بایگانی دسته بندی ها: گفت و گو من با نویسنده ها

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه 29 بهمن 97
آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷

نوشتن برای زنان جولانگاه آزادی ست

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه «چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ»، شامگاه پنج شنبه چهارم بهمن ماه ۹۷ با حضور داستان نویسان، اصحاب قلم و اندیشه، فرماندار و رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی در سالن شماره دو پردیس سینمایی شهر فیروزه برگزار شد.

«چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» در سطح استان های شرق کشور و با مشارکت ۱۷۵ داستان نویس و داوری محمدجواد جزینی، نشاط داودی و مژگان مظفری برگزار شد. در این دوره، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و جایزه نقدی دو میلیون تومانی به داستان «پری خورجنّی» اثر مونا بدیعی جوان از مشهد تعلق گرفت و رتبه اول را کسب کرد.

مونا بدیعی جوان می گوید: «متولد شبی برفی در میانه ی نخستین ماه زمستان سال ۱۳۶۰ هستم. در مشهد متولد شدم به عنوان آخرین فرزند مادری که پُر بود از شعر و قصه و مثل و متل. مادرم شهرزاد دم به دم زندگی من بود و اونقدر برام قصه گفت که بالاخره من قصه نویس شدم. عشق به داستان های خارجی منو به خوندن مترجمی زبان فرانسه کشوند و عشق به ادبیات فارسی منو بر اون داشت که دوباره برم دانشگاه و ارشد ادبیات فارسی بخونم.»

«مونا بدیعی جوان»، دو مجموعه داستان به نام های «وقتی پری ها عاشق می­شوند» و «تمام سهم من از بابا» منتشر کرده است. همچنین در دو دوره جشنواره ملی «داستان ایرانی» رتبه سوم را از آن خود کرده است. از او در مورد آینده ادبیات داستانی ایران می پرسم. پاسخ می دهد: «حتما آینده ی ادبیات ایران روشنه. ادبیات در ایران همیشه درخشان بوده و جایگاه والایی داشته. یک پدیده ی ادبی سنگین و قوی، جایگاه خودشو سرانجام پیدا کرده حتی سال ها پس از مرگ پدید آورنده اش. در فیلم دلشدگان روانشاد علی حاتمی یه دیالوگ نابی گفته می­شه با این مضمون که: جان ادبیات ما از خون همین سهراب ­ها و طاهرهاست. طاهر به معنی پاک در کنار سهراب که نماد پاکی و بی گناهی است، نهاده می­شه و یک تصویر خیلی قشنگ از ادبیات می­ده. این دیالوگ همیشه در ذهن من هست و بهش ایمان دارم. جان ادبیات ایران؛ جان پدیدآورندگان پاکی هست که بر سر خلق اثرشون، دلشون خون می­شه و روحشون عرق می ریزه و تنشون فرسوده. این گونه آثار هستند که حتی اگر در زمان زندگی خالقشون گمنام بمونن، سرانجام روزی کسی پیدا می­شه که کشفشون کنه و در جایگاهی که حقشون هست بنشوندشون. حتی شاهنامه ی فردوسی هم از این سرنوشت جدا نبوده.»

می پرسم: «ما در جامعه ای زندگی می کنیم که چاپ کردنِ کتاب سخت شده و خواننده ی کتاب هم خیلی کم داریم. اما با این وجود می نویسیم و کتاب چاپ می کنیم.»

پاسخ می دهد: «در مورد آثاری که به چاپ می­رسه و عدم اقبال مخاطب نسبت به ادبیات امروز؛ به زعم من امروزه کتاب های زیادی چاپ می­شه و فراوانی امکانات این امتیاز رو داره که همه در هر جایی می­تونن از کلاس های داستان نویسی استفاده کنن. اگر سال ها پیش غلامحسین ساعدی دور ایران راه میفتاد که یه نویسنده­ی نو ظهور و خوب رو بشناسه و بشناسونه، حالا به کمک فناوری های دنیای مجازی و جشنواره­ ها این اتفاق میفته.­ اما این همگانی و فراوانی باعث شده که خیلی نانویسنده های خود نویسنده پندار وارد دنیای ادبیات بشن و شده با پول خودشون کتاب چاپ کنن تا نامی به دست بیارن. همین نانویسنده ها و همین فراوانی کتاب های کم مایه سبب می­شه که نویسنده های خوب و آثار خوب و پر مایه، گمنام بمونن. زیادی کتاب های چاپی مخاطب رو هم دلزده می­کنه. به نظر من باید جهت ممیزی ها عوض بشه، بجای رویارویی با واژگان باید با محتوای اثر رودرو شد. این که اگر یه اثر مشکل اروتیک یا واژگانی نداشته باشه پس قابلیت چاپ و پخش داره، یه اندیشه ی کاملا اشتباه هست. کتاب یعنی پرورشگاه و جولانگاه فکر و رویا. سازمانی که وظیفه ی دادن مجوز چاپ رو بر عهده داره باید با تفکری باز و بی طرفانه در مورد محتوای کتاب ها داوری کنه، باید با انگیزه­ی بالا بردن سطح سلیقه ­ی اجتماعی، آثار رو ممیزی و انتخاب کنه. بلایی که در چند سال گذشته سر سینما اومده اکنون دارن بر سر کتاب می­آرن. اونقدر فیلم­های بی­مایه و بی­ارزش ساخته شد که مخاطب از سینما نا امید شد و پناه برد به قلیون خونه­ها. ما در دوره­ی بازگشت ادبیات هم روزگارمون به سر می­بریم یعنی از آثار ارزشمند اسلاف بزرگمون رسیدیم به آثاری بی­مایه و پرتعداد. از کارهای خوب نویسندگانی همچون هدایت و چوبک و دانشور و ساعدی و معروفی و خیلی خوب های دیگر رسیدیم به انبوهی کتاب چاپ شده که بعد از خریدن و خوندنشون، حس می­کنی که هم پولت حروم شده و هم وقتت. کارهایی که کپی­های کمرنگ و ضعیفی هستند از آثار بزرگ و ارزشمند گذشته. اما در میان این انبوه بی­ارزش، اندک کارهای با ارزشی هم به چاپ می­رسه. مثلا کارهای خانم میرقدیری که سال ها پیش خوندم رو خیلی دوست دارم، یا کارهای آقای یادعلی و جولایی رو.»

می پرسم: «جایگاه زنان را در ادبیات داستانی ایران، چگونه ارزیابی می کنید؟»

پاسخ می دهد: «زنان در ادبیات ایران جایگاه خوبی دارن تا حدی که به نظر من می­تونن یک ژانر ادبی رو پایه گذاری ­کنن. جلسات داستان نویسی با حضور زنان هست که چراغش روشن مونده و می ­مونه، نوشتن برای زنان در جامعه ­ی در حال گذار مانده­ ی ایران، جولانگاه آزادیست. البته در همه ­ی دنیا، ادبیات برای زنان مجالی برای زیستن هست، برای زیستن در موقعیت ­هایی که از اون ­ها سلب شده. البته باید ما زنانی که می­خواهیم در این حیطه کار کنیم، تلاش و کوشش بیشتر بکنیم و رنجی بزرگتر از محدوده­ی زندگیمون رو به جان بخریم و فقط برای بهبود رنج­ های درونمون یا برون ریزی احساساتمون ننویسیم و به رسالتی که به عنوان یه زن نویسنده بر عهده داریم دید واقع گرایانه­تری داشته باشیم. باید به بهبود اوضاع اجتماع، نمایش زخم­های اجتماع و حتا بالا بردن سطح سلیقه­ ی مخاطب هم بیندیشیم.»

می پرسم: «فکر نویسنده شدن نخستین بار کی به ذهن تان خطور کرد؟»

پاسخ می دهد: «از بچگیم یادمه که مامانم خیلی برام کتاب و مجله می­خریدن، کتاب و مجله جزو جدایی­ ناپذیر خریدهای مامانم بود. البته بعد از خریده شدن، اجبار من به خوندن بود. یعنی هر مجله و کتابی که برای من خریداری می­شد باید می­خوندم. خود مامانم هم دنیایی از قصه و خاطره و ضرب المثل و شعر بودن و از صبح که من چشم می­گشودم تا شب با یک مثنوی گویا روبه رو بودم. سال اول راهنمایی بودم که مامانم منو بردن به یه کتابفروشی تو خیابون جنت (اونروزها جنت کتابفروشی­ های خوبی داشت و مثل اینروزها نیمه متروکه نبود) و به کتابفروش گفتن بهترین کتابت رو بده به دخترم. کتابفروش صد سال تنهایی رو به من داد. اولین باری که خوندمش برام سخت بود و نفهمیدش برا همین به نیمه نرسیده رهاش کردم. سال ها بعد که یکبار دیگه خوندمش، عاشقش شدم، بخشی از روحم شد. یک الگو برای بیرون داد اون همه قصه و داستان و شعر و مثلی شد که روزانه از مادرم می­شنیدم. و اینگونه بود که نوشتن منو شروع کرد و من دوباره متولد شدم، اینبار از واژگان و قصه­ های مادرم. ولی نوشتن از سال­ های دانشگاهی دوران لیسانس برای من جدی شد. وقتی که می­دیدم راحت­تر از بقیه همکلاسی هام می­تونم متون و اشعار زبان فرانسه رو به فارسی برگردونم. زبان فارسی برای من زبان مادریی بود که خیلی درش شناور بودم و خیلی برام ملموس بود و به آسانی و با تناسب، واژه ها رو کنار هم می­چیدم و می­تونستم القای معنی کنم. بر این شدم که بنویسم، در همون روزها آگهی جشنواره­ای به دستم رسید که در مشهد برگزار می­شد، با همون الگوهایی که در ذهنم نقش بسته بود نوشتم و جزو برگزیدگان جشنواره شدم. مامانم منو کلاس داستان نویسی ثبت نام کرد و هر هفته بردم کلاس. یعنی مامانم دست من دانشجو رو می­گرفت و می­برد کلاس داستان؛ از من مشتاق­تر بود به نویسنده شدنم. گرچه هنوز خودمو نویسنده نمی­دونم.»

می پرسم: «ریشه یک ایده چگونه از داستان هایتان در می آید؟»

پاسخ می دهد: «داستان­ ها و ایده ها، جایی در روح من متولد می­شن که نمی­دونم کجاست. یعنی تا حالا نشده من یه چیزی رو ببینم یا یه موضوعی رو بشنوم و اراده کنم در موردش بنویسم. بلکه این شخصیت های داستان ها هستند که من رو انتخاب می­کنن و به من می­گن که ما رو بنویس. معمولا هم با نخستین جمله ی آستانه ی داستان به سراغم می­آن. یعنی داستان ها منو انتخاب می­کنن و خودشونو به روح من می­رسونن و یهو اراده می­کنن که متولد شن، اصلا هم براشون مهم نیست من کجام یا چه حالی دارم؛ اونا می­خوان بیرون بریزن و من باید در خدمتشون باشم.»

می پرسم: «کمی هم درباره داستانِ پری خورجنّی حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده ی چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیشابور معرفی کرد.

پاسخ می دهد: «پری­ خورجنی هم خودش اومد. یه روز صبح با نام پری آدم از خواب بیدار شدم و دیدم که یه پری آبی درخشان من رو انتخاب کرده که بنویسمش. و این روزها هم امر کرده تبدیلش کنم به یه رمان. کلی شخصیت دیگه هم برداشته با خودش آورده و الان مدتیه که هر کدومشون یه گوشه اتاقم نشستن و زل زل منو تماشا می­کنن. خود پری که گلدون مرجانمو کرده به عنوان خونه­­ش و هر وقت می­رم به مرجان آب بدم می­بینم که یه تاج گل از گلای مرجان درست کرده و گذاشته رو سرش و از ترس عامو حبیب و دار و دسته­ش، لای خار و برگای مرجان پنهون شده. البته از من قول گرفته که جاشو لو ندم ولی شما که غریبه نیستین برا همین بهتون گفتم. برنامه آینده منم همینه دیگه به پری خورجنی قول دادم بنویسمش و تبدیلش کنم به رمان و در بین کارهای روزمره­م می­کوشم به قولی که بهش دادم عمل کنم و خودشو  آدمایی که از خورجنی برداشته با خودش آورده و توی اتاقم جا داده رو بنویسم.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

گفت و گو با فریده ترقی به بهانه انتشار کتاب جدیدش

گفت و گو با فریده ترقی به بهانه انتشار کتاب جدیدش

«فریده ترقی»، متولد آذر ماه ۱۳۴۷، شهرستان نیشابور و فارغ ‌التحصیل رشته شیمی از دانشگاه شیراز است. سال ۷۳ در شرکت آب و برق جزیره کیش استخدام شد و به مدت بیست سال ریاست آزمایشگاه شیمی را بر عهده داشت. داستان کوتاه «کلاغ مرده» اثر فریده ترقی جزء ده اثر برگزیده بنیاد شعر و ادبیات ایرانیان شناخته شد و به تبع آن در تور بزرگداشت «جلال آل احمد» توسط این بنیاد در شهریور ماه سال ۹۶ حضور یافت. داستان های «پشتیبان»، «وکالت بی ارزش» و «پنج شب در اتاق کرایه ای» از این بانوی نویسنده به ترتیب در اولین جایزه ملی خلیج فارس، سومین جایزه ملی داستان کوتاه عطران و سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ مورد تقدیر قرار گرفته شد.

