بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

درباره زن سی ساله

به اعتقاد من، بهترین پیام رمان «زن سی ساله» در صفحه‌ی ۳۱۰ کتاب آمده؛ در جایی که اونوره بالزاک می نویسد: «داور،  جز خدا کسی نیست. خداوندی که غالبا انتقامش را در کانون خانواده‌ها مستقر می‌سازد و جاودانه فرزندان را علیه مادران، پدران را علیه پسران، ملت‌ها را علیه دولت‌ها، دولت‌ها را علیه ملت‌ها، همه را علیه هم بر‌می‌انگیزد. در دنیای اخلاق، احساسات را جایگزین احساسات می‌کند، به همان‌گونه که در بهار برگ‌های جوان، جای برگ‌های مرده را می‌گیرند، با نظم و ترتیب تغییر‌ناپذیری همه چیز را به حرکت وامیدارد، و تنها اوست که به هدف و مقصود این کار واقف است.»

دو هفته به‌ خاطر کرونا تجربه‌ی حصر خانگی را چشیدم 😊 خانه‌نشینی فرصتی فراهم کرد تا بتوانم رمان ۳۲۷ صفحه‌ای «زن سی ساله» نوشته‌ی بالزاک را با ترجمه‌ی محمد آریان (چاپ سال ۱۳۴۸) بخوانم .

عالیجناب بالزاک ، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من‌ است. بعد از دو رمان «باباگوریو» و «رازهای پرنسس دو کادینیان» ، رمان «زن سی ساله» را از او خواندم.

قبلا در مورد اونوره دو بالزاک، مفصل یادداشت نوشته ام. بالزاک نویسنده‌ی سبک رئالیسم عاشقانه و ادبی است و به اعتقاد من در توصیف شخصیت ، ماهر و چیره‌دست است. بالزاک ، ۵۱ سال بیشتر عمر نکرد ، اما رمان‌های بی‌نظیری به یادگار گذاشت.

ترجمه‌های زیادی از این کتاب منتشر شده است که من ترجمه‌ی قدیمی و بدون سانسور گیرم آمد که یک نفس آن را خواندم . دکتر محمد آریان (مترجم) در مقدمه‌ی این کتاب نوشته: «بالزاک این داستان عاشقانه را از زنی به نام هانسکا که با او رابطه‌ی نامشروعی داشته، الهام می‌گیرد.»

داستان درباره‌ی زنی جوان، زیبا و باهوش به نام ژولی است که دلباخته‌ی افسر جوانی به نام ویکتور اگلمون می‌شود. ویکتور افسر لایق گارد مخصو ناپلئون است. داستان در اوایل قرن نوزدهم، در امپراتوری ناپلئون رخ می‌دهد. ژولی، برای اولین بار، ویکتور را در صف رژه‌ی افسران ناپلئون که راهی جنگ خانمان‌سوز هستند، می‌بیند.پدر #ژولی با پیوند این دو  مخالف است و دخترش را منصرف می‌کند.

در ادامه‌ی داستان این دو بالاخره ازدواج می کنند اما، ازدواج عاشقانه‌ ژولی با شکست مواجه می‌شود. همسرش به او خیانت می‌کند. ژولی درگیر عشقی رازآلود و ممنوعه می‌شود. از این عشقِ ممنوعه، فرزندی نامشروع به دنیا می‌آید که در ادامه داستان، دختر ژولی از راز مادرش باخبر می‌شود ….

مصطفی بیان

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نوشته ی : مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۹ / شماره ۸۰ 

«بایقوش» اولین رمان علی ملایجردی است که اوایل بهمن ۱۳۹۹ در انتشارات خردگان منتشر شد. علی ملایجردی ، نویسنده و مترجم ، متولد سال ۱۳۴۶ در جوین و ساکن نیشابور است. از ایشان پیش تر ترجمه ی مجموعه ی داستان های پاکستانی با عنوان «فقط یک مشت استخوان» توسط نشر خردگان منتشر شده است.

در رمان «بایقوش» ، نویسنده به سراغ دوره ای از تاریخ ایران رفته است و داستانی را روایت کرده که در دوران آغاز حکومت فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاده است. داستان زمینه ای تاریخی دارد که بیشتر ماجرایش در حوالی جوین و سبزوار می گذرد. این رمان، روایت عاشقانه ی طرلان و گل محمد بیگ در نزاع خان های خراسان و حکومت مرکزی است. نویسنده ضمن روایت داستان، به اصطلاحات، افسانه ها و ترانه های بومی هم اشاره می کند.

طرلان، فرزند کوچک و ته تغاری الهیار خان، حاکم جوین، دختری زیبا، باسواد، صبور، شجاع، سوارکاری ماهر و عاشق شنیدنِ افسانه های خراسان، ترک و ترکمن است. ماه بیگم، زنی میانسال است که شوهرش در یکی از جنگ ها همراه با علی قلی خان کشته شده است. او حکم معلم و دایه را برای طرلان دارد. افسانه گوی خوبی هم است و سینه اش معدنِ افسانه ها است.

گل محمد بیگ، فرزند سالار سپاهِ الهیار خان، جوانی رشید، اسب دوانی ماهر و علاقه مند به موسیقی و ترانه های بومی است. او در کنار مادرش و خواهرش، گل افروز، مرد خانه بود. طرلان از جسارت، بی باکی و چموشی گل محمد خوشش می آمد.

آغا محمدخان قاجار قصد کشتنِ شاهرخ (نوه ی نادر شاه و نوه ی دختری شاهان صفوی) را داشت. مردان جوین، نیشابور، شمال خراسان، کاشمر و تربت به قشون قاجار پیوستند و به سوی مشهد به راه افتادند. در آن زمان، هنوز در میان عامه ی مردم علاقه ای به صفویان و افشارها بود. نقل رشادت های نادر شاه افشار و جوانمردی های او ، سینه به سینه برای مردم خراسان نقل شده بود. به همین دلیل از آغامحمدخان قاجار خواستند تا از قتل شاهرخ بگذرد. در نهایت خان شاهرخ و خانواده اش را به مازندران تبعید کردند اما خبر رسید شاهرخ در مسیر راه، از دنیا رفته است.

نادر میرزا ، فرزند شاهرخ (نوه نادر شاه افشار) که در زمان حمله آغامحمدخان قاجار از مشهد متواری شده بود، پس از قتل آغامحمدخان با یاری قبایل افغان به مشهد بازگشت و بر شهر مسلط شد. قبایل خراسان که حکومت شاهرخ ‌شاه را از یاد نبرده بودند، با او همراه شدند. این فتحعلی‌ شاه قاجار را مجبور ساخت راهی خراسان شود.

آغا محمدخان قاجار که فرزندی نداشت، برادرزاده اش، فتحعلی شاه را به جانشینی خود تعیین کرد. فتحعلی شاه، افرادی از خاندان قاجاریه، سران لشکر و بازماندگان زندیه و افشاریه مدعی تاج و تخت و هرکس را که احتمال می رفت با موضوع جانشینی او مخالفتی داشته باشند، از بین می برد.

فتحعلی شاه به قصد تسخیر مشهد و برچیدن حکومت نادر میرزا، فرزند شاهرخ افشار، راهی خراسان شد. فتحعلی شاه در هنگام ورود به جوین از الهیارخان خواست تا در این حمله به او بپیوندد.

