بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

سومین کتاب و دومین مجموعه داستان فرحناز علیزاده با عنوان «سر سبیل هایت را نجو» بهار سال ۹۶ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهارده داستان کوتاه است که به قشرهای مختلف جامعه با مضامین طلاق، عشق، مرگ، بلا، کابوس، غم، جدایی و اعتیاد می پردازد.

نویسنده با خلق داستان هایش با زبانی ساده و یکدست به موضوعات اجتماعی، احساسی، انتقادی و روان شناختی جامعه اشاره می کند. نویسنده، اصولا با قضایا و مسائلی سرو کار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال اجتماعی، فرهنگی و محیطی جامعه ی ما تمرکز می یابد و نویسنده در نشان دادن حوادث پیرامون خود غلو نشان نمی دهد زیرا هدف نویسنده از نگارش این داستان ها، اشاره به احوال جامعه ی ماست که تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد گردد. نویسنده به طرح مسائل اجتماعی و با لحن انتقادی و زبانی ساده و یکدست می پردازد. خواننده در داستان ها نقطه اوجی را نمی بیند و نویسنده ، خواننده را بر روی یک جاده ی صاف و مستقیم بدون هیچ دست انداز و چرخش به چپ یا راست به ایستگاه آخر می رساند. خواننده با خوانش داستان ها تباهی و ناروایی های اجتماعی را می بیند اما پاسخی برای آنها نمی یاید. خواننده می پرسد: چرا و به چه علت این رویدادها رخ داده است؟ انگار نویسنده می خواهد فقط با قصه گفتن، حوادث درون و بیرون زندگی مان را یادآوری کند.

داستان های «سه پله ی آخر»، «موزاییک های لق»، «لبخند مریم» و «حالا بست نشسته ام این جا» از تعلیق  انتظار برخوردار است. خواننده وقتی داستان را تا آخر می خوانند که برای دانستن ادامه ی آن کنجکاو می شود.

داستان هایی با مضامین اجتماعی بخصوص نقد اجتماعی، اگر به طور یکنواخت پیش برود خواننده را در همان سطرهای اول خسته می کند و رغبتی به خواندن آن باقی نمی ماند. نویسنده باید رویدادها و مهرهای شطرنج را طوری کنار هم بچیند که خواننده با خواندنِ هر رویداد از خود بپرسد: «بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟» همین سوال باعث کشش و ایجاد رغبت برای خواندنِ ادامه ی داستان می شود.

خواننده خصوصا با وجود شبکه های اجتماعی از بحران های اجتماعی آگاه است و از نزدیک آنها را لمس می کند؛ بنابراین گاه نیاز به یادآوری صرف نیست؛ پس بهتر است که نویسنده، رویدادها را با یک بحران یا گره داستانی آغاز کند و در ذهنِ خواننده طرح مسئله ایجاد کند. خواننده ی کنجکاو با خوانش داستان منتظر است لایه های پنهان داستان را کشف کند.

شخصیت های داستانی این کتاب مدام با خودشان کلنجار می روند: که مگر بدبختی ای بزرگ تر از این هم هست! درست است که دنیا هر کی به هر کی شده، ولی خب نبایستی بی حساب و کتاب شده باشه (کدام یک مُرده تریم؟). خسته شدم از بس سگ دوی الکی زدم. کم آوردم، می فهمی؟ (صدای ناله ها). باید صدقه بدهد تا بلاگردان شود و آه کسی گریبانش را نگیرد (موزاییک لق). آقابابا می گوید: خاک سرد، آدم رو آروم می کنه (سر سبیل هایت را نجو). این کابوس های لعنتی هم دست از سرم بر نمی دارد. پُرِ دلشوره ام. قلبم تند تند م زند (چروک های سبز و لجنی). از عاشق و معشوق های زیادی شنیده بود که همان ماه های اول همدیگر را ول کرده بودند و هر یک سی خودشان رفته بودند (لبخندِ مریمی). آخر آدم دردش را به کی بگوید؟ بیخود نیست که افتادم به وِروِر و هی مثل این دیوانه ها با خودم حرف می زنم (شش تایی می زایند). داد می زنم. عربده می کشم. سرم را می کوبم به دیوار. می کوبم. باز هم صدا هست (قطره های تازه ی خون). می پرسد: چرا کُشتیش!؟ باید چه جوابی بهش می دادم، جز این که بگویم: مجبور بودیم (حالا بست نشسته ام این جا).

نویسنده در داستان هایش تا حد امکان به طور مستقیم شخصیت هایش را معرفی نمی کند، بلکه با بیان رفتار و حالت های درونی و بیرونی، ویژگی های شخصیت ها را به خواننده نشان می دهد؛ شخصیت ها باور پذیر هستند و خواننده با آنها همذات پنداری می کند.

اورسن اسکات کارد (منتقد ادبی) در مقاله ی «ظریف ترین نکته ها درباره ی شخصیت پردازی» در کتاب «حرفه: داستان نویس / جلد دوم» می نویسد: «اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت هایی منحصر به فرد و مهم باشند.»

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه فرهیختگان / شماره ۲۲۰۴ / پنجشنبه ۳۱ فروردین ۹۶

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

 

نویسنده در مجموعه ی داستان «باد زن‌ ها را می‌برد»، آشوب های بیرونی و دغدغه های درونی انسان را با نمادهایی مانند حضور کلاغ و صدای خشکِ قارقارش و حضور خرگوش، بز، درخت های گردو ، چنار، انجیر، زیتون، طناب پلاستیکی و نان خشک نشان می دهد. همچنین نویسنده با شیوه هایی ساده و گاهی پیچیده بین خیال و واقعیت، مثلا در داستان عیسی قلی، یا خواب و خیال زنی در داستان شیطان کوه و نقش باد در داستان باد زن ها را می برد به بررسی مضامین داستان هایش می پردازد.

«پاهای دخترک را با طناب پلاستیکی قرمز از تنه ی درخت زیتون وسط حیاط خانه شان آویزان می کند. پیش خودش می پندارد اگر زمین بلرزد، دست کم این یکی سالم می ماند.» (صفحه ۱۸۸ کتاب).

المان های زیادی در داستان های این مجموعه حضور دارند. تفسیر هر کدام از این المان ها و نشانه ها و ارتباط  آنها با ساختار و روایت خود بیان مفصلی می طلبد. استفاده از مفهوم به ویژه در داستان آخر که نام مجموعه کتاب هم می باشد خلاقانه بوده که خیلی خوب پیام خودش را در داستان به خواننده منتقل می کند و جهان داستانی ملموسی را در ذهن خواننده می سازد. موقعیت هایی که می تواند از منظر اجتماعی و روانشناسی، در خور بحث و واکاوی باشد. اما داستان هایی هم هستند که اغلب جذابیتی ندارد و بعید است که خواننده تا آخر داستان را به پایان برساند.  زیرا حرف تازه ای برای گفتن ندارند و شاید نویسنده بهترین قالب را برای آن استفاده نکرده است.

در خوانش «باد زن‌ها را می‌برد» شباهت‌ های زیادی بین چند داستان وجود دارد. انگار قرار بوده بخش‌ هایی از یک رمان را سر و سامان دهند. اگر به وقتی المیرا خواب است آهسته حرف می‌زنیم، حکایت بز و درخت آسوریک، قصه‌ای کوتاه برای پریناز دقت کنیم شاید به ذهن برسد نویسنده طرحی داشته و خواسته رمانی بنویسد ولی منصرف شده و طرح را به سمت‌ هایی دیگر برده است و هر طرف خاستگاه داستانی کوتاه شده است.

نویسنده می نویسد: «حکایت زن چه بود؟…. چرا می خواست مرد نباشد؟» (صفحه ۳۶ کتاب). نویسنده در داستان «حکایت ناتمام بز و درخت آسوریک»، حکایت جالبی از مردان بدون زنان می گوید؛ و یا در مورد شخصیت زن ها در داستان های شیطان کوه، باد زنها را می برد، قول و قرار و غیره. نگاه نویسنده به زن و مادر در برخی از داستان هایش به خوبی دیده نمی شود. بلکه به خصوصیات ظاهری و حضور سایه وار آنها اهمیت می دهد. شاید نویسنده نمی خواهد در مورد شخصیت های داستانی اش قضاوت کند.

«مادر نگران است با گناهی که بچه هایش مرتکب بشوند برکت از خانه مان برود. انیس چند بار برای گرفتن تخم مرغ خانگی با مادرم صحبت می کند مادرم بار اول دعوایش می کند که چرا دست و پایش از چادر بیرون مانده…» (داستان قول و قرار)

زبان داستان هایش ساده، روان و در برخی از آنها پیچیده و کمی از چاشنی طنز استفاده کرده است. استفاده از کنایه طنز آمیز و گاهی تلخ، زاویه دید های متعدد و روایت های چندگانه در برخی از داستان ها هویداست؛ که نویسنده به زیبایی توانسته در قالب داستان هایش به کار ببرد.

«درخت انجیر آن را می مکید و می گفت: من از تو برترم به بس گونه چیز، چوب از من کُنند که گردن تو را مالند میخ از من کنند، که سر تو را آویزند، هیمه ام آذران، که تو را بریزند تابستانه سایه ام به سر شهریاران، شیر برزگران، انگبین آزادمردان آشیانم مرغکان سایه ام رهگذران»(صفحه ۴۰ کتاب).

مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» شامل پانزده داستان کوتاه است. این مجموعه داستان به دو بخش تقسیم می شوند. آنهایی که تاریخ نوشتن دارند و آنهایی که ندارند و گویا در فاصله نزدیک‌ تری به زمان حال ما نوشته شده و شاید دلیل دیگری داشته است. چاپ دوم این مجموعه داستان در سال ۱۳۹۵ توسط نشر نیماژ منتشر شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۹۶ / شماره ۸۰

چاپ شده در هفته نامه چلچراغ / ۲۶ فروردین ۹۶ / شماره ۷۰۲

 

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

جملات کوتاه و تاثیرگذار ، فضاسازی تصویری و تعلیقی و پرداخت ساده از ویژگی های مثبت این کتاب است. نویسنده بیشتر تلاش کرده است که در داستان هایش از شعار استفاده کند. او می خواهد تلنگری در ذهن مخاطبانش ایجاد شود که در پایان خوانش داستان، به سوالی که در ذهن شان ایجاد شده، بیاندیشند.

مجموعه ، سی داستان کوتاه و داستانک دارد. در برخی داستان ها نویسنده به کنکاش روابط آدم ها و نمایش دادن ذهنیات روانشناسانه شخصیت های داستانش می پردازد. نثر برخی از داستان هایش خلاقانه و طناز است که از دیگر ویژگی های مثبت داستان شمرده می شود. داستان های باواریا، پاپا هیولا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه، پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس، داستان های بسیار خوبی هستند که نویسنده در نگارش آن کاملا موفق عمل کرده است. ضمن اینکه این داستان ها از نظر محتوایی هم نسبت به دیگر داستان های مجموعه حرف های مهم تری برای خواننده دارند.

اگر نویسنده تمرکز بیشتری روی مفاهیم یا فرم برخی از داستان هایش انجام می داد و یا آنها را در مجموعه ی داستانش به چاپ نمی رساند؛ کمتر داستان های خوبِ این مجموعه اش زیر بارش ترکش های سایر داستان هایش قرار می گرفت. داستان‌هایی که برخی در حد طرح یا ایده‌ ای درخشان هستند، برخی از آنها را نمی توان داستان برشمرد و برخی شتاب‌‌ زده‌ نوشته شده اند.

نکته ی بعدی اینکه، در برخی از داستان ها مانند شرکت کاریابی، بازی بامدادی، نویسنده بطور آشکار در داستانش حضور دارد:

چاق است، شبیه کاپیتان دزدهای دریایی، ریش و شکم توپ، ابروهای نامرتب، لب های کلفت مثل لانگ جان سیلور (بازی بامدادی). سیگار می کشد، چرت و پرت می نویسد. اما نویسنده پاسخ می دهد: «این ها چرت و پرت نیستند. داستان می نویسم.» (شرکت کاریابی) و یا در داستان های پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس.

در مجموعه داستان «باواریا» ، روایت های داستانی روان، خوش خوان و بدون هیچ نقطه ی اوجی به پایان می رسند. سوژه ی برخی از داستان ها مانند باواریا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه و آکادمی پلیس، بکر، جذاب و خلاقانه است و شگفت به نظر می آید. خواننده را به بازبینی روایت وا می دارد اما به سمت نتیجه گیری قطعی نمی رود. تاثیر این داستان‌ها، به لحاظ دامنه ی تخیل و وجوه استعاری بر ذهن و روان خواننده قابل تحسین است.

مهمترین فوت و فنی که در داستان نویسی باید به آن اعتقاد داشت این است که باید حرفی برای گفتن یا داستانی برای تعریف کردن داشت و در عین حال باید به ساده ترین و تاثیرگزارترین شکل ممکن آن حرف را گفت و یا آن داستان را تعریف کرد؛ به قول معروف لقمه را دور سرمان نچرخانیم.

نویسنده باید برای غنی کردنِ سایر داستان هایش از ابزارهای دیگر داستان نویسی استفاده کند. خواننده دوست دارد با خوانش داستان به فکر فرو رود. پس داستان، باید حرفی برای گفتن داشته باشد؛ خواننده شعار شنیدن را نمی پسندد. پس «محتوا» برای داستان، عنصری حیاتی است.

مجموعه داستان «باواریا» در سال ۱۳۹۴ توسط نشر نیماژ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۹ / اسفند ۹۵

درباره ی داستان بلند «خط تیره» و مجموعه داستان «شیوَن» نوشته ی سعید اسدی

عنوان مقاله : درباره ی داستان بلند «خط تیره» و مجموعه داستان «شیوَن» نوشته ی سعید اسدی

داستان بلند «خط تیره» یک رمان اجتماعی – احساسی – انتقادی – حادثه ای  است. رمانی که اصولا با قضایا و مسائلی سر و کار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال محیطی و اجتماعی تمرکز دارد. نویسنده سعی می کند احساسات و هیجانات درونی خود را نسبت به حوادث پیرامون، از زبان علی (شخصیت اصلی رمان) نشان بدهد.

داستان بلند «خط تیره»، کمابیش بر محور حوادث گسسته و ناپیوسته می گردد و پیرنگ و شخصیت های داستان تابع حوادث داستان است.

داستان «خط تیره» با صحنه ای از یک حادثه تصادف پیکان کهنه آغاز می شود که پلیس و مردم اطراف آن جمع شده اند و بی تفاوت در حال صحبت کردن با گوشی همراه شان هستند و پول به سوی جسد پرتاب می کنند. گویی مردم تصمیم دارند او را در دریایی از اسکناس غرق کنند!

نویسنده از پیرمرد راننده ای می نویسد که از ماشینش پیاده می شود و علت راه بندان را پیدا کند و زیر لب دشنام می دهد و می گوید: «امروز یک نفر از جمعیت دنیا کم می شود» از بی تفاوتی افسر پلیس می نویسد: «سالی بیست و هفت هزار نفر در تصادف کشته می شَن.»

چرا از نگاه نویسنده افسر پلیس، پیرمرد راننده و مردم به «مرگ یک انسان» بی تفاوت شده اند!؟

نویسنده، داستان را با «نقد اجتماعی» آغاز می کند و به یک طرح مسئله اجتماعی با دید انتقادی می پردازد. او ناروایی های اجتماعی را می بیند و به اعتراض بر می خیزد. در مسیر داستان به سیگار، الکل، اعتیاد و خودکشی اشاره می کند و توجه خواننده را به این واقعیت ها جلب می کند.

علی، شخصیت اصلی داستانِ «خط تیره» در آستانه ی ورود به چهارمین دهه ی زندگی اش پس از مدت ها تنهایی ، عاشق دختری به نام یلدا می شود. پس از یک سال و اندی چت کردن و گپ زدن در اینترنت، با او قرار ملاقات می گذارد.

علی دوست داشت یلدا را به عنوان یک دوست، برای مدت طولانی نزد خود نگه دارد. به همین خاطر هرگز عجله نکرده بود که او را ببیند!

علی به یاد این جمله جیمز جویس در کتاب معروفش «دوبلینی ها» افتاد که : «دوستی بین یک مرد و یک زن ممکن نیست، زیرا رابطه جنسی باید در آن دخالت کند؛ و عشق بین یک مرد و مردی دیگر غیر ممکن است، زیرا رابطه جنسی نباید در آن دخالت داشته باشد».

علی اهل مطالعه و اشعار خیام است. به نویسندگی علاقه دارد. داستان های کوتاه و اشعار زیادی نوشته است. خوش نویسی می کند. در اتاقش نقاشی از ادوارد مونچ ، نقاش سبک اکسپرسیونیسم (هیجان نمایی) نصب است. نویسنده در رمانش به تابلوی نقاشی اشاره نمی کند اما می توان حدس زد زیرا نقاشی های ادوارد مونچ (یا ادوارد مونک) بر محور درد و بیماری و با موضوع یک زن و مرد شکل گرفته ‌اند.

علی آدمی بود که هیچ وقت عشق را قبول نداشت و روی این اسم وابستگی یا دلبستگی می گذاشت، حالا خودش وارد یک رابطه ی یک طرفه ی عجیب شده و البته شکست خورده است!

علی نمی داند این حماقت چرا برایش اتفاق افتاد؟ در این مدت به شدت روی یلدا حساس شده بود و دوست داشت هیچ پسر دیگری به غیر از او در زندگی یلدا نباشد.

«حس وحشتناکی قلبم را چنگ زد. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ متعجب نگاهش می کردم. دوست داشتم زنجیرش کنم یا دست و پایش را ببندم و برای همیشه پیش خودم نگهش دارم» (صفحه ۲۳ کتاب).

رضا، تنها دوست عاقل و صمیمی علی است. آنها رابطه ی پُر فراز و نشیبی با هم داشتند. همیشه رضا برای دیدن او به خانه اش می آمد. رضا معتقد است که زندگی یک جنگ است. بعضی وقت ها ما آدم ها می دانیم قطعا بازنده ایم، ولی باز هم به جنگ ادامه می دهیم. او سعی می کند دوست و مشاور خوبی برای علی باشد اما انگار در این مسیر بازنده است.

