بایگانی برچسب‌ها : آفتاب صبح نیشابور

گفت و گو با حمید بابایی به بهانه ی چاپ دوم رمان پیاده

نویسنده ی خوب در جامعه ی کنونی نویسنده ی مرده است!

گفت و گو با حمید بابایی به بهانه ی چاپ دوم رمان پیاده

پیاده که می شویم، هوا گرگ و میش است. زمین کنار جاده سنگلاخی است و گویی با گاوآهن شخمش زده اند. حال و هوای این جا شبیه سکانسی از فیلم های روسیه ی استالینیستی است؛ فقط دسته ای کارگرِ مشغول کار کم دارد. باد سردی می وزد و تنم می لرزد. دو سرباز نگهبانی می دهند، توی برجک هایی که از دو طرف به ساختمانی چسبیده اند که نمای آجر سه سانت زرد دارد. سرباز دیگری روی بام ساختمان است و هرازگاهی به سمت ما سرک می کشد. ساختمان شبیه دروازه قرآن شیراز است با چند نگهبان مسلح اطرافش. (بخشی از رمان پیاده).

«حمید بابایی» متولد ۱۳۶۴ از تهران است. نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد اما از سال ۸۰ نوشتن را به صورت جدی در فرهنگسرای اشراق شروع کرد و تا اکنون مدام در حال نوشتن در حوزه داستان است. نویسنده پُر کاری است. یا نقد می نویسد، یا داستان و یا گزارش. از سال ۸۷ که اولین نقدهایش در مطبوعات منتشر شد تا اکنون به عنوان منتقد و روزنامه نگار ادبی با بسیاری از روزنامه ها و سایت های ادبی همکاری داشته است. حمید بابایی ده سال هم به عنوان مدرس ادبیات داستانی در شرق تهران فعالیت داشته است. دو رمان منتشر شده دارد. «پیاده»  سال ۹۴ توسط نشر مروارید منتشر شد و رمان «خاکسفید» که سال ۹۷ نشر نیماژ آن را به بازار عرضه کرد. حمید بابایی، پاییز ۱۳۹۰ مانند خیلی از پسرها برای گذراندنِ دوره ی آموزشی به پادگان شهید هاشمی نژاد نیشابور آمد. آمدنِ او باعث شد تا چهار سال بعد رمانِ «پیاده» را منتشر کند. رمانی که نامزد جایزه ی ادبی «هفت اقلیم» و «جایزه داستان شیراز» در سال ۹۵ شد. به بهانه ی چاپ دوم رمان «پیاده» گفت و گویی با او داشتم.

رمان «پیاده» بیشترین جذابیتش را مدیون انتخاب سوژه بکر و بدیعی است که بیش از نیمی از افراد جامعه تجربه مستقیمی از آن ندارند و فقط کسانی که به سربازی می‌روند می‌توانند به طور کامل آن را درک کنند. رمان به شکل خاطره بازگو شده است. در مورد این رمان صحبت کنید:

ببینید اگر بخواهم شکسته نفسی را کنار بگذارم و کمی جاه طلبانه حرف بزنم. ایده اصلیم نوشتن رمانی است که توی بازار کتاب نیست. یعنی بروم سراغ چیزی که کمتر نوشته شده و یا اصلاً نوشته نشده. یعنی ریسک کنم و بگویم خب این من و این موقعیت سربازی و دوره آموزشی. در عین حال می خواستم عده ای هم که این دوره را تجربه نکردند با این موقعیت آشنا شوند. و نکته مهم که این اثر اصلاً خاطره نیست. فقط مکان برای من وجه تجربه زیسته دارد و شاید یک ماجرا که دویدن و شیرجه زدنمان توی گل بود. بقیه کار کلاً ساخته ذهن من است و ما به ازای بیرونی ندارد.

رمان «خاطره گونه» به خود زندگی نامه شباهت دارد که خیالی و غیر واقعی است. مثل دانیل دفو نویسنده ی انگلیسی ظاهرا اولین کسی است که این شیوه را در نوشتن رمان «رابینسون کروزوئه» به کار برده است. در مورد این نوع رمان ها (رمان های خاطره گونه) صحبت کنید. آیا این رمان ها در ایران طرفدار دارند؟

در ایران همه چیز و هیچ چیز طرفدار دارد. واقعیت من نمی دانم سلیقه مخاطب ایرانی چیست. شما نگاه کنید آثار مبتذلی که حتی نوشتار درستی ندارند چقدر پُرفروش می شوند. طرف عکاس اینستاگرام است و کپشن می نویسد و می فروشد. فروش و اقبال مخاطب کلاً چیزی نیست که بشود در مورد بحث کرد. اگر منظورتان استقبال از کار من است (که اگر قائل باشیم استقبالی صورت گرفته است) فکر کنم بیشتر بخاطر فرم نوشتن باشد و این که من تلاش کردم رمانی بنویسم که قصه دارد و مخاطب را درگیر می کند.

ابتدای این رمان، سبک داستان رئالیسم است و در ‌‌نهایت به سمت سورئالیسم می‌رود. در مورد تغییر سبک در داستان و این نوع نوشتن صحبت کنید.

ببنید بی تعارف می گویم، من برای تمام نوشته هایم ایده دارم. یعنی این که خب الان که می خواهم این داستان را روایت کنم چه می خواهم به مخاطب بگویم و تحویل بدهم؟ آیا ارزشش را دارد مخاطب دست توی جیبش بکند و این کتاب را بخرد و بخواند؟ ارزش دارد زمان بگذارد؟ ایده اصلی من در این رمان بحث جبر و اختیار بود و هنوزم من با این ایده درگیرم. در عین حال اگر به جنون متهم نشوم من زیاد جهان را واقع گرا نمی بینم. کمی مایه های سورئالیستی در جهان ما وجود دارد، منظورم مای شرقی است. اصلاً زندگی در این کشور با این وضعیت خود دست کمی از مباحث سورئال ندارد.

در این رمان شخصیت داستانی زیاد داریم. تعداد شخصیت های اصلی چهار نفر (راوی، کسری، شاهرخ و علیرضا) هستند که خوب پرداخته شده اند. زندگی، دغدغه ‌ها و افکار هر یک از آنها خیلی خوب روایت شده است. در مورد شخصیت پردازی صحبت کنید. چگونه به شخصیت های داستان تان جان می دهید؟

این لطف شماست به رمان پیاده و بنده که شخصیت های داستانی را جان دار می بینید. من چهارسال به واقع چهار سال صرف نوشتن این رمان کردم. تکه تکه جانم گرفته شد. این آدم ها برای من وجود داشتند و گویی با من زندگی می کردند و هیچ کدام را از خودم دور نمی دیدم و نمی بینم. شما حتی کاوه آوازه خان رمان را هم که می بینید من برایش سابقه نوشته بودم و ساختمش. شخصیت رمان وقتی از شما دور باشد و نبینیدش حتم که واقعی نیست و روی مخاطب تاثیر ندارد. من سعی می کنم شخصیت ها را از اجتماع پیدا کنم و آن ها را در آدم های دیگر کلاژ کنم برای همین در عین نزدیکی آدم ها به شما منحصر به فرد هستند.

شما تجربه داوری چندین جایزه ادبی را دارید. همچنین در داوری سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیشابور (دی ماه ۱۳۹۶) حضور داشتید. آیا جوایز ادبی به ادبیات داستانی امروز ایران کمک می کند؟

گفتن در مورد جوایز ادبی آن هم بدون تعارف و صریح، خریدن شر است. اما من واهمه ای ندارم، بگویم وجود جشنواره های ادبی هم خوب است و هم بد به معنای فاجعه. کشف استعداد های ادبی در این جشنواره ها اتفاق می افتد و شما کسانی را می بینید که انگیزه دارند و خوب هم می نویسند. دوستی های ادبی شکل می گیرد. اما جنبه منفی آن در بسیاری از جوایز مخصوصا اگر جنبه مالی خوبی باشد، قطعاً دوستی و رفیق بازی و پارتی بازی هست. چون بعد که داستان ها منتشر می شود شما می بینید آثار بهتری بودند که به جایزه نرسیدند. در واقع به حق شان نرسیدند. این از سلیقه سطح پایین داور نیست. مطمئنا داوران این مهم مبتذل انتخاب نمی کنند، در واقع آنها شروع می کنند به مصلحت اندیشی و این طوری کل یک جایزه ادبی به فنا می رود.

حال چه اتفاق منفی ای می افتد. چندی پیش نتایج جشنواره ای اعلام شد و یکی از کسانی که تا مرحله نیمه نهایی بالا آمده بود با من تماس گرفت و گفت: داستان من را بخوان. من کار را خواندم و به نظرم بد نبود. چند داستان برگزیده را هم خواندم که به نظرم حتی متوسط هم نبودند. من هرگز ناراحتی آن دوست تازه کار را فراموش نمی کنم و حس غمی که در صدایش بود. این جور داوری لطمه شدیدی به برخی نویسندگان جوان تر می زند که روحیه حساس تری در نوشتن دارند. البته بسیاری از نویسندگان حرفه ای تر (منظور کسانی که کتاب منتشر کرده اند) مشکلات عدیده مالی دارند برای همین در جشنواره ها شرکت می کنند. در کل اگر رویکرد درستی باشد و داوری ها تحت تاثیر عوامل مختلف قرار نگیرد (که خیلی بعید است) وجود جشنواره ها خوب و مفید است.

در مورد ادبیات داستانی امروز ایران صحبت کنید. با وجود مشکلات فراوان در مسیر چاپ کتاب مثل ممیزی، گرانی کاغذ و خواننده ی کم کتاب، ما در چه جایگاهی هستیم.

صادقانه جواب بدهم یا سیاستمدارنه؟ خب اجازه بدهید در هر دو حالت جواب بدهم. سیاستمدارنه اش می شود این که: ما جایگاه رفیعی داریم که همان معدود مخاطب ما را می خواند و دنبال می کند و ما جزئی از تاریخ ادبیات می شویم و به هر حال روزی از ما یاد خواهند کرد و سایر مباحث.

می بینید چقدر خوب می شود شعار دارد؟ اما واقعیت چیز دیگری است. ما نه در نهاد قدرت جایگاهی داریم و برایمان ارزشی قائل هستند نه در میان نهاد مردم. قدرت زمانی که نیاز به صندوق رای باشد و روز قلم سراغ ما می آید. بله ما آن زمان ارزشمندیم و یا زمانی که در بستر مرگ افتاده ایم. برای عکس، تصویر پیرمرد و یا پیرزن نویسنده ای که برای فرهنگ این کشور سال ها زحمت کشیده برای عوام جذاب است اما در واقعیت نه آثاری از ما خوانده می شود و نه می خواهند ما را بخوانند مگر برای سانسور. مردم هم تفاوت چندانی با نهاد قدرت در این حوزه ندارند. در واقع در یک همدستی زیبا مردم و نهاد قدرت نویسنده را از بین می برند و وقتی مرد برایش وا اسفا سر می دهند.