در تاریخ اشاره شده است که فتحعلی شاه به شعر و ادبیات علاقه داشت و شعر می سرود و به شکلی جنون ‌آمیز زن دوست بود. همچنین به قیافه ی ظاهری خودش خیلی اهمیت می داد و فکر می کرد اندامی بسیار موزون و زیبا دارد. به این دلیل، بخش مهمی از وقت خود را صرف رسیدگی به جمال خویش می کرد. او لباس گران قیمت تهیه می کرد و حتی در اواخر عمرش دستور داده بود کتاب هایی درباره ی خصوصیات ظاهری اش نوشته یا نقاشی شود.

«مردی با ریشی بلند، ابروانی به هم پیوسته و کمری باریکتر از معمول و تاجی بلند بر سر و لباسی پُر زرق و برق بر متکایی تکیه داده بود…. زنان حرم در اتاقی دیگر مشغول کف زدن برای رقاص کولی بودند.» (صفحه ۶۰ کتاب)

«شاه چند بیت از دیوان کنزالمصایب قمری خواند و ادامه اش را به طرلان سپرد. طرلان این ابیات را خوب از بر بود. شاه به دیده ی تحسین سر او را بوسید.» (صفحه ۶۱ کتاب)

نویسنده با نگاهی تمثیلی به «جنگ» ، سوای رشادت ها و فداکاری ها و جوانمردی ها، به چهره ی دیگر آن در این داستان اشاره دارد. «بایقوش» (جغد به تُرکی . بی قوش هم می گویند . پرنده ی بزرگ) مشهور به ویرانه نشینی ، نشان از نگاه تمثیلی و کنایه آمیز نویسنده دارد ؛ پرنده ای که بر فراز خرابه ها و ویرانی ها پرواز می کند و به خواننده داستان اشاره می کند که جنگ برای سوداگران به معنای «قدرت» و «تصرف» است ولی سرانجامی جز ویرانی برای انسان ها به بار نمی آورد.

«بایقوشِ بزرگی روی خرابه ای نشسته بود و خیره سرش را این ور آن ور تکان می داد.» (صفحه ۱۳۲ کتاب)

شاید این سوء تفاهم ایجاد شود که «بایقوش» را یک رمان تاریخی بدانیم در حالی که اینگونه نیست.

جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای رمان نویسی» در تعریف رمان تاریخی می نویسد: «رمان تاریخی، رمانی است که در آن اشخاص برجسته و تاریخی و سلسله ی حوادث و نهضت های دوره های گذشته بازسازی شود. غالبا در رمان های تاریخی، عصر و دوره ای تصویر می شود. شخصیت یا شخصیت های تاریخی برمی خیزند و در حوادث واقعی شرکت می کنند. مثل ناپلئون در رمان «جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی . در این رمان اگر چه تاریخ با داستان می آمیزد و اشکال متنوع و گوناگونی از این آمیزش به دست می آید، در اغلب آنها، چشم انداز اصلی واقعه ای تاریخی است که اساس رمان قرار گرفته است و پیرنگ داستان بر آن اعمال شده است.» (صفحه ۵۳۵ کتاب / انتشارات سخن / چاپ اول)

رمان تاریخی براساس قطعیت تاریخی شکل می‌گیرد. رمان برگرفته از تاریخ فاقد چنین قطعیتی است و در مرز تخیل و واقعیت می‌چرخد. اینجا روایت تاریخ ، ابزاری است که داستان را از تاریخ دور می‌کند. تاریخ برای این داستان عاملی است برای شکل ‌دادن به آشنایی زدایی. این آشنایی ‌زدایی هنر را از روزمرگی و از وجه صرفا تاریخی دور می‌کند. «بایقوش» درحقیقت روایت تاریخ نیست ، روایتی است بر مبنای تاریخ و مستقل از آن. شخصیت‌ ها بر مبنای واقعیت‌ های تاریخی از صافی‌ های ذهن نویسنده گذشته‌ اند و به شخصیت ‌های تاریخی داستانی مبدل شده ‌اند. «بایقوش» تاریخی است همراه با ذهنیت نویسنده . رمان «بایقوش» آمیزه‌ ای است از واقعیت تاریخی به اضافه تخیل نویسنده ، همراه با عواملی دیگر که به قصه جان می‌دهند.

هر چند محمدعلی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» معتقد است: «رمان تاریخی فارسی تقریبا از بین رفته است. مگر آنکه به طریقی دیگر در شکل رمان تاریخی – مذهبی در شرایط اجتماعی امروز تجدید حیات کند.» (صفحه ۱۳۸ کتاب / انتشارات نگاه / چاپ هفتم)

نویسنده در روایت این رمان از اسلوب داستان گویی شرقی (خراسانی) و ظرفیت های موجود در ادبیات کلاسیک ایرانی به خوبی استفاده کرده است. زمینه های اجتماعی، فرهنگی ، اقلیمی ، آداب و رسوم ، تعامل آدم ها ، روابط مردم با قدرت های جابرانه ، هوس های سیری ناپذیری شاه قاجار ، زنان حرمسرای فتحعلی شاه و همچنین مفاهیم افسانه های شرقی و ترکی (ترکی خراسانی) و اصطلاحات عامه نقش آشکار و پُر رنگی دارد.

لحن و زبان رمان هم منسجم و خیلی خوب با شخصیت ‌ها در تناسب است. رسیدن به این زبان، با مطالعه و نوشتن زیاد ممکن می‌شود؛ که نویسنده به خوبی از عهده اش بر آمده است.

رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی، انتشارات خردگان در ۱۳۴ صفحه و به قیمت ۳۵ هزار تومان منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

یادداشتی بر رمان «دالِک»؛ نوشته مریم عزیزخانی

رمان_دالک

یادداشتی بر رمان «دالِک»؛ نوشته مریم عزیزخانی؛ انتشارات مایا

داستانی از تنهاییِ دختران، زنان و مادران

مصطفی بیان

منتشر شده در سایت کافه داستان 

هنگام شروع رمان، این جمله را در مقدمه می بینم : «برای مادرم ؛ دالِک به زبانِ کوردی بیجاری به معنای مادر می باشد.»

برای من همیشه نام کتاب جذاب ترین و تامل برانگیزترین بخش آن بوده است. «دالِک» در اصل داستانی است درباره ی «مادر بودن» و «مادر شدن» و «آرزوی مادر بودن». داستان درباره ی سه خواهر است ، «سپیده» که آرزوی مادر شدن دارد، «عادله» که مادر دو فرزندِ ده و چهارده ساله است و «سمانه» خواهر کوچکتر از همه که فرزندی در راه دارد. این سه خواهر ، شخصیت های اصلی داستان «دالک» را تشکیل می دهند.

داستان در «بیجار» رخ می دهد. نویسنده می نویسد: «بیجار، شهر شلوغی نیست.»؛ یکی از شهرهای کوچک استان کردستان و از قدیمی ترین شهرهای ایران است. قالی، قالیچه، گلیم، جاجیم و … از برجسته‌ ترین صنایع دستی منطقه بیجار محسوب می‌شوند که نویسنده در این داستان به این موضوع اشاره می کند و همچنین برخی مناطق این شهر تاریخی را مانند رستوران سلوی، بستنی فروشی سنتی کلای، محله ی حلوایی در داستانش نام می برد.