نویسنده می نویسد: «کسانی که برای خود قهرمان ساخته اند، تا موقعی که حقیقت را نفهمند آسوده می خوابند اما اگر بفهمند …» (صفحه ۲۳کتاب).

زبان داستان با آرامش و بر روی یک خط موازی آغاز و بدون اوج و گره آن چنانی به پایان می رسد. داستان روایت زندگی واقعی مردم جامعه ی امروز ماست که نویسنده سعی کرده است به درستی به آنها بپردازد. داستان با برش های کوتاه و زیبا به پایان می رسد و در انتهای داستان نویسنده از زبانِ راننده پیرمرد و افسر پلیس هدفش را از نگارش داستان بیان می کند. در کل ویژه ترین بهره ای که با مطالعه این کتاب حاصل می شود، لذت صحنه ی پایانی داستان است که نویسنده از زبان شخصیت های داستانش خلق می کند.

سعید اسدی، نویسنده ی جوان کشورمان داستان بلند «خط تیره» را در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات کیان افراز در ۶۸ صفحه منتشر کرد. او در همان سال مجموعه داستانی با نام «شیوَن» توسط نشر ورجاوند به چاپ رساند.

«شیون»، مجموعه ای از ۹ داستان کوتاه است که حال و هوایی فلسفی ، عرفانی و پندآموز دارد و به زبانی ساده و روان بر روی کاغذ آورده شده است.

نویسنده در این مجموعه داستان سعی کرده است به حالات و عواطف پیچیده ی ذهنی و ویژگی های درونی انسان ها بپردازد. از این رو نویسنده به تشریح علت و معلول و واکنش ها می پردازد.

جمال میرصادقی در کتاب «شناخت داستان» به بررسی انواع مختلف داستان پرداخته است. او می نویسد: «معمولا به آثار خلاقه ای که در آنها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین شخصیت ها و آدم هاست، قصه می گویند. اما داستان کوتاه، روایت خلاقه ای است به نثر که با چند شخصیت سر و کار دارد و از تاثیر واحد مدد می گیرد و بیشتر بر آفرینش حال و هوا تمرکز می یابد تا پیرنگ.»

برای جذابیت شدن این گونه قصه ها، چه بهتر بود نویسنده با صفحه آرایی مناسب و شاید نوستالژیک و هماهنگ با فضای درونی داستان به بهتر شدنِ کتاب کمک می کرد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۷ / دی ۱۳۹۵

درباره ی رمان «زمستان فصل مردن نیست» نوشته ی فرشته نوبخت

درباره ی رمان «زمستان فصل مردن نیست» نوشته ی فرشته نوبخت

رمان «زمستان فصل مردن نیست» از نوع رمان های انتقاد اجتماعی با نگاهی روان شناختی است. نویسنده در این نوع رمان به طرح مسئله اجتماعی با دید انتقادی می پردازد. او در این رمان موضوع «زنان آسیب دیده اجتماع» را به نحوی به نمایش می گذارد و آگاهانه تباهی و ناروایی های اجتماعی را می بیند و به اعتراض بر ضد آن بر می خیزد. اعتراض نویسنده به نوعی اشاره به زنانی است که در حاشیه امن و رفاه اجتماعی قرار دارند. نویسنده آگاهانه این دو طبقه جامعه را در داستانش روبروی هم قرار می دهد و واقعیت بی عدالتی جامعه امروز ما را افشا می کند.

رمان، هرگز بر اساس احساساتی گری نگارش نشده و از احساسات و هیجانات عاطفی غلو شده پیرامون حوادث اطرافش به دور است.

نویسنده بیشتر بر اوضاع زنان آسیب دیده اجتماع، آدم هایی که به وفور می توان آنها را دید؛ زنانی که معتادند و یا رانده شده از خانه هایشان و زنان فراری کارتن خواب می پردازد. داستانی که در آن توجه بسیار به ویژگی های درونی شخصیت ها دارد. نویسنده به تشریح علت و معلول اهمیت می دهد و به انگیزه ها و رفتاری که از شخصیت های داستانش سر می زند، توجه بسیار دارد.

نویسنده در قالب یک قصه شخصیت چند زن، تهمینه، ثریا، عفت، شمسی، فائزه، فریبا، مهتاب، فرناز و مادرش را ترسیم می کند و آنها را در کنار هم قرار می دهد و در نهایت نویسنده هست که به زیبایی و ماهرانه همه ی آنها را در بالکن خانه ی فریبا جمع می کند و تصویر زیبایی از آنها در کنار هم می آفریند.

نویسنده می پرسد: «من نمی دونم اصلا چطوری یه زن کارش می کشه به این جا؟»

رمان با قصه ثریا و تهمینه آغاز می شود. رویارویی دو زن در دو طبقه مختلف اجتماعی. تهمینه، ثریا را در میان سطل های زباله ی شهر می بیند. نمی داند چرا به او اعتماد می کند و از او می خواهد به خانه اش بیاید. از ثریا می خواهد زندگی اش را برایش تعریف کند و تهمینه بنویسد. زیرا تهمینه نمایشنامه نویس است و قرار است درباره ی شخصیتی مثل ثریا بنویسد. (شاید تهمینه در داستان، خودِ نویسنده ی رمان باشد)

نویسنده با نگارش این رمان می خواهد بداند چرا نمی تواند بدون قضاوتِ آدمی دیگر، خودش را در پوستین او، از نو ببیند؟ دوست دارد بفهمد اگر قصه های زنان آسیب دیده اجتماعش واقعی یا واقعیت های زندگی هستند، او کجایشان ایستاده است؟

نکته حائز اهمیت این است که نویسنده در رمانش به کتابِ «زندگی روایت است: هانا آرنت» نوشته ی ژولیا کریستوا اشاره می کند. هانا آرِنت نویسنده و فیلسوف آلمانی – یهودی تبار است. در واقع اين اثر، آرنت را به عنوان فيلسوفی می ‌شناساند كه با انگيزه‌ ی «عشق به جهان» در پی تحقق بخشيدن به روند زندگی و گريز از «عدم تعلق» است.

چرا تهمینه این کتاب را می خواند؟

شاید تهمینه می خواهد مانند هانا آرنت باشد. از آنجایی که وی یک زن است و نگاهش به حقوق زنان تا حدود زیادی نشئت می‌گیرد.

«می خواهم داستان زندگی یه زن بی خانمان رو بگم. افسانه نمی گم. می خوام واقعیت رو بنویسم. می دونم واقعیت کمکِ زیادی نمی کنه، ولی الان این تنها چیزیه که می بینم و می تونم درباره ش بنویسم.» (صفحه ۳۴ کتاب).

نویسنده، به خوبی شخصیت های داستانش را می شناسد. فهمیده است که چطور جان و روحشان را تکه و پاره می کنند. هر شب کابوس می بینند و خودشان را بر لبه ی پرتگاهی عمیق و عظیم در آستانه ی فرو افتادن و با ته مانده ی امید برای رسیدن به آن سو نجات دهنده می بینند.

نویسنده می نویسد: «بزرگترین آرزوی شخصیت های داستانم این است که سر پناهی داشته باشند. دلشان زندگی کردن می خواهد. آنها می خواهد مانند خیلی زن های جامعه، پاک باشند. با یک مرد ازدواج کنند و به سقفی که از آن خودشان باشد، پناه ببرند.» فرشته نوبخت در مورد رمانش می گوید: «این رمان سعی دارد نوعی نگاه همدلانه و زنانه را برای زندگی در شهری که عضوی از آنیم پراکنده کند.»

چیزی برای ترسیدن ندارد…«کسی نمی تواند درد را از من بدزد. هیچ کس دنبال کاغذهای سیاه شده با کلمه و فایل های انباشته از عکس و فیلم زن های بیچاره نیست» (صفحه ۴۹ کتاب).

نویسنده می گوید آدم ها در عمقِ چاله هایی که زندگی برایشان می کَنَد خودشان را پیدا می کنند. در نقطه ی صفر. جایی که پس و پیش دیگر هیچ اهمیتی ندارد، جایی که باید خود را از زمین، از تهِ چالی بکَنی و بند شوی و اوج بگیری.

«به انتهای داستان رسیده ایم. به جایی که آرزوی هر کسی بعد از زمان درد و رنج است. لحظه ای که بشود، خندید و دلهره نداشت. لحظه ای که تمام نشود یا دستکم در میان دردها و رنج ها و فقدان هایِ ما تکثیر شود. خرد شود و قطره قطره لابه لایِ اضطراب ها و تلخی ها تزریق شود. ما شبیه آدم هایی که کاشف جزیره های کوچکی بوده اند و شاهد ناپدید شدنِ یخچال های بزرگ در اعماق اقیانوس، به پدیده های زندگی نگاه می کنیم. از جستجوی مفهوم زندگی خسته شده ایم و دلمان زندگی کردن می خواهد.» (صفحه ۱۶۷ کتاب).

