخصیت کاتب را می توان با خیلی عقاید امروز دولت آبادی مقایسه اش کرد. در واقع شخصیت کاتب در این داستان یک اصلاح طلب است.»

این مدرس و پژوهشگر ادبیات در ادامه توضیح داد: «یکسری شخصیت‌ها در این داستان به نظر من پردازش نشده است. بیان این داستان غیر متعارف است در نتیجه این بیان متعارف یک آفرینش ادبی خلق می‌کند تا تولید یک قصه. به نظر من این غیر متعارف بودنِ این داستان هم بسیار جالب است. به نظر می‌رسد که دولت‌آبادی بسیاری از استعاره‌های مفهومی را در این روایت به کار برده است. دقیقا این استعاره مفهومی را از زبانِ ستوان ایرانی بسیار می‌شنویم. هر لحظه به کبوتر بودن فکر می‌کند از لحاظ شخصیت‌پردازی در گفت‌وگوها متوجه می‌شویم که کبوتر عشق نرسیده شخصیت داستان است. ستوان ایرانی نقش ترغیبی دارد اما سعی می‌کند دیگران را امیدوار کند و به اخلاقیات توجه می‌کند مانند از بین نبردنِ اسیر. نگاه دولت‌آبادی به جنگ با نویسندگان دفاع مقدس متفاوت است. ظاهرا دولت آبادی احساس کرده باید این حرف‌ها گفته شود و زمانش به نظر من زمانی است که نویسنده تصمیم می گیرد این داستان را بنویسد.»

زهرا ابویسانی ادامه داد: «دولت آبادی یک نگاه حماسی در این داستان دارد. آب در آیین باستان رمز جاودانگی، زندگی و تداوم را بیان می کند. گذر از آب نمادی از حمایت ایزدی از قهرمان ایرانی است. تانکر آب در تپه صفر که اسرای ایرانی و عراقی دوست دارند به آن برسند این زنده بودن هر دو طرف در گرو رسیدن به منبع آب و زنده ماندن، نمادین است. نویسنده در جایی دیگر دو موضوع سمبلیک را نیز مطرح می‌کند. موضوع ماده شیری که بی‌توجه به دوست یا دشمن تشنگان زمین را با شیر خود سیراب می‌کند و دیگری تبدیل شدن انسان به کبوتر.»

مجید نصرآبادی در ادامه این نشست به موضوع زبان اشاره می کند: «در جای جای این داستان کلمات و ترکیبات عامیانه و بومی را زیاد می‌بینیم. من معتقدم باید برای پیشرفت داستان‌نویسی، ادبیات کلاسیک را خواند. یک نویسنده ایتالیایی به نام ایتالو کالوینو کتابی با عنوان «چرا باید کلاسیک را خواند؟» منتشر کرده است. این که ما فکر می‌کنیم داستان نقل یک خاطره است کاملا اشتباه است. دولت‌آبادی کاملا با زبان آشناست. ما در این کتاب شیوه‌های روایت ذهنی یا جریان سیال ذهن را داریم. نویسنده به سمت حدیث نفس گویی نمی‌رود و خودِ دانای کل وارد تکنیک تداعی معانی می‌شود مانند متن پشت جلد کتاب. که بسیار دلنشین و حرفه ای است که نشان از مهارت دولت آبادی در موضوع دارد.»

این مدرس و منتقد ادبی با اشاره به دیدگاه هرمنوتیک فلسفی گادامر توضیح داد: « کسی که ماشه را می‌کشد و به دیگری نظر می افکند، دیگری را چه می بیند؟ یک حیوان می بیند یا قوطی یا شی خاص؟ اینجاست که نویسندگان و فلاسفه ورود پیدا می‌کنند. دولت آبادی پس از جنگ این داستان را می‌نویسد و از دور به این مسئله نگاه می‌کند. گادامر سه رابطه میان «من و تو» با «دیگری» برقرار می کند. اول دیگری یا تو را در مقام ابژه یا ابزار می بیند. دوم فرافکنی تاملی و سوم سنتی که سخن می گوید. گادامر می‌گوید باید دیگری را به رسمیت بشناسیم. دولت آبادی، کاراکتر‌ها را در این رمان به نحوی طراحی می‌کند که مثلا کاراکتر سرگرد عراقی، از طرفی، دیگران را یک شی می‌بیند و از طرف دیگر، عرب بودن را بر عجمیت ارجحیت می‌دهد. در مقابل کاراکتر کاتب، انسان دوست است و به رسالت قلم اشاره می کند. همچنین کاراکتر راوی ایرانی، نمی خواهد اسیرش کشته شود و به اخلاقیات اشاره می کند.»@ایبنا

نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» اثر محمود دولت آبادی

نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» اثر محمود دولت آبادی

با حضور :

دکتر زهرا ابویسانی

مجید نصرآبادی

مصطفی بیـــان

زمان: شنبه دوم تیر ماه ۱۳۹۷ / ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰

مکان: نیشابور ، خیابان شهید جعفری، کتابخانه دکتر علی شریعتی ، سالن مرجع

قاسم کشکولی نویسنده رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» در نیشابور

قاسم کشکولی نویسنده رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» برگزیده جایزه ادبی مهرگان
قاسم کشکولی نویسنده رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» برگزیده جایزه ادبی مهرگان
نشست دیدار با ابوالفضل حسینی، داور جایزه ادبی مهرگان و قاسم کشکولی نویسنده رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» برگزیده جایزه ادبی مهرگان در سال ۹۷ سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷ برگزار شد.
به گزارش ايسنا- منطقه خراسان،  در این نشست قسمتی از رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» توسط نویسنده خوانده شد؛ سپس مصطفی بیان، دبیر انجمن داستان سیمرغ نیشابور، در ابتدای این جلسه گزارشی از فعالیت‌های سه ساله این انجمن را ارائه داد.
در ادامه ابوالفضل حسيني و قاسم كشكولي به پرسش‌هاي حاضران پاسخ گفت.
داور جایزه ادبی مهرگان با بيان اين كه ۲۸۵ رمان منتشر شده از سال‌های ۹۴ و ۹۵ به دبیرخانه جایزه ادبی مهرگان ارسال شد؛ به رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» اشاره كرد و گفت: اول، کشش به خلاقیت در اکثر آثار وجود داشت. دوم، توجه به فرم و ساختار داستانی؛ سوم، توجه به محتوا و جهان بینی نویسنده، همچنین توجه به مسائل اجتماعی و تاریخی؛ چهارم نثر تمیز و سالم که مغلوب تکنیک نشده است و پنجم، رفتن به ریشه‌های روایی؛ این رمان اثری است که برای طرح مسائل عمیق ذهن و روان انسان معاصر و تصویر کردنِ فردیت انسان شهری به شدت متکی به فرم و ساخت است.
وي ادامه داد: همه چیز بر مدار ماجرای سقوط و مرگ رکسانا می‌چرخد اما در هر لایه‌ای از روایت ابعاد تازه‌ای از واقعیت آشکار می‌شود تا جایی که رویداد مرکزی اهمیتش را از دست می‌دهد و مخاطب در می‌یابد که سررشته واقعیت را در لایه‌های متعدد روایی پیدا کند.
حسيني افزود: مخاطب هر چه بیشتر جلو می‌رود با شبکه تو در تویي از روایت‌هایی که پیرامون یک رویداد تنیده شده‌اند، روبه رو می شود تا جایی که مرز واقعیت و خیال، عقل و جنون، امکان و وقوع، قطعیت و تردید در هم ادغام می‌شود و مسئله راوی تبدیل به مسئله انسان می‌گردد.
در ادامه قاسم كشكولي عنوان كرد: داستان کوتاه و رمان ایرانی به گمان من در حال حاضر شرایط خوبی دارد؛ من رمان‌نویس هستم. رمان‌نویس اندیشه‌اش را از دریچه کتابش می‌گوید. من به‌عنوان یک نویسنده ابتدا باید داستان بگویم. یک نویسنده باید بتواند حتی وقتی در مورد انتزاعی‌ترین مسائل، هم می‌نویسد آن را داستانی بنویسد.
وي اظهار كرد: من دوست دارم داستان‌های نویسندگان نیشابور را بخوانم و چیزی از داستان‌ هایشان یاد یگیرم و غافلگیرم کنند.
كشكولي در بخش ديگري از صحبت‌هايش گفت: اين كه يك اثر در خارج از كشور منتشر شود، آن چنان اهميت ندارد به این دلیل که ما برای این جا داریم کتاب می‌نویسیم نه برای خارج از کشور. مخاطب ما این جاست.
وي بيان كرد: گویاترین چیز برای من اندیشه است که باید آن را داستان کنم و اين کار بسیار خطرناکی است به دلیل این که داستان حمال اندیشه می‌شود و بعد از آن مرحله مصالح را باید جمع آوری کرد شخصیت‌ها را شناسایی کرد؛ زمان و مکان را مشخص کرد و باید آن قدر روی این مصالح کار کرد تا خودشان را پیدا کنند. نویسنده باید اندیشه شخصی داشته باشد و رمان نویس باید اندیشه‌ای را برای خود شخصی سازی کند.

ایده پردازی در رمان «زنی با موهای قرمز» نوشته اورهان پاموک

عنوان مقاله : ایده پردازی در رمان «زنی با موهای قرمز» نوشته اورهان پاموک

«می خواستم نویسنده شوم، چون موقع نوشتن می توانستم افکارم و تصاویری را که نتوانسته بودم با آنها خودم را به خودم نشان دهم و احساساتم را روی کاغذ بیاورم.» (از متن رمان).

