همه نوشته‌های mostafa bayan

نویسنده ای که صبح ها می نویسد و عصرها راه می رود.

گاهی نویسنده های مشهور جهان موضوع های داستان هایشان را از لابه لای نوشته های دیگران می یابند؛ شخصیت، حادثه یا فضای موجود در یک کتاب، آن چنان نویسنده را تحت تاثیر قرار می دهد که او را بی اختیار به سوی خلق اثری تازه سوق می دهد. نمونه ی این تاثیر پذیری را در «گونتر گراس» در یکی از آخرین سخنرانی هایش چنین شرح می دهد: «با همسرم برای تحصیلات در شهر کلکته ی هند به سر می بردیم. او در تمام این مدت، کتابی را مطالعه می کرد. من تا آن زمان نسبت به همسرم در خود احساس حسادت نکرده بودم؛ ولی مطالعه ی او، آن هم یک کتاب مخصوص طی ساعت ها و روزها بدون توجه من، حسادت شدید مرا جلب کرد. از خودم پرسیدم، چرا همسرم «اوته» از خواندن این کتاب فارغ نمی شود!؟ چرا حرف نمی زند!؟ با خودم گفتم، باید این کتاب را بخوانم و ببینم چه نوشته که این قدر او را مفتون کرده است. شاید رازی است که با زندگی او درآمیخته است. کتاب متعلق به «فونتانه» بود. من هم شروع به خواندن آن کردم و اندکی بعد مانند همسرم در دنیای دیگری سیر می کردم. هنگامی که می خواستم به آلمان برگردم، در ذهن خود، کتابی درباره ی «فونتانه» به نام «زندگی طولانی» پرورش داده بودم. در آلمان، شروع به نوشتن کردم.»

«گونتر گراس» شخصیت اصلی کتاب، «زندگی طولانی» اش را از یک انسان واقعی وام گرفت. او می گوید: «قهرمان کتاب من، فونتانه، برای دولت «پروس» آلمان کار می کرد. در آن زمان در دولت پروس، سانسور قضیه ای عادی بود. او حتی جاسوس دولت پروس در لندن شد و سپس در ۶۰ سالگی شروع به نوشتن کتاب کرد. پیش از آن روزنامه نگار بود؛ ولی بعد از ۶۰ سالگی کتاب های متعددی نوشت و مرتب کتاب منتشر می کرد. من «فونتانه» و سرگذشت او را در آخرین کتابم به نام این قصه ی طولانی در آغاز قرن ۲۱ زنده کرده ام.»

گونتر گراس از نویسندگانی بود که در کارش از نوعی واقع گرایی جادویی یا همان رئالیسم جادویی بهره می‌برد. او مانند سایر نویسندگان حرفه ای، ساعاتی خاص از شبانه روز را برای نوشتن انتخاب کرده بود. در حقیقت با این عادت، داستان های بهتری می نوشت. «گونتر گراس» در پاسخ به این سوال که بیشتر در چه ساعت هایی می نویسید، پاسخ می دهد: «صبح ها می نویسم و عصرها راه می روم.»

مصطفی بیان

در هفته نامه “همشهری جوان” شنبه ۵ اردیبهشت ۹۴ به چاپ رسید.