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه ابتکار ، یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵ / شماره ۳۵۸۳

اهمیت ناتورالیسم در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی

اهمیت ناتورالیسم در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی

«امیل زولا» در دو کتاب تاثیرگذار خود با عنوان «رمان تجربی و مقالات دیگر» (۱۸۸۰) و «ناتورالیسم در تئاتر» (۱۸۸۲) استدلال کرد که انگیزه ها و رفتار شخصیت های داستانی بر اثر وراثت و محیط زندگی شان شکل می گیرد و نویسنده، مانند جانورشناسی که در آزمایشگاه حیوانات را مورد آزمایش قرار می دهد، باید شخصیت های داستان هایش را در شرایط مختلف قرار دهد و واکنش آنها را بسنجد تا از این راه به کشف خصلت های آنان و زمینه های مادی آن خصلت ها نائل شود. این رویکرد به شخصیت های داستانی، باید نشان دهد که وراثت و محیط زندگی، دو عامل تعیین کننده در شکل گیری ویژگی های فردی و مَنِشِ هر فرد است.

ناتورالیست ها دیدگاهی بسیار جبرگرایانه درباره ی ساختمان شخصیت افراد دارند. به اعتقاد آنان، هر فرد از بدو تولد و بی آن که خود بخواهد، مجموعه ای از غرایز را به ارث می برد که مهم ترین شان عبارت اند از غریزه ی رفع گرسنگی و غریزه ی جنسی. در مراحل بعدی رشد، فرد تحت انقیاد نیروهای اجتماعی و اقتصادی محیطِ خود قرار می گیرد. خانواده و طبقه ی اجتماعیِ هر فرد، نحوه ی تفکر و رفتار او را رقم می زند. اگر مطابق با این دیدگاه جبرگرایانه بپذیریم چهار چوب خلق و خوی هر کسی در نتیجه ی محیطی که در آن پرورش یافته و نیز به طور ژنتیک از والدین و کلا نیاکانش به او ارث رسیده است، پس فرد نمی تواند با نیروی اراده، راه و روشی متفاوت با اجدادش در پیش گیرد و دیگر گونه عمل کند.

این دیدگاه که فرد تحت سیطره ی نیروهایی به مراتب قوی تری از نیروی اراده خود قرار دارد، یکی از وجوه تمایز جنبش ناتورالیسم از رئالیسم است.

آدمی مسبب یا بانی رخدادها نیست؛ رویدادها بر او حادث می شوند. از دیدگاه ناتورالیست ها اشخاص نمی توانند نقصان های منشیِ خود (اشکالات رفتارشان) را به میل خودشان یا با تلاش فردی برطرف کنند. آنان قربانی وضعیتی هستند که خود هیچ نقشی در به وجود آوردنش نداشته اند.

شخصیت های داستان های ناتورالیستی، معمولا اسیر رانه های حیوانیِ خود هستند و نمی توانند طمع ورزی یا امیال جنسیِ پایان پذیرشان را مهار کنند. پدر ناتوالیسم در ادبیات داستانی، «امیل زولا» است. در مقدمه رمان «ترز راکن» درباره ی شخصیت هایی که برای داستانش برگزیده است می نویسد: «آن ها مردمی هستند … تحت انقیاد خون و عصب های بدن شان، عاری از اراده ی آزاد، که بر اثر … قوانینِ تغییر ناپذیرِ طبیعتِ جسمانی شان … به عمل واداشته می شوند … حیوان هایی در هیئت انسان اند و نه بیش از آن» (داستان کوتاه در ایران / حسین پاینده / جلد اول)

از منظر داستان نویسِ ناتورالیسم (طبیعت گرا)، هیچ واقیعتی فراتر از طبیعت وجود ندارد و انسان هم صرفا در مراتب طبیعت قابل فهم است. هر آنچه واقعی است، لزوما ماهیتی طبیعی دارد.

شخصیت های داستانی ناتورالیسم، عمدتا ذات حیوانی خویش را بر ملا می کنند لذا از زندگی احساس رضایت نمی کنند.

ناتورالیسم نیز همچون رئالیسم به دنیای معاصر می پردازد، نه به گذشته های پُر شکوه یا آینده ی خیالی.

دکتر حسین پاینده در کتاب «داستان کوتاه در ایران، جلد اول» درونمایه های متداول در داستان های ناتورالیستی را در پنج مورد تقسیم می کند:

دشواری بقا، حیوانی بودنِ طبع انسان، جبر زیست شناختی، ناکامی در اعمال کردن اراده ی فردی و تاثیر ناگزیرِ خصلت های ارثی و ویژگی های محیطی در نگرش و رفتار انسان.

مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی شامل هفت داستان کوتاه است. نویسنده در تمام داستان هایش خواسته یا ناخواسته اسیر دنیای وحشت می شوند. طبیعتی آکنده از خشونت و وحشت ناتورالیستی که بشر را به آغوش مرگ رهسپار می کند.

نویسنده هوشمندانه در تمام داستان هایش به جزئیات نمی پردازد و با استفاده از عنصر خیال به خوبی توانسته خواننده را بین واقعیت و خیال قرار دهد. دنیایی که برای خواننده باورنکردنی و رمزآلود است.

در داستان های این کتاب، انسان اسیر طبیعت می شود. ادامه ی زندگی در داستان های پیمان اسماعیلی برابر است با تداوم رنج و عذاب مفرط جسمی. نویسنده در داستان هایش نشان می دهد که انسان بیهوده تصور می کند که می تواند به خواست و اراده ی خود با ساز و کار طبیعی جهان پیرامونش بستیزد.

«پوزه اش را روی صورت و لب هایم می مالید. آخرش آن قدر رفت و آمد تا منظورش ا فهمیدم. فهمیدم چه می خواهد. می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم. قبول کردنش سخت است. ولی مطمئنم همین را می خواست. فهمیده بود اگر تشنه بمانم، کارم تمام است. نمی دانم، شاید هم می خواست زنده نگهم دار برای فردا شبش… به هر جا کندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی. بعد هم گلویش را چسبیدم. خونش هنوز گرم بود، مثل آب ولرم.» (صفحه ۲۹ کتاب).

«برای یک لحظه فکر می کنم جانوری چیزی کمرم را گار گرفته. دستم را روی پشتم می کشم و می مالم. حس می کنم سرم گیج می رود. به خودم فشار می آورم، حرفی بزنم، ول نمی شود. صدا مثل چنگک گیر کرده توی گلوم. دست های خونی ام را جلوِ چشم ها می گیرم» (صفحه ۷۳ کتاب).

مضامین داستان مانند ترس، اضطراب، مرگ، مرض و … ، اشاره به تصویر سازی و تسلیم شدن انسان در برابر طبیعت با کلیه جزئیات از نمونه های داستان های کوتاه ناتورالیستی محسوب می شود.

شخصیت تمام داستان های این کتاب مشخص می شود که گویی مشخصه انسان رنج بردن و درد کشیدن است. گویی که اصلا زندگی یعنی دست و پا زدن اجباری در باتلاق یا گودالی از انواع گرفتاری ها و بیماری ها.

«هر دوتای مان افتادیم توی یکی از همین گودال ها. پای هر دوتای مان شکست.» (صفحه ۲۶ کتاب).

شخصیت های اصلی داستان ناتورالیستی غالبا همان خصلتی را دارند که از نیاکانش به او منتقل کرده اند: «مثلا اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده، مرض حیوان می گیرد. بسته به این که حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد» (صفحه ۲۴ کتاب).

مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» جوایز متعددی از جمله جایزه بنیاد گلشیری و مهرگان در سال ۸۷ را کسب کرده است. نثر و زبان داستان ساده و روان است و تکنیک های اصول داستان نویسی در داستان های این کتاب رعایت شده است تا جایی که خواننده را مجبور می کند داستان را تا پایان بخواند و آن را رها نکند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره ی آذر ماه ۹۵

در مورد رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» نوشته ی زویا پیرزاد

در مورد رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» نوشته ی زویا پیرزاد

غلامرضا منجزی می نویسد: «رمان برخلاف داستان كوتاه، فرمی است در ‌هم ‌آميخته؛ تركيبی است كه اصولاً بنا بر لحن شخصی نويسنده شكل می‌گيرد و قوام می ‌يابد؛ مثلاً تركيبی از تاريخ و خاطرات يا سفرنامه. آميزشی از ديروزی نزديک و زمانی دورتر.»

حدود پانزده سال از انتشار رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» می گذرد. این کتاب در طول این سال ها، بیش از پنجاه بار تجدید چاپ و برگزیده ی جایزه بهترین رمان گلشیری و مهرگان ادب و کتاب سال ۸۰ و لوح تقدیر نخستین دوره ی جایزه ادبی یلدا شده است.

استقبال بالای خوانندگان و داورانِ این جوایز ادبی از رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» به چه علت بوده است!؟

رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم»، روایتی صریح و زنانه از خانواده و عشق (قصه زندگی) است. بدون شک، کتاب زنانه ‌نویس و زن محور است. زویا پیرزاد ، ژانر عشق و ناکامی قهرمانش (کلاریس آیوازیان ، شخصیت اصلی رمان) در رمانش بسیار مشهود است.

«توضیح دادم آیوازیان فامیل شوهرم ست. از آیوازیان های تبریز. مادرم اصفهان به دنیا آمده. آرشالوس وسکانیان. می شناسید؟ خواهرم پوزخندی می زد: پس مردم از کجا بفهمند کلاریس خانم شبیه بقیه زن ها نیست؟» (صفحه ۱۴ کتاب).

عشق و ویژگی های زنانه و مادرانه در این اثر در هم تنیده شده‌ اند و البته سنت ‌ها بسیار پُر رنگ ‌تر در آن موج می‌زند.