جِم، پسری جوان که در واقع می خواست نویسنده شود، به اصرار مادرش به دانشگاه رفت و مهندس زمین شناسی و پیمانکار شد. پدرش (آکین چلیک)، داروساز و مارکسیست است. وقتی جِم بچه بوده در بازجویی شکنجه شده و سال ها حبس کشیده است. داروخانه کوچکی به نام «حیات» دارد. وقتی می دید که پدرش در حضور دوستان سیاسی اش معذب است، زیاد در داروخانه نمی ماند. به مادرش نمی گفت در داروخانه دوستان سیاسی پدر را دیده است. اما در عین حال می دانست دلیل دعواهای بی سر و صدای پدر و مادرش فقط سیاست نیست. شاید همدیگر را دوست نداشتند.

در ادامه ی داستان، جِم با اوستا محمود چاه کن آشنا می شود. مادرش را راضی می کند که پولی را که در دو ماه در جالیز شوهر خاله اش می گیرد طی دو هفته در کنار اوستا محمود به دست آورد و به این ترتیب هزینه آموزشگاه و امتحان ورودی به دانشگاه را به راحتی بپردازد و همچنین فرصت کافی برای مطالعه داشته باشد. مادرش مخالف بود اما با اصرار جِم مجبور شد قبول کند.

اوستا محمود مرد عجیبی بود. پدرِ جِم به خاطر راز داری سیاسی اش از کارهای مهمش با جِم حرف نمی زد، اما اوستا محمود پیش از از انجام هر کاری، حتی تعیین محل حفر چاه ایده اش را با جِم در میان می گذاشت. جِم را «شازده» صدا می کرد و رفتار پدرانه با جِم داشت. برایش حکایت های آموزنده و ترسناک تعریف می کرد. وقتی از بلاهایی که بی دقتی شاگرد سر اوستا می آورد حرف می زد، جِم حس می کرد با دنیای زیر زمین، عالم مردگان، اعماق خاک و بهشت و جهنم رابطه دارد و مو به تن جِم راست می شد. انگار اوستا محمود معتقد بود با کندنِ زمین به سوی خدا و فرشتگان پیش می رویم.

تا آن زمان، جِم از پدرش داستان و حکایت نشنیده بود. ولی اوستا محمود هر شب از تصویر خراب یا بی رنگ و روی تلویزیون، از مشکلی که در طول روز با آن مواجه شده بودند یا از یک خاطره شروع می کرد و می رسید به حکایت گفتن. معلوم نبود این داستان ها واقعیت دارد یا نه! اما غرق شدن در حکایت ها و نتایجی که اوستا محمود از آنها می گرفت برای جِم لذت بخش بود.

اوستا محمود عقیده های جالبی داشت. به عقیده ی اوستا محمود، هر ستاره نشانه ی یک زندگی بود. از این رو، وقتی ستاره ای می افتاد، مرگ کسی را خبر می دادند!

بخش مهمی از داستان های اوستا محمود، دینی بود. مثلا حکایت شیطان و انسان، داستان یوسف و برادرانش، داستان ابراهیم و اسماعیل.

داستان در اینجا ختم نمی شود. جِم درگیر ماجرایی عاشقانه می شود که زندگی اش را برای همیشه تغییر می دهد. جِم عاشق زن زیبا، جوان، قد بلند، مو قرمز، بازیگر تئاتر و از خود بزرگتر می شود. نامش «گل جهان» است و در گروه تئاتر سیار همراه خانواده اش کار می کند. زن حالت خاص و جذابی داشت. او را نمی شناخت اما حسِ خوبی به او داشت. نگاه مهربانانه و دوستانه ای به جِم می انداخت؛ و جِم فقط به فکر دیدنِ زن مو قرمز به تئاتر می رفت. «وقتی کسی من را نگاه نمی کند بیش از همیشه خودم هستم.» (از متن رمان).

اما جِم متوجه می شود که زن مو قرمز متاهل است و همراه شوهرش در گروه تئاتر زندگی می کند! چرا جِم قبلا به این موضوع احمقانه فکر نکرده بود!؟ پسری دبیرستانی که عاشق زنِ جوان، متاهل و هم سن مادرش شده بود! چرا نمی توانست عشق کودکانه اش را پنهان کند!؟ چرا اخلاق سیاسی چپ گرای پدرش را به ارث نبرده بود!؟ به همین دلیل می خواست نویسنده شود…!؟

«نویسنده می شدم و زندگی ام مانند ستارگان بالای سرم درخشان می شد. سرنوشت مشخصی داشتم، آن را می دیدم و می پذیرفتم. چه بسا رمانی هم درباره ی زن مو قرمز می نوشتم.» (از متن رمان).

هم زمان با داستان اصلی رمان، اورهان پاموک در این رمان، افسانه ها و اسطوره ها مانند رستم و سهراب شاهنامه فردوسی و افسانه ی شاه اودیپ را با واقعیت پیوند می زند و ماجرایی جدید و تو در تو می آفریند.

«یک شب که اوستا محمود نیامد قصبه، رفتم داخل چادر تئاتر و پارچه نوشته ها و پلاکاردهای تبلیغاتی را خواندم: انتقام شاعر، رستم و سهراب، فرهاد کوه کن، ماجراهایی که در تلویزیون نمی بینید!» (از متن رمان).

داستان درباره رازهای درون پدر و پسر است. مادرِ جِم معتقد بود که پدرِ جم، قهرمان است و باید به او افتخار کند. اما فرق بسیاری بین پدر و اوستا محمود برای جِم وجود داشت. اوستا محمود و جِم رابطه ی پدر و پسری با هم داشتند. اوستا محمود عقیده داشت رابطه ی اوستا و شاگرد، شبیه رابطه ی پدر و پسر است. اوستا وظیفه داشت شاگردش را مثل پسرش دوست داشته باشد، حمایتش کند و آموزشش بدهد، چون کارش بعد از خودش به شاگردش ارث می رسید.

«شوخی های پدرم و حرف هایش من را سرگرم می کرد و به فکر وا می داشت، در سایه ی او استعدادم را کشف می کردم، اما هیچ وقت حرف هایش باورم نمی شد، ولی حرف های اوستا محمود همیشه تسلی دهنده و اعتماد بخش بود.» (از متن رمان).

جِم معتقد بود اصلا پدرش مثل اوستا محمود به او توجه نداشت. با او نمی توانست مثل اوستا محمود از صبح تا شب وقت بگذراند. اوستا محمود چه می کرد که این احساسات در جِم زنده می شد؟ چرا اوستا محمود می خواست که جِم از او خوشش بیاید؟ چرا مارکسیست بودنِ پدرِ جِم ذهنِ گل جهان را مشغول کرد؟ سوال هایی که در ذهن جِم (خواننده) می آمد. تازه جِم فهمیده بود که افکار آدم گاهی با کلمات و گاهی با تصاویر به ذهن می آیند. برای این کار کافی است انسان نگاه کند، ببیند و آنچه را دیده خوب بفهمد و در قالب کلمه ها بیان کند. جِم خودش را مدیون زن مو قرمز می دانست. همه ی چیزهایی را که در دنیا و در فکرش بود با هم جمع و به معنایی واحد مبدل شده بودند.

رمان «زنی با موهای قرمز» در سال ۲۰۱۶ منتشر شد. اورهان پاموک موضوعات جاری را از طریق افسانه ‌های زمان‌ های مختلف در هم آمیخته و آن را با عشق، حسادت، و رابطه بین پدر و پسر، به وسیله تصاویری که از حوادث تاریخی ایجاد می‌کند، نشان می‌دهد. رمان در كنار پرداختن به زن مو قرمز كه بازيگر تئاتر است و با زيبايی رازگونه ‌اش عقل از سر جِم نوجوان می ‌برد، در چارچوب نمايشنامه «اوديپوس» اثر سوفوكلس كه در آن پسری پدرش را به قتل می ‌رساند و داستان رستم و سهراب شاهنامه فردوسی كه پدری دستش را به خون پسرش آلوده می ‌كند، به بررسی رابطه پدر و پسر می ‌پردازد.

«داشتم سطل را کج می کردم که بگذارمش روی تخته که ناگهان سطل از قلاب آزاد شد و افتاد توی چاه. برای یک ثانیه منجمد شدم. بلافاصله داد زدم: اوستااااا!. یک ثانیه قبلش اوستا داشت داد می زد، اما ان لحظه ساکت شده بود.» (از متن رمان).

در واقع در این رمان روابط حاکم بر انسان عصر جدید توسط روایت های کهن تفسیر می گردد. اورهان پاموک، هوشمندانه و خلاقانه  سعی می‌کند با توسعه ی این داستان، نگاهی تازه‌ به هر گونه رابطه ی مرید و مرادی بیندازد؛ چه این رابطه، رابطه ی پدر و فرزند باشد، چه رابطه ی حکومت و شهروند و چه رابطه ی خدا و بنده.

«پس (پدرت) در حق تو پدری نکرده. تو هم برای خودت پدر دیگری پیدا کن. همه در این مملکت پدرهای زیادی دارند. دولت پدر است. خدا پدر است. ارباب پدر است. مافیا پدر است، اینجا هیچ کس نمی تواند بی پدر زندگی کند.» (صفحه ۹۱ کتاب).

اورهان پاموک در مورد این کتاب می گوید: «تراژدی اصلی كه انسان امروزی با آن مواجه است در اين چارچوب معنا و مفهوم می ‌يابد. ما نويسندگان بايد در رمان‌ های ‌مان به اين موضوع توجه اساسی داشته باشيم. يعنی فقط به موضوع تسليم در برابر قدرت مطلق و گفتن اينكه «هيچ راه فراری وجود ندارد، خدا يا حكومت هر چه بخواهد همان خواهد شد، چاره ديگری وجود ندارد» بسنده نكنيم و به فرد احترام قايل شويم. بايد به ابعاد مختلف شخصيت قهرمان رمان، شكنندگی و تراژدی او توجه كنيم، به تقلای اوديپوس، دلتنگی سهراب برای ديدن پدر، حسرت و اندوه پدران نسبت به فرزندان و همدردی فرزندان نسبت به پدران توجه كنيم. مفهوم شكنندگی انسان‌ ها مهم‌تر از مفهوم حكومت بزرگ و قدرتمند است. من به فرد بيشتر اهميت می ‌دهم. به نظر من مقدس‌ترين چيز فرد و انسان است نه دولت يا حكومت. می ‌خواهم شكنندگی و انسانيتش را در برابر پيشگويی ‌ها و بدبختی ‌ها ببينم. ادبيات به نظر من نه دولت بلكه ديوان تمام مردمان انسان باور است.»

