پیشوای داستان‌سرایی در ادب فارسی

تصور کنید نزدیک نُه قرن پیش زندگی می کردید. زمانی که زندگی به معنای امروزی اش تفاوت های بسیاری داشت و خبری از اتومبیل، هواپیما، تلفن همراه، ایمیل و غیره نبود و مجبور بودید در نبود تلفن همراه یا ایمیل برای رفتن به مکانی سوار اسب یا الاغ و به جای مسیر مستقیم جاده ی آسفالت شده از دل کوه ها، رهسپار سفری پُر خطر و چند ساله شوید.
در همان روزهایی که زندگی شکل و شمایل امروز قرن بیست و یکم را نداشت؛ ولی جمال‌الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی متخلص به نظامی با چنین شرایطی دشوار می زیست.
در دوره ایی که پادشاهان سلجوقی در ایران حکمفرمایی می کردند، زبان فارسی در این زمان رواج کاملی یافت و بیشتر آنها در گسترش فرهنگ و تمدن ایرانی و سخن پارسی و تشویق و ترغیب شعرا و نویسندگان فارسی ‌زبان و تاسیس کتابخانه‌ها و خانقاه‌ها و مدارس کوشش فراوانی کردند.
زمانی که داستان نویسی مانند امروزش تفاوت های بسیاری داشت. نظامی را پیشوای داستان‌سرایی در ادب فارسی می نامیدند. حالا اگر ما نُه قرن پیش زندگی نمی کنیم اما می توانیم نگاهی به کتاب های «خسرو و شیرین»، «لیلی و مجنون» و «اسکندرنامه» نظامی بیاندازیم. نمونه اش همین «خسرو و شیرین» که در کتاب فروشی ها یا سایت های اینترنت هست. چهار شخصیت داستانی این کتاب خسرو پرویز (پسر هرمز و نوه انوشیروان)، شیرین (برادر زاده ملکه آران)، شاهپور (ندیمه خسروپرویز) و فرهاد (دلداده شیرین) هستند که نظامی به زیبایی آنها را در داستان «خسرو و شیرین» خود گنجانده است.
امروز نظامی گنجوی و آثارش بیشتر از قبل سر زبان ها نیست. به راحتی کشورهای همسایه، نظامی داستان سرای ایرانی را همچون بسیاری از شخصیت های علمی و فرهنگی تاریخ سرزمینمان، از آن خود می دانند و برای نشان دادن تمدن ساختگی خود از نام آنها در مجامع بین المللی بهره بسیاری می برند!
«ساموئل ریچاردسون» پدر رمان تحلیلی در انگلستان رمان پاملا یا پاداش پاکدامنی را با اقتباس از «خسرو و شیرین» نظامی در سال ۱۷۴۰ میلادی نوشت.
نظامی یکی از ستاره های آسمان شعر و ادب پارسی است.

این یادداشت در شماره ۲۳۰۵ / ۱۵ مهر ۹۲ در روزنامه آرمان چاپ شد

نتانياهو لطفا صحبت نكن!

برایم خیلی جالب است که بعد از پایان قرون وسطایی هنوز حیوانات انسان نمایی در لباس سیاستمدار وجود دارند که وسعت سرزمینشان یک هشتادم سرزمین من است و نیم قرن از تاریخ خودساخته شان را به رخ تمدن چند هزار ساله سرزمینم می کشند!

برایم خیلی جالب است که هنوز این حیوانات انسان نما گمان می برند که حرف هایشان در عین مضحک بودن برای مردم جهان جدی و پذیرفتنی است!

بنیامین نتانیاهو یکی از آن دسته حیوانات انسان نما است که گمان واهی می برد در کشوری بزرگ و متمدن ایران، احتمالا مردمشان شلوار جین، اتومبیل، هواپیما، راه آهن، اینترنت، تلفن همراه و … ندیده اند!

مطمئن هستم نام دانشمندان و شاعران بزرگی همچون فردوسی، سعدی، حافظ، مولانا، خیام، عطار، پروفسور حسابی و … را نشنیده است!

برای خیلی جالب است وقتی از سردر ورودی تالار ملل در مجمع عمومی سازمان ملل متحد عبور می کنی، بیت سعدی را به چشم ندیده باشی!

بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی بدرد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار.

افتخار می کنم رهبران سرزمینم بر خلاف تفکر جنگ طلبی و عقب ماندگی نتانیاهو، در مجمع عمومی سازمان ملل متحد در مقابل مردم جهان از «گفتگوی تمدن ها»، «صلح»، «دوستی» و «اعتدال» سخن می آورند.

نتانیاهو…! تو در جایگاهی نیستی که در مورد سبک زندگی ایرانیان، تاریخ ایرانیان و انتخابات ایرانیان سخن بگویید.

لنگه کفش

زنده یاد «خسرو شکیبایی» در سریال خانه ی سبز حرف خوبی می زد: «چه معنی داره تو این دنیا کسی با کسی قهر باشه!»
لنگه کفش (مثل کفش های میرزا نوروز یا سیندرلا) شده قصه امروز داستان سیاست کشورمان! لااقل این پرتاب لنگه کفش یه پیام مهم هم داشت و آن این بود که: «کشور ما چند صدایی است» و از این برادران دلسوز و خشمگین از حضور پررنگ و دندان شکنشان، مچکریم!
جک استراو (وزیر سابق امورخارجه انگلیس) هم بدونه که هشدار روح الله حسینیان برای پرتاب احتمالی گوجه فرنگی و تخم مرغ در صورت هرگونه مشاهده در فرودگاه مهرآباد هم جدی است!
امیدواریم در سایر محافل اجتماعی، هنری و ورزشی مانند ساخت فیلم سیصد و آرگو (ضد ایرانی) و حذف تیم ملی کاتای ایران به خاطر پوشش در بازی های اسلامی با لنگه کفش های آهنین خود حضوری تاثیرگذارتر از همیشه داشته باشند!
چند روز قبل در روزنامه خواندم: «ورود شاملو و صادق چوبک به کتاب‌ درسی ممنوع!» (به همین سادگی)
محمد سنگری گفت: «گر داستان صادق چوبک را در این کتاب‌ها بیاوریم، آیا شما حاضرید برادرتان این کتاب را بخواند؟ وقتی او مسائل جنسی را با رکاکت و عریانی تمام مطرح می‌کند، نمی‌توان اسمی از او در کتاب درسی برد»
قبول داریم «صادق جوبک» در برخی داستان هایش واقعیت های اجتماعی را بی پرده و فارغ از رعایت اخلاق بیرون می ریزد. کارشناسی در جایی حرف خوبی زد: «آیا شاعری بزرگ همچون سعدی، هزلیاتی ندارد؟ آیا مولانا در مثنوی معنوی اش، داستان «خر و کنیزک» را ندارد؟ آیا باید نام سعدی و مولوی را به طور کامل از کتاب های درسی حذف کرد؟!»
می توان به جرات گفت شاملو و صمد بهرنگی تنها کسانی هستند که در زمینه ادبیات کودکان و نوجوانان بسیار موفق عمل کردند. با حذف افرادی مانند او و صادق چوبک از کتاب های درسی، نه تنها نسل جدید را از شناخت ادبیات معاصر خود محروم می کنند بلکه بین نسل قبل و جدید گسستی ایجاد می شود (آیا دلسوزی دهنده ای هست که ادبیات معاصر ایران را یاری کند؟)
ما هر سال شاهد تغییر در سیستم آموزشی و کتاب های درسی هستیم. در حالی که همین نوع تغییرات عجولانه و غیر علمی باعث خدشه به نظام آموزشی و تربیتی فرزندان ما می گردد. کشورهایی نظیر ایتالیا که تجربه بیشتر از ما در تالیف کتاب های درسی دارند با مدیریت صحیح و مطالعات علمی از چند دهه قبل تصمیم به تالیف، نگارش و تغییر دروس آموزشی (به دور از احساست سیاسی و سلیقه های شخصی) می گیرند؛ در حالی که کشور ما برخلاف آنها با تغییر دولت یا مدیری شاهد تحولات عظیم غیر علمی و تحقیقی در دروس درسی هستیم!

داستان خوب

در جایی خواندم که «رابرت مک کی» گفت: «داستان خوب یعنی داستانی که ارزش تعریف کردن داشته باشد و دنیا بخواهد گوش کند.»