«فرش بیجار را خوب می برند…. فرش بیجار را هم می شناخت، چون بارها رویش نشسته بود و تو هر خانه ای یکی ازش دیده بود.» (صفحه ۵۳ کتاب)

«دالک» برای رسیدن به هدف و پیام داستانی اش، جامعه هدف خود را از بین مردمی انتخاب کرده که نه تنها در اقلیت نیستند بلکه اکثریت مردم کشور ما را در بر می گیرند. داستان درباره زنان جامعه ماست. زنان و مادرانِ جوانی که نه زیاد فقیرند و نه زیاد پولدار. مانند همه ی پسران و دختران دهه ی شصتی این مملکت، لیسانس دانشگاهی را زیر بغل گرفته اند اما چیزی از دانش آن نمی دانند و یا در رشته ی تحصیلی خود مشغول به کار نیستند! به قول مجید (همسر عادل) می گفت: «مسخره ام می کرد. لیسانس فرش دانشگاه هنر اصفهانم را می زد توی سرم.» (صفحه ۵۲ کتاب)

قرار است نویسنده به زندگی تراژیک زنان و مادارن جوان این سرزمین بپردازد. داستان در فصل اول با احضار روح آغاز می شود. دختران تصمیم دارند روح احضار کنند. نعلبکی روی حروف حرکت می کند و نام کامل می شود: «جلیل» چشمانشان گرد می شود. از هم می پرسند که از فامیل های درگذشته ی است!؟ نعلبکی تکان می خورد. دخترها به کاغذ نگاه می کنند.

«جلیل» نامِ روحی است که توی احضار روح بچه ها ، نامش در می آید. سمانه (خواهر کوچکتر) فکر می کند اتفاقی که برای پایش افتاده کار جلیل است. اما عادله می پرسد: «ازش بپرس امشب میاد قلم پای کدام مزاحم دروغگویی رو می شکنه که دل همه خنک بشه!؟» و بعد نعلبکی تکان می خورد. نعلبکی را از روی اسم سمانه بر می دارند.

داستان در فصل های بعدی به زندگی شخصی تک تک خواهرها وارد می شود. خواهرانی که با هم فرق دارند. خواهری که بچه دار نمی شود. زیرا می داند رحم ندارد. بچه دارد اما بچه ی خودش نیست. یکدفعه در سی و چهار سالگی بی هیچ حاملگی و بی هیچ زایمانی مادر می شود. بلد نیست مادری کند. شیرخشک درست کردن بلد نیست. یا خواهری که به خاطر علاقه ی بی حد اندازه ی همسرش به پسر، ارتباطش با دختر بزرگش تیره می شود. و خواهر کوچکتر که بچه ای در راه دارد. درد های قبل از زایمان. ترس، استرس، حس های مادرانه، تهوع، ویارها و ارتباطش با شوهرش، خواهرانش و مادرش.

«دالک» داستان زنان و اندیشه مادران است. ترس، استرس، لازمه های بارداری و فرزند آوری سالم ، بالا بردن آگاهی و مهارت زنان در دوران بارداری، تصمیم ‌گیری مناسب با اعضای خانواده و عوارض ناشی از تغییرات بدن و جنین در دوران بارداری از درونمایه های داستان است.

هیچ جامعه‌‌ ای نمی‌تواند بدون مشارکت اجتماعی زنان و مادران در مسایل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به پیشرفت و ترقی دست یابد و هر‌گاه که زمینه حضور مادران در موقعیت های گوناگون جامعه و خانواده میسر شود، می‌توان انتظارِ رشد و بازسازی ، ابتدا در خانواده و در نتیجه در جامعه را داشت.

نویسنده می نویسد: زنان را یاد داده اند که بلند حرف نزنند. بلند نخندد، بلند گریه نکنند، بلند آواز نخوانند، اصلا آواز نخواند! هر چه ساکت تر، خانم تر. هر چه سربه زیر تر، سنگین تر. و زنی که جیغ می کشد توی حصار این شهر، یعنی درد دارد. زنان تنها آدم های این سرزمین اند که درد دارند. (صفحه ۶۹ کتاب)

نقش مردان در این داستان بسیار کم رنگ تر از نقش زنان می باشد. مجتبی، مردی که همسر اولش را از دست داده و برای نگهداری کودکش مجبور به ازدواج مجدد می شود؛ نیما، پزشک جوانی که به خاطر نازایی همسرش، از زنش جدا می شود، مجید، پدری که پسرخواه است و آرش که مثل مجید فکر نمی کند. جنس فرزند برایش مهم نیست. آرش مثل نیما نامرد نیست که همسرش را ترک کند. آرش متفاوت با بقیه مردها، سمانه را دوست دارد. و در نهایت پدری که یک نسل با دامادهایش فاصله دارد. مانند هم نسل های خودش ، رادیو برون مرزی و صدای آواز خوانندگان زن و مرد آن ور آب را گوش می دهد. پدری که به صدای دخترانش گوش نمی دهد. وقت خواب و سکوت و بیداری، فقط صدای رادیو است ؛ و آخر شب با آواز خوانندگان خوابش می برد. و یا اینکه به عنوان یک «مرد» از نیما دفاع می کند؛ که او حق طلاق دارد. بخاطر اینکه دختر بزرگش بچه دار نمی شود!

زنان این داستان، زنانِ به شدت درونگرا هستند. و این درونگرایی شکلی بیمارگونه به خود گرفته است. زنان خلوت خود را به حضور در هر جمعی ترجیح می دهند. تنهایی درونی دختران، زنان و مادران ، درونمایه ای اصلی این داستان را شکل می دهد. احساس تنهایی از همان سطرهای ابتدایی رمان خودش را نشان می دهد.

«پرسید: چند سالته؟ چند وقته پریود میشی؟ گفت: پریود؟ نگفت: عادت. نمی دانستم پریود یعنی چی؟ از نگاه احمقانه ام این را فهمید. گفت: عادت. آها عادت! همانی که معلم دینی و تو می گفتید.» (صفحه ۳۰ کتاب)

رمان «دالک» رمانی روان، خوش خوان و دارای روایت خطی است. نویسنده سعی کرده خواننده به درک فلسفه ی تنهایی زنان بپردازد و به نقش آنها در جامعه ی سنتی و مردسالار کشورمان اشاره کند. به شخصیت پردازی زنان در این داستان به خوبی پرداخته شده است و به لایه های زیرین شخصیت زن ها نفوذ کرده و به قدر کافی به وجوه شخصیتی، انگیزه ها، گرفتاری ها، رفتارها و دردهای آنها می پردازد. داستان «دالک» حاصل نوع نگرش و تجربیات شخصی نویسنده از دنیای زنانه و مادرانه اش می باشد.

«ویرجینیا وولف» نویسنده مشهور انگلیسی به خوانندگان کتاب توصیه می‌کند: «از مطالب کتاب لذت ببرند چون به نظر من همه ی داستان‌ها و نوشته‌ها در نوع خود جالب و جذاب هستند و در شرایط مختلف دارای ارزش می‌شوند.»

رمان «دالک»، نوشته ی مریم عزیزخانی در ۱۱۸ صفحه و به‌ قیمت ۱۰ هزار تومان، سال ۱۳۹۸ از سوی انتشارات مایا راهی بازار کتاب شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

http://www.cafedastan.com/1399/12/19/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d9%86%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c%d9%90-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%d9%88-%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1/

یادداشتی برای داستان بلند «عط مرگ در خیاط خانه ی مادام» نوشته ی مریم آمارلو

مریم آمارلو ، متولد سال ۱۳۵۹ در نیشابور ، یکی از نویسندگان جوان و پُرکار است. داستان بلند «عطر مرگ در خیاط خانه ی مادام» اولین کتابی ست که از مریم آمارلو می خوانم. این کتاب به تازگی توسط نشر سیب سرخ وارد بازار کتاب شده است. داستانی جذاب، کم حجم که اگر کُندخوان هم باشید، یک ساعته تمامش می کنید.