«شاید می خواستم میل یافتن پدری جدید را از خودم هم پنهان کنم. همان طور که رستم، سهراب را ترک کرده بود، پدرم هم من را رها کرده و رفته بود، اول به زندان، بعد هم سراغ زندگی جدیدش، و من به جای او دنبال پدرهای دیگر گشته و به نصیحت هایشان گوش داده بودم.» (از متن رمان).

«اورهان پاموک»، قصه گوی خوبی است. نثر ساده و روان، توصیف زندگی و کشش داستانی از ویژگی های خوب نویسندگی اورهان پاموک است.

اورهان پاموک ایده رمانش را از کجا می آورد؟

ایده های پاموک تخیل هایی هستند که ریشه در زندگی شخصی او دارند. پاموک می گوید: «وقتی رمان كتاب سياه را به پايان می ‌بردم يک اوستای چاه‌ كن و شاگردش در همسايگی ويلای خانوادگی ‌مان در مشغول كندن چاه بودند. اين موضوع سی سال به درازا كشيد. من هم به اوستای چاه ‌كن و پسرش و هم به رابطه پدر و فرزندی ‌شان توجه داشتم. اما صرف اين رابطه به نظر من برای نوشتن رمان كافی نبود. قصد داشتم آن را به موضوعات مهم‌تری گره بزنم. اوستای چاه‌كن يا همان پدر بی وقفه به پسرش دستور می ‌داد و امر و نهی می ‌كرد. او هم از اين دستورات اطاعت می ‌كرد. از يک طرف پدر و پسر مثل فرمانده و سرباز بودند و از طرف ديگر رابطه دوستانه ‌ای بين آنان جريان داشت. با هم غذا می ‌پختند و بی ‌سر و صدا تلويزيون تماشا می ‌كردند و من از دور رفتار آنان را زيرنظر داشتم. اين چارچوب اوليه داستان بود. اما همان طور كه گفتم، مجبور بودم آن را به يک چارچوب مفهومی گسترده ‌ای گره بزنم: خودكامگی. فرديت شخص امر و نهی ‌كننده و فرديت شخص اطاعت‌كننده. فرديت شخصی كه منتظر است به دستوراتش گوش كنند و فرديت شخصی كه قرار است پسر يا شاگرد او باشد.»

بنابراین راز ایده پردازی اورهان پاموک، «ساختن و پرداختن پیرنگی پویا، مهیج و مفهومی» است. آن طور که پاموک خلق می کند، این است که بگذارید تخیل تان درباره ی زندگی به هر جا می خواهد سرک بکشد. با این روش می توان مانند جِم، داستان مدرن بنویسیم. داستانی عاشقانه و روحی که به دنبال زندگی می دود و برای چیزی که فکر می کند نهایت خواسته اش از زندگی است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / خرداد ۱۳۹۷

جهان بینی خیام از نگاه داریوش شایگان

عنوان مقاله : جهان بینی خیام از نگاه داریوش شایگان

«داریوش شایگان»، فیلسوف و نویسنده ایرانی، بامداد دوم فروردین امسال در ۸۳ سالگی چشم از جهان هستی فرو بست. این اندیشمند ایرانی در سال ۱۳۹۳ کتابی با عنوان «پنج اقلیم حضور» توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر کرد که کتابش تا به امروز به چاپ هفتم در شمارگان های دو هزار نسخه تجدید چاپ شده است.

شایگان در این کتاب در مقام یک اندیشمند و متفکر به پنج شاعران بزرگ ایرانی (فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ) پرداخته است و بنابراین تحلیل او از نوع تحلیل ادبی نیست بلکه او می‌خواهد بنیان‌ های فکری ایرانیان را به بحث بگذارد.

داریوش شایگان در ابتدای مقاله «خیام، لحظه های برق آسای حضور»، انس و علاقه اش را نسبت به خیام ابراز می کند اما درباره محیط فلسفی و فکری که خیام در آن زیسته، می نویسد این محیط باعث شده خیام محتاط باشد. نویسنده با مطالعه ۵۰ – ۶۰ رباعی خیام به این نتیجه می رسد که خیام دنیای نوافلاطونی را وارونه کرده، یعنی عالم قوس صعودی و قوس نزولی – چنان که بین بیشتر متفکرین ما مثل حافظ و مولوی هست – در خیام نیست. خیام بیشتر صحبت از هوشیاری لحظات و دم می کند؛ چون زمان در تفکر خیام تکرار مکررات است. همان حوادث تکرار می شود و این ملالی که در زندگی از تکرار می آید، باعث می شود که خیام بخواهد آن لحظه ای را پیدا کند. برای همین است که داریوش شایگان می گوید: «لحظات برق آسای حضور» جایی است که انسان به نحوی از زمان می گریزد و پا به عرصه دیگری از آگاهی می گذارد.

نویسنده این کتاب معتقد است که حرف های خیام اکثرا روان و ساده است. پشت سر این بیان روان، یک تفکر عمیق وجود دارد که همان مفهوم زمان است. شایگان، شباهت این را در بودیسم هم یافته است. یعنی اینکه اولا صحبت وجود و هستی نمی شود صحبت از تکرار حوادثی است که بر می گردند.

شایگان در کتابش می نویسد: «جهان خیام خارج از حیطه مذهب و اسطوره است». اگر به رباعیاتی که محکم است نگاه کنیم در آنها نه صحبت از آخرت و بهشت است نه معاد. به همین دلیل خیام، استثنایی است و خارج از این هاست. برای همیشه حیرت انگیز بوده که نه در همه ی رباعیات بلکه در رباعیات محکمی که صادق هدایت و یا علی دشتی انتخاب کرده، اگر کسی این رباعیات را تصادفا و بدون نام شاعر پیدا می کرد اصلا نمی فهمید خیام، مسلمان است. چنین تفکر خاصی است که یک حالت بی تعلقی نسبت به مسائل دنیا به آدم دست می دهد.

داریوش شایگان به پوچی که در تفکر خیام وجود دارد اشاره می کند و پاسخ می دهد: «فانوس خیال، فانوسی است که تصویر تولید می کند اما این تصاویر وهم اند و وجود ندارند. کاری که خیام می کند همان چیزی است که در فلسفه ی یونانی تعلیق لحظه در زمان است. معنی دنیا از عریانی شعر خیام مستفاد می شود، به طوری که دو روی سکه است. یک روی آن تصاویری است که ما می بینیم و آن روی دیگرش هم هیچ است، تکرار ابدی است. نه آغاز دارد نه پایان. این گاهی می تواند به نیهیلیسم هم تعبیر شود.»

نویسنده معتقد است رگه های مختلف یونانی و رومی در آثار صادق هدایت نفوذ کرده است. خیلی می شود این نفوذها را در آثار هدایت و سایر ادیبان دید. داریوش شایگان توضیح می دهد: «گاهی شعرهای حافظ هم خیامی می شود. حتی یک بار دوستی شعری از فردوسی خواند که آن هم در جایی خیامی شده بود. این کوران خیامی در ایران هست – چه خیام این اشعار را سروده باشد چه او نسروده باشد.»

به گمان داریوش شایگان، خیام تنها متفکر ایرانی است که جغرافیای افلاطونی بالا و پایین را به هم ریخته و در عرصه جهانی بینی کلی ایران، مردی است در حاشیه. جهانی که خیام ترسیم می کند در خارج از حیطه ی مذهب و اسطوره قرار دارد. در این جهان نه از عوامل کشف و شهود، از آن گونه که نزد حافظ سراغ داریم و نوعی جغرافیای هستی را به دست می دهد، خبری ست و نه از بی خودی مولانا که از طریق جریان سیال آسای صوَر، جان را به سوی «هفت پرده ی افلاک» بر می کشد اثری؛ نه از حکمت عملی سعدی در آن نشانی ست و نه از خاطره ی اساطیری فردوسی نمونه ای. این جهان، جهانی است بیرون از صورت ها و الگوهای ازلی، بیرون از حیطه ی ادیان و مختصاتش، از عروج و رستاخیز و معاد. جهانی ست برهوت که معنایش را از عریانی اش می گیرد.

برای خیام، عبور از این جهان به جهانی دیگر وجهی تصاعدی ندارد بلکه انقطاعی آنی ست. نوعی تعلیق زمان به صورت لحظات برق آسای حضور که یک سویش ظهور بی جواب است و سوی دیگرش هیچ: وهم است و خیال دو روی یک سکه است. یک سویش معنای عظیم عدم است و سوی دیگرش فانوس خیال.

جهان دو دروازه دارد: از دری به درون می آییم، و از در دیگر به در می شویم. انسان میان دو عدم گرفتار است.