لذت داستان شنیدن یا خواندن از کجاست؟ ما چرا از شنیدن یا خواندن داستان لذت می بریم؟

در مورد «داستان» تعریف های بسیاری بیان شده است. علی سیف الهی در جایی نوشته بود: «نویسندگی  شرح دادن چیزهایی است که برای دیگران بدیهی است. هنر زمینی کردن حس ها، فکرها، واقعیت ها، خیالات و رویاها. نویسنده خودش را در مرکز واقعه قرار می دهد و از آن به بعد شروع می کند گزارشگری به افشا کردن آنچه در او می گذرد.» خب  حالا از کجا باید فهمید که یک داستان ارزش تعریف کردن دارد یا نه؟

بسیاری از اساتید آموزشگاه های داستان نویسی در اولین جلسه کلاس این جمله را گفته اند که: «داستان یک نوشته است، ولی هر نوشته ای داستان نیست!»

«جمال میر صادقی» در کتاب «عناصر داستان» «داستان» را تصویری عینی از چشم انداز و برداشت نویسنده از زندگی معرفی کرده است. هر نویسنده «فکر و اندیشه» معینی درباره ی زندگی دارد یا نحوه ی برخوردش با زندگی، فلسفه ی زندگی او را مجسم می کند. در ضمن هر نویسنده چون هرکس دیگر، «احساس» به خصوصی از زندگی دارد و این «احساس» صمیمانه با «فکر و اندیشه ی» او در ارتباط است؛ در واقع افکار و اندیشه ها را نمی توان از احساسات و عواطف جدا کرد. این افکار و احساسات گاهی به هم آمیخته و پیوسته اند و گاه در برابر هم قرار می گیرند.

روح الله مهدی پور عمرانی در کتاب «آموزش داستان نویسی» در مورد تعریف داستان این گونه توضیح داده است: «داستان، متن است که نویسنده ی آن به کمک تخیل و از راه پرورش و گسترش دادن یک حادثه تلاش می کند بر احساس خواننده ی تاثیر بگذارد.» داستان با دو ویژگی ۱ – بهره گیری از نیروی تخیل ۲ – برانگیختن احساس، سبب می شود تا داستان، متنی هنری به حساب آید.

من اعتقاد دارم که بسیاری از مردم استعداد نوشتن دارند، ولی در واقع نویسنده نیستند. ارزش نوشتن دوره ایی است که با داشتن داستان خوب بتوانیم خواننده بسیاری جذب کنیم. «هربرت گُلد» در مقاله اش برای یک «سمپوزیوم بین المللی درباره ی داستان کوتاه» اظهار داشته که « داستانگو باید قصه ای برای گفتن داشته باشد، نه آنکه با نثری شیرین خواننده را بفریبد.»

خصلت یک داستان خوب این است که بتواند ما را وادار کند که بخواهیم بدانیم بعد چه اتفاق می افتد. «ای. ام. فورستر» در کتاب «جنبه های رمان» داستان را چنین تعریف کرده است: «داستان نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان – در مثال ناهار پس از چاشت و  سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می آید.»

امروز خواننده داستان دو دسته هستند؛ یا از داستان بیشتر اطلاعات می خواهند یا سرگرمی و لذت بخشیدن. این نکته حائز اهمیت است که بسیاری از شاهکارهای ادبی ایران و جهان موفق به دریافت جوایز ادبی نشده اند و یا با شمارگان کم به فروش رسیده اند؛ و این دلیلی بر نبودن «داستان خوب» آنها نیست.

این یادداشت در شماره ۲۳۰۵ / ۱۵ مهر ۹۲ در روزنامه آرمان چاپ شد

وقتی ادبیات خشن می شود

انسان از ابتدای خلقت با ترس و وحشت آشنا بوده و روایت های داستان های هراس انگیزش را بر روی صخره ها و یا دیوار غارها طراحی کرده است.

از ابتدای قرن هجدهم میلادی با آثار داستانی بر می خوریم که نوعی ترس و وحشت توسط نویسندگان به نگارش درآمده که یادآور آثار گوتیک در دوران وسطی است. به عنوان مثال «قصر اوترانتو» نوشته «هوراس والپول» اولین گونه از ادبیت گوتیک است  که در سال ۱۷۴۷ نوشته شده. ادبيات گوتيک در شكل اوليه ياد آور خرافاتی بود كه همواره با انسان‌ها در دوره‌های مختلف وجود داشته است به شكلی كه از دل قصرهای گوتيک موجوداتی عجيب و شياطين بد ذات متولد می‌شوند و يک دشمنی ذاتی با آدم‌ها دارند.