ما در چنین جامعه ای زیست می کنیم که شان و جایگاه یک بازیگر درجه سه تلویزیون و یا یک دلقک فضای مجازی از جایگاه یک نویسنده در این کشور بالاتر است و این واقعیت جهان امروز است.

امروز شاهدیم تبلیغات در مورد کتاب از روزنامه و صفحات ادبی به طرف فضای مجازی رفته است. به ‌نظرم روزنامه ها به جز چند مجله ی خاص، صفحات ادبی اکثر روزنامه های کشور تاثیر چندانی در معرفی و فروش کتاب ندارند. این فضا را چگونه می بینید؟

بله تاثیر چندانی ندارد. چرا؟ فضا عوض نشده… از من حمید بابایی تا سایر دوستان در تخریب این صفحات ادبی موثر بوده ایم. رفیق بازی ما در جریان یادداشت نوشتن و پرداختن به آثار ضعیف و قالب کردن آن به مخاطب به عنوان اثری خوب و در خور این بلا را سر صفحات ادبی آورد. در عین حال نگاه سردبیران هم موثر بود. در واقع روزنامه های کشور ما سیاسی هستند و صفحه ادبی را نمک روزنامه می دانند. در واقع ادبیات در این صفحات نیز همان کاربرد را دارد. وقتی این رویه و رویکرد وجود داشته باشد، دبیر صفحه فرهنگ و هنر هم به جای تولید مطالب سعی می کند از هر جا بتواند کار بگیرد و فقط صفحه را پر کند. در عین حال وقتی می خواهند صفحه را مجانی جمع کنند تهش می شود همین وضعیت اسفناکی که می بینید.

مصطفی بیان

چاپ شده در دو هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شماره ۶۶ / یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸

اگر در شعر گفتن شکست خوردی، نویسنده شو!

چند وقت قبل، مصاحبه ی «منوچهر بدیعی» را در مجله ی چلچراغ (شماره ۷۵۸) می خواندم. قبل از اینکه بگم منوچهر بدیعی چه گفت؛ برای دوستانی که نامِ بدیعی را اولین بار می شنوند توضیح بدم که منوچهر بدیعی از شمار نام هایی است که به سبب ترجمه های دقیق و درست از آثار آلبرکامو، جیمز جویس و غیره معروف است. اکثر ترجمه هایش را انتشارات نیلوفر به چاپ می رساند.

منوچر بدیعی مصاحبه اش را جالب شروع کرد. او می گوید: «یکی از عجایب است که تقریبا در تمام دنیا، اشخاص اول شروع می کردند شعر بگویند، بعد که در کار شعر گفتن شکست می خورند، نویسنده می شدند، اگر در نویسندگی هم شکست می خوردند، منتقد می شدند و اگر در نقد ادبی هم شکست می خوردند، مترجم می شدند (می خندد) مثلا دو نویسنده گردن کلفت قرن بیستم که یکی امریکایی است یکی هم ایرلندی، هر دو هم انگلیسی زبان، از شعر آغاز کردند. کاملا معلوم است که شکست خوردند. یکی ویلیام فاکنر است یکی هم جیمز جویس. معلوم است سرشان به سنگ خورده و آمدند نویسنده شدند.»

بحث منوچهر بدیعی باعث شد که سری به ادبیات داستانی ایران بزنم. آیا داستان نویسانی داریم که قبل از داستان نویسی تجربه شعر گفتن هم دارند؟ اتفاقا در ایران افرادی بودند که از شعر منتقل شدند به داستان، نمونه اش «بهرام صادقی» است (عده ای معتقدند او شعرهای نیمایی خیلی خوبی می گفت ولی با نوشتنِ رمانِ ملکوت نامش در ادبیات داستانی ایران ماندگار شد)؛ یا «نادر ابراهیمی» علاوه بر رمان و داستان کوتاه در زمینه ی ترانه سرایی نیز فعالیت می کرد. مهم ترین ترانه اش «سفر برای وطن» که همه ی ما با صدای کریستال و جاودانه ی زنده یاد محمد نوری شنیده ایم که می گوید: «ما برای پرسیدنِ نام گلی ناشناس / چه سفرها کرده ایم / ما برای بوسیدنِ خاکِ سرِ قله ها / چه خطرها کرده ایم ….» با این وجود اکثر آثار داستانی نادر ابراهیمی بیشتر در یادها مانده است و او را به نام «نویسنده ی معاصر ایرانی» می شناسند تا ترانه سرا یا شاعر.

جالبِ بدانید نویسندگانی داریم که شهرتشان به شاعری است؛ مانند «فریدون تولّلی» که متولد سال ۱۲۹۸ در شیراز است. تولّلی در قالب چارپاره اشعار زیبایی را به یادگار گذاشته است. یا «احمدرضا احمدی» با انتشار رمانِ «آپارتمان، دریا» به جمع رمان نویسان پیوست با این وجود در قلمرو شعر مطرح و موفق است و هنوز او را به عنوان شاعر می شناسند تا یک رمان نویس. یا «محمد کیانوش» علاوه بر شعر و داستان در ترجمه و نقد و روزنامه نگاری فعالیت داشت همچنین «رضا براهنی» و «جواد مجابی» علاوه بر شعر و رمان در نقد ادبی فعالیت می کنند.

جدیداً رمانِ «راهنمای مُردن با گیاهان دارویی» نوشته ی عطیه عطارزاده خوانده ام. رمانِ اولِ نویسنده است و قبلاً مجموعه شعری به چاپ رسانده. این کتاب در سالِ گذشته خبرساز بود زیرا برگزیده یا نامزد جایزه های ادبی کشور شده است. در موردش نقدی نوشته ام و گفته ام  داستان، خیلی کشدار و کسالت آور است و پایان بندی غیرمنتظره دارد.

خلاصه اینکه اگر می بینی شاعر خوبی نیستی می توانی در نوشتنِ داستان بختِ خودت را بیازمایی. خیلی ها عاشقِ نوشتن هستند اما این کافی نیست. نویسنده کسی است داستانی بنویسد که خواننده داشته باشد به قول قدیمی ها نمد مالی فقط پفاب زدن نیست.

مصطفی بیان

چاپ شده در دو هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شماره ۶۷ / ۷ مرداد ۱۳۹۸

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه 29 بهمن 97
آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷

نوشتن برای زنان جولانگاه آزادی ست

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه «چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ»، شامگاه پنج شنبه چهارم بهمن ماه ۹۷ با حضور داستان نویسان، اصحاب قلم و اندیشه، فرماندار و رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی در سالن شماره دو پردیس سینمایی شهر فیروزه برگزار شد.

«چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» در سطح استان های شرق کشور و با مشارکت ۱۷۵ داستان نویس و داوری محمدجواد جزینی، نشاط داودی و مژگان مظفری برگزار شد. در این دوره، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و جایزه نقدی دو میلیون تومانی به داستان «پری خورجنّی» اثر مونا بدیعی جوان از مشهد تعلق گرفت و رتبه اول را کسب کرد.

مونا بدیعی جوان می گوید: «متولد شبی برفی در میانه ی نخستین ماه زمستان سال ۱۳۶۰ هستم. در مشهد متولد شدم به عنوان آخرین فرزند مادری که پُر بود از شعر و قصه و مثل و متل. مادرم شهرزاد دم به دم زندگی من بود و اونقدر برام قصه گفت که بالاخره من قصه نویس شدم. عشق به داستان های خارجی منو به خوندن مترجمی زبان فرانسه کشوند و عشق به ادبیات فارسی منو بر اون داشت که دوباره برم دانشگاه و ارشد ادبیات فارسی بخونم.»

«مونا بدیعی جوان»، دو مجموعه داستان به نام های «وقتی پری ها عاشق می­شوند» و «تمام سهم من از بابا» منتشر کرده است. همچنین در دو دوره جشنواره ملی «داستان ایرانی» رتبه سوم را از آن خود کرده است. از او در مورد آینده ادبیات داستانی ایران می پرسم. پاسخ می دهد: «حتما آینده ی ادبیات ایران روشنه. ادبیات در ایران همیشه درخشان بوده و جایگاه والایی داشته. یک پدیده ی ادبی سنگین و قوی، جایگاه خودشو سرانجام پیدا کرده حتی سال ها پس از مرگ پدید آورنده اش. در فیلم دلشدگان روانشاد علی حاتمی یه دیالوگ نابی گفته می­شه با این مضمون که: جان ادبیات ما از خون همین سهراب ­ها و طاهرهاست. طاهر به معنی پاک در کنار سهراب که نماد پاکی و بی گناهی است، نهاده می­شه و یک تصویر خیلی قشنگ از ادبیات می­ده. این دیالوگ همیشه در ذهن من هست و بهش ایمان دارم. جان ادبیات ایران؛ جان پدیدآورندگان پاکی هست که بر سر خلق اثرشون، دلشون خون می­شه و روحشون عرق می ریزه و تنشون فرسوده. این گونه آثار هستند که حتی اگر در زمان زندگی خالقشون گمنام بمونن، سرانجام روزی کسی پیدا می­شه که کشفشون کنه و در جایگاهی که حقشون هست بنشوندشون. حتی شاهنامه ی فردوسی هم از این سرنوشت جدا نبوده.»

می پرسم: «ما در جامعه ای زندگی می کنیم که چاپ کردنِ کتاب سخت شده و خواننده ی کتاب هم خیلی کم داریم. اما با این وجود می نویسیم و کتاب چاپ می کنیم.»