چون حاصل آدمی در این جای دو در

جز درد دل و دادن جان نیست دگر

خرم دل آنکه یک نفس زنده نبود

و آسوده کسی که خود نزاد از مادر

و این امر ناشی از نقصی است که در ذات چیزها، در بیهودگی ذاتی و ازلی جهان، مستقر است. میان این دو عدم، حُلّه هستی از رنج بافته شده است، اما رنجی چنان اساسی که به نوعی پرده ی بنیاد وجود را تشکیل می دهد، چرا که وجود جز باز تولید نیست:

نا آمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه می کشیم نایند هنوز

اما فضای میان دو دروازه همچنین نمایشی است که لجوجانه تکرار می شود. خیام از طریق تصاویر کوزه گر، کوزه، اعضای پخش و پلا شده ی اجسادِ پوسیده ی موجودات که با اشکال گوناگونِ گِل کوزه گری هم سان می شود، تکرار توهم آمیز پدیده ها را نشان می دهد. با پیش بینی قریب الوقوع بودنِ واقعه ای که برایم روی می دهد، با به تعلیق در آوردن لحظه ی مشارکت که همین دم و لحظه است، از مرگ فرا می گذرم و این دم گسستی است که بیرون از توالی قریب الوقوع واقعه روی می دهد، به نحوی که حالت ناگهانی بودنِ آن را می گیرد، آن را مهار می کند، و هجوم مجددش را باطل می سازد: اگر این سبزه زاری را که در این لحظه آن را می ستاییم «تماشاگهی» ست که خود را در برابر نگاه مجذوب ما به جلوه در می آورد، سبزه ای که از خاک وجود ما می روید تماشاگه کسان دیگری خواهد بود که بعد از ما خواهند آمد:

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کسیت

آگاهی خیامی نه چون مولانا عاطفی است، و نه چون حافظ هنرمندانه و پُر احساس. آگاهی خیام عمل ناب هشیاری است که گاه از طریق مستی شرابی به بار می آید که بیداری را سیراب می کند و گاه از طریق تیغ برنده نگاهی تجربه می شود که صاعقه وار از نمودها و پدیده ها سر به در می آورد. این دم، همه ی استمرار را، با همه ی گذشته ای که در پی خود دارد، با همه ی آینده ای که نویدش را می دهد و با همه ی بار ازلی که بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراکم می کند که ناگزیر از فرط فشردگی در یک نقطه – فضای فراموشی منجر می شود. شاعر می گوید با باده هم نشین شو چرا که سراسر قلمرو و سلطنت محمود به این یک دم نمی ارزد. ناله ی چنگ را بشنو که صوت داوود در آن است. به آنها که رفته اند و به آنها که آمده اند میندیش. خوش باش زیرا که مقصود همین است.

با باده نشین، که ملک محمود اینست

وز چنگ شنو، که لحن داود اینست

از آمده و رفته دگر یاد مکن

حالی خوش باش، زانکه مقصود اینست

مقصودِ بی مقصودی کل هستی در این نقطه ی انفجاری به طرز معجزه آسا تقطیر می شود. نقطه ای که در آن گذشته و آینده، بهشت و دوزخ، در فراموشی ای که شکل دهنده ی لحظه ی حضور است زائل و زدوده می شود، حضوری که انطباق دو وجه چیزهاست: وجه ظاهری و وجه واقعی. خیام می گوید مقصود از حیات تنها یک نفس است.

از منزل کفر تا به دین، یک نفس است

وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است

این یک نفس عزیز را خوش می دار

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است

زیرا معلوم نیست این دمی را که فرو می برم بتوانم بار دیگر بر آورم:

پر کن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم، بر آرم یا نه

«رستاخیز» خیام آن لحظه ی سرشار و سرریزی ست که تداوم بیداری را در گسل های ناپیوسته ی قطعهای مکرر تامین می کند، و تداوم آن به دست کسانی از سر گرفته می شود که این تجربه را آزموده اند. این رستاخیز، به عبارت دیگر، به شکل گیریِ جامعه ای متشکل از افرادی می انجامد که در فراسوی زمان و مکان، ابدیتِ بازیافته در لحظه را آزموده اند.

باده همچون دم حال، همچون لحظه، زنگار غم را می شوید.

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست

وین رفتن بی مراد عزمی ست درست

برخیز و میان ببند ای ساقی چُست

کاندوه جهان به می فرو خواهم نشست

کاستن از استمرار وضعیت هایی که باز تکرار می شوند و رها شدن از یکنواختی این تکرار مکرّر، برابر است با تجلی شادی. شراب و شادی دو یار همراهند. شادی تایید رهایی من است از بیهودگی جهان، تضمین لنگر حضور من است در اقیانوس فرّار چیزها و تامین تداوم من است در برابر خطر قطعها در لحظه ای که هستی ام را به تمام در اینجا و اکنون به ودیعه می گذارم.

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی، غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیله را، که شب می گذرد

به دید داریوش شایگان، شادی خیام، «مذهب» اوست. «رستاخیز» اوست در جهانی که نه گناه می شناسد و نه عقوبت. این شادی، شادی موجودِ استثناییِ سازش ناپذیری ست که از هرگونه ماتقدّم و پیش داوری رهاست و با جسارتی کم نظیر جرات می کند که این آیین خاص خود را، به رغم همه ی توهماتی که در ضدیت با آن ایستاده، اعلان کند.

می خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است

گفتم به عروس دهر: کابین تو چیست؟

گفتا: دل خرّم تو کابین من است

به دید نویسنده، شعر خیام نوعی از جهان ‌بینی ایرانی است که از تعارض در اندیشه نبوغ‌ آمیز شاعر برخوردار است و مجموعه ‌ای از تناقضاتی مانند «شک و ایمان، اطاعت و عصیان، و لحظه و ابدیت» است: «خیام نه عارف به معنای متعارف کلمه است…و نه فیلسوفی مشایی‌ ست، نه فقیه است و نه شاعر عهد خود… او به دقت تمام زیر ظاهر دانشمندش پنهان بود.»

زنده یاد داریوش شایگان در شب رونمایی از کتاب «پنج اقلیم حضور» که به همت مجله ی بخارا در مهر ماه ۱۳۹۳ برگزار شد؛ گفت: «به یاد دارم در سال ۱۳۴۲، همسر نیکوس کازنتزاکیس نویسنده معروف یونانی، در ایران مهمان من بود، و در سفری که به شیراز داشتیم پس از بازدید از مقبره سعدی و حافظ، با تاثر و شیفتگی بسیار سخنی گفت که هرگز فراموشش نکردم: «من در هیچ کجای دنیا ندیده ‌ام که مزار و مقبره یک شاعر بزرگ، زیارتگاه مردم باشد! شاید شما تنها ملتی باشید که با شاعرانشان چنین ارتباط معنوی عمیقی دارید و چنان ارجی برایشان قائلید که حضوری مدام در زندگی شما دارند.»

 

مصطفی بیان / داستان نویس و پژوهشگر ادبی

چاپ شده در ویژه نامه روز ملی خیام نیشابوری / هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شنبه ۲۹ اردیبهشت ۹۷

 

منبع:

  • شایگان، داریوش. «پنج اقلیم حضور». نشر فرهنگ معاصر. چاپ اول.
  • ماهنامه تجربه. «دوست دارم ساده بنویسم. گفت و گو با داریوش شایگان». ویژه نامه نوروز ۱۳۹۷٫
  • مجله بخارا. «فیلم سخنان دکتر داریوش شایگان درباره ی حکیم خیام نیشابوری».

هجوم سلبریتی ها در نمایشگاه کتاب تهران

محمود حسینی زاد و مصطفی بیان
محمود حسسینی زاد و مصطفی بیان

عنوان یادداشت: هجوم سلبریتی ها در نمایشگاه کتاب تهران

امسال فرصتی پیش آمد تا همچون سال های گذشته سری به بزرگترین رویداد فرهنگی در حوزه ی کتاب و نشر، یعنی «نمایشگاه کتاب تهران» بزنم. راستش بیش از هر چیز دیدار با ناشران و نویسندگان و دوستان روزنامه نگار در یک جا برایم ارزشمند، ستودنی و جالب است.

با وجود شرایط بحران و شنیده شدن زنگ خطر در حوزه کتاب و کتابخوانی، امسال شاهد حضور پُر رنگ داستان نویسان نیشابوری (به ویژه نیشابوری های ساکن تهران) در نمایشگاه کتاب تهران بودم. رمان «فراموشی» اثر جواد پویان (تقدیر شده جایزه ادبی مهرگان)، رمان «کفتار» اثر مرتضی فخری، رمان «زندگی خانم کاتیوشا ب و همکاران تمام فلزی اش» اثر لیلا پاپلی یزدی، مجموعه داستان «جوالدوز شیطان» اثر محمد اسعدی و مجموعه داستان «آن خاکستری مرموز» اثر سیما رحمتی، پنج اثر در حوزه ی داستان نویسی بودند که در غرفه های نشر نیلوفر، افراز، روزنه، خورشید آفرین و کیان افراز به نمایش گذاشته شدند.

یکی از مهمترین نکات منفی در نمایشگاه امسال که برای من آزار دهنده بود حضور برخی سلبریتی ها بود که اخیرا قلم به دست هم شده‌ اند؛ زیرا آثار مکتوب همچون فضای مجازی حاوی دلنوشته و دردنامه بدون محتوی شده است تا خلق یک شاهکار ادبی و غنی. این باعث می شود صف های طولانی از دخترها و پسرهای جوان بدون توجه به محتوی متن، برای گرفتن امضا و عکس از آنها در نمایشگاه (حتی در غرفه ناشران معتبر) تشکیل می شد که گاهی بخش حراست نمایشگاه مجبور می شد برای برقراری نظم مداخله کند!

به‌ هرحال وقتی می‌بینم فضای فرهنگی نمایشگاه کتاب مورد هجوم سلبریتی ها قرار گرفته است ناراحت می‌شوم؛ گذشته از این آنچه بیش از هر چیز در نمایشگاه به چشم می‌آید حضور آشکار و پنهان برخی چهره هاست که قاعدتا نباید در نمایشگاه حضور می‌داشتند، تا نمایشگاه به محلی برای تبادل دوستداران «یار مهربان» تبدیل شود.

