بایگانی دسته بندی ها: دست نوشته های من

داستان کوتاه

اولین بار «ادگار آلن پو» در سال ۱۸۴۲ داستان کوتاه را تعریف کرد و اصول انتقادی و فنی خاصی را ارائه داد که تفاوت میان شکل های کوتاه و بلند داستان نویسی را مشخص می کرد. اما برخلاف اصلی که پو ارائه داده بود، داستان های کوتاهی که در قرن نوزدهم نوشته می شود، فاقد ساختمان حساب شده و محکم بود و به آنها قصه، لطیفه و حتی مقاله می گفتند.اولین بار ادگار آلن پو در نقد مجموعه داستان‌های «ناتیل هاثورن»، داستان کوتاه را چنین تعریف کرد: «نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد، قرار دهد و چنین اثری را تنها داستانی می تواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند.»باربارا ورنک دورکین در مقاله «داستان تان را کوتاه کنید، تراش دهید و پرداخت کنید» گفت: «داستان کوتاه باید بتواند بدون آن اشباع شدگی و شکوهی که یک رمان می تواند به وجود بیاورد، با ضربه هایی ضعیف حرارت و جادوی درون خواننده را – تمام شادی ها و اندوه هایش و همه  اشتیاق و همذات پنداری‌اش را – بیدار کند. به همین دلیل است که نوشتن داستان کوتاه رویای انسان‌های هنرمند است.»آلیس آنه مونرو برگزیده نوبل ادبی ۲۰۱۳ را از مستعدترین نویسندگان داستان کوتاه معاصر می نامند. او یک زمانی تلاش کرد رمان بنویسد ولی هیچ فایده ای نداشت. همیشه داستانی را که درقالب رمان می خواست روایت کند در وسط های راه به هم می ریخت و او هم به آن بی علاقه می‌شد و دیگر به نظرش به درد نمی خورد و پیگیرش هم نمی شد. الان هم به نظر خودش داستان هایی که می نویسد یک چیزی بین داستان کوتاه و رمان هستند که البته مردم به آنها می گویند داستان کوتاه، ولی داستان هایش به ندرت کوتاه هستند و درعین حال هم رمان نیستند. نمی داند آیا برای داستان هایی که حجم شان بین داستان کوتاه و رمان است، کلمه خاصی وجود دارد یا نه. او در مورد سوال «چه شد که داستان کوتاه نوشتید؟» پاسخ داد: «سال‌های متمادی فکر می‌کردم که داستان کوتاه نوشتن فقط نوعی تمرین نویسندگی به حساب می‌آید. آن سال‌ها گمان می‌بردم داستان کوتاه نوشتن بسیار آسان‌تر از رمان نوشتن است تا اینکه یک رمان نوشتم و پس از آن متوجه شدم داستان کوتاه نوشتن کاری بسیار دشوار است و من می‌توانم از عهده هر دوی اینها برآیم. البته بستگی زیادی به موضوع‌های انتخابی‌ام هم دارد. به نظرم حرف‌هایم را می‌توانم در یک داستان کوتاه هم خلاصه کنم.»سید محمد علی جمالزاده با انتشار مجموعه داستان کوتاه یکی بود یکی نبود (۱۳۰۱) نقطه عطف زندگی او و سرآغاز داستان کوتاه فارسی بود. پس از جمالزاده، هدایت، چوبک، آل احمد و دیگران کار وی را دنبال کردند. جمالزاده به داستان کوتاه فارسی شکل تازه بخشید و او را پدر داستان کوتاه زبان فارسی می دانند.

مصطفی بیان

در روزنامه آرمان، دوشنبه ۱۷ آذر ۹۳ منتشر شد

منتقدان ادبی از نویسنده های جوان چه توقعی دارند؟

يادم می آيد هميشه درباره «گارسيا مارکز» می خواندم که با ديده  ترديد به منتقدان ادبی نگاه می کرد. او به هيچ عنوان نقدها را نمی خواند چون اين مطالب را خيلی دور می دید. به اعتقاد مارکز منتقدان هميشه جرقه نا امنی را برای نويسندگان روشن می کنند. حتی جدی ترين منتقدان هم برخلاف تصور نویسندگان جرقه اين فکر را در ذهن شان روشن می کنند که نکند اشتباهی مرتکب شده اند.