مجموعه داستان «عبور از نقطه تلاقی» اثر فریده ترقی شامل پانزده داستان کوتاه، تابستان امسال توسط نشر عطران منتشر شد. به بهانه انتشار این کتاب، گفت و گویی با او انجام دادیم.

 

برای شروع گفتگو از رابطه‌تان با مقوله‌ی ادبیات داستانی شروع کنیم، داستان ‌نویسی از کی شروع شد؟

می‌شود گفت به ‌طور جدی از آذر ماه سال ۹۵ و با ورودم به انجمن داستان‌ نویسی کیش. هفته‌ای یک روز، جلساتی  زیر نظر آقای ابراهیم حسن بیگی در کتابخانه سنایی برگزار می‌شود که انگیزه و تشویقی شد برای نوشتن. در این جلسات هر دوشنبه کسانی که مایل به داستان نویسی هستند کنار هم جمع می‌شویم. داستان‌ ها خوانده شده و نقد می‌شوند؛ اما ارتباط من با ادبیات داستانی از کودکی شروع و ادامه داشته. من خیلی زیاد کتاب می‌خواندم چه در سنین پایین‌ تر که کانون پرورش فکری می‌ رفتم و چه بعدها در کتابخانه دکتر شریعتی نیشابور و می دانیم بیش از هفتاد درصد نوشتن به خوانش زیاد مرتبط هست. نوشته‌هایم قبل از بازنشستگی بیشتر خاطره نویسی یا دل نوشته ‌های کوتاه بودند و قالب داستانی نداشتند.

 

در زمانی که خودتان ادبیات را کشف می‌کردید و کتاب می‌خواندید، به نویسنده و نویسندگان مشخصی علاقه داشتید؟

من ده سالم بود که انقلاب شد؛ و بیشترین آشنایی ما با کتاب از آن زمان به بعد و متاثر از شرایط وقت بود. در آن سن در کنار داستان و رمان های نویسندگان شناخته‌ شده مثل «چارلز دیکنز» و «مارک تواین» و کتاب‌های کانون، کتاب‌های «صمد بهرنگی» زیاد خوانده می‌شد، از «ماهی سیاه کوچولو» تا «اولدوز و کلاغ‌ها»، «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» و … چند سال بعد در دبیرستان، کتاب ‌های دکتر علی شریعتی. من تمام کتاب‌ های ایشان را خوانده بودم و حتی کتاب‌ هایی را که لابه‌لای نوشته‌هایشان به آنها استناد می‌کردند را هم از کتابخانه می‌گرفتم می‌خواندم. کتاب‌هایی از دکارت، سارتر، سیمون دوبووار، نیکوس کازانتزاکیس، کتاب هایی مثل زوربای یونانی، آخرین وسوسه مسیح، کمدی الهی دانته و مسخ کافکا … یادم هست یک‌ بار خانمی که آنجا کتابدار بود با تعجب پرسید که این کتاب‌ ها را واقعا برای خودم امانت می‌گیرم؟ و اینکه خواندنشان برایم سنگین نیست!؟ البته در کنار آنها رمان‌ های معروف نویسنده‌های دیگر و کتاب ‌های تاریخی هم بود.

 

در مورد کتاب جدیدتان صحبت کنیم. محور موضوعی اکثر داستان‌ ها، حوزه‌ی زنان است. مثل داستان های «عبور از نقطه تلاقی»، «ایستگاه آخر» و یا قصه سلیمه و آسیه در داستان «پشتیبان» و یا قصه گلناز در «وکالت بی‌ارزش».

در واقع این یک اصل هست که شما وقتی می‌توانید در خصوص چیزی به ‌خوبی بنویسید که نسبت به آن اطلاع و اشراف کافی داشته باشید. درک احساسات و طرز برداشت و نگاه‌ های زنانه برای یک نویسنده زن به ‌مراتب راحت‌تر هست. به ‌کرات دیده‌ایم که حس و درک برخی چیزها، برای یک زن بدون هیچ توضیحی، واضح هست در حالی‌که برای یک مرد، همان موضوع، حتی با ارائه ادله باز هم چندان قبول دلچسبی ندارد، البته خلافش هم هست و مسلما آقایان هم در درد دل‌های مردانه ‌شان به این قضیه اعتقاد دارند که زن‌هایشان گاها رفتارها یا دیدگاه‌های آنها را درک نمی‌کنند. که باز می‌گردد به تفاوت این دو در ساختار آفرینش شان. به نظر من، زن‌ها راحت‌ تر ترک بر می‌دارند ولی دیرتر از هم می‌پاشند. نیچه می‌گوید: «هر آن‌ چه شما را نکشد باعث می‌شود قوی‌تر شوید» و نمی‌دانم خوشبختانه یا متاسفانه زن‌ها در برابر فشارهای زیاد زنده می‌مانند. یک‌بار پای صحبت یکی از بومیان جزیره نشسته بودم. خانم مسنی بود، شش فرزند داشت. کمی سوال‌ پیچ اش کردم، سر صحبتش باز شد و در چند ساعتی که با هم بودیم زندگی‌ای را به تصویر کشید که هر جمله‌اش برای از پا در آوردن خانواده‌ای بس بود و من در برگشت تمام مدت با خودم فکر می‌کردم که این زن هنوز زنده است و هنوز لبخند می‌زند! علت اینکه من در کتابم به موضوع زنان پرداختم این هست که به ‌طور معمول دیده‌ام وقتی یک زن، خودش شروع می‌کند از احساس و نگاه و آسیبی که دیده یا می‌بیند با دیگری، به خصوص مخاطب مرد صحبت کند چندان تاثیرگذار نیست یا جدی گرفته نمی‌شود. اما همان حرف‌ها از نگاه فردی دیگر، حداقل قابل‌ تامل هست.

 

داستان «عبور از نقطه تلاقی» را خیلی دوست دارم. در این داستان اشاره به حجاب اجباری، تعصب و مذهب می‌کنید.

این داستان، به قول دوستی یک داستان چند لایه هست، یک درد است. دختری که در خانواده‌ای آزاد و لاقید به دستورات اسلامی بزرگ‌ شده، در یک خواستگاری بی‌مقدمه، پسری را می‌بیند با رفتاری کاملا متفاوت با آنچه در اطرافیانش دیده و با آن خو گرفته و این ظاهر متفاوت، او را شیفته می‌کند. هیچ ‌کدام مذهب را با تعقل و تفکر انتخاب نکرده‌اند. درحالی‌ که می‌دانیم به‌ کرات در قرآن و در روایت به تفکر و اندیشه در انتخاب دین تاکید شده؛ و می‌دانیم اصول دین تقلید بردار نیست. باید متقاعد شد و پذیرفت؛ اما آنچه در جامعه نمود ظاهری دارد فروع دین است نه اصولش؛ و این‌جوری است که گاها، تظاهر به اسلام جای مسلمان واقعی بودن را می‌گیرد. در داستان، مذهب پسر ناشی از انتخاب آگاهانه نیست. زاده یک‌جور جبر و ترس از عدم مقبولیت در خانواده‌ای هست که رعایت ظواهر اسلامی را به‌دقت ارج می‌گذارند؛ که با ازدواج و تشکیل زندگی مستقل و دور شدن از آن محیط، متمایل به رفتاری دیگر می‌شود. نمونه همان ضرب‌المثل «آب نمی‌بیند وگر نه شناگر قابلی هست»؛ و دختر که شیفتگی به اسلام را از روی رفتارهای اولیه و ظاهری پسر گرفته. وقتی ظاهر متفاوت هر دوی‌شان را در آینه کنار هم می‌بیند. حس کسی را دارد که رودست‌ خورده، سرش کلاه رفته، کسی خودش را چیزی معرفی کرده که نبوده. درواقع او «بله» را به آدمی دروغین گفته؛ و این را وقتی می‌فهمد که بچه دارد، مادر است، مسئولیت دارد، تنها نیست تا هر وقت بخواهد برگردد یا از اول شروع کند. تصمیمش تاثیرگذار است بر روی زندگی کودکی که شدیدا به او وابسته است. آن سوال، «من چه چیزی را باید می‌دیدم که ندیدم؟» سوال مهمی است. خطاب به همه ی‌کسانی که روی ظاهر قضاوت می‌کنند.

 

در داستان‌های «پشتیبان» و «پنج شب در اتاق کرایه‌ای» اشاره‌ای تاریخی به حمله انگلیسی‌ها و مغول‌ها به ایران می‌شود. آیا مطالعات تاریخی دارید؟ آیا لزومی دارد نویسنده مطالعات تاریخی داشته باشد؟

بله؛ من مطالعات تاریخی دارم به خصوص در یک دوره‌ای رمان‌های تاریخی زیاد می‌خواندم، از حوادث داخل کشور تا سایر کشورها، به نظر من نه‌ تنها نویسنده‌ها که تمام مردم نیاز هست با تاریخ آشنا باشند. همه تقریبا با این جمله معروف «جرج سانتایانا»  آشنایی داریم: «ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم ‌به تکرار آن هستند». «ویلیام هنری والش»، تاریخ را بازگو کردن کلیه اعمال گذشته انسان می‌داند. به طوری که نه‌ تنها در جریان وقایع قرار می‌گیریم بلکه علت وقوع آن حوادث را باز می‌شناسیم. من یکی از بحث‌هایی را که معمولا به آن معترضم و در دستگاه ‌های آموزشی مطرح می‌کنم، عدم اهمیت دادن به تاریخ و مذهب به روش درست است. بچه‌ها در مدارس معمولا به این دو درس به چشم مبحثی اجباری یا سطحی نگاه می‌کنند. تاریخ در نگاهشان غیبت پشت سر مرده‌هاست درحالی‌که به قول دکتر علی شریعتی علم شدن انسان هست. فطرت، غرایز آدمی از ابتدا خلقت تا به امروزه تغییر نکرده به عبارتی انگیزه و خط دهنده رفتارهای بشری ثابت بوده، به‌ مرور زمان و با پیشرفت تکنولوژی فقط آرایه‌ها و تظاهرات بیرونی‌اش متفاوت شده. در داستان خلقت، قابیل و هابیل را به نیت تملک همسری که برای او در نظر گرفته نشده می‌کشد، می‌بینید حتی شکل ظاهری داستان تا به امروز بارها تکرار شده است. اگر تاریخ گفته نشود، تحلیل نشود، بارها و بارها اشتباهات تکرار خواهد شد، اشتباهاتی که بعضا تبعات بسیار وحشتناک و دراز مدتی خواهند داشت. یکی از دست آوردهای عدم اهمیت به تاریخ این هست که بچه‌های ما سال‌ها از آب‌ و خاک این کشور، دسترنج کشاورز و کارگر این خاک بهره می‌برند، می‌بالند، به شکوفایی علمی می‌رسند و در نهایت در جایی که باید مثمر ثمر باشند راهی کشورهای دیگر می‌شوند. البته من دلایلی مثل نبود کار یا امکان استفاده از امکانات پیشرفته و شرایط زندگی مرفه را می‌دانم و به‌ کرات همه شنیده‌ایم اما قبول کنید که ما در مدارس مان خواسته یا ناخواسته به بچه‌ها یاد داده‌ایم که باید از کشورشان متوقع باشند تا اینکه یادشان بدهیم برای آن کاری بکنند. وطن و تاریخ کشورشان را درست نشناسانده‌ایم و آسیب شناسی نکرده‌ایم، به آنها مسئول بودن در قبال سازندگی را یاد نداده‌ایم. ایران کشوری است که بلایا و مصائب زیادی را از سر گذرانده، به ‌کرات موردحمله و تجاوز قرارگرفته، شاهد کشتارهای فجیع و درگیری‌های بزرگ در جنگ ‌های ناخواسته شده، در حمله مغول به ایران می‌دانید که تمام آن هجوم وحشیانه از کشتن بی‌دلیل فرستاده تجاری مغول شروع شد. نسلی بی‌دلیل نابود شد، کتابخانه‌ها و کتب با ارزش از بین رفتند. مغول‌های وحشی بیابان ‌گرد سال‌ها در کشور حاکم شدند به بهای یک بی‌عقلی و بی‌سیاستی. ما تاوان‌های سنگینی بابت این‌طور تصمیم گیری ها پرداخته ایم. اگر در مباحث تاریخی با دقت، کاوشگرانه و به نیت گرفتن تجربه وارد شویم گام‌هایی بزرگ و سریع در پیشرفت بر خواهیم داشت وگرنه تکرار هر خطا، تکرار تبعات آن را در پی دارد.

 

در داستان «پشتیبان» اشاره می‌کنید به مبارزه زنان که دوش‌ به‌ دوش مردان با انگلیسی‌ها مبارزه می‌کنند و جهازشان اسلحه هست.