پاسخ می دهد: «در مورد آثاری که به چاپ می­رسه و عدم اقبال مخاطب نسبت به ادبیات امروز؛ به زعم من امروزه کتاب های زیادی چاپ می­شه و فراوانی امکانات این امتیاز رو داره که همه در هر جایی می­تونن از کلاس های داستان نویسی استفاده کنن. اگر سال ها پیش غلامحسین ساعدی دور ایران راه میفتاد که یه نویسنده­ی نو ظهور و خوب رو بشناسه و بشناسونه، حالا به کمک فناوری های دنیای مجازی و جشنواره­ ها این اتفاق میفته.­ اما این همگانی و فراوانی باعث شده که خیلی نانویسنده های خود نویسنده پندار وارد دنیای ادبیات بشن و شده با پول خودشون کتاب چاپ کنن تا نامی به دست بیارن. همین نانویسنده ها و همین فراوانی کتاب های کم مایه سبب می­شه که نویسنده های خوب و آثار خوب و پر مایه، گمنام بمونن. زیادی کتاب های چاپی مخاطب رو هم دلزده می­کنه. به نظر من باید جهت ممیزی ها عوض بشه، بجای رویارویی با واژگان باید با محتوای اثر رودرو شد. این که اگر یه اثر مشکل اروتیک یا واژگانی نداشته باشه پس قابلیت چاپ و پخش داره، یه اندیشه ی کاملا اشتباه هست. کتاب یعنی پرورشگاه و جولانگاه فکر و رویا. سازمانی که وظیفه ی دادن مجوز چاپ رو بر عهده داره باید با تفکری باز و بی طرفانه در مورد محتوای کتاب ها داوری کنه، باید با انگیزه­ی بالا بردن سطح سلیقه ­ی اجتماعی، آثار رو ممیزی و انتخاب کنه. بلایی که در چند سال گذشته سر سینما اومده اکنون دارن بر سر کتاب می­آرن. اونقدر فیلم­های بی­مایه و بی­ارزش ساخته شد که مخاطب از سینما نا امید شد و پناه برد به قلیون خونه­ها. ما در دوره­ی بازگشت ادبیات هم روزگارمون به سر می­بریم یعنی از آثار ارزشمند اسلاف بزرگمون رسیدیم به آثاری بی­مایه و پرتعداد. از کارهای خوب نویسندگانی همچون هدایت و چوبک و دانشور و ساعدی و معروفی و خیلی خوب های دیگر رسیدیم به انبوهی کتاب چاپ شده که بعد از خریدن و خوندنشون، حس می­کنی که هم پولت حروم شده و هم وقتت. کارهایی که کپی­های کمرنگ و ضعیفی هستند از آثار بزرگ و ارزشمند گذشته. اما در میان این انبوه بی­ارزش، اندک کارهای با ارزشی هم به چاپ می­رسه. مثلا کارهای خانم میرقدیری که سال ها پیش خوندم رو خیلی دوست دارم، یا کارهای آقای یادعلی و جولایی رو.»

می پرسم: «جایگاه زنان را در ادبیات داستانی ایران، چگونه ارزیابی می کنید؟»

پاسخ می دهد: «زنان در ادبیات ایران جایگاه خوبی دارن تا حدی که به نظر من می­تونن یک ژانر ادبی رو پایه گذاری ­کنن. جلسات داستان نویسی با حضور زنان هست که چراغش روشن مونده و می ­مونه، نوشتن برای زنان در جامعه ­ی در حال گذار مانده­ ی ایران، جولانگاه آزادیست. البته در همه ­ی دنیا، ادبیات برای زنان مجالی برای زیستن هست، برای زیستن در موقعیت ­هایی که از اون ­ها سلب شده. البته باید ما زنانی که می­خواهیم در این حیطه کار کنیم، تلاش و کوشش بیشتر بکنیم و رنجی بزرگتر از محدوده­ی زندگیمون رو به جان بخریم و فقط برای بهبود رنج­ های درونمون یا برون ریزی احساساتمون ننویسیم و به رسالتی که به عنوان یه زن نویسنده بر عهده داریم دید واقع گرایانه­تری داشته باشیم. باید به بهبود اوضاع اجتماع، نمایش زخم­های اجتماع و حتا بالا بردن سطح سلیقه­ ی مخاطب هم بیندیشیم.»

می پرسم: «فکر نویسنده شدن نخستین بار کی به ذهن تان خطور کرد؟»

پاسخ می دهد: «از بچگیم یادمه که مامانم خیلی برام کتاب و مجله می­خریدن، کتاب و مجله جزو جدایی­ ناپذیر خریدهای مامانم بود. البته بعد از خریده شدن، اجبار من به خوندن بود. یعنی هر مجله و کتابی که برای من خریداری می­شد باید می­خوندم. خود مامانم هم دنیایی از قصه و خاطره و ضرب المثل و شعر بودن و از صبح که من چشم می­گشودم تا شب با یک مثنوی گویا روبه رو بودم. سال اول راهنمایی بودم که مامانم منو بردن به یه کتابفروشی تو خیابون جنت (اونروزها جنت کتابفروشی­ های خوبی داشت و مثل اینروزها نیمه متروکه نبود) و به کتابفروش گفتن بهترین کتابت رو بده به دخترم. کتابفروش صد سال تنهایی رو به من داد. اولین باری که خوندمش برام سخت بود و نفهمیدش برا همین به نیمه نرسیده رهاش کردم. سال ها بعد که یکبار دیگه خوندمش، عاشقش شدم، بخشی از روحم شد. یک الگو برای بیرون داد اون همه قصه و داستان و شعر و مثلی شد که روزانه از مادرم می­شنیدم. و اینگونه بود که نوشتن منو شروع کرد و من دوباره متولد شدم، اینبار از واژگان و قصه­ های مادرم. ولی نوشتن از سال­ های دانشگاهی دوران لیسانس برای من جدی شد. وقتی که می­دیدم راحت­تر از بقیه همکلاسی هام می­تونم متون و اشعار زبان فرانسه رو به فارسی برگردونم. زبان فارسی برای من زبان مادریی بود که خیلی درش شناور بودم و خیلی برام ملموس بود و به آسانی و با تناسب، واژه ها رو کنار هم می­چیدم و می­تونستم القای معنی کنم. بر این شدم که بنویسم، در همون روزها آگهی جشنواره­ای به دستم رسید که در مشهد برگزار می­شد، با همون الگوهایی که در ذهنم نقش بسته بود نوشتم و جزو برگزیدگان جشنواره شدم. مامانم منو کلاس داستان نویسی ثبت نام کرد و هر هفته بردم کلاس. یعنی مامانم دست من دانشجو رو می­گرفت و می­برد کلاس داستان؛ از من مشتاق­تر بود به نویسنده شدنم. گرچه هنوز خودمو نویسنده نمی­دونم.»

می پرسم: «ریشه یک ایده چگونه از داستان هایتان در می آید؟»

پاسخ می دهد: «داستان­ ها و ایده ها، جایی در روح من متولد می­شن که نمی­دونم کجاست. یعنی تا حالا نشده من یه چیزی رو ببینم یا یه موضوعی رو بشنوم و اراده کنم در موردش بنویسم. بلکه این شخصیت های داستان ها هستند که من رو انتخاب می­کنن و به من می­گن که ما رو بنویس. معمولا هم با نخستین جمله ی آستانه ی داستان به سراغم می­آن. یعنی داستان ها منو انتخاب می­کنن و خودشونو به روح من می­رسونن و یهو اراده می­کنن که متولد شن، اصلا هم براشون مهم نیست من کجام یا چه حالی دارم؛ اونا می­خوان بیرون بریزن و من باید در خدمتشون باشم.»

می پرسم: «کمی هم درباره داستانِ پری خورجنّی حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده ی چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیشابور معرفی کرد.

پاسخ می دهد: «پری­ خورجنی هم خودش اومد. یه روز صبح با نام پری آدم از خواب بیدار شدم و دیدم که یه پری آبی درخشان من رو انتخاب کرده که بنویسمش. و این روزها هم امر کرده تبدیلش کنم به یه رمان. کلی شخصیت دیگه هم برداشته با خودش آورده و الان مدتیه که هر کدومشون یه گوشه اتاقم نشستن و زل زل منو تماشا می­کنن. خود پری که گلدون مرجانمو کرده به عنوان خونه­­ش و هر وقت می­رم به مرجان آب بدم می­بینم که یه تاج گل از گلای مرجان درست کرده و گذاشته رو سرش و از ترس عامو حبیب و دار و دسته­ش، لای خار و برگای مرجان پنهون شده. البته از من قول گرفته که جاشو لو ندم ولی شما که غریبه نیستین برا همین بهتون گفتم. برنامه آینده منم همینه دیگه به پری خورجنی قول دادم بنویسمش و تبدیلش کنم به رمان و در بین کارهای روزمره­م می­کوشم به قولی که بهش دادم عمل کنم و خودشو  آدمایی که از خورجنی برداشته با خودش آورده و توی اتاقم جا داده رو بنویسم.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

گفت و گو با فریده ترقی به بهانه انتشار کتاب جدیدش

گفت و گو با فریده ترقی به بهانه انتشار کتاب جدیدش

«فریده ترقی»، متولد آذر ماه ۱۳۴۷، شهرستان نیشابور و فارغ ‌التحصیل رشته شیمی از دانشگاه شیراز است. سال ۷۳ در شرکت آب و برق جزیره کیش استخدام شد و به مدت بیست سال ریاست آزمایشگاه شیمی را بر عهده داشت. داستان کوتاه «کلاغ مرده» اثر فریده ترقی جزء ده اثر برگزیده بنیاد شعر و ادبیات ایرانیان شناخته شد و به تبع آن در تور بزرگداشت «جلال آل احمد» توسط این بنیاد در شهریور ماه سال ۹۶ حضور یافت. داستان های «پشتیبان»، «وکالت بی ارزش» و «پنج شب در اتاق کرایه ای» از این بانوی نویسنده به ترتیب در اولین جایزه ملی خلیج فارس، سومین جایزه ملی داستان کوتاه عطران و سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ مورد تقدیر قرار گرفته شد.

مجموعه داستان «عبور از نقطه تلاقی» اثر فریده ترقی شامل پانزده داستان کوتاه، تابستان امسال توسط نشر عطران منتشر شد. به بهانه انتشار این کتاب، گفت و گویی با او انجام دادیم.

 

برای شروع گفتگو از رابطه‌تان با مقوله‌ی ادبیات داستانی شروع کنیم، داستان ‌نویسی از کی شروع شد؟

می‌شود گفت به ‌طور جدی از آذر ماه سال ۹۵ و با ورودم به انجمن داستان‌ نویسی کیش. هفته‌ای یک روز، جلساتی  زیر نظر آقای ابراهیم حسن بیگی در کتابخانه سنایی برگزار می‌شود که انگیزه و تشویقی شد برای نوشتن. در این جلسات هر دوشنبه کسانی که مایل به داستان نویسی هستند کنار هم جمع می‌شویم. داستان‌ ها خوانده شده و نقد می‌شوند؛ اما ارتباط من با ادبیات داستانی از کودکی شروع و ادامه داشته. من خیلی زیاد کتاب می‌خواندم چه در سنین پایین‌ تر که کانون پرورش فکری می‌ رفتم و چه بعدها در کتابخانه دکتر شریعتی نیشابور و می دانیم بیش از هفتاد درصد نوشتن به خوانش زیاد مرتبط هست. نوشته‌هایم قبل از بازنشستگی بیشتر خاطره نویسی یا دل نوشته ‌های کوتاه بودند و قالب داستانی نداشتند.

