نگاهی به مجموعه داستان «زمستان شغال» نوشته ی فرهاد رفیعی

 

این هفته مجموعه داستان «زمستان شغال» نوشته‌ی فرهاد رفیعی را خواندم. شش داستان در شش شب تمام شش داستان، راوی اول شخص مردانه دارند، با زبان مردانه، و شیوه‌ی روایت از زمان حال شروع می‌شود و به گذشته پلی می‌زند و در زمان حال به پایان می‌رسد. درون‌مایه‌ی شش داستان، کشاکش مسائل روحی و روانی آدم‌هاست که در فضای شهری اتفاق می‌افتد و در نهایت به مرگ و ناکامی آنها ختم می‌شود.

از نکات بارز این مجموعه می‌توانم به زبان، شخصیت‌پردازی و قدرت بیان در فضای داستانی اشاره کنم. منِ خواننده، ترس، غم، رنج، ناکامی و مرگ را در فضای تک‌تک داستان‌های این مجموعه لمس می‌کردم. درون‌مایه‌ی داستان‌های این مجموعه تلخ‌ و‌ سیاه است. آدم‌های این مجموعه داستان به‌نحوی به زندگی چنگ زده‌اند تا مرگ را شکست بدهند. گویا در پایان داستان‌ها مرگ در کمین آدم‌هاست و این آدم‌ها هستند که در نهایت در چنگ مرگ می‌افتند و ناکام می‌مانند.

سه داستان «روحی خانم» و «خرامان سرو» و «گورخانه‌ی مویین» را نسبت به سه داستان دیگر بیشتر پسندیدم. هر سه داستان، ایده‌پردازی و سوژه‌های خیلی خوبی دارند. به‌خصوص داستان «خرامان سرو» ایده‌ی فوق‌العاده‌ای دارد. درختی که ریشه‌هایش وسط خیابان بیرون کشیده است. در این داستان نوعی عشق اسطوره‌ای را می‌توان دید.

عنصر اسطوره و نماد در اکثر داستان‌های این مجموعه پُررنگ است. مثل سرو، ساز، مرغ روی درخت سرو، کلاغ، زمستان، شب و شغال که از عنصرهای نمادین در این مجموعه داستان هستند و کاملا مشخص است نویسنده با دو عنصر زبان و نماد کاملا آشناست.

یکی از نکات مهم و قابل نقد در این مجموعه داستان، انتخاب زاویه دید است. در این مجموعه تنوع زاویه دید نمی بینیم. با وجود اینکه داستان‌ها جداگانه است. زاویه دید و فرم روایت تمام داستان‌های این مجموعه یکسان است. به عنوان مثال در داستان «گورخانه موئین» دو مرد و دو زن را داریم که به نوعی همزاد یکدیگرند. در این داستان، باز هم راوی اول شخص داریم. اگر چرخش زاویه دید در این داستان می‌داشتیم به طور حتم بر تنوع و جذابیت داستان افزوده می‌شد.

به عنوان مثال در داستان «گورخانه مویین» دو مرد و دو زن را داریم که به نوعی همزاد یکدیگرند. در این داستان، باز هم راوی اول شخص داریم. اگر چرخش زاویه دید در این داستان می داشتیم به طور حتم بر تنوع و جذابیت داستان افزوده می شد.

و کلام آخر، داستان‌های این مجموعه فراواقع‌گرا و واقع‌گرای جادویی هستند که آشنایی نویسنده به دو عنصر زبان و نماد و همچنین پرداختن به موضوعات اجتماعی (روح و روان آدم‌های داستان) دلیلی است بر سخت‌خوان شدنِ این مجموعه داستان. که شاید برای سلیقه‌ی همه‌ی خواننده‌های داستان به ویژه علاقه‌مندان به داستان‌های رئال مناسب نباشد!

مصطفی بیان / جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹

نگاهی به مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی

مجموعه داستان «چشم سگ»، شامل هفت داستان، که همه ی این داستان ها در فضایی میان ایران و افغانستان می گذرد. درونمایه همه ی داستان ها «مهاجرت» است اما قصه ها هر کدام متفاوت است.

دو داستان اول این مجموعه «شب گالیله» و «پسخانه» پایانی باز دارد. داستان «شب گالیله»، داستان مردی افغانی به نام ضیا است که کارش قاچاق حیوانات منحصربه فرد است که خودش را مشاورِ خرید جانوران گران قیمت در تهران معرفی می کند. زن و دخترش به بهانه ی جنگ به اتریش مهاجرت کردند. این بار هم به امید یک فروش پُرسود، مار پیتونی را با خودش آورده بود تهران که اتفاقاتی در مسیر شخصیت اصلی داستان رخ می دهد. اما پایان داستان خیلی سریع تمام می شود و خواننده باید خودش حدس بزند که چه اتفاقی می افتد:

«ضیا برای آخرین بار برگشت و مار را نگاه کرد. مارِ گرسنه … انگار در انتظار طعمه، سرش را رو به آسمان بلند کرده و ثابت مانده بود.»

در داستان دوم، «پَسخانه»، همین پایان بندی را شاهد هستیم. در این داستان مردی افغانی به نام خسرو توانسته بود در تهران پیشرفت کند و با دختری ایرانی به نام لاله ازدواج کند. در یک روز شایعه شد که قرار است به مترو تهران حمله انتحاری کنند. سرنخ هایی به دست آمد که حمله انتحاری توسط فردی به ظاهر عرب زبان یا شاید هم افغانی صورت خواهد گرفت. اما خسرو که «خودش را مهاجری با شرف می دانست و قدردان کشوری که در آن رشد کرده بود» (از متن داستان) به زنی به نام نگاره، دوست قدیمی لاله مشکوک می شود. به نظر خسرو، نگاره هم یکی از زن های درد کشیده ی افغان بود که مثل خیلی ها دنبال سراب به ایران پناه آورده اما نگاره با رفتار های مشکوک، ترس به جانِ خسرو انداخته بود. به خصوص که در نظر خسرو، محبت های نگاره در خانه به لاله، می‌تواند ادا و اطوار باشد:

«نگاره به سمتش چرخید. در نگاهش ترس بود و زیبایی، رازآمیز و دست نیافتنی.» (از متن داستان)

خسرو باید انتخاب می کرد. نمی توانست به کشوری که موفق و خوشبختش کرده، خیانت کند. به نظرِ خودش، قهرمانی بود که می رفت تصمیمش را عملی کند. یا باید می گذاشت انفجار رخ دهد و یا هم وطنش را به چوبه ی دارِ کشوری دیگری بسپارد (از متن داستان) به خصوص که نگاره، زنی آواره بود که شوهرش را از دست داده و همه ی کینه ها و بدبختی های زندگی اش را به ایران آورده بود.

به نظر من هر دو داستان «شب گالیله» و «پسخانه» یک داستانِ بلند است که نویسنده آن را در یک ظرف فشرده و جلوی خواننده گذاشته است. به خصوص که موضوع داستان دوم خیلی عالی بود و می توانست پایان بندی خیلی خوبی داشته باشد. اما از داستانِ سوم شرایط فرق می کند. شخصیت اصلی داستان «زن» می شود و قصه ها، پُرکشش و در عین حال با پایان بندی جذاب و فوق العاده. داستانِ سوم، «شبِ سمرقند»، ماجرای زنی است به نام نگینه رشیدُف، اهل ازبکستان، که روزگاری دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بوده و اینک در شب سوم عروسی اش با رحمان ضیااُف، طبق عادت و رسم کهن در مسجد معتکف می شود تا با خودش خلوت کند. اما در آن شب اتفاقاتی برای نگینه رخ می دهد. عکس ها و پیام هایی از زندگی گذشته اش از طریق تلفن همراه به دست او می رسد. در این داستان، نویسنده، خواننده را با گوشه‌ای از وقایع و فضای سیاسی افغانستان، جنگ، ترس، رنج و انتقام آشنا می‌کند.

در داستان های بعدی «ختم همه هما» (داستان تازه عروسی به نام ملالی)، «سی کیلومتر» (داستان دختری ناشنوا به نام مرجان که دانشجوی رشته ی تئاتر دانشگاه تهران است)، «اثر فوری پروانه» (داستان مردی به نام بهرام که در استانبول اتاقی کرایه کرده تا میزبان نینا، همسر سابقش بعد از سال ها باشد) و داستان آخر «فیل بلخی» (داستان با مرگ پدر راوی که اهل بلخ بوده، شروع می‌شود و با تغییر رنگ چشم افراد خانواده – نخست مادر، بعد دختر خانواده، عمه، دایی و…. – ادامه می‌یابد تا نوبت می‌رسد به مردم شهر) شخصیت اصلی داستان یا «زن» است یا با محوریت «زنان» نوشته شده است.

