بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

اهمیت ناتورالیسم در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی

اهمیت ناتورالیسم در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی

«امیل زولا» در دو کتاب تاثیرگذار خود با عنوان «رمان تجربی و مقالات دیگر» (۱۸۸۰) و «ناتورالیسم در تئاتر» (۱۸۸۲) استدلال کرد که انگیزه ها و رفتار شخصیت های داستانی بر اثر وراثت و محیط زندگی شان شکل می گیرد و نویسنده، مانند جانورشناسی که در آزمایشگاه حیوانات را مورد آزمایش قرار می دهد، باید شخصیت های داستان هایش را در شرایط مختلف قرار دهد و واکنش آنها را بسنجد تا از این راه به کشف خصلت های آنان و زمینه های مادی آن خصلت ها نائل شود. این رویکرد به شخصیت های داستانی، باید نشان دهد که وراثت و محیط زندگی، دو عامل تعیین کننده در شکل گیری ویژگی های فردی و مَنِشِ هر فرد است.

ناتورالیست ها دیدگاهی بسیار جبرگرایانه درباره ی ساختمان شخصیت افراد دارند. به اعتقاد آنان، هر فرد از بدو تولد و بی آن که خود بخواهد، مجموعه ای از غرایز را به ارث می برد که مهم ترین شان عبارت اند از غریزه ی رفع گرسنگی و غریزه ی جنسی. در مراحل بعدی رشد، فرد تحت انقیاد نیروهای اجتماعی و اقتصادی محیطِ خود قرار می گیرد. خانواده و طبقه ی اجتماعیِ هر فرد، نحوه ی تفکر و رفتار او را رقم می زند. اگر مطابق با این دیدگاه جبرگرایانه بپذیریم چهار چوب خلق و خوی هر کسی در نتیجه ی محیطی که در آن پرورش یافته و نیز به طور ژنتیک از والدین و کلا نیاکانش به او ارث رسیده است، پس فرد نمی تواند با نیروی اراده، راه و روشی متفاوت با اجدادش در پیش گیرد و دیگر گونه عمل کند.

این دیدگاه که فرد تحت سیطره ی نیروهایی به مراتب قوی تری از نیروی اراده خود قرار دارد، یکی از وجوه تمایز جنبش ناتورالیسم از رئالیسم است.

آدمی مسبب یا بانی رخدادها نیست؛ رویدادها بر او حادث می شوند. از دیدگاه ناتورالیست ها اشخاص نمی توانند نقصان های منشیِ خود (اشکالات رفتارشان) را به میل خودشان یا با تلاش فردی برطرف کنند. آنان قربانی وضعیتی هستند که خود هیچ نقشی در به وجود آوردنش نداشته اند.

شخصیت های داستان های ناتورالیستی، معمولا اسیر رانه های حیوانیِ خود هستند و نمی توانند طمع ورزی یا امیال جنسیِ پایان پذیرشان را مهار کنند. پدر ناتوالیسم در ادبیات داستانی، «امیل زولا» است. در مقدمه رمان «ترز راکن» درباره ی شخصیت هایی که برای داستانش برگزیده است می نویسد: «آن ها مردمی هستند … تحت انقیاد خون و عصب های بدن شان، عاری از اراده ی آزاد، که بر اثر … قوانینِ تغییر ناپذیرِ طبیعتِ جسمانی شان … به عمل واداشته می شوند … حیوان هایی در هیئت انسان اند و نه بیش از آن» (داستان کوتاه در ایران / حسین پاینده / جلد اول)

از منظر داستان نویسِ ناتورالیسم (طبیعت گرا)، هیچ واقیعتی فراتر از طبیعت وجود ندارد و انسان هم صرفا در مراتب طبیعت قابل فهم است. هر آنچه واقعی است، لزوما ماهیتی طبیعی دارد.

شخصیت های داستانی ناتورالیسم، عمدتا ذات حیوانی خویش را بر ملا می کنند لذا از زندگی احساس رضایت نمی کنند.

ناتورالیسم نیز همچون رئالیسم به دنیای معاصر می پردازد، نه به گذشته های پُر شکوه یا آینده ی خیالی.

دکتر حسین پاینده در کتاب «داستان کوتاه در ایران، جلد اول» درونمایه های متداول در داستان های ناتورالیستی را در پنج مورد تقسیم می کند:

دشواری بقا، حیوانی بودنِ طبع انسان، جبر زیست شناختی، ناکامی در اعمال کردن اراده ی فردی و تاثیر ناگزیرِ خصلت های ارثی و ویژگی های محیطی در نگرش و رفتار انسان.

مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» نوشته ی پیمان اسماعیلی شامل هفت داستان کوتاه است. نویسنده در تمام داستان هایش خواسته یا ناخواسته اسیر دنیای وحشت می شوند. طبیعتی آکنده از خشونت و وحشت ناتورالیستی که بشر را به آغوش مرگ رهسپار می کند.

نویسنده هوشمندانه در تمام داستان هایش به جزئیات نمی پردازد و با استفاده از عنصر خیال به خوبی توانسته خواننده را بین واقعیت و خیال قرار دهد. دنیایی که برای خواننده باورنکردنی و رمزآلود است.

در داستان های این کتاب، انسان اسیر طبیعت می شود. ادامه ی زندگی در داستان های پیمان اسماعیلی برابر است با تداوم رنج و عذاب مفرط جسمی. نویسنده در داستان هایش نشان می دهد که انسان بیهوده تصور می کند که می تواند به خواست و اراده ی خود با ساز و کار طبیعی جهان پیرامونش بستیزد.

«پوزه اش را روی صورت و لب هایم می مالید. آخرش آن قدر رفت و آمد تا منظورش ا فهمیدم. فهمیدم چه می خواهد. می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم. قبول کردنش سخت است. ولی مطمئنم همین را می خواست. فهمیده بود اگر تشنه بمانم، کارم تمام است. نمی دانم، شاید هم می خواست زنده نگهم دار برای فردا شبش… به هر جا کندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی. بعد هم گلویش را چسبیدم. خونش هنوز گرم بود، مثل آب ولرم.» (صفحه ۲۹ کتاب).

«برای یک لحظه فکر می کنم جانوری چیزی کمرم را گار گرفته. دستم را روی پشتم می کشم و می مالم. حس می کنم سرم گیج می رود. به خودم فشار می آورم، حرفی بزنم، ول نمی شود. صدا مثل چنگک گیر کرده توی گلوم. دست های خونی ام را جلوِ چشم ها می گیرم» (صفحه ۷۳ کتاب).

مضامین داستان مانند ترس، اضطراب، مرگ، مرض و … ، اشاره به تصویر سازی و تسلیم شدن انسان در برابر طبیعت با کلیه جزئیات از نمونه های داستان های کوتاه ناتورالیستی محسوب می شود.

شخصیت تمام داستان های این کتاب مشخص می شود که گویی مشخصه انسان رنج بردن و درد کشیدن است. گویی که اصلا زندگی یعنی دست و پا زدن اجباری در باتلاق یا گودالی از انواع گرفتاری ها و بیماری ها.

«هر دوتای مان افتادیم توی یکی از همین گودال ها. پای هر دوتای مان شکست.» (صفحه ۲۶ کتاب).

شخصیت های اصلی داستان ناتورالیستی غالبا همان خصلتی را دارند که از نیاکانش به او منتقل کرده اند: «مثلا اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده، مرض حیوان می گیرد. بسته به این که حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد» (صفحه ۲۴ کتاب).

مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» جوایز متعددی از جمله جایزه بنیاد گلشیری و مهرگان در سال ۸۷ را کسب کرده است. نثر و زبان داستان ساده و روان است و تکنیک های اصول داستان نویسی در داستان های این کتاب رعایت شده است تا جایی که خواننده را مجبور می کند داستان را تا پایان بخواند و آن را رها نکند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره ی آذر ماه ۹۵

در مورد رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» نوشته ی زویا پیرزاد

در مورد رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» نوشته ی زویا پیرزاد

غلامرضا منجزی می نویسد: «رمان برخلاف داستان كوتاه، فرمی است در ‌هم ‌آميخته؛ تركيبی است كه اصولاً بنا بر لحن شخصی نويسنده شكل می‌گيرد و قوام می ‌يابد؛ مثلاً تركيبی از تاريخ و خاطرات يا سفرنامه. آميزشی از ديروزی نزديک و زمانی دورتر.»

حدود پانزده سال از انتشار رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» می گذرد. این کتاب در طول این سال ها، بیش از پنجاه بار تجدید چاپ و برگزیده ی جایزه بهترین رمان گلشیری و مهرگان ادب و کتاب سال ۸۰ و لوح تقدیر نخستین دوره ی جایزه ادبی یلدا شده است.

استقبال بالای خوانندگان و داورانِ این جوایز ادبی از رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم» به چه علت بوده است!؟

رمان «چراغ ها را من خاموش می کنم»، روایتی صریح و زنانه از خانواده و عشق (قصه زندگی) است. بدون شک، کتاب زنانه ‌نویس و زن محور است. زویا پیرزاد ، ژانر عشق و ناکامی قهرمانش (کلاریس آیوازیان ، شخصیت اصلی رمان) در رمانش بسیار مشهود است.

«توضیح دادم آیوازیان فامیل شوهرم ست. از آیوازیان های تبریز. مادرم اصفهان به دنیا آمده. آرشالوس وسکانیان. می شناسید؟ خواهرم پوزخندی می زد: پس مردم از کجا بفهمند کلاریس خانم شبیه بقیه زن ها نیست؟» (صفحه ۱۴ کتاب).

عشق و ویژگی های زنانه و مادرانه در این اثر در هم تنیده شده‌ اند و البته سنت ‌ها بسیار پُر رنگ ‌تر در آن موج می‌زند.

داستان در فضای جنوب ایران (آبادان) اتفاق می افتد اما نویسنده سعی کرده فضا را منطبق با زندگی امروزی و زبان حال تطبیق بدهد و زبان نوشتاری و متن هم همان زبان متداول مردم جامعه باشد. در واقع زمانِ داستانِ زنِ قصه ی ما بسیار دور نیست، تاریخ معاصر ما که در ایران رواج دارد و شاهد آن هستیم. به روزهایی که ما شاهد مدرنیته‌ شدن جامعه ایران بودیم و هستیم (جامعه ی سنتی و مذهبی ایران).

«خانم نوراللهی داشت می گفت: باز هم تکرار می کنم که اولین خواست و هدف بانوان ایران داشتن حق رای است» (صفحه ۷۷ کتاب).

«خانم نور اللهی می خواند: بیدار شو خواهر/ در دنیایی که جمیله ها با خون خود/ فرمان آزادی ملتی را بر صفحه ی تاریخ می نگارند/ تنها لب گلگون و چشم مخمور داشتن شرط زن بودن نیست» (صفحه ۷۸ کتاب).

داستان به تک‌ گویی ‌های زنی ارمنی در جامعه ی سنتی و مذهبی، در یادآوری عشقش نزدیک می‌ شود، عشقی بدون تفاوت با عشق های زنان اطرافش. راوی داستان زنی است که خود را به محک عشق زنانه و مادرانه آزموده است. رازی که به عشقی گره می‌خورد و زن درگیر افکار و درونِ ذهن پُرتلاطم خود است.

«سعی کردم یادم بیایید دوران نامزدیم با آرتوش چه حسی داشتم. این تنها زمانی بود که می توانستم جزو دوران عشق عاشقی زندگیم به حساب بیاورم. چیز زیادی یادم نیامد. فاصله ی آشنایی تا نامزدی و نامزدی تا ازدواج طولانی نبود» (صفحه ۱۴۴ کتاب).

رمان روایت صریح از خانواده ایرانی مطرح می‌شود. هرچند که روایت صریح و در عین حال زنانه و مادرانه شاید چندان جای تعجب نداشته باشد، چرا که زن در زندگی، عشق و دوستی و محبت مترادف و هم‌ معناست (خلاف تصور مردانِ سنت گرا).

نویسنده می نویسد: «مشکلات زن ها به همه ی زن ها مربوط می شود، مسلمان و ارمنی ندارد. زن ها باید دست به دست بدهند و مشکلاتشان را حل کنند. باید به هم یاد بدهند و باید از هم یاد بگیرند» (صفحه ۱۹۸ کتاب).