 

در زمانی که خودتان ادبیات را کشف می‌کردید و کتاب می‌خواندید، به نویسنده و نویسندگان مشخصی علاقه داشتید؟

من ده سالم بود که انقلاب شد؛ و بیشترین آشنایی ما با کتاب از آن زمان به بعد و متاثر از شرایط وقت بود. در آن سن در کنار داستان و رمان های نویسندگان شناخته‌ شده مثل «چارلز دیکنز» و «مارک تواین» و کتاب‌های کانون، کتاب‌های «صمد بهرنگی» زیاد خوانده می‌شد، از «ماهی سیاه کوچولو» تا «اولدوز و کلاغ‌ها»، «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» و … چند سال بعد در دبیرستان، کتاب ‌های دکتر علی شریعتی. من تمام کتاب‌ های ایشان را خوانده بودم و حتی کتاب‌ هایی را که لابه‌لای نوشته‌هایشان به آنها استناد می‌کردند را هم از کتابخانه می‌گرفتم می‌خواندم. کتاب‌هایی از دکارت، سارتر، سیمون دوبووار، نیکوس کازانتزاکیس، کتاب هایی مثل زوربای یونانی، آخرین وسوسه مسیح، کمدی الهی دانته و مسخ کافکا … یادم هست یک‌ بار خانمی که آنجا کتابدار بود با تعجب پرسید که این کتاب‌ ها را واقعا برای خودم امانت می‌گیرم؟ و اینکه خواندنشان برایم سنگین نیست!؟ البته در کنار آنها رمان‌ های معروف نویسنده‌های دیگر و کتاب ‌های تاریخی هم بود.

 

در مورد کتاب جدیدتان صحبت کنیم. محور موضوعی اکثر داستان‌ ها، حوزه‌ی زنان است. مثل داستان های «عبور از نقطه تلاقی»، «ایستگاه آخر» و یا قصه سلیمه و آسیه در داستان «پشتیبان» و یا قصه گلناز در «وکالت بی‌ارزش».

در واقع این یک اصل هست که شما وقتی می‌توانید در خصوص چیزی به ‌خوبی بنویسید که نسبت به آن اطلاع و اشراف کافی داشته باشید. درک احساسات و طرز برداشت و نگاه‌ های زنانه برای یک نویسنده زن به ‌مراتب راحت‌تر هست. به ‌کرات دیده‌ایم که حس و درک برخی چیزها، برای یک زن بدون هیچ توضیحی، واضح هست در حالی‌که برای یک مرد، همان موضوع، حتی با ارائه ادله باز هم چندان قبول دلچسبی ندارد، البته خلافش هم هست و مسلما آقایان هم در درد دل‌های مردانه ‌شان به این قضیه اعتقاد دارند که زن‌هایشان گاها رفتارها یا دیدگاه‌های آنها را درک نمی‌کنند. که باز می‌گردد به تفاوت این دو در ساختار آفرینش شان. به نظر من، زن‌ها راحت‌ تر ترک بر می‌دارند ولی دیرتر از هم می‌پاشند. نیچه می‌گوید: «هر آن‌ چه شما را نکشد باعث می‌شود قوی‌تر شوید» و نمی‌دانم خوشبختانه یا متاسفانه زن‌ها در برابر فشارهای زیاد زنده می‌مانند. یک‌بار پای صحبت یکی از بومیان جزیره نشسته بودم. خانم مسنی بود، شش فرزند داشت. کمی سوال‌ پیچ اش کردم، سر صحبتش باز شد و در چند ساعتی که با هم بودیم زندگی‌ای را به تصویر کشید که هر جمله‌اش برای از پا در آوردن خانواده‌ای بس بود و من در برگشت تمام مدت با خودم فکر می‌کردم که این زن هنوز زنده است و هنوز لبخند می‌زند! علت اینکه من در کتابم به موضوع زنان پرداختم این هست که به ‌طور معمول دیده‌ام وقتی یک زن، خودش شروع می‌کند از احساس و نگاه و آسیبی که دیده یا می‌بیند با دیگری، به خصوص مخاطب مرد صحبت کند چندان تاثیرگذار نیست یا جدی گرفته نمی‌شود. اما همان حرف‌ها از نگاه فردی دیگر، حداقل قابل‌ تامل هست.

 

داستان «عبور از نقطه تلاقی» را خیلی دوست دارم. در این داستان اشاره به حجاب اجباری، تعصب و مذهب می‌کنید.

این داستان، به قول دوستی یک داستان چند لایه هست، یک درد است. دختری که در خانواده‌ای آزاد و لاقید به دستورات اسلامی بزرگ‌ شده، در یک خواستگاری بی‌مقدمه، پسری را می‌بیند با رفتاری کاملا متفاوت با آنچه در اطرافیانش دیده و با آن خو گرفته و این ظاهر متفاوت، او را شیفته می‌کند. هیچ ‌کدام مذهب را با تعقل و تفکر انتخاب نکرده‌اند. درحالی‌ که می‌دانیم به‌ کرات در قرآن و در روایت به تفکر و اندیشه در انتخاب دین تاکید شده؛ و می‌دانیم اصول دین تقلید بردار نیست. باید متقاعد شد و پذیرفت؛ اما آنچه در جامعه نمود ظاهری دارد فروع دین است نه اصولش؛ و این‌جوری است که گاها، تظاهر به اسلام جای مسلمان واقعی بودن را می‌گیرد. در داستان، مذهب پسر ناشی از انتخاب آگاهانه نیست. زاده یک‌جور جبر و ترس از عدم مقبولیت در خانواده‌ای هست که رعایت ظواهر اسلامی را به‌دقت ارج می‌گذارند؛ که با ازدواج و تشکیل زندگی مستقل و دور شدن از آن محیط، متمایل به رفتاری دیگر می‌شود. نمونه همان ضرب‌المثل «آب نمی‌بیند وگر نه شناگر قابلی هست»؛ و دختر که شیفتگی به اسلام را از روی رفتارهای اولیه و ظاهری پسر گرفته. وقتی ظاهر متفاوت هر دوی‌شان را در آینه کنار هم می‌بیند. حس کسی را دارد که رودست‌ خورده، سرش کلاه رفته، کسی خودش را چیزی معرفی کرده که نبوده. درواقع او «بله» را به آدمی دروغین گفته؛ و این را وقتی می‌فهمد که بچه دارد، مادر است، مسئولیت دارد، تنها نیست تا هر وقت بخواهد برگردد یا از اول شروع کند. تصمیمش تاثیرگذار است بر روی زندگی کودکی که شدیدا به او وابسته است. آن سوال، «من چه چیزی را باید می‌دیدم که ندیدم؟» سوال مهمی است. خطاب به همه ی‌کسانی که روی ظاهر قضاوت می‌کنند.

 

در داستان‌های «پشتیبان» و «پنج شب در اتاق کرایه‌ای» اشاره‌ای تاریخی به حمله انگلیسی‌ها و مغول‌ها به ایران می‌شود. آیا مطالعات تاریخی دارید؟ آیا لزومی دارد نویسنده مطالعات تاریخی داشته باشد؟

بله؛ من مطالعات تاریخی دارم به خصوص در یک دوره‌ای رمان‌های تاریخی زیاد می‌خواندم، از حوادث داخل کشور تا سایر کشورها، به نظر من نه‌ تنها نویسنده‌ها که تمام مردم نیاز هست با تاریخ آشنا باشند. همه تقریبا با این جمله معروف «جرج سانتایانا»  آشنایی داریم: «ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم ‌به تکرار آن هستند». «ویلیام هنری والش»، تاریخ را بازگو کردن کلیه اعمال گذشته انسان می‌داند. به طوری که نه‌ تنها در جریان وقایع قرار می‌گیریم بلکه علت وقوع آن حوادث را باز می‌شناسیم. من یکی از بحث‌هایی را که معمولا به آن معترضم و در دستگاه ‌های آموزشی مطرح می‌کنم، عدم اهمیت دادن به تاریخ و مذهب به روش درست است. بچه‌ها در مدارس معمولا به این دو درس به چشم مبحثی اجباری یا سطحی نگاه می‌کنند. تاریخ در نگاهشان غیبت پشت سر مرده‌هاست درحالی‌که به قول دکتر علی شریعتی علم شدن انسان هست. فطرت، غرایز آدمی از ابتدا خلقت تا به امروزه تغییر نکرده به عبارتی انگیزه و خط دهنده رفتارهای بشری ثابت بوده، به‌ مرور زمان و با پیشرفت تکنولوژی فقط آرایه‌ها و تظاهرات بیرونی‌اش متفاوت شده. در داستان خلقت، قابیل و هابیل را به نیت تملک همسری که برای او در نظر گرفته نشده می‌کشد، می‌بینید حتی شکل ظاهری داستان تا به امروز بارها تکرار شده است. اگر تاریخ گفته نشود، تحلیل نشود، بارها و بارها اشتباهات تکرار خواهد شد، اشتباهاتی که بعضا تبعات بسیار وحشتناک و دراز مدتی خواهند داشت. یکی از دست آوردهای عدم اهمیت به تاریخ این هست که بچه‌های ما سال‌ها از آب‌ و خاک این کشور، دسترنج کشاورز و کارگر این خاک بهره می‌برند، می‌بالند، به شکوفایی علمی می‌رسند و در نهایت در جایی که باید مثمر ثمر باشند راهی کشورهای دیگر می‌شوند. البته من دلایلی مثل نبود کار یا امکان استفاده از امکانات پیشرفته و شرایط زندگی مرفه را می‌دانم و به‌ کرات همه شنیده‌ایم اما قبول کنید که ما در مدارس مان خواسته یا ناخواسته به بچه‌ها یاد داده‌ایم که باید از کشورشان متوقع باشند تا اینکه یادشان بدهیم برای آن کاری بکنند. وطن و تاریخ کشورشان را درست نشناسانده‌ایم و آسیب شناسی نکرده‌ایم، به آنها مسئول بودن در قبال سازندگی را یاد نداده‌ایم. ایران کشوری است که بلایا و مصائب زیادی را از سر گذرانده، به ‌کرات موردحمله و تجاوز قرارگرفته، شاهد کشتارهای فجیع و درگیری‌های بزرگ در جنگ ‌های ناخواسته شده، در حمله مغول به ایران می‌دانید که تمام آن هجوم وحشیانه از کشتن بی‌دلیل فرستاده تجاری مغول شروع شد. نسلی بی‌دلیل نابود شد، کتابخانه‌ها و کتب با ارزش از بین رفتند. مغول‌های وحشی بیابان ‌گرد سال‌ها در کشور حاکم شدند به بهای یک بی‌عقلی و بی‌سیاستی. ما تاوان‌های سنگینی بابت این‌طور تصمیم گیری ها پرداخته ایم. اگر در مباحث تاریخی با دقت، کاوشگرانه و به نیت گرفتن تجربه وارد شویم گام‌هایی بزرگ و سریع در پیشرفت بر خواهیم داشت وگرنه تکرار هر خطا، تکرار تبعات آن را در پی دارد.