داستان در فضای جنوب ایران (آبادان) اتفاق می افتد اما نویسنده سعی کرده فضا را منطبق با زندگی امروزی و زبان حال تطبیق بدهد و زبان نوشتاری و متن هم همان زبان متداول مردم جامعه باشد. در واقع زمانِ داستانِ زنِ قصه ی ما بسیار دور نیست، تاریخ معاصر ما که در ایران رواج دارد و شاهد آن هستیم. به روزهایی که ما شاهد مدرنیته‌ شدن جامعه ایران بودیم و هستیم (جامعه ی سنتی و مذهبی ایران).

«خانم نوراللهی داشت می گفت: باز هم تکرار می کنم که اولین خواست و هدف بانوان ایران داشتن حق رای است» (صفحه ۷۷ کتاب).

«خانم نور اللهی می خواند: بیدار شو خواهر/ در دنیایی که جمیله ها با خون خود/ فرمان آزادی ملتی را بر صفحه ی تاریخ می نگارند/ تنها لب گلگون و چشم مخمور داشتن شرط زن بودن نیست» (صفحه ۷۸ کتاب).

داستان به تک‌ گویی ‌های زنی ارمنی در جامعه ی سنتی و مذهبی، در یادآوری عشقش نزدیک می‌ شود، عشقی بدون تفاوت با عشق های زنان اطرافش. راوی داستان زنی است که خود را به محک عشق زنانه و مادرانه آزموده است. رازی که به عشقی گره می‌خورد و زن درگیر افکار و درونِ ذهن پُرتلاطم خود است.

«سعی کردم یادم بیایید دوران نامزدیم با آرتوش چه حسی داشتم. این تنها زمانی بود که می توانستم جزو دوران عشق عاشقی زندگیم به حساب بیاورم. چیز زیادی یادم نیامد. فاصله ی آشنایی تا نامزدی و نامزدی تا ازدواج طولانی نبود» (صفحه ۱۴۴ کتاب).

رمان روایت صریح از خانواده ایرانی مطرح می‌شود. هرچند که روایت صریح و در عین حال زنانه و مادرانه شاید چندان جای تعجب نداشته باشد، چرا که زن در زندگی، عشق و دوستی و محبت مترادف و هم‌ معناست (خلاف تصور مردانِ سنت گرا).

نویسنده می نویسد: «مشکلات زن ها به همه ی زن ها مربوط می شود، مسلمان و ارمنی ندارد. زن ها باید دست به دست بدهند و مشکلاتشان را حل کنند. باید به هم یاد بدهند و باید از هم یاد بگیرند» (صفحه ۱۹۸ کتاب).

روایت داستانی بر روی یک خط مستقیم آغاز می شود و منسجم و یکنواخت، بدون هیچ کشش و بحرانِ داستانی، به نقطه ی پایانی می رسد. نویسنده سعی می کند دغدغه ی شخصیت های داستانی اش را بر روی یک مسیر مشخص به هم پیوند بزند تا نهایت پیامِ داستانی اش را به خواننده منتقل کند.

درون مایه ی این رمان، بیشتر شخصی و عینی گرا با رگه های رئالیسم انتقادی (ادبیات عامه پسند) منعکس می شود. شیوه ی داستان پردازی زویا پیرزاد، بسیار منسجم و باور پذیر است. پیرزاد تلاش می کند تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد کند و ندای بر ذهنِ خوابیده (شاید بی تفاوت) که بر او (نویسنده) تحمیل شده، از طریق خلق یک رمان پاسخی داده باشد. پیرزاد به عنوان یک نویسنده ی زن، به ندای مادر و زنی که درون گراست و به واسطه ی سخن رفتار اطرافیانش (خانواده و دوستان) پاسخی دهد.

نویسنده در این رمان، زیاد به تصویرپردازی نپرداخته است و سعی کرده است با خلق شخصیت پردازی آدم های داستانش ، سوالاتی در ذهن خوانندگان رمانش ایجاد کند. نویسنده، ماهرانه توانسته است لایه های عمیق تر شخصیتی و دغدغه اصلی اش از نگاه شخصیت اصلی راوی مشخص کند و توانسته است یک علامت سوال بزرگ در مورد طرح داستانی اش در مسیرِ داستان طراحی کند و خواننده را وادار به خواندنِ داستان تا نقطه ی پایان کند.

خواننده، وقتی رمان را شروع می کند خیلی زود با فضای داستان اخت می شود و برای خواننده ی حرفه ای «ادبیات عامه» و «ادبیات نخبه گرا» جذاب و خواندنی و برای خواننده ی غیر حرفه ای ، سرگرم کننده است ؛ اما در مسیر داستان، رمان به شدت محافظ کارانه به مرز کسالت باری می رسد و گاهی خواننده را خسته می کند.

یکی از چند دلایل پُر فروش بودن این کتاب را می توان به «عنوان کتاب» اشاره کرد. خودِ عنوان داستان گاهی به فروش کتاب کمک می کند. انتخاب «عنوان داستانِ» جذاب و خواننده پسند ، می تواند بخشی از بار سنگین فروش کتاب را کم کند و به خواننده القا کند که کتابِ جذابی خریداری کرده است.

«روح الله مهدی پور عمرانی» در کتاب «آموزش داستان نویسی» می نویسد: «ویژگی های یک عنوان خوب را برای داستان می توان به نو و تازه گی و خوش آهنگی و خوش ترکیبی اشاره کرد. عنوان یک داستان خوب نباید فریبنده باشد و طرح داستان را لو ندهد.»

از نکات منفی داستان می توان به پرداختن زیاد به حوادث فرعی مثل ازدواج کردن آلیس، عاشق شدن آرمن و … اشاره کرد که تاثیر چندانی بر روی شکل گیری روایت داستانی ندارد و نویسنده می توانست خلاصه تر به آنها بپردازد (تا حجم کتاب کم تر می شد) و خواننده را مجبور نمی کرد که سرسری رد شود!

  • توجه به زن و مادر (وظیفه و علاقه)
  • عشق به همسر (آرتوش) و علاقه به امیل (مرد همسایه) .
  • کلاریس عاشق کتاب و گل ، آرتوش عاشق سیاست و شطرنج و امیل عاشق کتاب و موسیقی
  • نویسنده (یک زن است) تاکید به تعهدات یک زن می کند (عدم خیانت)

نویسنده ، سوالات بی پاسخ فراوانی در ذهن خواننده می پروراند. شخصیت اصلی داستان (کلاریس) به دنبال چیست و چه می خواسته بگوید؟ آیا کلاریس، چهره ی واقعی یک «زن ایرانی» است؟ تلاش های نافرجان، لبخند های کم رنگ، رنج های درونی و افکار و نوشته های کلاریس، بازگو کننده ی چه سخنی بوده است؟ چرا به امیل (مرد همسایه) علاقه مند می شود؟ فقط بخاطر علاقه امیل به کتاب و موسیقی و …

«چراغ ها را من خاموش می کنم» ، پیامی آرام بخش و روان شناسانه به خواننده است که در  نهایت «مادر» (زن) در خانه (جامعه) است که بعد از اتمام یک روز پُر ماجرا ، «چراغ» (بحران های درونی و بیرونی) را خاموش می کند تا همه ی اعضای خانواده (جامعه) در آرامش بخوابند ؛ و در نهایت عشق و دوستی و محبت را بین اعضای خانواده (مردم جامعه) ، یکسان تقسیم می کند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک – شماره ۷۵ – آبان ۱۳۹۵

درباره ی رمان «برای این که در محله گم نشوی» نوشته ی پاتریک مودیانو

درباره ی رمان «برای این که در محله گم نشوی» نوشته ی پاتریک مودیانو

 

«پاتریک مودیانو» داستان نویس فرانسوی و برنده ی جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۴ (بخاطر نگارش رمان خیابان بوتیک های خاموش)، در سال ۱۹۴۵ میلادی به دنیا آمد و در دوران داستان ‌نویسی‌ اش برنده چندین جایزه ادبی در کشور فرانسه شد. آخرین اثرش، رمان «برای این که در محله گم نشوی» را در سال ۲۰۱۴ منتشر کرد.

داستان با زنگِ یک تلفن آغاز می شود. صدایی نرم و تهدید آمیز. ژان داراگان (شخصی اصلی داستان) تصمیم می گیرد تلفن را قطع کند اما صاحب صدا به دفترچه ی تلفنی اشاره می کند که ماه گذشته آن را در قطاری گم کرده بود. روی جلد خاکستری اش نوشته بود: در صورتی که این دفترچه را پیدا کردید آن را به … بفرستید. و دارگان، یک روز ناخودآگاه اسم، نشانی و شماره تلفنش را همان جا نوشته بود.

«اگر این ناشناس تلفن نکرده بود، شاید برای همیشه گم کردن این دفترچه را فراموش کرده بود. سعی می کرد اسم هایی را که در آن نقش بسته بود، به خاطر بیاورد… هیچ یک از اسامی به اشخاصی تعلق نداشتند که در زندگی اش به حساب می آمدند و او هیچ وقت نیاز نداشت که نشانی و شماره تماسشان را یادداشت کند.» (صفحه ۹ کتاب)

داراگان، از طریق این تلفن با مردی حدوداً چهل ساله به نام «ژیل اتلینی» و دختری جوان حدود سی ساله به نام «شانتال گریپای» آشنا می شود.