روایت داستانی بر روی یک خط مستقیم آغاز می شود و منسجم و یکنواخت، بدون هیچ کشش و بحرانِ داستانی، به نقطه ی پایانی می رسد. نویسنده سعی می کند دغدغه ی شخصیت های داستانی اش را بر روی یک مسیر مشخص به هم پیوند بزند تا نهایت پیامِ داستانی اش را به خواننده منتقل کند.

درون مایه ی این رمان، بیشتر شخصی و عینی گرا با رگه های رئالیسم انتقادی (ادبیات عامه پسند) منعکس می شود. شیوه ی داستان پردازی زویا پیرزاد، بسیار منسجم و باور پذیر است. پیرزاد تلاش می کند تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد کند و ندای بر ذهنِ خوابیده (شاید بی تفاوت) که بر او (نویسنده) تحمیل شده، از طریق خلق یک رمان پاسخی داده باشد. پیرزاد به عنوان یک نویسنده ی زن، به ندای مادر و زنی که درون گراست و به واسطه ی سخن رفتار اطرافیانش (خانواده و دوستان) پاسخی دهد.

نویسنده در این رمان، زیاد به تصویرپردازی نپرداخته است و سعی کرده است با خلق شخصیت پردازی آدم های داستانش ، سوالاتی در ذهن خوانندگان رمانش ایجاد کند. نویسنده، ماهرانه توانسته است لایه های عمیق تر شخصیتی و دغدغه اصلی اش از نگاه شخصیت اصلی راوی مشخص کند و توانسته است یک علامت سوال بزرگ در مورد طرح داستانی اش در مسیرِ داستان طراحی کند و خواننده را وادار به خواندنِ داستان تا نقطه ی پایان کند.

خواننده، وقتی رمان را شروع می کند خیلی زود با فضای داستان اخت می شود و برای خواننده ی حرفه ای «ادبیات عامه» و «ادبیات نخبه گرا» جذاب و خواندنی و برای خواننده ی غیر حرفه ای ، سرگرم کننده است ؛ اما در مسیر داستان، رمان به شدت محافظ کارانه به مرز کسالت باری می رسد و گاهی خواننده را خسته می کند.

یکی از چند دلایل پُر فروش بودن این کتاب را می توان به «عنوان کتاب» اشاره کرد. خودِ عنوان داستان گاهی به فروش کتاب کمک می کند. انتخاب «عنوان داستانِ» جذاب و خواننده پسند ، می تواند بخشی از بار سنگین فروش کتاب را کم کند و به خواننده القا کند که کتابِ جذابی خریداری کرده است.

«روح الله مهدی پور عمرانی» در کتاب «آموزش داستان نویسی» می نویسد: «ویژگی های یک عنوان خوب را برای داستان می توان به نو و تازه گی و خوش آهنگی و خوش ترکیبی اشاره کرد. عنوان یک داستان خوب نباید فریبنده باشد و طرح داستان را لو ندهد.»

از نکات منفی داستان می توان به پرداختن زیاد به حوادث فرعی مثل ازدواج کردن آلیس، عاشق شدن آرمن و … اشاره کرد که تاثیر چندانی بر روی شکل گیری روایت داستانی ندارد و نویسنده می توانست خلاصه تر به آنها بپردازد (تا حجم کتاب کم تر می شد) و خواننده را مجبور نمی کرد که سرسری رد شود!

  • توجه به زن و مادر (وظیفه و علاقه)
  • عشق به همسر (آرتوش) و علاقه به امیل (مرد همسایه) .
  • کلاریس عاشق کتاب و گل ، آرتوش عاشق سیاست و شطرنج و امیل عاشق کتاب و موسیقی
  • نویسنده (یک زن است) تاکید به تعهدات یک زن می کند (عدم خیانت)

نویسنده ، سوالات بی پاسخ فراوانی در ذهن خواننده می پروراند. شخصیت اصلی داستان (کلاریس) به دنبال چیست و چه می خواسته بگوید؟ آیا کلاریس، چهره ی واقعی یک «زن ایرانی» است؟ تلاش های نافرجان، لبخند های کم رنگ، رنج های درونی و افکار و نوشته های کلاریس، بازگو کننده ی چه سخنی بوده است؟ چرا به امیل (مرد همسایه) علاقه مند می شود؟ فقط بخاطر علاقه امیل به کتاب و موسیقی و …

«چراغ ها را من خاموش می کنم» ، پیامی آرام بخش و روان شناسانه به خواننده است که در  نهایت «مادر» (زن) در خانه (جامعه) است که بعد از اتمام یک روز پُر ماجرا ، «چراغ» (بحران های درونی و بیرونی) را خاموش می کند تا همه ی اعضای خانواده (جامعه) در آرامش بخوابند ؛ و در نهایت عشق و دوستی و محبت را بین اعضای خانواده (مردم جامعه) ، یکسان تقسیم می کند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک – شماره ۷۵ – آبان ۱۳۹۵

درباره ی رمان «برای این که در محله گم نشوی» نوشته ی پاتریک مودیانو

درباره ی رمان «برای این که در محله گم نشوی» نوشته ی پاتریک مودیانو

 

«پاتریک مودیانو» داستان نویس فرانسوی و برنده ی جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۴ (بخاطر نگارش رمان خیابان بوتیک های خاموش)، در سال ۱۹۴۵ میلادی به دنیا آمد و در دوران داستان ‌نویسی‌ اش برنده چندین جایزه ادبی در کشور فرانسه شد. آخرین اثرش، رمان «برای این که در محله گم نشوی» را در سال ۲۰۱۴ منتشر کرد.

داستان با زنگِ یک تلفن آغاز می شود. صدایی نرم و تهدید آمیز. ژان داراگان (شخصی اصلی داستان) تصمیم می گیرد تلفن را قطع کند اما صاحب صدا به دفترچه ی تلفنی اشاره می کند که ماه گذشته آن را در قطاری گم کرده بود. روی جلد خاکستری اش نوشته بود: در صورتی که این دفترچه را پیدا کردید آن را به … بفرستید. و دارگان، یک روز ناخودآگاه اسم، نشانی و شماره تلفنش را همان جا نوشته بود.

«اگر این ناشناس تلفن نکرده بود، شاید برای همیشه گم کردن این دفترچه را فراموش کرده بود. سعی می کرد اسم هایی را که در آن نقش بسته بود، به خاطر بیاورد… هیچ یک از اسامی به اشخاصی تعلق نداشتند که در زندگی اش به حساب می آمدند و او هیچ وقت نیاز نداشت که نشانی و شماره تماسشان را یادداشت کند.» (صفحه ۹ کتاب)

داراگان، از طریق این تلفن با مردی حدوداً چهل ساله به نام «ژیل اتلینی» و دختری جوان حدود سی ساله به نام «شانتال گریپای» آشنا می شود.

شانتال گریپای (از روی حس کنجکاوی) اشاره می کند به اسم «گی ترستل» که تو دفترچه تلفن پیدا کرده است و دوست داشت داراگان درباره ی این شخص اطلاعاتی به او بدهد.

«من چند تا از کتاب هاتونو خوندم. مخصوصا سیاهی تابستان… این اسمی که در دفترچه تلفنتون اومده … ترستل … شما اونو در سیاهی تابستان به کار بردید.» (صفحه ۱۸ کتاب). اما داراگان هیچ خاطره ای از او نداشت. همن طور از بقیه کتابش.

داراگان دوست نداشت دوباره «سیاهی تابستان» را بخواند (چرا؟) حتی اگر خواندنش این حس را به او می داد که رمان توسط شخص دیگری نوشته شده باشد. شاید خیلی راحت از ژیل اتلینی می خواست که صفحاتی را که به ترستل مربوط می شد، برایش کپی کند. آیا این کفایت می کرد تا چیزی را به یاد بیاورد؟ (علت فراموشی؟).

«اگر امروز از او پرسیده بودند که در رویایش دوست داشت چه نویسنده ای باشد، بدون تردید پاسخ داده بود: یکی مثل بوفن درخت ها و گل ها» (صفحه ۲۱ کتاب).

داراگان در مسیر داستان متوجه می شود ژیل سه سال پیش یک کتاب با عنوان «پرسه زن اسب سواری» منتشر کرده است. کلمه ی «لوترامبله» در کتاب ژیل، در ذهنش جرقه ای ایجاد کرد. بی آن که درست بداند برای چه، گویی به مرور، جزییاتی را که فراموش کرده بود، به حافظه اش بر می گشت. از سوی، خیلی برایش عجیب بود که این قدر سریع وارد زندگی مردم شده بود!

اما با چه هدفی و دقیقا برای چه کاری، ژیل اتلینی و آن زن جوان به داراگان کمک می کنند؟ برای نوشتن مقاله (مقاله ژیل) در مورد حادثه ی کهنه ای که داراگان، هنوز چیزی درباره ی آن نمی دانست.

نویسنده در این رمان به بیان گذشته و حال ژان داراگان می‌پردازد. گذشته و حال با هم در آمیخته و به شخصیت داستان کمک می‌کند تا آهسته آهسته به کمک دوستانِ جدیدش، از رویای گم شده و روی فراموشی به سوی دنیای روشن خاطرات گذشته روانه شود. دنیای روشن خاطراتی که نقش اصلی آن را زنی به نام «اَنی اَستراند»، که در کودکی داراگان نقشی مادرانه و در جوانی او مانند محبوبه ‌ای مهربان بود، داشت.

«بالاخره، به اسم گی ترستل به همراه اسم دیگر رسید، و در میان آن ها از دیدن نام مادرش متعجب شد. و دو تای دیگر.» (صفحه ۴۰ کتاب). آیا ارتباطی بین آنها و او، یعنی داراگان، برقرار است؟

شخصیت اصلی داستان (ژان داراگان) در یافتن گذشته خود و به‌ خصوص در جستجوی اَنی، نوشتن را انتخاب می‌کند و کتاب «سیاهی تابستان» را می‌نویسد. در نظر او نوشتن کتاب برای دادن پیام به شخص خاصی است که با او نقطه‌ ای مشترک در گذشته دارد. جست وجوی اَنی یعنی جست وجوی لحظه لحظه فراموش شده گذشته، گذشته ‌ای که در آن کودکی به سن او به همراه زنی برای فرار از مرز فرانسه به سوی ایتالیا اقدام می‌کنند ولی در نهایت ناکام می‌شوند و این ناکامی موجبات جدایی این دو را فراهم می‌کند.

از ویژگی های مثبت رمان «برای این که در محله گم نشوی»، تعلیق های پی در پی آن است. این کشش دست از سرتان بر نمی دارد و خواننده را مجبور می کند یک نفس، کتاب را به اتمام برسانید. شبیه همان چیزی که اغلب خوانندگانِ رمان هایِ معمایی می پسندند.

سبک نوشتاری پاتریک مودیانو خاص است و هیچ کلمه یا کنش داستانی تلف نشده است و در عین حال داستان زیبا و کامل گفته می شود. برای کسانی که می خواهند رمان معمایی بخوانند، نمی توانند خواندنِ این رمان را از دست بدهند.

نویسنده در بیان احساسات انسانی، بازنمایی اوضاع روحی و روابط پیچیده انسانی و همچنین پرهیز از پُرگویی در این رمان موفق بوده است. نویسنده، از لحاظ دقت روان شناسانه و حس معمایی به آدم ها و دنیای اطراف شان، اهمیتش را حفظ می کند. مودیانو در این رمان، زندگی ساده ی آدم های اهلِ نوشتن (نویسنده و روزنامه نگار مانند خودش) را در محیط کوچک زندگی شان روایت می کند و از دل این محیط و زندگی، بحران روزگارشان را به تصویر می کشد.

«در حالت نیمه خواب، صدای آنی را می شنید، بیش از پیش دور، و تنها یک تکه از جمله را متوجه می شد: … برای این که تو محله گم نشی…» (صفحه ۱۲۱ کتاب).