به هر حال اولین رمانی که توانست به عنوان الگو در «ادبیات وحشت» معرفی شود رمان «فرانکشتاین» نوشته «مری وول اِستوِنکِرافت گادوین شِلی» (۱۸۵۱ -۱۷۹۷)  نویسنده انگلیسی است که در سال ۱۸۱۸ آن را منتشر کرد و بعد از او «ویلیام پولیدوری» خالق شخصیت «خون آشام» و «دراکولا» نوشته «برام استوکر» را می توان نام برد که در قالب خلق شخصیت های داستانی «ادبیات وحشت» موفق بودند.

به طور کلی در ابتدا درون مایه ادبیات وحشت موضوعاتی نظیر خودکشی، قتل، خون آشام، ارواح، جن، شیاطین و هیولا بوده است؛ ولی از اواسط قرن نوزدهم و آغاز انقلاب صنعتی شاهد  شکل گیری داستان های علمی و تخیلی در گونه ادبیات وحشت مانند موجودات فضایی و حتی موجودات ساخته شده توسط انسان در آزمایشگاه های تخصصی بودیم.

از نویسندگان موفق و مطرح «ادبیات وحشت» می توان به روبرت استيونسون ( ۱۸۹۴ ۱۸۵۰) و برام استوكر ( ۱۹۱۲-۱۸۴۷) و استفان كينگ (۱۹۴۷) اشاره کرد که آثار آنها به چندین زبان زنده دنیا منتشر و توسط شرکت های هالیوودی به سریال و فیلم سینمایی تبدیل شده است.

در دوران قرن بیستم می‌توان در آثار نويسندگانی همچون ايزابل آلنده،خورخه لوئيس بورخس، جيمز هربرت،ريچارد ليمون، جان شرلی ، ادگار آلن پو،هاينريش بل،ولفانگ بورشرت،رومن گاری،ژان ژيونو،ولف ديتريش شنوره، وايمارجاكوبس،پل استرو و بسياری ديگر اشاره كرد؛ نويسندگانی كه دشمن انسان را موجودات زیرزمینی یا شیاطین نمی دانند بلکه به باور آنها همین خود انسان است که در قرن مدرن در برابر انسان وحشت می آفریند. یکی از تفاوت های چشمگیر و عمده این نویسندگان یاد شده با نویسندگان قرن هجده و اوایل قرن نوزدهم در این است مرگ توسط فرشته مرگ صورت زیبایی به خود می گیرد و ترس و هراس انسان از خودِ تفکر انسان است. ولی با همه ی این گفته ها در آثار برخی نویسندگان مانند «آرزوهای بزرگ» چارلز دیکنز، رمان «کشور آخرین ها» پل استر، «آئورا» نوشته كارلوس فوئنتس و«سور بز» نوشته ماريو بارگاس يوسا ذهنیت گوتیک وجود دارد که می توان نشانه هایی از ادبیات گوتیک را به راحتی در آثار نویسندگان قرن بیستم مشاهده کرد. نویسندگانی که به عنوان منتقدان جامعه امروز خود سعی بر این دارند که به شیوه نگارش «ادبیات خشن» ، ترس و هراس جامعه را نسبت به رویدادهای خشن توسط سیاستمداران و دولتمردان بر روی کاغذ بیاورند. ترس و هراسی که انسان قرن بیست و یکم با آن مواجه است.

