بایگانی برچسب‌ها : آفتاب صبح نیشابور

کتاب، قهوه، سکوت و ديگر هيچ!

عنوان مقاله : کتاب، قهوه، سکوت و ديگر هيچ!

باغ بی برگی / خنده اش خونیست اشک آمیز / جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن / پادشاه فصل ها، پاییز… (مهدی اخوان ثالث).

شب های بلند پاییز و درختان بی برگ و خیابان های نوستالژیک هفده شهریور و پانزده خرداد نیشابور، ناخودآگاه دل های عاشق را به یاد شعر مهدی اخوان ثالث می اندازد که گفت: «پادشاه فصل ها، پاییز…».

خیلی از ما در این شب های بلند پاییزی دنبال مکان دنجی هستیم که بتوانیم در آرامش و سکوت کتاب بخوانیم و یا به دنبال پاتوقی هستیم که با تعدادی از دوستان اهل مطالعه نشست های هم اندیشی درباره ی کتاب و نویسنده ی کتاب راه بیاندازیم و گپ بزنیم و دعوت کنیم که این کتاب را بخوانند و یا درباره ی مطالبی که دوست دارند سخن بگویند.

در سه چهار سال گذشته، مکان های دنجی در قسمت های مختلف شهر به صورت نوستالژیک و نوپا به راه افتادند که می توانیم لحظه های خوبی را برای خودمان و دوستانمان فراهم کنیم و همچنین هنگام مطالعه و گپ و گفتگو قهوه یا کاپوچینو و یا دمنوش میل کنیم. خلاصه در سال های گذشته کافه کتاب، کافه هنر و کافی شاپ های شیک و نوستالژیک در نیشابور شروع به کار کرده اند و این فرصتی است برای دوستداران کتاب و هنرمندان نیشابور که برای ساعاتی درباره کتاب، اندیشه ها و چیزهایی که می خوانند آزادانه گپ بزنند.

راه افتادن چنین مکان هایی یک اتفاق جدیدی است برای جامعه شهرمان! فرصتی است که بتوانیم برای لحظه ای کوتاه و به دور از دغدغه های روزمره زندگی و شهرمان در آرامش و سکوت خلوت کنیم و در کنار نوشیدن قهوه، چای و دمنوش های حاوی ترکیبات آرامش بخش، لحظه ای به «تفکر» و «اندیشیدن» اختصاص بدیم.

خیابان پانزده خرداد و خیابان فرحبخش غربی، مثل یک پدربزرگ پیر، پُر از حکایت های شیرین و تلخ دوست داشتنی و با ارزشی هستند و سال هاست شاهد رفت و آمد مردم شهر می باشند. به بهانه ای به چند کافه شاپ نوپا این دو خیابان سری زدم. نورپردازی، رنگ های دیوار، تابلوهای رنگی و جادوی خوشِ قهوه شما را روی اولین صندلی خالی می نشاند.

کافه های بلوار فضل، بلوار غزالی و انتهای خیابان پانزده خرداد پاتوق دانشجویان است. در این فصل سال، دانشجوهای زیادی را می بینم که بعد از پایان کلاس همراه دوستان شان سری به این کافه ها می زنند؛ یا به حرف های هم می خندند و یا سرشان داخل گوشی همراه شان است. صندلی خالی در این کافه ها دیده نمی‌ شود. کسی را نمی بینم که کتاب یا دفترچه یا قلمی در دست داشته باشد! تعدادی قفسه کتاب برای کمک به زیبایی فضای داخلی کافه و یا شاید به صورت نمادین در گوشه ی کافه ها می بینم. شاید گپ زدن با دوستان و گفت ‌و گو درباره مسائل روزمره، خوردن شیرینی و قهوه خوشمزه و یا اصلا تنها نشستن و تماشای مردم در حال گذر برای آنها جذابیت دارد. خوبی این مکان ها این است که آزادانه می توانیم بخندیم و کسی ما را زیر نظر ندارد!