 

در داستان «پشتیبان» اشاره می‌کنید به مبارزه زنان که دوش‌ به‌ دوش مردان با انگلیسی‌ها مبارزه می‌کنند و جهازشان اسلحه هست.

تا آنجا که می‌دانم، به خصوص در جنگ‌های نابرابر دنیا، زمانی پیروزی حادث شده که مرد و زن همدل، با تمام توان در کنار هم جنگیده‌اند. ما در طول تاریخ مان زنان دلیر و شجاع زیادی داشته‌ایم. در شاهنامه می‌بینید که زنان قوی و با قدرت جنگاوری بالا توصیف می‌شوند:

زنی بود بر سان گرد سوار / همیشه به جنگ اندرون نامدار / کجا نام او بود گرد آفرید / که چون او به جنگ اندرون کس ندید.

در داستان آمده، گرد آفرید به جنگ سهراب می‌رود و تنها زمانی که از اسب به زمین می‌افتد و کلاه‌ خود به کناری می‌رود، با آشکار شدن موهایش سهراب متوجه می‌شود که حریفش یک زن است.

همین‌ طور، در نشستی که چند وقت قبل در جلسه نویسندگان با آقای نورالدین عافی، نویسنده کتاب «نورالدین، پسر ایران» داشتیم، ایشان از حضور همه ‌جانبه مردمی، زن و مرد، دوش‌ به ‌دوش هم در برابر حمله تجاوزگرانه و به شدت نابرابر خاطراتی شنیدنی بازگو می‌کردند؛ و بعضا همین هجوم‌ های مردمی، علی‌ رغم برتری فاحش سلاح و ادوات جنگی دشمن مانع از دسترسی و پیشروی‌شان شده است. «رئیس ‌علی دلواری» در داستان، یک مبارز بی‌ باک و ستودنی هست و من هر جا که از زبان او حرفی زده‌ام دقت داشته‌ام بر اساس مستندات تاریخی باشد؛ و درنهایت نیز همان ‌طور که داستان نشان می‌دهد براثر خیانت کشته می‌شود. من باور دارم همان‌طور که در داستان «پشتیبان» توصیف کرده‌ام، زنان ایران نسبت به خاک و خانواده به شدت غیرت دارند و عشق به این دو با قلب و جان زن ایرانی تنیده شده. این داستان در جایزه ملی خلیج‌فارس مورد تقدیر قرار گرفته شد. قسمت‌هایی از این داستان را در نشست بزرگداشت روز ملی خلیج‌ فارس خواندم؛ فردای آن نشست، چند نفر از عزیزان نیروی انتظامی را گذری در خیابان دیدم که جلو آمدند و بابت نوشتنش تشکر کردند. نظر مساعد آنها برایم بسیار باارزش بود.

 

در جامعه امروز ایران، شخصیتی مثل گلناز در داستان «وکالت بی‌ارزش» را بسیار شاهدیم. یکی از دیالوگ‌های مهم این داستان: «احمق‌ها کسانی هستند که هیچ‌وقت دروغ نمی‌گویند».

من بشخصه در میان داستان‌ هایی که نوشته‌ام «وکالت بی‌ارزش» را خاص دوست دارم. راست‌گویی و تعهد به اصول اخلاقی صفات بسیار برجسته و با ارزشی هستند که متاسفانه در جامعه امروزی رنگ ‌باخته‌اند و اگر تک و توکی پایبند باقی‌ مانده باشد به دید افرادی ساده ‌لوح نگاه می‌شوند.

 

و حرف آخر.

من تا به ‌حال هر چه نوشته‌ام داستان کوتاه بوده اما خیلی دوست دارم رمانی با استناد به اتفاقات تاریخ در جنگ جهانی اول بنویسم. البته آقای ابوالقاسم طالبی فیلمی با عنوان «یتیم‌خانه ایران» ساخته‌اند که اشاره به قحطی و کشتار هشت میلیون ایرانی از جمعیت هجده میلیونی به دنبال اشغالگری انگلیس در آن زمان دارد. یک نسل‌کشی خاموش و فجیع که متاسفانه این بخش از تاریخ یعنی قحطی بین سال‌های ۱۲۹۵ تا ۱۲۹۷ به‌ عمد توسط دست ‌نشانده‌های افکار انگلیسی سانسور شده است. و عجیب اینکه با داشتن این‌ همه نویسندگان صاحب ‌قلم توانا ما هیچ رمانی که در قالبی داستانی به فجایع آن زمان بپردازد نداریم. از دل این هشت میلیون زن و مرد قحطی‌ زده که گربه، گوشت مردار و نان با خاک‌ اره می‌خورده‌اند رمان‌ های بسیاری می‌شود نوشت. همین اتفاق اگر در اروپا می‌افتاد رمان‌های تاثیرگذار بسیاری درباره‌اش نوشته می‌شد. ما این را به وطن واجدانمان بدهکاریم و این‌ها همان تاریخی هست که بچه‌های ما باید بدانند و رویش فکر کنند؛ و در آخر سپاسگزاری می‌کنم از شما و انجمن داستان سیمرغ نیشابور که با توجه و حمایتشان احساس سبز در خانه بودن را همیشه برایم تداعی کرده‌اند.

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شنبه ۵ آبان ۹۷

 

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

«لیلا پاپلی یزدی»، متولد خرداد ۱۳۵۷ در پاریس و دارای مدرک دکتری باستان شناسی است. «زندگی خانم کاتیوشا ب. و همکاران تمام فلزی ‌اش» اولین رمان منتشر شده ی اوست که اواخر سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات روزنه روانه ی بازار کتاب شد. پاپلی یزدی معتقد است که یک نویسنده ی حرفه ای نیست، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده است و حتی هرگز داستان هایش را برای مخاطبی نخوانده است. او می گوید: «روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند.»

لیلا پاپلی یزدی، ساکن نیشابور است. او در کنار انتشار رمان، در حوزه تخصصی اش کتاب و مقالات مختلفی منتشر کرده است. آنچه می خوانید گفت و گویی است با لیلا پاپلی یزدی پیرامون رمان جدیدش که گریزی نیز زده می شود به جهانی داستانی او.

 

وقتی دو فصل اول کتاب تان را خواندم؛ تصمیم گرفتم مجدد آن را با نگاه جدیدتر بخوانم. تصور می کنم نویسنده در این رمان خواهان حقیقت است. طالب ارزش هایی است. ارزش هایی که در انسان ها گم شده است؛ مانند شخصیت اصلی داستان تان (کاتویشا). فرصت برای جبران آینده ندارد و نمی تواند آینده را پیش بینی کند و برخلاف او، گربه ها این توانایی را دارند و در نتیجه جای انسان را اسلحه ها می گیرند!

گربه های داستان، گربه هایی هستند دستکاری شده، همچون اسلحه ها و بخش هایی از بدن آدم اسلحه ها، اینها در واقع ساخته ی سیستم هستند.

داستان شما، نسبتا شبیه انقلاب رومانی در سال ۱۹۸۹ است. سرنگونی رژیم کمونیستی در رومانی و نهایتا دستگیری و اعدام نیکلای چائوشسکو. شما در این رمان به چائوشسکو اشاره می کنید. نامه ای که کاتیوشا روی میزش دید و گمان کرد از اداره گربه ها آمده باشد کاملا شبیه نامه ای است که آغازگر داستانِ انقلاب رومانی و اعلام نارضایتی مردم از حاکمیت است. همچنین که نویسنده در صفحه ۷۷ می نویسد: «می شود الگوی انقلاب فرانسه را به بقیه انقلاب ها تعمیم داد.»

تخصص من باستان شناسی معاصر و سیاسی است. بنابراین پیش فرض ذهنم به گونه ای بررسی ساختارهای حاکمیتی تمامیت خواه هست و این در داستان هایم هم نمود دارد. از سویی، تمام حاکمیت های مستبد از الگوهای مشابه ای پیروی می کنند هر چند از منظر زمینه های اجتماعی و زمانی متفاوت باشند. ساختار حاکمیتی در زمانه ی کاتیوشا هم همینگونه است. یعنی ساختی است بر مبنای شکلی از ایدئولوژی و بر پایه ی یکسان سازی بسیار شدید. درست مثل ساخت های توتالیتر دیگر. منتها به نظرم در این روایت آن چیزی که مهم تر است نحوه ی مقاومت مردمانی هنوز فرهیخته در مقابل این ساختار مستبد است.

اگر با انقلاب های کمونیستی آشنا باشیم راحت تر می توانیم با شخصیت «کاتیوشا» در رمان تان همذات پنداری کنیم. راز کاتیوشا، رازی مخوف است که از منظر اسلحه ها می تواند مستحقق مرگ باشد. راز کاتویشا، خواندنِ کتاب در شهری است که کتابخانه اش جز صد کتاب تایید شده کتاب دیگری ندارد. نکته جالب توجه این است کاتویشا در این فضا با دوستانِ غیرفلزی اش که اتفاقا موجوداتی فرهیخته اند آشنا می شود و از همه مهم تر، اینکه هنوز به امکان «تغییر» باور دارند.

بله! این مردمان، هنوز به تغییر باور دارند و البته راه این تغییر از منظر آنان از مسیر کتابخانه می گذرد. من به عنوان نویسنده، در مورد شباهت این فضا با ساختارهای کمونیستی نظری ندارم. به نظرم این ساختار، یک حاکمیت بسته است شبیه هر حاکمیت مستبدانه ی دیگر. نام چائوشسکو شاید بیشتر نوعی تصادف است یا نوعی ادای دین به نویسنده ی مورد علاقه ام هرتا مولر، تا غرضی برای ربط دو زمینه به هم. اینجا قواعد خودش را دارد و دنیایی کاملا ذهنی است. خواننده البته قطعا آزاد است که زمینه ی کتاب را با هر جای دیگری یا هر زمان دیگری مقایسه کند ولی از منظرِ منِ نویسنده این جهان مستقل است.

نمادهای محتلفی را در رمان تان شاهد هستیم. زینب، کاتیوشا، زن مراد (پری دریایی)، ارشمیدس در جسم های مختلف. انگار انسان، حیوان، فلزات و ماورای طبیعت آمده اند تا عشق و نفرت پس از قرن ها در رنگ و موسیقی و کتاب و کتابخانه و کتابفروشی به جهان بینی ما انسان ها کمک کنند. سوالی که قرن هاست ذهن انسان را درگیر کرده است اما پاسخی برای آن نیافته است. شاید همان راز پنهانی است که در ذهن کاتویشا است.