ایده نویسنده از کجا می آید

«ایده هاتون رو از کجا می آرین؟» تردید ندارم که پاسخ این سوال را از همه ی نویسنده ها بارها و بارها شنیده اید. هر نویسنده ای جواب خودش را دارد.
تردیدی وجود ندارد که «نویسنده» به عنوان اولین گام برای نوشتن، باید ایده داستانی داشته باشد. حتی نویسنده های حرفه ای که خرج زندگی شان را از کاغذ و قلم شان در می آورند، بسیاری وقت ها با مشکل نداشتن ایده روبرو می شوند.
نویسنده های بسیاری بر این باورند که می توان هرجا داستانی یافت و از هر موضوعی داستانی آفرید، اما اغلب آنها بر این عقیده اند که «تجربه» سرچشمه ی اصلی داستان است و بیشتر نویسنده ها از تجربه های زندگی خود آغاز کرده اند. از این رو، موثرترین و بهترین منبع برای نوشتن داستان، «تجربه» است. وقتی در نوشتن تنها بر عنصر «تخیل» تکیه کند و تجربه و مشاهده را کنار بزند، داستانی که نوشته می شود، اغلب ساختگی و بی روح است، زیرا آن طور اتفاق می افتد که نویسنده تخیل کرده، نه آن طور که در واقعیت ممکن است روی بدهد.
«هنری جمیز»، رمان نویس می گوید که چطور زنی انگلیسی درباره ی پروتستان های فرانسوی رمانی نوشت. وقتی در پاریس بود از پله های مقابل در باز خانه ای بالا رفت، چند پروتستان جوان را دور میزی دید که داشتند غذا می خوردند. همین نگاه کوتاه زن انگلیسی، تصویری در ذهن او به وجود آورد که فکر نوشتن رمان را در تخیل او بیدار کرد و بر اساس همین تجربه، داستان خود را آفرید.
«كارلوس فوئنتس» درباره ی داستان «عروسک ملكه» می گوید: «من فكر می ‌كنم كتاب ‌هايم نشات گرفته از تصويرهای شهری است و شهر روياها يا كابوس‌هايم مكزيكوسيتی است. پاريس يا نيويورک نوشته‌هايم را بر‌نمی ‌انگيزند. بسياری از داستان ‌هايم بر اساس چيزهايی است كه در آنجا ديده‌ ام. مثلا داستان «عروسک ملكه» در كتاب «آب سوخته» چيزی است كه در دوران نوجوانی هر روز عصر شاهد آن بودم. يک خانه آپارتمانی بود: طبقه اولش را می ‌توانستی از لا‌به‌لای پنجره ببينی، و همه‌چيز عادی بود. در شب تبديل می ‌شد به مكانی عجيب و غيرعادی پُر از عروسک ‌ها و گل ‌ها، گل‌ های مرده و يک عروسک يا دختری كه روی تابوتی دراز كشيده بود. من يک نويسنده شهری ‌‌ام و نمی‌توانم ادبيات را خارج از شهر متصور شوم. برای من اين شهر، مكزيكوسيتی و نقاب‌ ها و آينه‌ هايش است، تصويرهای كوچک آشفته ‌يی می ‌بينم وقتی به ريشه اين شهر نمادين می‌نگرم، به گل و لای و لجن شهر- فضايی كه مردم در آن می ‌جنبند، يكديگر را ملاقات می‌كنند و عوض می ‌شوند.»
اما از طرفی نویسنده هایی هستند که چندان با ایده ‌ها کار نمی‌کنند و تمایل دارند که کارشان را با یک صفحه خالی کاغذ آغاز کنند. سپس سعی می‌کنند به یک نقطه یا ابزار بیندیشند. در مرحله بعد تلاش می‌کنند تا میان شخصیت و آن ابزار یک برخورد و رویارویی ایجاد کنند. این ابزار می‌تواند یک کلاه، یک تخته‌سنگ، یک کشتی یا هرچیز دیگری باشد. داستان از ملاقات و رابطه این دو عنصر با یکدیگر به وجود آمده و بیرونی می‌شود. شیوه داستان‌نویسی و روایت ‌های «بن لوری» داستان‌نویس آمریکایی از این دست هست و کاملا اختصاصی و از الگوهای رایج پیروی نمی‌کند. او می گوید: «من کار خیلی زیادی انجام نمی‌دهم، صرفا این رابطه را پیگیری و تعقیب می‌کنم تا ببینم چه چیزی از آن بیرون خواهد آمد. من زمانی که در حال نوشتن هستم فکرهای متنوع و زیادی ندارم. این بیشتر شبیه نوعی زندگی ‌کردن با تجربه‌ های وانمود شده است. این یک رویاست.»
نویسنده این اجازه را دارد تا درباره ی هر چیزی داستان نویسد. «ویلیام فاکنر» گفته است: «هنرمند، کاملا به اصول اخلاقی بی اعتناست، دستبرد می زند، اقتباس می کند، یا از همه و هرکس می دزد تا داستانش را کامل کند.» ویلیام شکسپیر، هنری فیلدینگ، هنری جیمز، جرج برنارد شاو و انوره دوبالزاک نیز از فکرها، داستان ها، طرح ها، شخصیت ها و مفاهیم گذشتگان استفاده کرده اند. به گفته «لئونارد بیشاب»: «این کار غیر اخلاقی نیست. این کار، سرقت ادبی نیست؛ حتی اخذ و اقتباس موذیانه هم نیست؛ بلکه استفاده از میراث ادبی است. چه بسا دیر یا زود، دیگران نیز از آثار و میراث ادبی شما استفاده کنند.»
هنوز تحقیقات آماری دقیقی روی موضوع های داستانی نویسندگان انجام نگرفته است؛ ولی بطور یقین می توان گفت: آفرینندگان بیشتر رمان های بزرگ، موضوع های رمان هایشان را از لابه لای خاطرات کودکی و نوجوانیشان گرفته اند. شاید علت اصلی این مهم، خالی بودن ذهن کودک از تجربه های تازه و جذابیت اولین برخوردهای او با جهان بیرون باشد. نمونه ی موفق بهره گیری از ماجراهای دوران کودکی را می توان در رمان «سرگذشت هکلبری فین» مارک تواین و رمان «ناتوردشت» نوشته ی جی.دی.سلینجر دید. بیشتر شخصیت های کودک و نوجوان رمان های «چارلز دیکنز» شباهت زیادی به زندگی کودکانه او دارد. چارلز پاسخ می دهد: «همیشه نمی دانم از کجا؛ اما به گونه ای و از جایی ایده ای می رسد و من آن را مانند نطفه ای برای هفته ها و ماه ها و سال ها در خودم نگه می دارم تا این که سرانجام به مرحله ی جنینی برسد و رفته رفته شکلی مبهم – اما محسوس – به خود بگیرد. آن گاه به صورت آزمایشی، روی آن به عنوان طرح اولیه، شروع به کار می کنم.»
استاد جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» می نویسد: سرچشمه های دیگر داستان را می توان در زندگی گذشتگان، آثار، قصه های کهن (داستان کیمیاگر نوشته پائولوکوئیلو اقتباسی از داستان شرقی هزار و یک شب)، تاریخ، حوادث و حوادث روزنامه ها (رمان پائولا نوشته ایزابل آلنده) ، رویا و سینما و تئاتر (داستان مردی از گوشه ی خیابان نوته نوشته بورخس از فیلم های گانگستری) خلاصه کرد. نویسنده هایی هستند که انتخاب موضوع را به عهده ی «حوادث و دردهای زمانه» وا می گذارند. «تورگینف» موضوع های داستانی اش را از مردمی انتخاب می کرد که میانشان زاده شده بود.
«توماس اچ. اوزل» در مقاله «چطور ایده پردازی کنیم» می نویسد: «همیشه دفترچه ای همراه خود داشته باشید و مطالب مجله ها و روزنامه ها، فکرهاتان، مشاهدات تان و هر چیز ثبت کردنی دیگر را در آن یادداشت کنید. سعی کنید به این کار عادت و در ذهن تان نهادینه اش کنید. این ها مواد اولیه اند.» بسیاری از نویسنده های بزرگ همیشه چنین دفترچه هایی به همراه خود داشته اند و هیچ گاه منتظر الهام یا امواج رادیویی به درون ذهن خودشان نبوده اند. حتی وسط یک بازی پُر هیجان ورزشی مانند فینال جام جهانی فوتبال، ایده های تازه ای به ذهنتان رسید، آن را یادداشت کنید.

در روزنامه آرمان امروز، شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ به چاپ رسید

نویسندگی مادرزادی نیست!