تا آنجا که می‌دانم، به خصوص در جنگ‌های نابرابر دنیا، زمانی پیروزی حادث شده که مرد و زن همدل، با تمام توان در کنار هم جنگیده‌اند. ما در طول تاریخ مان زنان دلیر و شجاع زیادی داشته‌ایم. در شاهنامه می‌بینید که زنان قوی و با قدرت جنگاوری بالا توصیف می‌شوند:

زنی بود بر سان گرد سوار / همیشه به جنگ اندرون نامدار / کجا نام او بود گرد آفرید / که چون او به جنگ اندرون کس ندید.

در داستان آمده، گرد آفرید به جنگ سهراب می‌رود و تنها زمانی که از اسب به زمین می‌افتد و کلاه‌ خود به کناری می‌رود، با آشکار شدن موهایش سهراب متوجه می‌شود که حریفش یک زن است.

همین‌ طور، در نشستی که چند وقت قبل در جلسه نویسندگان با آقای نورالدین عافی، نویسنده کتاب «نورالدین، پسر ایران» داشتیم، ایشان از حضور همه ‌جانبه مردمی، زن و مرد، دوش‌ به ‌دوش هم در برابر حمله تجاوزگرانه و به شدت نابرابر خاطراتی شنیدنی بازگو می‌کردند؛ و بعضا همین هجوم‌ های مردمی، علی‌ رغم برتری فاحش سلاح و ادوات جنگی دشمن مانع از دسترسی و پیشروی‌شان شده است. «رئیس ‌علی دلواری» در داستان، یک مبارز بی‌ باک و ستودنی هست و من هر جا که از زبان او حرفی زده‌ام دقت داشته‌ام بر اساس مستندات تاریخی باشد؛ و درنهایت نیز همان ‌طور که داستان نشان می‌دهد براثر خیانت کشته می‌شود. من باور دارم همان‌طور که در داستان «پشتیبان» توصیف کرده‌ام، زنان ایران نسبت به خاک و خانواده به شدت غیرت دارند و عشق به این دو با قلب و جان زن ایرانی تنیده شده. این داستان در جایزه ملی خلیج‌فارس مورد تقدیر قرار گرفته شد. قسمت‌هایی از این داستان را در نشست بزرگداشت روز ملی خلیج‌ فارس خواندم؛ فردای آن نشست، چند نفر از عزیزان نیروی انتظامی را گذری در خیابان دیدم که جلو آمدند و بابت نوشتنش تشکر کردند. نظر مساعد آنها برایم بسیار باارزش بود.

 

در جامعه امروز ایران، شخصیتی مثل گلناز در داستان «وکالت بی‌ارزش» را بسیار شاهدیم. یکی از دیالوگ‌های مهم این داستان: «احمق‌ها کسانی هستند که هیچ‌وقت دروغ نمی‌گویند».

من بشخصه در میان داستان‌ هایی که نوشته‌ام «وکالت بی‌ارزش» را خاص دوست دارم. راست‌گویی و تعهد به اصول اخلاقی صفات بسیار برجسته و با ارزشی هستند که متاسفانه در جامعه امروزی رنگ ‌باخته‌اند و اگر تک و توکی پایبند باقی‌ مانده باشد به دید افرادی ساده ‌لوح نگاه می‌شوند.

 

و حرف آخر.

من تا به ‌حال هر چه نوشته‌ام داستان کوتاه بوده اما خیلی دوست دارم رمانی با استناد به اتفاقات تاریخ در جنگ جهانی اول بنویسم. البته آقای ابوالقاسم طالبی فیلمی با عنوان «یتیم‌خانه ایران» ساخته‌اند که اشاره به قحطی و کشتار هشت میلیون ایرانی از جمعیت هجده میلیونی به دنبال اشغالگری انگلیس در آن زمان دارد. یک نسل‌کشی خاموش و فجیع که متاسفانه این بخش از تاریخ یعنی قحطی بین سال‌های ۱۲۹۵ تا ۱۲۹۷ به‌ عمد توسط دست ‌نشانده‌های افکار انگلیسی سانسور شده است. و عجیب اینکه با داشتن این‌ همه نویسندگان صاحب ‌قلم توانا ما هیچ رمانی که در قالبی داستانی به فجایع آن زمان بپردازد نداریم. از دل این هشت میلیون زن و مرد قحطی‌ زده که گربه، گوشت مردار و نان با خاک‌ اره می‌خورده‌اند رمان‌ های بسیاری می‌شود نوشت. همین اتفاق اگر در اروپا می‌افتاد رمان‌های تاثیرگذار بسیاری درباره‌اش نوشته می‌شد. ما این را به وطن واجدانمان بدهکاریم و این‌ها همان تاریخی هست که بچه‌های ما باید بدانند و رویش فکر کنند؛ و در آخر سپاسگزاری می‌کنم از شما و انجمن داستان سیمرغ نیشابور که با توجه و حمایتشان احساس سبز در خانه بودن را همیشه برایم تداعی کرده‌اند.

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شنبه ۵ آبان ۹۷

 

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش

«لیلا پاپلی یزدی»، متولد خرداد ۱۳۵۷ در پاریس و دارای مدرک دکتری باستان شناسی است. «زندگی خانم کاتیوشا ب. و همکاران تمام فلزی ‌اش» اولین رمان منتشر شده ی اوست که اواخر سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات روزنه روانه ی بازار کتاب شد. پاپلی یزدی معتقد است که یک نویسنده ی حرفه ای نیست، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده است و حتی هرگز داستان هایش را برای مخاطبی نخوانده است. او می گوید: «روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند.»

لیلا پاپلی یزدی، ساکن نیشابور است. او در کنار انتشار رمان، در حوزه تخصصی اش کتاب و مقالات مختلفی منتشر کرده است. آنچه می خوانید گفت و گویی است با لیلا پاپلی یزدی پیرامون رمان جدیدش که گریزی نیز زده می شود به جهانی داستانی او.

 

وقتی دو فصل اول کتاب تان را خواندم؛ تصمیم گرفتم مجدد آن را با نگاه جدیدتر بخوانم. تصور می کنم نویسنده در این رمان خواهان حقیقت است. طالب ارزش هایی است. ارزش هایی که در انسان ها گم شده است؛ مانند شخصیت اصلی داستان تان (کاتویشا). فرصت برای جبران آینده ندارد و نمی تواند آینده را پیش بینی کند و برخلاف او، گربه ها این توانایی را دارند و در نتیجه جای انسان را اسلحه ها می گیرند!

گربه های داستان، گربه هایی هستند دستکاری شده، همچون اسلحه ها و بخش هایی از بدن آدم اسلحه ها، اینها در واقع ساخته ی سیستم هستند.

داستان شما، نسبتا شبیه انقلاب رومانی در سال ۱۹۸۹ است. سرنگونی رژیم کمونیستی در رومانی و نهایتا دستگیری و اعدام نیکلای چائوشسکو. شما در این رمان به چائوشسکو اشاره می کنید. نامه ای که کاتیوشا روی میزش دید و گمان کرد از اداره گربه ها آمده باشد کاملا شبیه نامه ای است که آغازگر داستانِ انقلاب رومانی و اعلام نارضایتی مردم از حاکمیت است. همچنین که نویسنده در صفحه ۷۷ می نویسد: «می شود الگوی انقلاب فرانسه را به بقیه انقلاب ها تعمیم داد.»

تخصص من باستان شناسی معاصر و سیاسی است. بنابراین پیش فرض ذهنم به گونه ای بررسی ساختارهای حاکمیتی تمامیت خواه هست و این در داستان هایم هم نمود دارد. از سویی، تمام حاکمیت های مستبد از الگوهای مشابه ای پیروی می کنند هر چند از منظر زمینه های اجتماعی و زمانی متفاوت باشند. ساختار حاکمیتی در زمانه ی کاتیوشا هم همینگونه است. یعنی ساختی است بر مبنای شکلی از ایدئولوژی و بر پایه ی یکسان سازی بسیار شدید. درست مثل ساخت های توتالیتر دیگر. منتها به نظرم در این روایت آن چیزی که مهم تر است نحوه ی مقاومت مردمانی هنوز فرهیخته در مقابل این ساختار مستبد است.

اگر با انقلاب های کمونیستی آشنا باشیم راحت تر می توانیم با شخصیت «کاتیوشا» در رمان تان همذات پنداری کنیم. راز کاتیوشا، رازی مخوف است که از منظر اسلحه ها می تواند مستحقق مرگ باشد. راز کاتویشا، خواندنِ کتاب در شهری است که کتابخانه اش جز صد کتاب تایید شده کتاب دیگری ندارد. نکته جالب توجه این است کاتویشا در این فضا با دوستانِ غیرفلزی اش که اتفاقا موجوداتی فرهیخته اند آشنا می شود و از همه مهم تر، اینکه هنوز به امکان «تغییر» باور دارند.

بله! این مردمان، هنوز به تغییر باور دارند و البته راه این تغییر از منظر آنان از مسیر کتابخانه می گذرد. من به عنوان نویسنده، در مورد شباهت این فضا با ساختارهای کمونیستی نظری ندارم. به نظرم این ساختار، یک حاکمیت بسته است شبیه هر حاکمیت مستبدانه ی دیگر. نام چائوشسکو شاید بیشتر نوعی تصادف است یا نوعی ادای دین به نویسنده ی مورد علاقه ام هرتا مولر، تا غرضی برای ربط دو زمینه به هم. اینجا قواعد خودش را دارد و دنیایی کاملا ذهنی است. خواننده البته قطعا آزاد است که زمینه ی کتاب را با هر جای دیگری یا هر زمان دیگری مقایسه کند ولی از منظرِ منِ نویسنده این جهان مستقل است.

نمادهای محتلفی را در رمان تان شاهد هستیم. زینب، کاتیوشا، زن مراد (پری دریایی)، ارشمیدس در جسم های مختلف. انگار انسان، حیوان، فلزات و ماورای طبیعت آمده اند تا عشق و نفرت پس از قرن ها در رنگ و موسیقی و کتاب و کتابخانه و کتابفروشی به جهان بینی ما انسان ها کمک کنند. سوالی که قرن هاست ذهن انسان را درگیر کرده است اما پاسخی برای آن نیافته است. شاید همان راز پنهانی است که در ذهن کاتویشا است.

من قصد نداشته ام سمبلیسم را وارد نوشته ام بکنم. اینها بیشتر از اینکه نماد باشند، تبارند. ما به مثابه انسان، موجودی هستیم از طبیعت فاصله گرفته که در واقع زندگی مان مخلوط شده با حیات فلز و کاغذ و رنگ و دست ساخته های خودمان. هر شخصیت در رمان کاتیوشا، تبار دارد و خلق الساعه پا به عرصه ی وجود نمی گذارد. در مورد کاتیوشا، هولناک ترین پرسش تبار و هویت است. اینکه کیست و چرا بدنش و روحش چنین غریب واکنش نشان می دهند؟ شاید همین است که کاتیوشا این فرصت استثنایی را دارد که هویتش را خودش مشق کند.

چرا تصمیم گرفتید آدم ها را به اسلحه تبدیل کنید؟ اسلحه شناسی خلاقانه، جاسوس شناسی و شیوه ژنتیکی و غیر ژنتیکی تلفیق انسان و حیوان و شی با فلز اسلحه. آیا ما شاهد انقراض بشر هستیم؟

من تصمیم خاصی در این مورد نگرفته ام. لازم است یادآوری کنم، من یک نویسنده ی حرفه ای نیستم، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده ام و حتی هرگز داستان هایم را برای مخاطبی نخوانده ام، از این رو طرح داستانی به شیوه ی حرفه ای نمی نویسم. روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند. قاعدتا ذهن من جهانی را که می سازد بر اساسِ اندوخته ها و مطالعاتش است. از آنجا که شاخه ی تخصصی من باستان شناسی معاصر است، در مورد اسلحه ها زیاد می خوانم. اسلحه از بدوِ شهرنشین شدن انسان همراهش بوده است. پیش از آن سلاح بیشتر برای شکار استفاده می شده اما پس از تمدن، سلاح برای تسخیر و تصرف و کشتار هم نوع هم به کار گرفته شده است. از منظرِ منِ باستان شناس، سلاح از آدمی جدا نیست. تنِ آدمی ظرفیت اندکی برای دفاع طبیعی دارد، نه چنگاله ای ببرسان دارد نه دندان هایی شبیه خرس، نه قدرت دوندگی یوز نه بینایی و سرعت عقاب. از این رو، اختراع سلاح شاید نوعی واکنش به ضعفی ساختاری در طبیعتِ بدنِ آدمی است. این است که در واقع من آدمی را تصویر کرده ام که می بینم نه لزوما شکلی از تغییر ژنتیکی را. این آدم، آدم – اسلحه، از منظر خودش تکامل یافته ی آدمی است که قدرت دفاع اندکی دارد. من در مورد انقراض بشر نظر خاصی ندارم حقیقتا.