من قصد نداشته ام سمبلیسم را وارد نوشته ام بکنم. اینها بیشتر از اینکه نماد باشند، تبارند. ما به مثابه انسان، موجودی هستیم از طبیعت فاصله گرفته که در واقع زندگی مان مخلوط شده با حیات فلز و کاغذ و رنگ و دست ساخته های خودمان. هر شخصیت در رمان کاتیوشا، تبار دارد و خلق الساعه پا به عرصه ی وجود نمی گذارد. در مورد کاتیوشا، هولناک ترین پرسش تبار و هویت است. اینکه کیست و چرا بدنش و روحش چنین غریب واکنش نشان می دهند؟ شاید همین است که کاتیوشا این فرصت استثنایی را دارد که هویتش را خودش مشق کند.

چرا تصمیم گرفتید آدم ها را به اسلحه تبدیل کنید؟ اسلحه شناسی خلاقانه، جاسوس شناسی و شیوه ژنتیکی و غیر ژنتیکی تلفیق انسان و حیوان و شی با فلز اسلحه. آیا ما شاهد انقراض بشر هستیم؟

من تصمیم خاصی در این مورد نگرفته ام. لازم است یادآوری کنم، من یک نویسنده ی حرفه ای نیستم، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده ام و حتی هرگز داستان هایم را برای مخاطبی نخوانده ام، از این رو طرح داستانی به شیوه ی حرفه ای نمی نویسم. روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند. قاعدتا ذهن من جهانی را که می سازد بر اساسِ اندوخته ها و مطالعاتش است. از آنجا که شاخه ی تخصصی من باستان شناسی معاصر است، در مورد اسلحه ها زیاد می خوانم. اسلحه از بدوِ شهرنشین شدن انسان همراهش بوده است. پیش از آن سلاح بیشتر برای شکار استفاده می شده اما پس از تمدن، سلاح برای تسخیر و تصرف و کشتار هم نوع هم به کار گرفته شده است. از منظرِ منِ باستان شناس، سلاح از آدمی جدا نیست. تنِ آدمی ظرفیت اندکی برای دفاع طبیعی دارد، نه چنگاله ای ببرسان دارد نه دندان هایی شبیه خرس، نه قدرت دوندگی یوز نه بینایی و سرعت عقاب. از این رو، اختراع سلاح شاید نوعی واکنش به ضعفی ساختاری در طبیعتِ بدنِ آدمی است. این است که در واقع من آدمی را تصویر کرده ام که می بینم نه لزوما شکلی از تغییر ژنتیکی را. این آدم، آدم – اسلحه، از منظر خودش تکامل یافته ی آدمی است که قدرت دفاع اندکی دارد. من در مورد انقراض بشر نظر خاصی ندارم حقیقتا.

رمان شما دارای ساختاری بسیار موثر و لایه های مختلف است همراه با دیدگاه های متفاوت و نگاه به جهان بینی و فلسفه وجودی انسان. خودتان هرگز در این ساختار ادبی گم نشده اید؟

احتمالا حدود سی سال است که داستان می نویسم ولی وقتی این امر برایم جدی شد که در سال ۱۳۸۹ به دلایل فشارهای سیاسی شغلم را از دست دادم. من هیئت علمی دانشگاه در رشته ی باستان شناسی بودم. از دست دادن شغل برای یک معلم فقط از دست دادن راهکار معیشت نیست، بلکه از دست دادن فضای گفتگو و دیالوگ است. همین است که وقتی معلمی شغلش را از دست می دهد، زمان تا ابد کش می آید. روز آدم پُر می شود از ساعت هایی که نمی دانی باهاشان چه کنی. من نه فقط شغلم که فضای زندگی ام را هم از دست دادم و برای نخستین بار در زندگی ام مجبور شدم در شهری کوچک زندگی کنم و عملا دیالوگ من محدود شد به خانواده ام. در این وضعیت، نوعی دیالوگ ذهنی را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم با خیال پردازی ام علمی تر برخورد کنم. بنابراین دنیاهای ذهنی ام را می نویسم. ساخت بسیار پیچیده ی ذهنی و دنیایی که خلق می کنم، کمکم می کند نیاز کمتری به جهان واقعی داشته باشم و از سویی قدم زدن درون این جهان، آرام ترم می کند. بنابراین پاسخ سوال شما منفی است. من از پیچیده بودن این جهان لذت می برم و هرگز در لابیرنتهای عجیبش گم نمی شوم.

یکی دیگر از نکات قابل توجه در رمان شما، حضور شخصیت های فراوان در داستان است. در فصل های ابتدایی رمان به معرفی برخی از شخصیت های داستان مثل آقای تامپلا، مراد و ایشتار، تیستو، پروفسور اودیپوس و غیره می پردازید. چرا شاهد این همه شخصیت داستانی در کتاب تان هستیم!؟

توضیح دقیقی نمی توانم بدهم. همانطور که عرض کردم من هرچه را در دنیای ذهنی ام تجربه می کنم می نویسم و قاعدتا وقت هایی که با موجودات زیادی سر و کار دارم، شخصیت های داستان هم متعدد می شوند و بالعکس.

شخصیت های کاتیوشا، باد شمال، تیستو، ابابیل و زینب، از نظر من شاید جذاب ‌ترین شخصیت های داستان هستند‌؛ انتقال حجم قابل توجهی از بار معنایی داستان به ‌عهده آنهاست. راحت می توانیم اندیشه های برخی از فلاسفه در مورد «فلسفه وجودی و یا زیستنِ انسان» را در این شخصیت های داستان و فضای رمان درک کنیم.

بله و البته از منظر من دوگانه ی آسمان سرخ و کاتیوشا و رابطه پیچیده و توام با هراس و احترام این دو به وضعیت موجودیت می دهد. همه ی اینها که نام بردید، موجوداتی هستند خاکستری. حتی شخصیت های منفی هم لزوما اهریمن نیستند. اینها همه در عین حال قربانی سیستمی هستند که تلاش می کند با دخل و تصرف در تنِ موجودات از آنها چیزِ دیگری بسازد. آنچه آنها را در سوهای مختلف یک طیف قرار می دهد واکنش ها و انتخاب های آنهاست. این گزاره دقیقا باور ذهنی من در زیست جهانِ واقعی ام هم هست. اینکه ما به مثابه انسان و کنشگر در مقابل پدیده های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشابهی قرار می گیریم اما آنچه ما را متفاوت می کند، شکلِ کنشگری ما و تفاوت میدان های بازی است که انتخاب می کنیم. همه ی ما به مثابه انسان، خاکستری هستیم و تنها بازی ماست که تنالیته ی رنگ وجودی ما را روشن تر یا کِدِرتر می کند.

آیا هنگام نوشتن به مخاطبان و خوانندگان نیز فکر می کنید؟

کاتیوشا چهارمین رمانی است که من نوشته ام و البته ما بین اینها ده ها داستان کوتاه هم نوشته ام اما هرگز نوشته هایم را منتشر نمی کردم. شاید تصویر خودم از خودم بیشتر باستان شناسِ معاصر است تا هر پدیده ی دیگری. کاتیوشا اما این شانس را داشت که خوانده شود، توسط استادِ محترمی که کتاب به او تقدیم شده است. او پیشنهاد داد که کاتیوشا منتشر شود و یاری اش کرد تا تنِ کاغذی بپوشد. با این مقدمه در واقع خواستم بگویم من هیچ احتمالی برای منتشر شدن کاتیوشا وقت نوشتنش نمی دادم، از این رو تنها فضای ذهنی ای که مشاهده کرده ام و درونش زیسته ام را توصیف کرده ام.

مصطفی بیان / داستان نویس

این گفت و گو در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۴۵ ، دوشنبه ۲۷ فروردین ۹۷ به چاپ رسید

کتاب، قهوه، سکوت و ديگر هيچ!

عنوان مقاله : کتاب، قهوه، سکوت و ديگر هيچ!

باغ بی برگی / خنده اش خونیست اشک آمیز / جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن / پادشاه فصل ها، پاییز… (مهدی اخوان ثالث).

شب های بلند پاییز و درختان بی برگ و خیابان های نوستالژیک هفده شهریور و پانزده خرداد نیشابور، ناخودآگاه دل های عاشق را به یاد شعر مهدی اخوان ثالث می اندازد که گفت: «پادشاه فصل ها، پاییز…».

خیلی از ما در این شب های بلند پاییزی دنبال مکان دنجی هستیم که بتوانیم در آرامش و سکوت کتاب بخوانیم و یا به دنبال پاتوقی هستیم که با تعدادی از دوستان اهل مطالعه نشست های هم اندیشی درباره ی کتاب و نویسنده ی کتاب راه بیاندازیم و گپ بزنیم و دعوت کنیم که این کتاب را بخوانند و یا درباره ی مطالبی که دوست دارند سخن بگویند.

در سه چهار سال گذشته، مکان های دنجی در قسمت های مختلف شهر به صورت نوستالژیک و نوپا به راه افتادند که می توانیم لحظه های خوبی را برای خودمان و دوستانمان فراهم کنیم و همچنین هنگام مطالعه و گپ و گفتگو قهوه یا کاپوچینو و یا دمنوش میل کنیم. خلاصه در سال های گذشته کافه کتاب، کافه هنر و کافی شاپ های شیک و نوستالژیک در نیشابور شروع به کار کرده اند و این فرصتی است برای دوستداران کتاب و هنرمندان نیشابور که برای ساعاتی درباره کتاب، اندیشه ها و چیزهایی که می خوانند آزادانه گپ بزنند.

راه افتادن چنین مکان هایی یک اتفاق جدیدی است برای جامعه شهرمان! فرصتی است که بتوانیم برای لحظه ای کوتاه و به دور از دغدغه های روزمره زندگی و شهرمان در آرامش و سکوت خلوت کنیم و در کنار نوشیدن قهوه، چای و دمنوش های حاوی ترکیبات آرامش بخش، لحظه ای به «تفکر» و «اندیشیدن» اختصاص بدیم.

خیابان پانزده خرداد و خیابان فرحبخش غربی، مثل یک پدربزرگ پیر، پُر از حکایت های شیرین و تلخ دوست داشتنی و با ارزشی هستند و سال هاست شاهد رفت و آمد مردم شهر می باشند. به بهانه ای به چند کافه شاپ نوپا این دو خیابان سری زدم. نورپردازی، رنگ های دیوار، تابلوهای رنگی و جادوی خوشِ قهوه شما را روی اولین صندلی خالی می نشاند.