همان طور که آدم رئیس جمهور یا دکتر به دنیا نمی آید، «نویسنده» هم خلق نمی شود. این جمله را اول صحبت هایم می گویم: «نوشتن یک امر درونی و ذاتی است.»
چه چیزی انسان را تبدیل به نویسنده می کند؟
«کارلوس فوئنتس» نویسنده و رمان نویس مکزیکی در مورد چگونه نوشتن و چگونه نویسنده شدن می گوید: «زیاد خواندن و زیاد خواندن و زیاد خواندن. خواندن بسیار ضروری است. شما باید خیلی بخوانید. برای این که نویسنده خوبی شوید باید خواندن را دوست داشته باشید. چون نوشتن نه با شما شروع میشود، نه از چیز دیگری سرچشمه میگیرد و نه از نقطه صفری آغاز میشود. باید آگاه باشید که سنت عظیمی در پشت سرتان وجود دارد، سنتی که به خیلی وقت پیش بر میگردد؛ به کتاب مقدس، هومر و خیلی چیزهای دیگر. اگر واقعا میخواهید نویسنده شوید، باید خودتان را به عنوان بخشی از زنجیره هستی ببینید. شما بخشی از فرآیند کلام، حافظه و تخیل هستید. به طور خلاصه، فکر می‌کنم که برای خلق کردن، باید از سنت مطلع باشید اما برای زنده نگه داشتن سنت، باید چیز جدیدی خلق کنید؛ این راهکار من است.»
هیچ نویسنده ذاتی یی وجود ندارد، فقط نویسنده هایی وجود دارند که مطالعه می کنند، برای نویسنده شدن هیچ راه دیگری جز مطالعه وجود ندارد. «هری گلدن» می گوید: «جایی که کتاب و کتابخانه زیاد باشد، نویسنده هم زیاد خواهد بود.»
نویسنده هایی بودند که از کودکی سرشان زد که می توانند نویسنده شوند. هر وقت قصه ای می خواندند، میل داشتند برای دیگران نقل کنند. بعدها هرگاه رمانی می خواندند، خود را فریب می دادند که تو هم می توانی نظیر آن را بنویسی. «جان چیور» نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر ۱۹۷۸، عادت داشت زیاد داستان تعریف کند. به مدرسه‌ ای به نام ثایدلند می‌رفت که مدیر و معلم‌هایش زیاد سختگیر نبودند. عاشق داستان تعریف کردن بود و اگر همه دانش ‌آموزان تکالیف ریاضیشان را انجام می‌دادند معلم قول می‌داد تا اجازه دهد جان داستانی تعریف کند. او هم پشت سر هم تعریف می‌کرد! جان هم زیرکی می‌کرد و می‌دانست اگر داستان را در‌‌ همان زنگ که یک ساعت بود تمام نکند، زنگ بعد همه از او می‌خواهند تا داستان را تمام کند!
«فیلیپ میلتون» در مورد پیشرفتش در نویسندگی می گوید: «وقتی جوان بودم، در ۲۰ سالگی، دوستانم را خيلی سرگرم می‌كردم. بدم نمی‌آمد سرگرم كننده باشم، از خودم داستان و شخصيت می‌ساختم. می‌توانستم مردم را بخندانم. و وقتی شروع به نوشتن «شكايت پورتنی» كردم در آن سال‌ها «خداحافظ كلمبوس»، «خلاصی» و «وقتی او خوب بود» را نوشته بودم و كسی را نخندانده بودم با خودم فكر كردم «چرا همان كاری را نكنم كه وقتی بين دوستانم هستم می‌كنم، روی كاغذ آنها را سرگرم كنم» و ياد گرفتم، به خودم ياد دادم كه چگونه روی صفحه بازی كنم.»
در نتيجه برای «نویسنده»، نوشتن بازی كردن است. وقتی شما بازيگر هستيد و اجرا می‌كنيد، يک كلاه‌گيس و سبيل قلابی گذاشته‌ايد و پشت‌تان هم خم شده اما وقتی به پشت صحنه باز می ‌گرديد، آن چيزها را بر می ‌داريد و خودتان می ‌شويد و به خيابان می رويد. ولی مشكل نويسنده اين است كه نمی‌تواند آن چيزها را در بياورد، در نتيجه وقتی به خيابان می ‌رود همان آدمی است كه روی كاغذ است.

در روزنامه آرمان امروز، یکشنبه ۳ اسفند ۹۳ به چاپ رسید.

آخرین تابلوی نقاشی

خیلی دوست دارم یک نقاش خوب باشم. اگر موقعیتی پیش می آمد که در آن قول می دادم در یک شبانه روز طرحی بکشم، به تخیل بی شمارم پناه می بردم و حتم دارم که سر وقت تحویلش می دادم. شاید نقاشی خیلی بدی از آب در می آمد، ولی خوشحال بودم که به عهدم وفادار ماندم. اما در عوض شاید برای طراحی یک درخت ساده، چند روز درگیر باشم. تا حدی که زخم کهنه حاصل از جنگ عود کند.
من سال هاست که نقاشی می کنم. فقط سه ماه به خاطر جراحت حاصل از ترکش، روی کاغذ چیزی نکشیدم و آن هم تقصیر من نبود. هر روز از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب نقاشی می کشم. با همان اشتیاقی که باید خرج یک شاهکار هنری کنم. اما همیشه این حس را دارم که بیننده آن قدرها هم، طراحی شلوغ من را نپسندد و نادیده بگیرد.
بعد از اینکه دکترها به من گفتند، برای همیشه روی ولیچر می نشینم، هدفم برای نقاشی تغییر کرده است. دوست دارم پیامی به بیننده که بیشتر از هر موقعیت اجتماعی برایم مهم اند، ارائه کنم. هر چند ممکن است این پیام ها به نظر خیلی از منتقدان هنر ناپسند برسد.
امروز این تصمیم تبدیل شد به یک تعهد؛ تعهدی که امروز تبدیل به وظیفه شده که امیدوارم بتوانم آن را صحیح انجام بدهم، مگر اینکه به دلیل بیماری ام نتوانم.
من دوبار در زندگی ام تصمیم، برای انجام یک تعهد گرفتم. اولین باری که چنین تصمیمی گرفتم درست زمانی بود که از دانشگاه هنر فارغ التحصیل شدم. بار دوم، زمانی بود که چند روز با یک ارتشی به جنگ رفتم؛ به یک پایگاه نظامی که در تیررس دشمن بود. لحظه شیرینی برایم بود، زیر توپ و خمپاره دشمن، هوس نقاشی به آدم دست می داد. با خودم فکر کردم بعد از پایان کارم، آن تابلوها را برای «صدام حسین» بفرستم. ولی به دلیل تنفر از او، آن تابلوها را برای یک هفته نامه انگلیسی زبان ارسال کردم. چند هفته بعد متوجه شدم نقاشی هایم در هفته نامه چاپ و منتشر شده است و حتی آنها را «صدام حسین» خائن دیده است!
وقتی از خواب بلند شدم، فهمیدم طرحی عاشقانه ایی که سال ها در حسرت کشیدنش بودم، درونم به بار نشسته و چاره نداشتم در آن غرق شوم.
از همان صبح که در خانه ام شروع کردم به کشیدنش، تقریبا مطمئن بودم که دیگر هیچ وقت چنین حس عاشقانه را نخواهم داشت. این حس را چند هفته، تا پایان کار به همراه خود داشتم.
نُه صبح به خانه ام آمدند. اول فکر کردم که نمی آیند. ولی وقتی آقای وزیر را به همراه خبرنگاران دیدمشان، خوشحال شدم. سعی کردند کمکم کنند تا روی تختم بنشینم. بعد از سه ماه درگیر اتمام مهم ترین تابلوی نقاشی زندگی ام بودم. هیچ وقت نمی توانم قیافه ی شگفت زده آنها را هنگام مشاهده تابلوی نقاشی ام، از ذهنم بیرون کنم. آقای وزیر با فروتنی تمام گفت:
-: بی نظیر است.
آن روز به این فکر می کردم که من، بدون هیچ عشق و لذتی در بزرخ بیماری ام، روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر می شوم. در واقع همان عشق پنهانی است که من همیشه در زندگی ام دنبالش بودم تا رستگار شوم.
آقای وزیر دستور دادند، تابلویم را به موزه ی آستان قدس رضوی بفرستند.
مصطفی بیان