دوستداران کتاب و کتابخوانی این جمله را چندین بار شنیده اند: «نمایشگاه کتاب در اصل یک جور بازار کتاب است». عده ‌ای برای خرید کتاب می ‌آیند، عده‌ ای برای پیکنیک. به‌ ویژه کسانی که برای خرید از شهرستان‌ ها می‌آیند. این علاقه مندان گاه چند کیلو کتاب را به دوش می‌کشند و به شهرستان می‌ برند. متاسفانه سیستم پخش کتاب در ایران هنوز مثل پنجاه سال قبل عمل می‌کند، وگر نه نیازی نبود این هموطنان شهرستانی برای خرید کتاب زحمت چنین سفر طولانی و پُر هزینه‌ ای را به خود هموار کنند. شاید هم وجود بُن های وسوسه برانگیز خرید کتاب است که توسط موسسات و اداره های دولتی پخش شده اند تا مجبور شوند بار سنگین سفر را به دوش گیرند!

شعار امسال نمایشگاه کتاب، «نه به کتاب نخواندن» بود. این شعار در واقع یک اعتراض است. اعتراض می کند به اینکه مردم کتاب نمی خوانند. آژیر خطر «کتاب و کتابخوانی» سال هاست که در کشور به صدا در آمده است. اینکه پیش ‌بینی آینده کتاب چیست؟ و به کدام سمت می‌رویم؟ باید بگویم تا هنگامی که در بر همین پاشنه بچرخد و خانواده ها، آموزش و پرورش و دولتمردان برای «کتاب و کتابخوانی» تره هم خرد نکنند و هیچ‌ جوری نگران حذف «کتاب» از سبد کالای خانواده‌ ها نباشند، نه ‌تنها چیزی عوض نمی‌ شود که ما هر روز بیشتر و بیشتر شاهد تعطیلی کتابفروشی ها و شمارگان تک رقمی کتاب خواهیم بود!

در کنار اخبار بد نمایشگاه، چهارشنبه نوزده اردیبهشت موسسه هفت اقلیم تهران در ادامه سری نشست های دیدار با نویسندگان پیشکسوت با عنوان «یک شب یک نویسنده» به محمود حسینی زاد، نویسنده و مترجم ادبیات آلمانی پرداخت. در پایان این نشست با محمود حسینی زاد در مورد نیشابور، نمایشگاه کتاب و جدیدترین رمانش با عنوان «بیست زخم کاری» صحبت کردیم. بهترین و هیجان انگیزترین قسمت صحبت مان جایی بود که حسینی زاد در مورد انجمن داستان سیمرغ نیشابور گفت: «نام و آوازه ی انجمن شما را شنیده ام!».

مصطفی بیان

دبیر انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در دو هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

نشست ادبی «عصری با عباس معروفی» در نیشابور

مصطفی بیان، مجید نصرآبادی، سیما رحمتی و زهره محقق
مصطفی بیان، مجید نصرآبادی، سیما رحمتی و زهره محقق

انجمن کتاب سیمرغ با مشارکت انجمن داستان سیمرغ نیشابور برگزار می کند:

شنبه / ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ / ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰

آدرس: نیشابور ، خیابان شهید جعفری ، کتابخانه دکتر علی شریعتی ، سالن مرجع

  • سیما رحمتی / بررسی رمان سال بلوا
  • زهره محقق / بررسی رمان سمفونی مردگان
  • مصطفی بیان / بررسی مجموعه داستان دریاروندگان جزیره آبی تر
نشست ادبی عصری با عباس معروفی در نیشابور
نشست ادبی عصری با عباس معروفی در نیشابور

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

«لیلا پاپلی یزدی»، متولد خرداد ۱۳۵۷ در پاریس و دارای مدرک دکتری باستان شناسی است. «زندگی خانم کاتیوشا ب. و همکاران تمام فلزی ‌اش» اولین رمان منتشر شده ی اوست که اواخر سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات روزنه روانه ی بازار کتاب شد. پاپلی یزدی معتقد است که یک نویسنده ی حرفه ای نیست، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده است و حتی هرگز داستان هایش را برای مخاطبی نخوانده است. او می گوید: «روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند.»

لیلا پاپلی یزدی، ساکن نیشابور است. او در کنار انتشار رمان، در حوزه تخصصی اش کتاب و مقالات مختلفی منتشر کرده است. آنچه می خوانید گفت و گویی است با لیلا پاپلی یزدی پیرامون رمان جدیدش که گریزی نیز زده می شود به جهانی داستانی او.

 

وقتی دو فصل اول کتاب تان را خواندم؛ تصمیم گرفتم مجدد آن را با نگاه جدیدتر بخوانم. تصور می کنم نویسنده در این رمان خواهان حقیقت است. طالب ارزش هایی است. ارزش هایی که در انسان ها گم شده است؛ مانند شخصیت اصلی داستان تان (کاتویشا). فرصت برای جبران آینده ندارد و نمی تواند آینده را پیش بینی کند و برخلاف او، گربه ها این توانایی را دارند و در نتیجه جای انسان را اسلحه ها می گیرند!

گربه های داستان، گربه هایی هستند دستکاری شده، همچون اسلحه ها و بخش هایی از بدن آدم اسلحه ها، اینها در واقع ساخته ی سیستم هستند.

داستان شما، نسبتا شبیه انقلاب رومانی در سال ۱۹۸۹ است. سرنگونی رژیم کمونیستی در رومانی و نهایتا دستگیری و اعدام نیکلای چائوشسکو. شما در این رمان به چائوشسکو اشاره می کنید. نامه ای که کاتیوشا روی میزش دید و گمان کرد از اداره گربه ها آمده باشد کاملا شبیه نامه ای است که آغازگر داستانِ انقلاب رومانی و اعلام نارضایتی مردم از حاکمیت است. همچنین که نویسنده در صفحه ۷۷ می نویسد: «می شود الگوی انقلاب فرانسه را به بقیه انقلاب ها تعمیم داد.»

تخصص من باستان شناسی معاصر و سیاسی است. بنابراین پیش فرض ذهنم به گونه ای بررسی ساختارهای حاکمیتی تمامیت خواه هست و این در داستان هایم هم نمود دارد. از سویی، تمام حاکمیت های مستبد از الگوهای مشابه ای پیروی می کنند هر چند از منظر زمینه های اجتماعی و زمانی متفاوت باشند. ساختار حاکمیتی در زمانه ی کاتیوشا هم همینگونه است. یعنی ساختی است بر مبنای شکلی از ایدئولوژی و بر پایه ی یکسان سازی بسیار شدید. درست مثل ساخت های توتالیتر دیگر. منتها به نظرم در این روایت آن چیزی که مهم تر است نحوه ی مقاومت مردمانی هنوز فرهیخته در مقابل این ساختار مستبد است.

اگر با انقلاب های کمونیستی آشنا باشیم راحت تر می توانیم با شخصیت «کاتیوشا» در رمان تان همذات پنداری کنیم. راز کاتیوشا، رازی مخوف است که از منظر اسلحه ها می تواند مستحقق مرگ باشد. راز کاتویشا، خواندنِ کتاب در شهری است که کتابخانه اش جز صد کتاب تایید شده کتاب دیگری ندارد. نکته جالب توجه این است کاتویشا در این فضا با دوستانِ غیرفلزی اش که اتفاقا موجوداتی فرهیخته اند آشنا می شود و از همه مهم تر، اینکه هنوز به امکان «تغییر» باور دارند.

بله! این مردمان، هنوز به تغییر باور دارند و البته راه این تغییر از منظر آنان از مسیر کتابخانه می گذرد. من به عنوان نویسنده، در مورد شباهت این فضا با ساختارهای کمونیستی نظری ندارم. به نظرم این ساختار، یک حاکمیت بسته است شبیه هر حاکمیت مستبدانه ی دیگر. نام چائوشسکو شاید بیشتر نوعی تصادف است یا نوعی ادای دین به نویسنده ی مورد علاقه ام هرتا مولر، تا غرضی برای ربط دو زمینه به هم. اینجا قواعد خودش را دارد و دنیایی کاملا ذهنی است. خواننده البته قطعا آزاد است که زمینه ی کتاب را با هر جای دیگری یا هر زمان دیگری مقایسه کند ولی از منظرِ منِ نویسنده این جهان مستقل است.

نمادهای محتلفی را در رمان تان شاهد هستیم. زینب، کاتیوشا، زن مراد (پری دریایی)، ارشمیدس در جسم های مختلف. انگار انسان، حیوان، فلزات و ماورای طبیعت آمده اند تا عشق و نفرت پس از قرن ها در رنگ و موسیقی و کتاب و کتابخانه و کتابفروشی به جهان بینی ما انسان ها کمک کنند. سوالی که قرن هاست ذهن انسان را درگیر کرده است اما پاسخی برای آن نیافته است. شاید همان راز پنهانی است که در ذهن کاتویشا است.

من قصد نداشته ام سمبلیسم را وارد نوشته ام بکنم. اینها بیشتر از اینکه نماد باشند، تبارند. ما به مثابه انسان، موجودی هستیم از طبیعت فاصله گرفته که در واقع زندگی مان مخلوط شده با حیات فلز و کاغذ و رنگ و دست ساخته های خودمان. هر شخصیت در رمان کاتیوشا، تبار دارد و خلق الساعه پا به عرصه ی وجود نمی گذارد. در مورد کاتیوشا، هولناک ترین پرسش تبار و هویت است. اینکه کیست و چرا بدنش و روحش چنین غریب واکنش نشان می دهند؟ شاید همین است که کاتیوشا این فرصت استثنایی را دارد که هویتش را خودش مشق کند.