روز بعد به همراه همسرم به کافه ی خیابان امین الاسلامی سری می زنم. فنجان قهوه، ظرف شکر و دو جلد کتاب شعر روی میز قرار دارند. فضای نسبتا آرام و دلنشینی بود. وقتی از آن کافه بیرون آمدیم عمارت امین الاسلامی و درختان تنومند و چندین ساله باغ، داغ دلمان را تازه کرد. اتاق های خاموش و پرده های کشیده عمارت و حصار های داخل باغ. سال هاست که صدای قار قار کلاغ های امین الاسلامی را نمی شنوم و خبری از دیوار های بلند و کاهگلی نیست!

در کوچه باغ های نیشابور و باغرود / پیچیده ماجرای من و ماجرای تو (محمدرضا شفیعی کدکنی).

وجود چنین عمارت هایی در کشورهای اروپایی مانند فرانسه و انگلیس فرصتی است برای بخش خصوصی که از طریق این آثار تاریخی و بناهای باقیمانده از دوران گذشته، مسافرانی از نقاط مختلف کشور و حتی جهان جذب کنند و همچنین گردهمایی و نشست های فرهنگی و هنری در سطح ملی و منطقه ای در طول سال برگزار کنند. بناهای تاریخی انگشت شماری از دوران پهلوی اول و دوم در نقاط مختلف شهرمان داریم که متاسفانه با مدیریت ضعیف و بی توجهی شورای شهر، شهرداری، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی و میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری به طرف نابودی رها شده اند.

جالب است که بدانید؛ در جریان جنگ جهانی دوم بیشتر شهرهای آلمان با خاک یکسان شدند. بعد از جنگ، آلمانی‌ ها از آنچه سالم باقی مانده، به عنوان یادگاری‌ های قبل از جنگ، مثل جانِ شیرین محافظت می ‌کنند، حتی اگر آنچه به ‌جا مانده، چند تا سنگِ کف ‌پوش یک کافه در مونیخ باشد!

سال گذشته به بهانه کسب عنوان «پایتختی کتاب ایران» برای نیشابور و ورود کاروان نویسندگان کودک و نوجوان در تابستان همان سال، کتابخانه ی زنجیره ای شماره ۱۰ (در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی) در یکی از پیتزا فروشی های بلوار امیرکبیر با حضور رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، نویسندگان و شاعران کودک و نوجوان و خبرنگاران افتتاح شد و عکس آن هفته ی بعد در یکی از نشریات به چاپ رسید. بعد از یک سال سری به آن پیتزا فروشی زدم تا از احوال آن کتابخانه زنجیره ای با خبر شوم. قفسه کتابخانه شلوغ و در هم بر هم بود. کتاب ها روی هم بدون هیچ نظم و ترتیبی تلمبار شده بود. همه سرگرم خوردن پیتزا و مرغ کنتاکی چرب و نرم بودند و پشت سر هم نوشابه های گازدار سر می کشیدند. کسی به کتاب ها توجه نداشت. کتابخانه تنها در انتها سالن رها شده بود!

و سخن آخر؛ امروز که کافه گردی به یکی از تفریحات اصلی بدل شده، خوب است کنار فنجان قهوه و یا دمنوش، چند ورق هم کتاب سفارش بدهیم. این طوری حتی اگر توان خرید کتاب را هم نداشته باشید، باز هم «دوستی با کتاب» و «اهمیت مطالعه کتاب» فراموش نمی شود و با هزینه ای کمتر به گنجینه ی دانسته هایمان اضافه می کنیم؛ به همین راحتی!

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام.