همشهری جوان” شنبه ۱۸ بهمن ۹۳ به چاپ رسید.

نگاهی به رمان «شوومان»نوشته نازنین جودت

به تازگی رمان «شوومان» را خواندم. داستان بلند (رمان) «شوومان» را می توان در گروه «داستان گوتیک» قرار داد. داستانی که در آن سحر و جادو، رمز و معما، بی رحمی، خونریزی و وحشت به هم آمیخته است. موضوع داستان درباره  دختری جوان به نام حوريا شمسیا است كه قرار است برای تدريس به روستایی دور افتاده و سردسير به نام «شوومان» منتقل شود. «دلم نمی خواهد به شوومان برسم. دلم نمی‌خواهد از ماشین پیاده شوم. یاد سرما که می افتم دست و پاهام می لرزند. در پالتوم مچاله می شوم. چشمهام را می‌بندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. چند نفر در گوشم پچ پچ می کنند با هم. گوشم سوت می کشد. چشمهام را باز می کنم. راننده در سکوت رانندگی می‌کند. عقب مینی بوس را نگاه می کنم. سایه ردیف آخر نشسته، بی صدا، بی حرکت.» (صفحه ۹ کتاب).

حوریا، با وجود سختی ها و سرمای آزار دهنده در نهايت راهی شوومان می شود و پس از برخورد با حوادث عجيب تصميم به بازگشت می گيرد، اما در طول داستان متوجه می شود كه زندگی گذشته اش با زندگی شوومانی‌ها گره خورده است. «حال غریبی دارم. انگار چیزی نیشم زده باشد. مایعی داد در همه بدنم جریان پیدا می کند. چیزی مثل سم. احساس می کنم رگ‌هام متورم شده اند. طلسم شکسته و من دارم خود واقعی‌ام را کشف می کنم.» (صفحه ۹۳ کتاب).

روایت داستان، با عمل داستانی در زمان و با زندگی در گردش و جریان سر و کار دارد، عمل داستانی یا حوادث داستان بازتاب یکدیگرند و وضعیت و موقعیت حوریا در شوومان را واژگون می کنند، یعنی حوریا، معلم امیدوار و هدفمند، در پایان داستان، تبدیل به زنی جوان درهم شکسته و زخم خورده و ناامید می شود که او را به نابودی می کشاند. شروع خوب نه تنها شخصیت‌ها و وضعیت‌ها و موقعیت‌ها را می شناساند، بلکه لحن و حال و هوای داستان را نیز نشان می‌دهد.

یکی از دشواری های شروع داستان، این است که دقیقا معلوم نمی شود که پیش از آن که پیرنگ گسترش یابد، به صحنه امکان داده شود که وضعیت و موقعیت داستان را تشریح کند. داستان بلند (رمان) «شوومان» نوشته نازنین جودت، یکی از بهترین شروع ها را دارد. داستان در صحنه  مسیر رفتن حوریا به شوومان آغاز می شود و برخورد راننده اتوبوس با حوریا وضعیت و موقعیت داستان را پیش از آنکه پیرنگ داستان گسترش یابد، نشان می‌دهد. «می گویم:معلمم. منتقل شدم شوومان. پوزخندی می زند. گوشه  سبیلش را تابی می‌دهد و می‌گوید: من جای شما بودم با اتوبوس بعدی بر می‌گشتم شهر خودم.» (صفحه ۳ کتاب).

میانه داستان، بخش اساسی عمل داستانی است و بحران و معمای داستان شروع می شود. «پشت تپه خانه‌ای  نیست. جایی مثل زیارتگاه است که دور تا دورش را درخت‌های بلند نخل پوشانده. هاج و واج به درخت‌ها نگاه می کنم و می گویم: «غیر ممکنه که درخت نخل در چنین منطقه  آب و هوایی رشد کنه.» سفیا می‌گوید: «ما برای رشد این درخت‌ها از خاک مخصوصی استفاده می کنیم.» جواب احمقانه‌ای می دهد. حتی بچه‌های دبستانی هم می دانند که درخت نخل پوشش گیاهی مناطق گرمسیری است.» (صفحه ۸۱ کتاب).

«بلند می شوم تا در اطراف زیارتگاه چرخی بزنم. کمی دورتر، پشت اولین ردیف نخل های بلند، صندوق‌های بزرگ فلزی در فواصل کم اما یک اندازه؛ کنار هم چیده شده‌اند. به درِ همه شان قفل بزرگی زده شده. این همه صندوق را برای چه کاری کنار هم چیده‌اند؟» (صفحه ۸۲ کتاب).

در داستان شوومان، خصوصیات روانشناختی با ویژگی‌های نمادینی می آمیزد و ناراحتی‌های روانی به صورت نمادهایی در داستان ظاهر می‌شود. نویسنده اغلب با استفاده از ابزار و مصالح واقعی و تجزیه و تحلیل‌های روانشناختی می‌کوشد به داستان غیرعادی خود جنبه‌ای قابل قبول بدهد. شخصیت اصلی داستان (حوریا) از دلهره‌ها و اضطراب‌ها و ترس و لرزهای ناشناخته‌ای رنج می برد و در ذهنیتی مریض غرق است. فضا و رنگ داستان اغلب تار و مه آلود است و شخصیت‌های داستان دستخوش حالت‌های خواب گونه‌اند.

گفته اند که ارائه  شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است. زیرا در پایان بندی، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند؛ و همه  ویژگی های پایان بندی هنرمندانه در یک «داستان خوب»، در رمان «شوومان» به خواننده منتقل می شود.