موضوع داستان های این مجموعه، زندگی، مرگ، ترس، عشق، نفرت، کینه، انتقام، جنگ، صلح و زنان است. عالیه عطایی، قصه گوی خیلی خوبی است. فضای داستان هایش گرم و دلنشین است. در برخی از داستان هایش مثل داستان «شبیه گالیله» و «اثر فوری پروانه» از چاشنی طنز هم استفاده می کند.

درونمایه اصلی داستان های این مجموعه «مهاجرت» است. همچنین جنگ که عامل اصلی مهاجرت است و اینکه آدم ها به اجبار خانه ی مادری شان را ترک کنند و به کشوری دیگر مهاجرت کنند. به سرابی به نام «ایران» پناه ببرند. کشوری که مثل همه جا آدم های مهربان و نامهربان دارد. اگر کمی شُل کند باید فحش بخورد که افغانی است و حواسش باشد! و یا در بهترین حالت دوست ایرانی پیدا کند، دانشگاه برود، ازدواج کند و حتی پیشرفت کند و ثروتمند شود. نویسنده در نهایت در داستان «پسخانه» می نویسد: «ما همه با هم هستیم.»

به نظر من دو داستانِ «شب سمرقند» و «اثر فوری پروانه» نسبت یه سایر داستان های این مجموعه پُرکشش و جذاب تر هستند. به خصوص در داستانِ «اثر فوری پروانه» خواننده کنجکاو است بداند چه اتفاقی در پایان داستان رخ خواهد داد؛ هر چند عنوان داستان، نتیجه نهایی داستان را لو می دهد و از جذابیت داستان می کاهد.

نکته ی پایانی اینکه، عنوانِ کتاب برگرفته از هیچ یک از نام داستان های این مجموعه نیست. فقط می توان آن را مرتبط با آخرین جمله ی کتاب دانست: «برایش می نویسم دارم می‌روم بلخ تا فیل را ببینم و فعلا نمی‌رسم به تهران بروم. واقعیت، چشم‌های من و مادر است و سگِ احمدعلی. چشم سگ که دروغ نمی‌گوید.»

مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی توسط نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۹ / تیر ۱۳۹۹

 

نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

عنوان یادداشت: نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

رمان «اوراد نیمروز» به شرح تفاوت جهانِ فکری یک زوج جوان می پردازد. تفاوتی که انگار منجر به فاصله و در نهایت «طلاق» شده است. بهمن محسنی رشته ی تاریخ خوانده است، ساکن تهران و عاشق فرو افتادن در دلِ کویر و کاوش کردن تاریخ؛ و همسرش پریسا، عاشق تئاتر و نمایشنامه. بهمن معتقد بود اگر می خواهی رمان نویس خوبی شوی باید تاریخ بخوانی. (صفحه ۴۵ کتاب) اما پریسا می گوید: «کدام نویسنده را دیدی که تاریخ خوانده باشد!» بهمن دوست دارد پریسا و دوستانش به جای گشت و گذار در کافه ها، کتاب تاریخ بخوانند. باور دارد که تاریخ می تواند چراغ راه نجات انسان ها باشد. انسان هایی که می توانستند سرنوشت تاریخ را تغییر بدهند اما جبر به آنها امان نداد!

هدف بهمن، تلاش برای جلوگیری از مرگ حافظه ی تاریخی بشر از وجود کویر است با سه زبان تاریخی، اسطوره ای و رازآمیز. به همین دلیل برای انجام پروژه ی تاریخی به دلِ کویر سفر می کند. جایی که به سختی تلفن آنتن می دهد و نمی تواند با پریسا تماس داشته باشد. مامور اداره ی دام شهرستان شهداد به بهمن گفته بود که گذر از «چاله گندم بریان» و سفر تا کوه «خواجه ملک محمد» بدون راهنما، وسیله ی نقلیه و قطب نما ممکن نیست. اما بهمن به توصیه ها توجه نمی کند. او در قلب کویر لوت به دنبال آبادی به نام «خواجه ملک محمد» است که از حدود گندم بریان می گذرد. سفری رازآمیز که همه به او می گویند چنین آبادی با این نام وجود ندارد اما بهمن می داند که همه اشتباه می کنند و چنین آبادی وجود دارد. آبادی متعلق به دوره صفاریه، یعقوب لیث و عمرولیث است. انگار رازی در دلِ این سفر وجود دارد. سوال های بسیاری در ذهنِ بهمن است که فقط او می داند. بهمن افسون کویر شده بود. انگار نیرویی او را به این سفر می کشاند. سفری رازآلود که باید کشف می کرد. کشف آبادیِ خواجه ملک محمد. اما هیچ نشانی از آبادی و آبادانی در دل کویر نبود! «در این بیابان تو – بهمن محسنی – آخرین کسی نیستی که فرمان یافته و تا گذشته است. خدا می داند که از سپاه یعقوب، یعقوبی که پریسا به خنده می گفت: بچه ها! هوووی مه!، چند مرد جنگی در این ورطه ی هول تباه شده.» (صفحه ۶۸ کتاب)

بهمن در مسیر سفر به پریسا فکر می کند. برگشت زمانی در داستان و ذکر اختلافات و صحبت هایی که بین آن دو رد و بدل می شود، نشان از اختلافات درونی بین بهمن و پریسا دارد. به پریسا فکر می کند و شاید در می یابد که چقدر او را دوست دارد. او زیباست و عاشق تئاتر و هر روز در دورهمی های کافه ای با بچه های تئاتر شرکت می کند. رابطه ی بهمن و پریسا روز به روز سردتر می شود. پریسا درگیر بازی و نقشش است. بهمن دائم می گفت: «لطف زندگی به بچه است» انگار پریسا مخالف بچه است. دوستانِ بهمن به او گفته اند که تو دیوانه هستی با پای پیاده و یک کوله پشتی راه افتادی توی کویر! بهمن پاسخ داد: «آلفونس گابریل تو کتابش گفته: کسی که گرفتار افسون کویر شد، تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد» (صفحه ۲۷ کتاب).

«بر می گرده به فلسفه تاریخ، اگه پسر عمرولیث، اون جوان شایسته ی سپاهی، زنده می موند، کل تاریخ این مرزو بوم الان یه چی دیگه بود، از کجا معلوم اصلا غزنویان و سلجوقیانی پیدا می شدن که بنده امروز در مورد دیوان عریضِ عَرَض، دیوان رسائل، دیوان انوری، دیوان عسجدی، چه می دونم اوضاع مستوفیان و منهیان رساله بنویسم؟ یعقوب مردی حیرت انگیزه. یعقوب ناجیِ جان زبان فارسیه، همین زبانی که امثال فرخی و عنصری در دربار غزنوی باهاش مدایح وزین! گفتن.» (صفحه ۲۹ کتاب)

«چرا کسی نمی خواست بداند که ملک محمدِصفار می توانست کُل روند تاریخ این دیار را عوض کند؟ شاید الان تاشکند مرکز ایران بود، شاید سمرقند، شاید هرات، شاید اربیل عراق.» (صفحه ۳۷ و ۳۸ کتاب)

بالاخره بهمن در مسیر جاده گندم بریان، به آبادی می رسد. روستایی با سه خانوار در دامنه ی کوهی کبود و تک افتاده در قلب کویر لوت. جایی که تنها پسر عمرولیث صفار سر بر الحد گور گذاشته بود. جایی که زمان در آن وجود ندارد… زمان هزارساله که متوقف شده است (صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷ کتاب). بهمن با شخصیت های جدیدی در این آبادی رازآلود آشنا می شود. شخصیت هایی که مسیر داستان را تغییر می دهند و اتفاقاتی برای بهمن رخ می دهد و به رازهای بسیاری در این آبادی مخوف پی ببرد.

