«رابرت اسکولز» در کتاب «عناصر داستان» می گوید: «به هنگام بررسی شخصیت های داستان بزرگترین اشتباه ممکن اصرار بر «واقعی بودن» آنهاست. هیچ شخصیتی در کتاب یک شخص واقعی نیست. حتی اگر در یک کتاب تاریخ باشد و نامش یولیسزاس گرانت (هجدهمین رئیس جمهور امریکا)»
اما عده ایی دیگر این باور را دارند که شخصیت و زندگی، رابطه ای متقابل دارند. نویسندگان که زندگی را خوب شناخته و با کنجکاوی به آن نظر افکنده اند، خالق شخصیت های داستانی باورپذیری هم بوده اند.
«جمال میرصادقی» در کتاب «عناصر داستان» توضیح می دهد: «نویسنده در آفرینش شخصیت هایش آزادانه عمل کند، یعنی با قدرت تخیل، شخصیت هایی بیافریند که با معیارهای واقعی جور نیاید و از آن ها حرکاتی سر زند که از خالق او – نویسنده – ساخته نباشد و با آدم هایی که هر رو در زندگی واقعی می بینیم تفاوت داشته باشد.»
تمام انسان ها بدون استثناء دارای شخصیت هستند و وظیفه یک نویسنده ماهر این است که شخصیت داستانی خود را به خوبی به خواننده در عمل داستانی معرفی نماید. زیرا نمود شخصیت در رفتار انسان تجلی می یابد.
آیا تاکنون داستانی خوانده ای که هیچ انسانی در آن نقش نداشته باشد؟ البته چنین داستان هایی کم و بیش نوشته می شوند. مانند داستانی که درباره طبیعت و حتی طبیعت بی جان نوشته می شوند. اصولا در این گونه داستان ها، به جای کنش ها و رفتارها و درگیری های انسانی توصیف زیبایی ها و یا شاید توصیف زشتی های طبیعت، داستان را به پیش می برد. به نظر می رسد که خواننده، لذت و بهره کافی را از خواندن این گونه داستان ها نمی برد. چرا که حذف انسان و آدم از متن داستان، باعث خشکی و یکنواختی متن می شود.
ابراهیم یونسی در کتاب «هنر داستان نویسی» در این باره می نویسد: «از آن جا که داستان نویس، انسان است، لذا بین او و موضوع کارش خویشی و قرابت و شباهتی است که در بسیاری از اشکال هنری چنین پیوندی وجود ندارد.»
«لئونارد بیشاب» داستان نویس امریکایی، که خود از مدرسان ادبیات داستانی به شمار می رود، تا بیست و هفت سالگی زندگی کولی واری داشته است. او که تا پیش از تدریس در کلاس نویسندگی خلاق، بیشتر وقتش را به ولگردی می گذراند، شخصیت اولین داستان هایش را از آدم هایی گرفت که پیرامونش می لولیدند. «بیشاب» هم مانند هر نویسنده ی تازه کار دیگری سعی کرد اولین داستان هایش را بر اساس شخصیت ها یا حوادث و فضاهای آشنا بنویسد.
«گراهام گرین» نویسنده ی پرکار داستان های کوتاه و بلند انگلیسی در موقع نوشتن یک صحنه، بیش از آنچه که می نویسد، می بیند: «وقتی یک صحنه را می نویسم، حتی یک صدم آنچه را که می بینم، توضیح نمی دهم. شخصیت ها را می بینم که دماغشان را می خارانند، راه می روند، روی صندلی شان جلو و عقب می روند، حتی پس از آن که کار نوشتن را تمام کرده ام، طوری که پس از مدتی به چنان خستگی مفرطی دچار می شوم که چندان ناشی از تلاشم تخیلم نیست. بیشتر خستگی بصری است؛ چشمهایم از تماشای شخصیت هایم خسته می شوند.»
نویسنده باید حرکت خلق اشخاص داستانش را در خلال نوشتن کنترل کند. همان گونه که نقاش هر از چند گاه چند قدم از تابلوی نیمه تمامش عقب تر می رود و نگاهی عمیق به نتیجه کار خود می اندازد؛ نویسنده هم پس از جوششی درونی و نوشتن داستان، مدتی آن را کنار می گذارد و بعد به عنوان یک خواننده اثر خود را می خواند.
نویسنده ها در خلق اشخاص داستان هایشان الگوهای گوناگونی داشته اند؛ از جمله «داستایوفسکی» حالت احتضاز زن مسلول «پولین الکساندرونا» را در جنایات و مکافات از روی آخرین لحظات زندگی همسرش «ماری» به تصویر کشانده است. «ماکسیم گورکی» اولین شخصیت های اصلی اش (ماکارچودر، عجوزه ایزرگیل، مالوا) را در میان کولی های آواره ی استیپ های نزدیک دریای سیاه و ماهیگیران فقیر به چنگ آورد. «آنتوان چخوف» برای نشان دادن هرزگی های کارگزاران «تزار» به «ساخالین» سفر کرد. حاصل این سفر، داستان هایی بود با شخصیت هایی از این سرزمین؛ از جمله «پاول ایوانویچ» و «گوسف».
«ارنست همینگوی» از نویسندگان برجسته امریکایی و برنده ی جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۴، رابطه ی خود و والدینش را در داستان دکتر و همسرش به تصویر کشیده است. «هنری گراهام گرین» هم شخصیت های رمان زندگی اش را از میان کارگرانی انتخاب کرد که پیش از آن در کارخانه ای واقع در «میدلندز»، با آنها زندگی کرده بود.
«هک» در زندگی «مارک تواین» یکی از دوستان واقعی او به نام «تام بلانکنشیب» بود. «تواین» ویژگی هایی را که به «هک» داده بود، اغلب در این دوست یکرنگ و صمیمی اش پیدا می کرد.