سوال من این است: منتقدان ادبی از داستان های نویسنده های جوان چه توقعی دارند؟

منتقدها اغلب از نویسنده یا ایده بکر می خواهند یا نگاه بکر به ایده های گذشته. خواننده های کتاب ها تغییر می کنند، ولی بازه ی سنی آنها نه. به عبارت دیگر یک کتاب همیشه برای یک گروه سنی خاص منتشر می شود، اما اعضای این گروه سنی خاص مدام تغییر می کنند. این گروه سنی همیشه درگیر موضوع های مشابهی است، در نتیجه داستان ها هم همیشه به همان موضوع های مشابه می پردازد. منتقد ادبی می خواهد هر سال داستان های جدید با ایده های بکر خوب بخواند. در حقیقت آنها داستان های جدید درباره ی همان موضوع های جدید می خواهند و کار نویسنده این است: نوشتن داستانی با نگاهی بکر حتی به ایده های قدیمی.

در عین حال منتقد ادبی همیشه می خواهد که نویسنده های جوان به درون مایه ها، زاویه دید، زبان گفت و گو، شیوه شروع داستان و پایان بندی داستان به درستی بپردازد.

منتقدان ادبی معمولا داستان هایی را دوست دارند که خواندن شان جذاب و مهیج است. توقعی که از نویسنده وجود دارد این است که بهترین داستانی را که می توانید، بنویسید. برخلاف تصور «گارسیا مارکز» نسبت به منتقدان ادبی کتاب هایش، اگر نویسنده های جوان از منتقدان ادبی تبعیت کنند، به آنها کمک می شود تا داستان های بهتری منتشر کنند.

بن‌لوری داستان‌نویس آمریکایی می گوید: « منتقدان ادبی کسانی هستند که خود را وقف ادبیات کرده‌اند و این چیزی است که من به آن احترام می‌گذارم.»

در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ منتشر شد. 