کافه های بلوار فضل، بلوار غزالی و انتهای خیابان پانزده خرداد پاتوق دانشجویان است. در این فصل سال، دانشجوهای زیادی را می بینم که بعد از پایان کلاس همراه دوستان شان سری به این کافه ها می زنند؛ یا به حرف های هم می خندند و یا سرشان داخل گوشی همراه شان است. صندلی خالی در این کافه ها دیده نمی‌ شود. کسی را نمی بینم که کتاب یا دفترچه یا قلمی در دست داشته باشد! تعدادی قفسه کتاب برای کمک به زیبایی فضای داخلی کافه و یا شاید به صورت نمادین در گوشه ی کافه ها می بینم. شاید گپ زدن با دوستان و گفت ‌و گو درباره مسائل روزمره، خوردن شیرینی و قهوه خوشمزه و یا اصلا تنها نشستن و تماشای مردم در حال گذر برای آنها جذابیت دارد. خوبی این مکان ها این است که آزادانه می توانیم بخندیم و کسی ما را زیر نظر ندارد!

روز بعد به همراه همسرم به کافه ی خیابان امین الاسلامی سری می زنم. فنجان قهوه، ظرف شکر و دو جلد کتاب شعر روی میز قرار دارند. فضای نسبتا آرام و دلنشینی بود. وقتی از آن کافه بیرون آمدیم عمارت امین الاسلامی و درختان تنومند و چندین ساله باغ، داغ دلمان را تازه کرد. اتاق های خاموش و پرده های کشیده عمارت و حصار های داخل باغ. سال هاست که صدای قار قار کلاغ های امین الاسلامی را نمی شنوم و خبری از دیوار های بلند و کاهگلی نیست!

در کوچه باغ های نیشابور و باغرود / پیچیده ماجرای من و ماجرای تو (محمدرضا شفیعی کدکنی).

وجود چنین عمارت هایی در کشورهای اروپایی مانند فرانسه و انگلیس فرصتی است برای بخش خصوصی که از طریق این آثار تاریخی و بناهای باقیمانده از دوران گذشته، مسافرانی از نقاط مختلف کشور و حتی جهان جذب کنند و همچنین گردهمایی و نشست های فرهنگی و هنری در سطح ملی و منطقه ای در طول سال برگزار کنند. بناهای تاریخی انگشت شماری از دوران پهلوی اول و دوم در نقاط مختلف شهرمان داریم که متاسفانه با مدیریت ضعیف و بی توجهی شورای شهر، شهرداری، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی و میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری به طرف نابودی رها شده اند.

جالب است که بدانید؛ در جریان جنگ جهانی دوم بیشتر شهرهای آلمان با خاک یکسان شدند. بعد از جنگ، آلمانی‌ ها از آنچه سالم باقی مانده، به عنوان یادگاری‌ های قبل از جنگ، مثل جانِ شیرین محافظت می ‌کنند، حتی اگر آنچه به ‌جا مانده، چند تا سنگِ کف ‌پوش یک کافه در مونیخ باشد!

سال گذشته به بهانه کسب عنوان «پایتختی کتاب ایران» برای نیشابور و ورود کاروان نویسندگان کودک و نوجوان در تابستان همان سال، کتابخانه ی زنجیره ای شماره ۱۰ (در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی) در یکی از پیتزا فروشی های بلوار امیرکبیر با حضور رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، نویسندگان و شاعران کودک و نوجوان و خبرنگاران افتتاح شد و عکس آن هفته ی بعد در یکی از نشریات به چاپ رسید. بعد از یک سال سری به آن پیتزا فروشی زدم تا از احوال آن کتابخانه زنجیره ای با خبر شوم. قفسه کتابخانه شلوغ و در هم بر هم بود. کتاب ها روی هم بدون هیچ نظم و ترتیبی تلمبار شده بود. همه سرگرم خوردن پیتزا و مرغ کنتاکی چرب و نرم بودند و پشت سر هم نوشابه های گازدار سر می کشیدند. کسی به کتاب ها توجه نداشت. کتابخانه تنها در انتها سالن رها شده بود!

و سخن آخر؛ امروز که کافه گردی به یکی از تفریحات اصلی بدل شده، خوب است کنار فنجان قهوه و یا دمنوش، چند ورق هم کتاب سفارش بدهیم. این طوری حتی اگر توان خرید کتاب را هم نداشته باشید، باز هم «دوستی با کتاب» و «اهمیت مطالعه کتاب» فراموش نمی شود و با هزینه ای کمتر به گنجینه ی دانسته هایمان اضافه می کنیم؛ به همین راحتی!

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام.

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، عصر پنجشنبه ۵ اسفند ماه با حضور شهردار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، داوران کشوری، چهره ها و دوستداران ادبیات داستانی در فرهنگسرای وکیلی برگزار شد. و در مجموع از میان ۷۷ داستان رسیده از نویسندگان نیشابوری، از سراسر کشور، نجمه باغیشنی با داستان «در فاصله ‌ی چند نخی که میان ماست»، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و کارت هدیه ده میلیون ریالی را به خانه برد و رتبه ی اول را کسب کرد.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من، نجمه باغیشنی در اردیبهشت ۱۳۶۵در روستایی واقع در بخش زبرخان نیشابور به دنیا آمدم. فامیلم داد می ‌زند کدام روستا! سه سال بعد به نیشابور آمدیم و از سال‌ ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۵ فاصله‌ ی خانه تا مهد کودک، خانه تا مدرسه، خانه تا دانشگاه و خانه تا محل کارم را با موتور پدرم، سرویس مدرسه، پای پیاده، تاکسی، اتوبوس و قطار طی کردم. دستاورد این آمد و شدها هم شد یک مدرک دیپلم ریاضی فیزیک، کارشناسی مهندسی شیمی (دانشگاه اصفهان) و کارشناسی ارشد ارتباط تصویری (دانشگاه هنر تهران) و چند سالی سابقه کار در حوزه طراحی گرافیک. ناگفته پیداست تغییر مسیرهایی داشته ‌ام. اما پیوند‌هایم با ادبیات برمی‌گردد به قبل از دانشگاه و سال ‌هایی که شعر می‌سرودم و شعر معاصر ایران را دنبال می‌کردم. در سال‌ های دانشجویی در مقطع کارشناسی این پیوندها کمرنگ‌ تر شد و محدود شد به مطالعاتی پراکنده در حوزه داستان، فعالیت‌های فرهنگی، چند تجربه نه چندان موفق در داستان ‌نویسی و مطالعات جدی‌ تر در حوزه تاریخ هنر که این آخری مقدمه ‌ی علاقمندی من به حوزه هنرهای تجسمی و ورودم به دانشگاه هنر شد. البته بعد از دو سال تلاش‌ و درگیری.

چرا نویسنده شدید؟

آن تغییر رشته به نظرم بیشترین سهم را در نویسنده شدن من داشت. کیفیت دیگری به نگاه کردنم داد. نوشتن ‌های من با یادداشت‌ های روزانه در همان سال ‌ها شروع شد. یادداشت ‌هایی که کم کم رنگ و بوی روایت ‌های داستانی به خود ‌گرفت. اولین داستانم از دل همین یادداشت ‌ها بیرون آمد، در اردیبهشت سالی که گذشت. تا مدت‌ها جراتش را نداشتم بگویم داستان نوشته ‌ام.

پروسه نوشتن تان چگونه است؟

دشوار و خوشایند، گاهی اوقات هم طاقت فرسا. پر از لحظاتی که به محدویت‌ های ذهن و زبانم پی می‌برم. ایده اولیه غالبا از دل یک اتفاق ساده در طول روز، یک گفتگو، بخشی از یک کتاب یا  فیلم بیرون می‌آید. چیزهایی پراکنده یادداشت می‌کنم که گاهی تا چند ماه درست‌ نخورده باقی می‌ ماند و گاهی هم رها می‌شود. نوشتن داستان را زمانی شروع می‌کنم که مطمئن شوم تکه‌ هایی از پازل کنار هم چیده شده و تکلیف شخصیت‌ ها و وقایع تا حدودی روشن است. بگذریم از این که گاهی در طول مسیر و حتی نزدیک به پایان کار، داستان را کاملا به هم می‌ریزم و دوباره آغاز می‌کنم. اگر برایش زمان پایانی در نظر نگیرم ویرایش ‌های بی‌پایان دمار از روزگارم در می‌آورد. روزی که برای مراسم اختتامیه جایزه داستان کوتاه سیمرغ می‌آمدم در قطار بعد از تقریبا یک ماه و نیم، دوباره داستانم را خواندم. و ویرایش شروع شد! «چرا این جمله را این طوری ننوشتی؟ این یکی را اصلا لازم نداشتی! این دیگر چه کلمه‌ای است؟». واقعا از دست خودم کفری بودم.

کمی هم درباره‌ داستان «در فاصله‌ ی چند نخی که میان ماست» حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده‌ ی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ معرفی کرد.

حرف زدن درباره ‌اش نگرانم می‌کند. می‌ترسم با توضیحاتم محدودش کنم. داستان نوشته شده و الان آن طرف در دست ‌های مخاطب است و کار خاصی از دست من بر نمی‌آید. وقتی موضوع داستان، پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ های روابط میان آدم‌ها باشد، به نظرم هرکدام از ما به فراخور دنیای درون، تجربیات و احساس ‌های پنهانمان به شکلی متفاوت با آن مواجه می‌شویم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه می تواند در مسیر شناخت و حمایت از نوقلمان و داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

مسلما بله. در مورد من که این طور بوده است. برای اکثر نویسندگان در ابتدای راه، ترس‌ ها و تردید‌هایی وجود دارد. با توجه به اینکه سال ۹۵ شروع کار داستان‌ نویسی من بود، جایزه داستان سیمرغ نه تنها مرا به جامعه داستان نویسان معرفی کرد بلکه مسیر را برایم روشن ‌تر کرد. در واقع به من جرات داد تا با جدیت بیشتری به ارائه داستان‌ هایم فکر کنم.

آیا پروژه انتشار کتابی در دست دارید؟

بله، انتشار مجموعه داستان‌ های کوتاهم را برای شش ماهه اول سال ۱۳۹۶ در برنامه دارم.

پیشاپیش سال نو را به شما تبریک میگم. پیشنهاد نوروزی شما برای کسانی که می خواهند این بهار را با کتاب آغاز کنند، خواندن چه آثاری است؟

من هم سال نو را به شما تبریک می‌گویم. در سالی که گذشت بهتر‌ین داستانی که خواندم داستان نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه‌ی حکیم فردوسی بود. همه عناصر این داستان تا مدت‌ها ذهن مرا درگیر کرده بود. واقعا شاهکار است. خواندن این داستان و داستان‌های دیگر شاهنامه را پیش و بیش از هر داستان دیگری پیشنهاد می‌کنم. آثار دیگری که تازگی‌ها خوانده‌ام اگر حافظه‌ام یاری کند، آثاری از کورت ونه‌گات با آن طنز تلخ بی‌نظیرش و رمان‌های نویسنده‌ی محبوبم، اورهان پاموک هستند.