رمان «شوومان» نوشته «نازنین جودت» از سوی انتشارات برکه خورشید در ۲۰۲ صفحه به قیمت ده هزار تومان منتشر شده است.

در روزنامه آرمان امروز چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳ به چاپ رسید

۲۵ بهمن ( ۱۴ فوریه ) روز جهانی داستان کوتاه

اولین داستان من که چاپ شد در مجله “پسران و دختران” (مهر ۱۳۷۹) بود. من آن موقع دانش آموز سوم دبیرستان بودم. داستانم را در صندوق انداختم و یک یا دو ماهی گذشت و من منتظر بودم کی چاپ می شود. روزی که از مدسه بر می گشتم، دیدم شماره جدید مجله “پسران و دختران” رسیده است. مجله را برداشتم و پولش را هم دادم. دیدم داستانم چاپ شده. خیلی خوشحال شدم. آمدم خانه و آن را به پدر و مادرم نشان دادم. آنها هم خوشحال شدند و من را تشویق کردند.  تا یک هفته، هر جا می رفتم مجله همراهم بود و داستانم را به همه نشان می دادم. تصور می کردم آدم بزرگی شدم و جزو مشاهیر ادبی، اسمم همه جا می آید و من هم حسابی به خودم گرفتم و هی اطراف را نگاه می کردم تا واکنش ها را ببینم. اما بعد از یک هفته همه چیز عادی شد و همه اش خواب و خیال بود که از مشاهیر شدی و همه برایت صف می بندند!  از آن زمان چهارده سال می گذرد.

مصطفی بیان

جایگاه داستان های علمی در ادبیات ایران

«ادگار آلن پو» را نخستین ابداع کننده داستان های علمی می دانند. از نمونه های داستان های علمی او می توان از داستان کوتاه «در ژرفنای ملستروم» نام برد. اما داستان علمی با رمان های «ژول ورن» شیوه بسیار یافت، در واقع ژول ورن اولین نویسنده ای بود که هم و کوشش خود را برای نوشتن این نوع داستان ها به کار بست و در این زمینه آثار قابل توجهی از جمله مسافرت به مرکز زمین، مسافرت به کره ماه و بیست هزار فرسنگ زیر دریا را به وجود آورد. پایه و اساس این داستان ها، بر پیشرفت های علمی امروز و پیش بینی ها و حدسیات علمی گذاشته شده است. ژول ورن یک بار به خبرنگار روزنامه دیلی نیوز لندن گفت:«ممکن است شما به خوانندگان خود بگویید کتاب هایی که من نوشته ام، پیشگویی بر اساس یافته های اخیر است. اما شاید تعجب کنید اگر بشنوید من اصلا به خود نمی بالم از اینکه در داستان هایم از اتومبیل، زیردریایی و بالن نام برده ام قبل از اینکه آنها وجود خارجی داشته باشند. من فقط درباره حقایق پنهان داستان نوشتم و اصولا هدف من پیشگویی نبوده بلکه قصد داشتم علم جغرافیا را به جذاب ترین شیوه ممکن در میان جوانان گسترش دهم. بنابراین هر نکته علمی و جغرافیایی موجود در داستان هایم به دقت بررسی شده وگرنه هیچ گاه دور دنیا در هشتاد روز و جزیره اسرار آمیز نوشته نمی شد.» ژول ورن با دقتی بی‌نظير درباره جزئيات دست به پژوهش می ‌زد و عامل واقع گرايی را با يافتن پايه‌ها و مبانی علمی موضوع ‌های مورد بحث به داستان های تخيلی خود وارد می كرد. دغدغه اصلی ژول ورن، عينيت بخشيدن به افكاری بود كه در واقعيت زمانه اش نمی‌گنجيد و فراتر از مرزهای علمی و تجربی و آگاهی عصر خود پيش می ‌رفت.

«داستان های علمی» شاخه ای از داستان های خیال و وهم است. اساس داستان های علمی به معنای امروزیش وقتی گذاشته شد که بشر با دستاوردهای علم و تکنیک آشنا شد.

از مهمترین جوایز ادبی داستان های علمی – تخیلی می توان به جایزه ادبی هوگو و جایزه ادبی ژول ورن اشاره کرد. جایزه ادبی هوگو (Hugo Award Winners) از سال ۱۹۵۳، هر سال (به جزء سال ۱۹۵۴ و ۱۹۵۷) به رمان های علمی – تخیلی و فانتزی که به زبان انگلیسی منتشر شده باشد؛ تعلق می گیرد. این جایزه به نام «هوگو جرنسبک»، بنیانگذار داستان های علمی و مجله داستان های شگفت انگیز است. جایزه ژول ورن (The Jules Verne Award) به افتخار نویسنده رمان های علمی – تخیلی «ژول ورن» در رشته های مختلف علمی، ادبی و فرهنگی از سال ۱۹۹۲، هر سال در فرانسه برگزار می گردد.

در میان کشورهای جهان به ترتیب استرالیا، انگلیس، ژاپن، کانادا و فرانسه بالاترین برگزار کننده تعداد جوایز ادبی ملی و جهانی برای «داستان های علمی» به خود اختصاص داده اند. از نمونه های بارز جوایز ادبی داستان های علمی – تخیلی در کشورمان می توان به جایزه بهترین داستان کوتاه علمی – تخیلی فیزیک (سه دوره)، جایزه داستان نویسی علمی – تخیلی ژنتیک و بیوتکنولوژی (سه دوره)، مسابقه ماهنامه اطلاعات علمی (دو دوره) و مسابقه ماهنامه دانشمند (دو دوره) و جایزه هنر و ادبیات گمانه زن (سه دوره) اشاره کرد.

نویسنده داستان های علمی اصولا پیشگوی نیست. بلکه قصد دارد ایده های داستانی خودش را به کمک نکته های علمی، تحقیق و بررسی کند و به جذاب ترین شیوه ممکن در داستانش بیاورد. ما در دنيايی زندگی می‌كنيم كه سراسر وابسته به فن آوری و تغيير است، پس ناگزيريم خود را با اين واقعيت‌ها همسو و هماهنگ كنيم. داستان‌های علمی علاوه بر داستان ‌سرايی‌، نيازمند دانستن علوم مختلف و جهان‌سازی متفاوتی هست كه همه اين‌ها دانش افزونی را می ‌طلبد. اما مشكل ما پيش از هر چيزی، بی اعتمادی ناشران کشور به این نوع ژانر ادبی است. برخی از ناشران هنوز اين ژانر را به گونه صحيح نشناخته‌اند و اين مساله به خلق اين گونه‌ ی ادبی صدمه می ‌زند. همين موضوع باعث شده است تا آثاری نامناسب غربی و دور از واقعیت های جامعه در کشورمان مورد توجه زيادی قرار بگيرد. اگرچه اين آثار پُر فروش ادبی جزو آثار موفق محسوب نمی ‌شوند!