رمان شما دارای ساختاری بسیار موثر و لایه های مختلف است همراه با دیدگاه های متفاوت و نگاه به جهان بینی و فلسفه وجودی انسان. خودتان هرگز در این ساختار ادبی گم نشده اید؟

احتمالا حدود سی سال است که داستان می نویسم ولی وقتی این امر برایم جدی شد که در سال ۱۳۸۹ به دلایل فشارهای سیاسی شغلم را از دست دادم. من هیئت علمی دانشگاه در رشته ی باستان شناسی بودم. از دست دادن شغل برای یک معلم فقط از دست دادن راهکار معیشت نیست، بلکه از دست دادن فضای گفتگو و دیالوگ است. همین است که وقتی معلمی شغلش را از دست می دهد، زمان تا ابد کش می آید. روز آدم پُر می شود از ساعت هایی که نمی دانی باهاشان چه کنی. من نه فقط شغلم که فضای زندگی ام را هم از دست دادم و برای نخستین بار در زندگی ام مجبور شدم در شهری کوچک زندگی کنم و عملا دیالوگ من محدود شد به خانواده ام. در این وضعیت، نوعی دیالوگ ذهنی را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم با خیال پردازی ام علمی تر برخورد کنم. بنابراین دنیاهای ذهنی ام را می نویسم. ساخت بسیار پیچیده ی ذهنی و دنیایی که خلق می کنم، کمکم می کند نیاز کمتری به جهان واقعی داشته باشم و از سویی قدم زدن درون این جهان، آرام ترم می کند. بنابراین پاسخ سوال شما منفی است. من از پیچیده بودن این جهان لذت می برم و هرگز در لابیرنتهای عجیبش گم نمی شوم.

یکی دیگر از نکات قابل توجه در رمان شما، حضور شخصیت های فراوان در داستان است. در فصل های ابتدایی رمان به معرفی برخی از شخصیت های داستان مثل آقای تامپلا، مراد و ایشتار، تیستو، پروفسور اودیپوس و غیره می پردازید. چرا شاهد این همه شخصیت داستانی در کتاب تان هستیم!؟

توضیح دقیقی نمی توانم بدهم. همانطور که عرض کردم من هرچه را در دنیای ذهنی ام تجربه می کنم می نویسم و قاعدتا وقت هایی که با موجودات زیادی سر و کار دارم، شخصیت های داستان هم متعدد می شوند و بالعکس.

شخصیت های کاتیوشا، باد شمال، تیستو، ابابیل و زینب، از نظر من شاید جذاب ‌ترین شخصیت های داستان هستند‌؛ انتقال حجم قابل توجهی از بار معنایی داستان به ‌عهده آنهاست. راحت می توانیم اندیشه های برخی از فلاسفه در مورد «فلسفه وجودی و یا زیستنِ انسان» را در این شخصیت های داستان و فضای رمان درک کنیم.

بله و البته از منظر من دوگانه ی آسمان سرخ و کاتیوشا و رابطه پیچیده و توام با هراس و احترام این دو به وضعیت موجودیت می دهد. همه ی اینها که نام بردید، موجوداتی هستند خاکستری. حتی شخصیت های منفی هم لزوما اهریمن نیستند. اینها همه در عین حال قربانی سیستمی هستند که تلاش می کند با دخل و تصرف در تنِ موجودات از آنها چیزِ دیگری بسازد. آنچه آنها را در سوهای مختلف یک طیف قرار می دهد واکنش ها و انتخاب های آنهاست. این گزاره دقیقا باور ذهنی من در زیست جهانِ واقعی ام هم هست. اینکه ما به مثابه انسان و کنشگر در مقابل پدیده های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشابهی قرار می گیریم اما آنچه ما را متفاوت می کند، شکلِ کنشگری ما و تفاوت میدان های بازی است که انتخاب می کنیم. همه ی ما به مثابه انسان، خاکستری هستیم و تنها بازی ماست که تنالیته ی رنگ وجودی ما را روشن تر یا کِدِرتر می کند.

آیا هنگام نوشتن به مخاطبان و خوانندگان نیز فکر می کنید؟

کاتیوشا چهارمین رمانی است که من نوشته ام و البته ما بین اینها ده ها داستان کوتاه هم نوشته ام اما هرگز نوشته هایم را منتشر نمی کردم. شاید تصویر خودم از خودم بیشتر باستان شناسِ معاصر است تا هر پدیده ی دیگری. کاتیوشا اما این شانس را داشت که خوانده شود، توسط استادِ محترمی که کتاب به او تقدیم شده است. او پیشنهاد داد که کاتیوشا منتشر شود و یاری اش کرد تا تنِ کاغذی بپوشد. با این مقدمه در واقع خواستم بگویم من هیچ احتمالی برای منتشر شدن کاتیوشا وقت نوشتنش نمی دادم، از این رو تنها فضای ذهنی ای که مشاهده کرده ام و درونش زیسته ام را توصیف کرده ام.

مصطفی بیان / داستان نویس

این گفت و گو در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۴۵ ، دوشنبه ۲۷ فروردین ۹۷ به چاپ رسید

گفت و گو با معصومه دهنوی ، نویسنده برگزیده سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

علاقه به نوشتن و کتاب خواندن را مادرم به من هدیه داد.

گفت و گو با معصومه دهنوی ، نویسنده برگزیده سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه «سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، عصر پنجشنبه ۲۸ دی ماه با حضور مدیران، داستان نویسان، هنرمندان، داوران کشوری و علاقه مندان به داستان و داستان نویسی در پردیس سینمایی شهر فیروزه نیشابور برگزار شد و در مجموع از میان ۱۱۰ داستان رسیده از نویسندگان نیشابوری، از سراسر کشور، معصومه دهنوی با داستان «فنس پاره»، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و جایزه نقدی یک میلیون و پانصد هزار تومانی را به خانه برد و رتبه ی اول را کسب کرد.

«معصومه دهنوی»، متولد دی ماه سال هفتاد و یک و ساکن نیشابور است. او در جشنواره ی های مختلف ادبی مانند کبوتر حرم (سال های ۱۳۹۵ و ۱۳۹۶) و بخش رمان «داستان انقلاب» رتبه های برتر و شایسته تقدیر را دریافت کرده است. همچنین در اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برای داستان «بازی» مقام اول را از آن خود کرد.

معصومه دهنوی، نویسنده پُرکار و موفق در بین نسل جوان شهرستان نیشابور است. او مادر سه دختر است؛ اما با این وجود با اشتیاق فراوان می نویسد و کتاب های بسیاری مطالعه می کند.

از او می پرسم: «آیا برای فرزندان تان کتاب می خوانید؟»

پاسخ می دهد: «بله. کتاب می خرم و کتاب امانت می‌ گیرم. دخترهای من پریا، محیا و یکتا هر سه کارت کتابخانه دارند و با کارت خودشان کتاب امانت می گیرند. سعی می کنم بیشتر این کتاب ها را برایشان بخوانم. از کتاب ها و قصه های صوتی برای زمان خواب استفاده می کنم. کتاب ها بیشتر سلیقه ی خودشان است (علاقه ای به تحمیل سلیقه به بچه ها ندارم) ولی سعی می کنم توجه شان را به تصویرهای زیبا و خلاقانه ‌ی کتاب ها جلب کنم که برای تصویرسازی ذهنی و پرورش تخیل راه‌ کار خوبی است.»

از معصومه دهنوی در مورد نقش زنان در جامعه می پرسم و او پاسخ می دهد:

«مشکل کار بعضی از خانم ها تا جایی که من دیده ام و درک کرده ام بیشتر وقت‌ گذرانی پای سریال‌ های کلیشه ای، درد دل های چند ساعته ی تلفنی و سر زدن به آرایشگاه های مختلف برای مطابق بودن با مد روز است، وگرنه همه استعدادهای مختلفی دارند که با وقت گذاشتن به آن ها می‌رسند. حالا همه زن و مرد را برابر می ‌بینند و وقتی که فرد برای خودش ارزش قائل باشد مردم هم برای او ارزش قائل هستند.»

می پرسم: «فکر نویسنده شدن نخستین ‌بار کی به ذهن ‌تان خطور کرد؟»

پاسخ می دهد: «در دوران مدرسه با یک گروه با استعداد از بچه ها کتاب می‌خواندیم و داستان می‌نوشتیم. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم که برای آن سال ها و آن محله ها خیلی گروه حرفه ای و فرهیخته ای داشتیم، البته بقیه ی بچه ها در پا گرفتن این گروه مشوق بودند. ما خودمان را با کتاب خفه می کردیم و دستنوشته ‌هایمان را برای همدیگر می‌خواندیم.

هیچ کدام از آن جمع نوشتن را ادامه نداد در حالی که شاید استعداد بقیه در تکنیک و جمله نویسی و بقیه ی ملزومات نوشتن از من بیشتر بود، شاید نقطه ی قوت من توی آن جمع تخیل قدرتمندم بود؛ توی ذهنم چند دنیای مختلف و مجازی می‌ساختم و هم‌ زمان هم زندگی مجازی ذهنی داشتم هم زندگی واقعی و هنوز هم سعی می‌کنم به عنوان یک درون‌گرا با همین دنیاها تجربه کسب کنم. با همه ‌ی این ‌ها من خودم را نویسنده نمی‌ دانم چون مدتها نوشتن را رها کرده بودم و حدودا دو سال است که دوباره می نویسم؛ ولی علاقه به نوشتن و کتاب خواندن را مادرم به من هدیه داد که کتابخوان قهاری بوده و هست. به شدت اعتقاد دارم که بچه‌ ها همان چیزی می‌شوند که از پدرها و مادرهایشان می‌بینند.»

می پرسم: «به عنوان یک نویسنده، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟»

پاسخ می دهد: «به نظرم اولین مشکل، در طرح این سوال است که نمی گوییم چه کتابی بخوانیم یا چه فیلمی ببینیم. مثلا وقتی که از یک نویسنده یا کارگردان می‌پرسیم که چرا اثر هنری شما موجی از سیاه‌ نمایی است جواب می ‌دهد که من بخشی از جامعه را به نمایش می‌گذارم؛ نظر شخصی من این است که این حرف اشتباه است یک اثر هنری یک اخلاق را می‌سازد هر چه بزرگتر، گسترده ‌تر و تاثیرگذارتر. به دنبال آن مردم از هنر تقلید می‌کنند. انتخاب یک کتاب، یک اخلاق را در وجود انسان پرورش می‌دهد، یک فرد باید بداند که چه چیزی می‌خواند و چه چیزی از آن نصیب او می‌شود. بعد به دنبال گسترش کتابخوانی برود؛ و باز هم می‌گویم که رفتار والدین در سلایق کودکان و آیندگان موثر است.»

می پرسم: «ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟»

پاسخ می دهد: «سعی می‌کنم عمیق‌ تر نگاه کنم. قضاوت نکنم و رفتار بعضی از افراد را که از نظر مردم بی معنی و عجیب هستند پیش خودم تجزیه و تحلیل کنم. وقتی متن کوتاه طنز یا جمله‌ ی قابل تاملی می بینم یادداشت می‌کنم بعد آن‌ ها را گسترش می‌دهم و مثل پازل کنار همدیگر می‌چینم.»

می پرسم: «چه موقع و چگونه می ‌نويسيد؟ برای نوشتن از مداد، خودكار يا رایانه استفاده می‌كنيد؟ آيا پيش از شروع به نوشتن يا در هنگام كار عادت ‌های خاصی دارید؟»

پاسخ می دهد: «همه‌ی آدم‌ ها مشغله دارند، مشغله ‌هایی که از علایقشان جدا هستند. سعی می‌ کنم توی شلوغی زندگی، بعد از ساعت ده شب و تا حدود سه بامداد بنویسم. سکوت بی نظیر شب بهترین زمان نوشتن برای من است ولی ممکن است برای بقیه متفاوت باشد.

قبلا فقط تایپ می‌کردم اما مدتی کوتاهی است که سعی می‌کنم اول تصویر صحنه و توصیفات را با خودکار بنویسم و بعد آن را تایپ کنم و گسترش بدهم؛ و عادت خاصم که شاید خنده‌دار باشد اینکه دوست دارم برای تمرکز حواس توی گوش‌ هایم پنبه ی مرطوب بگذارم، جلوی بیشتر صداهای مزاحم را می‌گیرد.»

نشریه خاتون شرق / نیمه دوم بهمن 96
نشریه خاتون شرق / نیمه دوم بهمن ۹۶

می پرسم: «کمی هم درباره‌ داستان «فنس پاره» حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده‌ ی سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ معرفی کرد.»

پاسخ می دهد: «این داستان سه هزار کلمه ‌ای برشی چند روزه است از نگهبانی یک دانشجوی دانشکده افسری (به عنوان تنبیه) در کنار یک فنس بریده شده و محل وقوع چند قتل و در کنار یک اتوبان پر رفت و آمد. که با القای توهماتی درباره‌ی مقتول و زندگی گذشته‌ اش به سمت مرگ‌ خواهی می‌ رود (با توجه به این اخلاق توجیه ناپذیر جامعه‌ی ما که در برابر تقدیر تسلیم می‌شوند) البته داستان نقص‌ هایی داشت ولی ایده ‌ی داستان از نظر داوران قابل قبول بود.»