آخرین اثر پاتریک مودیانو «برای این که در محله گم نشوی» توسط سعید شکوری (نشر افراز) ، حسین سلیمانی نژاد (نشر چشمه) ، انوشه برزنونی (نشر ماهی) ، لیلا سبحانی (نشر ثالث) به فارسی برگردانده شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه «ابتکار» / پنجشنبه ۸ مهر ۹۵ / شماره ۳۵۳۸

درباره ی رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی

عنوان مقاله : درباره ی رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی

 

«رئالیسم جادویی»، وقوع رویدادهای معجزه وار و محال در روایتی که اگر این رویدادها در آن وقوع نمی یافتند روایتی رئالیستی می بود (سبک داستان های امریکای لاتین). اما در رمان هایی از قاره های دیگر هم با آن روبه رو می شویم (مانند رمان های گونترگراس) که در برهه های تاریخی متلاطمی زیسته اند و تحولاتی شخصی را تجربه کرده اند که به نظر خودشان صرفا از طریق بازنمایی آنها به سیاق رئالیسمِ هموار و سرراست نمی شده که آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا کرد (هنر داستان نویسی / ترجمه ی رضا رضایی).

قالب رمان «آخرین انار دنیا» نوشته ی بختیار علی بر «رئالیسم جادویی» است. بختیار علی در ١٩٦٠ میلادی در شهر سلیمانیه به‌ دنیا آمد. او از دهه هشتاد به‌طور جدی به نوشتن پرداخت اما به‌ خاطر سانسور شدید حکومت بعث تنها توانست دو مقاله در مطبوعات بغداد به چاپ برساند و بیشتر آثار او ممنوع‌ الچاپ شد. او برای فرار از دست نیروهای دولتی به ایران پناهنده شد و در شهر کرج سکونت گزید. در مدت‌ زمانی که ساکن کرج بود خیلی زود زبان فارسی را یاد گرفت و در همین دوران است که علاقه زیادی به شعر و ادبیات داستانی فارسی پیدا می‌کند.

«آخرین ‌انار ‌دنیا» ‌از بهترین ‌ها ‌و ‌کامل ‌ترین ‌رمان ‌های ‌ادبیات ‌کرد‌ی است که از زبانی شاعرانه و ادبی برخوردار است.

درون مایه داستان، جنگ و تبعات آن است اما نویسنده با زبانی شاعرانه و امیدبخش به تمام بنیادهای زندگی انسان از مرگ، زندگی، عشق، خیانت، ایمان و وفاداری پرداخته است.

راوی اول‌ شخص پس از گذراندن بیست‌ و‌ یک سال اسارت، هم ‌اکنون آزادانه بر عرشه کشتی از همه‌ چیز آگاه شده و به ‌صورت دانای کل مانند ناخدای رمان، جزء‌ به ‌جزء قصه را، با رفت ‌و‌  برگشت به گذشته و حال و حفظ تعلیق، گاه با مونولوگ ‌های ذهنی و گاه در قالب دیالوگ و حتی به ‌صورت حرف ‌هایی ضبط‌ شده بر روی نوار، در فضایی میان واقعیت و جادو روایت می‌کند.

«مظفر صبحگاهی»، راوی رمان است، که به تنهایی و از درون کشتی راه گم کرده که در دل دریا بی هیچ مقصدی تاب می خورد. «ای دریای بزرگ مرا راهنمایی کن! … ای دریا نجات مان بده!؟» (صفحه ۸۹ کتاب).

مردی که بیست و یک سال در کویر و در تنهایی اسیر بوده، اینک پس از آزادی، «سریاس» گم شده اش را می جوید. «من نه به دنبال قصه هستم و نه حقیقت… فقط می خواهم آزادی ام را به دست آورم» (صفحه ۹۱ کتاب). «آزادی اش» را با یافتنِ سریاس!

راوی در سال های اسارت به صدای شن گوش می داد و توی اتاق کوچکی حبس می کشید. زمانی در سراسر سرزمینش به خوفناک ترین اسیر مشهور شده بود. او در طول این سال ها به دنیا می اندیشید. با خودش عهد کرد دیگر هیچ گاه به سیاست فکر نکند. از هیچ چیز نمی ترسید. او می گفت: «اندیشیدن به کلیت جهان ترس ها را می ریزد». او خود را به جغرافیایی پوچ تعلق می دانست. تعلق به دنیایی تهی و بدون آذین که یک انسان تنها و تنها تزئینش، سایه ی خودش است. و او می اندیشید که تهی بودن و تنها بودن عمیق ترین لذت زندگی است.

«صحرا این گونه عادت ام داده بود که انسان را در تصویر اصلی خودش ببینم. بی هیچ اضافه ای و بی هیچ توجیهی تصنعی. ولی من یک غریبه بودم که از همه چیز هراسی عظیم داشتم… من در آن لحظات تنها و تنها به دنبال دنیای توخالی خودم بودم» (صفحه ۲۱ کتاب). نویسنده می نویسد: «انسان در بیابان فرصت لازم را دارد تا به خدا و آسمان و دریا و ابر فکر کند.»

چیزی که باعث شده بود راوی داستان، کمتر به آن یگانه انسانی که از خودش به جا گذاشته بود فکر نکند، یادآوری «مرگ» خودش بود. «مرگ هم همانند زندان یک جور عادت است؛ انسان جایگاهی را در فضا اشغال می کند که بعدها نبودنش قابل لمس باشد. مثل گلدانی روی میز یا نوایی خوش که از پنجره ای باز می آید. اما اگر در ابتدا هیچ چیز نباشد، صدایی نباشد، رنگی نباشد، دیگر نبودش را احساس نمی کنی» (صفحه ۲۲ کتاب).

راوی می گوید: «من برای طبیعت زنده هستم اما در برابر قانونِ رهبران و سیاست مداران مرده ام…. رهبران سیاسی از طبیعت هم نیرومندترند!»

«یعقوب صنوبر» فرمانده و ارشد مظفر صبحگاهی، بعد از بیست و یک سال مظفر را آزاد و بعد از آزادی به کاخِ زیبا و متروک منتقل می کند. از مظفر می خواهد به بیرون از کاخ نرود. در بیرون طاعون (نماد) آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته. یعقوب می گوید: «این کاخ را برای خودم و فرشته هایم سخته ام، خودم و شیطان هایم…» یعقوب مردی بود با تخیلاتی بی کران. یعقوب می گوید: «ما حاکم هستیم…» مظفر به یعقوب می گوید تمام عمرش را با کویر زیسته و حالا بعد از این همه سال نمی داند با این آزادی نابهنگام چه کند. یعقوب پاسخ می دهد: «آزادی قاتل آدم هاست… اگر هوشیار نباشیم آزادی بزرگ ترین رنج هاست» (صفحه ۳۳ کتاب).

یعقوب به راوی می گوید: «می توانستم با یک درجه دار مافوق عوض ات کنم… آن زمان صدها درجه دار توی چنگ ما اسیر بودند… اما آن وقت باید تو را با خودم توی کثافت سیاست و روزمرگی می کشاندم… عین خودم … باید با این نجاست ها زندگی می کردی و کویر را از یاد می بردی … من پی برده بودم که تو در آن بیابان درویش دار زندگی می کردی و روا نبود تو را درون این جنگ های کثیف بکشانم…» (صفحه ۵۲ کتاب). چقدر عجیب بود که برای یعقوب اسارت مظفر از آزادی خودش مهم تر بود!

نویسنده به زیبایی می نویسد: «آدم ها همیشه برای بیان آزادی هاشان شتاب دارند» (صفحه ۷۳ کتاب).

خواستِ یعقوب صنوبر این بود که باقی عمرش را در قصر باشد و ساعت ها درباره ی خدا، انسان، ستاره ها و مرگ با مظفر صحبت کند. یعقوب صنوبر سال ها در قیام های بزرگ شرکت کرده بود و پس از قیام هم همواره در شادی و شعف و بزرگی زیسته بود. تمام عمرش را خرج رهبری بر دنیا کرده بود و فرصت آن را پیدا نکرده بود که به مسائل بنیادی  مسائل ماهیتی بیندیشد. او فهمیده بود که اکثر سیاست مداران و رهبران پس از جنگ و قیام و کشتار، برای خودشان خلوتی می سازند و قصری مهیا می کنند و در آن از معصومیت و پاکی دم می زنند و به جهان می اندیشند.

«من تنها عمرم را صرف فکر کردن به جنگ و خون کرده بودم. سرم را به سنگی کوبیدم و نعره زدم. واژه ی جهان کلمه ی پوچ و گنگی است که هیچ معنایی نمی دهد… آن شب را پیروز  شدیم اما بازنده ی واقعی من بودم» (صفحه ۵۵ کتاب).

از وجوه مهم رمان می‌توان به ضد جنگ ‌بودن آن، شعاری ‌نبودنش، قضاوت ‌نکردن در اوج لحظات تعیین ‌کننده، ارائه تصویرهای موفق بدون جهت‌ گیری مستقیم و پرداختن به روابط انسانی در فضای سیاه جنگ اشاره کرد.

«همیشه در کوران انقلاب فرزندهای حرام زاده ی زیادی به دنیا می آیند… اگر کسی راز آنها را می دانست، فاتحه ی انقلاب خوانده بود» (صفحه ۲۸۸ کتاب).

دو خواهر «لاولی سپید» و «شادری سپید»، سوگند ابدی یاد کرده بودند که تا زمان مرگ، تن به هیچ ازدواجی ندهند. موهایشان را نچینند، پیراهن سپید بپوشند و به تنهایی آواز نخوانند. این میثاق را توی شیشه سیاه رنگی انداختند و پای درخت اناری چال اش کردند.

«ممد شیشه ای»، عاشق لاولی سپید است. قلبش از شیشه ای بسیار نازک است. کوچک ترین تلنگری آن را می شکند و او را خواهد کشت. دو خواهر، انار شیشه ای ممد شیشه ای را به یادگار می خواهند. ممد می گوید: «این انار مال من نیست. این یک انار جادویی است» ممد شیشه ای تنها مردی است که به دو خواهر نزدیک شده بود و هیچ کس نفهمید چگونه عاشق شد!

ممد شیشه ای آرزو دارد خانه ای از شیشه داشته باشد. ستون های خانه از تیر آهن باشد و از هر سو که می نگری تمام زوایای داخلی اش را ببینید. توی آن خانه شیشه ای درست مثل آن بود که ماهی سرخی را در کف حوضی تماشا کنی. بزرگ ترین آرزوی زندگی اش دیدن و درک کردن زندگی مردم بود. او می خواست خصوصی ترین و پنهان ترین رازهای مردم را هم بداند. او به دنبال زلالی و روشنی بود. وقتی پاسخ منفی از خواهران می شنود خواب درختی را می بیند که اسمش «آخرین انار دنیا» است. دیگر می داند مرگش حتمی است.

رضا خندان مهابادی پیرامون رمان «آخرین انار دنیا» می گوید: «تلاش مظفر صبحگاهی برای بافتن سریاس اول در حفظ روابط و تشکل میان باربران، تلاش سریاس دوم برای آنکه مهره ی جنگ نباشد و نکشد، تلاش ممد دل شیشه برای رسیدن به معشوقه، تلاش خواهران سپید … شکست، سرانجام تمام این تلاش هاست. به تغییر و عطف زمانی وقایع داستانی نیز اگر دقت کنیم، متوجه می شویم که بیشتر آنها در غروب انجام می شود. استعاره دیگری است از فضای حاکم بر شخصیت های داستان، آیا این تراژدی انسان در قرن بیست و یکم است؟»

«آخرین انار دنیا» بر قله ای بلند قرار دارد. «انگار خدا آن را ساخته بود تا فرشته ها در فاصله ی زمین و آسمان خستگی بگیرند!» (صفحه ۱۱۰ کتاب). اگر پای آن بخوابی می توانی به رویاهایت برسی. این انار کور را بینا می کند. انار نماد عرفانی، انسانی، زندگی و وحدت است. «آن درخت، آخرین انار دنیا بود. آن جایی که زمین تمام می شد و سرزمین های خدایی شروع می شد. آن جایی که آدم احساس بی پایان و همیشگی بودن می کرد. انگار این انار حد جدایی زمین و آسمان بود» (صفحه ۱۱۰ کتاب). علت نرسیدن ما به آن درخت، دور بودنمان از چشمه ی نور الهی است.