باید این نکته مهم را بپذیریم که در دنيای امروز ما با فن آوری ها و ابزاری مواجه هستيم كه هر ذهن خلاقی را به كنكاش وا می ‌دارد، بنابراين همان‌قدر كه در عصر صنعت، ما به سایر ژانرهای ادبی نيازمند بوديم، در عصر كنونی نيز محتاج ادبيات علمی و تخيلی (واقعی) هستيم.

«ایزاک آسیموف» نویسنده رمان های علمی می گوید: «ما نمی توانیم از سرعت نور فراتر رویم نمی توانیم به ستاره هایی برسیم که دور از زیست زمان ما هستند هیچ روشی، برای غلبه بر این مشکل، وجود ندارد.در رمان های من، انسان ها، تندتر از سرعت نور در حرکتند کاملا درست است اما در رمان، این گونه است رویاها را، با واقعیت، قاطی نکنید. دریافت و دانش ما از جهان پیرامون، متکی به تئوری نسبیت عام انیشتین است اما این تئوری، ممکن است در آینده جای خود را به تئوری دیگری بدهد. درست مثل تئوری های نیوتن که می دانم و در کتاب هایم، همیشه با دقت، به این نکته اشاره کرده ام چیزهایی وجود دارند که ما از آن اطلاع نداریم و تئوری نسبیت عام انیشتین به این جهان متعلق است. شاید، شما بتوانید از این جهان خارج شوید شاید قوانین پیچیده تری وجود داشته باشد، که ما از آن بی اطلاعیم شاید این چیزهایی بود که گفتم زیرا من یک نویسنده آثار علمی تخیلی هستم. پس من مجبورم از قافله علم، عقب نیفتم.»

در روزنامه آرمان امروز، شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳ منتشر شد.

چشم‌هایش و ادبیات زندان

«بزرگ علوی»، مانند دیگر نویسندگان پیشرو، فعالیت ادبی خود را همزمان با کارهای مطبوعاتی و اجتماعی آغاز کرد. اوضاع اجتماعی سال‌های پس از شهریور ۱۳۳۲ امکان مطرح شدن نارضایتی های اجتماعی را در داستان های علوی فراهم می کند؛ و واقعیت‌های اجتماعی مرحله  جدیدی از تاریخ معاصر ایران را در سوژه  داستان‌هایش قرار می دهد. رمان «چشم هایش» به رابطه  عاشقانه‌ای می پردازد که به مرور گسترش می یابد و مسائل سیاسی دوره پهلوی را در بر می‌گیرد. «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده از کسشان می ترسیدند، بچه‌ها از معلمین شان، معلمین از فراش‌ها، و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند»(صفحه ۸ کتاب).

شخصیت‌های اصلی رمان، استاد ماکان (نقاش مبارز و روشنفکر تحصیلکرده اروپا) و فرنگیس (دختر مالکی بزرگ عاشق پیشه) هستند. راوی رمان، ناظم مدرسه  نقاشی است که برای نوشتن شرح زندگی و مبارزات استاد ماکان، در صدد کشف رازهای زندگی او برمی‌آید. اما نخست باید راز چشم های آخرین تابلوی استاد، یعنی تابلوی «چشم‌هایش» را دریابد. «مردم از خود می پرسیدند که این چشم ها چه سری را پنهان می کنند، چه چیز را جلوه گر می سازند و هرکس هرچه فهمیده بود، می‌گفت. اما نظرها متفاوت بود»(صفحه ۱۰ کتاب).

راوی داستان می خواهد از طریق چشم‌ها با روحیه  فرنگیس آشنا شود و شخصیت‌های رمان را به خواننده معرفی کند. فرنگیس از ماجرای آشنایی خود با استاد ماکان شروع می‌کند که برای آموختن نقاشی نزد او رفته اما استاد به سردی برخورد کرده و دختر جوان، متنفر از استاد، عازم اروپا شده است. در اروپا، فرنگیس با سرهنگ آرام (سرپرست دانشجویان نظامی در پاریس) آشنا می شود. در مدرسه  هنری ثبت نام می کند. ناتوانی فرنگیس در آموختن نقاشی و خستگی از یکنواختگی زندگی، او را به فکر خودکشی می‌اندازد. اما آشنایی با خداداد (دانشجوی مبارز) باعث تغییر در شخصیت فرنگیس می شود؛ و از او می خواهد که به ایران نزد استاد ماکان بازگردد. «برو به ایران! برو پیش استاد نه با غرور و تکبر، بلکه با خضوع و از خودگذشتگی. به او بگو چهار پنج ماهی همکار من بوده ای… بگو… که…»(صفحه ۱۳۱ کتاب).

فرنگیس به ایران برمی گردد و با استاد ماکان ملاقات می کند و به نهضت مبارزات سیاسی راه می یابد. برخلاف تصور فرنگیس، استاد ماکان قلباً فرنگیس را دوست می داشت اما عشق خود را بروز نمی‌دهد. اما عاقبت نگاه فرنگیس او را از خود بیخود می کند. فرنگیس معتقد است استاد از همان زمان شروع به کشیدن تابلوی «چشم هایش» کرده است. در پایان رمان، استاد ماکان دستگیر می شود. فرنگیس برای نجات استاد ماکان، برخلاف خواسته اش حاضر به ازدواج با سرهنگ آرام (دشمن استاد) می شود. «من حاضرم و می توانم زن خوبی برای شما بشوم و آنطوری که شما می خواهید رفاه شما را در زندگی تامین کنم. شما باید استاد ماکان را نجات بدهید.» (صفحه ۲۲۴ کتاب).

استاد به کلات تبعید می شود و فرنگیس به اروپا می‌رود. «دو مامور سیاسی از پله های شهربانی پایین می رفت. پاسبان ها به او سلام می دادند و راه باز می‌کردند. استاد آرام سر تکان می داد. وقتی از پله‌ها پایین رفت، کمی مکث کرد، نگاهی به آسمان انداخت، سینه اش را فراخ کرد، گویی دارد نفس عمیقی می‌کشد. این آخرین باری بود که او را دیدم و همین منظره در خاطره  من نقش بسته است» (صفحه ۲۵۳ کتاب).