جايزه ادبی برام استوكر

جايزه ادبی برام استوكر كه به اسكار وحشت شهرت دارد، در ايالت سالت ليک آمريكا و در چارچوب جشنواره جهانی آثار ژانر وحشت برگزار می شود. اين جايزه ادبی در سال ۱۹۸۷ توسط  انجمن نويسندگان ژانر وحشت (Horror Writers Association-HWA) و به منظور بزرگداشت ياد و خاطره برام استوكر (۸ نوامبر ۱۸۴۵ – ۲۰ آوریل ۱۹۱۲)  راه اندازی شده است. جايزه ادبی برام استوكر هر ساله از سوی اعضای اين انجمن به نويسندگانی تعلق می‌گيرد كه سهم عمده‌ای در شكل‌گيری ادبيات ژانر وحشت داشته باشند اما از آنجايی كه در آغاز، برخی اعضای اين انجمن از جمله دان كونتس به دليل ترس از ايجاد ميدان رقابت در اين زمينه تمايل چندانی به تاسيس اين جايزه نداشتند، لذا با توافق اعضای انجمن، اين جايزه هرساله به نويسندگان جديد و كسانی‌كه تاكنون مورد تقدير قرار نگرفته‌اند اعطا می‌شود.   علاوه بر آن طبق توافق اعضا هدف از اعطای جايزه ادبی برام استوكر گزينش تنها يک فرد به عنوان بهترين نويسنده سال نيست بلكه هدف آن است كه  آثار برجسته در زمينه ‌های مختلف هنری كه به موضوع وحشت، پرداخته‌اند مورد تقدير قرار گيرند.  جايزه ادبی برام استوكر به آثاری كه در رشته ‌های رمان، داستان كوتاه، داستان بلند، مجموعه داستان، شعر، مقاله و فيلمنامه نوشته شده باشد اعطا می‌گردد. برگزیدگان سال ۲۰۱۲ اين جايزه ادبی، جو مک کینی (رمان گوشت خواران)، پیتر استراب (داستان بلند تصنیف بالارد و ساندراین)، استفان کینگ (داستان کوتاه هرمان هنوز زنده است)،  جویس کارول اوتس  (مجموعه داستان مرموز) و لیندا ادیسن (مجموعه شعر) بوده‌اند.

برخی از نویسندگانی که در ژانر وحشت داستان می نویسند؛ می توان به کلایو بارک (متولد ۱۹۵۲)، پیتر کانن (متولد ۱۹۵۱)، کریستوفر فاولر (متولد ۱۹۵۳)، برایان فریمن (متولد ۱۹۷۹)، جیمز مور (متولد ۱۹۶۵)، دیوید ولینگتون (متولد ۱۹۷۱)، دن ولز (متولد ۱۹۷۷)، تیموتی ویلارد (متولد ۱۹۶۹)، سیدنی ویلیامز (متولد ۱۹۶۲) و چت ویلیامسون (متولد ۱۹۴۸) اشاره کرد.

رمان «فرانکشتاین» توسط جعفر مدرس صادقی (نشر مرکز) و محسن سلیمانی (نشر قدیانی)، رمان «دراکولا» توسط زهرا قلمبردزفولی (نشر قصه)، منیرالسادات سیدکردستانچی (نشر واژه) و سامان زعیم (نشر ایران مهر) به فارسی برگردانده شده است.

مقاله زیر در روزنامه آرمان (۳ مهر ۹۲) چاپ شد

به بهانه اول مهر، سالروز بازگشایی مدارس

از معلمم خیلی خوشم می آمد. مردی بلند اندامی بود که عینک بزرگی می زد و سبیلی سیاه و نرم و صورت تراشیده ای هم داشت. بیشتر از هر چیز از اندام بلندش خوشم می آمد که می توانست تا انتهای کلاس پر جمعیتمان را ببیند؛ برخلاف پدرم که کوچک اندام بود و هم قدِ خودم!

کلاسمان پرجمعیت ترین کلاس مدرسه بود. شاگردهایی که معلمم خوب اسم کوچکمان را در ذهن داشت. خیلی خوشحال بودم شاگردِ بلند قدترین معلم مدرسه هستم، شاید اصلا برای همین بلندی اندامش بود که دوستش داشتم.

معلمم شیفته اشعار حافظ بود. هر چهارشنبه، زنگ انشاء برایمان از اشعار حافظ می خواند و برایمان تفسیرش می کرد. یک بار عکس آرامگاه حافظ را که آنجا رفته بود برای اولین بار آورد کلاس. تا حالا عکس آرامگاه حافظ  را از نزدیک ندیده بودم.

معلمم در طول سال تحصیلی سعی کرد نحوه صحیح خواندن تعدادی از ابیات حافظ را یاد بگیریم. او عاشق این بود و به همه توصیه می کرد از خیر این کتاب ارزشمند نگذریم. چون مطمئن بود در زندگیمان به دردمان می خورد.