«سریاس»، نمادِ پسران فقیر دنیاست. پسرانی که توی فقر دست و پا می زنند و می خواهند انسان برتری باشند. آنها باهوش ترین اند و قدرتی افسانه ای در حکمرانی به ذهن ها دارند. سریاس های زیادی توی دنیا وجود دارند. آنها فرزندان این خاک اند.

نویسنده می پرسد: «انسان نسبت به انسان چه شکنجه هایی را که روا نمی دارد… چرا انسان این جوری می کند با هم نوعش؟»

«سارا ماس» نويسنده و مدرس انگليسی می گويد: «نويسندگی خلق کردن و يا پيدا کردن کلمات درست است برای يافتن حقايق و برای به تفکر واداشتن. ايجاد سوال های سخت. پرسش های زيبا و در عين حال تامل و تعمق.»

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۴ / مهر ۱۳۹۵

درباره ی رمان «سپیدتر از استخوان» نوشته ی حسین سناپور

درباره ی رمان «سپیدتر از استخوان» نوشته ی حسین سناپور

 

رمان «سپیدتر از استخوان» آخرین اثر حسین سناپور است. داستان، روایتی است از یک شب از زندگی کاری دکتر ادیب (پزشک اورژانس) که در اورژانس بیمارستانی مشغول به کار است. داستان از دید اول شخص روایت می‌شود. راوی داستان (دکتر ادیب) مجبور است کنش و واکنش‌های زیادی، چه در برخورد با بیمارها و چه با پرستارها و دیگر دکترهای بیمارستان مانند تعامل با پرستارها، داستان دوستش فرزاد و همسرش شیوا برای خروج از کشور، برخورد با دکتر مفخم و … در داستان داشته باشد. در این میان دختری جوان (ماهرخ) را به اورژانس می‌آورند که خودکشی کرده و او را به یاد خواهرِ خودش، سوفیا می‌اندازد که چند سال پیش خودکشی می‌کند و می‌میرد (ازقضا خودکشی در این رمان مفهومِ محوری است). دکتر برای اولین بار حس می‌کند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی‌‌ اش بزند.

بیمارستان در این رمان فضایی است که آدم ها در دروازه ی مرگ و زندگی ایستاده اند و از «مرگ» و «پوچی» سخن به زبان می آورند (نماد). دکتر ادیب از شغلش و از بوی مرگی که در راهروهای بیمارستان می‌پیچد، متنفر است. حس می‌کند خود و همکارانش به نوعی دستیار عزرائیل (نماد) هستند. هرچند در این رمان، شخصیتی با عنوان دکتر مفخم (جراح بیمارستان) به عنوان «عزرائیل» به خوانده معرفی می شود. زیرا بیماران زیادی زیر دستش می میرند و پرستارها و دکترها، پشت سرش او را عزرائیل خطاب می‌کنند!

«وجدان؟ مفخم؟ افتخارش به این است که کشته هاش کمترند از نجات یافته هاش. باور می کنی این را می گفت و می خندید؟ خب، عزراییل مگر غیر از این است؟ گفت هر شب همین ها را می شمرد و بعد می خوابد!» (صفحه ۱۲ کتاب).

«مفخم می گوید: من که خدا نیستم …. هستم؟» (صفحه ۴۹ کتاب).

زبان داستان ساده و روان است و نویسنده موضوع تکراری را در قالب داستانی جذاب و پُرکشش به خوانده ارائه می دهد. نویسنده، خوانده را قدم به قدم با متن پیش می برد و ماهرانه، کلمات را با استفاده از زبان روانشناسانه روی کاغذ می چیند.

در ابتدای داستان، خوانده بلافاصله وارد ماجرای اصلی داستان نمی شود. نویسنده سعی می کند با استفاده از حلِ معما در ذهنِ خوانده، او را به ادامه ی خواندن داستان دعوت کند. معمای اصلی رمان با آمدن دختری با نام ماهرخ شکل می گیرد و نویسنده با طرح داستان های «تعامل با پرستاران» و «ارتباط دوستش فرزاد با همسرش» و «دکتر مفخم» سعی بر گره گشایی معمای اصلی داستان در انتهای داستان می کند.

«یک پرستار علیه همه، علیه طبیعت و سرنوشت. نمی فهمد بیمارستان جایی است که آدم ها منطقِ مُردنِ خودشان و کسان شان را پیدا می کنند. نه بیشتر. نمی فهمد که ما بیشتر روی ذهن آدم ها کار می کنیم تا جسم شان. آماده کردن ذهن با کار کردن روی جسم. فقط همین. خیال می کند ما صوراسرافیل ایم» (صفحه ۲۲ کتاب) .

داستان، دری را برای خوانده و افکار جامعه اش می گشاید. او از خوانده می خواهد در پایان داستان «فکر» (تفکر مثبت) کند. نوعی معصومیت و نادانی در فضای داستان مشاهده می شود. نویسنده می نویسد از جامعه ای که شاید به پوچی و بن بست رسیده باشد و مرگ (خود کشی) را رهایی می داند!

نویسنده از خواننده می پرسد: «آیا می توان عزرائیل زندگی ام را از بین ببرم!؟»

رمان «سپیدتر از استخوان»، درونمایه انتقادی، فلسفی و روانشناسانه دارد. تعلیق عالی داستان، فضاسازی مناسب، شخصیت پردازی از نقاط قوت داستان است. گره ی داستان، سرانجام در پایان داستان خوب باز می شود و پاسخ های خیلی خوبی در ذهن خواننده ایجاد می کند.

نویسنده، شعار نمی دهد و از شعار دادن پرهیز می کند. راوی (نویسنده) به «روح»، «مرگ» و «معجزه» اعتقاد دارد.

سوالی که در ذهنِ من ایجاد شد این بود: چرا نویسنده نامِ «ادیب» را برای راوی داستان انتخاب کرده است!؟ آیا او یک «پزشک ادیب» است؟ او برای اولین بار حس می‌کند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی‌‌ اش بزند.

راوی داستان، آدمِ آرام، کم حرفی و درونگرا است. خودش می گوید: «نقش من این است. سکوت.» به زحمت می شود از او حرف بیرون کشید. راوی می گوید: «می دانم آدم ها اصلاً چرا باید حرف بزنند. آن هم وقتی می دانند چیزی ندارند. وقتی می دانند حرف هاشان ارزشی ندارد. چی دارد این زندگی که این قدر حرف براش در می آورند؟ نمی دانم. حالا بوی دود را فقط می فهمم، که گلومم را دارد پُر می کند و گلوم دارد کم کم تنگ می شود. فقط همین تن است که زبانش را می فهمم. شاید» (صفحه ۳۹ کتاب). فرزاد می گوید: «از این که بی رگ می آیی و می روی، حالم بد می شود… انگار نه انگار که کی دارد توی بیمارستان و هر جای دیگر، چه به روز مردم می آورد» (صفحه ۶۱ کتاب). او (دکتر ادیب) زیاد ویترین مغازه را نگاه می کند. ویترین لباس فروشی زنانه. انگار یک چیزی که پشتِ ظاهرِ لباس ها پنهان است؟ نویسنده پاسخ می دهد: «شاید همه مان یک خواهر از دست رفته داریم» ادیب عذاب وجدان دارد. نمی داند. یک طورهایی خود را در مرگ خواهرش مقصر می داند. شاید او به حرف های سوفیا گوش نداد و منجر به مرگ او شد!

راوی (دکتر ادیب) آدم ها را «موش کور» مثال می زند، که چطور سرش را و سبیل هایش را می چرخاند این طرف و آن طرف و با پنجه هایش تندتند همه چیز را امتحان می کند، بر می دارد، می جود، تف می کند، قورت می دهد، و سبیل هایش مدام تکان می خورند. نویسنده می نویسد: «دلم می خواهد بالا بیاوریم، روی همه ی این دیوارها و سقف ها و خیابان ها. دلم می خواهد مثل موش کور خودمان را حبس کنم و درِ خانه مان را روی همه ببندم. دلم می خواهد توی روی آدم ها به شان بخندم»

به عنوان تنها ضعف این داستان باید به پایان تقریبا قابل پیش بینی آن اشاره کرد اما همین پایان بندی در داستان بسیار خوب طراحی شده و نویسنده ماهرانه مفاهیمی را دستمایه کار خود در حیطه ادبیات داستانی قرار می دهد که می تواند برای جامعه اش سازنده باشد. شخصیت های داستانی اش، واقعی هستند و از دل جامعه برخاسته اند. روی این اصل خواننده می تواند به راحتی با شخصیت ها و حوادث داستانی اش ارتباط برقرار کند.

در آخرین اثر حسین سناپور، نویسنده دغدغه های اجتماعی را چاشنی حل معما کرده است. آسیب پذیری جامعه مدرن را هدف قرار داده و با نگاه روانشناسانه و منتقدانه اش، داستان را بر روی کاغذ می آورد.

«حالا می فهمم. مرگ این شکلی است. تو جایی دراز کشیده ای و خیال می کنی داری زندگی ات را می کنی، اما دستی دارد می بردت طرفِ سردخانه. فقط وقتی شاید بفهمی که سرما تا مغزِ استخوانت رسیده باشد. تو نه دست را می بینی و نه رارو را، نه آدم های توی راهرو را، که ایستاده اند و نگاهت می کنند. بعد بر می گردند سرِ کارهاشان» (صفحه ۸۷ کتاب).

رمان «سپیدتر از استخوان» تنها یک رمان نیست بلکه تفکر عمیقی در آن جریان دارد که خواننده را وادار می کند نسبت به جهان اطرافشان حساس تر باشند و در مواجهه با وقایع متاثر کننده بی تفاوتی را کنار بگذارد و کمی متفکرانه (تفکر مثبت) رفتار کند. آنچه تاثیرگذاری این داستان را تضمین می کند فرم روایی اثر و خلاقیت نویسنده است. در این داستان، نویسنده به سراغ جامعه ی امروز خودش رفته است و «واقع گرا» آن را می نویسد.

مصطفی بیان

این مقاله در شماره ی ۷۲ (مرداد ماه ۱۳۹۵) در ماهنامه ی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «دختر پرتقالی» نوشته ی یوستاین گردر

درباره ی رمان «دختر پرتقالی» نوشته ی یوستاین گردر

 

حال و هوای رمان «دختر پرتقالی» مانند رمان «مرد داستان فروش» اش است. تشکیل شده از یک داستان کلی با روایت هایی گوناگون، حول محور پرسش های فلسفی فراوان. اثری نسبتاً خوب با دیالوگ های تاثیر برانگیز. انگار خواننده تصور می کند ، رمانِ «مرد داستان فروشِ» یوستاین گردر را مجدد می خواند!

«یوستاین گردر» رمانِ «دختر پرتقالی» را دو سال بعد از نگارش رمان «مرد داستان فروش» منتشر کرد و سه سال بعد توسط «مهوش خرمی پور» به فارسی برگردانده و بیش از ده بار تجدید چاپ شد.

رمان «دختر پرتقالی» گفتگوی فلسفی و شاعرانه بین پدر و پسری است که در دو زمان مختلف زیسته‌ اند. پدر ماجرای آشنایی با دختری را به شیوه‌ ای جذاب (به طریق دست نوشته) برای پسرش بازگو می‌کند و در نهایت، پسر با خواندن یادداشت‌های پدرش، دید جدیدی نسبت به زندگی پیدا می‌کند.

«حالا قرار است هر دو با هم کتابی بنویسیم. این ها اولین سطرهای این کتابند که من به تنهایی به روی کاغذ می آورم اما به زودی پدرم نیز مرا همراهی می کند. زیرا او حرف های بیشتری برای گفتن دارد» (صفحه ۵ کتاب).

داستان توسط راوی ، پسری پانزده ساله روایت می شود. اسمش «جرج رِد» است و به همراه مادرش، یورگن (ناپدری) و میریام (خواهر کوچک و هجده ماهه) زندگی می کنند. جرج رِد به طور اتفاقی به دست‌ نوشته‌ ای از پدرش دست می‌یابد. در حالی که پدرش (پزشک هم بوده) یازده سال پیش به دلیل ابتلا به بیماری صعب‌ العلاجی از دنیا رفته بود و در آستانه ی مرگ، نامه ی دور و درازی برای پسرش از خود به جا گذاشته بود. به گفته مادرش، بیشترین غم و اندوه پدر در آستانه مرگ این بوده‌ که پیش از آن که بتواند پسرش را بشناسد، باید بمیرد.