می پرسم: «درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه ادبی می تواند در مسیر شناخت و حمایت از نو قلمان و داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟»

پاسخ می دهد: «من با سایر نویسندگان نیشابوری آشنایی ندارم اما در مورد خودم با شرکت در جایزه داستان کوتاه سیمرغ احساس کردم می ‌توانم بنویسم و نظراتم را با بقیه ‌ی مردم به اشتراک بگذارم امیدوارم در مورد بقیه‌ ی دوستان جوان هم همین ‌طور باشد. ایده ‌ی برگزاری این جایزه ادبی خصوصی از طرف آقای مصطفی بیان کار بزرگی بود که شهامت می‌ خواست طوری که داور جایزه ادبی آقای حمید بابایی درباره ی این جایزه بگوید شما جایزه‌ ی بزرگی را پایه‌ گذاری کردید که حتی در شهر بزرگ مشهد هم چنین جشنواره ‌ی با کیفیتی وجود ندارد.»

می پرسم: «درخواست یا پیشنهاد شما از رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی نیشابور؟»

پاسخ می دهد: «لطفا کتاب‌ های کتابخانه‌ های شهرمان را بیشتر و در بازه‌ی زمانی کوتاه‌ تری به روز کنند. تا علاقه‌ مندان به کتاب و نوشتن منابع مطالعاتی بیشتری در اختیار داشته باشند تا با سبک نویسنده ‌های کشوری بیشتر آشنا شوند.»

و حرف آخر:

«امیدوارم همه‌ ی مردم به هدف ‌های بزرگ زندگیشان برسند و با قدرت برای تحقق آنها تلاش کنند. بدترین درد یک جامعه نداشتن هدف و گذراندن وقت به بطالت است؛ و در انتها از همسرم هم به خاطر حمایت هایش تشکر می کنم.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «خاتون شرق» / نیمه دوم بهمن ۱۳۹۶

گفت و گو با محمد اسعدی به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان»

شیدای شیراز خراسان هستم.

گفت و گو با محمد اسعدی به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان»

محمد اسعدی، متولد خرداد ۱۳۳۹ در شهر نیشابور. فارغ التحصیل دوره لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی از پردیس فارابی دانشگاه تهران. حدود بیست سال است در فرهنگسراهای تحت پوشش سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران در پست های مدیریت فرهنگی و هنری و مالی و اداری مشغول فعالیت است. در حال حاضر معاون مالی و اداری مدیریت مراکز فرهنگی و هنری منطقه سه تهران و فرهنگسرای ارسباران است.

فعالیت هنری را در سال ۱۳۶۰ با آموزشِ نوازندگی ویلن و تئوری موسیقی با آقای منوچهر اشرف زاده آغاز کرد. بعد از یک سال کار، به علت محدودیت های آموزش موسیقی در آن سال ها و عزیمت به تهران، نگارش داستان کوتاه را در سال ۱۳۶۳ با استاد ناصر ایرانی در کانون پرورش فکری آغاز کرد و در همان سال ها داستان کوتاه «دوچرخه قرمز» در مسابقه داستان کوتاه جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران به عنوان مقام دوم برگزیده و در مجموعه داستان «بعد از باران» از انتشارات جهاد دانشگاهی چاپ شد.

در دهه شصت و هفتاد، عضو انجمن ادیب نیشابوری و انجمن سخن نیشابور زیر نظر استاد بی ریای گیلانی متخلص به «شیدا» و درکنار دکتر محسن ذاکرالحسینی، دکترجواد محقق نیشابوری، حیدر یغما و خانم نوشین گنجی و دیگر شعرای نیشابور، در زمینه شعر کار کرد. علی رغم علاقه فراوان به فعالیت های فرهنگی و هنری، مدت ها به دلیل خدمت سربازی و مشغله کاری و ازدواج فرصت فعالیت هنری و ادبی را  پیدا نکرد. فعالیت مجدد خود را از سال ۱۳۹۰ با کسب مقام در جشنواره شعر رضوی آغاز کرد.

فعالیت داستانی جدی را از سال ۹۳ با حضور در کارگاه های داستان محمدرضا گودرزی آغاز کرد. داستان کوتاه «ویلن طلایی» به مرحله نهایی مسابقه داستان کوتاه جشنواره افسانه ها و دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ در سال، ۹۴ و ۹۵ راه یافت. همچنین در سوگواره شعر عاشورایی در شیراز در سال ۹۵ با شعر «دست دستان» نائل به کسب مقام اول شد. در سال ۹۵ در جشنواره مجازی کتابخوانی که در سطح ملی توسط فرهنگسرای عطار نیشابوری برگزار گردید با تحلیل رمان سرزمین گوجه های سبز برنده نوبل ۲۰۰۹ از نویسنده آلمانی به نام هرتا مولر مقام دوم را کسب کرد. همچنین در سال ۹۶ داستان کوتاه  «فراموشی» در جشنواره نسیم کلمات، شایسته تقدیر شناخته شد.

در حال حاضر با حضور در کارگاه ها و نشست های داستانی و شعر به داستان خوانی و شعرخوانی و نقد داستان در تهران مشغول است. به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان» در تیر ماه امسال توسط انتشارات خورشید آفرین گفت و گویی با او داشتیم.

شما به عنوان یک نویسنده نیشابوری، در کتاب جدیدتان ادای دینی به دیار خود داشته و نشانه هایی از مکان زندگی تان را در جای جای داستان ها آورده اید:

عاشق نیشابور و به تعبیری شیراز خراسان بزرگ هستم. خود را مدیون این شهر و بزرگان آن از جمله عطار، خیام، ابوسعید ابوالخیر، ادیب نیشابوری و دیگر بزرگان و همچنین نویسندگان و شعرای معاصر این شهر از جمله فریدون گرایلی، خانم نوشین گنجی، یغمای نیشابوری، استاد محمد پروانه، دکتر جواد محقق نیشابوری و دکتر محسن ذاکرالحسینی، استاد حجت حسن ناظر عزیز، استاد مجید ملانوروزی، دکتر محمود اسعدی از دوستان هم دوره خودم هستند، و همه دوستان دیگری که بوده و هستند و متاسفانه اسامی شان را فراموش کرده ام یا افتخار آشنایی با آنها را نداشته ام، می دانم. دراین شهر متولد و بزرگ شده ام. بیش از نیمی از عمرم را در این شهر زیسته ام. در جای جایش نفس کشیده ام. در کوهستان هایش چادر زده ام، از آب چشمه های زلال بینالودش نوشیده ام. روستاها و ییلاق هایش را گشته ام. در کوچه و پس کوچه هایش پرسه زده ام. طبیعی ست که احساس دین کنم و به امید خدا در نظر دارم در آینده از نیشابور بیشتر بنویسم.

در داستان «جوالدوز شیطان»، شیرین از محمد می پرسد: «می خوای چه کاره بشی؟» محمد پاسخ می دهد: «شاید نویسنده بشم». چه انگیزه ای باعث شد به داستان نویسی رو بیاورید؟

پدرم از کودکی برای من و برادرها و خواهرهایم، در شب های طولانی زمستان «زینت المجالس» و «فَرَج بعد از شدت» می خواند، خوشنویسی می کرد و شعر می سرود، به نظرم او نقش اصلی را در علاقه من به ادبیات داشته است. بعد از او، دخترم سولماز که ایشان هم نویسنده است، مهمترین مشوق من برای آغازی دوباره بود. دوستانی داشتم که صمیمی ترینشان یا شاعر بودند، یا داستان نویس و فیلمساز. مشخصا فریدون هندی و محمدرضا اخباری نیا نویسنده، که متاسفانه هردو، به طور پی درپی مرحوم شدند.

شاید یکی از مهمترین انگیزه های هر هنرمند میل به جاودانگی و نیاز به دیده شدن است و چون هنرمند معمولا درون گراست، هنر محملی می شود که بتواند از این طریق در یادها و در دل ها برای خود جایی دست و پا کند. اینکه چرا به داستان روی آوردم فکر می کنم علاقه من به ادبیات فارسی و به خصوص درس انشاء و تشویق هایی که ازسوی دبیران برای انشاها از جمله دبیر فارسی اول راهنمایی استاد فریدون گرایلی و بعد ها استاد محمد پروانه می کردند، همچنین مطالعه کتاب های جلال آل احمد، احمد محمود، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری ، هوشنگ مرادی کرمانی، صمد بهرنگی و در کودکی مهدی آذر یزدی از مهمترین دلایل روی آوردن من به داستان نویسی بود.

داستان های تان عمدتا در دهه پنجاه و شصت و در شهرهایی مثل تهران و نیشابور و سایر شهرستان ها اتفاق می افتد.

دهه پنجاه و شصت مصادف بود با اوج دوران نوجوانی و جوانی من، بروز احساسات و هیجان های درونی، حسرت ها، رنج ها، عشق و عاشقی ها و از طرفی انقلاب و تحولات اجتماعی و سیاسی و تبعات آن و دیگر مسائل روحی و روانی که ذهن جوان را در آن سن و سال تحت تاثیر قرار می دهد از طرفی و از طرف دیگر قبولی دانشگاه در سال ۵۷ و در سال ۵۹ وقوع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه به مدت سه سال، رفت و آمدهایی که در طول ۸ سال دوره دانشجویی به تهران و نیشابور انجام می دادم، آن دوره را به شکل گیری خاطرات من در این دو شهر سوق داد.

داستان «مَلی» تان را خیلی دوست دارم بنظرم این داستان حرف های زیادی برای تامل و اندیشیدن دارد. مثلا شخصیت داستانی آراد (که نام یک فرشته است)، یک معلم ادبیات و عاشق شعر و ادب است که گاهی دُمی هم به خمره می زند با این وجود در پایان داستان همه ی اهالی شهر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت می کنند.  

حقیقتش من به نظریه مرگ مولف معتقدم. به نظرم داستان وقتی که تمام شد و چاپ شد، دیگر متعلق به نویسنده نیست. مولف محور نیست، متن محور هم نیست. معتقدم داستان یا رمان و یا هر متن ادبی دیگر خواننده محور است چون هر خواننده ای با توجه به مقتضیات ذهنی، برداشت خودش را دارد و عملا نویسنده دیگر خیلی کاره ای نیست. البته بعضی ها هم معتقدند که ترکیبی از همه ی این هاست. یعنی مولف، متن، و خواننده، هر سه در برداشت کلی از متن کمک کننده هستند. من معمولا در مورد داستان هایم حرف نمی زنم و توضیح نمی دهم. چون به پیوست کتابم نیستم و داستان باید بتواند از خودش یا از نویسنده اش دفاع کند. داستان نوشته شده و از من جدا شده و هرکسی می تواند برداشت خودش را داشته باشد.

با این توضیح، چون سوال فرمودید، می توانم بگویم، در داستان مَلی نام «آراد» به عمد انتخاب شده و ادای دینی ست به مظلومیت و پاکی افرادی که فرهنگی هستند، دغدغه ی هنر دارند، حساس اند و نیاز به توجه و آرامش دارند تا بتوانند بگویند، بنویسند، تربیت کنند، بیافرینند، خلاق باشند و زیر ساخت های فرهنگی جامعه را بنا کنند، اما روابط پیچیده انسانی، اقتصادی، و اجتماعی، قوانین خودشان را دارند و بعضا افراد صاحب اندیشه و هنر در معادلات آنها نمی گنجند، بنابراین زندگی شان ضایع می شود و یا به طریقی به قول آقای حسین سناپور در مراسم مرگ کوروش اسدی که گفته بود: «نویسنده های ما نمی میرند، بلکه نفله می شوند.» از طرفی در جواب شما باید بگویم، این افراد واقعا فرشته نیستند و این یک تشبیه است. آنها انسان هستند و قابلیت لغزش هم دارند. ممکن است اصطلاحا دمی هم به خمره بزنند و یا آلودگی های دیگری که بعضا به خود ویرانی آنها هم منجر شود. اما از محبوبیت آنها کاسته نشود. چون دغدغه مردم دارند. چه بسا مراسم تجلیل و یا درگذشتشان، بسیار هم باشکوه برگزار شود.

در داستان «سیاه مو» سعی داشتید از تکنیک واقع گرایی جادویی استفاده کنید. از سنت های نادرست و خرافاتی که نسل به نسل و سینه به سینه به ما رسیده و  باعث عقب ماندگی تک تک ما شده، نوشته اید. حتی اشاره می کنید به آدم های مومن و با خدای ده :    

بحث مقدسات و خرافات بحث طولانی ست و تفکیک و تمیز دادن آنها از یکدیگر در این مقال نمی گنجد، ضمن اینکه از تخصص و دانش من هم خارج است. وجود روح از نظر دینی پذیرفته شده است. به نظرم این اعتقادات  اعم از درست یا نادرست، همیشه با انسان ها و در همه ی دنیا بوده و باز هم خواهد بود. البته شدت و ضعف دارد. اما از بین رفتنی نیست. بحث جان بخشی به اشیاء یا وجود انرژی در آنها در خیلی از جوامع هنوز طرفدارانی دارد، نظر قربانی، چشم زخم، شاید در اکثر خانه ها یا اتومبیل های ما پیدا شود. در جوامع مدرن امروزی هم هنوز همین بحث ها وجود دارد و کسانی به این قبیل باورها اعتقاد دارند و یا حداقل سعی دارند با آنها مقابله نکنند. باورهای خرافی ریشه در فرهنگ دارد و چیزی نیست که به سادگی از بین برود، حتی بین انسان های مومن.