«مرگ آن است که در ذهن دیگران از یاد بروی، فراموشی است که آدمی را می میراند….» (صفحه ۱۵۹ کتاب)

یکی از نکات بارز این کتاب، استفاده از تشبیه و استعاره آکنده از تعلیق در داستان است. نویسنده با استفاده از «استعاره» و «تشبیه» برای رنگ دادن و روشن کردن داستانش به آن روحی ویژه بخشیده است. در این داستان مبالغه و زیاده روی در توصیف نمی بینیم. نویسنده آنچنان زیبا تصاویر کویر را در متن داستان می آورد که خواننده را ناخودآگاه مجذوب زیبایی کویر می کند. انگار که خواننده همراه بهمن محسنی است و در مسیر همراه اوست:

انوار طلایی روی دریاچه، رنگ سرخی خاک، سایه ی ماهورهای مخروطی روی آب و روی شنزار، کلوت های بلند ته کویر، غبارِ محوِ، توصیف پرنده (صفحه ۳۴ کتاب)، توصیف هلالِ ماه به ناخن چیده ی زنی زیبا و میان سال (صفحه ۳۵ کتاب)، سنگ های سیاه بازالتی و متخلخل، خیسی پشنگه های آبِ روی صورت، غروب خورشید در کویر، شب های کویر، ستاره ی قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقه ای و کهکشان راه شیری، راه رفتن در شن های داغ و شنیدن صدای رپ رپ و …

داستان خیلی کشش دار پیش می رود. آنچنان که خواننده کنجکاو است تا راز و معمای داستان را کشف کند. پایان بندی غیر کلیشه ای داستان از نقاط قوت داستان است. خواننده در پایان داستان غافلگیر می شود و این غافلگیری از نکات بارز و درخشان داستان پردازی منصور علیمردانی است.

رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرداری، توسط انتشارات نیماژ در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

مصطفی بیان 

چاپ شده در  ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۸ / خرداد ۱۳۹۹

و دو هفته نامه چلچراغ /  شماره ۷۸۰ /  سوم خرداد ۱۳۹۹

درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

عنوان مقاله : درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

رمانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» دومین کتابی است که از بالزاک خوانده ام. در اوایل دورانِ دانشجویی رمانِ «بابا گوریو» را خواندم. ویلیام کین در کتابِ «نوشتن مانند بزرگان» در مورد بالزاک می نویسد: «نوشته های او پُر بود از آدم های باورپذیر، پیرنگ های پیچیده . کلی عاشقانگی.»

بالزاک بزرگ ترین رمان نویس فرانسوی از نظر تولید آثار نابِ ادبی است. شخصیت «دانیل دارتز» و «پرنسس دو کادینیان» در این کتاب ناخودآگاه من را به یاد خودِ بالزاک انداخت. بالزاک، شخصیت جاه طلبانه و عاشق پیشه و آدمِ ولخرجی بود. نویسنده ای که در زمانِ خودش بیشترین دستمزد را می گیرفت اما ولخرج و آس و پاس بود. انگار بالزاک در داستانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» حضور داشت. نویسنده ای نابغه و ولخرج که در مقابل دور ریختن پولش به پای خرید دستکش و لباس گران قیمت، مثل شخصیت های داستانش به دنبال زن های اشرافی می رفت و در نهایت، تا آخرین روزهای زندگی اش بدهکار بود. همچنین داشتنِ رابطه های عاشقانه که احتمالا الهام بخش بسیاری از داستان هایش و همچنین همین کتاب بوده است.

بالزاک، استاد بیان احساسات بود. متن داستان و دیالوگ ها آکنده است از عبارات عاطفی:

دانیل می گوید: «من اغلب همراه دوستم به تئاتر ایتالیایی ها و اُپرا می رفتم. مرد بدبخت با من در کوچه می دوید و مثل اسب یورتمه می رفت تا پرنسس را هنگام رد شدن با کالسکه ی دو نفره از پشت شیشه ببیند و لب به تحسینش بگشاید….» (صفحه ۳۴ کتاب)

وقتی احساسات قدرتمند شخصیتی را تحت تاثیر قرار می دهد، برای زنده کردنِ آن احساس و برجسته کردنش نسبت به سطح آرام روایت پیرامونش، از عباراتی عطفی استفاده می شود. شیوه بالزاک در جستجوی اعماق و گشتن در بلندی ها، باید چیزی با بیشترین اثر بخشی و ارزش را برای ذهن شما به ارمغان بیاورد؛ یعنی بتوانید هر وقت به نقطه اوجی ازعواطف بر می خورید، سراغ عبارت های عاطفی بروید. تا زمانی که داستان شما با سرعت طبیعی پیش می رود و مسائل هر روزه رخ می دهند، به عبارت های عاطفی نیاز نیست. اما وقتی آهنگ داستان پُر شتاب می شود، وقتی شخصیت های داستانی با خشم، غرور، گستاخی، تمنا، عشق، حسادت، نفرت یا هر احساس بنیادین و قدرتمند دیگری واکنش نشان می دهند، وقتش می شود که به بادبان های تان بدمید و خواننده های تان را به عبارت های عاطفی مهمان کنید. (نوشتن مانند بزرگان/ویلیام کین/کاوه فولادی نسب و مریم کهنسال نودهی)

با خواندنِ رمان های «باباگوریو» و «رازهای پرنسس دو کادینیان» پی می بریم که ایده های داستانی بالزاک، ریشه در زندگی شخصی او داشتند. ماجراهای عاشقانه، نشست و برخاست مردانِ جوان با زنانِ اشرافی، نوشتن درباره ی شخصیت های منحصربه فرد و عجیب و غریب (مثل شخصیت راستینیاک در رمان باباگوریو جوانی که آرزو دارد زن ها را تسخیر کند) و پیرنگ های متنوع و پویا و مهیج.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، با بازیِ فریبندگی، طنازی و به تور انداختن است که با ظرافت خاصی انجام می شود. دانیل دارتز، نویسنده و روشنفکر که به تازگی به شهرت رسیده است با احراز مقامی سیاسی در محافل برجسته و اعیانی محشور می شود. در پی فجایع انقلاب ژوئیه که به نابودی اموال وابسته به دربار پادشاهی منجر می شود مادام پرنسس دو کادینیان ورشکستگی کامل خانواده اش را که نتیجه ولخرجی های خودش بود، با زیرکی به گردن حوادث سیاسی انداخت. این زن که با نام اولش یعنی دوشس دو موفرینیوز شهره خاص و عام بود، در گیرو دار حوادث پاریس در لفاف لقب جدید، پرنسس دو کادینیان، مستور ماند. لقب جدید برای اغلب صاحب منصبان تازه به دوران رسیده ی انقلاب ژوئیه نامی ناشناس بود.

شاهدخت از دوستان قدیمی اش تنها یک تن را می دید و او کسی نبود جز مارکیز دسپار؛ دیگر نه به مهمانی های بزرگان می رفت و نه به جشن ها. او یک پسر نوزده ساله به نام دوک ژرژ موفرینیوز داشت. شاهدخت آن قدر در تفریح و لذت غرق شده بود که پسرش را فراموش کرده بود اما حالا این زنِ خودپسند در کنج عزلت به این نتیجه رسیده بود که احساسِ مادرانه ی خود را دوباره بازسازی کند و عیوب مادرانه اش را با نثار محبت به پسرش جبران کند. شاهدخت با تجربه ی شکست در عشق و در آستانه ی چهل سالگی، خود را به دیار فلسفه افکند و به کتاب خواندن روی آورد. پرنسس معتقد بود تمام مردهایی که در زندگی شناخته است حقیر، ضعیف و متظاهر بودند و هیچ یک از آنان ذره ای شگفتی اش را برنینگیختند. و اینکه آرزویش همیشه این بوده که با مردی باشد که احترامش را برانگیزد. پرنسس به رغم تمام ماجراهای عاشقانه که در زندگی تجربه کرده مانند دو مارسه، داژودا، دگرینیون و همچنین بعد از رابطه ی تیره با یک سفیر مشهور و یک ژنرال روسی، مشاور وزیر امورخارجه و عشق پنهانی میشل کرتین، معتقد بود هیچ وقت طعم خوشبختی و عشق را نچشیده است. حماقت های زیادی مرتکب شد:

«عاشق بودن و خوشبخت بودن، در کنار هم، یک معجزه است. این معجزه هرگز برای من به وقوع نپیوسته است.» (صفحه ۲۳ کتاب)

مارکیز باور داشت که پرنسس برای رفع مشکلش به یک مرد نابغه احتیاج دارد. زیرا تنها نبوغ است که ایمانی کودکانه دارد، و تابع مذهب عشق است. شاهدخت ادامه می دهد: «تعداد زنان زیبا از مردهای نابغه بیشتر است و شیطان کار را خراب می کند.» (صفحه ۲۶ کتاب)

دانیل دارتز، شخصیت نیک، با استعداد و رمان نویس است که به دلیل شهرتش، مسئولیت های جدیدی در مقام نماینده ی مجلس به عهده گرفته بود. او مردی منظم و قناعت پیشه در رژیم غذایی بود و در مورد احوال زنان مطالعه زیاد داشت. مرد عمل و اندیشه بود. او حالا ثروت بسیاری داشت اما مثل دانشجوها زندگی می کرد.

