نشست ایده پردازی در ادبیات دینی با حضور مجید قیصری به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور
جمعه اول مهر ۱۴۰۱ / خانه داستان سیمرغ
نشست ایده پردازی در ادبیات دینی با حضور مجید قیصری به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور
جمعه اول مهر ۱۴۰۱ / خانه داستان سیمرغ
📰 این چشم ها مال من نیست!
✍ مصطفی بیان، داستان نویس.
📰 روزنامه اطلاعات / سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ / ضمیمه ادب و هنر 👇
✅ شب داستان نیشابور و اسفراین./ «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» و «انجمن داستان سوم شخص اسفراین».
🖇 دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۴٠۱ / سالن اداره فرهنگ اسفراین
✍ پنجاه سال قبل، گلی ترقی در سن ۳۲ سالگی داستان بلند «خواب زمستانی» را مینویسد. داستان در ۱٠ فصل تدوین شده و خاطرات زندگی پیرمردی تنها و فرسوده را مرور میکند.
🔷 «خواب زمستانی»، داستان ۷ رفیق، هاشمی، جلیلی، انوری، عزیزی، احمدی، مهدوی و حیدری است؛ که در نوجوانی عهد میبندند تا آخر عمر کنار یکدیگر باشند؛ اما بعد از گذر سالها از هم دور میافتند و حالا پیرمرد (راوی داستان) تنهاست.
🔶 هر فصل داستان، روایت یکی از دوستان پیرمرد است. فصل چهارم، هفتم و دهم هم به روایت خود راوی میپردازد. داستانها به هم پیوسته و در عین حال مستقل از دیگریاند.
🔷 نکتهٔ مهم داستان این است که مشخص نیست راوی داستان (پیرمرد) کدام یک از این هفت تن است و شاید هم هیچ یک از آنها نباشد. لطف داستان در همین است که به جذابیت و کشش داستان کمک میکند.
🔶 درونمایه داستان، مرگ و تنهایی آدمهاست که به صورت تمثیل در شکل پیرمرد به تصویر کشیده شده است: «خواستم باور کنم که مرگ خاتمه نیست، خواستم از دستِ نیستی که شبانه روز پشت پنجره ام ایستاده و نگاهم می کند بگریزم. خیال عبث تری بود.» (از متن کتاب / صفحه ۲)
🖇 خواندن داستان «خواب زمستانی» خالی از لطف نیست؛ به خصوص این که فضایی نوستالژیک دارد که مخاطب را به زمستان سال ۱۳۵۱ میبرد.
✍ مصطفی بيان / ۱۸ شهریور ۱۴٠۱
✅ از سری نشستهای هفتگی، عصر دوشنبه «انجمن کتاب سیمرغ» اختصاص یافته به رمان «ابله» اثر داستایفسکی با حضور سارا عیش آبادی، کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی و مصطفی بیان، داستان نویس و رئیس انجمن داستان سیمرغ نیشابور که در ساعت ۱۷ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴٠۱ در پژوهش سرای دانش آموزی سینا مسیح آبادی برگزار میشود.
🔴 ورود برای همه آزاد و رایگان است.
🔻 آدرس: نیشابور، خیابان فردوسی شمالی، خیابان بهشت، پژوهش سرای سینا مسیح آبادی، طبقۀ دوم
✅ از سری نشستهای هفتگی، عصر شنبه «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» اختصاص یافته به دیدار و گفتگو با جعفر توزندهجانی نویسندهٔ کودک و نوجوان به همراه فاطمه سوقندی دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی که در ساعت ۱۸ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴٠۱ در خانهٔ داستان سیمرغ برگزار میشود.
🔴 ظرفیت محدود
🔻 لطفا برای ثبتنام و حضور در نشست پیام خصوصی به ادمین کانال تلگرامی و یا صفحه اینستاگرام انجمن داستان سیمرغ نیشابور به آدرس simurgh_dastan@ بدهید.