شانتال گریپای (از روی حس کنجکاوی) اشاره می کند به اسم «گی ترستل» که تو دفترچه تلفن پیدا کرده است و دوست داشت داراگان درباره ی این شخص اطلاعاتی به او بدهد.

«من چند تا از کتاب هاتونو خوندم. مخصوصا سیاهی تابستان… این اسمی که در دفترچه تلفنتون اومده … ترستل … شما اونو در سیاهی تابستان به کار بردید.» (صفحه ۱۸ کتاب). اما داراگان هیچ خاطره ای از او نداشت. همن طور از بقیه کتابش.

داراگان دوست نداشت دوباره «سیاهی تابستان» را بخواند (چرا؟) حتی اگر خواندنش این حس را به او می داد که رمان توسط شخص دیگری نوشته شده باشد. شاید خیلی راحت از ژیل اتلینی می خواست که صفحاتی را که به ترستل مربوط می شد، برایش کپی کند. آیا این کفایت می کرد تا چیزی را به یاد بیاورد؟ (علت فراموشی؟).

«اگر امروز از او پرسیده بودند که در رویایش دوست داشت چه نویسنده ای باشد، بدون تردید پاسخ داده بود: یکی مثل بوفن درخت ها و گل ها» (صفحه ۲۱ کتاب).

داراگان در مسیر داستان متوجه می شود ژیل سه سال پیش یک کتاب با عنوان «پرسه زن اسب سواری» منتشر کرده است. کلمه ی «لوترامبله» در کتاب ژیل، در ذهنش جرقه ای ایجاد کرد. بی آن که درست بداند برای چه، گویی به مرور، جزییاتی را که فراموش کرده بود، به حافظه اش بر می گشت. از سوی، خیلی برایش عجیب بود که این قدر سریع وارد زندگی مردم شده بود!

اما با چه هدفی و دقیقا برای چه کاری، ژیل اتلینی و آن زن جوان به داراگان کمک می کنند؟ برای نوشتن مقاله (مقاله ژیل) در مورد حادثه ی کهنه ای که داراگان، هنوز چیزی درباره ی آن نمی دانست.

نویسنده در این رمان به بیان گذشته و حال ژان داراگان می‌پردازد. گذشته و حال با هم در آمیخته و به شخصیت داستان کمک می‌کند تا آهسته آهسته به کمک دوستانِ جدیدش، از رویای گم شده و روی فراموشی به سوی دنیای روشن خاطرات گذشته روانه شود. دنیای روشن خاطراتی که نقش اصلی آن را زنی به نام «اَنی اَستراند»، که در کودکی داراگان نقشی مادرانه و در جوانی او مانند محبوبه ‌ای مهربان بود، داشت.

«بالاخره، به اسم گی ترستل به همراه اسم دیگر رسید، و در میان آن ها از دیدن نام مادرش متعجب شد. و دو تای دیگر.» (صفحه ۴۰ کتاب). آیا ارتباطی بین آنها و او، یعنی داراگان، برقرار است؟

شخصیت اصلی داستان (ژان داراگان) در یافتن گذشته خود و به‌ خصوص در جستجوی اَنی، نوشتن را انتخاب می‌کند و کتاب «سیاهی تابستان» را می‌نویسد. در نظر او نوشتن کتاب برای دادن پیام به شخص خاصی است که با او نقطه‌ ای مشترک در گذشته دارد. جست وجوی اَنی یعنی جست وجوی لحظه لحظه فراموش شده گذشته، گذشته ‌ای که در آن کودکی به سن او به همراه زنی برای فرار از مرز فرانسه به سوی ایتالیا اقدام می‌کنند ولی در نهایت ناکام می‌شوند و این ناکامی موجبات جدایی این دو را فراهم می‌کند.

از ویژگی های مثبت رمان «برای این که در محله گم نشوی»، تعلیق های پی در پی آن است. این کشش دست از سرتان بر نمی دارد و خواننده را مجبور می کند یک نفس، کتاب را به اتمام برسانید. شبیه همان چیزی که اغلب خوانندگانِ رمان هایِ معمایی می پسندند.

سبک نوشتاری پاتریک مودیانو خاص است و هیچ کلمه یا کنش داستانی تلف نشده است و در عین حال داستان زیبا و کامل گفته می شود. برای کسانی که می خواهند رمان معمایی بخوانند، نمی توانند خواندنِ این رمان را از دست بدهند.

نویسنده در بیان احساسات انسانی، بازنمایی اوضاع روحی و روابط پیچیده انسانی و همچنین پرهیز از پُرگویی در این رمان موفق بوده است. نویسنده، از لحاظ دقت روان شناسانه و حس معمایی به آدم ها و دنیای اطراف شان، اهمیتش را حفظ می کند. مودیانو در این رمان، زندگی ساده ی آدم های اهلِ نوشتن (نویسنده و روزنامه نگار مانند خودش) را در محیط کوچک زندگی شان روایت می کند و از دل این محیط و زندگی، بحران روزگارشان را به تصویر می کشد.

«در حالت نیمه خواب، صدای آنی را می شنید، بیش از پیش دور، و تنها یک تکه از جمله را متوجه می شد: … برای این که تو محله گم نشی…» (صفحه ۱۲۱ کتاب).

آخرین اثر پاتریک مودیانو «برای این که در محله گم نشوی» توسط سعید شکوری (نشر افراز) ، حسین سلیمانی نژاد (نشر چشمه) ، انوشه برزنونی (نشر ماهی) ، لیلا سبحانی (نشر ثالث) به فارسی برگردانده شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه «ابتکار» / پنجشنبه ۸ مهر ۹۵ / شماره ۳۵۳۸

درباره ی رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی

عنوان مقاله : درباره ی رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی

 

«رئالیسم جادویی»، وقوع رویدادهای معجزه وار و محال در روایتی که اگر این رویدادها در آن وقوع نمی یافتند روایتی رئالیستی می بود (سبک داستان های امریکای لاتین). اما در رمان هایی از قاره های دیگر هم با آن روبه رو می شویم (مانند رمان های گونترگراس) که در برهه های تاریخی متلاطمی زیسته اند و تحولاتی شخصی را تجربه کرده اند که به نظر خودشان صرفا از طریق بازنمایی آنها به سیاق رئالیسمِ هموار و سرراست نمی شده که آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا کرد (هنر داستان نویسی / ترجمه ی رضا رضایی).

قالب رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی بر «رئالیسم جادویی» است. بختیار علی در ١٩٦٠ میلادی در شهر سلیمانیه به‌ دنیا آمد. او از دهه هشتاد به‌طور جدی به نوشتن پرداخت اما به‌ خاطر سانسور شدید حکومت بعث تنها توانست دو مقاله در مطبوعات بغداد به چاپ برساند و بیشتر آثار او ممنوع‌ الچاپ شد. او برای فرار از دست نیروهای دولتی به ایران پناهنده شد و در شهر کرج سکونت گزید. در مدت‌ زمانی که ساکن کرج بود خیلی زود زبان فارسی را یاد گرفت و در همین دوران است که علاقه زیادی به شعر و ادبیات داستانی فارسی پیدا می‌کند.

«آخرین ‌انار ‌دنیا» ‌از بهترین ‌ها ‌و ‌کامل ‌ترین ‌رمان ‌های ‌ادبیات ‌کرد‌ی است که از زبانی شاعرانه و ادبی برخوردار است.

درون مایه داستان، جنگ و تبعات آن است اما نویسنده با زبانی شاعرانه و امیدبخش به تمام بنیادهای زندگی انسان از مرگ، زندگی، عشق، خیانت، ایمان و وفاداری پرداخته است.

راوی اول‌ شخص پس از گذراندن بیست‌ و‌ یک سال اسارت، هم ‌اکنون آزادانه بر عرشه کشتی از همه‌ چیز آگاه شده و به ‌صورت دانای کل مانند ناخدای رمان، جزء‌ به ‌جزء قصه را، با رفت ‌و‌  برگشت به گذشته و حال و حفظ تعلیق، گاه با مونولوگ ‌های ذهنی و گاه در قالب دیالوگ و حتی به ‌صورت حرف ‌هایی ضبط‌ شده بر روی نوار، در فضایی میان واقعیت و جادو روایت می‌کند.

«مظفر صبحگاهی»، راوی رمان است، که به تنهایی و از درون کشتی راه گم کرده که در دل دریا بی هیچ مقصدی تاب می خورد. «ای دریای بزرگ مرا راهنمایی کن! … ای دریا نجات مان بده!؟» (صفحه ۸۹ کتاب).

مردی که بیست و یک سال در کویر و در تنهایی اسیر بوده، اینک پس از آزادی، «سریاس» گم شده اش را می جوید. «من نه به دنبال قصه هستم و نه حقیقت… فقط می خواهم آزادی ام را به دست آورم» (صفحه ۹۱ کتاب). «آزادی اش» را با یافتنِ سریاس!