بالاخره دارتز در یک مهمانی پرنسس را می بیند و در مهمانی لذت فوق العاده عشق یک زن متشخص پاریسی را می چشد. از طرفی پرنسس، عظمت فکری را در دارتز یافته بود. دارتز به چشمش زیبا می آمد. او بعد از اولین دیدار کسی را فرستاد تا آثار دارتز را پیدا کند و برایش بیاورد تا آنها را بخواند. او تمام آثار دارتز را خواند.

دارتز، چهاردهمین مردی بود که عاشق پرنسس شده بود. پرنسس در ادامه از رازی سخن گفت. رازی که دارتز نتیجه می گیرد که پرنسس هفده ساله قربانیِ نیتِ شوم مادرش (دوشس دوکسل) شده که وی را به عقد فاسق خودش درآورده است و می گوید مردانی را دوست داشته که شایسته ی عشقش نبوده اند. دارتز رفته رفته عشقی بی حد و حصر به این زن توانمند در خود احساس می کند. نبوغِ پرنسس در آن است که زندگی را از نو بازنویسی می کند و نسخه ی جدیدی از خود ارائه می دهد. او همچنین رمان نویسی زبردست، دروغی راست نما را به دارتز می باوراند و دارتز، که خود رمان نویس است، اعتقاد دارد که پرنسس در چارچوب آداب و مناسبات تنگ نظرانه آن دوران نمی گنجد.

رمان «رازهای پرنسس دوکادینیان، طنز تلخ و یک کمدی اخلاقی است. زنی که در ابتدای دهه ی چهل زندگی اش به دروغ لقب جدیدی با عنوان «پرنسس دوکادینیان» معرفی می کند و موفق می شود خود را زنی نجیب و پاک جا بزند و در نهایت دارتز، چهاردهمین عاشقش را بفریبد. و آنچنان با مهارت دروغ ها را راست جلوه دهد. به قول اِولین هانسکا، از زنان اشرافی لهستانی الاصل: «دروغ هایی مصلحتی و ضروری که عشق توجیه گر آن است.» (صفحه ۸ کتاب)

مریم خراسانی مترجم کتاب در مقدمه ی این کتاب می نویسد: «این کتاب، تنها اثر از مجموعه آثار کمدی انسانی است که به پایانی خوش می انجامد. واپسین جمله ی داستان اما چرخشی دارد غافلگیر کننده و تفکر برانگیز.»

بالزاک در توصیف جزئیات مانند یک نقاش زبردست، شخصیت های داستانی اش را با آوردنِ کلمات و واژه ها روی کاغذ می کشید. آنچنان زیبا که خواننده به راحتی می تواند ظاهر و رفتار شخصیت های داستانی بالزاک را در مقابل چشمانش تجسم کند و نکته ای را از نگاه بیننده پنهان نماند:

«گرم تماشای انحنای کمر باریک او بود که به زیبایی در نرمی مبل فرو رفته بود، و نگاهش می گشت روی چین و شِکَن پیراهن او، آن چین ظریف و زیبایی که روی فنر سینه بندش در بالای سینه ها در پیچ و تاب بود، این نیم تنه ی فنردارِ کاملا چسبان زنانه، ابداعی بس جسورانه بود در زمینه ی لباس که تنها برازنده ی کمری نسبتا لاغر است تا بالاتنه را ظریف و زیبا جلوه دهد و چیزی را از نگاه بیننده پنهان ندارد.» (صفحه ۵۱ کتاب)

«به آرامی چشم ها را به زیر افکند و پلک هایش را با حرکتی آکنده از شرم و حیایی بس شریف از هم گشود.» (صفحه ۶۰ کتاب)

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، کنجکاوی عاشقانه شخصیت های داستان را تبدیل به کنجکاوی روان شناختی و ادبی می کند. داستان درباره ی «زنان» به ویژه زنان اشرافی فرانسوی در اوایل قرن نوزدهم است. بالزاک این داستان را در سال ۱۸۳۹ نوشت. او در این داستان می خواست بداند زن اشرافی تا چه درجه بزرگ است و چگونه این زنان اشرافی، که متهم اند به سبک سری و سخت قلبی و خودخواهی، می توانند فرشته باشند. شاهدخت تاسف می خورد چرا زنان حقیر و بدبخت از اینکه زن آفریده شده اند، تاسف می خورند و دل شان می خواهد مرد باشند. او می گفت: «اگر صاحب اختیار بودم، باز هم زن بودن را بر می گزیدم.» زیرا برای شاهدخت خودخواه لذت بخش است که ببیند با نیروی خود مردان را به سوی اش می کشاند و آنها به پایش افتاده اند و مهمل می بافند و به خاطرش کارهایی احمقانه انجام می دهند.

بالزاک به حق «پدر رئالیسم فرانسه» نام گرفته است. رمان های فلسفی، تخیلی و شاعرانه در کارنامه ی او به چشم می خورد. اما آن چه بیش از همه رمان های بالزاک را پیشرو و برجسته می کند «رئالیسم مکاشفه گر» اوست. از این رو با تعمق در طبقات مختلف اجتماع، روان شناسی فردی و اجتماعی را گسترش می دهد.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته ی اونوره دو بالزاک با ترجمه مریم خراسانی توسط نشر چشمه زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۷ / اردیبهشت ۱۳۹۹

فراخوان برای انتشار کتاب

فراخوان برای انتشار مجموعه داستان از زنان نویسنده نیشابور

از داستان نویسان نیشابوری داخل و خارج از کشور دعوت می‌شود، حداکثر دو داستان خود را طبق مقررات زیر ارسال کنند:

موضوع داستان ها آزاد است.

داستان ها باید با نرم افزار word تایپ شده باشد؛ عنوان داستان، نام و نام خانوادگی، کد ملی و شماره همراه در صفحه‌ای جداگانه به همراه داستان ارسال شود.

داستان ها در دو مرحله انتخاب و بررسی می‌شوند (اسامی تیم انتخاب و بررسی بعدا اعلام می شود)

مهلت ارسال آثار : پایان اردیبهشت ۱۳۹۹ (تمدید نمی شود)

مصطفی بیان / دبیر انجمن داستان سیمرغ نیشابور

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

وقتی کتابِ «هیچ دوستی به جز کوهستان» را می خواندم، ناخودآگاه به یادِ رمانِ «رابینسون کروزوئه» اثر دانیل دِفو افتادم. این کتاب یک «خود زندگینامه» منحصر به فرد است. قهرمان داستان، که نام او بر این رمان نهاده شده، زندگی مرفه خود در بریتانیا را رها می‌کند و پس از اینکه از یک کشتی شکستگی جان سالم به در می‌برد، ۲۸ سال تمام را در یک جزیره و اغلب به تنهایی به گذران زندگی می‌پردازد تا آنکه زندگی یک بومی وحشی آن جزیره را نجات می دهد و نام «جمعه» بر وی می‌نهد. این دو مرد سرانجام آن جزیره را به مقصد بریتانیا ترک می‌کنند.

کتابِ بهروز بوچانی تا حدودی شبیه رمانِ «رابینسون کروزوئه» است. با این تفاوت که راوی ایرانی به ناچار و از سر جبر تصمیم به مهاجرت غیرقانونی می گیرد در حالی که شخصیت انگلیسی «دانیل دفو» نه سر اجبار بلکه بلکه از روی «اختیار» و تفریح و کنجکاوی دل به سفر دریایی می سپارد. هر دو گرفتار طوفان می شوند و کشتی های شان غرق می شود. هر دو به جزیره ای ناشناخته و مخوف پرت می شوند. و «مرگ» و «ترس» را تجربه می کنند. درونمایه هر دو داستان «ادبیات زندان» و «ادبیات استعماری» است. دانیل دفو استعمار گران انگلیسی قرن هجدهم میلادی را به تصویر می کشد و بهروز بوچانی استعماگران قرن بیست و یکم! گویا داستانِ زندان، مهاجرت و استعمارگری بعد از سیصد سال هنوز ادامه دارد.