«بزرگ علوی» متولد ۱۳ بهمن ۱۲۸۲ است. نگارش رمان «چشم‌هایش» را در اردیبهشت ۱۳۳۱ به پایان رساند. بزرگ علوی در یادداشت «می خواستم نویسنده شوم» می‌نویسد: «در سال ۱۳۳۱ «چشم‌هایش» را نوشتم و نزدیک بود سری توی سرها در بیاورم و خود را نویسنده بدانم که «چنان زد بر بساطش پشت پایی – که هر خاشاک او افتاد جایی». بلیه  ۲۸ مرداد کمر مرا شکاند. برای چند هفته در دهه  نخستین فروردین ۱۳۳۲ به اروپا رفته بودم که ورق سیاسی برگشت و ناچار در آلمان شرقی در دانشگاه برلین کاری پیدا کردم و ماندم به امید این که پس از چندی برمی‌گردم و به کار خود می‌رسم. این گریز از وطن ۲۷ سال طول کشید و من دیگر فرصت و حق نداشتم در وطنم یک سطر هم منتشر کنم» (صفحه ۲۶۸ کتاب).

چاپ دوازدهم رمان «چشم‌هایش» بزرگ علوی از سوی انتشارات نگاه در ۲۷۱ صفحه با قیمت ده هزار تومان منتشر شده است.

در روزنامه آرمان امروز دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۳ به چاپ رسید

فرزند پنجم

این روزها کتاب «فرزند پنجم» از دوریس لسینگ را می خواندم. زندگی زوجی جوان، که زندگی را شادمانه به‌دور از هیاهوی شهر آغاز کردند. هریت و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند.

این دو درست در یک لحظه از گوشه های خودشان به سمت یکدیگر رفتند: این برایشان مهم بود که مهمانی مشهور اداره بخشی از داستانشان بشود. به این ترتیب لبخند زنان – اما شاید قدری هم نگران – به هم رسیدند، درست یکدیگر را گرفتند و تا هر چه دلشان خواست حرف زدن. هی حرف زدن، انگار که تا حالا نگذاشته بودند حرف بزنند. گفتند و شنیدند. دیگر تصمیم گرفته بودند بهار که بشود ازدواج کنند!

آنها دلشان می خواست بچه زیاد داشته باشند. چون برای آینده بلند پروازی زیادی داشتند، هر دو بی پروا گفتند بچه های زیاد عین خیالشان نیست. دیوید گفت:«حتی چهار یا پنج تا… یا شش تا.» هریت گفت: «یا شش تا!» و آنقدر خندیدند که از خوشحالی اشکش درآمد. خندیدند و هرّه و کرّه کنان غرق شادی شدند. (صفحه ۱۹ کتاب)

بالاخره هریت برای بار پنجم باردار می شود. برخلاف گذشته مدام مريض می ­شود، كودک در شكم مادر ضربه ­های سختی به او می ­زند. هریت غر می زند.

«محال بود که موجودی به این کوچکی چنین نیروی ترسناکی از خود بروز دهد؛ با این حال دلداری دیوید انگار به گوش هریت نمی رسید. دیوید احساس می کرد هریت افسون شده و در جنگ با جنین از او دور شده است، جنگی که نمی تواند در آن با او سهیم باشد.» (صفحه ۵۴ کتاب)

بالاخره فرزند پنجم با هيكلی درشت و زشت به دنيا می ­آيد. پرستار می گوید: «این یکی واقعا شبیه یک غول بچه است» دیوید گفت: «پسر کوچولوی مضحکی است.» هریت نامش را «بِن» انتخاب می کند.

كودک به حدی خشن است كه مادر با شير دادن به او دچار ترس می ­شود. نويسنده از ژانر وحشت استفاده كرده است و كودک را موجودی عصبی و ترسناک توصيف می­كند و سایه‌ ترسناک و پلیدی بر زندگی آرام و خوش آنها می اندازد.

«فرزند پنجم» سی و پنجمین کتاب خانم دوریس لسینگ، نویسنده انگلیسی است. دوریس لسینگ در مورد اولین جرقه ی سوژه این کتاب می گوید: «روزی در اتاق انتظارِ دندانپزشکی نشسته، مجله ای را می خواندم. در آنجا نامه ای دیدم از زنی خطاب به خاله اش، تقریبا به این مضمون:« می دانم کمک زیادی از دستت ساخته نیست، اما باید دردم را به یکی بگویم وگرنه به سرم می زند. سه تا بچه داشتیم. چهارمی که به دنیا آمد، دختر نیست و شیطان مجسم است. زندگی همه ی ما را به هم ریخته، ابلیس کوچکی است، اما گاهی شب ها که به اتاقش می روم و صورت قشنگ کوچولوش را روی بالش می بینم، دلم می خواهد بغلش کنم. ولی مگر جرات می کنم، چون می دانم این شیطان کوچولو تف کنان و فس فس کنان می آید بغلم.» خب، این نامه ولم نکرد. به زبان مذهبی آن توجه کنید، شاید ناآگاهانه بوده باشد. بنابراین دیگر چاره ای نداشتم، جز نوشتنش.

می دانید، داستان نوشتن کار لذتبخشی است. ایده ای به سرتان می زند. تمام وجودتان را تسخیر می کند. بعد شب و روز در فکر آنید که چطور اجرایش کنید. سر آخر کار به انجام می رسانید.» (صفحه ۱۶۶ کتاب)

کم نیست کتاب هایی از نویسنده های بزرگ، که از دور جذابند و از نزدیک خسته کننده. ادبیات داستانی پُر است از این جور داستان های خسته کننده ای که آدم آرزو می کند هیچ وقت از نزدیک با آنها آشنا نمی شد و تصویر ذهنی اش را نسبت به نویسنده مورد نظر خراب نمی کرد.

با وجود اینکه نویسنده هایی هستند که از دور برای خواننده کنجکاو برانگیز هستند اما از نزدیک غافلگیر کننده؛ مانند رمان «فرزند پنجم» دوریس لسینگ، نویسنده انگلیسی نوبل ادبیات ۲۰۰۷ که از نزدیک حرفی برای گفتن ندارد.