«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقعگرا و طبیعتگرا
نگاهی به رمان «بزها به جنگ نمی روند» نوشتۀ مهیار رشیدیان
نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک، شماره ۱۴۵ ، شهریور ۱۴۰۱
رمان «بزها به جنگ نمی روند»، مهیار رشیدیان، نشر نیلوفر، ۲۶۱ صفحه، ۴۵ هزار تومان، چاپ اول ۱۳۹۹
بزكوهی در ایران باستان، نماد آبخواهی، زایندگی، فراوانی نعمت و محافظت است. از همین رو هرجا كه گذر آب باشد نقش های فراوان بزكوهی را میبینیم و مضمون آن آبخواهی است و بیان ارزش و اهمیت بی بدیل عنصر آب در نزد مردمان ایران باستان است.
یکی دیگر از دلایل اهمیت بز کوهی، قله نشینی اوست. بزها را انسان همواره در افراشتهترین تیغهها و قلهها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی دیده است.
رمان «بزها به جنگ نمی روند» داستانِ احداث سدی در یکی از روستاهای مرزی کشور به نام گوراب است. روستای پلکانی که تمام خانه هایش از سنگ و چوب است.
فردوسی در شاهنامه از گوراب به نیکی نام بردهاست: به گورابه اندرنهادند روی / همه راه شادان و با گفتگوی.
گوراب، از روستاهای قدیمی و باستانی است. این منطقه را به این خاطر گوراب نامگذاری کردهاند که در گذشته تمامی آبها و سیلابهای مناطق اطراف پس از باران به آنجا روانه میشد و پس از مدت کمی در زمین فرو میرفت، به همین علت به این منطقه گوراب گفتند؛ یعنی جایی که آبها در زمین فرو میرود.
داستان دربارۀ احداث سدی در گوراب است. پروژۀ دولتی که باعث تنش میانِ اهالی روستا و تیم سدی سازی می شود. به همین دلیل مهندس پروژه (به عنوان نماینده دولت) سعی بر اعتماد سازی دارد. این اعتمادسازی باعث ارتباط نزدیک بین مهندس و اهالی روستا می شود. مهندس برای برقراری آرامش بین دولت و مردمِ روستای گوراب پیشنهاد می دهد دولت خانه ها و باغ های اهالی را بخرد و اهالی روستا دسته جمعی به محلِ جدید گوراب مهاجرت کنند.
اما اهالی روستا به این دلیل که نیکان و نیاکان شان در قبرستان قدیمی دفن هستند، حاضر به تغییر مکان نمی شوند. با دخالت بزرگ و معتمد اهالی گوراب، ماموستا مصطفی، روحانی معروف روستاهای همان حدود رضایت اهالی گوراب را مبنی بر نقل مکان جلب می کند؛ ماموستا مصطفی، فتوای انتقال گورها را به قبرستان جدید داده و گونیهای مناسب برای انتقال استخوان ها آماده می شود؛ و خواننده تصور می کند که داستان تمام شده است. اما داستانِ ناپدید شدنِ شفیق، راز هانا و پیدا شدنِ قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه و تجزیه نشده باعث ایجاد تعلیق و کشمکش در داستان می شود. رازهایی که در ابتدای طرح داستان، خواننده را مُجاب می کند که رمان را ادامه بدهد.
این حوادث، نارضایتی برخی از اهالی روستا و همچنین تحریکات کدخدا باعث می شود آتش تفرقه بین اهالی روستا و حتی کارگران اداره سدسازی با کارفرما برافروخته تر شود. تمام این ها باعث می شود فرصت برای انجام فعالیت های مخفیانه کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل، از جمله قاچاق و کول بری از مرز فراهم شود.
«شفیق هر وقت غیب می شه میره عراق، میره ببینه جنازه ی فک و فامیلش، پدر و مادر، خواهر و برادرش رو پیدا کردن یا نه…» (صفحه ۵۸ کتاب)
داستانِ کولبرها، داستانِ قاچاق و کولبری از راه های صعب العبور و انتقال اسلحه و کالای غیرقانونی برای کدخدا و اشرار و حامیانش در ظلمات کوه و دشت، زیر آسمان سیاه، از لابه لای سنگ ها، از روی شیب های ریزشی سنگریزه ها، انعکاس نور موبایل های کولبرها روی سفیدی برف های همیشگی قله ها و ارتفاعات کوهستان های مرزی؛ راه های صعب العبوری که روزی قتل گاه جوانان این سرزمین در نبرد با عراقی ها و گروهک های مزدور و وطن فروش بوده است و حالا بعد از سال ها که از جنگ می گذرد، از این راه مخفی برای قاچاق و کولبری استفاده می شود! (طنز تلخ)
«کول بری کار سختیه؟ سخت!؟…. کول مَرد می خواد…» (صفحه ۱۴۷ کتاب)
این جا سوالی در ذهنِ خواننده پدید می آید: تمام این سنتشکنیها برای انتقال گورها و احداث سد برای چه هدف مهمی میتواند باشد؟
این جاست که مردم دربرابر قدرت قرار می گیرند. قدرت مرکزی (دولت) و قدرت جبر زیست محیطی. تعدادی از کارگران و اهالی روستا با تحریک کدخدا، دست به اعمال خشونتآمیز برای توقف طرح سدسازی می زنند. به آتش کشیدنِ کامیون و دزدیده شدنِ چند مرتبه کابل های تونل از این جمله هستند. شاید به خیالشان بتوانند خانه شان را حتی برای یک روز، دیرتر تخلیه کنند.
بالاخره اداره ی سد توانسته بود تعدادی از باغ ها و چند خانۀ روستا را بخرد. اما برخی مخالف فروش باغ ها و خانه هایشان بودند. حتی آنهایی که خانه های شان بالادست روستا بود تصور می کردند اگر آب بالا بیاید باز به خانه های آنها نمی رسد. به شدت بین اهالی روستا اختلاف افتاده بود؛ اما راهی وجود نداشت و در نهایت مجبور بودند روستا را تخلیه کنند (قدرت دولت) چون وقتی آبگیری سد شروع شود و وقتی دریچه ها را ببندند تا سد لبریز شود، همه غرق می شوند.
در پایان داستان، روستای گوراب، رفته رفته غرق می شود. حالا استخوان های مُرده های بی گور و نشان روی آب آمده است. روستانشینان در سودای گورهای آبا و اجدادی شان هستند.
مقاومت اهالی روستا برای گورهای نیاکان و اجدادشان و مبارزه طبیعت در برابر صنعتی شدن به دست انسان، مفهومی زیبا به خواننده منتقل می کند. از همه مهم تر، این مبارزه طبیعت با انسان خودخواه است: مانند برف و باران در بخش اول داستان، تشکیل درۀ پیش بینی نشده در حفاری ابتدای مسیر کارگاه سدسازی و گرد و غبار شدید و مه غلیظ در پایان داستان. این ها هر یک پیامی از سوی طبیعت است.
مهیار رشیدیان متولد سال ۱۳۵۷ است. رمان «بزها به جنگ نمی روند»، سومین کتاب داستانی اوست که توسط نشر نیلوفر وارد بازار کتاب شده است. رمان از چند تک روایت تشکیل شده است که به شکل گیری روایت اصلی داستان کمک می کند. فضای داستان دراماتیک است. داستان همچنین به برخی فجایع تاریخی اشاره دارد: روایت تلخ جنگ تحمیلی و جنایت گورهای دسته جمعی توسط صدام حسین و گروهک های منافقین بعد از پذیرش قطعنامه. و همچنین نقد حقوق کارگری، اشاره به قصۀ تلخ کولبران و قوانین مدنی از مضمون ها و درونمایه های رمان محسوب می شود. «بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقعگرا و طبیعتگرا است. این رمان را باید اثری برآمده از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی دانست. دوره ای که دولت بر صنعتی شدن و مدرن شدن اصرار دارد اما جامعه بر حفظ ارزش ها، گذشته، آثار نیاکان و حتی یادبودهای سربازان جنگ.
📖 آیین رونمایی رمان «احتمام» نوشتهٔ زهرا برهانی / با حضور مجید نصرآبادی، فاطمه سوقندی و مصطفی بیان
🔷 دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴٠۱ / کانون مهرتابان، سالن همایش تربیت.
در روزنامه سازندگی (صفحه ادبیات و کتاب) چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴٠۱ میخوانیم:
نگاهی به رمان سالتو نوشتۀ مهدی افروزمنش
مصطفی بیان / داستان نویس
رمان «سالتو»، رمانی مهیج و پُر داستان است. صحنه هایی ترسناک و مهیج، مردهایی با صورتِ خونی، دست های بسته به صندلی، قیافه های نزار، زالوهایی که خون آدم ها را می مکند، آدم های ترس خورده، اسلحه، قلتشن هایی با لباس های چرک گرفته و دندان های سیاه و زرد، مثل آب خوردن آدم کشتن و هر شب خوشحال بودن از روز گیر پلیس نیفتادن.
«سالتو»، داستانِ جوانی کشتی گیر و جسور به نام سیاوش است که بدونِ مربی به امید قهرمانی و پهلوانی، مسابقه می دهد؛ روزی ناگهان بخت به او رو می کند و یک مرد ثروتمند و عاشقِ کُشتی به نام نادر تصمیم می گیرد دستِ او را بگیرد و از او حمایت کند؛ و این آشنایی نقطه عطفی است که از آن به بعد فضای داستان حال و هوایی معمایی و رازآلود پیدا می کند.
سیاوش (راوی داستان)، نمایندۀ جامعۀ محروم و زیر خط فقر است که قوانین بی رحمانۀ خود را دارند. او محل زندگی خود را جزیره معرفی می کند. مکانی مستقل در دلِ کلانشهر پایتخت که به چشم دیده نمی شود اما مستقل از قوانین اجتماعی و عرف جامعه، قانون نانوشته و اربابِ خود را دارد. داوود لجن، ارباب و قانون گذار جزیره است و اهالی جزیره بی برو برگرد مجبور به رعایت و فرمانبری هستند.
نادر متعلق به جامعۀ مرفه و بی درد است که در جوانی قهرمانِ کشتی بود؛ اما انقلاب و جنگ باعث می شود که از مسابقات جهانی کشتی جا بماند و مسیر زندگی اش تغییر کند. نادر به سیاوش کفش و دوبندهی کشتی میپوشاند تا سیاوش به رویای هرگز تحقق نیافتهی نادر که قهرمانی در کشتی است جامۀ عمل بپوشاند.
سیاوش وارد زندگی نادر می شود. با همسر نادر، رویا و دوست نادر، سیامک که او را سیا صدا میزنند آشنا میشود؛ و کمکم متوجه اسراری دربارۀ زندگی آنها میشود. از طرف دیگر، سیاوش به قهرمانی کشتی نزدیک و نزدیکتر و در مسابقات جهانی حاضر میشود. به مرور با پُررنگشدن حضور سیاوش در زندگی نادر، سیاوش متوجه می شود که نادر از جنس داود لجن، قاچاقچی خرده پا است اما با ظاهر زندگی متفاوت. او متوجه می شود آشنایی با نادر، برخلاف تصورش از سرِ خیرخواهی نبوده است.
می توان گفت؛ داستانِ سالتو به سه بخش فقر و خشونت حاشیه شهر، مسابقات کشتی و ثروت، قدرت، فساد و قاچاق در بالای شهر تقسیم می شود.
خواننده در «سالتو» شاهد چند خُرده روایت است: گذشته سیاوش، مرگ مادر سیاوش، فاش شدنِ راز نادر، راز عشق قدیمی میان سیامک و رویا و در نهایت مرگ سیامک همگی به ایجاد کشش، جذابیت و تعلیق در رمان کمک می کند. «سالتو» پُر از تصویر است. تصویر هایی که به شکل گیری ساختمانِ داستان کمک می کند«ریتم تند» از دیگر مشخصههای رمانِ «سالتو» است که بر جذابیت و مهیج بودنِ فضای رازآلود و پُرتعلیق داستان کمک می کند.
رمان «سالتو» یک رمان اجتماعی و رازآلود است که به بررسی طبقات اجتماعی کلانشهری مانند تهران می پردازد. به بخشِ فراموش شدۀ حاشیه شهر که گاهی با تصمیمات مدیران شهر از تصویر شهر پاک می شوند تا به این شکل صورت مسئله را پاک می کنند.
اگر توانایی داستانسرایی نداشتیم، نسل بشر منقرض شده بود
منتشر شده در سایت کافه داستان / ۲۶ تیر ۱۴۰۱
مصطفی بیان
متولد ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در تهران و فارغ التحصیل کارشناسی ارتباطات (روزنامهنگاری) و کارشناسی ارشد ایرانشناسی است. پدرش اهل نیشابور بود؛ و مادربزرگش اگرچه تازه بعد از ازدواج به نیشابور سفر کرد، اما چنان به این شهر و مردمش علاقه داشت که انگار خود، اهل نیشابور بود.
«فرناز شهیدثالث»، فعالیت مطبوعاتی را به صورت رسمی از سال ۱۳۷۸ با هفته نامه «سروش هفتگی»، روزنامه «شرق» و سایت خبری «خانه هنرمندان ایران» آغاز و از سال ۱۳۸۵ به عنوان نویسنده و سردبیر در رادیو و تلویزیون شروع به کار کرد.
او داستان نویسی را به طور مستمر و جدی با شرکت در کارگاه های داستان نویسی اساتیدی مانند محمد چرمشیر، حمید امجد، محمدحسن شهسواری، سعید عقیقی و مجید قیصری آغاز کرد.
اولین کتابش با عنوان «برای آسمان» در سال ۱۳۹۳ توسط نشر مایا منتشر شد. یکی از تک داستان های او با عنوان «من درنای سیبری را خوردهام» در مجموعه داستان گروهی با عنوان «ویلای کاکایی ها» به انتخاب محمدرضا بایرامی در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسید.
جدیدترین رمانش با عنوان «محرمانه میلان» در زمستان ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهرستان ادب وارد بازار کتاب شد. این رمان، روایتی جذاب از دل مهاجرت است. روایتی از مهاجرینی بیسرزمین که به هر کجا دست دراز کنند، جایی برای زندگی آنان نیست. در این رمان به مفاهیمی چون نگاه جهانِ غرب به شرق و ماهیت تروریسم پرداخته شده است.
به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، کارگاه دو روزه با عنوان «ویرایش متن؛ ویرایش به عنوان وسیله ارتباط با مخاطب»، پنجشنبه ۲۶ و جمعه ۲۷ خرداد ماه در «خانه داستان سیمرغ» برگزار شد.
آنچه میخوانید گفتوگویی است با این نویسنده جوان و موفق کشورمان دربارۀ جهان داستانی اش.
رمان «محرمانه میلان» روایتی است جذاب از کشور ایتالیا. روایتی که ما را قدم به قدم از آرامگاه خیام نیشابور تا افغانستان و ترکیه و بعد هم ایتالیا می کشاند و خواننده طعم آوارگی و غربت را میچشد. داستان با یک انفجار تروریستی آغاز می شود و شخصیت اصلی داستان که دارای تابعیتی غیراروپایی است متهم می شود! چه چیز شما را به نوشتن داستان «محرمانه میلان» سوق داد؟ (در مورد این رمان صحبت کنید و توضیح بدهید این داستان از کجا شروع شد و چه شد به سراغ این موضوع رفتید؟)
اول اینکه امیدوارم برای مخاطب رمان، جذاب باشد.
فکر میکنم همه ما به شکلی با موضوع مهاجرت درگیر باشیم. یا خودمان مهاجرت کردهایم، یا قصد مهاجرت داریم، یا یکی از نزدیکانمان مهاجرت کرده، یا اگر تصمیم داریم مهاجرت نکنیم، دیگران برایشان سؤال است که «پس تو چرا نمیروی؟»
از طرف دیگر موقعیت جغرافیایی ما در تعیین ارتباط ما با مردم دیگر کشورها تأثیرگذار است. شاید مرزها مهمتر از انسانها شده باشند. بخشی از تنشهای فرهنگی امروز دنیا به همین مرزها و تبلیغات سیاسی برمیگردد. همه اینها در ذهنم بود و مسائل دیگری، که کمکم تبدیل شد به طرح رمان محرمانه میلان.
آیا تجربه زیستی در ایتالیا داشتید؟ زیرا خواننده به راحتی میتواند هر لحظه بودن در کشور ایتالیا، شهر میلان، خیابان ها، آدم ها را ببیند و درک کند.
مدت کوتاهی در ایتالیا درس خواندهام. رشته ارتباطات میان فرهنگی و مولتیمدیا. دانشگاه پاویا.
من به تجربه زیسته و ارتباط آن با داستاننویسی از دو وجه نگاه میکنم. یکی اینکه نویسنده هم مثل هر آدم دیگری (شاید کمی بیشتر و آگاهانهتر) تلاش میکند که زندگی را تا جایی که میتواند زندگی کند. انبانش را پر کند. اما همه داستان به تجربه زیسته برنمیگردد. همین محرمانه میلان را مثال میزنم که روایت یک بمبگذاری تروریستی است و فرار یک عکاس مُد که متهم است. من اگر بخواهم تنها به تجربه زیستهام تکیه کنم، فکر نوشتن این رمان را هم نباید بکنم. یا مثلاً هیچ داستان فانتزی یا علمی تخیلی یا بخش عمدهای از داستانهای جنایی نوشته نمیشدند. اما از طرف دیگر، فکر میکنم حتی در دورترین و غریبترین داستانها هم نویسنده – دستکم بخشی از جان نویسنده – حاضر است. وگرنه داستان به جان مخاطب نمینشیند.
به نظر شما فرم و محتوا چقدر به هم مرتبط هستند؟
خوشبختانه اندیشمندان و متخصصات هنر دربارهی این موضوع زیاد صحبت کردهاند. من طرفدار نظریهای هستم که فرم و محتوا را از هم جدا نمیداند.
وقتی شروع میکنید به نوشتن داستان یا رمان، از ایده تا در نهایت پایان، چه پروسهای را طی میکنید؟
هر رمان یا داستانی برای من یک دنیای متفاوت است. پس نمیتوانم دربارهی جزئیات حرف بزنم. اما غالباً این طوری است که یک موضوع یا مضمون یا تصویر یا جملهای مدتها در ذهنم خیس میخورد، شاید حتی سالها. و بعد طرح اولیهی داستان خودش را نشان میدهد. در مورد خودم ماجرا این است که اگر طرح یک رمان یا داستان را با جزئیات دقیق بنویسم دیگر سراغ نوشتن رمان نخواهم رفت. انگار ذهنم کار را تمامشده تلقی میکند. اما یک طرح کلی از رمان مینویسم. شروع و پایان و مسیر کلی داستان، همچنین شخصیتها. البته آمادهی تغییر و تحولات اساسی در طول دورهی نوشتن هستم. برای من ماجراجویی عنصر بسیار مهمی است، چه برای لذت بردن از خواندن و چه نوشتن. بنابراین به خودم اجازهی ماجراجویی میدهم. مثلاً در مورد محرمانهی میلان، میتوانم بگویم بیشتر از پانزده سال قبل از نوشتن، به موضوع مهاجرت فکر میکردم. البته طرح داستانی برای این موضوع نداشتم. تا بالاخره یک روز طرح اولیه خودش را نشان داد. نوشتن و بازنویسی رمان هم تقریباً یک سال و نیم طول کشید.
اگر از شما بخواهند یک تعریف کلی از داستان بدهید، چه می گویید؟
این سؤال خیلی کلی است. از زوایای مختلف میشود داستان را تعریف کرد. یکی که برای خودم جالب است، کارکرد داستان یا به مفهوم عمومیترش «قصه» در طول تاریخ است. من داستان گفتن و شنیدن را یکی از نیازهای اساسی بشر میدانم برای ادامهی حیات. شاید اگر توانایی داستانسرایی نداشتیم، نسل بشر خیلی زود منقرض شده بود.
وضعیت داستاننویسی امروز را چگونه ارزیابی میکنید؟
از اقبال خوشم بیشتر از یک سال است که برای برنامهی بوطیقای رادیو فرهنگ، هر هفته یک رمان یا مجموعه داستان فارسی میخوانم. در این مدت انواع آثار به دستم رسیده و خواندهام. کیفیت آثار متفاوت است اما تعداد آثاری که خواندنشان غافلگیرم کرده کم نبوده. اجازه بدهید بهجای ارزیابی وضعیت امروز داستاننویسی، امیدواریام را به آیندهی داستان فارسی ابراز کنم.
امروز شاهدیم خوانندۀ ایرانی به دنبال رمان و داستان حرفه ای و جدی نیست. خواندنِ کتابهای زرد هر خوبی داشته باشد، نشاندهنده شکوفایی کتابهای جدی نیست؛ دانش زرد، مانع دانش ژرف در هنر، ادبیات، فلسفه، شعر و تاریخ می شود.
به نظرم نمیشود در جواب این سؤال نظر شخصی گفت. به تحقیق و پژوهش نیاز دارد. آن هم یک پژوهش بلندمدت. میدانم بسیاری از آدمهای کتابخوان در سنین نوجوانی با همین کتابهای به قول شما «زرد» به کتاب خواندن علاقهمند شدهاند. کما اینکه وقتی دربارهی آمار بالای کتاب در کشورهای دیگر صحبت میکنیم، بخش عمدهی این مطالعه شامل رمانهای عاشقانه و پلیسی میشود که بیشترشان از نظر ادبی و تکنیکی جایگاه بالایی ندارند. حالا ممکن است منظور شما از کتاب جدی، فقط حوزهی خاصی از کتابها مثلاً کتاب فلسفه باشد و به فرض رمان را جدی حساب نکنید، در حالی که من رمان خواندن را جدیترین بخش مطالعه بدانم. باید دربارهی این عبارتها و کلمهها و مفاهیم با دقت بیشتری حرف بزنیم.
به نظر شما در اين بازار سرشار از رمان و داستان، خوانندگان چطور میتوانند كتابهای دلخواهشان را پيدا كنند؟
خیلی سخت. ما در این بخش خیلی ضعیف هستیم. اگر صنعت نشر حرفهای داشته باشیم، معرفی کتابها هم حرفهایتر انجام میشود. به نظر من یکی از دلایلی که مخاطب ایرانی رمان، کمتر از آثار تألیفی استقبال میکند همین ناآشنایی با نویسندهها و آثار آنهاست. خود من به عنوان علاقهمند و مخاطب جدی رمان، گاهی اتفاقی رمان یا مجموعه داستانی میخوانم که هم از نظر کیفی سطح قابل قبولی دارد و هم به سلیقهی داستانی من نزدیک است اما سالها از انتشار آن گذشته و من هیچ اسمی از آن نشنیدهام.
نظرتان درباره جایزه ادبی چیست؟ آیا برگزاری جوایز مختلف ادبی به رشد و ارتقای ادبيات داستانی ايران و حتی شهرستان کمک می کند؟
در کشورهای مختلف نهادهایی برای ارزیابی و انتخاب آثار داستانی شکل گرفتهاند. بعضی از این جوایز چنان معتبرند که بر معرفی و فروش آثار داستانی تأثیر غیرقابل انکاری دارند. مثلاً نویسندهای که نوبل دریافت کرده باشد یا اثری که به عنوان برگزیدهی بوکر معرفی شده باشد، مخاطب جهانی پیدا میکند. هرچند هیچ کدام از این جوایز متر و معیار قطعی نیستند. مثلاً اینکه میلان کوندرا نوبل نگرفته هیچ از اعتبار او کم نمیکند. اما مثلاً بعد از اینکه اسم اولگا تورکاچوک لهستانی به عنوان برندهی جایزهی نوبل اعلام شد، آثار بیشتری از او به فارسی ترجمه شد و طرفدار پیدا کرد.
در ایران هم فکر میکنم اگر جوایز ادبی سازوکار حرفهای و درستی داشته باشند، کمکم میتوانند اعتماد مخاطب را جلب کنند و به معرفی آثار داستانی کمک کنند.
آیا تا به امروز به نیشابور سفر کرده بودید؟
بله. یک بار نوروز سال ۶۷ که تهران موشکباران بود، تعطیلات عید را با خانوادهی مادرم به نیشابور رفتیم و چند روز ماندیم. آنجا من آبلهمرغان گرفتم و تمام سفر خواب بودم. دفعهی بعد، روزی بود که پسرعموی مامان از اسارت آزاد شد و به خانه برگشت. کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک بار هم برای عروسی یکی از اقوام مامان رفتیم. دانشجو بودم و نیشابورگردی مفصلی کردم. تا میشد خوش گذراندم.