راوی در سال های اسارت به صدای شن گوش می داد و توی اتاق کوچکی حبس می کشید. زمانی در سراسر سرزمینش به خوفناک ترین اسیر مشهور شده بود. او در طول این سال ها به دنیا می اندیشید. با خودش عهد کرد دیگر هیچ گاه به سیاست فکر نکند. از هیچ چیز نمی ترسید. او می گفت: «اندیشیدن به کلیت جهان ترس ها را می ریزد». او خود را به جغرافیایی پوچ تعلق می دانست. تعلق به دنیایی تهی و بدون آذین که یک انسان تنها و تنها تزئینش، سایه ی خودش است. و او می اندیشید که تهی بودن و تنها بودن عمیق ترین لذت زندگی است.

«صحرا این گونه عادت ام داده بود که انسان را در تصویر اصلی خودش ببینم. بی هیچ اضافه ای و بی هیچ توجیهی تصنعی. ولی من یک غریبه بودم که از همه چیز هراسی عظیم داشتم… من در آن لحظات تنها و تنها به دنبال دنیای توخالی خودم بودم» (صفحه ۲۱ کتاب). نویسنده می نویسد: «انسان در بیابان فرصت لازم را دارد تا به خدا و آسمان و دریا و ابر فکر کند.»

چیزی که باعث شده بود راوی داستان، کمتر به آن یگانه انسانی که از خودش به جا گذاشته بود فکر نکند، یادآوری «مرگ» خودش بود. «مرگ هم همانند زندان یک جور عادت است؛ انسان جایگاهی را در فضا اشغال می کند که بعدها نبودنش قابل لمس باشد. مثل گلدانی روی میز یا نوایی خوش که از پنجره ای باز می آید. اما اگر در ابتدا هیچ چیز نباشد، صدایی نباشد، رنگی نباشد، دیگر نبودش را احساس نمی کنی» (صفحه ۲۲ کتاب).

راوی می گوید: «من برای طبیعت زنده هستم اما در برابر قانونِ رهبران و سیاست مداران مرده ام…. رهبران سیاسی از طبیعت هم نیرومندترند!»

«یعقوب صنوبر» فرمانده و ارشد مظفر صبحگاهی، بعد از بیست و یک سال مظفر را آزاد و بعد از آزادی به کاخِ زیبا و متروک منتقل می کند. از مظفر می خواهد به بیرون از کاخ نرود. در بیرون طاعون (نماد) آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته. یعقوب می گوید: «این کاخ را برای خودم و فرشته هایم سخته ام، خودم و شیطان هایم…» یعقوب مردی بود با تخیلاتی بی کران. یعقوب می گوید: «ما حاکم هستیم…» مظفر به یعقوب می گوید تمام عمرش را با کویر زیسته و حالا بعد از این همه سال نمی داند با این آزادی نابهنگام چه کند. یعقوب پاسخ می دهد: «آزادی قاتل آدم هاست… اگر هوشیار نباشیم آزادی بزرگ ترین رنج هاست» (صفحه ۳۳ کتاب).

یعقوب به راوی می گوید: «می توانستم با یک درجه دار مافوق عوض ات کنم… آن زمان صدها درجه دار توی چنگ ما اسیر بودند… اما آن وقت باید تو را با خودم توی کثافت سیاست و روزمرگی می کشاندم… عین خودم … باید با این نجاست ها زندگی می کردی و کویر را از یاد می بردی … من پی برده بودم که تو در آن بیابان درویش دار زندگی می کردی و روا نبود تو را درون این جنگ های کثیف بکشانم…» (صفحه ۵۲ کتاب). چقدر عجیب بود که برای یعقوب اسارت مظفر از آزادی خودش مهم تر بود!

نویسنده به زیبایی می نویسد: «آدم ها همیشه برای بیان آزادی هاشان شتاب دارند» (صفحه ۷۳ کتاب).

خواستِ یعقوب صنوبر این بود که باقی عمرش را در قصر باشد و ساعت ها درباره ی خدا، انسان، ستاره ها و مرگ با مظفر صحبت کند. یعقوب صنوبر سال ها در قیام های بزرگ شرکت کرده بود و پس از قیام هم همواره در شادی و شعف و بزرگی زیسته بود. تمام عمرش را خرج رهبری بر دنیا کرده بود و فرصت آن را پیدا نکرده بود که به مسائل بنیادی  مسائل ماهیتی بیندیشد. او فهمیده بود که اکثر سیاست مداران و رهبران پس از جنگ و قیام و کشتار، برای خودشان خلوتی می سازند و قصری مهیا می کنند و در آن از معصومیت و پاکی دم می زنند و به جهان می اندیشند.

«من تنها عمرم را صرف فکر کردن به جنگ و خون کرده بودم. سرم را به سنگی کوبیدم و نعره زدم. واژه ی جهان کلمه ی پوچ و گنگی است که هیچ معنایی نمی دهد… آن شب را پیروز  شدیم اما بازنده ی واقعی من بودم» (صفحه ۵۵ کتاب).

از وجوه مهم رمان می‌توان به ضد جنگ ‌بودن آن، شعاری ‌نبودنش، قضاوت ‌نکردن در اوج لحظات تعیین ‌کننده، ارائه تصویرهای موفق بدون جهت‌ گیری مستقیم و پرداختن به روابط انسانی در فضای سیاه جنگ اشاره کرد.

«همیشه در کوران انقلاب فرزندهای حرام زاده ی زیادی به دنیا می آیند… اگر کسی راز آنها را می دانست، فاتحه ی انقلاب خوانده بود» (صفحه ۲۸۸ کتاب).

دو خواهر «لاولی سپید» و «شادری سپید»، سوگند ابدی یاد کرده بودند که تا زمان مرگ، تن به هیچ ازدواجی ندهند. موهایشان را نچینند، پیراهن سپید بپوشند و به تنهایی آواز نخوانند. این میثاق را توی شیشه سیاه رنگی انداختند و پای درخت اناری چال اش کردند.

«ممد شیشه ای»، عاشق لاولی سپید است. قلبش از شیشه ای بسیار نازک است. کوچک ترین تلنگری آن را می شکند و او را خواهد کشت. دو خواهر، انار شیشه ای ممد شیشه ای را به یادگار می خواهند. ممد می گوید: «این انار مال من نیست. این یک انار جادویی است» ممد شیشه ای تنها مردی است که به دو خواهر نزدیک شده بود و هیچ کس نفهمید چگونه عاشق شد!

ممد شیشه ای آرزو دارد خانه ای از شیشه داشته باشد. ستون های خانه از تیر آهن باشد و از هر سو که می نگری تمام زوایای داخلی اش را ببینید. توی آن خانه شیشه ای درست مثل آن بود که ماهی سرخی را در کف حوضی تماشا کنی. بزرگ ترین آرزوی زندگی اش دیدن و درک کردن زندگی مردم بود. او می خواست خصوصی ترین و پنهان ترین رازهای مردم را هم بداند. او به دنبال زلالی و روشنی بود. وقتی پاسخ منفی از خواهران می شنود خواب درختی را می بیند که اسمش «آخرین انار دنیا» است. دیگر می داند مرگش حتمی است.

رضا خندان مهابادی پیرامون رمان «آخرین انار دنیا» می گوید: «تلاش مظفر صبحگاهی برای بافتن سریاس اول در حفظ روابط و تشکل میان باربران، تلاش سریاس دوم برای آنکه مهره ی جنگ نباشد و نکشد، تلاش ممد دل شیشه برای رسیدن به معشوقه، تلاش خواهران سپید … شکست، سرانجام تمام این تلاش هاست. به تغییر و عطف زمانی وقایع داستانی نیز اگر دقت کنیم، متوجه می شویم که بیشتر آنها در غروب انجام می شود. استعاره دیگری است از فضای حاکم بر شخصیت های داستان، آیا این تراژدی انسان در قرن بیست و یکم است؟»

«آخرین انار دنیا» بر قله ای بلند قرار دارد. «انگار خدا آن را ساخته بود تا فرشته ها در فاصله ی زمین و آسمان خستگی بگیرند!» (صفحه ۱۱۰ کتاب). اگر پای آن بخوابی می توانی به رویاهایت برسی. این انار کور را بینا می کند. انار نماد عرفانی، انسانی، زندگی و وحدت است. «آن درخت، آخرین انار دنیا بود. آن جایی که زمین تمام می شد و سرزمین های خدایی شروع می شد. آن جایی که آدم احساس بی پایان و همیشگی بودن می کرد. انگار این انار حد جدایی زمین و آسمان بود» (صفحه ۱۱۰ کتاب). علت نرسیدن ما به آن درخت، دور بودنمان از چشمه ی نور الهی است.

«سریاس»، نمادِ پسران فقیر دنیاست. پسرانی که توی فقر دست و پا می زنند و می خواهند انسان برتری باشند. آنها باهوش ترین اند و قدرتی افسانه ای در حکمرانی به ذهن ها دارند. سریاس های زیادی توی دنیا وجود دارند. آنها فرزندان این خاک اند.

نویسنده می پرسد: «انسان نسبت به انسان چه شکنجه هایی را که روا نمی دارد… چرا انسان این جوری می کند با هم نوعش؟»

«سارا ماس» نويسنده و مدرس انگليسی می گويد: «نويسندگی خلق کردن و يا پيدا کردن کلمات درست است برای يافتن حقايق و برای به تفکر واداشتن. ايجاد سوال های سخت. پرسش های زيبا و در عين حال تامل و تعمق.»