پدر داستان دختر پرتقالی را نوشت که وقتی جرج رِد بزرگ شد آن را بخواند و بتواند آن را درک کند. «در واقع او نامه ای به آینده نوشت» (صفحه ۹ کتاب).

داستان توسط راوی طوری روایت می شود که به گونه ای خواننده احساس می کند شخصیت داستانی ، خود نیز خالق شخصیت پدرش و یا توسط نویسنده در نقشِ پدر خلق شده است. داستان بر روی یک خط صاف و مستقیم با یک حادثه (و آن کشف دست نوشته های پدر) آغاز و بدون هیچ حادثه ای کشش دار با خلق سوالات فلسفیِ درونی انسانی به پایان می رسد. در واقع خواننده از نگاه راوی به سوالات مهیج و تکان دهنده و پاسخ های درونی نویسنده که توسط راوی پرسیده و در در مسیر داستان روایت می شود به «پاسخ» (در نهایت ، پاسخی که خود نویسنده به تمام سوالات فلسفی می دهد) می رسد!

«سرگیجه گرفته بودم. این دیگر چه بود؟ نامه ای از پدرم؟ اما آیا این نامه واقعی بود؟» (صفحه ۱۱ کتاب).

لحن راوی پرسشگر است. همه ی شخصیت های داستان ، جزء پدر ، پسر و دختر پرتقالی کم رنگ است. انگار نویسنده در این کتاب سعی نداشته خواننده را درگیر شخصیت های فراوان داستانش کند.

کشمکش های درونی پدر و پسر که با روایت جزئیات تصویری و دیالوگ ها و واکنش های نسبتاً پُر اهمیت شخصیت پدر در برابر سوال های بی پاسخ درون مغزش نشان داده می شود تعلیق نسبتاً کم رنگی برای ادامه دادن داستان در ذهن خواننده ی کنجکاو ایجاد می کند و خواننده با ادامه ی داستان، لایه های پنهان شخصیت پدر را بیشتر می تواند کشف کند.

رمان، روان و ساده است و نمی توان گفت جذاب و خوشخوان است. جملات به صورت سوالی و گاهی شعاری مقابل چشمان خواننده هویدا می گردد. اما خواننده را مجبور نمی کند به یک نفس، خواندنِ داستان را به پایان برساند.

از نکات منفی داستان می توان به حوادث فرعی مثل فرصت های پیش آمده برای صحبت با دختر پرتقالی، داستان جستجوی دختر پرتقالی در گوشه کنار محله ی فروگنر، داستان بلیت بخت آزمایی و … اشاره کرد که تاثیر چندانی بر روی شکل گیری روایت داستانی ندارد و نویسنده می توانست خلاصه تر به آنها بپردازد (تا حجم کتاب کم تر می شد) و خواننده را مجبور نمی کرد که سرسری رد شود!

از دیگر نکات منفی داستان، راوی و یا بهتر بگویم نویسنده داستان ، بیشتر گزارش داستان را می دهد تا «داستان» بگوید.

دیالوگ های پُرمایه و تصویری سازی نسبتاً خوب باعث می شود به رقم ضعف سایر عناصر داستانی که در داستان وجود دارد، خواننده تا انتهای داستان با نویسنده همراه شود. نویسنده در پی آن است که دغدغه های درونی خود را به شکل روایت داستانی (زبان داستان) به خواننده منتقل کند. زبانی (زبان داستانی) که می تواند به سادگی به جامعه تزریق شود تا قابل فهم باشد.

شاید این کتاب برای خوانندگان علاقه مند به رمان، جذابیت نداشته باشد اما برخی از دیالوگ ها و تلنگرهای سوال برانگیز و رازهای درونی در ذهن نویسنده می تواند تاثیر مثبتی در نگرش خواننده داشته باشد.

یکی از دلایل پُر فروش بودن این کتاب را می توان به «عنوان کتاب» اشاره کرد. خودِ عنوان داستان گاهی به فروش کتاب کمک می کند. انتخاب «عنوان داستانِ» جذاب و خواننده پسند ، می تواند بخشی از بار سنگین فروش کتاب را کم کند و به خواننده القا کند که کتابِ جذابی خریداری کرده است.

«روح الله مهدی پور عمرانی» در کتاب «آموزش داستان نویسی» می نویسد: «ویژگی های یک عنوان خوب را برای داستان می توان به نو و تازه گی و خوش آهنگی و خوش ترکیبی اشاره کرد. عنوان یک داستان خوب نباید فریبنده باشد و طرح داستان را لو ندهد.»

«یوستاین گردر» خلاقیت زیادی در انتخاب «عنوان جذاب داستان» دارد. مانند رمان «دختر پرتقالی» ، «مرد داستان فروش» ، «قصر قورباغه ها».

«ما متعلق به این سیاره هستیم و این امر بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمون ها و خزندگان یاد گرفته ایم که زاد و ولد کرده، تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمی خواهم همه چیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم» (صفحه ۵۹ کتاب).

«یوستین گردر» یک معلم فلسفه است. نویسنده همانند شخصیت پدر (پزشک بوده است)، باید با سعی و کوشش، تفسیر علایم و نشانه ها را خوب بیاموزد و با حوصله ی یک کارآگاه، قادر به تشخیص بیماری های جامعه باشد و با اشتیاق بیماری های کمیاب (سوال های بی پاسخ) را ردیابی کند.

«این انسان چیست؟ ارزش هر انسان چه قدر است؟» (صفحه ۱۳۶ کتاب).

نویسنده در این رمان در مواردی بسیار از واژه ی «معما» استفاده کرده است. برای درک بهتر جهان (معمای فکری و ذهنی). نویسنده می نویسد: «شاید حل معما درون خودمان باشد. از آن جا که ما در این جا هستیم. پس ما خود جهانیم اما شاید آفرینشمان تکمیل شده باشد. بدیهی است که تکامل جسمانی انسان ها از تکامل فکری و روانی آنها پیشی گرفته است. شاید اصل و ماهیت روح و روان، یعنی عاملی لازم و ضروری برای شناخت کائنات، در این جهان وجود خارجی داشته باشد» (صفحه ۱۳۷ کتاب).

«بسیاری از انسان ها، زندگی در این افسانه ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می کنند که سرانجام این زندگی به پایان می رسد اشک در چشمشان جمع می شود. در این جا همه چیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید خیلی دردناک است» (صفحه ۱۵۶ کتاب).

این رمان نفوذ بیشتری در میان خوانندگانِ کنجکاو و علاقه به فلسفه دارد بخصوص اگر از زندگی، تصویر فلسفی ترسیم کنند. تصوری که در هر جای دنیا می تواند در ذهن هر انسانی اتفاق بیفتد؛ مانند افتادن سیب بر سر نیوتن.

زندگی مملو از اتفاق های به ظاهر بی اهمیت (مانند افتادن سیب نیوتن) است اما انسان هایی هستند مانند یوستین گردر که هر زمان سیبِ نیوتن بر سرشان می افتد از آن سیب به ظاهر ساده داستانی خلق می کنند با سوال های فلسفی فراوان (انسان ساز) که می تواند تاثیری مثبت برای هر آدمی (خواننده داستان) داشته باشد.

داستان «دختر پرتقالی» را می توان این طور گفت که پرتقال های دختر (سیب نیوتن) در ذهن پدرِ فیلسوف (نیوتن یا نویسنده) تلنگری ایجاد کرد و پاسخِ سوال های فلسفی خود را از طریق دست نوشته (روایت داستانی) به پسرش (خواننده) انتقال داد. در واقع او نامه ای (به زبان داستان) به آینده نوشت.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۷۱) تیر ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «سه نفر در برف» نوشته ی اریش کستنر

عنوان مقاله: درباره ی رمان «سه نفر در برف» نوشته ی اریش کستنر

رمان «سه نفر در برف» نوشته ی اریش کستنر، لحنی طنز آمیز دارد و جذاب و خواندنی است که خواننده را با خود تا پایان داستان می کشاند. «اریش کستنر» داستان نویس، شاعر، فیلم نامه نویس و طنز پرداز مشهور آلمانی است که در سال ۱۸۹۹ در آلمان به دنیا آمد. در توضیح کتاب درباره او و رمان «سه نفر در برف» آمده: «کستنر از داستان‌نویسان برجسته آلمانی است که به ‌واسطه طنزی پُر مفهوم و قلمی نزدیک به زبان مردم، در کشور خود محبوبیتی خاص دارد. وی در مقام ادیبی اخلاق‌ گرا بیش از همه کودکان و نوجوانان را مخاطب آثار خود قرار می‌دهد. رمان دلنشین او سه نفر در برف به موضوعی می‌پردازد که در ادبیات جهان همیشه تازه است. و آن اینکه جامعه اگر آلوده رنگ و ریا باشد، آدم‌ها ارزش یکدیگر را بر اساس ظاهر می‌سنجند».

کستنر در آستانه ی سی و پنج ساگی، این رمان را در فضای آمدنِ دارودسته ی هیتلر روی کاغذ آورد. دقیقا یکسال قبل از ممنوع القلم شدن و سوزانده شدنِ نوشته هایش در تظاهرات فاشیستی . در زمانی که حوادث عجیبِ زیادی در کشورش و شاید تمام جهان در حالِ جان گرفتن بود.

کستنر می نویسد: «وقتی دو نفر یک فکر بکنند، آدم باید از خدا چیزی بخواهد!» (صفحه ۲۰ کتاب).

داستان از زمانی آغاز می شود که روزنامه ی محلی، نامِ دو برنده ی جایزه ی ادبی ای را چاپ می کند که توسط کارخانه های گردِ رختشویی «پاک و سفید» توبلر برگزار شده است. جایزه ی اول را یک دکتر جوانی به نام هاگه بورن می برد و جایزه ی دوم نصیب شخصی ثروتمند به اسم آقای شولتسه می شود. برنده های خوش شانس برای دو هفته خوشگذرانی در گراند هتل بروک بویرن با هزینه ی رفت و برگشت با قطار درجه ی دو به کوه های آلپ می روند.

توبلر، مدیر کارخانه های «پاک و سفید» این مسابقه را ترتیب داده است (نویسنده، علت برگزاری این مسابقه را در داستان توضیح نمی دهد)، و نکته ی خیلی عجیب این که خودِ آقای توبلر از روی هیجان و تفریح، با نام مستعار «شولتسه» در این مسابقه شرکت می کند و جایزه ی دوم را می برد!

آقای توبلر با وجود مخالفت دخترش «هیلده»، این بار، نه به اسم توبلر ثروتمند، بلکه در جلد یک فقیر به نام شولتسه (برای تنوع) سفر می کند. توبلر در جواب مخالفت اطرافیانش می گوید: «تقریبا فراموش کرده ام که مردم واقعا چه جورند! می خواهم این قفس بلوری را که در آن نشسته ام خرد کنم.» یوهان گفت: «ممکن است خرده شیشه ها چشم تان را مجروح کند!» (صفحه ۳۱ کتاب).

هیلده، یوهان کسلهوت (راننده ی شخصی توبلر) را همراه پدر می فرستد و از او قول می گیرد که دست کم هر دو روز یک بار گزارشی مشروح از آنچه در سفر روی داده است برای او بفرستد.

از طرف دیگر، دکتر فریتس هاگه بورن (برنده ی مقام اول مسابقه ی ادبی) علاقه ی عجیبی به تبلیغات تجارتی دارد، به همین دلیل رساله ی دکتری اش را در همین زمینه نوشته است، درباره ی «قوانین روان شناختی حاکم بر تبلیغات»! از وقتی تحصیلاتش تمام شده چند جا کار کرده، اما شرکتی که در آن کار می کرد ورشکسته شد و حالا بی کار و عصبی است. مادرش خبرِ برنده شدن در مسابقه کارخانه های گردِ رختشویی توبلر را به او می رساند. دکتر در پاسخ مادرش گفت: «ای کاش می شد تو با این بلیت مجانی یک جایی بروی! تو تمام عمرت پایت را از این شهر بیرون نگذاشته ای!» اما مادرش بدون توجه به حرف های فرزندش، به او دلگرمی می دهد که سی سال پیش، همراه با پدرت به مسافرت رفته است و از فرزندش می خواهد که همین امشب به سینما برود، زیرا فیلمی درباره ی کوه و برف نمایش می دهند.