نویسنده در ابتدای داستانش می نویسد: «پذیرفتنِ مرگ یک چیز است، به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ برود، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام، در جایی که فقط آب بود و آب. احساس می کردم مرگِ من در جایی اتفاق می افتد که به دنیا آمده ام، بالیده ام و زندگی کرده ام. باور کردنِ مرگ، هزاران کیلومتر دور از جایی که به آن تعلق داری، بسیار سخت است. این شکلِ مرگ یک جفای بزرگ و یک ستم محض است؛ ستمی که نباید هرگز اتفاق بیفتد و اگر هم بیفتد، برای من نباید.»

اما این اتفاق برای بهروز بوچانی افتاد! بهروز بوچانی، جوانِ کُرد و متولد سال ۱۳۶۲ . او در جنگ متولد شد. کنار غُرش هواپیماهای جنگی، تانک ها و موشک ها. بهروز فرزند جنگ، فرزند آتش، فرزند خاکستر و فرزند بلوط های کُردستان است. مادرش همیشه می گفت: «پسرم، تو در سالِ فرارفرار به دنیا آمدی.»!

او به ناچار ایران را به مقصد استرالیا ترک کرد، قایقِ غیرقانونی شان در نبرد با امواج عصبانی و ترسناک اقیانوس غرق شد و در اقدام بعدی به دستِ گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجرانِ دیگر به جزیره مانوس فرستاده شد. مانوس، ناکجاآبادی که حقِ خروج از آن را نداشتند و شبیه یک تبعیدگاه مخوف بود.

سرنوشتِ نویسنده به حضور مرگ گره خورده بود و هیچ راهی جز پذیرفتنش نداشت. برای لحظاتی در عمیق ترین جای وجودش دست به جست و جویی بزرگ زد تا بلکه چیزی خداگونه بیابد و به آن چنگ بزند: «اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی؛ چیزی شبیه به خود زندگی و عین زندگی.» (صفحه ۲۹ کتاب)

نویسنده در این سفر تنها نبود. دورتادورش را آدم هایی گرفته بودند که ذهن هر کدام شان پُر بود از رویاها و تصویرهایی زیبا، البته خودشان شکسته و آشفته بودند. آدم هایی از ملل با آیین های مختلف. رنگ و نژاد مختلف. گویا همه ی خاورمیانه ی جنگ زده در سفر همراه نویسنده بودند. از ایرانی، عراقی، سریلانکایی و غیره. گاهی وقت ها در این سفر به اجبار، نظام خانواده در شرایط بحران می پاشید. گویا فراموش کرده بودند: مردها در آغوش زن های مردم و بچه ها روی سینه و شکم های غریبه ها. گویا این سرشت مهاجرت اجباری و غیرقانونی است. حتی در شرایط خطر. (متن کتاب)

نویسنده برای رسیدن به سرزمین خوشبختی باید از اقیانوس بگذرد. باید خطر را با جان و دل بپذیرد. باید امواج پُرخروشان و خطر غرق شدن و خورده شدن توسط کوسه ها را بپذیرد. باید با مرگ یا ترس رودررو شود. باید درک عمیقی از این مفاهیم پیدا کند. اقیانوس این فرصت را به او و همسفرانش می دهد تا مرگ و ترس را از نزدیک تجربه کنند. آیا او انسانِ شجاعی است؟ انسانِ شجاع چگونه انسانی است؟

«شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد…. شجاعت پیوند عمیقی با ناامیدی دارد….» (صفحه ۵۹ کتاب)

راوی قصه ی ما یک جوانِ سی ساله است. او مجبور است در آغازِ دهه ی سی زندگی اش طعم تلخِ مهاجرت را بچشد. او مجبور است ترس و مرگ را تجربه کند. او مجبور است از ایران برود: «سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه می توانستم بیاورم جز یک کتاب شعر…. شاید سبک بارترین و بی چیرترین مهاجرِ تاریخ همه ی سفرهای دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباس های تنم و یک کتاب شعر.» (صفحه ۶۲ کتاب)

مانوس کجاست؟ جزیره ای مخوف در وسط اقیانوس آرام. بعد از غرق شدن در دریا و بازداشت توسط گارد نیروی دریایی استرالیا، آنها را به جزیره مانوس منتقل کردند. جزیره ای شبیه داستان هایی که در کودکی و نوجوانی خوانده ایم. پشه مالاریا، درخت های طویل، انسان های آدم خوار، پشه هاس استوایی و موجوداتی ناشناخته و قاتل. آیا مانوس جزیره ای منحوس و جهنمی بود؟ نمی توانستند مقاومت کنند. مقاومت آنها نمی توانست سیاستِ استعماری دولتِ تازه نفسی را که تازه به قدرت رسیده بود تغییر دهد. افسران استرالیایی با تنفر به مهاجران نگاه می کردند. نگاه شان آمیزه ای از تحقیر، حسادت و خون خواری در خود داشت. سیستمِ حاکم بر زندان اساسا برای تولید رنج ایجاد شده بود: «افسران استرالیایی این پناهنده های زندانی را دشمنانِ بی نام و نشانی می دانستند که با قایق به کشورشان حمله کرده اند.» (صفحه ۹۹ کتاب)

حالا مسیر داستان تغییر می کند. عذاب و سختی هولناک در یک زندان. هر یک از آنها شماره داشتند و با شماره صدای شان می کردند. «اِم ای جی ۴۵» شماره ی راوی قصه ی ما است. بایستی اسمش را فراموش می کرد. اسم که بخشی از هویت انسان است در همان ابتدای ورود به جزیره از آنها گرفتند و شماره دادند. دیگر اسم، کاربردی نداشت. چاره ای نداشتند و باید می پذرفتند.

در کنار شخصیت راوی، با شخصیت های دیگری آشنا می شویم که هر کدام بر اساس ویژگی اخلاقی و ظاهری در این اردوگاه نامگذاری شدند. مثلا آقای نخست وزیر، به خاطر قانونمداری اش، میثم فاحشه به خاطر لوده بازی ها و استعداد عجیب در جمع کردنِ بچه ها، آقای گاو به خاطر پُرخوری و علاقه اش به خوردن، پدرِ بچه چند ماهه و آقای قهرمان. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشتند. درونمایه تمام قصه های این آدم ها، رنج و سختی و جبر بود. جبری که ناخواسته آنها را مجبور کرد تا تصمیم به مهاجرت غیرقانونی بگیرند و در نهایت به مانوس تبعید شوند!

سرتاسر کمپ با حصارهای کوتاه، نزدیک چهارصد نفر در مساحتی کم تر از یک زمین فوتبال. چهارصد آدمِ نر. هر کدام متعلق به سرزمین و فرهنگ خاص. باید بتوانند با هم کنار بیایند. آنها یک مشت انسان معمولی بودند که به هیچ جُرمی زندانی شده بودند.