اتفاقا حرف هایش بعد بیست سال درست از آب در آمد. امروز که اشعار حافظ را درست و صحیح می خوانم احساس خیلی خوبی بهم دست می دهد. چند روز پیش او را پشت فرمان پیکانش دیدم که در خیابان های پرازدحام شهر مسافرکشی می کند. دقایقی در کنارش بودم. درباره حافظ حرف زدیم. آن لحظه به نظرم آمد تنها چیزی که برایش اهمیت دارد همین است که من بعد از بیست سال «حافظ خوانی» او را در کلاس به یاد دارم. او تنها کاری که می توانست برای شاگردانش انجام دهد همین بود و خودش از این بابت احساس رضایت داشت.

این مطلب در شماره ۵۳۷ (۷ مهر ۹۲) هفته نامه چلچلراغ چاپ شد

به بهانه هفتاد سالگی هوشنگ مرادی کرمانی

کلاس سوم ابتدایی بودم که ظهرهای جمعه سال ۷۱ به همراه مادر و برادرم  می نشستیم قصه های مجید و بی بی و مدرسه های دولتی پر ازدحام دهه شصت و هفتاد را می دیدیم. خوب به یاد دارم که سال سوم ابتدایی باید جدول ضرب حفظ می کردم و مثل مجید که در مقابل معلم ریاضی که در برابر هر سوال بی جواب جدول ضرب، دانه ای از تسبیح را می انداخت و زمین زیر پایش دهان باز می کرد؛ من هم تنبیه بدنی می شدم.

«قصه های مجید» یک اثر ملی ست و خوشحالم که مردم کرمان برای قدر دانی «هوشنگ مرادی کرمانی» مجسمه یادبودی از وی بنا کردند و دبیرستانی به نام وی زدند.

آسمان دلت همیشه آفتابی و قلمت همیشه سبز

به بهانه سالروز تولد سر ویلیام جرالد گلدینگ

در زمانی که ایران شاهد آغاز پادشاهی شاه نوجوان (احمد شاه قاجار) بود. در انگلیس فرزندی به دنیا آمد که توانست هفتادو دو سال بعد جایزه نوبل ادبی را از آن خود کند.

«سر ویلیام جرالد گلدینگ» در ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ (۲۸ شهریور ۱۲۹۰ خورشیدی)  در روستای «کورن وال» زندگی را آغاز کرد. پدرش برخلاف مردهای زمان خود از سیاست بیزار و خود را سرگرم آموزش در مدرسه و کسب علم کرد. گلدینگ جوان برخلاف آرزوی پدرش در دانشگاه رشته علوم طبیعی (علوم) را ادامه داد و در كنارش به تحصیل در زمینه ادبیات نیز پرداخت.

اولین كتابش را كه مجموعه‌ای از سروده‌هایش بود یک سال قبل از اتمام تحصیلات دانشگاهی اش در سن ۲۳ سالگی منتشر کرد. پس از فراغت از تحصیل خانه اش تبدیل به محل كارش شد و به نمایشنامه نویسی مشغول شد. در سال ۱۹۳۹ او از لندن به سالیسبوری نقل مكان و در مدرسه ای تدریس ادبیات انگلیسی را آغاز کرد.

با آغاز جنگ دوم جهانی، گلدینگ همانند بسیاری از جوانان به میدان جنگ اعزام شد و به نیروی دریایی سلطنتی پیوست و مسئول دستگاه پرتاب موشک شد. با خاتمه جنگ، گلدینگ در حالی به دنیای تدریس و نویسندگی خود باز می گشت كه همانند بسیاری از سربازها تصویری سیاه از انسانیت در ذهنش نقش بسته بود.

در سالیسبوری بیش از چهار كتاب نوشت ولی هیچ یک از آنها را به چاپ نرسانید. در میان این چهار اثر، رمانی بود به نام «سالار مگس ها»  كه در آن زمان بنا به خواسته گلدینگ تنها چند نسخه از آن به چاپ رسید و به دست نزدیكان و دوستانش رسید. این رمان عاقبت در سال ۱۹۵۴ به چاپ رسید و برخلاف انتظار وی به سرعت به موفقیتی عظیم دست یافت و جز پرفروش ترین کتاب های امریکا در دهه پنجاه قرن بیستم قرار گرفت.