اگر به ژانر معمایی _ جنایی  _ رازآلود _ وحشت علاقه مند هستید ؛ داستانی است که نمی توان آن را کنار گذاشت.

داستان شروعی طوفانی دارد : شلیک تپانچه پسر مادام به پیرمردی مو سفید . پیرمردی سفید مو که به قولِ پسر مادام ، حد خودش را نگه نمی داشت و هر طوری که دلش می خواست رفتار می کرد. و حالا نعش پیرمرد سفید مو غرق در خون است و شبح سرگردانش در اتاقک خیاط خانه ی مادام سرگردان می شود و ماجرایی بی نهایت پیچیده طرح می شود که پای آدم ها و گذشته به آن باز می شود ، و البته ی ذهن پریشان و سرگردان مادام ،  داستان را جذاب تر می کند. داستانی چند سویه که یک طرفش قتل و طرف دیگرش سرنوشت عجیب آدم های آپارتمان شماره یازده و همسایه های خیاط خانه ی مادام است.

قضاوت های نادرست ،  انتقام و اخلاق اجتماعی مدام در این داستان به چالش کشیده می شوند. فضای داستان تلخ است ،  و به هم ریختگی و پیچیدگی زمان ، مکان و آدم های داستان (که به غیر از مادام ، نامی ندارند) بسیار منظم طرح شده است . جامعه ای که به ظاهر مدرن ست اما خشونت ، انتقام و رفتارهای غیر اخلاقی در روحش وجود دارد.  سوال های فراوان در رابطه با این که چگونه آدم ها تصمیم به خشونت می گیرند ، پرسیده می شود و تا پایان داستان نمی توان به راحتی  داستان را رمزگشایی کرد.

نکته ی دیگری که درباره این داستان می توانم به آن اشاره کنم، «رنگ بنفش» است. پیراهن های یکدست بنفش که مادام تا دمدمه های صبح مشغول به دوختن آنهاست ؛ و رازی که فقط مادام می داند و این پیراهن ها را به زن های همسایه می دهد. این زنان ، لباس های دکلته ی بنفشی را که مادام برای شان دوخته به تن می کنند و با تحسین به اندام های برجسته ی خود نگاه می کنند. رنگ بنفش ، علاوه بر نماد عشق ، غم و اندوه به عنوان نماد راز و رمز، سحر و جادو در نظر گرفته می شود.

با خواندنِ این کتاب ، می شود تاثیر داستان های سورئال را در قلم این نویسنده ی جوان دید. سکوت ، تنهایی ، انتقام ، کشتن برای خود ، تردید و به هم ریختگی که در روح آدم های جامعه معاصر و مدرن دیده می شود از درون مایه های این داستان است.

داستان بلند «عطر مرگ در خیاط خانه ی مادام» نوشته ی مریم آمارلو ، توسط نشر سیب سرخ در ۸۷ صفحه ، زمستان ۱۳۹۹ منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹

یادداشتی برای رمان «کابوس های درخت پرتقال» نوشته ی مائده مرتضوی

کابوس های درخت پرتقال

داستان بلند «کابوس های درخت پرتقال» درباره ی دختری جوانی است که به خانه ی پدری اش آمده و در هفت شبی که آنجا اسکان دارد ، هر شب در رویا و کابوس ، آدم های مختلفی به خوابش می آیند که پس از آشنایی با هر یک از  آنها ، به بدترین شکل ممکن غافلگیر می شود. آدم هایی که هنوز آن خانه ی قدیمی را ترک نکرده اند.

کابوس های پراکنده که شکل واقعیت دارد و دختر جوان را به شک می اندازد. تا آنجه که به شک می افتد که این خواب است یا سفر به گذشته!

او هیچ یکی از این آدم ها را تا قبل این که به خانه ی پدری برگردد ، نمیشناخته. فریماه ، عزیز ، همایون ، ثریا و …. همه.

در خانه ی پدری فقط یک درخت دارد. درختی که سال هاست بار نداده است. «خانه پدری» و «درخت پرتقال» می توانند به عنوان عناصری بنیادین در داستان حضور داشته باشند.

  • داستان بلند «کابوس های درخت پرتقال» پتانسیل و فرصت این را داشت که از تعلیق های پُر رنگ تری بهره ببرد.

  • تا دو سوم داستان ، ریتم آرام و داستان بدون کشش است.

  • در ادامه داستان و بعدِ حضور زن جوان در خانه ، در می یابد مردی جوان به نام افشین در همسایگی اش است که نقاشی می کند.

  • نویسنده با دادن اطلاعات قطره چکانی از افشین سعی دارد عطش خواننده را برای یافتن حقیقت تند کند. حقیقتی که متاسفانه خواننده رغبتی برای جستجوی آن نخواهد داشت.

نکته پایانی در مورد این داستان ، استفاده فراوان از واژه های انگلیسی است : فلش بک ، دایورت ، آپدیت ، آلارم ، کامنت ، فالوور ، ری استارت ، دیزاین ، ورژن ، بک گراند ، اسلوموشن ، سایلنت ، ویبره ، دیلیت ، آپلود ، اکانت و غیره است که به نظر منِ خواننده اصلا خوب نیست.

داستان بلند «کابوس های درخت پرتقال» ، سومین کتاب مائده مرتضوی است که زمستان ۱۳۹۹ توسط نشر چشمه منتشر شده است.

مصطفی بیان ، شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

بوی مار

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

در جستجوی خویش

از منیرالدین بیروتی، مجموعه داستان «آرام در سایه» را خوانده بودم. درونمایه ی مجموعه داستانِ «آرام در سایه» شبیه ی رمان جدیدش، «بوی مار» است. درون مایه داستان، همچنان جنون، عشق، مرگ، تنهایی، ترس و بی هویتی است. باز هم شخصیتی های گیج و سرگردان و آدم های عجیب و غریب! فضای رمان «بوی مار» تا حدود زیادی نزدیک به مجموعه داستان «آرام در سایه» است ولی با کمی تفاوت در آدم ها و فرم داستان!

در پشتِ جلدِ این رمان آمده: «نامه نگاری های عمید در بخش اول و روزنگاری های او در بخش دوم اثر، مقدمه های «نویسنده» (که خود یکی از شخصیت های حاضر در روایت است) بر بخش ها و نیز روایت سرراست او از دیدارهایش با نیرفام در بخش سوم روایت.» داستان هم مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» به دنبال واقعیت های زندگی یک انسانِ شهری است با حال و هوای زندگی حال حاضر در شهرها.

نویسنده در مقدمه ی رمانِ «بوی مار» می نویسد: «بعد از نامه ای که به نیرفام نوشتم و از او خواستم تا اگر چیزهای بیشتری درباره ی عمید می داند و یا اگر نامه و یا نامه های دیگری از او در اختیار دارد برای من بفرستد…. تصمیم گرفتم این نامه ها را چاپ کنم تا شاید او ببیند.»

بخش اول رمان، شاملِ بیست نامه است. که اکثر نامه ها تاریخ دارد. نامه ی اول به تاریخ سومِ خرداد است و آخرین نامه ای که تاریخ دارد، نامه ی شانزدهم است که در بیست تیر نوشته شده. تمام نامه ها بین دو تا چهار روز فاصله زمانی دارند. اما تعداد انگشت شماری از نامه ها (به ویژه چهار نامه ی آخر) بدونِ تاریخ هستند!