در داستان «زندگی زیبا» اشاره ای دارید به روزگار تلخ نشر و کتابخوانی در ایران. به عنوان یک نویسنده، مشکل نشر و کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

متاسفانه با غلبه تکنولوژی های الکترونیکی و فضاهای مجازی از تعداد کتاب خوان ها کاسته شده و کتابخانه معمولا خالی ست. البته در خیلی از جوامع پیشرفته اینطور نیست و کماکان مردم برای خرید برخی کتاب ها در ابتدای انتشار، تا صبح توی صف انتظار می کشند. برای ورود به نمایشگاه کتاب فرانکفورت باید بلیط ۳۵ یورویی تهیه کرد. اما در ایران، ناشرین به هرحال نگران برگشت سرمایه خود هستند. مراکز و نهادها و کتابخانه ها هم که حوزه مسئولیتشان ترغیب کتابخوانی و حمایت از ناشرین و نویسندگان است، اغلب بودجه لازم را ندارند. به نظر من اگر   نویسندگان بیشتر بنویسند. ناشران بیشتر منتشر کنند.خوانندگان بیشتر بخوانند  و هر راه کاری که بتواند این سه فعالیت را در نظر بگیرد و توسعه دهد، مطمئنا در راه آینده ای امید بخش گام نهاده است و دست یافتن به آن نیاز به تحولی در نگرش سیاست گذاران، برنامه ریزان و مجریان امور فرهنگی و نشر دارد.

کمی هم درباره‌ داستان «ویلن طلایی» حرف بزنیم. داستانی که شما را به عنوان نامزد نهایی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ در اسفند ماه سال گذشته معرفی کرد.

این داستان ابتدا قرار بود رمان شود. اما ازجایی که نوشتن رمان نیاز به وقت و تمرکز بیشتری دارد به یک داستان پنج هزار کلمه ای تبدیل شد. این که من مدتی در اداره ارشاد نیشابور تمرین ویلن می کردم و علاقه زیادی به این ساز دارم قطعا یکی از دلایل مهم شکل گیری این داستان بوده است. خاطرات مبهم دوران کودکی، کابوس ها، اوهام، ترس ها، تنهایی و … همه و همه در نوشتن این داستان بی تاثیر نبوده است که سعی کرده ام تا اندازه ای آن را با تکنیک های روایی مدرن روایت کنم. در مسابقات داستانی از موفق ترین داستان های من بوده و شخصا به آن علاقه زیادی دارم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه خصوصی می تواند در مسیر شناخت و حمایت از داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

من اولا به تمامی کسانی که در شکل گیری انجمن داستان سیمرغ نیشابور نقش داشتند به خصوص از دوست عزیز و هنرمندم جناب آقای مصطفی بیان تبریک می گویم و از زحماتی که متقبل می شوند تشکر می کنم. از حامیان مالی و معنوی انجمن و جایزه داستان کوتاه سیمرغ قدردانی می کنم. نیشابور باید خیلی زودتر از این ها در این زمینه فعال می بود و با توجه به بزرگان ادبی که در این شهر بوده اند و هستند، بایستی صاحب سبک و مکتب ادبی باشد که امیدوارم به یاری خداوند و مدیران و مسئولین فرهیخته و دلسوز و عموم مردم و علاقه مندان، نویسندگان و ناشران این مهم هر چه زودتر اتفاق بیافتد.

قطعا این جایزه نقش مهمی در ترغیب و شناخت و حمایت از داستان نویسان خواهد داشت که نمونه هایش را در همین دو دوره برگزاری جایزه شاهد بوده ایم. برای همه فعالین عرصه فرهنگ و هنر نیشابور بویژه داستان نویسان و اعضاء انجمن داستان سیمرغ آرزوی موفقیت بیش از پیش دارم.

مصطفی بیان  / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / سه شنبه ۲۷ تیر ۹۶

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

امیدوارم مردم ایران دوره های سخت را با سرفرازی پشت سر بگذارند.

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

«شب نادر ابراهیمی»، چهاردهمین شب از شب ‌‌های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، بعد از ظهر شنبه نوزدهم فروردین ماه با پخش پيام صوتی از همسر نادر ابراهيمی، همراه با معرفی و بررسی برخی از آثار او در پژوهش سرای مهندس سینا مسیح آبادی با حضور دکتر زهرا ابویسانی، مرتضی قربان بیگی، داستان نویسان و علاقه مندان به نادر ابراهیمی برگزار شد.

نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران متولد شد. وی نخستین کتاب خود را در سال ۱۳۴۱ به نام «خانه ای برای شب» شامل فابل ها و داستان های تمثیلی انتشار داد. از آثار بعدی او می توان به کتاب های «سرزمین کوچک من»، «یک عاشقانه ی آرام»، «رونوشت بدون اصل»، «چهل نامه کوتاه به همسرم»، «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» اشاره کرد. آثار ابراهیمی اغلب در قالب استعاری و هنری به مسائل اجتماعی می پردازد. آنچه بر مجموعه داستان های او حاکم است تمایل به پندآموزی و اخلاق گرایی است.

آثار نادر ابراهیمی گوناگون و متنوع اند: رمان، فابل، گزیده، داستان کوتاه، فیلم نامه، غزل و …. و ترانه ی جاویدان «سفر برای وطن» که همه ی ما با صدای کریستال و جاودانه ی زنده یاد محمد نوری شنیده ایم که می گوید: «ما برای پرسیدنِ نام گلی ناشناس / چه سفرها کرده ایم / ما برای بوسیدنِ خاکِ سرِ قله ها / چه خطرها کرده ایم ….». وی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷در تهران درگذشت.

قرار بود اين مراسم با شكوه بيشتری به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور با حضور خانم فرزانه منصوری برگزار شود اما ايشان قبل از ۱۳ فروردين، اعلام كردند كه به دليل فشردگی برنامه‌ هايشان نمی ‌توانند امسال از تهران خارج شوند و به همین دلیل به یک گفت و گوی تلفنی بسنده کردیم.

فرزانه منصوری در ابتدای صحبت از من خواستند که ایشان را با نام خانوادگی همسرشان، «فرزانه ابراهیمی» خطاب کنم و احساس تاسف کردند که نتوانستند در این نشست ادبی حضور داشته باشند. ایشان در ادامه فرمودند: راجع به نادر ابراهیمی آنچه که لازم است که همه بدانند در کتاب های «ابن مشغله»، «ابوالمشاغل» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» آمده است و طبق مصاحبه هایی که هم خود ایشان و هم بعد از پروازشان، من انجام داده ام خیلی حرف ها زده شده است. اگر در لابه لای آثار نادر ابراهیمی جستجو کنیم، می بینیم در تمام آثارش برای همه ی گروه های «کودک و نوجوان» و «بزرگسالان» و حتی کتاب هایی که جنبه آموزشی دارند؛ «عشق به وطن و مردم وطن» موج می زند. نادر ابراهیمی خودش در همین آثارش گفته است «من اگر وطنم را عاشقم. خاک پرستی نیست. دوست داشتنِ قدمگاهِ مردمی است که سخت دوستشان دارم.» بنابراین آنچه که کرده و آنچه که نوشته بخاطر مردمش بوده و خواسته به نحوی سطح فرهنگ را بالا ببرد و قدمی در راه اعتلای مردم وطنش بردارد.

فرزانه منصوری به سفر چند سال پیش به نیشابور به همراه نادر ابراهیمی و خانواده اشاره کرد و گفت: برايم جالب بود كه دوباره مردم مهربان و مهمان‌ دوست اين شهر را ببينم كه متاسفانه نشد. همچنین باید اشاره کنم به مراسم بزرگداشت نادر ابراهیمی که توسط دانشکده هنر نیشابور به مدت سه روز، چند سال قبل برگزار شد. دانشجويان دانشكده هنر در آن مراسم چهره نادر ابراهيمی را نقاشی كرده بودند و تصويرگری از كتاب‌ های كودكان را داشتند و استاد جنيدی نيز يک سرديس از وی ساخته بود كه سرديس را برای ما فرستادند و نقاشی از چهره نادر ابراهيمی نيز توسط يكی از دوستان به ما رسيد كه همين‌ جا از همه ی آنها سپاسگزاری می کنم.

فرزانه منصوری از رونمایی سومین کتابِ صوتی نادر ابراهیمی با عنوان «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» توسط انتشارات نوین کتاب گویا در اردیبهشت ماه امسال خبر داد. این کتاب با صدای پیام دهکردی و موسیقی کارن همایون فر منتشر می شود. همچنین دو کتاب «یک عاشقانه آرام» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» با صدای پیام دهکردی و موسیقی کریستف رضاعی و ناصر چشم آذر توسط همین انتشارات منتشر شده است؛ که دوستان می توانند برای تهیه این آثار به سایت «نوین کتاب گویا» مراجعه کنند.

در پایان فرزانه منصوری همانند همسرش زنده یاد نادر ابراهيمی  آرزو کرد كه مثل هميشه ملتش اين دوره‌ های سخت را با سرفرازی و صبوری و پيروزی به انتها برساند و آرزو دارد همه ی مردم سرزمينش احساس خوشبختی كنند و خداوند گره ‌های كورشان را باز كند و آسوده و راحت باشند.

مصطفی بیان

این گفت و گو در شماره ۳۰ نشریه «آفتاب صبح نیشابور» به چاپ رسیده است / ۶ خرداد ۹۶

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام.

گفت و گو با نویسنده برگزیده جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، عصر پنجشنبه ۵ اسفند ماه با حضور شهردار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، داوران کشوری، چهره ها و دوستداران ادبیات داستانی در فرهنگسرای وکیلی برگزار شد. و در مجموع از میان ۷۷ داستان رسیده از نویسندگان نیشابوری، از سراسر کشور، نجمه باغیشنی با داستان «در فاصله ‌ی چند نخی که میان ماست»، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و کارت هدیه ده میلیون ریالی را به خانه برد و رتبه ی اول را کسب کرد.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من، نجمه باغیشنی در اردیبهشت ۱۳۶۵در روستایی واقع در بخش زبرخان نیشابور به دنیا آمدم. فامیلم داد می ‌زند کدام روستا! سه سال بعد به نیشابور آمدیم و از سال‌ ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۵ فاصله‌ ی خانه تا مهد کودک، خانه تا مدرسه، خانه تا دانشگاه و خانه تا محل کارم را با موتور پدرم، سرویس مدرسه، پای پیاده، تاکسی، اتوبوس و قطار طی کردم. دستاورد این آمد و شدها هم شد یک مدرک دیپلم ریاضی فیزیک، کارشناسی مهندسی شیمی (دانشگاه اصفهان) و کارشناسی ارشد ارتباط تصویری (دانشگاه هنر تهران) و چند سالی سابقه کار در حوزه طراحی گرافیک. ناگفته پیداست تغییر مسیرهایی داشته ‌ام. اما پیوند‌هایم با ادبیات برمی‌گردد به قبل از دانشگاه و سال ‌هایی که شعر می‌سرودم و شعر معاصر ایران را دنبال می‌کردم. در سال‌ های دانشجویی در مقطع کارشناسی این پیوندها کمرنگ‌ تر شد و محدود شد به مطالعاتی پراکنده در حوزه داستان، فعالیت‌های فرهنگی، چند تجربه نه چندان موفق در داستان ‌نویسی و مطالعات جدی‌ تر در حوزه تاریخ هنر که این آخری مقدمه ‌ی علاقمندی من به حوزه هنرهای تجسمی و ورودم به دانشگاه هنر شد. البته بعد از دو سال تلاش‌ و درگیری.

چرا نویسنده شدید؟

آن تغییر رشته به نظرم بیشترین سهم را در نویسنده شدن من داشت. کیفیت دیگری به نگاه کردنم داد. نوشتن ‌های من با یادداشت‌ های روزانه در همان سال ‌ها شروع شد. یادداشت ‌هایی که کم کم رنگ و بوی روایت ‌های داستانی به خود ‌گرفت. اولین داستانم از دل همین یادداشت ‌ها بیرون آمد، در اردیبهشت سالی که گذشت. تا مدت‌ها جراتش را نداشتم بگویم داستان نوشته ‌ام.

پروسه نوشتن تان چگونه است؟

دشوار و خوشایند، گاهی اوقات هم طاقت فرسا. پر از لحظاتی که به محدویت‌ های ذهن و زبانم پی می‌برم. ایده اولیه غالبا از دل یک اتفاق ساده در طول روز، یک گفتگو، بخشی از یک کتاب یا  فیلم بیرون می‌آید. چیزهایی پراکنده یادداشت می‌کنم که گاهی تا چند ماه درست‌ نخورده باقی می‌ ماند و گاهی هم رها می‌شود. نوشتن داستان را زمانی شروع می‌کنم که مطمئن شوم تکه‌ هایی از پازل کنار هم چیده شده و تکلیف شخصیت‌ ها و وقایع تا حدودی روشن است. بگذریم از این که گاهی در طول مسیر و حتی نزدیک به پایان کار، داستان را کاملا به هم می‌ریزم و دوباره آغاز می‌کنم. اگر برایش زمان پایانی در نظر نگیرم ویرایش ‌های بی‌پایان دمار از روزگارم در می‌آورد. روزی که برای مراسم اختتامیه جایزه داستان کوتاه سیمرغ می‌آمدم در قطار بعد از تقریبا یک ماه و نیم، دوباره داستانم را خواندم. و ویرایش شروع شد! «چرا این جمله را این طوری ننوشتی؟ این یکی را اصلا لازم نداشتی! این دیگر چه کلمه‌ای است؟». واقعا از دست خودم کفری بودم.