نداشتن احساس کرامت انسانی، خُرد شدن و حقارتِ غرور یک انسان، نصب دوربین در سرویس بهداشتی، لباس های گل و گشاد و یک رنگ با دمپایی های لاانگشتی، عدم نظافت و دسترسی به دارو و پزشک، عدم دسترسی به وکیل و مراجع قانونی و بین المللی. زندانِ مانوس، با قوانین ریز و درشتش، طوری طراحی شده بود که زندانی ها از یکدیگر متنفر شوند: «شکنجه ی زندانی به وسیله ی زندانی های دیگر؛ و این جزئی از روح زندان است.» (صفحه ۱۱۸ کتاب)

زندانی ها ناامیدانه در گفتنِ رکیک ترین فحش ها با هم در حال رقابت بودند. گویی کسی که با صدای بلندتری فحش بدهد شجاع تر بود. این بخشی از هویت بعضی از زندانی ها بود که در شرایط بحرانی که زندانی ها در یک نقطه جمع می شدند با فریادهای بیهوده نرینگی، و به زعم خودشان شجاعت شان، را به نمایش بگذارند. (صفحه ۱۲۴ کتاب)

آی اچ ام اس (خدمات دارو و سلامت بین المللی) این گونه بود؛ مریض ها را معتاد می کرد. به همین سادگی آنها را به سوی خود می کشد، احساس نیاز.» (صفحه ۲۱۴ کتاب)

در زندانِ مانوس، مترجم، انسان بیهوده و بی اختیاری بود. چون حق نداشت ساده ترین احساساتش را نشان دهد. (صفحه ۲۱۸ کتاب)

واقعا شگفت انگیز است.  به همین سادگی دولت استرالیا در وسط جزیره، درختان را قطع کرده بود و جای شان زندان ساخته بود. زندان برای آدم هایی که به اجبار زادگاه شان را ترک می کنند و ترس و مرگ را به جان می خرند تا خود را به سرزمینی آزاد برسانند تا آزادانه زندگی کنند. اما آنها را بازداشت می کند و به بدترین شکل و برخلاف کرامات انسانی با آنها برخورد می کند. واقعا جرم آنها چه بود و چرا باید زندانی می شدند؟ چرا باید برای مدت طولانی بدون برگزاری دادگاه و حقِ داشتنِ وکیل در زندان نگهداری شوند؟ لااقل اخراج شان می کرد! با خواندنِ کتاب بهروز بوچانی می توانیم به تفکر پوچ و استعماری دولتمردان استرالیایی پی ببریم.

و سخن آخر، این کتاب سعی دارد «قصه ی زندان»، «قصه ی استعماگری» و «قصه ی مهاجرت های غیرقانونی» را روایت کند. این کتاب برگزیده ی جایزه ادبی ویکتوریا، مهمترین و گران ترین جایزه ادبی استرالیا شد که توسط دولت ویکتوریا تاسیس شده است که خود گویای یک طنز تلخ است!

خودزندگینامه «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی به همت نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ وارد بازار کتاب شد. 

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۶ / فروردین ۱۳۹۹

امیرارسلان نامدار، آخرین محصول سنت نقالی ایرانی

امیرارسلان نامدار، آخرین محصول سنت نقالی ایرانی

با نگاهی به کتاب «از قصه به رمان، بررسی امیرارسلان» نوشته ی دکتر هادی یاوری

در میان داستان های عامیانه فارسی، سه کتابِ «حسین کُرد»، «رستم نامه» و «امیرارسلان» از شهرت بیشتری برخوردار هستند و در میان این سه داستان، «امیرارسلان» از مشهورترین آنها است. این اثر که آخرین محصول سنت نقالی ایرانی است، موقعیتی استثنایی دارد چرا که تنها قصه ی بلند عامیانه ای است که از آفریننده، مخاطب، کاتب، شرایط و زمان و مکان آفرینش آن دقیقا آگاهیم.

این اثر ادبی با توجه به موقعیتِ زمانی (به فاصله ی کمتر از سی سال از آغاز دوره ی مشروطیت)، منحصر به فرد بودن، از نظر اطلاعات و بهره های ادبی، فرهنگی و اجتماعی و تاریخی حائز اهمیت است. این داستان، نماینده ی گذار از سنتی است که در ادبیات فارسی دست کم هفتصد سال (از سمک عیار تا امیرارسلان) سابقه ی مکتوب دارد. لذا در تدوین و ترسیم تحولات ادبیات داستانی ایران، توجه به این چرخش گاه و مرحله ی گذر از نقالی و داستان سرایی سنتی به رمان نویسی که امیرارسلان در آن از اولین و برجسته ترین نمونه هاست و توجه به جنبه های مختلف این اثر مخصوصا ماهیت انتقالی اش در ترسیم مسیر این تحول به ویژه به لحاظ زمانی بسیار اهمیت دارد.

رضا براهنی، داستان نویس، منتقد، مدرس داستان و شاعر: «تمام داستان های دوران قبل از مشروطیت در ایران و دوران قبل از قرن هجدهم در اروپا» را «حکایت» می نامد. سه علت برای حکایت نامیدنِ این آثار ذکر می کند: ۱ – تفننی هستند، ۲ – با مصالح اولیه داستان (حوادث، اعمال، افکار و موقعیت زمانی قهرمانان) به صورت هنرمندانه رفتار نشده است، ۳ – الگوی داستان از بینش عمیق داستان نویس سرچشمه نمی گیرد. براهنی در چندین مورد امیرارسلان را رمانس یا «قصه ی خیالی» می خواند.

جمال میرصادقی، داستان نویس و مدرس داستان مانند براهنی ایر اثر ادبی را ماهیت تخیلی می نامد. و در تعریف قصه می گوید: «معمولا به آثاری که در آنها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین آدم ها و شخصیت ها است، قصه می گویند.» میرصادقی مانند براهنی دوره ی مشروطه را به عنوان ساخصی مهم در تغییر ادبیات داستانی فرض می کند.

نکته مهم این است که از لحاظ ارزش گذاری، دو نوع رسم قصه گویی در تاریخ وجود دارد: رسم قصه گویی برای سلطان و رسم قصه گویی برای مردم بازار. قصه ی امیرارسلان در دسته ی اول، «قصه گویی برای سلطان» قرار دارد. زیرا امیرارسلان، محصول ادبی دورانِ ناصرالدین شاه قاجار است. نقیب الممالک (قصه گو)، هم راستا با پسند ناصرالدین شاه، قهرمان قصه ی خود را به مخاطب شبیه می کرد. در واقع این خواسته ی ناصرالدین شاه بوده است که نقیب الممالک ذهن خیال پرداز او را با روایت های تخیلی و شگفت سیراب کند؛ و همین روحیه ی ناصر الدین شاه است که بعدها او را شیفته ی گوش سپردن به قصه های عامیانه می کند و زمینه ساز خلق «امیرارسلان» می شود.

ناصر الدین شاه، آدابی خاص برای شنیدن این قصه ها داشته است. درباره ی آداب قصه گویی در خوابگاه ناصرالدین شاه آمده است:

«خوابگاه ناصرالدین شاه در وسط فضای اندرون واقع بود. بنای مزبور دو طبقه و اتاق خواب در طبقه ی فوقانی قرار داشت. از این اتاق سه در به سه اتاق مجاور باز می شد. یک اتاق مختص به کشیک چیان بود. ناظم السلطنه میرشکار و ساری اصلان کشیک چی بودند و هر شب یک تن از آنان با چهار نفر سرباز پاس می دادند. اتاق دیگر مخصوص خواجه سرایان کشیک بود که به نوبت عوض می شدند و بالاخره اتاق سوم به نقال و نوازندگان اختصاص داشت. نقال، نقیب الممالک بود و نوازندگان عبارت بودند از سرورالملک، آقا غلامحسین، اسماعیل خان و جواد خان که به ترتیب در فن نواختن سنتور، تار و کمانچه استاد و سرآمد زمان خود بودند.

چون شاه در بستر می رفت، نخستین نوازنده ای که نوبتش بود نرم نرمک آهنگ های مناسب می نواخت. آنگاه نقیب الممالک، داستان سرایی، آغاز می کرد تا شاه را خواب در رباید. بنا به تقاضای موضوع هر جا که لازم بود اشعاری مناسب خوانده شود، نقیب الممالک به آواز دو دانگ می خواند و نوازنده با ساز او را همراهی می کرد. داستان های امیرارسلان از تراوشات مخیّله نقیب الممالک است که پسند خاطر مبارک شاه افتاده بود و سالی یک بار هنگام خواب برای او تکرار می شد. چون شب ها نقیب الممالک به داستان سرایی می نشست، فخرالدّوله با لوازم نوشتن پشت در نیمه باز اتاق خواجه سرایان جا می گزید و گفته های نقّال باشی را می نوشت. این کار شاه را خوش آمده بود و اوقاتی که فخرالدّوله در خانه ی خود به سر می برد، امر می کرد که قصه های دیگر گفته شود تا او از نوشتن باز نماند.»