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۴ / مهر ۱۳۹۵

درباره ی رمان «سپیدتر از استخوان» نوشته ی حسین سناپور

درباره ی رمان «سپیدتر از استخوان» نوشته ی حسین سناپور

 

رمان «سپیدتر از استخوان» آخرین اثر حسین سناپور است. داستان، روایتی است از یک شب از زندگی کاری دکتر ادیب (پزشک اورژانس) که در اورژانس بیمارستانی مشغول به کار است. داستان از دید اول شخص روایت می‌شود. راوی داستان (دکتر ادیب) مجبور است کنش و واکنش‌های زیادی، چه در برخورد با بیمارها و چه با پرستارها و دیگر دکترهای بیمارستان مانند تعامل با پرستارها، داستان دوستش فرزاد و همسرش شیوا برای خروج از کشور، برخورد با دکتر مفخم و … در داستان داشته باشد. در این میان دختری جوان (ماهرخ) را به اورژانس می‌آورند که خودکشی کرده و او را به یاد خواهرِ خودش، سوفیا می‌اندازد که چند سال پیش خودکشی می‌کند و می‌میرد (ازقضا خودکشی در این رمان مفهومِ محوری است). دکتر برای اولین بار حس می‌کند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی‌‌ اش بزند.

بیمارستان در این رمان فضایی است که آدم ها در دروازه ی مرگ و زندگی ایستاده اند و از «مرگ» و «پوچی» سخن به زبان می آورند (نماد). دکتر ادیب از شغلش و از بوی مرگی که در راهروهای بیمارستان می‌پیچد، متنفر است. حس می‌کند خود و همکارانش به نوعی دستیار عزرائیل (نماد) هستند. هرچند در این رمان، شخصیتی با عنوان دکتر مفخم (جراح بیمارستان) به عنوان «عزرائیل» به خوانده معرفی می شود. زیرا بیماران زیادی زیر دستش می میرند و پرستارها و دکترها، پشت سرش او را عزرائیل خطاب می‌کنند!

«وجدان؟ مفخم؟ افتخارش به این است که کشته هاش کمترند از نجات یافته هاش. باور می کنی این را می گفت و می خندید؟ خب، عزراییل مگر غیر از این است؟ گفت هر شب همین ها را می شمرد و بعد می خوابد!» (صفحه ۱۲ کتاب).

«مفخم می گوید: من که خدا نیستم …. هستم؟» (صفحه ۴۹ کتاب).

زبان داستان ساده و روان است و نویسنده موضوع تکراری را در قالب داستانی جذاب و پُرکشش به خوانده ارائه می دهد. نویسنده، خوانده را قدم به قدم با متن پیش می برد و ماهرانه، کلمات را با استفاده از زبان روانشناسانه روی کاغذ می چیند.

در ابتدای داستان، خوانده بلافاصله وارد ماجرای اصلی داستان نمی شود. نویسنده سعی می کند با استفاده از حلِ معما در ذهنِ خوانده، او را به ادامه ی خواندن داستان دعوت کند. معمای اصلی رمان با آمدن دختری با نام ماهرخ شکل می گیرد و نویسنده با طرح داستان های «تعامل با پرستاران» و «ارتباط دوستش فرزاد با همسرش» و «دکتر مفخم» سعی بر گره گشایی معمای اصلی داستان در انتهای داستان می کند.

«یک پرستار علیه همه، علیه طبیعت و سرنوشت. نمی فهمد بیمارستان جایی است که آدم ها منطقِ مُردنِ خودشان و کسان شان را پیدا می کنند. نه بیشتر. نمی فهمد که ما بیشتر روی ذهن آدم ها کار می کنیم تا جسم شان. آماده کردن ذهن با کار کردن روی جسم. فقط همین. خیال می کند ما صوراسرافیل ایم» (صفحه ۲۲ کتاب) .

داستان، دری را برای خوانده و افکار جامعه اش می گشاید. او از خوانده می خواهد در پایان داستان «فکر» (تفکر مثبت) کند. نوعی معصومیت و نادانی در فضای داستان مشاهده می شود. نویسنده می نویسد از جامعه ای که شاید به پوچی و بن بست رسیده باشد و مرگ (خود کشی) را رهایی می داند!

نویسنده از خواننده می پرسد: «آیا می توان عزرائیل زندگی ام را از بین ببرم!؟»

رمان «سپیدتر از استخوان»، درونمایه انتقادی، فلسفی و روانشناسانه دارد. تعلیق عالی داستان، فضاسازی مناسب، شخصیت پردازی از نقاط قوت داستان است. گره ی داستان، سرانجام در پایان داستان خوب باز می شود و پاسخ های خیلی خوبی در ذهن خواننده ایجاد می کند.

نویسنده، شعار نمی دهد و از شعار دادن پرهیز می کند. راوی (نویسنده) به «روح»، «مرگ» و «معجزه» اعتقاد دارد.

سوالی که در ذهنِ من ایجاد شد این بود: چرا نویسنده نامِ «ادیب» را برای راوی داستان انتخاب کرده است!؟ آیا او یک «پزشک ادیب» است؟ او برای اولین بار حس می‌کند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی‌‌ اش بزند.

راوی داستان، آدمِ آرام، کم حرفی و درونگرا است. خودش می گوید: «نقش من این است. سکوت.» به زحمت می شود از او حرف بیرون کشید. راوی می گوید: «می دانم آدم ها اصلاً چرا باید حرف بزنند. آن هم وقتی می دانند چیزی ندارند. وقتی می دانند حرف هاشان ارزشی ندارد. چی دارد این زندگی که این قدر حرف براش در می آورند؟ نمی دانم. حالا بوی دود را فقط می فهمم، که گلومم را دارد پُر می کند و گلوم دارد کم کم تنگ می شود. فقط همین تن است که زبانش را می فهمم. شاید» (صفحه ۳۹ کتاب). فرزاد می گوید: «از این که بی رگ می آیی و می روی، حالم بد می شود… انگار نه انگار که کی دارد توی بیمارستان و هر جای دیگر، چه به روز مردم می آورد» (صفحه ۶۱ کتاب). او (دکتر ادیب) زیاد ویترین مغازه را نگاه می کند. ویترین لباس فروشی زنانه. انگار یک چیزی که پشتِ ظاهرِ لباس ها پنهان است؟ نویسنده پاسخ می دهد: «شاید همه مان یک خواهر از دست رفته داریم» ادیب عذاب وجدان دارد. نمی داند. یک طورهایی خود را در مرگ خواهرش مقصر می داند. شاید او به حرف های سوفیا گوش نداد و منجر به مرگ او شد!

راوی (دکتر ادیب) آدم ها را «موش کور» مثال می زند، که چطور سرش را و سبیل هایش را می چرخاند این طرف و آن طرف و با پنجه هایش تندتند همه چیز را امتحان می کند، بر می دارد، می جود، تف می کند، قورت می دهد، و سبیل هایش مدام تکان می خورند. نویسنده می نویسد: «دلم می خواهد بالا بیاوریم، روی همه ی این دیوارها و سقف ها و خیابان ها. دلم می خواهد مثل موش کور خودمان را حبس کنم و درِ خانه مان را روی همه ببندم. دلم می خواهد توی روی آدم ها به شان بخندم»

به عنوان تنها ضعف این داستان باید به پایان تقریبا قابل پیش بینی آن اشاره کرد اما همین پایان بندی در داستان بسیار خوب طراحی شده و نویسنده ماهرانه مفاهیمی را دستمایه کار خود در حیطه ادبیات داستانی قرار می دهد که می تواند برای جامعه اش سازنده باشد. شخصیت های داستانی اش، واقعی هستند و از دل جامعه برخاسته اند. روی این اصل خواننده می تواند به راحتی با شخصیت ها و حوادث داستانی اش ارتباط برقرار کند.

در آخرین اثر حسین سناپور، نویسنده دغدغه های اجتماعی را چاشنی حل معما کرده است. آسیب پذیری جامعه مدرن را هدف قرار داده و با نگاه روانشناسانه و منتقدانه اش، داستان را بر روی کاغذ می آورد.

«حالا می فهمم. مرگ این شکلی است. تو جایی دراز کشیده ای و خیال می کنی داری زندگی ات را می کنی، اما دستی دارد می بردت طرفِ سردخانه. فقط وقتی شاید بفهمی که سرما تا مغزِ استخوانت رسیده باشد. تو نه دست را می بینی و نه رارو را، نه آدم های توی راهرو را، که ایستاده اند و نگاهت می کنند. بعد بر می گردند سرِ کارهاشان» (صفحه ۸۷ کتاب).

رمان «سپیدتر از استخوان» تنها یک رمان نیست بلکه تفکر عمیقی در آن جریان دارد که خواننده را وادار می کند نسبت به جهان اطرافشان حساس تر باشند و در مواجهه با وقایع متاثر کننده بی تفاوتی را کنار بگذارد و کمی متفکرانه (تفکر مثبت) رفتار کند. آنچه تاثیرگذاری این داستان را تضمین می کند فرم روایی اثر و خلاقیت نویسنده است. در این داستان، نویسنده به سراغ جامعه ی امروز خودش رفته است و «واقع گرا» آن را می نویسد.

مصطفی بیان

این مقاله در شماره ی ۷۲ (مرداد ماه ۱۳۹۵) در ماهنامه ی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسیده است.