چرا تصمیم گرفتید آدم ها را به اسلحه تبدیل کنید؟ اسلحه شناسی خلاقانه، جاسوس شناسی و شیوه ژنتیکی و غیر ژنتیکی تلفیق انسان و حیوان و شی با فلز اسلحه. آیا ما شاهد انقراض بشر هستیم؟

من تصمیم خاصی در این مورد نگرفته ام. لازم است یادآوری کنم، من یک نویسنده ی حرفه ای نیستم، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده ام و حتی هرگز داستان هایم را برای مخاطبی نخوانده ام، از این رو طرح داستانی به شیوه ی حرفه ای نمی نویسم. روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند. قاعدتا ذهن من جهانی را که می سازد بر اساسِ اندوخته ها و مطالعاتش است. از آنجا که شاخه ی تخصصی من باستان شناسی معاصر است، در مورد اسلحه ها زیاد می خوانم. اسلحه از بدوِ شهرنشین شدن انسان همراهش بوده است. پیش از آن سلاح بیشتر برای شکار استفاده می شده اما پس از تمدن، سلاح برای تسخیر و تصرف و کشتار هم نوع هم به کار گرفته شده است. از منظرِ منِ باستان شناس، سلاح از آدمی جدا نیست. تنِ آدمی ظرفیت اندکی برای دفاع طبیعی دارد، نه چنگاله ای ببرسان دارد نه دندان هایی شبیه خرس، نه قدرت دوندگی یوز نه بینایی و سرعت عقاب. از این رو، اختراع سلاح شاید نوعی واکنش به ضعفی ساختاری در طبیعتِ بدنِ آدمی است. این است که در واقع من آدمی را تصویر کرده ام که می بینم نه لزوما شکلی از تغییر ژنتیکی را. این آدم، آدم – اسلحه، از منظر خودش تکامل یافته ی آدمی است که قدرت دفاع اندکی دارد. من در مورد انقراض بشر نظر خاصی ندارم حقیقتا.

رمان شما دارای ساختاری بسیار موثر و لایه های مختلف است همراه با دیدگاه های متفاوت و نگاه به جهان بینی و فلسفه وجودی انسان. خودتان هرگز در این ساختار ادبی گم نشده اید؟

احتمالا حدود سی سال است که داستان می نویسم ولی وقتی این امر برایم جدی شد که در سال ۱۳۸۹ به دلایل فشارهای سیاسی شغلم را از دست دادم. من هیئت علمی دانشگاه در رشته ی باستان شناسی بودم. از دست دادن شغل برای یک معلم فقط از دست دادن راهکار معیشت نیست، بلکه از دست دادن فضای گفتگو و دیالوگ است. همین است که وقتی معلمی شغلش را از دست می دهد، زمان تا ابد کش می آید. روز آدم پُر می شود از ساعت هایی که نمی دانی باهاشان چه کنی. من نه فقط شغلم که فضای زندگی ام را هم از دست دادم و برای نخستین بار در زندگی ام مجبور شدم در شهری کوچک زندگی کنم و عملا دیالوگ من محدود شد به خانواده ام. در این وضعیت، نوعی دیالوگ ذهنی را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم با خیال پردازی ام علمی تر برخورد کنم. بنابراین دنیاهای ذهنی ام را می نویسم. ساخت بسیار پیچیده ی ذهنی و دنیایی که خلق می کنم، کمکم می کند نیاز کمتری به جهان واقعی داشته باشم و از سویی قدم زدن درون این جهان، آرام ترم می کند. بنابراین پاسخ سوال شما منفی است. من از پیچیده بودن این جهان لذت می برم و هرگز در لابیرنتهای عجیبش گم نمی شوم.

یکی دیگر از نکات قابل توجه در رمان شما، حضور شخصیت های فراوان در داستان است. در فصل های ابتدایی رمان به معرفی برخی از شخصیت های داستان مثل آقای تامپلا، مراد و ایشتار، تیستو، پروفسور اودیپوس و غیره می پردازید. چرا شاهد این همه شخصیت داستانی در کتاب تان هستیم!؟

توضیح دقیقی نمی توانم بدهم. همانطور که عرض کردم من هرچه را در دنیای ذهنی ام تجربه می کنم می نویسم و قاعدتا وقت هایی که با موجودات زیادی سر و کار دارم، شخصیت های داستان هم متعدد می شوند و بالعکس.

شخصیت های کاتیوشا، باد شمال، تیستو، ابابیل و زینب، از نظر من شاید جذاب ‌ترین شخصیت های داستان هستند‌؛ انتقال حجم قابل توجهی از بار معنایی داستان به ‌عهده آنهاست. راحت می توانیم اندیشه های برخی از فلاسفه در مورد «فلسفه وجودی و یا زیستنِ انسان» را در این شخصیت های داستان و فضای رمان درک کنیم.

بله و البته از منظر من دوگانه ی آسمان سرخ و کاتیوشا و رابطه پیچیده و توام با هراس و احترام این دو به وضعیت موجودیت می دهد. همه ی اینها که نام بردید، موجوداتی هستند خاکستری. حتی شخصیت های منفی هم لزوما اهریمن نیستند. اینها همه در عین حال قربانی سیستمی هستند که تلاش می کند با دخل و تصرف در تنِ موجودات از آنها چیزِ دیگری بسازد. آنچه آنها را در سوهای مختلف یک طیف قرار می دهد واکنش ها و انتخاب های آنهاست. این گزاره دقیقا باور ذهنی من در زیست جهانِ واقعی ام هم هست. اینکه ما به مثابه انسان و کنشگر در مقابل پدیده های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشابهی قرار می گیریم اما آنچه ما را متفاوت می کند، شکلِ کنشگری ما و تفاوت میدان های بازی است که انتخاب می کنیم. همه ی ما به مثابه انسان، خاکستری هستیم و تنها بازی ماست که تنالیته ی رنگ وجودی ما را روشن تر یا کِدِرتر می کند.

آیا هنگام نوشتن به مخاطبان و خوانندگان نیز فکر می کنید؟

کاتیوشا چهارمین رمانی است که من نوشته ام و البته ما بین اینها ده ها داستان کوتاه هم نوشته ام اما هرگز نوشته هایم را منتشر نمی کردم. شاید تصویر خودم از خودم بیشتر باستان شناسِ معاصر است تا هر پدیده ی دیگری. کاتیوشا اما این شانس را داشت که خوانده شود، توسط استادِ محترمی که کتاب به او تقدیم شده است. او پیشنهاد داد که کاتیوشا منتشر شود و یاری اش کرد تا تنِ کاغذی بپوشد. با این مقدمه در واقع خواستم بگویم من هیچ احتمالی برای منتشر شدن کاتیوشا وقت نوشتنش نمی دادم، از این رو تنها فضای ذهنی ای که مشاهده کرده ام و درونش زیسته ام را توصیف کرده ام.

مصطفی بیان / داستان نویس

این گفت و گو در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۴۵ ، دوشنبه ۲۷ فروردین ۹۷ به چاپ رسید

متمرکز بودن صحنه روی شخصیت و تعلیق در رمان «هرس» نوشته نسیم مرعشی

متمرکز بودن صحنه روی شخصیت و تعلیق در رمان «هرس» نوشته نسیم مرعشی

نویسنده: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / اردیبهشت ۱۳۹۷ / شماره نود و سوم

آنچه باعث ماندگاری یک اثر ادبی می شود؛ «جدی بودنِ یک اثر» است. رمان «هرس» یک اثر ادبی جدی است. نویسنده برای نگارش این اثر ادبی، آرزوی انسان ها را برای درک یک واقعیت تاریخی جامه ی عمل پوشانده و خواننده با مطالعه ی این رمان، بهتر می تواند معنای «زندگی» را درک کند و لذت ببرد.

نسیم مرعشی (نویسنده رمان هرس) به طرحی فکر کرده است که از تجربه و مشاهده ی او سرچشمه گرفته است و به جزئیات آن آشنا است. به راحتی می توان هیجانِ نویسنده را در کلمات و جملات رمان دید. این اشتیاق به خواننده نیز تزریق می شود و در نتیجه روز و شب، ذهن خواننده را به خود مشغول می کند. از این رو نویسنده طرحی را برای داستانش انتخاب کرده است که نمی توان اشتیاق خواننده ی کنجکاو را برای مطالعه این کتاب، پنهان کرد و درباره ی آن با دوستان حرف نزد.

یکی از نکات بارز رمان «هرس» پختگی در «صحنه» است. نویسنده، همه ی آن چیزهایی را که برای نشان دادن صحنه به کار می رود و جزئیاتی که برای ارائه آن انتخاب می شود و تاثیر عمیق و معینی در ذهن خواننده می گذارد تا داستان را باورپذیر کند در رمان «هرس» به کار برده است.

داستان، فضای غمگینی دارد از واقعیت تاریخی که مردمان کشورمان آن را لمس کرده اند. نخل های سوخته ی بی سر که مثل ستون های سنگی توی خاک فرو رفته است و زمینی که سال ها مُرده است و خانه ای که نفس ندارد.

داستان با آمدنِ رسول به همراه فرزندش، مهزیار به دارالطمه آغاز می شود. رسول آمده بود دنبال همسرش، نوال که برش گرداند. اما رسول کسی را در روستا نمی دید. انگار سال هاست کسی اینجا زندگی نمی کرد. نه تکانی، نه صدایی، نه حتی پیچ پیچ کوتاه. پس نوال کجا بود!؟ باید نوال را پیدا می کرد. چاره ی دیگری نداشت.

نویسنده؛ رازهایی را روایت می کند که سرنوشتِ پسران و مادرانی را رقم زد که در لایه های تاریخی گم شدند. هرس، روایتی است برآمده از دلِ تاریخِ جنگ طولانی ایران و عراق. داستان مردی به نام رسول که سال ها بعدِ پایانِ جنگ پی همسر گمشده اش (نوال) می گردد و او را در مکانی عجیب پیدا می کند.