البته ظاهرا این قصه گویی منحصر به شبانگاه و خوابگاه ناصرالدین شاه نبوده است. ناصرالدین شاه، شاه ادیب و ادب پروری بوده است. از او دیوان شعر و سفرنامه های متعددی به جا مانده است. همچنین ذوق و استعداد او در عالم داستان نویسی اثبات شده است. در دوران سلطنت پنجاه ساله او، چاپخانه، تاسیس مدرسه (مانند دارالفنون)، اعزام دانشجو به خارج از کشور، انتشار روزنامه و ترجمه آثار ادبی و غیر ادبی (مانند رمان های کُنت مونت کریستو و دُن کیشوت) به اوج رسید. در تایید این نکته گفتگویی از اعتمادالسلطنه و ناصرالدین شاه که در روزنامه ی خاطرات ثبت شده گواه روشنی است:

«من (اعتماد السلطنه) می خواستم تمجیدی کنم عرض کردم در سلطنت فتحعلی شاه کاغذی ناپلئون اول به فتحعلی شاه نوشته بود در مساله ی مهمی و کسی نبود ترجمه کند، همان طور سر بسته پس فرستاده شد. حالا چهار پنج هزار نفر در تهران فرانسه دان هستند.»

یکی از مهم ترین دلایل توفیق امیرارسلان در جذب مخاطب، «زبان» این اثر ادبی است. زبانِ امیرارسلان، ساده، روان با توصیفات فراوان است. توصیفاتی در وصف ظاهر پهلوانان، اژدها، رزم و بزم، شخصیت پردازی، حالات و رفتار و روز و شب. به عنوان مثال در وصف معشوق می گوید:

«چشمش به پانزده ساله دختری افتاد که تا آسمان سایه بر زمین انداخته از حسن و جمال و رعنایی و زیبایی و قد و ترکیب و شکل و شمایل و گِل و نمک و دلبری مادرِ دَهر قرینه اش را به وجود نیاورده! در قد و ترکیب و زلف و خال و چشم و ابرو و لب و دهن و چاه زنخدان و بیاض گردن و کمند گیسوان و باریکی میان در این کره ی ارض لنگه و شبیه ندارد.»

از دیگر دلایل جذابیت این داستان، درون مایه های این داستان است. مضامین مکرر و روایت های عامیانه، ایرانی و عاشقانه. بی شک یکی از دلایل جاذبه ی امیرارسلان، روایت های عامیانه ی مشابه ایرانی و شرقی با محوریت حوادث عاشقانه است.

یکی دیگر از نقاط قوت امیرارسالان، سفر قهرمان به سرزمین های مختلف است. ناصرالدین شاه علاقه زیادی به سفر داشت به همین دلیل بعضی جلوه های برجسته توصیفاتی نقیب الممالک از سفر به ویژه سفر به فرنگ را دارد؛ مثلا آنجا که امیرارسلان در باغ فازهر است یا وصف تماشاخانه و چای و قهوه و قلیان دادن، جشن عروسی امیرهوشنگ و فرخ لقا، چراغانی شهر و شادی مردم، اجرای نمایش در تماشاخانه و چیدن میز و صندلی در آن، چیدن آتش بازی، لباس فرنگی و آرایش فرنگی.

نکته ی مهم این است که در واقع اثری چون «امیرارسلان» را نمی توان یک حادثه ی ادبی، اگر بتوان به وجود چنین امری قائل بود، دانست. نقیب الممالک اگر حمایت کننده ای مانند ناصرالدین شاه نمی داشت، نهیاتا باز هم اثری در حد و اندازه ی «ملک جمشید» خلق می کرد. ناصرالدین شاه همان نقشی را در تعالی ادبیات داستانی ایفا کرد که شاهان ادب پرور سامانی و غزنوی در ادبیات مدحی داشتند. با این تفاوت که در مورد ناصرالدین شاه به یقین می دانیم که شخص مایه ور بوده است و همین مساله باعث شده است که کار نقیب الممالک در قصه گویی دشوار بشود و نهایتا به خلق اثری همچون «امیرارسلان» بیانجامد.

کتاب «از قصه به رمان، بررسی امیرارسلان» نوشته دکتر هادی یاوری توسط نشر سخن در ۲۶۰ صفحه منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۵ / اسفند ۹۸

گفت و گو با مریوان حلبچه ای مترجم مطرح ادبیات کُرد

گفت و گو با مریوان حلبچه ای مترجم مطرح ادبیات کُرد

به بهانه ی حضورش در نیشابور

پیوند ذهنی مخاطب ایرانی و مخاطب كُرد زبان ریشه تاریخی دارد و به چند قرن پیش بر می‌گردد. شاعران كلاسیک كُرد از چند قرن پیش در كنار زبان كُردی، اشعارشان را به زبان فارسی سروده‌اند. از آن زمان تا به امروز ادبیات دو ملت و مخاطبان آن ارتباط تنگاتنگی با هم داشته اند. تا اوایل دهه ی شصت، ترجمه های خیلی ضعیف و ناقص از آثار معاصر ایرانی منتشر می شد. به همین دلیل تصویر درستی از شعر معاصر ایران در اقلیم کردستان عراق منتشر نشده بود. ترجمه های «مریوان حلبچه ای» باعث شد شعر معاصر و ادبیات داستانی فارسی مورد استقبال مخاطبان کُرد زبان قرار بگیرد.

این مترجم ادبیات کُرد با اشاره به جشنواره بین المللی ادبی «گه لاویژ» (گلاویژ) گفت: «ما در یک دوره ۳۰۰ شخصیت برجسته از ادیبان، شاعران، مترجمان و منتقدان ایرانی، اقلیم کردستان و کشورهای مختلف جهان در سلیمانیه دعوت کردیم و در آن‌ جا برنامه های شعرخوانی، نقد و بررسی و داستان‌ خوانی داشته‌ایم. این نوع دیدارها و برنامه‌های فردی و گروهی می‌تواند بسیار موثر باشد. همچنین یک دوره دبیر فستیوال بین المللی تئاتر اربیل بخش تئاتر و سینمای ایران بودم. زبان کُردی و زبان فارسی، زبان مادری من هستند. این دو زبان به هم خیلی نزدیک هستند. ما باید با استفاده از این دو زبان و همسایگی جغرافیایی، ارتباطات فرهنگی مان را بیش از پیش گسترش بدهیم.»

مریوان حلبچه ای در مورد پیوند فرهنگی – ادبی کُرد با فارس می گوید: «نزدیكی فرهنگی كُرد با فارس، بسیار بیشتر از نزدیكی و ارتباط فرهنگی دیگر ملت‌هاست. طبیعی ‌است مخاطبین كُرد زبان چه در كردستان عراق و چه در هر جای دیگر دنیا، از علاقه‌مندان و دوستداران ادبیات فارسی باشند. در دوران معاصر، آثار شاعران و نویسندگان كُرد بیشتر از هر كشوری و هر جای دیگری در ایران استقبال می‌شود. ادبیات ما در رابطه با ادبیات فارسی و دیگر زبان‌ها، رابطه تنگاتنگ و دایمی دارد، از این روست كه می‌تواند بیشتر رشد كند.»

مریوان حلبچه ای در کنار ترجمه ی آثار ادبیات کُرد، آثار برخی نویسندگان فارسی زبان مانند بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی، و شاعران مطرحی چون فروغ فرخزاد، شمس لنگرودی، احمدرضا احمدی و سهراب سپهری را به کُردی برگردانده است.

شامگاه پانزدهم دی ماه، «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» میزبان یکی از مترجمان مطرح کشور بود. «مریوان حلبچه ای»، مترجم ادبیات کُرد است که ترجمه ی آثار نویسندگان مطرحی چون «بختیار علی» و «شیرزاد حسن» را در سال های گذشته توسط نشر چشمه و ثالث منتشر کرده است. این مترجم کُرد زبان که به همراه دوستان عزیز و نویسنده حسین لعل بذری و لیلا صبوحی به نیشابور سفر کرده بودند در ابتدای این نشست ادبی از شوق سفر به نیشابور سخن گفت: «نیشابور در عراق و کردستان بسیار محبوب است. وقتی بورخس نویسنده و شاعر مطرح آرژانتینی این شهر را ستایش می کند، بسیار و بسیار لذت می برم و چقدر خوشحالم که توانستم برای اولین بار به شهر عطار و خیام بیایم و نمی توانم احساسات درونی ام را که امروز در جمع شما هستم ابراز کنم.»