سفر شروع می شود و آقای توبلر با نام مستعار «شولتسه»، در جلد یک فقیر کهنه پوش به همراه راننده اش یوهان که در هیات یک ثروتمند وارد گراند هتل بروک بویرن می شوند و از طرف دیگر دکتر جوان و فقیر، هاگه بورن در اثر یک سوء تفاهم به عنوان یک میلیونر شناخته می شود. حالا میلیونری که گدایش می پنداشتند، با فقیری که میلیونرش می دانستند رو در رو می شدند. ابر سیاه سوء تفاهم که آبستن توفان بود بر هتل بال می گسترد و متراکم می شود.

«هاگه بورن لبخندی زد و گفت: «اینجا هیچ چیز بعید نیست. من گمان می کنم که ما به هتل فوق العاده عجیب و مضحکی آمده ایم» (صفحه ۷۴ کتاب). «هتل» ، مفهوم واژه ی کنایه آمیزی است به دنیای امروز ما! چرا برخی از مردم در خانه های مفلوک زندگی می کنند حتی گنجه برای لباس ندارند و برخی در خانه های مجلل!؟ «جواب من به مسابقه نباید این قدرها بدتر از مال او بوده باشد» (صفحه ۸۹ کتاب).

نویسنده می نویسد: ما نمی خواهیم کسی جز اینکه هستیم باشیم. احساس خوشبختی گناه نیست! چیزی است که نصیب همه کس نمی شود! پس «مال دنیا اغلب لبخند خداست به کسانی که از جهات دیگر دست شان کوتاه مانده است!» (صفحه ۱۵۹ کتاب). اریش کستنر معتقد است: «مزایای ثروت بیش از آنکه فکر کنی محدود است!».

مدیر هتل به همراه تعدادی از مهمانان، بخاطر شهرت هتل و شکایت بعضی از آنها تصمیم می گیرند آقای شولتسه را با پول راضی کنند تا هتل را ترک کند. آقای شولتسه (توبلر) با شنیدن این پیشنهاد رنگش می پرد و با تاثر می گوید: «پس به نظر شما فقر نه فقط عیب است بلکه وصله ی ننگ است!» (صفحه ۲۱۹ کتاب).

«سه نفر در برف» که با طنز کنایه آمیزش، خنده را به لب خواننده می کشاند، ما را به سوی اندیشه و تفکر فرا می خواند. او از ما می خواهد که عجولانه و بی تدبیر نسبت به رفتارهای مختلف جامعه زود قضاوت ناصحیح نکنیم. حتی نقد کنایه آمیزش به طرف روزنامه ها کشیده می شود و در چند نقطه از داستان، روزنامه ها را به «دروغ گویی» متهم می کند (صفحه ۳۰ و ۳۰ کتاب).

سبک واقع گرایی اجتماعی و انتقادی داستان، با دقت و زیرکی نویسنده در بکارگیری نشانه ها و عنصر «گفت و گو»، کاملا برای خواننده هویداست.

نویسنده هوشمندانه در به کارگیری عنصر گفت و گو و لحن داستان در پیش بردن داستان بسیار تواناست و توانسته از این عناصر، به خوبی در نقاط مختلف استفاده کند و در نهایت موجب سادگی، روان بودن و یک دستی داستان بشود.

در مورد عنصر «شخصیت پردازی» هم تلاش زیادی صورت گرفته و شخصیت های داستان به خوبی و پخته از کار در آمده اند.

«مدیر هتل، آقای کونه … اسکی باز ماهری است. صبح، بعد از صرف صبحانه به کوه می زند و غروب بر می گردد. شب ها با بانوان مهمان که از برلین و لندن و پاریس به هتلش آمده اند می رقصد. مجرد است و مهمانان خاطرش را می خواهند و نمی توانند غیاب او را تاب آورند» (صفحه ۵۵ کتاب).

رمان «سه نفر در برف» اریش کستنر، داستانی مرتب و استخوان دار است. کستنر، تبحر خاصی در خلق تصویرسازی داستان دارد. در واقع خواندنِ داستان، شبیه دیدنِ یک فیلمِ سینمایی است.

«برف دوستان، آن بالا، از فرط خوشی، از لذت تماشای افق فراخ، با آخرین بقایای عقل خداحافظی می کنند و اسکی به پا می بندند و از روی برف یخ زده یا نرم و پنبه ای از روی تخته سنگ های یخ پوش یا نرده های مرز مزارع، که در برف باد آورده فرو رفته و ناپیدایند می جهند و با سیری شکن شکن، خمیده، یا راست، از مسیرهای هولناک نزدیک به قائم فرولغزان، همچون برق شتابان به جانب ته دره می روند» (صفحه ۵۷ کتاب).

در کنار خلاقیت نویسنده، ترجمه ی بی نظیر «سروش حبیبی» در زیبایی داستان نقش یسزایی دارد. ترجمه ی بی نظیر کتاب، حداقل برای خواننده های حرفه ای و علاقه مند به رمان های خارجی، بی نقص، روان و به اندازه ی خود داستان، شیرین و جذاب است.

و کلام آخر این که این کتاب به ما می آموزد که از قضاوت عجولانه، وعده های دروغین، پز های تو خالی و ظاهر بینی بکاهیم. رمانِ «سه نفر در برف» به موضوعی می پردازد که برای تمامِ زمان ها، همیشه تازه است. توصیه می کنم رمان را بخوانید.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۷۰) خرداد ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

نگاهی به مجموعه داستان «بنی آدم» نوشته ی محمود دولت آبادی

به عقیده ی آموزگارانِ داستان نویسی : «داستان کوتاه، برشی از زندگی است». حال فارغ از این تعریف، بایستی ببینیم کتاب «بنی آدم» چقدر توانسته در اجرا موفق باشد؟

روایت «آدم ها» در دنیای امروز، روایتی فراگیر شده که می تواند دلایل بی شماری را داشته باشد. من با خواندن مجموعه داستانِ «بنی آدم»، بلافاصله به یاد مجموعه داستان «آدم ها» ی احمد غلامی انداخت. غلامی می گوید: «خیلی ‌ها از این آدم‌ واقعی ‌اند. اما داستان‌‌ شان تخیلی است. خیلی از داستان ‌ها واقعی‌ اند و آدم ‌هایشان تخیلی. بعضی هر دو؛ واقعی و تخیلی‌ اند.»

قصه ی «بنی آدم»، قصه ی سرراستی است از «آدم های» امروز ما. «آدم های قدیمیِ باقی مانده، احتمالا این طورند که نمی خواهند با تبیین دقیق عمری که گذرانده اند، نقطه ی مرگ خود را پُر رنگ تر به تصور در بیاورند» (مولی و شازده، صفحه ۷).

به نظر من، دو داستان «مولی و شازده» و «چوب خشک بلوط» از معدود داستان هایی است که با خواندنش احساس می کردم، داستانی دارد بازگو می شود و حوادث دقیق و منظم در جای خود اتفاق می افتند و گره گشایی می شوند. شخصیت پردازی داستان به همراه فضاسازی، عالی بود.

«نمی خواهم به جمعیتی بپردازم که با حضور گُله به گُله شان میدان را کچل کرده بودند. اما آن زن که پیش تر آمده بود به میدان که یک گوشه زیر تاقی کنج گرفته بود، میدان که خالی شد برخاست و آمد طرف ستون، به جای خالی مرگ نگاه کرد، برگشت و رفت طرفی تا بیرون برود. بیرون رفت در حالی که این بار تو بره اش را روی کول و گردن گرفته بود (مولی و شازده، صفحه ۱۱).

اما چهار داستان دیگر، چه می خواهد بگوید؟ اصلا قصدی برای گفتن مساله ای دارد؟ (بویژه داستان کوتاهِ یک شب دیگر). این گونه داستان نوشتن که چفت و بست ندارد را می توان همینطوری ادامه داد الی الابد و خواننده اگر حوصله اش شود که بعید می دانم دنبال این روایت مغشوش و بی سرانجام را بگیرد تا ببیند که چه می شود که البته  هیچ می شود! و بقولی ، خواننده ی علاقه مند به شخصیتِ بزرگِ «محمود دولت آبادی» (خالق رمان کلیدر)، یک داستان زیبا را در قالبی زیبا و هوشمندانه نمی بیند.

مهم ترین ویژگی های داستان های «بنی آدم»: انعکاس زندگی آدم ها ، توجه به روان شناختی شخصیت های داستان، آغاز داستان ها با یک بحران، تصویرسازی در قالب کلمات و استفاده از جلوه های طبیعت برای توصیف دنیای درونی قهرمانان است.

دو داستان «مولی و شازده» و «چوب خشک بلوط» تمام ویژگی های داستان های محمود دولت آبادی را در خود دارد. قهرمان داستان و بقیه چهره ها در قالب کلمات و توصیفات درونی و بیرونی نویسنده، کاملا معرفی می شود.

«می دیدی مرد سال خورده را، که در پرتوِ مهتاب با پاهای چوبی اش به دشواری لابه لای خرسنگ ها را گذر می کند با یک چوبدست کج که یک سر آن روی شانه ی پسرکِ خاموش قرار داد و فکری می کردی پسرک – تکه – لابد فکر می کرد تا چکاد برفو راهی نمانده است و می دانست که هیچ کس صدای فکر او را نمی شنود (چوب خشک بلوط، صفحه ۶).

این بار داستان های دولت آبادی به جای روستا در شهر اتفاق افتاده است؛ مثل داستان کوتاه «مرد» (از کتاب هجرت سلیمان). ترسیم فضای اجتماعی، سياسی، اقتصادی و … را که نویسنده در طول زندگی خود با آنها برخورد نموده از خلال داستان پیداست. به قول دکتر حسن ذوالفقاری: «هرچه روستا و طبیعت داستان های دولت آبادی زیباست، شهر و جلوه های آن زشت و کریه می نماید (چهل داستان کوتاه ایرانی/ ص ۲۶۳).

اين كه استاد محمود دولت آبادی بعد از ده سال و اندی كاری داستانی چاپ می كنند خيلی قابل تامل است. چرا نويسنده ای در قواره او كه به زعم ما بايد نوبل بگيرد ده سال و يا بيشتر داستان چاپ نمی كند يا نمی نويسد. مقايسه كنيم با موراكامی (داستان نویس ژاپنی) كه در اين ده سال چقدر كار چاپ كرده  و روزی چقدر شنا می كند تا سالم باشد و يا زنده یاد گونتر گراس (داستان نویس آلمانی) كه مُرد!

سوال اين است كه بر سر نويسنده ی ايرانی چه می آيد كه اين چنين نابود می شود و خيلی زود بازنشسته می شود. ممیزی های سلیقه ای ؟ متوهم شدن نويسنده پس ازمعروفيت؟ الكل و سیگار؟ قطع شدن ارتباطش با ادبيات معاصرش با اين ديد كه جز من همه جفنگ می نويسند؟

دلیل نابودی ، هر یکی از گزینه های مطرح شده ای که گفتم، می تواند باشد اما می خواهم یک مورد دیگر را هم به موارد ذکر شده، اضافه کنم و آن باند بازی دسته های مختلف است که متاسفانه بسیار هم زیاد است.

کتابی چندین و چند باره معرفی و نقد می شود. جلسه ی رونمایی گذاشته می شود و آن قدر در بوق و کرنا می کنند که می خواهی بخوانی تا علت این همه هیاهو را بدانی؛ و وقتی می خوانی یا به کل چیزی در حد و اندازه ی آن همه تعریف و تمجید نبوده و  یا بسیار معمولی بوده. پشت آن نویسنده ی خاص، حتما کسانی هستند. اگر نه مگر ممکن است فقط تعداد کمی از کتاب ها مطرح شوند!!؟

و سخن آخر اینکه، محمود دولت آبادی قطعا استاد است و آخرين نويسنده بزرگ ایران.