«گونترگراس» نویسنده بزرگ و معروف آلمان و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۹۹ در مورد «فونتانه» شخصیت اصلی کتابش می گوید: «قهرمان کتاب من، فونتانه، برای دولت «پروس» آلمان کار می کرد. در آن زمان در دوبت پروس، سانسور قضیه ای عادی بود. او حتی جاسوس دولت پروس در لندن شد و سپس در شصت سالگی شروع به نوشتن کتاب کرد. پیش از آن، روزنامه نگار بود؛ ولی بعد از شصت سالگی کتاب های متعددی نوشت و مرتب کتاب منتشر می کرد. من فونتانه و سرگذشت او را در آخرین کتابم به نام این قضیه طولانی در آغاز قرن ۲۱ زنده کرده ام»
«محمد علی جمالزاده» پدر داستان نویسی نوین ایران و خالق کتاب «یکی بود، یکی نبود» در مورد رمان شوهر آهو خانم، «علی محمد افغانی» گفت: «در واقع باید من و امثال من دکان نویسندگی مان را تخته کنیم. راستی کشور ایران کشور معجزه است؛ به طور ناگهانی و غیر منتظره، کودکان معجزه آسایی می پروراند. این کتاب در واقع خواندنی است»
«عبدالعلی دستغیب» معتقد است که داستان نویسان ایرانی، دو نوع الگوی شخصیت پردازی بومی و غیر بومی داشته اند. مانند رمان تهران مخوف «مشفق کاظمی»، زیبا «محمد حجازی»، کلیدر «محمود دولت آبادی» الگوهای شخصیت پردازی اش غیربومی یا تقلیدی است و تاثیرات ادبیات غرب به وضوح مشاهده می شود.
«محمود دولت آبادی» و «فیروز زنوزی جلالی» از زمره نویسندگانی است که قبل از نوشتن تحقیقات لازم را برای خلق داستانش انجام می دهد. جلالی می گوید: «برای پرداخت شخصیت باغبان در رمان جستجوی خورشید، پانزده روز به گلخانه ی نیروی دریایی رفتم و از زبان باغبان ها با جزئی ترین مسائل باغبانی آشنا شدم.
«سید محمد شجاعی» در مورد شخصیت های داستانی اش می گوید: «بعضی را از دور و اطراف خود گرفته ام و برخی را هم در کارگاه خیال ساخته و پرداخته ام. آنها را هم که از جامعه گرفته ام، باز در کارگاه خیال خودم چکش کاری کرده ام و خود آنها را وارد داستان نکرده ام. در مجموعه ی امروز بشریت شخصیت همه ی داستان ها از اطراف خودم انتخاب شده و واقعیت بیرونی داشته اند؛ اما به هر حال از صافی ذهن نویسنده عبور کرده اند»
آدم های داستان، خوب یا چه بد در طول مسیر داستان همواره از سوی آدم های مقابل شان مورد برخوردهای ارزشی و ضد ارزشی قرار می گیرند تا نویسنده در پایان داستان، پیام اخلاقی خود را به خواننده (جامعه) انتقال بدهد. فردوسی (رستم، سهراب، سیاووش)، نظامی (لیلی و مجنون، خسرو و شیرین)، منوچهرخان حکیم (اسکندرنامه نقالی)، میرزا محمدعلی نقیبالممالک (امیر ارسلان نامدار)، مارک تواین (تام سایر و هاکلبری فین)، کارلو کلودی (پینوکیو)، چارلز دیکنز (دیوید کاپرفیلد. الیور تویست)، لوئیس کارول (آلیس در سرزمین عجایب)، دون میگل دسروانتس ساآودرا (دون کیشوت)، آنتوان دوسنت اگزوپری (شازده کوچولو) و بسیاری دیگر از نویسندگانِ جهان با خلق چنین شخصیت های داستانی قصد داشتند پیام انسانی و اخلاقی خود را به جامعه زمان خود و جامعه آینده انتقال بدهند. وجود پیام ارزشی چنین شخصیت های داستانی باعث گردید که آنها برای همیشه در جامعه بشری ماندگار و جاودانه بمانند.
متاسفانه امروز دیگر در داستان نویسی تیپ معنایی ندارد. آنچه در شخصیت پردازی حاکم است، شخصیت های چند بعدی است که هم در جای خود خوبند و هم در شرایط خاص، رفتارهای منفی از خود بروز می دهند. شاید از این رو باشد که شخصیت های داستانی امروزی در ذهن آدم باقی نمی مانند؛ در حالی که شخصیت هایی چون «رستم»، «سهراب»، «سیاووش»، «لیلی و مجنون» ، «خسرو و شیرین»، «اسکندرنامه»، «امیر ارسلان نامدار»، «سمک عیار»، «سندباد»، «علاء الدین»، «حسین کرد شبستری»، «ملانصر الدین»، «پینوکیو»، «ژان والژان»، «دون کیشوت»، «تام سایر»، «هاکلبری فین»، «دیوید کاپرفیلد»، «الیور تویست»، «شازده کوچولو»، « کنت مونت کریستو»، « شرلوک هلمز»، «جوجه اردک زشت» و … همچنان در ذهن ما انسان ها زندگی می کنند.
منتقدان ادبی اعتقاد دارند که در قرن حاضر اسطوره های اخلاقی و انسانی از میان برخاسته اند و جای آن را شخصیت های تخیلی و پوچ مانند «هری پاتر»، «مرد عنکبوتی» و«بتمن» قرار گرفته اند. آیا این شخصیت های داستانی می توانند پیامِ درستِ اخلاقی و انسانی را به من و شما خواننده انتقال بدهند!؟
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه گلستانه ، دی ۱۳۹۲ به چاپ رسید