نامه نگاری های عمید در بخشِ اولِ رمان درباره ی سرنوشت خانواده و آدم هایی است که با آنها ارتباط داشته. این که آنها چه کسانی بودند و سرنوشت شان چگونه بوده است. عمید به دیگران و به عزیزانش نامه می نویسد و با این نامه نگاری ها سعی می کند پرده از رازها بردارد. گویا عمید، نوشتن را از گفتن بیشتر می پسندد. گاهی در نامه نگاری هایش، شلختگی را می بینیم. شلختگی که در سیزده نامه اول ، خواننده را آزار می دهد که اصلا نویسنده چرا این نامه ها را می نویسد؟ اصلا می داند چه دارد می نویسد؟ تا نیمه ی کتاب (نامه ی سیزدهم) هیچ کششی در خط روایی داستان نمی بینیم و این خواننده را بی حوصله می کند.

نویسنده از خانواده اش، از اسم ها، از مونا، صابر، صمصام، احسان، حاج حمید صفدری، غزال، صهبا، صبا، پیرزن صاحبخانه و محمداسماعیل می نویسد. شب ها می نویسد و مثل یک سوم شخص به خودش نگاه می کند. برای خودش می نویسد و در نهایت این نوشته ها را یک جایی پنهان می کند تا دست بَنی بشری به آنها نرسد. نویسنده ی نامه ها باور داشت: کلام تا نوشته نشود، برایش، آن معنا و مفهومی که باید داشته باشد را ندارد. تا هر چیزی را که می بیند ننویسد، انگار نمی فهمد و انگار آن چیز اصلا نبوده و حتی اگر هم بوده، متوجه آن نشده است! با خواندنِ تک تک نامه ها ، گویا موجی از عذابِ درونی، نویسنده ی نامه ها را در می گیرد. کلافگی و سرگردانی، زخم درونی و گناه دست بردارش نیست. با خودش کلنجار می رود. این همه خاطره و یادها را چرا قایم کرده است؟ از خودش می پرسد: «چی می نویسی؟» و از دهنش می پرد: «اعترافات!» (صفحه ۲۸۱ کتاب). نویسنده در چند جای رمان به «خواب» اشاره می کند. «خواب دیدم» و یا «انگار خواب می بینم» ؛ که «خواب دیدن» و «اعتراف کردن» نماد حس گناه و ترس است. آیا این اعتراف یا اعترافات ، آدم را کوچک می کند یا بزرگ؟ پس چرا دارد می نویسد؟ عمید بارها و بارها از احسان و غزال می پرسد: «اصلا چرا این ها را نوشتم.» اصلا عمید کی بود؟ بیشتر از عمید، خود نیرفام کی بود؟ آدمی که تا پایان داستان نگذاشته بود کسی از کارهایش سر در بیاورد.

شخصیت های رمانِ «بوی مار» مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» آدم های معمولی و قهرمان نیستند. هر کدام به مشکلی دچار می شوند.

مهم ترین نکته ی مثبت رمان «بوی مار»، تولید اندیشه است. رمانِ «بوی مار» و مجوعه داستان «آرام در سایه» یک کتابِ همه پسند نیست که بتوانم به همه توصیه کنم آن را بخوانند. برای خواندنِ داستان های منیرالدین بیروتی، دنبال یک اتفاق و حادثه ی بزرگ و یا نقطه ی اوج نباشید؛ بلکه باید با خواندنِ داستان های بیروتی، «فکر» کرد. به نظر می رسد منیرالدین بیروتی سال های متمادی «جستجوگر» بوده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ / شماره ۹۴۰

یادداشتی برای کتاب «به مگزی خوش آمدید» نوشته ی داریوش احمدی

به مگزی خوش آمدید

یادداشتی برای کتاب «به مگزی خوش آمدید» نوشته ی داریوش احمدی

ترسیم واقعی زندگی جنوب

قبلا مجموعه داستان «خانه ی کوچک ما» نوشته ی داریوش احمدی را خوانده بودم. دوازده داستان در یک مجموعه که «تقدیر شده ی دوره ی دهم جایزه جلال آل احمد» معرفی شد. دومین کتابش را با عنوان «به مَگَزی خوش آمدید» به تازگی خوانده ام. این مجموعه شامل یازده داستان کوتاه است که کاملا با مجموعه ی قبلی اش متفاوت است.

در این مجموعه نویسنده بیشتر به سرنوشت، دغدغه ها و تجربه های آدم ها می پردازد (به غیر از داستان پنجشنبه ی سگی که حال و هوایش کاملا متفاوت است).

نویسنده «به مگزی خوش آمدید» با اتکا به تجربه های زیستی و عینی خود، آدم های مستاصل و نامید و رنج کشیده روزگارش را به تصویر می کشد. به عبارتی که خود نویسنده درباره ی داستان های این دو کتابش می گوید: «من در داستان پردازی ام بیشتر از واقعیت های زندگی استفاده می کنم، واقعیت هایی که به شخصه تجربه کرده ام و این حقیقت و واقعیت را با چاشنی تخیل همراه می کنم.» (پشت جلد کتاب خانه ی کوچک ما).

نویسنده با تخیل خودش از آدم هایی می گوید که به قول او در گذشته با آنها زیسته است. از شهرها و مکان هایی سخن می گوید که زمانی بستر اتفاقات فرهنگی و کنش های هنری بود اما اکنون عاری از آنها است. در تک تک داستان های این مجموعه از خاطرات هم نسلان و دوستانش می نویسد. از زمان های نه چندان دور. مثلا در خودِ داستان «به مگزی خوش آمدید»، راوی راه طولانی را پشت سر می­‌گذارد تا کتابش را به دست بیاورد. در نهایت برای به دست آوردنِ کتابش از ناکجا آبادی به نام «مگزی» سر درمی آورد. نکته ی مهمی که درباره این داستان می توان نوشت این است که چرا راوی به دنبالِ کتابش می رود. آیا کتاب خطی و نفیسی بوده است؟ که البته این نشانه ها هم در داستان موجود نیست و دوم اینکه «مگزی» کجاست؟ «مگزی» می تواند تمثیل مکانی برای آدم های مسخ شده و سطحی نگر باشد. آدم هایی که برای رسیدن هیچ تلاشی نمی کنند. همانطور که نویسنده در داستانش می نویسد: «از توی خیابان روستا، آدم ها مانند تندیس های باستانی انگار در یک لحظه ی بهت و ناباوری از توی یک تابلوی نقاشی به ما اشاره می کنند.» آدم هایی مانند «تندیس های باستانی» اشاره ای تمثیلی است به مردمانی غیر متحرک که در تاریخ و زندگی تک تک ما حضور دارند اما حضورشان بدون تاثیر و تحرک است. فقط هستند و وجودشان را حس می کنیم اما بدون هیچ تاثیرگذاری و تحرکی! و یا در داستانِ «آن چیزی که از کودکی می­‌شناختم» آدم برای کاری به جایی می­‌رود، اما سر از جای دیگری در می­‌آورد. گویی پارادوکس زمانی و مکانی را در داستان شاهدیم.

و یا در داستان «خواب علفزار» از مادری پیری سخن می گوید که نگرانِ از دست دادن تنها فرزندش (صابر) است. صابر هم می خواهد داستانی را به نام خواب علفزار، که نوشته است، برای استاد داستان نویسی اش بخواند که مادر پیر، صابر را از خواندنِ داستان باز می دارد.