منتقدان بسیاری این اثر را در مقایسه با دیگر آثار خانم لسینگ دارای عمق و غنای کمتری می ‌دانند. با این وجودگاهی همین قصه ها می توانند زندگی مان را بهتر از هر شگرد علمی و روانشناسانه ای راه بیندازند. فقط کمی حواس جمعی نیاز دارد.

رمان «فرزند پنجم» نوشته‌ دوريس لسينگ با ترجمه‌ مهدی غبرائی  در ۱۶۷ صفحه و با قيمت ۶۵۰۰ تومان از سوی انتشارات ثالث به بازار كتاب عرضه شد.

در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ منتشر شد.

نویسنده داستان‌کوتاه از یک رمان‌نویس بیشتر نویسنده است

داستان کوتاه به عنوان یک ژانر ادبی است. داستان کوتاه برشی از جریان زندگی است که در متنی داستانی، نمایش داده می شود. در ایران از دیرباز شکل هایی از این قالب داستانی وجود داشته است. نمونه های زیادی از این ژانر ادبی در کتاب ها و متن های عرفانی و دیوان های شعر شاعران و نظم ناظمان دیده می شود. نشانه هایی از نوعی داستان کوتاه در متون عرفانی و صوفیان می توان به کشف المحجوب، شرح تعرف، بستان العارفین، رساله ی قشیریه و گلستان سعدی اشاره کرد.

«داستان کوتاه»، روایت کوتاهی است که حادثه و عمل واحدی را در بُرشی از زمان گزارش بتوان آن را در یک وهله خواند. در این روایت خلاقه شخصیت های محدود در عمل و حادثه ی واحدی شرکت دارند. «رمان»، داستان بلند و طولانی است به نثر، که حوادث آن زنجیره وار در پی هم می آیند و گروهی از شخصیت ها در سلسله حوادث و صحنه های واقعی و حقیقت مانند، حضور دارند. رمان رونوشتی است نزدیک به واقعیت از انسان و زندگی آداب و عادات وی.

«پتر اشتام» رمان‌نویس، نویسنده داستان‌های کوتاه و نمایشنامه‌های رادیویی تفاوت داستان کوتاه و رمان را این گونه تعریف می کند: «بگذارید یک مثال بزنم. ما اغلب داستان‌ های کوتاه را با موسیقی مجلسی مقایسه می‌کنیم. در حالی‌که رمان را باید حتما با یک سمفونی فاخر مقایسه کرد. در یک داستان کوتاه شما با صداهای محدودی روبه‌رو هستید و می‌توانید تک‌تک صداها را مجزا از یکدیگر بشنوید. نویسنده در داستان کوتاه این موقعیت را دارد تا تجربه‌های زیادی را کسب کرده و دست به آزمایشاتی بزند که در رمان برایش امکان‌پذیر نیست. خود من در واقع نوشتن داستان کوتاه را بر رمان ترجیح می‌دهم. و خب البته رمان نیز از این بابت دلپذیر است که به شما امکان می‌دهد که روی یک متن مشخص مدت زمانی طولانی متمرکز شوید.»

«فرانک اوکانر» که بیشتر به خاطر داستان‌های کوتاه و زندگی‌نامه ‌هایش شناخته شده است؛  معتقد است که نویسنده ی داستان کوتاه از یک رمان نویس بیشتر نویسنده است و بیشتر هنرمند است و شاید بیشتر یک نمایشنامه نویس است زیرا که نویسنده ی داستان کوتاه، کمتر گرد توضیحات و توصیفات می گردد و بیشتر به تحرک و عمل توجه دارد. «ویلیام فاکنر» رمان نویس امریکایی و برنده نوبل ادبیات  ۱۹۴۹در مصاحبه ایی اعتراف می کند که آرزو داشته است داستان کوتاه نویس خوبی باشد اما چون این آرزو تحقق نیافت به رمان نویسی پرداخت.

خیلی از رمان نویسان، رمان موفقشان را مرهون داستان های کوتاهی دانسته اند که پیش از آن نوشته اند و اغلب نویسندگانی که از داستان کوتاه به رمان روی آورده اند، رمان هایشان از نظر حجم در حد معقول و متناسب بوده است و کوشیده اند تا حد امکان چیزی را بنویسند که پیام موضوع را عرضه کند.

«آلیس آنه مونرو» برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۳ در مورد سوال «چه شد که داستان کوتاه نوشتید؟» پاسخ داد: «سال‌های متمادی فکر می‌کردم که داستان کوتاه نوشتن فقط نوعی تمرین نویسندگی به حساب می‌آید. آن سال‌ها گمان می‌بردم داستان کوتاه نوشتن بسیار آسان‌تر از رمان نوشتن است تا اینکه یک رمان نوشتم و پس از آن متوجه شدم داستان کوتاه نوشتن کاری بسیار دشوار است و من می‌توانم از عهده هر دوی اینها برآیم. البته بستگی زیادی به موضوع‌های انتخابی‌ ام هم دارد. به نظرم حرف‌هایم را می‌توانم در یک داستان کوتاه هم خلاصه کنم.»

اما بر خلاف «فرانک اوکانر»، «ویلیام فاکنر» و «آلیس مونرو»، «ریچارد فورد» نویسنده امریکایی و برگزیده جایزه ادبی فمینا ۲۰۱۳ (جایزه ادبی فرانسه) داستان کوتاه را فرم کوچکتری از رمان می داند و اعتقاد دارد داستان کوتاه نوشتن ساده تر از رمان است بسته به اینکه چقدر ملات در اختیار داشته باشی. با این حال به گفته او نویسندگانی بودند که هیچ وقت نخواستند رمان بنویسند.

داستان کوتاه، برای اولین بار توسط «ادگار آلن پو» نویسنده امریکایی ظهور یافت. ادگار آلن پو، داستان کوتاه را چنین تعریف می کند: «نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد، قرار دهد و چنین اثری را تنها داستانی می تواند داشته باشدکه خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند.»

داستان کوتاه ريشه در ادبيات غنايی ما دارد. به همين دليل است که داستان کوتاه در ايران درخشيده است؛ چون ريشه در ادبيات ما دارد. حالا سوال من این است: رمان نتوانسته در کشور ما به اندازه داستان کوتاه رشد کند و مخاطب داشته باشد و وقتی می خواهيم بهترين رمان های ايرانی را نام ببريم، به آثار سال های مشروطه بر می گرديم. با این وجود چرا ناشران قدرتمند کشور تمایلی به چاپ داستان کوتاه ندارند و ریسکی در سرمایه گذاری آن نمی کنند!!؟؟

در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳ منتشر شد.