بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

نقدی بر رمان «شما که غریبه نیستید» نوشته هوشنگ مرادی کرمانی

اسم راوی (هوشنگ مرادی کرمانی) را عمو قاسم از تو شاهنامه پیدا کرده بود یعنی «باهوش، تیزهوش». که با لهجه محلی «هوشو» صدایش می کردند یعنی «هوشنگ کوچولو». گویا مادرش اسمش را رحیم گذاشته بود. او تنها «هوشنگ» آبادی بود. خانواده مادری اش برخلاف پدری اش «هوشو» نمی گفتند او را «هوشنگ» صدایش می کردند.

هوشنگ هیچ‌وقت مادرش را ندیده بود. دو، سه‌ ماهه بود که مادرش فوت کرد. برای اولین‌بار در پنج،‌ شش‌سالگی پدرش «کاظم» را دید. او ژاندارم سیستان و بلوچستان بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ناپذیر چندسال بعد از تولدش از ماموریت برگشته بود. در همه سال‌های کودکی در خانه پدربزرگ (آغ بابا) و مادربزرگش (نه نه بابا) بزرگ شد. وقتی بزرگتر می شود همه، حتی آغ بابا و نه نه بابا، او را به اسم «پسر کاظم» صدایش می کنند:««پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است.» (ص ۶۸ کتاب).

هوشنگ برخلاف ظاهری آرام و مظلومانه، درونی پُر جنب و جوش و شیطنت های بچه گانه و خسارت های فراوانی به بار می آورد: از بریدن دم گربه، بلا آوردن سر خفاش، آتش زدن خانه توی سیرچ و مرگ لیلا….

همیشه هوشنگ مورد سرزنش اطرافیان بود. اگر بلا، فقر، بیچارگی و مرگ بود هوشنگ را مورد خطاب قرار می دادند و می گفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» (ص ۱۲۳ کتاب) «همیشه وقتی نه نه بابام از دست من حرص می خورد این شعر را می خواند: فرزند کسان نمی کند فرزندی/ گر طوق طلا به گردنش می بندی» (ص ۱۵۹ کتاب)

هوشنگ، سال‌های کودکی را که می‌توانست همانند دوستان هم سن و سالش بازی کند و لذت ببرد، دایماً با تشویش گذراند. گاوی داشت که عصر‌ها او را می‌چراند. مدرسه که می‌رفت، گاوش را با خودش می‌برد و او را به سنگی می‌بست و کلاس که تمام می‌شد، زیر آسمان بلند کویر می‌خوابید با ابرهایی که رد می‌شدند و پرنده‌هایی که می‌پریدند، خیال می‌بافت. برای خودش قصه می‌گفت؛ چون عاشق قصه گفتن و قصه نوشتن بود. خیال می بافت. برای خودش قصه می گفت. شعرهای کتابش را می خواند.«وقتی می نوشتم سبک می شدم. صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رُخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است.» (ص ۲۳۵ کتاب) زندگی‌اش با این تصاویر می‌گذشت که هوشنگ برای فرار از اینها، در ذهن خودش تصویرهای تازه می‌ساخت. قصه گویی هوشنگ مرادی کرمانی در همان روزها ریشه دارد.

هوشنگ، قلم خیلی خوبی دارد. انشاهای خوبی می نویسد. انشاهایش بیشتر داستان است. داستان هایی از گذشته خودش. از آنچه که می دید و دیده بود یا دیگران برایش تعریف می کردند. آقای محزونی مدیر مدرسه به او گفته مثل جمالزاده می نویسی. و هوشنگ رفته بود و همه ی کتاب های جمالزاده را خوانده بود. «کتاب های خوب از نویسندگان خوب می خواندم و فیلم های هنری و خوب می دیدم. موقع بحث و نقد و بررسی زور می زدم. سرخ و زرد می شدم.» (ص ۳۰۴ کتاب) روزنامه دیواری در مدرسه راه انداخت به نام «بهشت سخن». توی آن مقاله ها و داستان های پرشوری از وضع مدرسه و اجتماع می نوشت. در مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان برگزیده شد. از رئیس فرهنگ وقت آن زمان لوح تقدیر و کتاب «پیامبر» به قلم زین العابدین رهنما دریافت کرد. هوشنگ از فردای آن روز تصور کرد: «خیلی نویسنده شده است». «خیال می کنم خیلی نویسنده شده ام. خیلی هنرمندم. می روم تو کوک معلم ها و آدم های معروف شهر، خوب نگاه شان می کنم، تو حرکات و حرف هایشان دقیق می شوم» (ص ۳۱۲ کتاب)

هوشنگ، عاشق خواندن کتاب و مجله است. به بچه ها خرما می فروشد. خرماهایی از شهداد، از نخل های مادرش. با پولش کتاب و مجله می خرد. البته گاهی هم حلوا ارده می خرد. گاهی هم کتاب از کتابفروشی سر بازار کرایه می کند. موی دماغ روزنامه فروش ها و کتابفروش هست. او در نوجوانی کتاب های خیلی خوبی می خواند. کتاب های «سلام بر غم» نوشته ی «فرانسوا ساگان»، «بینوایان» ویکتورهوگو، «شاعر در تبعید» ویکتور هوگو، «مروارید» جان اشتاین بَک»، «زن های وحشی آمازون» منوچهر مطیعی را خوانده است.

برخلاف میل عموهایش کتابفروشی می کند. کتابفروش می گوید: کتابفروشی نون نداره. کار ما درآمدی نداره. اما التماس می کند تا شاگرد کتابفروش شود. «خطم بد نیست. روی پارچه ای درشت می نویسم: «کتاب و مجله کیلویی ۱۰ تومان» (ص ۲۹۹ کتاب).

هوشنگ دوست دارد رشته ادبیات بخواند. اما عمو قاسم مخالف است. عمو می گوید: «باید رشته ی به دردخوری بری. هرچه آدم تنبل و ورزشکار و زیر کار دررو است می رود ادبیات می خواند که آخر و عاقبت ندارد.» (ص ۳۱۳ کتاب) و بالاخره هوشنگ مجبور می شود برود هنرستان رشته برق.

هوشنگ دلش می خواهد عاشق شود. دلش می خواهد کسی هم عاشق او بشود. دوست دارد گوینده رادیو شود. دوست دارد نمایشنامه رادیو بنویسد. دوست دارد نویسنده رادیو بشود. دوست دارد کتاب چاپ کند و قصه بنویسد.

«دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه می کردم. از همه کس می ترسیدم. پشت سرم را نگاه می کردم و می دویدم. یاد تعریف های نصر ا… خان «آغ بابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنونده های رادیو، تماشاگران سینما و خواننده هام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خسته ها را در می آورم.» (ص ۳۵۳ کتاب)

زندگینامه خودنوشت «شما که غریبه نیستید» در ۳۵۴ صفحه توسط انتشارات معین منتشر شده است.

مصطفی بیان

در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید

ریموند کارور و طرح پرسش‌های بی‌پایان

«ریموند کارور» داستان نویس امریکایی، داستان «کلیسای جامع» را در سن ۴۵ سالگی منتشر کرد. سبک نوشتاری او مینی مالیسم (ساده گرایی) بر پایه سادگی بیان و روش‌های ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه فلسفی است.
داستان در مورد سه شخصیت داستانیِ مرد كور (رابرت)، راوی و زن راوی است. مرد کور كه زنش مرده است، میهمان راوی داستان و زنش می شود. راوی از دوستی گذشته زنش و این كه او مدتی منشی مرد كور بوده است، می گوید و ذهن خواننده را با میهمانی كه قرار است به خانه آنها بیاید آشنا می كند.
«زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می کردند و برای هم می فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلم ها می شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم مخصوص هدایتشان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام.»(متن داستان).
مرد كور به خانه راوی می آید و با آنها شام می خورد، حرف می زند و بعد از مدتی به تماشای تلویزیون كه برنامه ای در مورد كلیساهای جامع است، می نشینند.
«تلوزیون برنامه ای درباره ی کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه های معمول نبود. می خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال های دیگر را گرفتم . اما آنها هم هیچ برنامه ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم .مرد کور گفت:«مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می گیرم.» گفت:«آدم همیشه دارد چیزی یاد می گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم.»»(متن داستان).
مرد کور به جلو خم شده و سرش را به طرف راوی داستان چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلوزیون گرفته بود. چند وقت به چند وقت هم انگشت ها را توی ریشش می کرد و آن را می کشید. انگار داشت به چیزی که ازتلوزیون می شنید فکر می کرد. داستان به صورت ساده و یکنواخت ادامه پیدا می کند تا اینکه «مرد کور» از «راوی داستان» می خواهد: تصویر کلیسای جامع را برایش توصیف کند.
«به تصویر کلیسای جامع توی تلوزیون زل زدم. چطور می توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم. فایده ای نداشت… وقتی داشت به حرف هایم گوش می کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می برد. نمی توانستم حالیش کنم، خودم می فهمیدم. اما به هر حال صبر می کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می خواست تشویقم کند…گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلاً مایه اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی آید.»»(متن داستان).
مرد کور با خونسردی به راوی می فهماند که قضیه مهم نیست. از او می خواهد یک کاغذ کلفت با یک قلم بیاورد. راوی کاغذ و قلم را می آورد. مرد کور روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه ها هم دست کشید. گوشه ها را هم با انگشت پیدا کرد. دستِ راوی را که باهاش قلم را گرفته بود با دستش مشت کرد. از راوی خواست، بکشد. راوی شروع به کشیدن کرد. اول یک جعبه کشید که شکل خانه بود. بعد یک سقف برایش گذاشت. در دو طرف سقف برج ها راکشید. پنجره با طاقی گذاشت. طاق ضریب ها را کشید. قلم را روی زمین گذاشت. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوک انگشتانش کاغذ را، چیز هایی را که راوی کشیده بود لمس کرد و سر تکان داد. آنها یک «کلیسای جامع» کشیدند؛ و داستان بدون اتفاقی خاص پایان می گیرد.
نویسنده در مسیر داستان از «هراس پنهانی و بی اعتمادی راوی» سخن می گوید. از تنهایی، عشق های بی سرانجام، تیرگی روابط بین آدم ها، جدایی آدم ها، بی اعتمادی، کمرنگ شدن دین، همه و همه بیانگر نوعی واماندگی است که نویسنده یک جا به خواننده داستان منتقل می کند.
داستان به صورت یکنواخت آغاز و هیچگونه اتفاقی در طول داستان رخ نمی دهد و خواننده هر لحظه به دنبال اتفاق و حادثه ای ناگوار، داستان را می خواند. تنها حادثه ی بزرگ داستان «كلیت خود داستان» محسوب می شود. كلیتی كه به بیان رابطه سه شخصیت داستانی محدود می شود و اتفاقات زندگی هر یک از آنها را در یک مجموعه داستانی بیان می كند.
فضای داستان آنچنان از رازها و تیرگی روابط بین آدم ها سخن می گوید که خواننده را تا پایان داستان و حتی بعد از آن با سوالات بیشماری همراه می كند. این كه آیا «مرد کور» واقعاً كور بوده است؟ «زن راوی» تنها یک رابطه دوستانه سالم و ترحم انگیز با «مرد كور» داشته است؟ چرا نویسنده به «کلیسای جامع» اشاره می کند؟ آیا «راوی داستان» زیادی اهل بی اعتمادی بوده است؟ یا نه، همه این اتفاقات در ذهن راوی رخ داده و نوشته شده است؟ آیا نویسنده از ما می خواهد که در مورد قضاوت های سریع و نادرست مان دوباره نظر کنیم؟و سوال های دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند.

مصطفی بیان

 در روزنامه «آرمان امروز» شنبه ۲۰ تیر ۹۴ به چاپ رسید.

ای کاش همه مثل فارست گامپ بودند!

نقدی بر رمان «فارست گامپ» نوشته وینستون گروم
در رمان «شبه خود زندگی نامه»، نویسنده مدعی است که اثر را بر اساس زندگی نامه شخصیتی واقعی نوشته است، اختلافش با رمان سنتی در اینجاست، اما خواننده خصوصیت های رمان را در آن می بیند. این گونه رمان ها در زاویه دید اول شخص روایت می شود.
رمان «فارست گامپ» را می توان در گروه رمان های اجتماعی، احساسی، روان شناختی و شبه خود زندگی نامه تقسیم بندی کرد. داستان، روایتی است از زبان شخصی ساده دل، خنگ و کُند ذهن با ضریب هوشی نزدیک به هفتاد به نام «فارست» که ماجرا و وقایع را از دیدگاه خود با زبانی ساده و عامیانه تعریف می کند. «من درباره خنگ ها کتاب خوندم. بیشتر این یارو نویسنده ها که راجع به احمقها و خُلها داستان نوشتن، موضوع درست دستگیرشون شده، برای اینکه آدمهای خنگ در داستاناشون همیشه از اونی که مردم فکر می کنن باهوشتر هستن. من که باهاشون موافقم؛ و فکر کنم هر خنگ دیگه ای هم با من هم عقیده باشه» (صفحه ۶ کتاب).
«فارست» وقتی تازه به دنیا آمد پدرش در اثر حادثه ای، کشته شد. مادرِ فارست، زنی مهربان و دلسوز بود. او فکر می کرد که بهتره فارست به مدرسه دولتی برود، برای اینکه شاید آنجا به فارست کمک می کردن که مثل بقیه باشد، ولی بعد از مدتی کوتاهی که اونجا بود، آنها به مادرِ فارست گفتن که فارست نمی تواند با بچه های دیگر داخل آن مدرسه باشد.
در دوران تحصیل با دختری زیبا به نام «جنی کورن» آشنا می شود. و از اینکه کنارش بنشیند و هم صحبت جنی شود، خوشش می آمد. بیشتر وقت ها جنی هم به فارست محل نمی گذاشت و با بچه های دیگر صحبت می کرد.
یک روز فارست با یکی از بچه های مدرسه درگیر می شود. فارست شروع کرد به دویدن؛ صدای بچه های مدرسه را که پشت سرش می دویدن می شنید. فارست تا جایی که می توانست با سرعت تمام از وسط زمین فوتبال به طرف سالن ورزش دوید. تو این حیص و بیص، یکدفعه «فلرز»، مربی فوتبالش را دید که او را در هنگام دویدن تماشا می کند. به فارست گفت که فوراً لباس فوتبالش را بپوشد. به هر حال، بعد از این ماجرا، محبوبیت فارست در مدرسه بالا رفت. «فکر می کنم من موقعی که کسی دنبالم کنه خیلی سریعتر می دوم؛ کدوم احمقی این کار رو نمی کنه؟» (صفحه ۱۵ کتاب).
«فارست» عاشق مطالعه است. برخلاف همه ی ما آدم ها، هرچی بهش می گفتن، انجام می داد و دیگه حرف زیادی نمی زد. او فقط می خواست که کار را درست انجام بدهد. سرنوشت فارست در زندگی این بود که بهترین باشد. فارست می خواست به ما ثابت کند: «برای یه بار هم تو زندگی که شده او احمق نیست بلکه ما احمق هستیم!» ما که برای رسیدن به قدرت و ثروت، «جنگ» راه می اندازیم و همدیگر را از بین می بریم. فارست به هیچ دلیل نمی توانست بفهمد که اصلاً به چه دلیل در میدان جنگ ویتنام حضور دارد؟ نظرش راجع به جنگ این بود: «جنگ مزخرفه». او فکر می کند دوست صمیمی اش «بوبا» برای چی در جنگ کشته شد؟ چرا اصلاً در ویتنام بود؟ چرا پسران امریکایی در ویتنام کشته شدند؟ «من یک عقب افتاده هستم، ولی اگر نظر واقعی ام را بخواهی، باید بگم که همه اش مزخرف بود» (صفحه ۲۳۲ کتاب). فارست برای نجات سربازان در جنگ ویتنام، مدال افتخار را از دست رئیس جمهور وقت امریکا گرفت. رئیس جمهور از فارست پرسید: «تو کجای بدنت زخمی شد؟» فارست هم شلوارش را کشید پایین و محل اثابت تیر را به رئیس جمهور نشان داد! شاید فارست با نشان دادن باسن گنده اش به رئیس جمهور می خواست تنفرش را از جنگ به «احمق های واقعی» نشان بدهد.
فارست معماهای ریاضیات را به خوبی پاسخ می داد. مغزش مثل کامپیوتر کار می کرد. او برخلاف آدم های اطرافش که مثل هنرپیشه نبایستی راستگو باشند، سعی می کرد راستگو باشد. فارست مثل همه ی آدم ها عاشق شده بود. عاشق «جنی کورن». «به هر حال واقعیت اینه که من یه آدم عقب افتاده هستم، و در حالی که بسیاری از مردم ادعا می کنن که با یه آدم خنگ و احمق ازدواج کردن، ولی هیچکدوم از اونها نمی تونن درک کنن که ازدواج و زندگی مشترک داشتن با یه خنگ به معنای واقعی یعنی چی. حدس می زنم که من بیشتر برای خودم احساس تاسف می کردم، برای اینکه به جایی رسیده بودم که باورم شده بود من و جنی می تونیم روزی در کنار هم باشیم.» (صفحه ۲۴۰ کتاب).
فارست به هیچ وجه عقب افتاده نیست. «شاید خنگ باشم، ولی حداقل احمق نیستم» (صفحه ۳۳ کتاب) شاید در مقیاس و میزانِ امتحان ها و قضاوت احمق ها، در طبقه ای خاص قرار بگیرد. ولی در اعماق وجودش، جرقه ای نورانی از زیرکی و باهوشی، مهربانی و از خود گذشتگی، فهم و درک انسانی «جهان را از فساد حفظ می کند» (صفحه ۲۴۴ کتاب) در ژرف های قلب و مغزش می درخشد. او در نویسندگی، ساز دهنی، پینگ پنگ، شطرنج، کشتی گیری و کار پرورش میگو حرفه ایی و فوت و فن اش را یاد گرفت.
فارست در تمام طول زندگی اش به منطق و دلیل اتفاقاتی که در زندگی اش می افتاد، نمی رسید. دوستش «دن» می گفت همه ی چیزهایی که توی این دنیا اتفاق می افتد جزیی از یک مجموعه است و بهترین راه برای اینکه آدم بتواند در این مجموعه گلیمش را از آب بیرون بکشد و موفق باشد این است که مکان مناسب خودش را پیدا کند و آن وقت سعی کند که به آن پایبند باشد (صفحه ۷۵ کتاب).
فارست به ما آموخت: لحظاتی در زندگی هست که آدم بایستی بگذارد عقل و منطق سد راه احساسش قرار بگیرد (ص ۱۰۱ کتاب)، کیه که خنگ نیست؟ همه خنگن (صفحه ۲۵۸ کتاب) و اینکه حداقل زندگی یکنواخت و خسته کننده ای نداشته باشیم. (صفحه ۲۶۰ کتاب). فارست شاید خنگ باشد، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کرد که کار را درست انجام بدهد.
از لحاظ من تاثیر برانگیزترین صحنه و پیامد داستانی، زمانی بود که فارست مطمئن شد که پسرش مانند او خنگ از آب در نیامده است و بلکه خیلی بیشتر از او هم می داند و می خواهد وقتی بزرگ شود، فوتبالیست یا فضانورد بشود.
داستان «فارست گامپ» قصه کودن در ادبیات داستانی است. هدف از داشتن شخصیت احمق برای بیشتر نویسنده ها این است که از آن به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مفهومی دوگانه استفاده می کنند، و همزمان معنی و مفهوم وسیعتری از حماقت در اختیار خواننده قرار می دهند. گاهی اوقات، حتی نویسنده ی بزرگی همچون شکسپیر می گذارد که شخص کودن، شخصیت های مهم نمایشنامه را هجو کند و همچون دراز گوش جلوه دهد، و بدین طریق وسیله ای جهت روشن کردن ذهن خواننده فراهم آورد.
رمان «فارست گامپ» نوشته «وینستون گروم» (رمان نویس امریکایی) با ترجمه «بابک ریاحی پور» توسط نشر آویژه منتشر شده است. بر اساس این داستان، فیلمی به کارگردانی «رابرت زمیکس» با بازی «تام هنکس» در سال ۱۹۹۴ ساخته شد و برنده شش جایزه اسکار گردید.

مصطفی بیان      

روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴

نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «دلتنگی های گربه تنهای من» نوشته ی رضا خماریان و زهره احمدیان

استاد جمال میرصادقی در کتاب «ادبیات داستانی» می نویسد: «داستان کوتاه حاصل جامعه نا آرام و دستخوش تغییر است». مجموعه ی داستان کوتاه «دلتنگی های گربه تنهای من» شاهد خوبی بر این مدعاست. مجموعه‌ای که نشانه تجربه دو نویسنده در ساحت‌های مختلف زبان و روایت است.
داستان‌های دو نویسنده نسبتاً ساختارهایی یکسان دارند با زاویه‌دید و خط سیرهایی منظم. اما آنچه در تمام داستان‌های دو نویسنده مشهود و مشترک است، آشفتگی روایت است و گاه ناتمام و ناقص (داستان های پای چهل و هشتم، عشق های خاموش، عروسک ها هرگز نمی خوابند) و گاه گنگ (داستان های نامی که رویم گذاشته اند، شماره همیشگی) و گاه پایان بندی ضعیف (داستان های دلتنگی های گربه تنهای من، شاید او هم متولد ژانویه است، لطفا همه سکوت کنند، کوچه بن بست – ساعت طلایی). گویی طرح مسیر خود را در میانه روایت گم می‌کنند و همانجا درمی‌مانند.
در واقع دو نویسنده بدون اینکه به روند دراماتیزه کردن داستان اهمیتی بدهند آن را پیش می‌برند و این مساله بعضی جاها برای خواننده حرفه ای که توقع گره‌افکنی و گره‌گشایی دارد و منتظر حرکت داستان از نقطه «الف» به «ب» است کمی سخت می‌کند. دو نویسنده، برخلاف پرداختن دقیق به شروع، میانه و فرجام داستان، در حوزه ی زبانِ «توصیفی» و «گزارشی» بسیار قدرتمند و محکمند.
ویژگی‌های روانشناختی، تمثیلی، نمایشی و احساسی در داستان های این کتاب بسیار مشهودترند و حوزه زبانی به حوزه توصیفی و گزارشی حرکت دارد. انگار دو نویسنده سعی دارند داستانی بدون نیاز به الگوی حادثه، شخصیت پردازی، درونمایه و صحنه پردازی، بیشتر میل به قصه‌گویی توصیفی و گزارشی یا شاید احساس تکلیف برای داشتن رخداد و ساختار کلاسیک در داستان‌ها، آنها را وادار به نوشتن می‌کنند.
اما نقطه اوج کتاب، داستان های «امروز چهلمشه» و «روسری سفید گلدار» است. این‌بار «زهره احمدیان» رخدادها را کنار می‌گذارد و با آزادی کامل می‌نویسد. دو داستان با زبانی ساده و توصیفی شروع می‌شود. ساخت‌های زبانی بدون پیچیدگی خاصی یکی بعد از دیگری می‌آیند و سرجایشان می‌نشینند و فضای مدنظر نویسنده را شکل می‌دهد. در اینجا زبان خود تبدیل به روایت شده. روایتی در تحلیل و کارکرد نشانه‌های اجتماعی، فرهنگی و ادبی.
مجموعه داستان «دلتنگی های گربه تنهای من» نوشته دو نویسنده نیشابوری را انتشارات سخن گستر منتشر کرده و سال ۹۲ روانه بازار کتاب شده است. عکس روی جلد کتاب، یک گربه تنهاست که روی جلد را به خود اختصاص داده است؛ از همان ابتدای ورق زدن کتاب و مشاهده این طرح جلد و نام مجموعه به نظر می رسد به مجموعه ای نسبتاً هماهنگ با این عنوان و طرح روی جلد روبه رو خواهیم شد. به دلیل وجه مشترکی که در درونمایه بیشتر داستان حاکم است به حلقه مشترک بین آنها توجه می شود. داستان هایی که با ماجرای خود نشان می دهند با زندگی روبه رو هستیم. داستان هایی در موقعیت های مختلف و شخصیت های جورواجور: خاطرات گذشتگان، مرگ، قتل، زندان، پرورشگاه، بی وفایی و تنهایی که یقه شخصیت های داستانی هر قصه را گرفته و ول نمی کند. حتی آن دخترکی که قرار است در آینده ناپدری داشته باشد (داستان عروسک ها هرگز نمی خوابند) و «مادری که برایش قصه نگفته بود» (صفحه ۳۴ کتاب). «سه ماه بود که از زندان بیرون آمده بودم. زندانی که زنم مرا به جرم دوست داشتنش انداخته بود» (ما همه مرده ایم)، «زنی تنها بود، چهار تا بچه اش را توی همین خانه کشته» (مهمان ناخوانده)، «یک شوهر دارم عین جلادها» (لیلا شد دزد)، «مغزش را نشانه می گیرم… من تا حالا زیاد آدم کشته ام.» (نامی که رویم گذاشته اند)،«حلقه دوست داشتنی اش را بفروشد و برای درمان دخترش ببرد» (نشانه) و «لحظه ای به خودش آمد و به جنازه ی کف اتاق خیره شد» (ناشناس). حضور مداوم «مرگ»، «غم» و درد ناشی از «تنهایی» در بیشتر داستان های رضا خماریان در خود جا داده و ول نمی کند. حتی این خصیصه در انتخاب عنوان داستان ها هم به کار رفته است و از نام هایی چون «کابوس دسته استخوانی»، «عشق های خاموش»، «ما همه مرده ایم»، «لیلا شده دزد» یا «دلتنگی های گربه تنهای من» استفاده شده است. تلخی مرگ و تنهايی در بیشتر داستان‌های رضا خماریان سايه افكنده و انگار گريزی از آن نيست.
استاد جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» می نویسد: «ارائه شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است» زیرا در پایان بندی به خصوص در داستان کوتاه، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند. یکی از نویسنده های پر آوازه ای که به پایان بندی داستان هایش اهمیت بسیار می داد، «ارنست همینگوی» است. او فصل آخر کتاب «وداع با اسلحه» را سی و نه بار بازنویسی کرده است.

مصطفی بیان

هفته نامه خیام نامه

نقد رمان سه گانه نیویورک نوشته پل استر

«پُل استر» نویسنده ۶۸ساله آمریکایی در رمان «سه گانه نیویورک» (شهر شیشه ای، ارواح، اتاق در بسته)، که برخلاف تبلیغات رسانه ای، تصویری از امریکا و شهر نیویورک، شهری با آسمان خراش های غول آسا با مجسمه ی آزادی به بیننده ارائه می دهد، هیچ جلال و شکوهی ندارد. از امنیت و آرامش در آن خبری نیست و مردمانش به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ ناپذیر دسته و پنجه نرم می کنند.
ژانر پلیسی رمان استر برخلاف رمان های پلیسی که قهرمان اثر با عده‌ای تبهکار درگیر می‌شود تا رمز و راز از جنایتی را بگشاید، در این کتاب، قهرمان‌های داستان در خیابان هاش پر ازدحام نیویورک با خود درگیر هستند. آدم‌هایی که در زندگی روزمره بارها مشاهده‌شان می‌کنیم. این سرگردانی و دیوانگی برای خواننده به وفور دیده می شود. این «مشاهده» در ذهن پل استر جرقه می زند که باعث می‌شود تا درباره ی فضای شهری که در آن زندگی می کند و بهتر از هر جای دیگر می شناسد، بنویسد.
شخصیت اصلی رمان «شهر شیشه ای»، «دانیل کوئین» نام دارد. فرد سی و پنج ساله ای،که یک بار ازدواج کرده ، اما همسر و پسرش مرده بودند. هر سال یک رمان می نوشت. نویسنده ای که با اسم مستعار «ویلیام ویلسون» داستان های کارآگاهی می نوشت. همین مسئله موجب شده بود، کسی از هویت واقعیش (کوئین) آگاهی پیدا نکند. قهرمان رمان هایی که کوئین می نوشت « ماکس ورک» نام داشت. کوئین، ویلسون و ورک هرکدام بخشی از هویت وی را تشکیل می دادند.
از آنجایی که نوشتن رمان پنج شش ماه بیشتر وقت کوئین را نمی گرفت، بقیه اوقات سال آزاد بود، تا هرکاری که می خواهد انجام دهد. در نتیجه کتاب های زیادی می خواند، نقاشی های بسیاری می دید و فیلم های متنوعی را تماشا می کرد. هر روز به پیاده روی در شهر نیویورک می رفت. برای کوئین در پیاده روی مهم نبود که چقدر راه می رود، همیشه احساس می کرد گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم شده بود.
در این ابتدای رمان که مولفه مهم شهری و همچنین اهمیت اوقات فراغت در زندگی شهری و لذت بردن از «گمنامی» و «پرسه زنی در شهر» نیز که مختص به زندگی شهری ست به خوبی یاد شده است.
قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع می شود. یک شب فردی به خانه ی کوئین تلفن می زند که می خواهد با کارآگاه خصوصی ای به نام استر صحبت کند. کوئین تصمیم می گیرد خود را به جای استر جای زند. موضوع به نظرش ایرادی هم نداشت. «آن چه در داستان هایی که می نوشت برایش جالب بود ارتباط شان با دنیا نبود، ارتباطی بود که با داستان های دیگر داشتند. حتی پیش از آن که ویلیام ویلسون شود، خواننده پر و پا قرص داستان های جنایی بود.» (صفحه ۱۳ کتاب)
شخص پشت تلفن (پیتر استیلمن) می گوید:« من را می خواهند بکشند» و از استر(کوئین) می خواهد تا از وی محافظت کند. استیلمن فردی بود که پدرش او را از پنج سالگی به دور از سایر انسا ن ها نگه داشته و هر زمان که پیتر واژه ای بر زبان آورده، توسط پدرش تنبیه شده، تا میزان زبانی که تا آن زمان آموخته بود را فراموش کند و بتواند واژه های حقیقی اشیاء را بر زبان آورد. پدرش او را حدود نُه سال در یک اتاق تاریک نگهداری کرده بود. «من پیتر استیلمن بیچاره ام، آن پسره که هیچ چیز یادش نیست. اووه. الکی. خل و چل. ببخشید. آنها می گویند.» (صفحه ۲۵ کتاب)
حادثه آتش سوزی منزل آنان، باعث نجات پیتر از دست پدرش شد. پس از این جریان پیتر تحت آموزش قرار گرفت، تا بتواند مانند انسان های طبیعی رفتار کند.
پدر پیتر فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد است. الهیات و فلسفه خوانده و نویسنده کتابی با عنوان «باغ و برج» است. این کتاب شامل دو بخش بود: بخش نخست.اسطوره بهشت و بخش دوم.اسطوره بابل. اسطوره بهشت مربوط به کشف قاره آمریکا بود. علت انتخاب این نام به این خاطر بود که کاشفان آمریکا فکر می کردند که بهشت را یافته اند. قسمت دوم کتاب به بررسی داستان هبوط انسان و داستان برج بابل می پرداخت. در این داستان نقل شده بودکه وظیفه آدم در بهشت اختراع زبان و نام نهادن بر مخلوقات بوده است. اینگونه نوشته شده بود که در بهشت کلمات به چیزی که دیده شده اطلاق نمی شده، بلکه کلمات اصل و حقیقت را بیان می کرده اند. همچنین تاکید شده که پس از هبوط انسان نام هویتی جداگانه یافته و کلمات به مجموعه علامات اختیاری تقلیل یافته و زبان از خدا جدا شده است و داستان سقوط انسان، روایت سقوط زبان است.
در حقیقت در این رمان شخصیت های داستانی به دنبال تقدیر خود در چشم اندازهای «زبان» و «رویا» هستند و اعتقاد بر آن است که ساخت هایی اجتماعی و زبان شناسانه اند که شیوه نگریستن را تعیین می کند.
در ادامه داستان همسر پیتر استیلمن(ویرجینیا) از استر(کوئین) می خواهد که از پیتر در برابر پدرش محافظت کند، تا پدر نتواند به پیتر صدمه ای وارد کند. زیرا پدر پیتر از زندان آزاد شده بود و قصد آن را داشت به نزد پسرش برگردد. ویرجینیا عکسی از پدر به استر می دهد تا وی به ایستگاه قطار برود و پدر پیتر را تعقیب کند، تا اینکه استیلمن نتواند صدمه ای به پیتر وارد کند. کوئین با دیدن عکس وی با خود می گوید: «فقط تصویر یک مرد بود، همین. آن را کمی بیشتر نگاه کرد و به این نتیجه رسید که می تواند عکس هر آدمی باشد.» (صفحه ۴۷ کتاب) تغییرات مدرنیته و زندگی شهری آنگونه سریع اتفاق می افتد که فرد نمی تواند چیزی را پیش بینی کند و از قطعیت سخن بگوید.
کوئین به دنبال پدر استیلمن به ایستگاه می رود و در آنجا مردی را می بیند که لنگ لنگان راه می رفت. کوئین با شک و عدم قطعیت این فرد را دنبال می کند. پدر استیلمن در هتلی مستقر می شود. از آن پس کوئین هر روز صبح روی نیمکتی در مقابل هتل می نشیند و استیلمن را زیر نظر می گیرد و در خیابان های نیویورک می گردد. «پرسه زدن در شهر باعث شده بود پیوستگی امور ظاهری و درونی را درک کند. کوئین که از حرکات بی دلیل به عنوان روش معکوس استفاده می کرد، در بهترین حالات می توانست بیرون را به درون بیاورد و در نتیجه اقتدار درون را مغلوب گرداند.» (صفحه ۹۱ کتاب) زیرا پرسه زدن در شهر برای پدر استیلمن نوعی رها شدن از اندیشه بود. اما تعقیب استیلمن برای کوئین (استر) پرسه زدن به حساب نمی آمد.
از آنجایی که کوئین (استر) می دانست پدر استیلمن نویسنده و فیلسوف است خود می گفت: که حتما استیلمن از خیابان گردی های خود منظوری دارد. کوئین تصمیم می گیرد تا با پدر استیلمن ملاقات کند و با او از نزدیک صحبت کند. درنتیجه در پارک ریورساید به ملاقات وی می رود و خود را کوئین معرفی می کند.
پدر استیلمن می گوید: «من دارم زبانی اختراع می کنم. زبانی که بالاخره آن چه را که باید بگوییم بیان کند. چون کلمات زبان ما، دیگر با دنیا مطابقت ندارند. کم کم این ها از هم جدا شدند و هرج و مرج در دنیا ایجاد شد. زیرا کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند.» (صفحه ۱۱۳ کتاب) همچنین می گوید: «به نیویورک آمده ام چون این جا پست ترین و نکبت بارترین مکان موجود است، ناهماهنگی و تشتت در آن موج می زند.» (صفحه ۱۱۵ کتاب) اما از طرفی پدر استیلمن معتقد است که می توان آمریکا را به بهشت تبدیل کرد همان طوری که با فرستادن انسان به ماه در سال ۱۹۶۹ اتفاق افتاد. (صفحه ۱۲۲ کتاب) یعنی «تجربه مدرنیته».
پل استر در این رمان به پرسه زنی، هرج و مرج، گمگشتگی، پریشانی فضای درونی و بیرونی زندگی مدرن شهری می پردازد. این اولین کتابی است که از پل استر خوانده ام. نویسنده با زبانی نو به خواننده درس زندگی می دهد و مردم جامعه امروز را از سرگردانی و پوچ به مسیر صحیح راهنمایی می کند.
رمان «سه گانه نیویورک» با ترجمه شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان توسط انتشارات افق در ۴۵۵ صفحه منتشر شده است.

مصطفی بیان

در روزنامه “آرمان امروز” شنبه ۲ خرداد ۹۴ به چاپ رسید.

درباره ی رمان سی گاو نوشته مرتضی فخری

رمان «سی گاو» را می توان در گروه رمان های عرفانی – تمثیلی – تبلیغی قرار داد. رمانی که نویسنده در آن هدف و مقصودش ارائه قضیه ای عقلانی یا نشان دادن نگرش فلسفی به زندگی است. نویسنده در این رمان با جریان و مساله خاص اجتماعی و اخلاقی سرو کار دارد و نویسنده به شدت از نظر و اندیشه خاصی یا اصول عقیدتی معینی طرفداری می کند.

نکته اصلی در رمان «سی گاو»، این رمان ۱۵۰ صفحه ای که صفحه ‌به ‌صفحه آن با دقت و ظرافتی هنرمندانه طراحی شده تا به وضعیت بحرانی جامعه ی امروز ما که «همه چیز جایش عوض شده» بینجامد، این است که «مرتضی فخری» در این رمان ایده‌های مذهبی، اعتقادی و فلسفی‌اش را با وسواس، پشت روابط داستانی خوابانده است، به‌نحوی‌که این ایده‌های مذهبی، اعتقادی و فلسفی از هیچ کجای رمان بیرون نمی‌زنند. همچنین به عنوان یک نویسنده نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه های از مکان زندگی اش را در جای جای داستان آورده است: آرامگاه و باغ شیخ عطار نیشابوری، یادمان روز ورود امام رضا به نیشابور، محله های شهر نیشابور، افسانه بادقیس و …

«سی گاو»، بصورت «گزارش توصیفی» و «مقاله غیر رسمی» از زبان نویسنده نوشته شده است (تعریف رمان تبلیغی). مرتضی فخری به عنوان یک نویسنده در بسیاری از صحنه های داستانی عقیده ی خود را در کنار شخصیت های داستانی اش آورده و همین ویژگی باعث می‌شود تا خواننده نتواند و اجازه نیابد که خودش بر اساس دیالوگ های شخصیت های داستانی رمان، تصمیم گیری و در پایان  خواندن رمان، نتیجه ی خود را از خواندن داستان «سی گاو» بگیرد.

«- چرا گوش نمی کنی، حیوان؟… هیچ خبری آن بالا بالاها نیست… (زعیم این را سال ها پیش فهمیده بود…) – آسمان دروغ است… (سال ها پیش، این را درک کرده بود…) – و فرشته ها دروغ تر…! (سال ها پیش، این را به چشم دیده بود…) – و آسمان هیچ وقت، حال زمین را نپرسیده، و نخواهد پرسید…» (ص ۲۳۳ کتاب)

«…بدبخت واقعی زعیم بود؛ که همه چیز را از دست داده بود؛ بخصوص ریحانه اش را. بانویی که گویی برای بلعیده شدن توسط یک چاه، برای گم شدن در دل زمین، به دنیا آمده بود؛ و نیز برای از هم پاشاندن هست و نیست زعیم!…» (ص ۲۴۱ کتاب)

«… همه اش تقصیر این گاو پیشانی زرد است؛ که…

… همه اش تقصیر صبا خانم بود؛ که یکباره پای به زندگی گاو گون ام گذاشت…

… همه اش تقصیر آن دخترک کولی بود؛ که وادارم کرد، دوباره پا به کارگاه دایی کمال بگذارم.» (ص ۲۴۷ کتاب)

نویسنده از همان سرآغاز داستان و با همان عنوانی که برای آن برگزیده نشان می‌دهد که چندان در پی پنهان نگه‌داشتن فرجام داستان نیست. نشانه‌ها از همان آغاز گواه آن‌اند که داستان «سی گاو» در واقع ماجرای گاوی است که عارف شده و عارفی که گاو شده !

معمولا وقتی درباره ی «ایده داستان» از نویسنده مطرح می شود هر نویسنده جواب خودش را دارد. بعضی نویسنده ها منتظر الهام هستن و بعضی دیگر خودشان ایده پرورش می دهند. سوژه «سی گاو» نشان می دهد نویسنده علاقه به مطالعه آثار ادبی کهن ایران زمین دارد. او دلش می خواهد اعتقاد مذهبی و پیام فلسفی خودش را به همان خوبی نویسنده های گذشته در داستان هایش بیاورد.

چرا باید مثل «سیمرغ» عطار بنویسم!؟

زیرا همان طور که نویسنده های بزرگ نوشته اند: «شاهکارهای ادبی جهان همیشه یکبار خلق نمی شوند و می توانند در دوره های مختلف توسط نویسنده های جدید خلق شوند» یعنی اجازه تقلید از آنها.

آقای مرتضی فخری شجاعت به خرج دادند و به دنبال سوژه های مذهبی – فلسفی و عرفان رفته اند و این شجاعت نویسنده قابل تقدیر و ستایش است. اما باید عطار شناسان و سیمرغ شناسان توضیح بدهند که آیا رمان «سی گاو» از لحاظ معنی و معنوی در راستای شاهکار «سیمرغ» عطار، بوده است یا خیر!؟

شخصیت پردازی:

نکته بعدی در مورد «شخصیت پردازی» رمان است. رمان برخلاف داستان کوتاه و بلند نیاز به معرفی و توصیف شخصیت های اصلی داستان دارد. اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت های منحصر به فرد و مهم باشند. و این بد است، هر شخصیتی که نتواند از صحنه ای تا صحنه ی دیگر در ذهن خواننده بماند، برای نویسنده بی فایده است. اما بعضی نویسنده ها موفق شده اند مردم را متقاعد کنند که خلق شخصیت همین است.

در رمان «سی گاو» شخصیت های اصلی داستان کاملا جان ندارند. یعنی مرتضی فخری، نظرات خودش را درباره شخصیت توضیح می دهد.

خواننده از خودش بارها می پرسد: «زعیم» کیست!؟ زعیم فقط صاحب یک گاو است تا برایش گِل لگد کند. «زعیم به این سادگی از دست این گاو نفرین شده، راحت می شد. بیهوده به او اعتماد کرده، آورده بودش، تا برایش گِل لگد کند. در این پنج شش ساعتی که گاو خریده بود، جز وقت تلف کردن، جز بد و بیراه گفتن و شلاق کشیدن و خود را به آسمان و زمین زدن، کار بهتری نکرده است…» (ص ۲۳۱ کتاب)

یا درمورد «ریحانه» دختر پانزده ساله زیبا و مهربان: «شاید ریحانه، به خاطر پول هایش هم شده، با رسوا شدن زعیم، توی بیابان نمی دوید و چاهی بر سر راهش دهان نمی گشود؛ و او را نمی بلعید. ولی … افسوس..! این بیست سال از دست رفته.» (ص ۲۳۷ کتاب)

گفتگو:

«رابین کار» منتقد ادبی می نویسد: «گفتگو گو ابزاری جذاب است برای این که داستان تان را غنی کنید و به آن روح ببخشید.»

شخصیت های تاثیرگذار یک رمان خوب، باید با شیوه ی حرف زدن شان، زمان حرف زدن شان و محتوی کلام شان خلقت شان را کامل کنند. داستان «سی گاو» به شدت به ارتباط کلامی – گفت و گو – وابسته است و همین توصیف و توضیح بیش از حد، داستان را برای خواننده خسته کننده و سنگین می کند و از سوی دیگر – مثل زندگی واقعی – تا وقتی شخصیت ها حرف زده باشند، خواننده نمی تواند آنها را بشناسد. «گفتگو» بین شخصیت های اصلی رمان «سی گاو» به جای آنکه از زبان خود «شخصیت داستانی» گفته شود، بیشتر از زبان و تفکر نویسنده بیان می شود. انگار نویسنده با خواننده صحبت می کند. «ارنست همینگوی» را بهترین و ماهرترین گفتگو نویس امریکایی می دانند، در گفت گوهای «پیرمرد و دریا» نویسنده اطلاعاتی درباره خصوصیات و احساسات شخصیت به خواننده می دهد، یا دستِ کم آنچه را که پیش از این گفته شده تقویت می کند. و هر شخصیتی را تبدیل به یک شخصیت منحصر به فرد می کند.

«مرتضی فخری» نویسنده نیشابوری است. کتاب «سی گاو و هشت رمان دیگر» با قیمت چهل هزار تومان در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است.

مصطفی بیان

هفته نامه فر سیمرغ

درباره ی رمان «سال درخت» نوشته ضحی کاظمی

به تازگی رمان «سال درخت» به قلم «ضحی کاظمی» را خواندم. این کتاب را می توان در دسته ی رمان های اجتماعی – نمادین قرار داد. رمان هایی که در آن مفاهیم اخلاقی و روشنفکرانه نشان داده می شود. در واقع محتوای آن، خواننده را به چیزی بیشتر از خودش راهنمایی می کند. از این رو، هر خواننده و منتقدی ممکن است تعبیرهای مختلفی از عناصر نمادین رمان به دست آورد.

نمادهایی که در این رمان به کار رفت، درخت هایی مثل توت، کاج، سیب، انجیر، افرایی، سپیدار، گردو و آلو بودند که در صحنه ها، شخصیت ها و حادثه های مختلف در داستان، معنای دیگری به خواننده منتقل می کردند. و خواننده را به این نتیجه می رساندند که «درخت» به غیر از معنای ظاهری، معنای پنهانی دیگری نیز در داستان دارد.
رمان، روایت شجره نامه (درخت) چندنسل چند خانواده که از طریق ازدواجِ فرزندانشان با هم ارتباط پیدا می‌کنند، پیگیری می شود. ابتدای داستان برای خواننده ی کنجکاو، دلچسب و جذاب به نظر نمی رسد اما از صفحه ۲۵ شرایط کاملاً تغییر می کند و خواننده را وادار می کند تا خواندن رمان را ادامه بدهد.
داستان از زبان راوی گفته می شود که گاهی خطاب به پریسا (خواهرش) حرف می‌زند و گاهی مخاطبش پویا (برادرش) است. راوی تمام شخصیت‌های داستان را می‌شناسد و داستان زندگی تک تک آنها را برای خواننده تعریف می‌کند. از راوی چیز زیادی نمی دانیم. فقط می دانیم که موسیقی غربی گوش می داده و رمان می خوانده است، ولی از زمان مرگ خودش برای خواننده کنجکاو نکته ای توضیح نمی دهد.
پریسا، از دانشگاه انصراف داده است و بار گرانی از تصمیمات و تغییرات بر دوش می کشد. در زمانی که پدر و مادرش را بر اثر حادثه دلخراش از دست داده و حالا حامی پویا است. برادرِ بیمار و بی پناه.
«اما خودت هم می دانستی که در اصل از خودت دفاع می کردی. از حس تحقیرت به خاطر داشتن برادری عقب مانده که هیچ وقت حاضر نبودی زیر بارش بروی. می دانستی انگشت تمسخر بچه ها، اگر از اشاره به پویا فارغ می شد، به سمت تو نشانه می رفت، به سمت خواهر بچه مونگول.» (صفحه ۲۵ کتاب)
پویا از خواهرش پریسا بزرگتر است. قد و قواره کوتاه، چاق، چشم بادومی و چهره مغولی. او مبتلا به سندرم داون است. او با کسی که فکر می کند کنارش است می گوید و می خندد. حتی می دانیم اسمش خانم اسمیت است. با او حرف می زند و می رقصد.
سوژه اصلی داستان از صفحه ۲۹ کتاب آغاز می شود. زمانی که پریسا، دفتر اشعار پدربزرگ را در کیف بابا که این همه سال در کیفش با خودش از این طرف به آن طرف می برده، پیدا می کند. «دفترچه ای پیدا می کنی با جلد چرم سبز کهنه. قدیمی به نظر می رسد بازش می کنی. خط نستعلیق نوشته شده با جوهر آبی را که به مرور زنگ پس داده، نمی توانی بخوانی. به نظرت شعر می آید، غزل. سعی می کنی کلمه ها را تشخیص بدهی و بخوانی. بی فایده است. اول دفتر را نگاه می کنی…» (متن کتاب)
موضوع مشترک دیگری که بین شخصیت های داستانی این شجره نامه تکرار می‌شود، تلخی سرنوشت و مرگ زود هنگام بسیاری از آنهاست، انگار همه‌ ی آنها به نوعی طلسم واگیردار مبتلا شده‌اند. این طلسم به وسیله سجاده ی بنفشِ دست باف که در آستری آن دعای هست شکسته خواهد شد. ذکر شفا برای هر طلسم و دردی. آذربانو می گوید یادگار مهین است. سجاده جهازش بوه. نمی خواهد این سجاده را به دست نااهل بدهد.
درون مایه های اصلی داستان جنبه های مثبت و منفی اجتماعی، زن و مرد، سحر و جادو، دعا و تقابل سنت و مدرنیته، مذهب و خرافات است. در بخش‌هایی از داستان به افراط‌ گریی‌های مذهبی، مراسم خرافی و نمادهای طلسم و جادو اشاره می‌شود.
«سنگ های جدید عکس هم دارند، جالب است که فقط عکس مردها روی قبرها حک شده. این جا هم نشان های متفاوت را می بینی. حتا اگر هم با عکس چاپ کردن روی سنگ قبرها کنار بیایی، هرگز نمی پذیری چرا برای زن هایی که اکنون تنها بازمانده شان همان استخوان هایی است که زیر سنگ سیاه یا سفید مدفون شده، تصویر دوران کوتاه زندگی شان ممنوع است. شاید هم ممنوع نیست. خانواده ها، خودشان، این طور ترجیح می دهند.» «قبرستان مثل دفتر بزرگی از اشعار و تکه های ادبی است. مثل صفحه فیس بوک که هرکه هر شعر و قطعه ی زیبایی پیدا می کند آن را با دیگران به اشتراک می گذارد. خیلی از کسان که این جا آرمیده اند هرگز یک خط شعر هم در زندگی شان نخوانده بودند و حالا مقبره شان مزین به حافظ و سعدی و مولانا است.» (صفحه ۱۰۴ کتاب)
پریسا از آذربانو جای درخت توت را می پرسد، همان درختی که سال ها پیش به بهانه ی طلسم، خاک زیرش را کندند و بعد خشک شد و مُرد. پریسا و راوی باور ندارند بدشانسی ها و بدبختی های همه ی شخصیت های داستانی شجره نامه به صفحه ی مسی گرد کوچک داخل خاک درخت توت مربوط باشد. یعنی همه ی بدبختی ها، مرگ راوی، مرگ پدر و مادر پریسا. درخت توت، که شاپور (پدرپزرگ پدری پریسا) زیر سایه ی آن می نشست و بعد از اولین دیدارِ مهین، قلمش را می چرخاند و دست می کشید و ذهنش را باز می گذاشت و برای جاری شدن کلمه هایی که روی کاغذ پلی می ساخت بین ذهن و دلش.
توانایی نویسنده در آغاز و سرانجام داستان و پرداختن به شخصیت ها و فضاسازی متعدد قابل تحسین و ستایش است. رمان «سال درخت» نکات و پیام های مثبت فراوانی دارد و خواننده را وادار می کند داستان را به اتمام برساند.

در روزنامه آرمان امروز دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

در مورد مجموعه داستان کوتاه “لیتیوم کربنات” نوشته بهاره ارشد ریاحی

زندگی انباشته از وقایع متنوع و موقعیت های گوناگون است. هر واقعه ای که روی می دهد و هر موقعیتی که پیش می آید، برای نویسنده می تواند در حکم مواد خامی باشد، مواد خامی که از آنها داستان های پرشور و احساسی خلق کند. از این رو مواد و مصالح برای نویسنده فراوان است اما از آنها باید به گونه ای استفاده کند که داستانش در نظر خواننده از حقیقت مانندی لازم برخوردار باشد.

خواندن مجموعه داستان «لیتیوم کربنات» من را به یاد شیوه داستان پردازی رئالیسم (حقیقت مانندی داستان های واقع گرا) صادق هدایت و غلامحسین ساعدی انداخت! خواندن این کتاب این احساس را به من دست داد تا باور کنم که چنین وقایعی ممکن است در زندگی من هم اتفاق بیفتد. و همین احساس پذیرش است که به داستان حقیقت مانندی می دهد. استاد جمال میرصادقی در کتاب «عناصر داستان» می نویسد: «در واقع تکوین و پرداخت هنری است که داستان را از این کیفیت برخوردار می کند نه صرف تشریح حادثه، چه این حادثه واقعی باشد چه غیر واقعی.»
نویسنده در داستان هایش می کوشد شخصیت داستان هایش را از زاویه روان شناختی تجزیه و تحلیل کند. در مجموعه داستان های «لیتیوم کربنات» تصویری از ملال، ترس، آسیب های روانی و وحشت به خوبی نمایان است.
دنیای داستان های کتاب «لیتیوم کربنات» را قتل، مرگ، وحشت، خیانت و فریب همسر، نوزاد نارس، جنین مرده، کابوس، قبر، قرص های خواب و آرام بخش و تزریق مورفین تشکیل می دهد و به خوبی دیده می شود.
نویسنده کتاب به زیبایی و با دقت به جنبه های روانی و درونی چهره ها و اشخاص داستانی خود می اندیشد. اگرچه پنج داستان پایان کتاب را بهتر از داستان های اول می دانم، اما این باور را دارم که اندیشه و تفکری در پس داستان های نویسنده کتاب است. او از «مرگ» می نویسد. واقعیتی که در چرخه زندگی همه ی ما وجود دارد. حتی برای نوزاد و جنینی که قرار است به دنیا بیاید: «دو تا بچه داشتم. دارم. ندارم، دیگر. جنازه ی مچاله شده شان را با خود می کشیدند / می کشند تا چاه فاضلاب. و سیفون را کشیدم / می کشم و خلاص!» (متن داستان «من، تنها مادری هستم که لبخند نمی دانم»)
در داستان «انگار دو رج – کاموای خونی» از شيوه‌ های غير مرسوم استفاده شده و جاهايی با فلش و یا ضربدر بزرگی، خواننده را به سطرهای بعدی رجوع می ‌دهد. انگار در همه جا گرد مرگ پاشيده‌ اند و غير از آن راه گريزی نيست: «چرا داستان باید با مرگ راوی تمام شود؟ داستان خوب با تمام شدن در ذهن مخاطب تمام نمی شود. شخصیت باید برگردد سرجایش و سعی کنیم با هم کنار بیاییم.» (صفحه ۷۴ کتاب)
عنوان کتاب از يكی از كلمه ‌های داستانی به نام «سردرد، زيرِ چراغ ‌های روشنِ شب» گرفته شده است: «چشمش افتاده به دو ورق قرص جدید که تا به حال در جعبه ی داروها ندیده بود. به نوشته های ریز پشتشان نگاه کرد؛ لیتیوم کربنات – والپروات سدیم.» (صفحه ۵۰ کتاب)
نکته مهم و جالب توجه دیگر این است که در داستان «سردرد، زیرِ چراغ های روشنِ شب» نام خود نويسنده هم حضور دارد و با دیگر عناصر داستانی پیوند می خورد و با داستان پیش می رود. به گفته مرضیه صادقی در یادداشت «تنهايی شبح ‌وار» می نویسد: «انگار نويسنده ابايی ندارد خودش هم چون يكی از شخصيت ‌های داستان مورد كنكاش قرار گيرد و با ديگر عناصر داستانی پيوند بخورد و با داستان پيش برود.»
«بهاره ارشد ریاحی هرگز سیگار Pall Mall نمی کشید. دوست داشت بهار صدایش کنند. معمولا ۵:۳۰ عصر، خانه بود. حدود ساعت ۶ عصر می خوابید تا ۹ شب. ۹:۳۰ قهوه اش را می خورد. یک سیگارِ نازکِ پایه بلندِ Amour می کشید و روی طرح داستان جدیدش کار می کرد.» (صفحه ۴۷ کتاب)
بهاره ارشد ریاحی، مجموعه دوازده داستان کوتاهِ کتابِ «لیتیوم کربنات» را در سال ۹۳ توسط انتشارات بوتیمار در ۹۶ صفحه با قیمت ۶۵۰۰ تومان روانه بازار كتاب کرد. داستان های «گفتین چند سالتونه؟»، «مروارید کبود»، «خاک، زیر ناخن» و «من، تنها مادری هستم که لبخند نمی دانم» نسبت به سایر داستان هایش فوق العاده زیبا و منحصر به فرد است. اما به عنوان یک خواننده و نه منتقد ادبی، گاه در برخی داستان هایش، آشفتگی و گاه سرگردانی را لمس کردم. گویی طرح و ساختار داستان مسیر خود را در میانه راه گم می کنند.
مصطفی بیان

در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

نگاهی به رمان «شوومان»نوشته نازنین جودت

به تازگی رمان «شوومان» را خواندم. داستان بلند (رمان) «شوومان» را می توان در گروه «داستان گوتیک» قرار داد. داستانی که در آن سحر و جادو، رمز و معما، بی رحمی، خونریزی و وحشت به هم آمیخته است. موضوع داستان درباره  دختری جوان به نام حوريا شمسیا است كه قرار است برای تدريس به روستایی دور افتاده و سردسير به نام «شوومان» منتقل شود. «دلم نمی خواهد به شوومان برسم. دلم نمی‌خواهد از ماشین پیاده شوم. یاد سرما که می افتم دست و پاهام می لرزند. در پالتوم مچاله می شوم. چشمهام را می‌بندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. چند نفر در گوشم پچ پچ می کنند با هم. گوشم سوت می کشد. چشمهام را باز می کنم. راننده در سکوت رانندگی می‌کند. عقب مینی بوس را نگاه می کنم. سایه ردیف آخر نشسته، بی صدا، بی حرکت.» (صفحه ۹ کتاب).

حوریا، با وجود سختی ها و سرمای آزار دهنده در نهايت راهی شوومان می شود و پس از برخورد با حوادث عجيب تصميم به بازگشت می گيرد، اما در طول داستان متوجه می شود كه زندگی گذشته اش با زندگی شوومانی‌ها گره خورده است. «حال غریبی دارم. انگار چیزی نیشم زده باشد. مایعی داد در همه بدنم جریان پیدا می کند. چیزی مثل سم. احساس می کنم رگ‌هام متورم شده اند. طلسم شکسته و من دارم خود واقعی‌ام را کشف می کنم.» (صفحه ۹۳ کتاب).

روایت داستان، با عمل داستانی در زمان و با زندگی در گردش و جریان سر و کار دارد، عمل داستانی یا حوادث داستان بازتاب یکدیگرند و وضعیت و موقعیت حوریا در شوومان را واژگون می کنند، یعنی حوریا، معلم امیدوار و هدفمند، در پایان داستان، تبدیل به زنی جوان درهم شکسته و زخم خورده و ناامید می شود که او را به نابودی می کشاند. شروع خوب نه تنها شخصیت‌ها و وضعیت‌ها و موقعیت‌ها را می شناساند، بلکه لحن و حال و هوای داستان را نیز نشان می‌دهد.

یکی از دشواری های شروع داستان، این است که دقیقا معلوم نمی شود که پیش از آن که پیرنگ گسترش یابد، به صحنه امکان داده شود که وضعیت و موقعیت داستان را تشریح کند. داستان بلند (رمان) «شوومان» نوشته نازنین جودت، یکی از بهترین شروع ها را دارد. داستان در صحنه  مسیر رفتن حوریا به شوومان آغاز می شود و برخورد راننده اتوبوس با حوریا وضعیت و موقعیت داستان را پیش از آنکه پیرنگ داستان گسترش یابد، نشان می‌دهد. «می گویم:معلمم. منتقل شدم شوومان. پوزخندی می زند. گوشه  سبیلش را تابی می‌دهد و می‌گوید: من جای شما بودم با اتوبوس بعدی بر می‌گشتم شهر خودم.» (صفحه ۳ کتاب).

میانه داستان، بخش اساسی عمل داستانی است و بحران و معمای داستان شروع می شود. «پشت تپه خانه‌ای  نیست. جایی مثل زیارتگاه است که دور تا دورش را درخت‌های بلند نخل پوشانده. هاج و واج به درخت‌ها نگاه می کنم و می گویم: «غیر ممکنه که درخت نخل در چنین منطقه  آب و هوایی رشد کنه.» سفیا می‌گوید: «ما برای رشد این درخت‌ها از خاک مخصوصی استفاده می کنیم.» جواب احمقانه‌ای می دهد. حتی بچه‌های دبستانی هم می دانند که درخت نخل پوشش گیاهی مناطق گرمسیری است.» (صفحه ۸۱ کتاب).

«بلند می شوم تا در اطراف زیارتگاه چرخی بزنم. کمی دورتر، پشت اولین ردیف نخل های بلند، صندوق‌های بزرگ فلزی در فواصل کم اما یک اندازه؛ کنار هم چیده شده‌اند. به درِ همه شان قفل بزرگی زده شده. این همه صندوق را برای چه کاری کنار هم چیده‌اند؟» (صفحه ۸۲ کتاب).

در داستان شوومان، خصوصیات روانشناختی با ویژگی‌های نمادینی می آمیزد و ناراحتی‌های روانی به صورت نمادهایی در داستان ظاهر می‌شود. نویسنده اغلب با استفاده از ابزار و مصالح واقعی و تجزیه و تحلیل‌های روانشناختی می‌کوشد به داستان غیرعادی خود جنبه‌ای قابل قبول بدهد. شخصیت اصلی داستان (حوریا) از دلهره‌ها و اضطراب‌ها و ترس و لرزهای ناشناخته‌ای رنج می برد و در ذهنیتی مریض غرق است. فضا و رنگ داستان اغلب تار و مه آلود است و شخصیت‌های داستان دستخوش حالت‌های خواب گونه‌اند.

گفته اند که ارائه  شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است. زیرا در پایان بندی، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند؛ و همه  ویژگی های پایان بندی هنرمندانه در یک «داستان خوب»، در رمان «شوومان» به خواننده منتقل می شود.

رمان «شوومان» نوشته «نازنین جودت» از سوی انتشارات برکه خورشید در ۲۰۲ صفحه به قیمت ده هزار تومان منتشر شده است.

در روزنامه آرمان امروز چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳ به چاپ رسید

چشم‌هایش و ادبیات زندان

«بزرگ علوی»، مانند دیگر نویسندگان پیشرو، فعالیت ادبی خود را همزمان با کارهای مطبوعاتی و اجتماعی آغاز کرد. اوضاع اجتماعی سال‌های پس از شهریور ۱۳۳۲ امکان مطرح شدن نارضایتی های اجتماعی را در داستان های علوی فراهم می کند؛ و واقعیت‌های اجتماعی مرحله  جدیدی از تاریخ معاصر ایران را در سوژه  داستان‌هایش قرار می دهد. رمان «چشم هایش» به رابطه  عاشقانه‌ای می پردازد که به مرور گسترش می یابد و مسائل سیاسی دوره پهلوی را در بر می‌گیرد. «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده از کسشان می ترسیدند، بچه‌ها از معلمین شان، معلمین از فراش‌ها، و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند»(صفحه ۸ کتاب).

شخصیت‌های اصلی رمان، استاد ماکان (نقاش مبارز و روشنفکر تحصیلکرده اروپا) و فرنگیس (دختر مالکی بزرگ عاشق پیشه) هستند. راوی رمان، ناظم مدرسه  نقاشی است که برای نوشتن شرح زندگی و مبارزات استاد ماکان، در صدد کشف رازهای زندگی او برمی‌آید. اما نخست باید راز چشم های آخرین تابلوی استاد، یعنی تابلوی «چشم‌هایش» را دریابد. «مردم از خود می پرسیدند که این چشم ها چه سری را پنهان می کنند، چه چیز را جلوه گر می سازند و هرکس هرچه فهمیده بود، می‌گفت. اما نظرها متفاوت بود»(صفحه ۱۰ کتاب).

راوی داستان می خواهد از طریق چشم‌ها با روحیه  فرنگیس آشنا شود و شخصیت‌های رمان را به خواننده معرفی کند. فرنگیس از ماجرای آشنایی خود با استاد ماکان شروع می‌کند که برای آموختن نقاشی نزد او رفته اما استاد به سردی برخورد کرده و دختر جوان، متنفر از استاد، عازم اروپا شده است. در اروپا، فرنگیس با سرهنگ آرام (سرپرست دانشجویان نظامی در پاریس) آشنا می شود. در مدرسه  هنری ثبت نام می کند. ناتوانی فرنگیس در آموختن نقاشی و خستگی از یکنواختگی زندگی، او را به فکر خودکشی می‌اندازد. اما آشنایی با خداداد (دانشجوی مبارز) باعث تغییر در شخصیت فرنگیس می شود؛ و از او می خواهد که به ایران نزد استاد ماکان بازگردد. «برو به ایران! برو پیش استاد نه با غرور و تکبر، بلکه با خضوع و از خودگذشتگی. به او بگو چهار پنج ماهی همکار من بوده ای… بگو… که…»(صفحه ۱۳۱ کتاب).

فرنگیس به ایران برمی گردد و با استاد ماکان ملاقات می کند و به نهضت مبارزات سیاسی راه می یابد. برخلاف تصور فرنگیس، استاد ماکان قلباً فرنگیس را دوست می داشت اما عشق خود را بروز نمی‌دهد. اما عاقبت نگاه فرنگیس او را از خود بیخود می کند. فرنگیس معتقد است استاد از همان زمان شروع به کشیدن تابلوی «چشم هایش» کرده است. در پایان رمان، استاد ماکان دستگیر می شود. فرنگیس برای نجات استاد ماکان، برخلاف خواسته اش حاضر به ازدواج با سرهنگ آرام (دشمن استاد) می شود. «من حاضرم و می توانم زن خوبی برای شما بشوم و آنطوری که شما می خواهید رفاه شما را در زندگی تامین کنم. شما باید استاد ماکان را نجات بدهید.» (صفحه ۲۲۴ کتاب).

استاد به کلات تبعید می شود و فرنگیس به اروپا می‌رود. «دو مامور سیاسی از پله های شهربانی پایین می رفت. پاسبان ها به او سلام می دادند و راه باز می‌کردند. استاد آرام سر تکان می داد. وقتی از پله‌ها پایین رفت، کمی مکث کرد، نگاهی به آسمان انداخت، سینه اش را فراخ کرد، گویی دارد نفس عمیقی می‌کشد. این آخرین باری بود که او را دیدم و همین منظره در خاطره  من نقش بسته است» (صفحه ۲۵۳ کتاب).

«بزرگ علوی» متولد ۱۳ بهمن ۱۲۸۲ است. نگارش رمان «چشم‌هایش» را در اردیبهشت ۱۳۳۱ به پایان رساند. بزرگ علوی در یادداشت «می خواستم نویسنده شوم» می‌نویسد: «در سال ۱۳۳۱ «چشم‌هایش» را نوشتم و نزدیک بود سری توی سرها در بیاورم و خود را نویسنده بدانم که «چنان زد بر بساطش پشت پایی – که هر خاشاک او افتاد جایی». بلیه  ۲۸ مرداد کمر مرا شکاند. برای چند هفته در دهه  نخستین فروردین ۱۳۳۲ به اروپا رفته بودم که ورق سیاسی برگشت و ناچار در آلمان شرقی در دانشگاه برلین کاری پیدا کردم و ماندم به امید این که پس از چندی برمی‌گردم و به کار خود می‌رسم. این گریز از وطن ۲۷ سال طول کشید و من دیگر فرصت و حق نداشتم در وطنم یک سطر هم منتشر کنم» (صفحه ۲۶۸ کتاب).

چاپ دوازدهم رمان «چشم‌هایش» بزرگ علوی از سوی انتشارات نگاه در ۲۷۱ صفحه با قیمت ده هزار تومان منتشر شده است.

در روزنامه آرمان امروز دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۳ به چاپ رسید