مصطفی بیان

این یادداشت در مجله ی «جوانان امروز» ، اردیبهشت ۱۳۹۵ (شماره ۲۲۳۰) به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

مهم ترین تفاوت مشهود یک داستان نویس را با بسیاری دیگر از داستان نویسان هم عصرمان تشخیص داد، خواندن رمان «رود راوی» (بهترین رمان سال ۱۳۸۲، بنیاد هوشنگ گلشیری) است. یکی از نکاتی که «رود راوی» به من داد، لذت خواندن از یک رمان من نظیر فارسی است.

حکایت رمان، فرزند یکی از رهبران فرق مذهبی غیررسمی برای تحصیل پزشکی به شهر لاهور می رود تا بتواند در آینده به سایر اعضای فرقه خدمت برساند. اما وی (که خود راوی قصه نیز هست) به جای تحصیل به فرق مخالف فرقه خود می‌پیوندد. سپس به شهر خود رونیز برمی‌گردد و در آنجا رهبر فرقه، وی را مامور به نگارش تاریخ فرقه می‌کند.

«برایش عجیب بود که هنوز خود را یک مفتاحی مومن می دانستم. شرح دادم که مقتاحی مومنی ام که معاندان حربی دارالمفتاح را خوب می شناسد. می گفت انتظار یک مرتد را می کشیده. در ثانی اصول مفتاحیه تناقضی با حکمت متکلمان ندارد. اعتقاد داشت که این نص صریح حضرت مفتاح است با این تفضیل که کلام ماهیتی شبیه به شیپور دارد که می تواند در دست باطل قرار گیرد تا آنها آن را وارونه به کار گیرند» (صفحه ۲۵ کتاب).

«رود راوی» ابوتراب خسروی کتاب خوشخوانی است، خصوصا برای کسانی که به فضای داستان های غریب و سورئالیستی علاقه مند هستند. زیرا نویسنده، عناصری از زمان معاصر نیز ارجاع می‌دهد و گویا با این شیوه می‌خواهد نشان دهد که آن چه در این شهر می‌گذرد هنوز و در دوران ما نیز ممکن است واقعیت داشته باشد.

«ابوتراب خسروی» می گوید: «معتقدم که ما در طول تاریخ مان همیشه با سه موضوع درگیر بودیم. سه موضوعی که با هم متصل‌ اند و ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند: قداست، فرقه گرایی و خرافه. این سه مفهوم تا همیشه، حتی قبل از اسلام نیز در تاریخ ما پُر رنگ بوده اند. ما در همه فواصل تاریخی خود اسیر فرقه‌گرایی، قداست و خرافه بوده ایم و البته این قضیه دو روی یک سکه دارد. یک روی این سکه جستجویی بوده که جامعه برای رسیدن یه شرایط یهتر همیشه داشته است و از طرف دیگر آن روی سکه، سمت و سوی این تلاش بوده که همیشه به خرافه رسیده و بازدارنده بوده است.»

نویسنده به خوبی با نشان دادن سه موضوع مهم جامعه ی گذشته و امروز ما، یادآوری می کند که این خصوصیت اخلاقی پرستش، خرافه و فرقه گرایی هستند که که تجربه ی تلخ تاریخ گذشته مان را نشان می دهد.

«همه ی این تغییرات از تاثیر هدایت مدبرانه حضرت مفتاح است. ایشان می فرمایند که با تفکرات سنتی مفتاحیه نمی توان در این زمانه پایدار بود… دیگر نباید مومنین دارالمفتاح عده ای ژنده پوش باشند که وقتی برای اجرای آداب به دارالمفتاح می آیند از غبار صورتشان شناخته نگردند بلکه مومنینی پاکیزه باشند که رایحه خوش عطرهایشان دارالمفتاح را معطر نماید» (صفحه ۲۹ کتاب).

«دارالمفتاح مالک همه ی این زمین ها است و همه ی آنها هم رعایای حضرت مفتاح» (صفحه ۳۰کتاب).

این طرح و نوشتار داستانی، نشان از توان بالای نویسنده در کشف آنِ داستانی دارد. نویسنده ترجیح می دهد که خود، راوی قصه شود. صحنه های زیبا و کوتاه را به جای توصیف های غیر عادی بر روی کاغذ بیاورد و به جای بارها طولانی نوشتن، منظم و یکدست اما تاثیرگذار برای جامعه ی امروز و یا فردای خود بنویسد.

رمان «رود راوی» را می توان نمونه ای موفق از روایت درباره ی طرح های درمانی، انتقادی و داستانی دانست که نویسنده تمایل داشته تا دوای دردِ جامعه ی خود را در قامت داستانی مفصل تر روایت کند. کلید موفقیت و بکر بودن این داستان نیز، دانش، آگاهی و قلمِ پخته ی نویسنده دانست. به عبارت دیگر گویا این داستان، نسخه ی درمان جامعه ی ماست که توسط نویسنده نوشته شده تا برای ما (خواننده)، دارویی باشد برای کشف درد بیماریِ جامعه ی ما.

«خودش هم نمی داند کی این اتفاق افتاده است. فقط یکهو به خودش آمده دیده است حامله است. و این که اول بار هم نبوده که این اتفاق افتاده. ولی هر بار به راحتی سقطش می کرده و همین حالا هم فکر می کند یک فوج بچه های سقط شده دارد. ولی این بار نمی تواند. از دستش بر نمی آید، حس می کند که این بچه زاد و رودش است» (صقحه ۱۲۷ کتاب).

به نظر من این رمان از دو دیدگاه درمانی (انتقادی) و دیگری اهمیت داستانی (قلم و خلق فضا) قابل بررسی است. هر چند در ابتدا، خواندن داستان برایم دشوار بود (بخاطر عدم آگاهی به قلم و فضای داستان های ابوتراب خسروی)، اما در پایان رمان به جرات می توانم اعتراف کنم که «رود راوی» ابوتراب خسروی جزو آثاری است که ارزش خواندن آن را دارد. برای نویسندگان جوانی مثل من و محققانی مثل دانشجویان بی طرف، کتابِ مهمی است.

از ویژگی های مثبت رمان، داستان بدون توصیفات اضافی پیش می رود. فضاهای زمانی داستان، موجب گسست فکر خواننده نمی شود. همچنین شخصیت پردازی با وجود دیالوگ های کم، نشان دهنده ی تبحر نویسنده در نگارش رمان است.

نکته ی قابل توجه برای من، راوی داستان است که برای رمان انتخاب شده. پیداست که محدودیت هایی برای بیان این داستان دارد و این محدودیت ها، تاثیری منفی در قلم و خلق داستان نداشته است. زیرا خدشه ای در فضای داستان نمی بینیم و نویسنده ماهرانه و زیرکانه،  اندیشه و تفکر انتقادی خود را با آوردن «نماد» در داستان بیان کرده است (سورئال).

از دیگر نکات ارزشمند داستان، نگاه غیر قهرمان پروری است. این که نویسنده تمام انتقاد و درد دل های خود را در اندیشه و بیان شخصیت های اصلی می گذارد و با وجود دیالوگ کم، دغدغه های ذهنی خودش را از زبان راوی منعکس می کند. در شخصیت پردازی ها، اگر به این رمان به صورت مستقل نگاه کنیم، در می یابیم که بسیاری از شخصیت ها، مبهم و غیر پخته نیستند.

رگه هایی از طنز تلخ در داستان نیز با اشاره به «دارالشفاء»، «کلمه ی وحی»، «جمعیت پنجاه هزار نفری» (فرقه های مذهبی)، «فضای خشن و استبدادی مذهبی» در رمان ابوتراب خسروی دیده می شود.

نثری که در این داستان به کار رفته، نثر کهن است. داستان، دو برش زمانی دارد، آن دو برش زمانی را هر کدام را با منطق خودش، نویسنده پیش می برد (عدم به هم ریختگی زمان). یکی برش زمان دوران رضا شاه است، یکی هم متاخرتر است.

محمد علی گودینی می نویسد: «نویسنده مذهب تشیع را به چالش کشیده است. چون بنیانگذار مذهب شیعه در ایران آل بویه بوده اند و نویسنده نیز این کد را در اثر تکرار کرده است. مانند صفحه ۸۴ کتاب نیز که فردی شمشیر به دست را نشان می دهد طعنی بر همین مطلب است که تشیع با شمشیر و قدرت تمدن ایرانی را ویران ساخته است. در صفحه ۱۹۸ به این اشاره می شود که متولیان مفاتیحه از جنس آتش هستند که این بر شیطان بودن این قشر اشاره دارد. نمونه دیگر این است که تاریخ ۱۹۲۰ که در رمان به آن اشاره شده است مقارن نهضت مشروطیت در ایران است و این خود اشاره ای به ماهیت تحولاتی دارد که از سرچشمه تشیع سیراب شده است» (ادبیات داستانی/ شماره ۸۰).

نوشتن در مورد این رمان برای من سخت و دشوار بود. قبل از نوشتن، یک ماه در مورد این کتاب می اندیشیدم! چرا نویسنده این داستان را نوشته است؟ برای چه کسانی نوشته است؟ آیا به هدف خود رسیده است و ….

به هر حال به خود جرات و جسارت دادم و درباره یکی از شاهکارهای ادبی زنده و امروز کشورم، روی کاغذ نوشتم. نوشتم تا شاید بتوانم منظورم را در مورد این کتاب بنویسم؛ هر چند دست و پا شکسته!

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۹ ) اردیبهشت ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