و آرزوی بهاری تان؟

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام. نه فقط از بابت مسائل تکنیکی و کیفی که خودم از کارم انتظار دارم، بلکه همین‌ طور از بابت حداقل‌ هایی که انتظار دارم نویسندگی بتواند به عنوان یک حرفه مثل هر حرفه دیگری، برایم فراهم کند، از جایگاه اجتماعی گرفته تا مسایل مالی. می‌دانیم که این آرزویی فقط برای من نیست. ارتباطی تنگاتنگ دارد با آمار کتا‌بخوان‌ های ما و مسایل مربوط به حوزه نشرمان. در سال پیش رو برای همه‌ خواندن و نوشتن آرزو می‌کنم.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۱۳۹۵

این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن

عنوان یادداشت: این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

امسال با همه ی شیرینی ها و تلخی هایش گذشت. سال «پایتختی کتاب ایران» برای نیشابور گذشت. وعده های توخالی برای احداث کتابخانه در نیشابور و حمایت از طرح های فرهنگی با وام های کم بهره توسط بنیاد ملت وابسته به بانک ملت گذشت!

اما رویدادهای خوبی را هم شاهد بودیم؛ مثل حضور سه روزه ی پنجاه نویسنده ی کودک و نوجوان در مرداد ماه، نمایشگاه ناشران کتاب ایران در آبان ماه، برگزاری نشست های هفتگی فرهنگی و ادبی، رونق گرفتن تئاتر، برگزاری دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ با حضور سه داور کشوری در اسفند ماه و ده ها برنامه ی فرهنگی و ادبی و هنری که به همت نهادها و انجمن های مردم نهاد در سال ۹۵ برگزار شد.

همه ی این حرف ها را زدم تا بدانیم که ما مردم صبور و خوبی داریم. مردمی که باید قدرشان را بدانیم و برای نهادینه‌ کردن فرهنگ، اندیشه و فکر در میان خانواده‌ ها تلاش کنیم. دغدغه ی اصلی امروز و همیشه ‌ی من و تمام اهالی فرهنگ و هنر شهرستان، قطعا افزایش آمار مطالعه، دیدن و شنیدن درجامعه است! فاجعه‌ ای که در کمال ناباوری توسط افراد خاص و مورد‌ انتظار جامعه جدی گرفته نمی‌ شود!

امروز هنر می تواند سلاح قوی تری نسبت به ابزارهای نظامی در برابر هجوم شبکه های ماهواره ای و اندیشه های نهیلیستی (پوچ گرایانه) با رنگ و بوی روشنفکرانانه باشد.

اصغر فرهادی، فلیمنامه نویس و کارگردان ایرانیست که با عدم حضور در مراسم اسکار امسال، پاسخ کوبنده ای به تفکرات نژادپرستانه و جنگ طلبانه ی ترامپ داد؛ که مثال بارزی از قدرت و ارزش زبان هنر است.

در اهمیت کلام، نوشتن و کتاب همین بس که یزدان پاک در قرآن می فرماید: «سوگند به قلم و آنچه می نگارد». در واقع این همان چیزى است که سرچشمه ی پیدایش تمام تمدن هاى انسانى، و پیشرفت و تکامل علوم، و بیدارى اندیشه ها و افکار، و شکل گرفتن مذهب ها، و سرچشمه ی هدایت و آگاهى بشر است.

همه ی ما تلفن همراهی داریم و در شبکه‌ های اجتماعی عضو هستیم. آنچه قابل آموختن باشد را، نه در شبکه ‌های اجتماعی که در کتاب، فیلم و موسیقی می‌توان آن را جست ‌و جو کرد. این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

سال نو مبارک.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۹۵

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

همه ی مسافرخونه ‌ها نيشابورن !

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

شيوا ارسطويی، داستان نویس و مدرس با سابقه ی حوزه ی ادبیات داستانی است. او تجربه حضور در كارگاه ‌های داستان نویسی دکتر رضا براهنی را دارد. در سال ۱۳۷۰ با نگارش رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» فعاليت ادبی خود را آغاز كرد. «آفتاب مهتاب»، «بی‌بی شهرزاد»، «من و دختر نيستم»، «آمده بودم با دخترم چای بخورم» و… نمونه هايی از آثار موفق او هستند. رمان «آفتاب مهتاب» برگزیده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی یلدا در سال ۸۲ شده‌ است.

رمان «من و سيمين و مصطفی» یکی از جديدترين اثر داستانی شيوا ارسطويی است كه اوايل سال ۱۳۹۴منتشر شد و فرصتی به ما داد تا گپ و گفت ‌و گویی با خانم نويسنده داشته باشيم. آخرین اثر او، رمانی است به اسم «نی نا» که به تازگی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده.

جايی از متن رمان «من و سيمين و مصطفی»، مصطفی به شيوا می ‌گويد: «همه مسافرخونه‌ها نيشابورن». نيشابور در رمان «من و سيمين و مصطفی» چه جايگاهی دارد؟ چرا همه ‌جا برای شيوا نيشابور است؟ 

من هم مثل شما دقیقا نمی دانم نیشابور در رمان «من وسیمین و مصطفی» چه جایگاهی دارد.  مطمعن باشید اگر می دانستم چرا همه جا برای شیوا نیشابور است، دست به نوشتن این رمان نمی زدم. همانطور که جای دیگر هم در مورد این رمان گفته ام، آدم می نویسد که بداند. آدم، نمی نویسد چون می داند. ولی به این سوال شما طور دیگری می توانم جواب بدهم به این معنی که سوال شما را طور دیگری می توانم در ذهنم مطرح کنم. اگر از خودم بپرسم رمان «من و سیمین و مصطفی» چه جایی در ذهنم دارد، می توانم بگویم این رمان نیشابور ذهن من است. در واقع این رمان برایم اشتیاق به سیر و سلوک است برای دست یافتن به سیمرغی که هرگز ندیدمش.

امسال، نیشابور به عنوان «پایتخت کتاب ایران» معرفی شده است. به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

اینکه نیشابور به عنوان پایتخت «کتاب ایران »، معرفی شده خبر بسیار مسرت بخشی است. کجا بهتر از نیشابور ؟ آنجا که عطار هنوز انسان را دعوت می کند به جستجوی حقیقت بی آنکه فکر کند به اینکه یک داستان نویس چگونه باید شکل کتابخوانی را در جامعه حل کند.

چرا داستان می نویسید؟

چه خوب می شد اگر از هیچ داستان نویسی نمی پرسیدند چرا داستان می نویسد. این سوال همیشه من را  به یاد دوران تفتیش عقاید می اندازد. مثل این است که از آدم بپرسند تو چرا به خداوند اعتقاد داری؟ یا اصلا اعتقاد داری یا نداری؟

برای‌ نوشتن‌، الگوی‌ ادبی‌ مشخصی‌ را هم مدنظر دارید؟

خیر.

ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟

اینکه ایده ازداستان در می آید یا داستان از ایده، بحث مفصلی است که مستلزم برگزاری یک دوره ی جدی کارگاه داستان نویسی است. ولی برای آنکه این سوال در یک جمله بی جواب نماند، می شود گفت ایده ها دور و برت می پلکند. فقط باید آنها را دریابی.

شما بیش از ده سال است که کارگاه داستان نویسی برگزار می کنید. نظرتان را در مورد آموزش و کارگاه های داستان نویسی بیان کنید؟

بدیهی است که نظرم همیشه مثبت بوده است. تلاشم این است که کارگاه های داستان نویسی ام را به سمت و سویی هدایت کنم که مستعد ایجاد جریانی تازه بشود.

آیا به نیشابور سفر کرده اید؟

شاید فقط یک لحظه از سفری که در ده دوازده سالگی به نیشابور رفتیم در ذهنم مانده باشد. دایی کوچکم، رستم، و رفقای جوانش احمد و مصطفی، در یکی از روستاهای اطراف نیشابور، سرباز بودند و دوره ی سپاهی دانش را می گذراندند. با مادرم و برادرم رفته بودیم به آن روستا و دسته جمعی داشتیم برمی گشتیم به تهران که مجبور شدیم یک شب در یک مسافرخانه در شهر نیشابور اقامت کنیم. مسافرخانه ای کوچک در یک خیابان شلوغ. صبح ، قبل از حرکت به طرف تهران مادرم من رافرستاد خیابان دنبال چند سیر پنیر. یادم هست که لباس خوابی تنم بود بچگانه. خجالت می کشیدم با آن لباس خواب نازک پا بگذارم به خیابان. ولی  ، امر ، امر مادر بود. از در مسافرخانه پام را که گذاشتم توی خیابان، حس کردم به شکل شرم آوری عریانم.  و لعنت فرستادم به هر چی صبحانه است با پنیر. آن لحظه ی طلایی که در ذهنم برق می زند این است که سرو کله ی ژولیده ی مصطفی پیدا شد توی خیابان. به دو  آمد طرف من، نگاه کرد به سر و وضعم و قیافه ی در مانده ام. پرسید آنجا چه می کنم و بلافاصله گفت برگردم به مسافرخانه. سال هاست آن لحظه ای را که مصطفی به دادم رسید و من را برگرداند توی مسافرخانه با خودم توی ذهنم یدک می کشم. مصطفی از آن لحظه به بعد برای من تبدیل شد به عارفی که فقط، او، حقیقت را دریافته. حقیقتی در خیابانی شلوغ در نیشابور. حالا که دارم به این سوال جواب می دهم فکر می کنم شاید آن لحظه  ی طلایی ، آن لحظه ای که در می یابی کسی در این جهان هست که حقیقت را در می یابد، انگیزه ی شخصی و پنهان مانده ام بود برای نوشتن این رمان. گرچه در واقعیت دفترچه خاطرات یک دختر خیابانی، واداشتم به نوشتن این رمان. دختری که از مرض قانقاریا در یکی از مسافرخانه های تهران در گذشت. ناباکوف بیراه نمی گوید که ادبیات، آن خط نامرعی و آن منشور رنگی است که بین خیال و واقعیت کشیده می شود.

توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟

ترجیح می دهم نویسنده های جوان نیشابور به من توصیه ای بدهند تا من به آنها.

چاپ شده در هفته نامه ی «آفتاب صبح نیشابور» / شماره چهاردهم / ۱۶ مرداد ۱۳۹۵