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، عصر پنجشنبه ۵ اسفند ماه با حضور شهردار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، داوران کشوری، چهره ها و دوستداران ادبیات داستانی در فرهنگسرای وکیلی برگزار شد. و در مجموع از میان ۷۷ داستان رسیده از نویسندگان نیشابوری، از سراسر کشور، نجمه باغیشنی با داستان «در فاصله ‌ی چند نخی که میان ماست»، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و کارت هدیه ده میلیون ریالی را به خانه برد و رتبه ی اول را کسب کرد.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من، نجمه باغیشنی در اردیبهشت ۱۳۶۵در روستایی واقع در بخش زبرخان نیشابور به دنیا آمدم. فامیلم داد می ‌زند کدام روستا! سه سال بعد به نیشابور آمدیم و از سال‌ ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۵ فاصله‌ ی خانه تا مهد کودک، خانه تا مدرسه، خانه تا دانشگاه و خانه تا محل کارم را با موتور پدرم، سرویس مدرسه، پای پیاده، تاکسی، اتوبوس و قطار طی کردم. دستاورد این آمد و شدها هم شد یک مدرک دیپلم ریاضی فیزیک، کارشناسی مهندسی شیمی (دانشگاه اصفهان) و کارشناسی ارشد ارتباط تصویری (دانشگاه هنر تهران) و چند سالی سابقه کار در حوزه طراحی گرافیک. ناگفته پیداست تغییر مسیرهایی داشته ‌ام. اما پیوند‌هایم با ادبیات برمی‌گردد به قبل از دانشگاه و سال ‌هایی که شعر می‌سرودم و شعر معاصر ایران را دنبال می‌کردم. در سال‌ های دانشجویی در مقطع کارشناسی این پیوندها کمرنگ‌ تر شد و محدود شد به مطالعاتی پراکنده در حوزه داستان، فعالیت‌های فرهنگی، چند تجربه نه چندان موفق در داستان ‌نویسی و مطالعات جدی‌ تر در حوزه تاریخ هنر که این آخری مقدمه ‌ی علاقمندی من به حوزه هنرهای تجسمی و ورودم به دانشگاه هنر شد. البته بعد از دو سال تلاش‌ و درگیری.

چرا نویسنده شدید؟

آن تغییر رشته به نظرم بیشترین سهم را در نویسنده شدن من داشت. کیفیت دیگری به نگاه کردنم داد. نوشتن ‌های من با یادداشت‌ های روزانه در همان سال ‌ها شروع شد. یادداشت ‌هایی که کم کم رنگ و بوی روایت ‌های داستانی به خود ‌گرفت. اولین داستانم از دل همین یادداشت ‌ها بیرون آمد، در اردیبهشت سالی که گذشت. تا مدت‌ها جراتش را نداشتم بگویم داستان نوشته ‌ام.

پروسه نوشتن تان چگونه است؟

دشوار و خوشایند، گاهی اوقات هم طاقت فرسا. پر از لحظاتی که به محدویت‌ های ذهن و زبانم پی می‌برم. ایده اولیه غالبا از دل یک اتفاق ساده در طول روز، یک گفتگو، بخشی از یک کتاب یا  فیلم بیرون می‌آید. چیزهایی پراکنده یادداشت می‌کنم که گاهی تا چند ماه درست‌ نخورده باقی می‌ ماند و گاهی هم رها می‌شود. نوشتن داستان را زمانی شروع می‌کنم که مطمئن شوم تکه‌ هایی از پازل کنار هم چیده شده و تکلیف شخصیت‌ ها و وقایع تا حدودی روشن است. بگذریم از این که گاهی در طول مسیر و حتی نزدیک به پایان کار، داستان را کاملا به هم می‌ریزم و دوباره آغاز می‌کنم. اگر برایش زمان پایانی در نظر نگیرم ویرایش ‌های بی‌پایان دمار از روزگارم در می‌آورد. روزی که برای مراسم اختتامیه جایزه داستان کوتاه سیمرغ می‌آمدم در قطار بعد از تقریبا یک ماه و نیم، دوباره داستانم را خواندم. و ویرایش شروع شد! «چرا این جمله را این طوری ننوشتی؟ این یکی را اصلا لازم نداشتی! این دیگر چه کلمه‌ای است؟». واقعا از دست خودم کفری بودم.

کمی هم درباره‌ داستان «در فاصله‌ ی چند نخی که میان ماست» حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده‌ ی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ معرفی کرد.