عنوان مقاله: درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

«مرد داستان فروش»، داستان مردی را نقل می‌کند که از کودكی نبوغ خاصی در نوشتن داشته است ولی هرگز خودش اثری خلق نمی‌کند و همواره سوژه‌های بدیع و خارق‌العاده‌ای می‌یابد كه آنها را در مقابل مبلغی پول در اختیار نویسند‌گان صاحب نام قرار می‌دهد.
«حالا بالاخره می دانم که چه کاره خواهم شد؛ کاری را که همیشه می کردم ادامه خواهم داد اما از حالا به بعد می خواهم با این کار امور زندگی ام را بگذرانم، هر چند هیچ علاقه یی به کسب شهرت ندارم، اما، این یکی از بهترین شرایط برای ثروتمند شدنم است.» (صفحه ۶ کتاب).
پیتر، متولد ۱۹۵۲ است. آدم چندان خوش برخوردی نیست و مشکل بشود او را مردی شرافتمندی دانست، می خواهد همه چیز را توضیح بدهد ، به همی دلیل می نویسد، تا جایی که بتواند سعی می کند صادقانه بنویسد، اما خودش می گوید: «اما معنی این کار نیست که آدم قابل اطمینانی هستم».
دوران بچگیِ خوبی داشت. در چهارسالگی خواندن و نوشتن را به تنهایی یاد گرفت، آن هم از طریق از بَر کردن قصه های قدیمی کتابخانه. در دوران مهد کودک، در تمام ساعت ها، بچه ها را حین بازی تماشا می کرد و از لمیدن و تماشای آنها لذت می برد اما غمگین نبود، دیدن بچه ها که همه چیز را جدی می گرفتند برایش جالب بود.
پدرش را فقط روزهای یکشنبه می دید و بعد به همراه او به تماشای برنامه ی سیرک می رفت. آن وقت ها هنوز نوشتن بلد نبود اما در ذهنش سیرک را در کنار هم می چید. البته آن را نقاشی هم می کرد. نقاش خوبی هم نبود. داستان سیرک را با تمام جزئیات برای مادرش تعریف می کرد؛ اما در وسط داستان ، مادر فکر می کند که از شنیدن بقیه ماجرا منصرف شده است.
در کودکی بیشتر وقت ها در خانه تنها بود، چون مادرش همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار می کرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش می رفت. اما او هرگز دوست نمی گرفت، زیرا نمی خواست، و به نظرش گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی می شد که می توانست در تنهایی فکر کند.
پیتر برای خلق داستان هایش از «تخیل» استفاده می کرد. می گوید: «خیالبافی کردن خیلی راحت بود، به راحتیِ رقصیدن روی سطح نازک یخ، من روی سطح نازک یخ که زیر آن آب بسیار عمیقی است حرکات چرخشیِ پیروئت (حرکتی در باله) را انجام می دادم و همیشه زیر این سطح چیزی سرد و تاریک در انتظار است.» (صفحه ۱۶ کتاب).
البته نود و نه درصد از داستان هایش، فقط خاطره ی خیالی است اما با این حال می تواند واقعیت هم داشته باشد. به طور مبهم تصوراتِ رویاگونه یی داشت. پیش خودش فکر می کرد شاید کسی در شهر رویاها دلش برای او تنگ می شود؟ زیرا می توانست از این شهر دیدن کند. او معتقد بود: آدم می تواند احساس و حال و هوایی را در یک رویا به یاد بیاورد حتی اگر زمانِ آن مدت ها پیش از حافظه پاک شده باشد.
«وقتی ما خواب می بینیم فکر می کنیم بیدار هستیم، اما وقتی نخوابیده ایم، می دانیم که بیدار هستیم.» (صفحه ۳۳ کتاب).
او قصه گوی خوبی بود. انشاهایش را به صورت داستان می نوشت. اولین بار، داستانش را در مدرسه به بچه ای فروخت. البته به هیچ وجه از کاری که می کرد ناراضی نبود تازه از آن لذت هم می برد که یاری دهنده ی خوبی هست و با این کار ، پاسخگو و مسئولیت همه ی بچه های کلاس به عهده اوست.
در یازده یا دوازده سالگی خیلی کتاب خوانده بود. توی خانه شان روی هم رفته چهل و سه جلد دائره المعارف از آیشه هویگ و سالموترن داشتند و بسته به حال و حوصله و توانش، دلایل مختلفی برای برداشتن یکی از آنها را داشت.
او خیلی بهتر از بچه ها حرف می زد که سه یا چهار کلاس از او بالاتر بودند. قصد نداشت به دیگران ثابت کند که بیشتر از آنها می داند و حتی گاهی هم بیشتر از معلم ها.
هرچه سن اش بالاتر می رفت، بیشتر تنها می شد و این برایش عالی و لذت بخش بود زیرا خودش را در افکارش غرق می کرد و تمرکزش را هرچه بیشتر معطوف کار روی کتاب ها، فیلم و نمایش های تئاتر کرده بود.
«هرگز سعی نکردم خودم را بهتر از آنچه هستم بنمایانم، مثلا جلوی دیگران خودنمایی کنم و یا جلوی آینه بیش از حد به خودم برسم. من برای دیدار کوتاهی به این دنیا آمده ام» (صفحه ۵۶ کتاب).
او اعتقاد داشت که هرگز موفق نخواهد شد یک رمان بنویسد زیرا برای این کار فکرهای بسیاری زیادی به سرش هجوم می آورد. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سال ها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای او بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می شد. دلیل دیگری هم داشت و آن اینکه نوشتن را کار بیهوده می دانست. همیشه از این می ترسید که نوشتن، غیرطبیعی جلوه کند. از این گذشته، در همه جای دنیا رمان نوشته می شود و رمان های ساده لوحانه یی هم نوشته خواهد شد. «روزی نوشتن رمان خیلی عادی خواهد شد درست مثل خواندن آنها در گذشته». (صفحه ۵۵ کتاب).
در مورد انتخاب ایده هایش می نویسد: «شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی خواهد که خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می تواند گیاهخوار هم باشد و البته که بین شکارچیِ ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد البته این احتمال هم وجود دارد که او رژیم داشته باشد. صیادان زیادی هم هستند که به هیچ روی از ماهی خوش شان نمی آید اما با این حال می توانند قلاب در آب بیاندازند و ساعت ها منتظر بیاستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فورا آن را به دوستان شان یا هرکسی هدیه کنند» (صفحه ۵۳ کتاب).
وقتی راه می رفت خیلی جسورتر و بانشاط تر فکر می کرد، به این ترتیب همیشه سوژه ها و موضوع های جدیدی به فکرش می رسید و وقتی به خانه می آمد دفتر بزرگی بر می داشت و آنها را برای داستان های بلند، رمان، قطعه نمایشیِ تئاتر و فیلمنامه می نوشت و بهترین آنها را ماشین تایپ می کرد و بعد همه ی کاغذها را توی کلاسور می گذاشت و دیگر هرگز هم آنها را از کلاسور بیرون نمی آورد. هرگز به کار کردن روی یکی از ایده های فکر نمی کرد زیرا کار کردن حرفه یی برایش مثل یک سرگرمیِ منسوخ یا ناهنجاری و نارسایی بود. خیلی ها سکه و تمبر جمع می کردند او هم ایده هایش را.
اما این تخیلاتش از کجا می آمد؟
«این را هم از تخیلاتم آموخته بودم که یک رویا می تواند مثل یک کتاب باز باشد… اطمینان داشتم که شکل گیریِ تخیلاتم نه تنها به بازتاب تجربیاتی مربوط نمی شد که در دنیای خارج به دست آورده بودم، بلکه برعکس چیزهای جدیدی را ارائه می داد» (صفحه ۶۹ کتاب).
برای اولین بار در زندگی اش با تمام وجود عاشق «ماریا» شده بود. خانمی جوان به سن و سال خودش. او به زبان سوئدی حرف می زد. استعداد تداعی و خیالپردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل می کرد، تخیلات مشابه فراوانی با او داشت و همین طور افق دید و فکرهای عالی. برایش داستان تعریف می کرد و ماریا هم متوجه شده بود که او لبریز از داستان و حکایت هست. ماریا، ناگهان به روابط شان خاتمه داده بود، غافلگیر نشد زیرا : «مایل بود با کسی که بیشتر افکار و فانتزی هایش زندگی می کند تا در واقعیت، صمیمی و خودمانی بشود یا نه» (صفحه ۷۸ کتاب).
ماریا از او یک به بچه می خواست. او برای پدر شدن آمادگی نداشت، اما پرسشی اینجاست که آیا روزی خواهد رسید که این آمادگی را پیدا کند. تنها تصور این که توی چشمان بچه اش نگاه کند به نظرش چندش آور بود. در دوران کودکی از این که کسی موهایش را نوازش کند یا گونه اش را ببوسد بیزار بود حالا چگونه می توانست موی کسی را نوازش کند و گونه اش را ببوسد!؟
چرا شخصیت اصلی داستان چنین احساسی نسبت به کودکان داشت!؟ چرا هنگام رفتن ماریا به استکهلم تا ایستگاه راه آهن همراهی اش نکرد!؟ چرا مردی بود که از او بچه می خواست و این بچه (دختر بچه که شباهت بین ماریا و مادرش داشت)، بچه ی او نبود!؟
«به نظرم مسخره و غیرعادی می آمد که فرهنگ، ما آدم ها را به جایی رسانده که عده ایی می نویسند یا می خواهند بنویسند، اما حرفی برای گفتن ندارند» (صفحه ۱۰۴ کتاب).
او نمی توانست روی یک داستان تمرکز کند. وقتی روی داستانی تمرکز می کرد فورا چهار یا هشت داستان دیگر توجه اش را به خود جلب می کرد. بنابراین باید همیشه فکر می کرد تا نقشه های نو و تازه بکشد. پیوسته توی مغزش داستان تازه یی می شکفت و همیشه احساس منفجر شدن داشت. به نظرش تولید فکر و حس فکری کاری بسیار آسان و انجام ندادن آن بسیار دشوار است، اما برای کسانی که می خواهند بنویسند موضوع به گونه ی دیگری است. خیلی از آنها ماه ها و سال ها را سپری می کنند بی آنکه فکر تازه و پُر مغزی داشته باشند تا بتوانند درباره ی آن چیزی بنویسند. به همین دلیل، او هیچ وقت کتابی منتشر نخواهد کرد. و به هیچ وجه خیال ندارد نویسنده شود.
زمانی که ایده های داستانی اش را می فروخت، دیگر برایش وجود نداشت، در حقیقت هیچ مشکلی هم نبود و هرگز هم به این مساله فکر نمی کرد که روزی افکارش تمام شود، این تنها تصوری بود که با آن بسیار بیگانه بود.
«از تمام چیزهایی که می فروخت فتوکپی تهیه می کرد و برای خودش نگه می داشت، یعنی آنها را توی کلاسوری می گذاشت که رویش نوشته بود «فروخته شد» و بالای کاغذ و گوشه ی آن قیمت و نام خریدار را می نوشت» (صفحه ۱۱۶ کتاب).
از اینکه نویسنده هایی را بارور کرده بود، احساس خشنودی می کردو خودش را بین آنها مانند پادشاهی در یک سیستم حکومتی استبدادی حس می کرد.
مشتری هایش در سه گروه تقسیم شده بودند:
گروه اول: نویسنده ایی بودند که شش یا هفت سالی از انتشار آخرین رمان شان می گذشت و هنوز اثر جدیدی منتشر نکرده و از این جهت دچار سرخوردگی شده بودند.
گروه دوم: نویسندگانی بودند که خیلی خوب می نوشتند و به تمام سبک های نویسندگی تسلط کامل داشتند اما حالا خشک شده بودند یعنی دیگر چیزی برای روایت کردن و نوشتن نداشتند.
گروه سوم: کسانی بودند که تا به حال هیچ اثری از خود منتشر نکرده بودند اما دوست داشتند نویسنده شوند.
«هرگز چاپلوسیِ نویسنده های بزرگ را نمی کردم، زمانی که یک نویسنده ی بزرگ چیزی برای نوشتن نداشت باید کار دیگری می کرد مثلا هیزم شکنی. یک نویسنده ی بزرگ تلاشی برای پیدا کردن موضوع نمی کرد و فقط زمانی می نوشت که می بایست بنویسد. خودم هم نویسنده ی بزرگی نبودم زیرا می بایست پیوسته تخیلاتم را تخلیه می کردم. اما هرگز هم خودم را مجبور به نوشتن رمان نمی دیدم ضمن اینکه هرگز هیزم شکنی هم نکردم» (صفحه ۱۴۱ کتاب).
شخصیت اصلی کتاب «مرد داستان فروش» در دوران کودکی ، افسانه ای خنده داری ساخته بود اما درباره ی آن به مادر چیزی نگفته بود، زیرا می خواست غافلگیرش کند. پس مداد را به دست می گیرد و روی کاغذ دیواریِ سفید اتاق می نویسد. خیلی به کارش می بالد. مطمئن بود که مادر از داستان، خوشش خواهد آمد. اما برخلاف تصورش، مادر قبل از اینکه بداند اصلا چه چیزی روی دیوار نوشته شده است، او را تنبیه می کند. این خاطره تلخ باعث می شود که هرگز نخواهد، نامش روی جلد کتابی نوشته شود!
رمان «مرد داستان ‌فروش»، یازدهمین اثر «یوستین گاردر»، نویسنده و فیلسوف نوروژی است. محسن فرجی (داستان ‌نویس و منتقد ادبی) می نویسد: «این کتاب رمان نیست، بلکه در ژانری قرار می‌گیرد به نام «رمانس جدید». ویژگی رمانس جدید این است که در قالب دنیای وهم و و همیات سپری می‌شود و از واقع‌گرایی معمول رمان به دور است. از طرفی آثاری که در این سبک تالیف می‌شوند، شخصیت‌هایی اغراق آمیز دارند که به شکلی رویایی و حتی گاهی کمی به سمت جلو پیشرفت می‌کنند. همچنین در این نوع نگارش، شخصیت‌ها به صورت طرحی کلی ترسیم می‌شوند. این خصوصیت‌ها که تمام آن‌ها در «مرد داستان‌فروش» دیده می‌شود، با ویژگی‌ های رمان واقع‌ گرایانه، تفاوت دارد.»

«مرد داستان فروش»، تشکیل شده از یک داستان کلی با روایت هایی گوناگون، حول محور پرسش های فلسفی فراوان. اثری خوب ، اما جذاب نیست. داستان ، سرشار از زیاده گویی (ماجراهای فرعی) فراوان و بسیاری از بخش های کتاب را می توان بدون صدمه زدن به محتویات اصلی داستان ، نادیده گرفت.
طرح جلد و عنوان کتاب را می توان، یکی از مهم ترین عوامل چاپ های متعدد این رمان برشمرد.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۸ ) فروردین ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.