برخی از داستان های این مجموعه از نظر فرم، شروع و میانه ی خوبی دارند. داستان خوب شروع می شود اما پایان داستان به خوبی به پایان نمی رسد و پیرنگی در داستان نمی بینیم.

زبان داستان ها روان و ساده است و گاهی مضمون های فلسفی دارد (مثل داستان خدای خفته و یا داستان به مگزی خوش آمدید) اکثر داستان های این مجموعه در فضای باز و یا در جاده رخ می دهد. مثل داستان های «ساحره» ، «پنجشنبه سگی» و «به مگزی خوش آمدید».

به نظر من، داستان «پنجشنبه سگی» درخشان ترین داستان کتاب است. زنی با تنها دخترش که مریض است در دامنه کوهی زندگی می کند. زن، سگی دارد که محبوب شوهر از دست رفته اش بوده. راوی داستان از همه جا بی خبر به آنجا کشانده می شود و مجبور است که ساعتی را با آنها بگذراند.

آدم های داستان های این مجموعه روایت گر رنج و عشق انسان هایی از طبقات رنج کشیده و فرودستی هستند که در جست و جوی رویاهای تباه شده ی خود به دنبال روشنایی در لابه لای خاطرات، رویاها و حسرت های خود هستند. نویسنده می کوشد با توصیف های جزء به جزء  پدیده های مختلف زندگی به ترسیم هر چه واقعی تر زندگی نزدیک شود.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹ / شماره ۹۳۴

نگاهی به داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی ژان تولی

«شارل لویی ناپلئون بناپارت» از سال از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ رئیس‌ جمهور فرانسه بود. تفرقه در بین جمهوری‌ خواهان موجب افزایش قدرت رئیس ‌جمهور شد تا اینکه لوئی ناپلئون در دوم دسامبر ۱۸۵۱ مجلس را منحل کرد و از آن تاریخ تا سال ۱۸۷۰ خود را «ناپلئون سوم»، امپراطور فرانسه نامید. بنابراین «دومین جمهوری» در فرانسه به پایان رسید و «دومین امپراطوری» فرانسه آغاز شد.

حکومت لوئی ناپلئون، آخرین حکومت سلطنتی تاریخ فرانسه بود و پس از برکناری او در سال ۱۸۷۰ «جمهوری» برای همیشه جایگزین نظام سلطنت در فرانسه شد.

بریتانیا که از جاه ‌طلبی ناپلئون سوم و مداخله های نظامی و اقتصادی وی نگران بود، «پروس»، همسایه شرقی فرانسه به صدراعظمی «بیسمارک» را تشویق کرد به فرانسه حمله کند. این جنگ برای ناپلئون سوم و فرانسه چیزی جز یک فاجعه نبود.

ناپلئون سوم در راه جنگ با پروس محاصره شد و بدون قید و بند تسلیم و خواستار آتش ‌بس شد. با اسارت و تبعید لوئی ناپلئون، امپراطوری او برچیده و در پاریس «جمهوری سوم فرانسه»[۱] تشکیل شد. او بعد از یک سال اسارت آزاد شد و به انگلستان رفت و در سال ۱۹۷۳ در همان‌ جا درگذشت.

داستان «آدم خواران» بر اساس واقعه ای هولناک نوشته شده که در سال ۱۸۷۰، در زمان جنگ فرانسه و پروس، در دهکده ای در جنوب غربی فرانسه به نام «اوتفای» رخ داد. داستان از جایی آغاز می شود که یک اشراف زاده ای به نام «آلن»، که از قضا خودِ او و خانواده اش در منطقه به دلیل خدمات شان به روستاییان، محبوبیت داشتند، عازم روستای اوتفای می شوند، دهکده ای که درگیرِ قحطی و زوال اقتصاد است و ناآرامی‌هایی نیز در طبقه متوسط و کارگر روستا به راه افتاده است. مردم، آن سال به رغم خنده هاشان، انگار فقط وانمود می کردند که خوشحال اند. در واقع بازار کساد، قحطی و حشکسالی و ترس از هجوم بیگانه، فضا را به شدت مسموم کرده بود.

ترس و هول مردم را فراگرفته بود. انگار جنگ را باخته بودند و هیچ بعید نبود پروس، فرانسه را اشغال کند.

آلن، جوانی سی و دو ساله و مجرد بود و به همراه پسر عمه اش، «کامی دو مایار»، در جشن «اوتفای» حضور می یابند. پسر عمه اش، جوانی متکبر، مردم آزار و عاشق بحث و جدل بود. در حضور تعدادی از اهالی متعصب روستا مدعی شد که اوضاع برای ارتش فرانسه، آن قدر که باید، خوب پیش نمی رود. مرزها را گرفته اند. امپراطور شکست خورده. مُهمات هم تمام شده است.

اهالی متعصب روستا که تحمل شنیدن صحبت های پسر عمه ی آلن را نداشتند، تصمیم گرفتند او را گوش مالی بدهند. پسر عمه که شرایط را خوب ندید پا به فرار گذاشت.

آلن که جوانی محبوب بود. با وجود اینکه یک پایش می لنگید و می توانست معاف از رفتن به جنگ شود تصمیم گرفت برای فرانسه بجنگد و به جبهه برود. به همین دلیل برای حضور در جنگ ثبت نام کرد. بعد از فرار پسر عمه اش، به سمت اهالی متعصب روستا رفت تا آنها را آرام کند. اما گویا شرایط فرق کرده بود. یک سوء تفاهم باعث شد تا آلن وسط توفانی از خشونت و گردبادی از اهانت گیر بیفتد و سرنوشت بی رحمانه ای برای آلن رقم بخورد.

آلن هرگز در عمرش چنین جنونی ندیده بود. روستاییان داشتند همه چیز را به یک شوخی وحشتناک تبدیل می کردند. آلن فریاد می زد: «من آلن دو مونی ام» ولی به خاطر یک دندگی جمعیت، کسی گوشش بدهکار نبود. مهر و محبت قبلی روستاییان جای خودش را به تنفر داده بود. مردم هویت واقعی او را قبول نکردند و خواستار اعدام آلن شدند!

مردم روستا فریاد می زدند: «ما خودمان قانون ایم!» (صفحه ۴۴ کتاب)

آلن باورش نمی شد. برایش عجیب بود که مردم آنقدر زود عقل شان را از دست داده باشند؛ ولی حقیقت داشت. او قربانی سیاست و خشم مردم متعصب و ابله شده بود.

تمام داستان «آدم خواران» در یک نیم روز رُخ می دهد. و تصویری از خشونت، کینه، سوء تفاهم، عدم آگاهی، تنفر، تعصب ابلهانه و غریزه جمعی هولناک کشتار را به تصویر می کشد. مردم روستا، قاتل انسانی بودند که حتی نمی دانستند کیست! حتی خبر نداشتند که به اختیار برای جنگ نام نویسی کرده و قرار بوده به جنگ با پروسی ها برود. از «پی یر دُلاز» پنج ساله تا «ژان سالات» شصت ساله در قتل آلن نقش داشتند!