حرف زدن درباره ‌اش نگرانم می‌کند. می‌ترسم با توضیحاتم محدودش کنم. داستان نوشته شده و الان آن طرف در دست ‌های مخاطب است و کار خاصی از دست من بر نمی‌آید. وقتی موضوع داستان، پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ های روابط میان آدم‌ها باشد، به نظرم هرکدام از ما به فراخور دنیای درون، تجربیات و احساس ‌های پنهانمان به شکلی متفاوت با آن مواجه می‌شویم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه می تواند در مسیر شناخت و حمایت از نوقلمان و داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

مسلما بله. در مورد من که این طور بوده است. برای اکثر نویسندگان در ابتدای راه، ترس‌ ها و تردید‌هایی وجود دارد. با توجه به اینکه سال ۹۵ شروع کار داستان‌ نویسی من بود، جایزه داستان سیمرغ نه تنها مرا به جامعه داستان نویسان معرفی کرد بلکه مسیر را برایم روشن ‌تر کرد. در واقع به من جرات داد تا با جدیت بیشتری به ارائه داستان‌ هایم فکر کنم.

آیا پروژه انتشار کتابی در دست دارید؟

بله، انتشار مجموعه داستان‌ های کوتاهم را برای شش ماهه اول سال ۱۳۹۶ در برنامه دارم.

پیشاپیش سال نو را به شما تبریک میگم. پیشنهاد نوروزی شما برای کسانی که می خواهند این بهار را با کتاب آغاز کنند، خواندن چه آثاری است؟

من هم سال نو را به شما تبریک می‌گویم. در سالی که گذشت بهتر‌ین داستانی که خواندم داستان نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه‌ی حکیم فردوسی بود. همه عناصر این داستان تا مدت‌ها ذهن مرا درگیر کرده بود. واقعا شاهکار است. خواندن این داستان و داستان‌های دیگر شاهنامه را پیش و بیش از هر داستان دیگری پیشنهاد می‌کنم. آثار دیگری که تازگی‌ها خوانده‌ام اگر حافظه‌ام یاری کند، آثاری از کورت ونه‌گات با آن طنز تلخ بی‌نظیرش و رمان‌های نویسنده‌ی محبوبم، اورهان پاموک هستند.

و آرزوی بهاری تان؟

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام. نه فقط از بابت مسائل تکنیکی و کیفی که خودم از کارم انتظار دارم، بلکه همین‌ طور از بابت حداقل‌ هایی که انتظار دارم نویسندگی بتواند به عنوان یک حرفه مثل هر حرفه دیگری، برایم فراهم کند، از جایگاه اجتماعی گرفته تا مسایل مالی. می‌دانیم که این آرزویی فقط برای من نیست. ارتباطی تنگاتنگ دارد با آمار کتا‌بخوان‌ های ما و مسایل مربوط به حوزه نشرمان. در سال پیش رو برای همه‌ خواندن و نوشتن آرزو می‌کنم.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۱۳۹۵

این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن

عنوان یادداشت: این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

امسال با همه ی شیرینی ها و تلخی هایش گذشت. سال «پایتختی کتاب ایران» برای نیشابور گذشت. وعده های توخالی برای احداث کتابخانه در نیشابور و حمایت از طرح های فرهنگی با وام های کم بهره توسط بنیاد ملت وابسته به بانک ملت گذشت!

اما رویدادهای خوبی را هم شاهد بودیم؛ مثل حضور سه روزه ی پنجاه نویسنده ی کودک و نوجوان در مرداد ماه، نمایشگاه ناشران کتاب ایران در آبان ماه، برگزاری نشست های هفتگی فرهنگی و ادبی، رونق گرفتن تئاتر، برگزاری دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ با حضور سه داور کشوری در اسفند ماه و ده ها برنامه ی فرهنگی و ادبی و هنری که به همت نهادها و انجمن های مردم نهاد در سال ۹۵ برگزار شد.

همه ی این حرف ها را زدم تا بدانیم که ما مردم صبور و خوبی داریم. مردمی که باید قدرشان را بدانیم و برای نهادینه‌ کردن فرهنگ، اندیشه و فکر در میان خانواده‌ ها تلاش کنیم. دغدغه ی اصلی امروز و همیشه ‌ی من و تمام اهالی فرهنگ و هنر شهرستان، قطعا افزایش آمار مطالعه، دیدن و شنیدن درجامعه است! فاجعه‌ ای که در کمال ناباوری توسط افراد خاص و مورد‌ انتظار جامعه جدی گرفته نمی‌ شود!