نوال که در گذشته اش پی آن بود تا پسر بزاید. برای این کار دست به رفتاری عجیب می زند که شاید نفرینِ او می شود.

«نوال به چشم های رسول نگاه کرد و چیزی نگفت. او حقش را می خواست و حقش یک پسر بود برای خودش. او بالاخره یک پسر از دنیا می گرفت. می دانست. چرا باید به رسول چیزی می گفت؟ نوال به رسول یک پسر می داد. هر طور که بود.» (از متن داستان).

رمان «هرس» یک واقعیت تلخ از تاریخ معاصر کشورمان است که هیچ وقت به وجود نمی آید مگر آنکه نویسنده پیش از این درباره صحنه ها و نحوه ی زندگی شخصیت های داستانی اش در مکان و زمان مطالعه کرده باشد. به نظر من، یکی از کارهای خوبی که نسیم مرعشی در این رمان انجام داده است از نماد (سمبل) یا فضا و رنگ و حال و هوای غیر واقعی در داستان واقع گرایش استفاده نکرده است. زیرا وقتی بر یک واقعیت تاریخی تاکید و تکرار بورزیم، زیبایی و معنای واقعی آن لطمه می خورد و خواننده نمی تواند با داستان همذات پنداری کند.

نویسنده با استفاده از ابزار «کلمه» حس را در توصیف صحنه ارائه داده است. احساسی که به سادگی در ذهن و قلب خواننده اثر می گذارد و فضای داستان را در ذهنش تداعی و قابل لمس می کند و یا خاطره آن را به یاد می آورد.

همچنین نویسنده از آشفتگیِ فضای داستانی بهره می جوید تا راهی به آشوب ذهنیِ و تلاطم روحی و اوضاع  احوال اجتماعی شخصیت های داستانی اش بگشاید. نیروی غریب این داستان را می توان در شور رمانتیکی دانست که از بهم آمیختگیِ فضای جامعه و وضعیت روحی آدم ها ناشی می شود.

«هر چه جلوتر می رفتند صدا بیشتر می شد. رسول فکر کرد باد است که لای تنه های سوخته می پیچد. اما صدا انسانی بود. آهنگ داشت. شبیه نوحه ای که زن های خرمشهر در مرگ شرهان می خواندند. در مراسم دفن غریبانه اش بی مادر و بی آشنا. رسول نمی فهمید صدا از کجا می آید. صدا از همه جا شنیده می شد. از زمین و آسمان. صدا اوج می گرفت و رسول حس کرد این نوحه آشناتر از نوحه خرمشهر است. هر چه فکر کرد یادش نیامد آن را کجا شنیده تا این که زوزه ی یاد قطعش کرد.» (از متن داستان).

زمان و دوره ی وقوع حادثه، خصوصیات اخلاقی شخصیت های داستان و مقتضیات فکری و روحی، سه مشخصه ی بارز رمان «هرس» است که به فضاسازی و صحنه پردازی رمان کمک سازنده ای داشته است.

نویسنده با استفاده از ابزار «توصیف»، استحکام و تاثیر داستان، داستانش را قوت بخشیده است؛ به زبان ساده تر، خواننده غیر مستقیم در راستای فضای داستان قرار می گیرد و تحت تاثیر مورد نظر نویسنده قرار می گیرد. از این رو، نویسنده، احساسات و خلقیات شخصیت های داستانش را از صافی عبور داده تا بیانش و درکش برای خواننده تاثیرگذارتر باشد.

«هرس»، از جنگ می گوید. از بمب، از گلوله، از خمپاره، از دیوار گلوله خورده، از قاب عکسی با شیشه شکسته، از مُردن، از صدای شیون مادر، از فریاد مردم، از پوتین های خونین، از آدم های تکه تکه، از جنازه ی بچه ی بی دست، از پرت شدنِ گل ها از خاک، از نخل های سوخته ی بی سر. از مردان و زنانی که هیچ وقت نفهمیدن کی مُردن. از شهری که دیگر مردی نداشت.

«خانه ی نوال هم مثل شهر بی مرد شد. نوال از خانه ی بی مرد می ترسید… تلویزیون هم دیگر مرد نداشت. اخبار را زنی با مقنعه ی بلند لخت شیری می گفت. هر روز، هر ساعت.» (از متن داستان).

«با همسایه های شان هفت نفری توی ماشین رسول نشسته بودند و بدون شرهان از خرمشهر می رفتند و توی ماشین هوا نبود. نوال بالای آبادان دود سیاهی می دید که پایین تر از آسمان ایستاده بود و در راه مردمِ پیاده را می دید که با چمدان و بچه ها و گاومیش های شان می رفتند. سرد و سنگین و بی حرف. و زمین زیر پای شان تکان می خورد. گرومب… گرومب…» (از متن داستان).

رمان «هرس»، قصه ی آدم هایی است که برای گذر از خاطراتی دور یا نزدیک، ناچار به بازخوانی آنها شده اند. خواننده در رمان هرس، با چندین داستانِ فرعی روبرو می شود: قصه ی رسول، قصه نوال، قصه مهزیار، قصه انیس، قصه اَمَل، قصه تهانی، قصه شرهان، قصه زن هایی با صورت مُرده و سیاه پوش، قصه ام عقیل، قصه ام ضیا و قصه ی نخلستان. قصه مردهایی که در شهر نبودند.

رمان، شروع خیلی خوبی دارد. این شروع داستان با شرح یک داستان آغاز می شود که هنرمندانه ارائه شده است و خواننده را از همان اول درگیر ماجراهای داستان می کند. نویسنده، دقیقا می داند داستان را باید از کجا شروع کرد. نویسنده، پیش از آنکه پیرنگ را گسترش دهد، به صحنه امکان داده که وضعیت و موقعیت داستان را تشریح کند.

به طور خلاصه می توان؛ صحنه پردازی در رمان «هرس» را در سه نکته خلاصه کرد:

  • متمرکز کردن صحنه روی شخصیت، پیرنگ یا درون مایه
  • صحنه های حادثه و تعلیق
  • استفاده از مکان و زمان در داستان

«جان ایروینگ» رمان نویس معاصر امریکایی می نویسد: «من همیشه با شخصیت یا شخصیت ها شروع می کنم و سپس تا می توانم به اتفاقاتی که باید برای آنها بیفتد فکر می کنم.»

برخی داستان ها به خواننده فقط وعده ی حوادثی را می دهند که صرفا در آثاری که قالب داستانی (ژانر) خاصی دارند اتفاق می افتد؛ مثل داستان های پلیسی، مهیج، جاسوسی و ترسناک. اما رمان «هرس» اینگونه نیست. خواننده در داستان «هرس» شاهد علت ها و معلول ها است که نهایتا «تعلیق» را به وجود می آورند تا خواننده را مجاب کند داستان را ادامه دهد. نویسنده از رازی سخن می گوید. رازی که شخصیت های داستانش را درگیر خود کرده است. این راز همان اشتیاق خواننده است که بداند اتفاق و نتیجه داستان چیست. این اشتیاق همان «تعلیق» است.

یکی از شگردهای رمان هرس، «منتظر گذاشتن خواننده» است. نویسنده با خودداری از ارائه اطلاعات حیاتی در داستان، خواننده را وادار می کند کتاب را رها نکند. این یکی از تکنیک های داستان نویسی است (عنصر تعلیق در داستان).

«ریموند آبستفلد»، منتقد و مدرس داستان معتقد است: «میزان تاثیر حادثه تا حدود زیادی به میزان تعلیقی که نویسنده پیش از خود حادثه ایجاد می کند، بستگی دارد. کار صحنه ی حادثه ی وعده باید این باشد که با وعده دادن و ایجاد انتظار در خواننده تعلیق ایجاد کند. در واقع مثل آگهی های فیلم ها که با نشان دادن صحنه ی حادثه ی وعده ها به اشتیاق مردم برای دیدن صحنه ی های حادثه ی پاداش این فیلم ها دامن می زنند.»

نسیم مرعشی بعد از نگارش دومین رمانش ثابت کرد یک رمان نویس با تجربه و حرفه ای است. او به راحتی می تواند ایده های داستانی اش را پرورش دهد. خواندنِ آثار نویسنده های خوب این حقیقت را آشکار می کند که ساده ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات می تواند به زیباترین و شگفت آورترین شکل داستانی ساخته و پرداخته شوند و برای خواننده جذاب باشند.

مصطفی بیان

منبع:

مرعشی، نسیم. «رمان هرس». انتشارات چشمه. چاپ دوم.

میرصادقی، جمال. «عناصر داستان». انتشارات سخن. چاپ هفتم.

ریموند آبستفلد. کریم زاده، عبدالله. «صحنه پردازی رمان». انتشارات سوره مهر. چاپ اول.

دیوید لاج. رضایی، رضا. «هنر داستان نویسی». نشر نی. چاپ چهارم.

گفت و گوی تعلیق دار در داستان «گیله مرد» اثر بزرگ علوی

گفت و گوی تعلیق دار در داستان «گیله مرد» اثر بزرگ علوی

دو مامور تفنگ به دست (محمدولی وکیل باشی و بلوچ) از میان جنگلی توفان زده و بارانی گیله مرد را برای محاکمه به شهر فومن می برند. داستان در حرکت به وقوع می پیوندد و نویسنده (بزرگ علوی) فرصت می یابد شخصیت های داستان را معرفی کند و رابطه ی پدید آمده بین آنها را شکل دهد. بزرگ علوی از طریق حرف های وکیل باشی و بازگشت های ذهنی گیله مرد به گذشته، حال و هوای اجتماعیِ یک دوره (جنبش دهقانان علیه ارباب ها) و انگیزه ی یاغی شدنِ گیله مرد را به نمایش در می آورد. به واقع، سفر عینیِ سه همراهِ ناگزیر با سفر ذهنیِ گیله مرد و مرد بلوچ کامل می شود و هویت آنها را شکل می دهد.