ریشه ی این خشونت از کجا آمده بود؟

این خشونت زمانی رخ داده بود که جامعه ی فرانسه شاهد سقوط اقتصادی، نارضایتی طبقه ی متوسط و کارگری بود. حکومت ضعیف شده بود و کشور در حال جنگ با دشمنی قدرتمند بود. با همه ی این نارضایتی ها، ناپلئون سوم امتیازات مختلفی به مردم داد: آزادی مجلس، اجرای قانون‌ های آزادی رسانه و آزادی ائتلاف؛ اما نهایتا نقاط ضعف حکومت او به خسارات جبران‌ ناپذیری منجر شد.

داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی «ژان تولی» با ترجمه ی احسان کرم ویسی توسط انتشارات چشمه در ۱۰۳ صفحه منتشر شده است. ژان تولی متولد سال ۱۹۵۳ از نویسندگان پُرکار ادبیات فرانسه است. خودش می گوید: «دوست دارم توی حباب خودم زندگی کنم و فقط بنویسم.»

داستان «آدم خواران»، پُر کشش و سرشار از تصویرهای تکان دهنده و هولناک است.

مصطفی بیان / داستان نویس

[۱] :  جمهوری سوم فرانسه، بین سال های ۱۸۷۰ پس از سقوط ناپلئون سوم تا سال ۱۹۴۰ شکست فرانسه از آلمان نازی گفته می‌شود

منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / دی ماه ۱۳۹۹ / شماره ۱۲۵

یادداشتی بر رمان «ماه غمگین، ماه سرخ»؛ نوشته رضا جولایی؛ نشر چشمه

هراس از مرگِ بیهوده

مصطفی بیان

در سوم آبان ۱۳۰۲ رضاخان با فرمان احمدشاه قاجار به نخست‌‌وزیری منصوب شد و شاه نیز پس از چند روز به اروپا رفت و عملا ً کشور را به رضاخان سپرد. رضاخان سردار سپه پس از احراز مقام ریاست دولت که توأم با وزارت جنگ بود، مقام «رئیس‌الوزرایی» را بر عهده گرفت. همزمان با سفر احمدشاه به اروپا، در کشور همسایه عثمانی، رژیم حکومتی از سلطنتی به جمهوری تبدیل و ژنرال مصطفی کمال پاشا به ریاست جمهوری انتخاب شد و این امر مهم در روحیه رضاخان تأثیر گذاشت.

مجلس پنجم روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۰۲ افتتاح و همین هنگام در تهران و شهرهای بزرگ ایران، نغمه «جمهوری» بلند شد و سیل طومار و تلگراف به سوی مجلس سرازیر شد که خواستار جمهوری بودند و سرانجام طرح قانونی مبنی بر تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را تقدیم مجلس کردند. ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس و اقلیت مجلس در مقام رد جمهوریت برآمدند.

وقتی خبر طرح جمهوریت به گوش احمدشاه در پاریس رسید، پس از مشورت با مشاورین، سردار سپه را تلگرافی از نخست‌وزیری خلع نمود و به جای وی، مستوفی‌الممالک را پیشنهاد کرد. پس از وصول تلگراف احمدشاه، رضاخان سردار سپه از سمت نخست‌وزیری و وزیر جنگی استعفا داد. پس از انتشار این خبر، یکباره تمام مطبوعاتِ طرفدار رضاخان به صدا درآمدند و علیه احمدشاه و مدرس مطالبی انتشار دادند. نظامیان و فرماندهای لشکر در تهران و شهرستان‌ها، تلگراف تندی به مجلس مخابره و تهدید کردند که اگر رضایت سردار سپه حاصل نشود به تهران حمله خواهیم کرد. ۲۱ فروردین ۱۳۰۳ جلسه فوق‌العاده در مجلس تشکیل و سردار سپه مجدداً به نخست‌وزیری تعیین شد. موضوع به اطلاع احمدشاه رسید. احمدشاه در پاسخ به تلگراف مجلس تلگرام زیر را مخابره کرد:

«صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه».

رضاخان سردار سپه مجدد به مقام نخست‌وزیری و وزارت جنگ تعیین شد. او در ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ برای ارعاب مطبوعات و مخالفین دستور قتل میرزاده عشقی را داد. سید محمدرضا کردستانی، با تخلص میرزاده، روزنامه‌نگار، شاعر، نمایشنامه‌نویس و مدیر نشریه «قرن بیستم» بود. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به ‌شمار می‌رود که از عناصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند. وی در جریان غائله جمهوریت که از دی ماه سال ۱۳۰۲ شروع شد، با ملک‌الشعرای بهار و مدرس که آنان نیز از مخالفانِ طرح جمهوریِ رضاخان بودند، دست دوستی و اتحاد داد. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. در آغاز زمزمۀ جمهوریت، عشقی روزنامه «قرن بیستم» را منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه‌اش توقیف شد. در نهایت، میرزاده عشقی بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ در ۳۱ سالگی، با شلیک گلوله به دست دو نفر به قتل رسید.

«فایده ی این نوشته‌ها چیست؟ چه کسی آنها را خواهند خواند؟ بود و نبودِ من برای چند نفر اهمیت دارد؟… با اشباح نجنگیدم؟ چرا باید باز هم بجنگم؟ به چه کسی مدیونم؟ به این ملتی که هیچ‌گاه مرا ندیده، نمی‌بیند، نمی‌خواهد ببیند؟ اما تمام این سال‌ها با نوشتن زنده مانده‌ام وگرنه تفاوتی با مُرده‌ها نداشتم.» (صفحه ۱۳ کتاب).

میرزاده عشقی، جوان سی و یک‌ساله در زمانی می‌زیست که دیکتاتور تازه به دوران رسیده‌ای در شرایطی که کشور دچار جنگ‌های داخلی و ناامنی بود، مدعی بود که منجی واقعی کشور است. محمدتقی بهار، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار و سیاستمدار که شش سال از عشقی بزرگتر بود برخلاف وی، جوانی آرام و صبور بود و به عشقی می‌گفت: «ما ملت همه بی‌قراریم و صبر نداریم، عمارت چندهزارساله را می‌خواهیم یک شبه ویران کنیم و اصلاً نمی‌دانیم قرار است چه چیزی جای آن بسازیم.» (صفحه ۷۵ کتاب)

بهار و مدرس معتقد بودند که فاصلۀ مشروطه تا زمان خودشان را به هدر داده‌اند و حالا باید تاوانش را بدهند. مشروطه فرصت پیدا نکرد ریشه بدواند. برای همین، مستبدی قدرتمند از قلدرهای قبلی مثل رضاخانِ سردار سپه از راه رسید تا به بهانۀ «جمهوریت» مجلس و اعوام را به طرف خود بکشاند و بر کُرسی قدرت بنشیند. در حالی که نظامِ نوپای «مشروطه» هنوز به پیروزی نرسیده بود و با آمدنِ سردار سپه از قلۀ اوج به سرازیری غلتید. مجلس دیگر مثل سابق قدرتمند نبود. جماعت بی‌اعتنا بودند: «خبازها، خراطها، بزازها، رزازها، رمال‌ها، قوال‌ها… همه با هم مسابقه گذاشته بودند تا به جمهوریت برسند. یک بیرق دست کسی بود و یک گله دنبال او سینه می‌زدند. از یک در می‌رفتند تو و از در دیگر می‌رفتند بیرون.» (صفحه ۷۵ کتاب)

همه در ظاهر خوشحال بودند. اختیارشان را از دست داده بودند. حتی نمی‌دانستند چه چیزی را فریاد می‌زنند. معنایش را نمی‌دانستند. مجلس و ملت با هم نبودند. عده‌ای هم که می‌دانستند، می‌ترسیدند کلامی به زبان بیاورند. نظامِ نوپای مشروطه داشت از بین می‌رفت. به زودی سردار سپه قلدر، نمایندگان اکثریت مجلس را راضی کرد تا شاه ۲۸ ساله را از سلطنت عزل کند. در اصل نظامِ سلطنتِ مشروطه را از بین ببرد.