کمی هم درباره‌ داستان «در فاصله‌ ی چند نخی که میان ماست» حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده‌ ی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ معرفی کرد.

حرف زدن درباره ‌اش نگرانم می‌کند. می‌ترسم با توضیحاتم محدودش کنم. داستان نوشته شده و الان آن طرف در دست ‌های مخاطب است و کار خاصی از دست من بر نمی‌آید. وقتی موضوع داستان، پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ های روابط میان آدم‌ها باشد، به نظرم هرکدام از ما به فراخور دنیای درون، تجربیات و احساس ‌های پنهانمان به شکلی متفاوت با آن مواجه می‌شویم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه می تواند در مسیر شناخت و حمایت از نوقلمان و داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

مسلما بله. در مورد من که این طور بوده است. برای اکثر نویسندگان در ابتدای راه، ترس‌ ها و تردید‌هایی وجود دارد. با توجه به اینکه سال ۹۵ شروع کار داستان‌ نویسی من بود، جایزه داستان سیمرغ نه تنها مرا به جامعه داستان نویسان معرفی کرد بلکه مسیر را برایم روشن ‌تر کرد. در واقع به من جرات داد تا با جدیت بیشتری به ارائه داستان‌ هایم فکر کنم.

آیا پروژه انتشار کتابی در دست دارید؟

بله، انتشار مجموعه داستان‌ های کوتاهم را برای شش ماهه اول سال ۱۳۹۶ در برنامه دارم.

پیشاپیش سال نو را به شما تبریک میگم. پیشنهاد نوروزی شما برای کسانی که می خواهند این بهار را با کتاب آغاز کنند، خواندن چه آثاری است؟

من هم سال نو را به شما تبریک می‌گویم. در سالی که گذشت بهتر‌ین داستانی که خواندم داستان نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه‌ی حکیم فردوسی بود. همه عناصر این داستان تا مدت‌ها ذهن مرا درگیر کرده بود. واقعا شاهکار است. خواندن این داستان و داستان‌های دیگر شاهنامه را پیش و بیش از هر داستان دیگری پیشنهاد می‌کنم. آثار دیگری که تازگی‌ها خوانده‌ام اگر حافظه‌ام یاری کند، آثاری از کورت ونه‌گات با آن طنز تلخ بی‌نظیرش و رمان‌های نویسنده‌ی محبوبم، اورهان پاموک هستند.

و آرزوی بهاری تان؟

آرزو می‌کنم روزی برسد که با خاطری آسوده‌ تر بگویم نویسنده‌ ام. نه فقط از بابت مسائل تکنیکی و کیفی که خودم از کارم انتظار دارم، بلکه همین‌ طور از بابت حداقل‌ هایی که انتظار دارم نویسندگی بتواند به عنوان یک حرفه مثل هر حرفه دیگری، برایم فراهم کند، از جایگاه اجتماعی گرفته تا مسایل مالی. می‌دانیم که این آرزویی فقط برای من نیست. ارتباطی تنگاتنگ دارد با آمار کتا‌بخوان‌ های ما و مسایل مربوط به حوزه نشرمان. در سال پیش رو برای همه‌ خواندن و نوشتن آرزو می‌کنم.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۲۶ / ۲۸ اسفند ۱۳۹۵

گفت و گو با داوود آتش بیک ، داستان نویس

یکی از راه ‌های به فکر فرو بردن جامعه، ادبیات داستانی است.

به بهانه ی حضور داوود آتش بیک در نیشابور

سه شنبه ۳۰ ام شهریور ماه داوود آتش بیک، نویسنده ی بجنوردی به دعوت «انجمن داستان سیمرغ» به نیشابور آمد تا در نشست جشن امضا و نقد و بررسی کتابش شرکت کند. مجموعه داستان او با عنوان «خودزنی» سال گذشته توسط نشر چشمه منتشر و در نمایشگاه بین المللی کتاب تهرانِ همان سال رونمایی شد. به بهانه ی حضور او در نیشابور فرصتی دست داد تا با او گپ و گفت ‌و گویی داشته باشم.

پدربزرگ شما از مبارزان دهه ی سی و از طرفداران محمد مصدق بودند و در نیشابور به خاک سپرده شده اند. از پدربزرگتان برایمان بگویید.

هر سال به مناسبت تولد فرزند محمدرضا پهلوی در تاریخ نهم آبان در سرتاسر کشور جشنی به پا می‌شده. مدرسه ‌ها هم برای این روز برنامه ‌های ویژه‌ ای تدارک می‌دیدند و برای حضور بچه ‌ها در این جشن (چون خارج از مدرسه برگزار می‌شده) از خانواده ‌ها تقاضای رضایت‌ نامه‌ می‌کردند. پدربزرگ من رضایت ‌نامه ‌ی فرزندان خودش را امضا نکرده و گفته دوست ندارد بچه‌ هایش در این جشن شرکت کنند و خب، همین هم شده موضوع یکی از بازداشت ‌ها و بازجویی ‌های پدربزرگم.

پدربزرگ من رئیس قطعه ‌ی راه ‌آهن نیشابور بوده؛ بر سلامت ریل‌ ها و مسیرها نظارت می‌کرده. او یک مبارز یا فعال سیاسی نبوده ولی متاسفانه در حکومت ‌های توتالیتر پای آدم‌ ها بی ‌آنکه خودشان بخواهند به سیاست باز می‌شود. پدربزرگ من هم در آن سال‌ ها از نخست‌ وزیر قانونی وقت حمایت می‌کرده. نخست ‌وزیری که بر آمده از خواست عموم جامعه بوده و مطالبات مردمی و ملی را پیگیری می‌کرده. ولی خب، ناگهان ورق برمی‌گردد و همان نخست‌ وزیر مردمی و ملی به احمد آباد تبعید می‌شود و امثال پدربزرگ من به دردسر می‌افتند و مثلا این‌ که چرا عکس او را در اتاقش نصب کرده بوده ولی عکسی از شاه نداشته‌ می‌شود یک جرم سنگین برایش. وقتی حکومت به خودش اجازه می‌دهد که در زندگی خصوصی آدم‌ها (مثل رفتن و نرفتن به یک جشن، یا نصب و عدم نصب یک عکس در دفتر کار) دخالت کند، آن ‌وقت یک آدم حتی اگر دلش هم نخواهد تمامی تصمیم ‌ها و کارهایش سیاسی می‌شود.

بعد از بیست سال به نیشابور آمدید. از این سفر یک روزه بگویید؟

سری به مزار خیام، کمال ‌الملک، عطار، مشکاتیان و دو شاعر نیشابوری گرایلی و یغما زدم و با این‌ که همان بیست‌ سال پیش همه‌ ی این ‌ها را دیده بودم، ولی چیز زیادی خاطرم نمانده بود و برایم تازگی داشت. از هنر معماری و زیبایی این یادواره‌ ها بسیار لذت بردم. در این سیر و سیاحت علاوه بر شما ، استاد حجت حسن ناظر هم من را همراهی می‌کرد. استاد ناظر هنرمندی دوست ‌داشتنی و خوش‌ ذوق است و از همراهی او بسیار مشعوف شدم. قبل از شروع جلسه هم با آقای كاكولی مدير كلبه كتاب كليدر صحبت كوتاهی كردم و متوجه شدم كه کتاب «خودزنی» به واسطه او در نيشابور پخش خوبی داشته. او و خيلی از دوستان ديگری مانند آقای عباس کرخی، مدیر فرهنگ شهرستان نیشابور كه در اين سفر با آنها آشنا شدم برای بالا بردن سطح مطالعه در نيشابور تلاش های زيادی می كنند كه قابل ستايش است.

بعد هم که جلسه برگزار شد و در مجموع از جلسه ‌ی نقد و بررسی کتاب راضی بودم.

شما به عنوان یک دکتر داروساز از خشونت در داستان هایتان گفتید. چرا ايده اصلی داستان‌هایتان خشونت در جامعه است؟

چند سال قبل در میدان کاج تهران حادثه ‌ی تلخی رخ داد؛ مردی در حضور مردم با قمه، شخصی را به قتل رساند و منتظر ماند تا جان بدهد. مردم و مامورین که از مرد و شی ‌ای که در دست داشت واهمه داشتند هیچ مقاومتی از خودشان نشان ندادند و جان دادن مقتول را تماشا کردند. من به این فکر کردم که چرا مردم هیچ مقاومتی از خودشان نشان ندادند و برای نجات جان یک انسان حاضر نشدند کوچکترین مقاومتی بکنند؟ مدتی بعد این اتفاق تبدیل شد به داستان کوتاه جوی خون. بعد از نوشته شدن این داستان من در خشونتی که در دیگر بخش ‌های جامعه وجود داشت دقیق‌تر شدم و نتیجه‌ ی این دقیق‌تر شدن، شد مجموعه داستان خودزنی.

خودکشی، نزاع، فساد و … هر روزه در رسانه های رسمی و به ویژه در شبکه های مجازی شاهد هستیم. متاسفانه در زمان حضور شما در نیشابور خبر قتل فجیع یک دختر بچه هفت ساله، شهرستان را تکان داد. نویسنده در بررسی علل و رفع خشونت در جامعه، چه نقشی دارد؟

متاسفانه نویسنده هیچ نقشی در رفع خشونت از جامعه دست‌ کم در کوتاه‌ مدت ندارد. من اگر می‌دانستم که چطور می‌توانم جلوی گسترش خشونت در جامعه را بگیرم، به جای نوشتن وارد سیاست می‌ شدم و از طریق مجاری قانونی و اجرایی جلوی خشونت را می‌گرفتم. ولی از آن‌ جایی که جوابی برای این مساله ندارم، تنها به طرح پرسش می‌پردازم و سعی می‌کنم علل را واکاوی کنم.

نویسنده تنها می‌تواند طرح مساله کند، به ریشه‌ ها و علل بپردازد و از طریق ایجاد پرسش در ذهن مخاطب در دراز مدت جامعه را به فکر فرو ببرد. و جامعه‌ ای که به فکر فرو رفته باشد و به مساله‌ ها فکر کند، کم‌تر دست به خشونت می ‌زند. معتقدم انسانی که «فکر» می‌کند، به مراتب کم‌تر دست به خشونت می‌زند و بیشتر به تعامل و گفت ‌و‌ گو رو می ‌آورد. یکی از راه ‌های به فکر فرو بردن جامعه، هنر و به ویژه ادبیات داستانی ‌ست.

امسال نیشابور به عنوان «پایتخت کتاب ایران» معرفی شده است. به عنوان یک نویسنده، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

کتاب‌ خواندن باید تبدیل به یک عادت و ارزش در جامعه شود و این ممکن نیست مگر آن‌ که آموزش و پرورش تصمیمی اساسی در این راستا بگیرد. اغلب روان ‌شناس‌ها معتقدند که باورها و ارزش ‌های آدمی در همان سنین کودکی در روان انسان شکل می‌گیرند و بنابراین ریشه ‌ی بسیاری از رفتارها به کودکی باز می‌گردد. اگر آموزش و پرورش بتواند خواندن کتاب ‌های شعر و داستان را در برنامه ‌های مدرسه بگنجاند و از همان دوران دبستان بچه‌ ها را به خواندن داستان و شعر عادت بدهد و وقتی بچه طعم شیرین خواندن یک داستان خوب را بچشد، در بزرگسالی هم دوباره سراغ آن طعم شیرین را خواهد گرفت. و از آن مهم‌تر، اگر در همان مدرسه از اهمیت خواندن کتاب غیردرسی برای بچه ‌ها گفته شود، دیگر در بزرگسالی لازم نیست تا برای تشویق جامعه به خواندن کتاب هزار و یک دلیل بیاوری.

توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟

هر روز بنویسند و بی ‌وقفه بخوانند. شاهکارهای کلاسیک و آثار نویسندگان بزرگ معاصر خودمان را در اولویت بگذارند. رابطه ‌ی خودشان را با نویسندگان جوان و امروزی قطع نکنند.

مصطفی بیان

چاپ شده در هفته نامه «خیام نامه» / شماره ۳۰۳ / اول آبان ۱۳۹۵

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

همه ی مسافرخونه ‌ها نيشابورن !

گفت و گو با شيوا ارسطويی ، داستان نویس و مدرس داستان

شيوا ارسطويی، داستان نویس و مدرس با سابقه ی حوزه ی ادبیات داستانی است. او تجربه حضور در كارگاه ‌های داستان نویسی دکتر رضا براهنی را دارد. در سال ۱۳۷۰ با نگارش رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» فعاليت ادبی خود را آغاز كرد. «آفتاب مهتاب»، «بی‌بی شهرزاد»، «من و دختر نيستم»، «آمده بودم با دخترم چای بخورم» و… نمونه هايی از آثار موفق او هستند. رمان «آفتاب مهتاب» برگزیده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی یلدا در سال ۸۲ شده‌ است.