امروز هنر می تواند سلاح قوی تری نسبت به ابزارهای نظامی در برابر هجوم شبکه های ماهواره ای و اندیشه های نهیلیستی (پوچ گرایانه) با رنگ و بوی روشنفکرانانه باشد.

اصغر فرهادی، فلیمنامه نویس و کارگردان ایرانیست که با عدم حضور در مراسم اسکار امسال، پاسخ کوبنده ای به تفکرات نژادپرستانه و جنگ طلبانه ی ترامپ داد؛ که مثال بارزی از قدرت و ارزش زبان هنر است.

در اهمیت کلام، نوشتن و کتاب همین بس که یزدان پاک در قرآن می فرماید: «سوگند به قلم و آنچه می نگارد». در واقع این همان چیزى است که سرچشمه ی پیدایش تمام تمدن هاى انسانى، و پیشرفت و تکامل علوم، و بیدارى اندیشه ها و افکار، و شکل گرفتن مذهب ها، و سرچشمه ی هدایت و آگاهى بشر است.

همه ی ما تلفن همراهی داریم و در شبکه‌ های اجتماعی عضو هستیم. آنچه قابل آموختن باشد را، نه در شبکه ‌های اجتماعی که در کتاب، فیلم و موسیقی می‌توان آن را جست ‌و جو کرد. این روزها فرصتی است برای بیشتر‌ خواندن، بیشتر دیدن و بیشتر شنیدن.

سال نو مبارک.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۹۵

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

همه ی مسافرخونه ‌ها نيشابورن !

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

شيوا ارسطويی، داستان نویس و مدرس با سابقه ی حوزه ی ادبیات داستانی است. او تجربه حضور در كارگاه ‌های داستان نویسی دکتر رضا براهنی را دارد. در سال ۱۳۷۰ با نگارش رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» فعاليت ادبی خود را آغاز كرد. «آفتاب مهتاب»، «بی‌بی شهرزاد»، «من و دختر نيستم»، «آمده بودم با دخترم چای بخورم» و… نمونه هايی از آثار موفق او هستند. رمان «آفتاب مهتاب» برگزیده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی یلدا در سال ۸۲ شده‌ است.

رمان «من و سيمين و مصطفی» یکی از جديدترين اثر داستانی شيوا ارسطويی است كه اوايل سال ۱۳۹۴منتشر شد و فرصتی به ما داد تا گپ و گفت ‌و گویی با خانم نويسنده داشته باشيم. آخرین اثر او، رمانی است به اسم «نی نا» که به تازگی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده.

جايی از متن رمان «من و سيمين و مصطفی»، مصطفی به شيوا می ‌گويد: «همه مسافرخونه‌ها نيشابورن». نيشابور در رمان «من و سيمين و مصطفی» چه جايگاهی دارد؟ چرا همه ‌جا برای شيوا نيشابور است؟ 

من هم مثل شما دقیقا نمی دانم نیشابور در رمان «من وسیمین و مصطفی» چه جایگاهی دارد.  مطمعن باشید اگر می دانستم چرا همه جا برای شیوا نیشابور است، دست به نوشتن این رمان نمی زدم. همانطور که جای دیگر هم در مورد این رمان گفته ام، آدم می نویسد که بداند. آدم، نمی نویسد چون می داند. ولی به این سوال شما طور دیگری می توانم جواب بدهم به این معنی که سوال شما را طور دیگری می توانم در ذهنم مطرح کنم. اگر از خودم بپرسم رمان «من و سیمین و مصطفی» چه جایی در ذهنم دارد، می توانم بگویم این رمان نیشابور ذهن من است. در واقع این رمان برایم اشتیاق به سیر و سلوک است برای دست یافتن به سیمرغی که هرگز ندیدمش.

امسال، نیشابور به عنوان «پایتخت کتاب ایران» معرفی شده است. به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

اینکه نیشابور به عنوان پایتخت «کتاب ایران »، معرفی شده خبر بسیار مسرت بخشی است. کجا بهتر از نیشابور ؟ آنجا که عطار هنوز انسان را دعوت می کند به جستجوی حقیقت بی آنکه فکر کند به اینکه یک داستان نویس چگونه باید شکل کتابخوانی را در جامعه حل کند.