گلدینگ هم دوره نویسنده هم وطن خود «گراهام گرین» بود، که هفت سال از وی بزرگ تر و اعتبارش در جامعه آن زمان به مراتب بیشتر و محبوب تر بود. این دو نفر با وجود تفاوت های بسیاری چه در خلق آثار و چه در تیپ و قیافه، تفاوت های بسیاری نیز داشتند. گلدینگ برخلاف گرین درشت با مو و ریشی بلند در محافل ادبی حضور داشت ولی گرین برخلاف گلدینگ لاغر و قد بلند با صورتی تراشیده در محافل شرکت می کرد.

خیلی ها «گراهام گرین» را بخت اول نوبل ادبیات می دانستند؛ ولی برخلاف انتظار گلدینگ هفتادو دو ساله موفق به دریافت این جایزه معتبر ادبی جهان شد و بسیاری را دچار حیرت کرد. آکادمی نوبل ادبیات در هنگام اهداء جایزه گفت: «به خاطر داستان هایش که درآنها با صراحتی واقع بینانه و با مضمون های متنوع جهانی به توصیف وضعیت آدمی در دنیای کنونی می پردازد.» گلدینگ در هنگام دریافت جایزه نوبل گفت: «جهان ما دنیایی است پر از آزادی كه حاكمیتش از آن فرومایگان است و عاقبت روزی نوری همه مان را درخواهد نوردید.» 

منتقدینش گلدینگ را انسانی گوشه گیر و بدبین می خواندند كه فقط سیاهی های جهان را ‌می‌دید، ولی او خود در جواب آنها می گفت: «اگر بدبین بودم این قدر به زندگی امیدوار نبودم.»

گلدینگ با وجود اینکه تصویرهای تلخ جنگ را از نزدیک دیده بود ولی سعی می کرد در آثارش تصویرهای روشنی از قلب های تاریک آدم های سیاه دل را نمایان کند در آثار خود بیش از هر چیز در پی نمایان و روشن كردن بخش های پنهان و تاریک قلب آدمی بود.

سالار مگس ها (۱۹۵۴)، وارثان (۱۹۵۵)، پینچر مارتین (۱۹۵۶)، پروانه برنجی (۱۹۵۸)، سقوط آزاد (۱۹۵۹)، هرم (۱۹۶۷)، خدای عقرب (۱۹۷۱)، تاریکی مشهود (۱۹۷۹) از آثار ارزشمند «سر ویلیام جرالد گلدینگ» است. از وی تنها سه کتاب «سالار مگس‌ها»، «برج» و «خدای عقرب» به فارسی ترجمه و در ایران به انتشار رسیده‌اند. «سالار مگس ها» یا «ارباب مگس ها» از معروف ترین اثر گلدینگ است. وی جایزه ادبی مَن بوکر را برای رمان «آداب عبور» که اولین کتاب از سه‌گانه ی به سوی انتهای زمین می‌باشد را در سال ۱۹۸۰ کسب کرد.

به بهانه سالروز تولد لئوتولستوی

اولین باری که نام «لئوتولستوی» را شنیدم، مربوط به سال سوم دبیرستان، ادبیات فارسی ۳ بود. داستان کوتاه «سه پرسش» که درون مایه ی آن دعوت به نیکی ودرستی بود. بالای عنوان داستان هم، عکس مشهور لئو با ریشی بلند و سفید که روی صندلی چوبی اش لم داده بود.

زمانی که لئوتولستوی چشم به جهان گشود، جنگ سختی بین ایران و روسیه در سواحل شمالی رود ارس در گرفت. در سال ۱۲۰۷ خورشیدی (۱۸۲۸ میلادی) روس ها کتابخانه معتبر اردبیل را غارت و به کتابخانه امپراتوری در سن پترزبورگ انتقال دادند. حاصل جنگ هم «معاهده ترکمنچای» بود که مطابق آن، خانات ایروان و نخجوان را به روس‌ها واگذار و از حقوق دولت ایران برای کشتیرانی در دریای خزر محروم و ایران متعهد شد تا مبلغ پنج میلیون تومان غرامت جنگی به روس ها پرداخت نماید.