رمان «من و سيمين و مصطفی» یکی از جديدترين اثر داستانی شيوا ارسطويی است كه اوايل سال ۱۳۹۴منتشر شد و فرصتی به ما داد تا گپ و گفت ‌و گویی با خانم نويسنده داشته باشيم. آخرین اثر او، رمانی است به اسم «نی نا» که به تازگی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده.

جايی از متن رمان «من و سيمين و مصطفی»، مصطفی به شيوا می ‌گويد: «همه مسافرخونه‌ها نيشابورن». نيشابور در رمان «من و سيمين و مصطفی» چه جايگاهی دارد؟ چرا همه ‌جا برای شيوا نيشابور است؟ 

من هم مثل شما دقیقا نمی دانم نیشابور در رمان «من وسیمین و مصطفی» چه جایگاهی دارد.  مطمعن باشید اگر می دانستم چرا همه جا برای شیوا نیشابور است، دست به نوشتن این رمان نمی زدم. همانطور که جای دیگر هم در مورد این رمان گفته ام، آدم می نویسد که بداند. آدم، نمی نویسد چون می داند. ولی به این سوال شما طور دیگری می توانم جواب بدهم به این معنی که سوال شما را طور دیگری می توانم در ذهنم مطرح کنم. اگر از خودم بپرسم رمان «من و سیمین و مصطفی» چه جایی در ذهنم دارد، می توانم بگویم این رمان نیشابور ذهن من است. در واقع این رمان برایم اشتیاق به سیر و سلوک است برای دست یافتن به سیمرغی که هرگز ندیدمش.

امسال، نیشابور به عنوان «پایتخت کتاب ایران» معرفی شده است. به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

اینکه نیشابور به عنوان پایتخت «کتاب ایران »، معرفی شده خبر بسیار مسرت بخشی است. کجا بهتر از نیشابور ؟ آنجا که عطار هنوز انسان را دعوت می کند به جستجوی حقیقت بی آنکه فکر کند به اینکه یک داستان نویس چگونه باید شکل کتابخوانی را در جامعه حل کند.

چرا داستان می نویسید؟

چه خوب می شد اگر از هیچ داستان نویسی نمی پرسیدند چرا داستان می نویسد. این سوال همیشه من را  به یاد دوران تفتیش عقاید می اندازد. مثل این است که از آدم بپرسند تو چرا به خداوند اعتقاد داری؟ یا اصلا اعتقاد داری یا نداری؟

برای‌ نوشتن‌، الگوی‌ ادبی‌ مشخصی‌ را هم مدنظر دارید؟

خیر.

ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟

اینکه ایده ازداستان در می آید یا داستان از ایده، بحث مفصلی است که مستلزم برگزاری یک دوره ی جدی کارگاه داستان نویسی است. ولی برای آنکه این سوال در یک جمله بی جواب نماند، می شود گفت ایده ها دور و برت می پلکند. فقط باید آنها را دریابی.

شما بیش از ده سال است که کارگاه داستان نویسی برگزار می کنید. نظرتان را در مورد آموزش و کارگاه های داستان نویسی بیان کنید؟

بدیهی است که نظرم همیشه مثبت بوده است. تلاشم این است که کارگاه های داستان نویسی ام را به سمت و سویی هدایت کنم که مستعد ایجاد جریانی تازه بشود.

آیا به نیشابور سفر کرده اید؟

شاید فقط یک لحظه از سفری که در ده دوازده سالگی به نیشابور رفتیم در ذهنم مانده باشد. دایی کوچکم، رستم، و رفقای جوانش احمد و مصطفی، در یکی از روستاهای اطراف نیشابور، سرباز بودند و دوره ی سپاهی دانش را می گذراندند. با مادرم و برادرم رفته بودیم به آن روستا و دسته جمعی داشتیم برمی گشتیم به تهران که مجبور شدیم یک شب در یک مسافرخانه در شهر نیشابور اقامت کنیم. مسافرخانه ای کوچک در یک خیابان شلوغ. صبح ، قبل از حرکت به طرف تهران مادرم من رافرستاد خیابان دنبال چند سیر پنیر. یادم هست که لباس خوابی تنم بود بچگانه. خجالت می کشیدم با آن لباس خواب نازک پا بگذارم به خیابان. ولی  ، امر ، امر مادر بود. از در مسافرخانه پام را که گذاشتم توی خیابان، حس کردم به شکل شرم آوری عریانم.  و لعنت فرستادم به هر چی صبحانه است با پنیر. آن لحظه ی طلایی که در ذهنم برق می زند این است که سرو کله ی ژولیده ی مصطفی پیدا شد توی خیابان. به دو  آمد طرف من، نگاه کرد به سر و وضعم و قیافه ی در مانده ام. پرسید آنجا چه می کنم و بلافاصله گفت برگردم به مسافرخانه. سال هاست آن لحظه ای را که مصطفی به دادم رسید و من را برگرداند توی مسافرخانه با خودم توی ذهنم یدک می کشم. مصطفی از آن لحظه به بعد برای من تبدیل شد به عارفی که فقط، او، حقیقت را دریافته. حقیقتی در خیابانی شلوغ در نیشابور. حالا که دارم به این سوال جواب می دهم فکر می کنم شاید آن لحظه  ی طلایی ، آن لحظه ای که در می یابی کسی در این جهان هست که حقیقت را در می یابد، انگیزه ی شخصی و پنهان مانده ام بود برای نوشتن این رمان. گرچه در واقعیت دفترچه خاطرات یک دختر خیابانی، واداشتم به نوشتن این رمان. دختری که از مرض قانقاریا در یکی از مسافرخانه های تهران در گذشت. ناباکوف بیراه نمی گوید که ادبیات، آن خط نامرعی و آن منشور رنگی است که بین خیال و واقعیت کشیده می شود.

توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟

ترجیح می دهم نویسنده های جوان نیشابور به من توصیه ای بدهند تا من به آنها.

چاپ شده در هفته نامه ی «آفتاب صبح نیشابور» / شماره چهاردهم / ۱۶ مرداد ۱۳۹۵

گفت و گو با نشاط داودی ، داستان نویسِ نیشابوری

مطالعه به من جسارت نوشتن داد.

گفت و گو با نشاط داودی ، داستان نویسِ نیشابوری و سفیر نیکوکاری

 

«نشاط داودی» متولد ۱۳۴۸ از نیشابور است و کارشناسی تربیت بدنی از دانشگاه تربیت معلم تهران دارد. ایشان سال هاست ساکن تهران هستند و به حرفه ی مقدس معلمی مشغول اند. وی یکی از بانوان نيكوكار موسسه خيره كهريزک است.

خانم داودی نويسندگی را با رمان «بازگشت» در سال ۸۹ شروع كرد؛ و در ادامه «بهار زرد»، «رنگ خاموشی» و «باد ما را خواهد برد» را به چاپ رساند. «باد ما را خواهد برد» را به سفارش کهریزک و به همراه دوستش خانم مژگان مظفری منتشر کرده است. در حال حاضر، مشغول نگارش یک فیلم نامه زیر نظر ابوالحسن داودی است. همچنین در کلاس های قصه نویسی برای کودکان و نوجوانان تدریس می کند.

کمی درباره پیشینه نویسندگی تان بگویید؟ چه انگیزه ای باعث شد به نوشتن رو بیاورید؟

عضو کانون پرورشی کودک و نوجوان بودم (ابتدای خیابان شریعتی). پنجشنبه ها کلاس کتاب خوانی  داشتیم. سال ۵۸ داستان کوتاهی در مورد پستچی نوشتم که رتبه اول خراسان شد و لوح تقدیر گرفتم. با شروع جنگ دیگر کلاس های ما تشکیل نشد. سایه ی منفور جنگ همه چیز را احاطه کرده بود. من فقط برای دل خودم می نوشتم. چندین دفتر از دلنوشته هایم را به عنوان یادگار نگه داشته ام.

در مورد سوال دوم تان، علاقه مند به مطالعه ی رمان های تاریخی بودم. کتاب های «الکساندر دوما» و ترجمه های جناب ذبیح الله منصوری. رمان خواندن را با کارهای خواهران برونته و دافنه دوموریه شروع کردم؛ و کلاً طرفدار رمان ایرانی نبودم (به جز کتاب های آقای محمود دولت آبادی ). تا اینکه دوست عزیزی به عنوان کادو تولد، کتاب «باغ مارشال» آقای کریم پور را به من هدیه داد. این شروع آشنایی من با قلم رمان نویسان ایرانی بود. سال ها گذشت و دیگر شمارش رمان های خوانده شده از دستم رها شد و یک روز به این  نتیجه رسیدم، که من هم می توانم بنویسم!

چگونه ایده یک داستان را به دست می‌آورید؟

داستان های من برگرفته از واقعیت های پیرامون زندگی و محیط کارم هستند و همه واقعی اند. شغل و ارتباط نزدیکم با دانش آموزان، سوژه های واقعی و ملموس در جامعه را برآیم به ارمغان می آورد.

شما برگزار کننده دوره های داستان نویسی هم هستید. آیا به تدریس داستان نویسی اعتقادی دارید؟

کلاس های داستان نویسی خصوصا برای سنین ۹ و ۱۰ و ۱۱ سال به نظرم فوق العاده عالی است. در این سن، بچه آموزش می بیند که افکار و رویاهای خود را به دست قلم بسپارد و از خلق هنر خود و خواندنش لذت ببرد. دقیقا مثل کلاس مجسمه سازی یا نقاشی.

به عنوان یک نویسنده، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

به عنوان کسی که در محیط آموزش و پرورش مشغول به کارم؛ اگر بخواهیم مشکل کتابخوانی را اصولی و ریشه ای حل کنیم باید از مدارس شروع کنیم. به عنوان تکلیف درسی در تابستان لیست کتاب به دانش آموزان بدهیم و از ایشان بخواهیم کتاب های مورد علاقه ی شان را انتخاب کنند و بعد از خواندن به عنوان تکلیف خلاصه ی داستان را برای دوستان خود تعریف کنند. البته این کار مشروط به برنامه ریزی دقیق و اختصاص ساعتی در هفته به عنوان ساعت مطالعه می باشد که در بعضی از مدارس ابتدایی یک ساعت در هفته اجرا می شود. پیشنهاد من خواندن کتاب در ایام  تعطیلات تابستانی به صورت تکلیفی مفرح است؛ و صد البته کتاب های داستان و رمان.

از فعالیت های انجمن های داستان در نیشابور با خبر هستید؟ با نویسندگان ساکن نیشابور ارتباط دارید؟

متاسفانه خیر… صد افسوس که کم سعادتم…

توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟

زندگی در پایتخت کتاب کشور و حال و هوای فرهیختگی شهرمان، به اندازه ی دنیاها می ارزد و انگیزه ی لازم را به نویسندگان جوان  نیشابور می دهد. من فقط با مطالعه ی زیاد توانستم بنویسم. مطالعه به من جسارت نوشتن داد.

به عنوان کوچکترین عضو این خانواده ی بزرگ قلم پیشنهاد می کنم؛ مطالعه ی مفید روزانه را فراموش نکنند. «خواندن» کلید موفقیت است. برای دلنوشته ها ی خود ارزش قائل باشند؛ از نقد های سازنده بهره ببرند و از انتقادهای تلخ، دلسرد نشوند.

در مورد آسایشگاه خیریه کهریزک توضیح می دهید؟

آسایشگاه خیریه کهریزک حدود دهه ی ۴۰ توسط مرحوم دکتر حکیم زاده تاسیس شد. این آسایشگاه با کمک های مردمی اداره می شود؛ و حال تبدیل به موسسه ی بزرگی شده که از معلولین، سالمندان و بیماران ام اس نگهداری می کند. در کنار دکتر حکیم زاده، خانم بهادر زاده ریاست بانوان نیکوکاران را به عهده دارند. هر سال ۳ بازارچه خیریه در تهران و یک بازارچه در انگلیس و آمریکا هم برگزار می کنند. بانوان نیکوکار بدون توجه به اختلاف طبقاتی و شغل، یک دل و یکرنگ شده و در بازارچه مشغول به کار می شوند. همه خود را موظف می دانند که در طی سال برای کمک به مدد جویان به آسایشگاه بروند.
به سفارش خانم بهادر زاده برای آشنایی قشر جوان با آسایشگاه، من و خانم مژگان مظفری، کتاب «باد ما را خواهد برد» را نوشتیم؛ که در کنار کتاب های دیگرمان در بازارچه به نفع آسایشگاه توسط خودمان به فروش می رسد. از افتخارات ما حضور استاد بزرگ جناب دکتر الهی قمشه ای در جمع  بانوان نیکوکار و توجه خاص ایشان به کتاب ما هست، که دست خطی از ایشان دارم.

 

مصطفی بیان

 

این گفت و گو در شماره ی پنجم (۲۸ فروردین ۹۵) هفته نامه ی «آفتاب صبح نیشابور» به چاپ رسید.