چرا داستان می نویسید؟

چه خوب می شد اگر از هیچ داستان نویسی نمی پرسیدند چرا داستان می نویسد. این سوال همیشه من را  به یاد دوران تفتیش عقاید می اندازد. مثل این است که از آدم بپرسند تو چرا به خداوند اعتقاد داری؟ یا اصلا اعتقاد داری یا نداری؟

برای‌ نوشتن‌، الگوی‌ ادبی‌ مشخصی‌ را هم مدنظر دارید؟

خیر.

ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟

اینکه ایده ازداستان در می آید یا داستان از ایده، بحث مفصلی است که مستلزم برگزاری یک دوره ی جدی کارگاه داستان نویسی است. ولی برای آنکه این سوال در یک جمله بی جواب نماند، می شود گفت ایده ها دور و برت می پلکند. فقط باید آنها را دریابی.

شما بیش از ده سال است که کارگاه داستان نویسی برگزار می کنید. نظرتان را در مورد آموزش و کارگاه های داستان نویسی بیان کنید؟

بدیهی است که نظرم همیشه مثبت بوده است. تلاشم این است که کارگاه های داستان نویسی ام را به سمت و سویی هدایت کنم که مستعد ایجاد جریانی تازه بشود.

آیا به نیشابور سفر کرده اید؟

شاید فقط یک لحظه از سفری که در ده دوازده سالگی به نیشابور رفتیم در ذهنم مانده باشد. دایی کوچکم، رستم، و رفقای جوانش احمد و مصطفی، در یکی از روستاهای اطراف نیشابور، سرباز بودند و دوره ی سپاهی دانش را می گذراندند. با مادرم و برادرم رفته بودیم به آن روستا و دسته جمعی داشتیم برمی گشتیم به تهران که مجبور شدیم یک شب در یک مسافرخانه در شهر نیشابور اقامت کنیم. مسافرخانه ای کوچک در یک خیابان شلوغ. صبح ، قبل از حرکت به طرف تهران مادرم من رافرستاد خیابان دنبال چند سیر پنیر. یادم هست که لباس خوابی تنم بود بچگانه. خجالت می کشیدم با آن لباس خواب نازک پا بگذارم به خیابان. ولی  ، امر ، امر مادر بود. از در مسافرخانه پام را که گذاشتم توی خیابان، حس کردم به شکل شرم آوری عریانم.  و لعنت فرستادم به هر چی صبحانه است با پنیر. آن لحظه ی طلایی که در ذهنم برق می زند این است که سرو کله ی ژولیده ی مصطفی پیدا شد توی خیابان. به دو  آمد طرف من، نگاه کرد به سر و وضعم و قیافه ی در مانده ام. پرسید آنجا چه می کنم و بلافاصله گفت برگردم به مسافرخانه. سال هاست آن لحظه ای را که مصطفی به دادم رسید و من را برگرداند توی مسافرخانه با خودم توی ذهنم یدک می کشم. مصطفی از آن لحظه به بعد برای من تبدیل شد به عارفی که فقط، او، حقیقت را دریافته. حقیقتی در خیابانی شلوغ در نیشابور. حالا که دارم به این سوال جواب می دهم فکر می کنم شاید آن لحظه  ی طلایی ، آن لحظه ای که در می یابی کسی در این جهان هست که حقیقت را در می یابد، انگیزه ی شخصی و پنهان مانده ام بود برای نوشتن این رمان. گرچه در واقعیت دفترچه خاطرات یک دختر خیابانی، واداشتم به نوشتن این رمان. دختری که از مرض قانقاریا در یکی از مسافرخانه های تهران در گذشت. ناباکوف بیراه نمی گوید که ادبیات، آن خط نامرعی و آن منشور رنگی است که بین خیال و واقعیت کشیده می شود.

توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟

ترجیح می دهم نویسنده های جوان نیشابور به من توصیه ای بدهند تا من به آنها.

چاپ شده در هفته نامه ی «آفتاب صبح نیشابور» / شماره چهاردهم / ۱۶ مرداد ۱۳۹۵