بزرگ علوی از آشفتگیِ طبیعت بهره می جوید تا راهی به آشوب ذهنیِ گیله مرد بگشاید. آغاز داستان با ترسیم آشفتگی طبیعت، تلاطم روحی شخصیت ها و اوضاع و احوال اجتماعی آن عصر را نشان می دهد.

«باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود» (از متن داستان).

نیروی غریب این داستان را می توان در شور رمانتیکی دانست که از بهم آمیختگیِ طبیعت و وضعیت روحی آدم ها ناشی می شود. جنگل توفان زده هم مکان رویدادهاست و هم زمینه ی ذهنی کنش های گیله مرد را می سازد و مکمل شخصیت اوست (استفاده نویسنده از طبیعت برای پیشبرد مقاصد خود).

شیون زنی که از عمق جنگل به گوش می رسد، مایه ی تکرار شنونده ای است که «چون یک موسیقیِ زیرزمینی…. صحنه ها را قطع می کند یا به هم پیوند می دهد.» (محمد علی سپانلو، باز آفرینی واقعیت، نشر نگاه، صفحه ۶۰)؛ صدایی است که گیله مرد را به اقدام برای فرار و انتقام گیری بر می انگیزد.

مامور اولی، محمدولی وکیل باشی، به ظاهر شجاع اما در واقع ظالم. دیدگاه دولت درباره ی دهقانان را او بیان می کند. گیله مرد را ماجراجو، بیگانه پرست و بی دین می خواند و با حرف های نیشدار خود او را می آزارد. اما گیله مرد فقط در این فکر است که چگونه بگریزد. مامور دومی، مرد بلوچ، برخلاف مامور اولی، مزدور خان بوده و ناراضی از زندگی در شمال، می خواهد پولی به دست آورد و به بلوچستان بگریزد. داستان در حرکت به وقوع می پیوندد و در حین حرکت و صحبت ها بین شخصیت ها، داستان گسترش می یابد. داستان نه با توصیف های خسته کننده، بلکه با حرکت و گفت و گو ادامه می باید.

بزرگ علوی، با تاکید بر نوع رابطه ای که بین سه مرد پدید می آید، تعلیق مناسب داستان را پدید می آورد و مدام بر هول و ولای خواننده برای دانستن ادامه ی ماجرا می افزاید. مرد بلوچ، در غیاب وکیل باشی، با جلب اعتماد گیله مرد، آن دو را درگیر بازی پیچیده ای می کند. مرد بلوچ در فکر جمع کردن پولی است تا به بلوچستان باز گردد. ضمن جستجوی خانه ی گیله مرد هفت تیر او را می یابد. او همچنین می داند که گیله مرد پنجاه تومان پول هم همراه دارد. در قهوه خانه ی بین راه مرد بلوچ هفت تیر را به پنجاه تومان به گیله مرد می فروشد. گیله مرد با خلع سلاح محمد ولی و پوشیدن لباسش از خانه بیرون می رود و درست در زمانی که فکر می کنند به پیروزی نزدیک است با تیر مرد بلوچ از پا در می آید.

«گیله مرد تف کرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وکیل باشی کند و قطار فشنگ را از کمرش باز کرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست، کلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن کرد و از در اتاق بیرون آمد. در جنگل هنوز هم شیون زنی که زجرش می دادند به گوش می رسید. در همین آن صدای تیری شنیده شد و گلوله ای به بازوی راست گیله مرد اصابت کرد. هنوز برنگشته، گلوله ی دیگری به سینه ی او خورد و او را از بالای ایوان سرنگون ساخت. مامور بلوچ کار خود را کرد» (از متن داستان).

شخصیت های اصلی داستان «گیله مرد» و «مرد بلوچ»، یکی نماینده دهقانان و دیگری نماد مامور دولت است؛ اما وجه مشترک هر دو ستم دیدگی آنهاست. در خلال داستان با ستمی که بر هر یک از این چهره ها و چهره های دیگر داستان چون صغرا (همسر کشته شده گیله مرد) آشنا می شویم خصوصا با نقل گذشته ی مرد بلوچ در می یابیم که به هر یک از اقوام این کشور چه ظلم مضاعفی وارد شده است.

صغرا، نماد ظلمی است که بر زن ایرانی رفته است و گیله مرد و مرد بلوچ نماد دو تفکر «انقلاب» و «شورش» هستند.

«گویی در عمق جنگل زنی شیون می کشید، مثل این که می خواست دنیا را پُر از ناله و فغان کند» (از متن داستان).

از همان ابتدا تمامی عناصر داستان به خوبی و در کنار هم به پیشبرد جریان داستان کمک می کنند تا حادثه که در پایان داستان اتفاق می افتد کاملا طبیعی و برای خواننده قابل هضم باشد. در داستان «گیله مرد»، سه رکن اساسی داستان یعنی شرح، گسترش و نمایش به خوبی پرداخته شده است.

مهمترین ابزار داستان گیله مرد:

  • افشای شخصیت ها و انگیزه ی آنها از زبان خود شخصیت ها.
  • ترکیب روایت، گفت و گو و حادثه.
  • تشدید تنش و تعلیق از طریق گفت و گو.

مهمترین نکته قوت داستان بزرگ علوی، داشتنِ تنش، تعلیق و درگیری در داستان است. این سه عنصر با هم فرق دارند، اما به خاطر ارتباط نزدیک آنها با هم می توان آنها را در یک کاسه کرد و گفت هر سه این ها داستان را پیش برده اند. علوی با استفاده از ابزار «گفت و گوی تعلیق دار»، خواننده را جذب داستانش می کند و بدین ترتیب خواننده می تواند شخصیت ها را در خلال واکنش هاشان با محرک های بیرونی بشناسد. همین واکنش هاست که مسیر زندگی و تفکر شخصیت ها را تعیین می کند. نویسنده با استفاده از کلمه که از دهان شخصیت های داستانش بیرون می آید، احساسات و تفکر و رابطه شان را با همدیگر و نقشی که در پیرنگ بر عهده دارند، نشان می دهد و تقویت می کند. به عنوان مثال، گفت و گوی محمد ولی وکیل باشی با گیله مرد در ابتدای داستان.

بزرگ علوی، داستان کوتاه «گیله مرد» را در شهریور ۱۳۲۶ در سن ۴۳ سالگی نوشت. از ویژگی های مهم داستان «گیله مرد»، ساختِ رازآمیز و کنشِ جستجوگرانه ی آنهاست. در داستان های علوی، راوی مثل کارآگاهِ داستان های پلیسی دست به کار شده تا رازِ واقعه ای را که مشمول مرور زمان شده است کشف کند. نویسنده با کنار هم نهادنِ روایت های روایتگرانی غیر موثق، به جلوه های متنوعی از واقعیت توجه می کند؛ راه ها و حدس های متفاوتی را پیش روی خواننده قرار می دهد و پایانی قطعی برای داستان در نظر نمی گیرد (اغلب این روش در داستان های جستجوگرانه ی پلیسی دیده می شود).

داستان «گیله مرد» از بهترین داستان های کوتاه معاصر ایران محسوب می شود. داستان به شیوه واقع گرایانه به جنبش دهقانان می پردازد. شخصیت های داستان بیانگر خصوصیات طبقات اجتماعی عصر نویسنده هستند. از این حیث داستان هم واقع گراست و هم نمادین. در این سال پس از شکست فرقه ی دموکرات آذربایجان، ژاندارم ها برای گرفتن بهره مالکانه به روستاها هجوم می برند. اوضاع اجتماعی سال های پس از شهریور ۱۳۲۰ امکان مطرح شدن نارضایتی های اجتماعی را فراهم می کند. برخورد تمایلات سیاسی و اجتماعی گروه های مختلف افزایش می یابد. بزرگ علوی در این داستان این برخوردها را به صورت مبارزه ی اجتماعی با شرکت فعالانه مردم بیان می کند. همچنین سرنوشت صغرا (همسر کشته شده گیله مرد) نشان دهنده ی اعتراض نویسنده به ظلم حاکم بر زمانه است.

بزرگ علوی از نویسندگانی است که واقعیت اجتماعی از تاریخ معاصر ایران را در داستان هایش قرار می دهد. «گیله مرد» از داستان هایی است که تاثیر عمیقی بر ادبیات معاصر ایران گذاشته است و از نخستین داستان های نویسندگان ایرانی است که در آن پویایی و «حرکت» به جای «توصیف» نشسته‌ است. بنا به دیدگاه جمال میرصادقی، گیله‌مرد «از موفق‌ ترین داستان ‌های کوتاه فارسی است، که از ویژگی‌ های فنی و غنی نیرومندی برخوردار است؛ داستانی دو لایه، هم واقع‌ گرا و هم نمادین. نویسنده تعهد و رسالت انسانی خود را در قبال آنها ادا کرده ‌است. به ‌عبارت دیگر، صرف انتخاب درون‌ مایه یا مضمون و عصیان کردن علیه ظلم و بر بی‌ عدالتی سر برداشتن، نمایش‌ گر اعتراض و خشم نویسنده علیه ناروایی‌های اجتماعی نیز هست».

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۱۳۹۷ / شماره ۹۲

 

منبع:

علوی، بزرگ. مجموعه داستان «گیله مرد». انتشارات نگاه. ۱۳۸۵

میرعابدینی، حسن. «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی/ ج اول». انتشارات کتاب خورشید. ۱۳۹۳

میرعابدینی، حسن. «صد سال داستان نویسی ایران / ج اول». انتشارات چشمه. ۱۳۸۷

علوی، بزرگ. شالچی، امیرحسین (برگردان). «تاریخ و تحول ادبیات جدید ایران». انتشارات نگاه. ۱۳۸۶