مریوان حلبچه ای مترجم رمان های مطرحی همچون «حصار و سگ های پدرم» اثر شیرزاد حسن، «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی، «دریاس و جسدها» اثر بختیار علی و «حاشیه نشین های اروپا» اثر فرهاد پیربال است. او در حلبچه به دنیا آمده است و در ۸ سالگی به همراه خانواده به ایران مهاجرت می کند. دو سال در اردوگاه آوارگان حلبچه در کرمانشاه زندگی می کند. در ۱۴ سالگی به تهران می آید و از این سن کار در تهران را شروع می کند. از ۱۸ سالگی به صورت حرفه ای ترجمه کُردی به فارسی را شروع می کند. اولین کتابش، ترجمه رمان «حصار و سگ های پدرم» بود که به گفته ی خودش بعد از پنج سال انتظار در دولت اصلاحات با حذف تعدادی از صفحه های کتاب توسط نشر چشمه منتشر شد. این کتاب، اولین رمان کُردی در ایران بود که به فارسی ترجمه شده بود. تا آن زمان، اشعار کُردی از شاعران مطرحی مانند «شیر کوه بی کس» به فارسی ترجمه می شد و انتشار این رمان، نویدی بود برای معرفی ادبیات داستانی کُرد در ایران. رمان در مدت زمان کوتاه مورد استقبال قرار گرفت و در سال ۱۳۸۴ چندین بار توسط نشر چشمه چاپ شد. اما بعدها به دلایلی جلوی چاپ این کتاب را گرفتند تا اینکه بعد از چهارده سال، تابستان امسال چاپ جدیدی از آن توسط نشر چشمه منتشر شد.

مریوان حلبچه ای از سانسور و ممیزی کتاب بسیار گله می کند و می گوید: «رمان آخرین انار دنیا بعد از شش سال و غروب پروانه بعد از هجده سال اجازه ی انتشار آن را دادند! در این دو دهه فعالیت، ده ها رمان، مجموعه داستان، نمایشنامه و شعر ترجمه کرده ام که ۱۰ کتاب هنوز اجازه ی انتشار آن صادر نشده است و آرزو دارم آن کتاب ها چاپ شوند.» او اشاره می کند: «رمان حصار و سگ های پدرم، دوازده سال در رژیم بعث عراق اجازه ی چاپ نداشت اما بعد از جنگ و سقوط صدام، دیگر شاهد ممیزی و سانسور در کردستان عراق نیستیم و کتاب ها خیلی زود منتشر می شوند و اکثر آنها جوایز معتبر جهانی می گیرند و به زبان های مختلف منتشر می شوند.»

به او می گویم: رمان آخرین انار دنیا را سال ۹۵ و رمان حصار و سگ های پدرم را امسال خواندم. این دو رمان رئالیسم جادویی و سورئال هستند. معتقدم که رئالیسم جادویی سبک مارکز با رمان های گونترگراس و رمان رود راوی ابوتراب خسروی در ایران متفاوت است. که همه ی آنها در برهه های تاریخی و زیستگاه متفاوت زیسته اند و تحولاتی شخصی را تجربه کرده اند که به نظر خودشان آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا کرده اند. بختیار علی و شیرزاد حسن هم بر اساس تجربه و زیستگاه خودشان این داستان ها را نوشته اند. درون مایه این داستان ها، اعتراض است. نویسنده در رمان آخرین انار دنیا به زیبایی می نویسد: «آدم ها همیشه برای بیان آزادی هاشان شتاب دارند. و مضمون این جمله را در رمان حصار و سگ های پدرم می بینیم.»

مریوان حلبچه ای پاسخ می دهد: «خوانندگانی که از آثار جمالزاده و جلال آل احمد لذت می برند نمی توانند با خواندنِ رمانِ ملکوت اثر بهرام صادقی و یا بوف کور اثر صادق هدایت ارتباط برقرار کنند و لذت ببرند. رمان های بختیار علی و شیرزاد حسن، سخت خوان هستند و ژانرشان متفاوت و شاید خیلی خوانندگان فارسی زبان از خواندنِ این رمان ها لذت نبرند. اما این رمان ها در مدت زمان کوتاه چندین بار تجدید چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت. دکتر محمد صنعتی در نقدی سی صفحه ای حصار و سگ های پدرم – فرهنگ و روان کاوی با اشاره به داستان سهراب در شاهنامه فردوسی و اهمیت آن در شکسپیر، رمان حصار و سگ های پدرم را به عنوان شاهکار ادبی معرفی کرده است. همچنین این رمان و رمان آخرین انار دنیا، به فرهنگ کهن ایرانی و فرهنگ شرقی اشاره کرده است و حتی از قصه های نظامی گنجوی بهره برده است.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه آفتاب صبح نیشابور / شماره ۷۵ / شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸

دورهمی داستان نویسان نیشابوری در شبِ روز جهانی داستان

شامگاه سه شنبه ۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۸ ، کتابکده امید و اندیشه، میزبان داستان نویسان، نوقلمان و علاقه مندان به داستان بود. به بهانه ی «روز جهانی داستان» و به همت «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» همچون چهار سال گذشته نشست داستان با حضور داستان نویسان مطرح شهرستان، نوقلمان و علاقه مندان به داستان برگزار شد. در این دورهمی ادبی، محسن درجزی، مرتضی فخری و مجید نصرآبادی حضور داشتند. همچنین آریاناز برجی، سیده حدیث میرفیضی و پونه شاهی به خوانش داستان های جدید خود پرداختند.

مصطفی بیان، مرتضی فخری، مجید نصرآبادی، محسن درجزی و پونه شاهی
مصطفی بیان، مرتضی فخری، مجید نصرآبادی، محسن درجزی و پونه شاهی

همیشه معتقد بوده ام، داستان است که ما را دور یک میز جمع می کند تا گفت و گو کنیم. گفت و گو و میزهای نقد، باعث پیشرفت جوامع بشری می شود. نویسندگان آمده اند تا جهان تازه ای را پیش روی خوانندگان قرار بدهند. برای گشایش جهان تازه باید دورهمی های داستان و کتابخوانی تشکیل شود. تنها کارکرد و اهمیت نشست های داستان و کتاب همین است. مگر ماهیت و کارکرد داستان چیست؟ تنها راه نجات ما از بحران های سیاسی و اجتماعی این است که فقط داستان و کتاب بخوانیم.

مصطفی بیان / داستان نویس و موسس انجمن داستان سیمرغ نیشابور

۲۹ بهمن ۱۳۹۸

نشست دیدار و گفت و گو با صمد طاهری در نیشابور

نام صمد طاهری را اولین بار هنگامی شنیدم که جوایز ادبی «جلال آل احمد» و «احمد محمود» را در سال ۹۷ دریافت کرد. صمد طاهری، این دو جایزه ادبی را به خاطر نگارش مجموعه داستان «زخم شیر» گرفت. داستان های «زخم شیر» آنچنان من را مجذوب کرد که رمان جدیدش را با عنوان «برگ هیچ درختی» خریدم و یک نفس خواندم. طاهری، قصه گوی خوبی است. زبان و فضای داستان هایش ایرانی است. یک داستان ناب ایرانی. داستان هایی که خواننده را مجذوب دنیای خودش می کند. آدم های داستانش، آدم های جامعه ی ما هستند. کپی داستان های خارجی نیستند که فقط لباس ایرانی به تن داشته باشند و در شهرها و روستاهای داستان هایش راه بروند و ژست شبه ایرانی به خود بگیرند و شعار سر بدهند! گوشت و پوست آدم های داستانش، مالِ همین سرزمین اند. نخل هایش، جاده هایش، لهجه هایش، لباس هایش، دریا، آسمان و خاک.

امروز (جمعه ۱۸ بهمن ۹۸) میزبان صمد طاهری نازنین در نیشابور بودیم. مردی آرام، متین و مهربان. قدم های آهسته بر می داشت و صدایش گرم بود. دنبال جلب توجه نبود. بی نیاز بود. مردی بزرگ که فقط عاشق قصه گفتن است. لذتش، قصه است و کتاب. از داستان هایش و آدم هایش حرف زدیم. از بورخس گفت که شیفته نیشابور است. از عطار گفت و خیام. گفت بعد از چهل سال به نیشابور آمده است.

امروز به همت بچه های نیشابور و انجمن داستان سیمرغ، با حضور حسین لعل بذری، لیلا صبوحی، احمد ابوالفتحی، نفیسه مرادی، هادی تقی زاده و سروش مظفرمقدم نشستی به بهانه ی حضور صمد طاهری در نیشابور برگزار کردیم. دو ساعت درباره ی داستان صحبت کردیم و داستان شنیدیم.

مصطفی بیان / جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