نام «لئو نیکلایویچ تولستوی» را به عنوان یکی از مهمترین نویسنده های تاریخ ادبیات جهان بسیار شنیده و آثارش را یکبار هم خوانده و یا در تلویزیون دیده ایم. تولستوی به‌حدی در کشورش مشهور و محبوب است که سکه طلای یادبودی به‌احترام وی ضرب شده و تندیس های بزرگی از وی در میدان های معروف جهان نصب شده است. تولستوی به رغم اشرافی و شهرت حاصل از نگارش کتاب هایش، زندگی خود را به شدت تغییر داد و به ساده زیستن روی آورد.

لئو در ۹ سپتامبر ۱۸۲۸ (۱۸ شهریور ۱۲۰۷ خورشیدی ) در یاسنایا پالیانا در ۱۶۰ کیلومتری جنوب مسکو در خانواده ی ملاک و ثروتمند چشم به جهان هستی گشود. مانند سوژه خیلی از قصه هایش مادر و پدرش را در کودکی از دست داد و پس از آن تحت سرپرستی عمه‌اش قرار گرفت. وی در سال ۱۸۴۶ در دانشکده حقوق نام نویسی کرد. تولستوی مانند جوانان ایرانی در سال ۱۸۵۱ به خدمت سربازی اعزام شد و پس از گذراندن دوران مقدماتی نظام، طعم تلخ جنگیدن در جنگ‌های قفقاز را هم چشید.

تولستوی پس از کناره گیری از ارتش در سال ۱۸۵۷ به مدت پنج سال از کشورهای اروپای غربی و با نویسندگانی همچون چارلز دیکنز، فریدریش فرویل و آدلف دیستروگ از نزدیک دیدار کرد و پس از بازگشت زندگیش را صرف تربیت کودکان روستایی بنا کرد و در آن خود به آموزگاری پرداخت. نشریه آموزشی با نام «یاسنایا پولیانا» منتشر کرد و در سال ۱۸۲۷ الفبای مشهورش را تدوین کرد و با آن چهار کتاب برای مطالعه ی کودکان نوشت.

تولستوی، برای بهره گیری در کارش، به مطالعه ی یونان باستان پرداخت و زبان های عربی و هندی را هم فرا گرفت.

با وجود اینکه تولستوی شایسته دریافت نوبل ادبیات هم بود ولی به خاطر مسائل سیاسی و سلیقه های شخصی در کمیته نوبل، نوبل ادبیات تا سال ۱۹۱۰ نه تنها تولستوی بلکه هیچ نویسنده روس موفق به دریافت نوبل ادبیات نشد و در آخرین سال زندگی وی، «پال هیزه» نویسنده آلمانی موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات گردید.

تولستوی جمله زیبایی دارد: «هر اثر برجسته و ارزشمند باید اعماق روح نویسنده را منعکس نماید.»

مصطفی بیان

من می تونم هر کسی باشم!

نزدیک ظهر بود. تنها داشتم راه می رفتم که یه پسر بچه نوجوانی جلوی پایم سبز شد. سنگی دستش بود، هُل کرده بودم. رفتم عقب اما او جلو آمد. این دفعه دور و برم رو نگاه کردم که ناگهان پسر بچه تکه سنگ را به طرفم پرتاب کرد. شانس آوردم که سنگ به سرم نخورد. از روی زمین خودم رو کندم و پشت چرخ اتومبیل پناه بردم.

روز بعد نزدیک غروب بود و فقط پنجاه قدم با خانه فاصله داشتم. یک موتوری از تاریکی بیرون آمد و تا به خودم بیایم روی زمین افتادم و خون از بالای چشمانم بیرون زد. کل ماجرا یک دقیقه هم طول نکشید. چند ساعت روی آسفالت خیابان رها شده بودم. آخر شب، مامور شهداری با بیل من رو از روی زمین برداشت پشت اتومبیل شهردای انداخت.

پشت اتومبیل شهردای خیلی ها مثل من بودند که به خاطر انسان ها آنجا افتاده بودند.

مصطفی بیان

هفته نامه چلچراغ شماره ۵۳۴ به تاریخ ۱۶ شهریور ۹۲ چاپ شده است