کشور هم ناآرام است. مردم خواهان ظهور مردی مقتدر هستند تا کشور را آرام کند. برای همین: «آزادی و اختیارِ خود را با اشتیاق به او می‌سپارند.» (صفحه ۷۶ کتاب) ملت متحد و متفق‌القول، عاشق جمهوری شده‌اند. جمهوریتِ سردار سپه بهانه است. آنها رئیس مقتدر می‌خواهند تا امنیت را برایشان بیاورد. مشروطه و عدالت‌خانه نمی‌خواهند. میرزاده عشقیِ جوان، با زبانی آتشین و نیش ‌دار، شعری دربارۀ سردار سپه می‌سُراید. جمهوری‌نامه‌اش کار دستش می‌دهد و در نهایت سردار سپه نمی‌خواهد عشقی زنده بماند و دستور قتلش را صادر می‌کند. «ماه امشب رنگ غریبی دارد؛ سرخ و کبود.» (صفحه ۱۴۹ کتاب) حادثۀ ترور شاعر جوان رُخ می‌دهد. خیلی زود، خیلی‌ها ماجرا را از یاد می‌برند و گروهی ماجرا برایشان کمرنگ می‌شود و تعداد اندکی تا مدت‌ها با تأسف از سرنوشت شاعر یاد می‌کنند. عشقی می‌گوید: «از مُردن نمی‌ترسم. می‌ترسم که مُردنم بیهوده باشد.» (صفحه ۱۶۷ کتاب)

رمان به بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان می‌پردازد. محمدعلی شاه قاجار توسط مشرطه‌خواهان از سلطنت خلع شده بود و فرزند دوازده‌ساله‌اش احمدشاه را به سلطنت انتخاب نمودند و عضدالملک را تا رسیدن به سنِ بلوغ احمدشاه، به نیابت سلطنت برگزیدند.

ایران در سال‌های آغازین قرن چهاردم در حالی که شاه جوان ناتوان و بی‌اراده بود، شاهد اوضاع نابسامان اقتصادی و نظامی و حضور بیگانگان در داخل کشور بود و قیام‌ها و آشوب‌هایی در گیلان، مازندران، آذربایجان، زنجان و در گوشه و کنار کشور رخ داده بود. رضاخان به نخست‌وزیری رسیده بود و شاه جوان و ناتوان، در شرایط بحرانی کشور را بدون سرپرست رها می‌کند و زمینه را برای سلطنت سردار سپه فراهم می‌آورد.

رضا جولایی با نگارش رمانِ «ماه غمگین، ماه سرخ»، یک واقعۀ تاریخی را به تصویر می‌کشد. روایتی از پنج روز آخرِ زندگی میرزاده عشقی در تیر ماه ۱۳۰۳ . شاعر ناآرام، معترض و منتقد که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتنِ ذهن‌های آزادی‌خواه و مشروطه‌خواه در تاریخ معاصر است.

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/09/30/%d9%87%d8%b1%d8%a7%d8%b3-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%b1%da%af%d9%90-%d8%a8%db%8c%d9%87%d9%88%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86%d8%9b-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4/

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

دانلود مجله ماهنامه سرمشق - شماره ۴۴ اثر گروه نویسندگان - فیدیبو

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

«به آفرید» ، دختر گشتاسب از نژاد کیانیان شخصیت زنِ حماسه – اسطوره‌ای در اساطیر ایران است. گشتاسب (به معنی دارنده اسب آماده) پادشاه ایران در زمان زرتشت بود. در شاهنامه از «به ‌آفرید» و «هما» به عنوان دختران گشتاسپ و خواهران اسفندیار یاد شده ‌است. «هما» دختری خردمند و «به آفرید» دختری پاکدامن است که خورشید، ماه و باد هرگز او را ندیده بودند.

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

گشتاسپ، زن هوشمندی داشت که بعد از حمله تورانیان، فورا لباس ترکان پوشید، نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ (پدر گشتاسب) و اسیر شدن دخترانش، هما و به آفرید را توسط تورانیان گفت و ارجاسپ (پادشاه چین و توران است و آیین بت پرستی و دیو پرستی دارند) دختران را به رویین‌دژبه اسارت برده ‌است.

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

شاه ایران، بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپس سپاهیان را جمع کرد. وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ برای جنگ آماده است، قوای بیشتری از توران آورد. جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت؛ و از ایرانیان بسیاری در جنگ کشته شدند. گشتاسپ سی‌ و هشت پسر داشت که همگی در این جنگ کشته شدند. شاه از پسرش اسفندیار می‌خواهد برای نجات خواهرانش دست به‌ کار شود. اسفندیار به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح ‌های جنگی سوار بر اسب به‌ سوی دشت نبرد رفت. همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است. پس ناراحت شد و گفت: «ما نمی‌توانیم از پس آن‌ ها برآییم.» تصمیم به عقب نشینی گرفت. اما سردارانِ سپاهش او را منصرف کردند.

وقتی ارجاسپ سپاه ایران را در میدانِ جنگ دید از زیادی آن وحشت کرد. جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصد تن را کشت و بعد گفت: «امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم.» پس به‌ سوی راست سپاه دشمن حمله برد و صد و شصت تن را کشت. اسفندیار گفت: «این به انتقام خون لهراسپ» و بعد به چپ سپاه دشمن رفت و صد و شصت تن دیگر را کشت و گفت: «این به انتقام خون برادرانم.» سپس ارجاسب به همراه سپاهیانش فرار کردند.

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری به دل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت. گشتاسپ به اسفندیار گفت: «تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است. اگر آن ‌ها را بیاوری تاج ‌و تخت را به تو می‌دهم.» اسفندیار گفت: «من چشم به تاج و تخت ندارم و به توران می‌روم تا آنها را نجات بدهم.» پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد.

اسفندیار با پس ‌راندن لشکر توران، سفر «هفت خوان اسفندیار» را آغاز و پس از گذشت از هفت مانع خطرناک، به دژ رویین می‌رسد.

بدین سان دو دخت یکی پادشا

اسیریم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

اسفندیار در کسوت بازرگانان به دژ رویین می‌رود و در آن ‌جا خواهران خود را با لباسی ژنده، نیمه عریان و گریان می‌یابد. اسفندیار در جامه بازرگانان و خواهرانش به بهانه خریدار کالا با یکدیگر رابطه برقرار می‌کنند و اسفندیار از آن‌ ها می‌خواهد چند روز صبر نمایند تا چاره‌ای بیندیشید.

به درگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره‌دار و غران به کردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پیش آزادگان شد همای

ابا خواهر خویش به آفرید

به خون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد به تنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نوبهار

چنین گفت با خواهران شیرمرد

کز ایدر بپویید برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سیم است و گاه منست

سرانجام اسفندیار ، ارجاسپ و دیگر سرداران رویین‌ دژ را کشته و «به‌ آفرید» و «هما»ی را نجات می‌دهد و رویین‌ دژ را به آتش می‌کشد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در مجله ی مجله سرمشق – شماره ۴۴ – مهر و آبان ۱۳۹۹