برای نویسنده شدن باید دانشگاه رفت؟

آلیس مونرو به تدریس داستان نویسی اعتقادی ندارد و بلکه متنفر هم هست. او اعتقاد دارد: «کسی که می خواهد داستان بنویسد باید بنشیند و هی داستان بنویسد و داستان بنویسد و کار خود را بررسی کند. وقتی شما با گروهی از افراد طرف هستید، یکی از خطرات کار این است که با یک نوع داستان رو به رو می‌شوید، یک جور اثر که البته موثر هم هست و بقیه هم از کار او دنباله روی می‌کنند چون در کلاس شخصیت قوی ای شکل گرفته. من شخصا احساس می‌کنم که این داستان‌ها هرگز گل نمی کنند.» از نوجوانی کتاب‌هایی درباره اینکه چگونه نویسنده شویم جمع کرده ام و امروز این کتاب‌ها تبدیل شده‌است به یک کتابخانه. امروز با خودم فکر می کنم این کتاب‌ها واقعا کمکم می کنند؟!اگر بخواهیم با واقعیت روبه رو شویم و به شاهکارهای ادبی جهان نگاهی بیندازیم، متوجه می شویم چیزی بیشتر از «تکلیف» و «کلاس آموزش داستان نویسی» آنها را موفق گردانده؛ چیزی است به نام تمرین و تخیل.«ری براد بری» نویسنده آمریکایی نوشتن را كاملا در كتابخانه آموخت. هرگز به دانشگاه نرفت. زمانی‌كه در واكنگان به مدرسه و در لس‌آنجلس به دبيرستان می‌رفت، تابستان‌ها روزهای بسياری را در كتابخانه سپری می‌كرد. قبلا در خيابان جينسی واكنگان از يک مغازه مجله می‌دزديد، می‌خواند و دوباره آنها را روی قفسه‌ها سر جای خود قرار می داد. پا به فرار می گذاشت، اما درستكاری خودش را حفظ كرده بود. نمی‌خواست يک دزد دايم باشد، و بسيار مواظب بود قبل از خواندن دست‌هايش را شسته باشد.ری برادبری، خود را در كتابخانه پيدا كرد. زمانی‌كه عاشق كتابخانه‌ها شد، تنها يک پسربچه شش ساله بود. كتابخانه كنجكاوی‌های او را تشديد می كرد، از دايناسورها تا مصر باستان. در ۱۹۳۸زمانی‌كه از دبيرستان فارغ‌التحصيل شد، در هفته سه شب به كتابخانه می ‌رفت. اين كار را هر هفته و تقريبا به مدت ۱۰ سال انجام می‌داد و در نهايت در سال ۱۹۴۷، موقعی كه ازدواج كرد، متوجه شد كه كار خود را تمام كرده‌ است. بنابراين در ۲۷ سالگی از كتابخانه فارغ‌التحصيل شد. متوجه شد مدرسه واقعی كتابخانه است.ری برادبری هیچ اعتقادی ندارد برای آموختن فن نویسندگی باید به دانشگاه رفت. او می گوید: «شما نمی‌توانيد نوشتن را در دانشگاه بياموزيد. دانشگاه محيط بسيار بدی برای نويسندگان است چون‌كه مدرسان هميشه فكر می‌كنند بيشتر از شما می دانند، اما درواقع نمی‌دانند. آنها پيشداوری می‌كنند. ممكن است هنری جيمز را دوست داشته باشند، اما اگر شما نخواهيد مثل هنری جيمز بنويسيد تكليف چيست؟ مثلا ممكن است آنها جان ايروينگ را دوست داشته باشند، كسی كه از خسته‌كننده‌ترين‌های زمان است. متوجه نمی‌شوم چرا مردم آثار بسياری كه در ۳۰ سال اخير در مدارس تدريس شده را می‌خوانند. از طرف ديگر كتابخانه هرگز جانبدارانه نيست. تمام اطلاعات آنجاست تا برای خودتان ترجمه كنيد. كسی نيست به شما بگويد چگونه فكر كنيد. خودتان آن را كشف می كنيد.»«توماس بلر» از نسل جدید نویسندگان دنیاست. نویسندگانی که امروز سرنوشت ادبیات جهان را رقم می‌زنند. نخستین نوشته‌اش در مجموعه بهترین داستان کوتاه ۱۹۹۲ بود. توماس در کلاس های نویسندگی شرکت کرده است. مدرسانش فیلیپ لوپیت و سوزان مینوت بودند. مینوت در کلاس داستان نویسی می‌گفت:«به منتشر شدن فکر نکن و وقتی اینجا هستی کاری را برای انتشار نفرست.»امروز کتاب‌های زیادی در مورد شناخت و آموزش داستان و داستان نویسی در کتابخانه ام دارم، اما نکته‌ای که از آنها آموختم این بود که باید کتاب داستان زیاد بخوانم. آموختم که شکیبا و صبور باشم و آگاهی خودم را از جنبه‌های فنی داستان بیشتر کنم و در فکر چاپ کردن داستان‌هایی که می نوشتم، نباشم. یاد گرفتم که متکی به تجربیات و مشاهده‌هایم باشم. گفته‌اند که نویسنده‌ای که از ابتدا اساس کار را بر تجربه‌ها و مشاهده‌های خود می گذارد، قدمی به پیش برداشته است و از آنچه در ضمیر ناخودآگاه خود اندوخته، بهره گرفته است.جمال میرصادقی نویسنده و مدرس داستان در کتاب «شناخت داستان» می‌گوید: «من در داستان نویسی خودآموزی کرده‌ام و هیچ یک از اهالی قلم و نویسنده معاصر ایرانی مرا در این راه یاری نداده‌اند. دوستان معدودی که مرا در نوشتن تشویق می کردند، خودشان نویسنده نبودند، دوست‌های مهربانی بودند که داستان‌های مرا از سر لطف می‌خواندند و ایرادهایش را به من می گفتند. من درس‌های نویسندگی را اول از زندگی آموختم و بعد از آنها.»

مصطفی بیان

این یادداشت در روزنامه آرمان امروز / یکشنبه ۴ آبان ۹۳ به چاپ رسید

تخیل غیر واقعی نویسنده

«فلانری اوکانر» نویسنده آمریکایی (۱۹۶۴- ۱۹۲۵) در کتاب ارزشمند «راز و روش‌ها» می‌نویسد: «نوشتن فرار از واقعیت نیست، غوطه خوردن در آن است.» او تاکید می‌کند: «نویسنده کسی است که به دنیا امید دارد، انسان بدون امید نمی‌تواند داستان بنویسد.» امروز برخی‌ در لباس روشنفکری معتقدند که «دنیا معنایی ندارد» اما به نظر من طبق آیه  ۳ سوره احقاف (ما آسمان‏‌ها و زمین و آنچه را میان آنهاست، جز بر اساس حق (هدف) و زمان ‏بندى مشخص نیافریدیم) دنیا معنا دارد.  جویس کرول اوتس در مقاله «طبیعت داستان کوتاه یا طبیعت داستان کوتاه من» می‌گوید:« ما می‌نویسیم تا معانی را در آشفتگی‌های بزرگ زمانه و زندگی‌هامان پیدا و انتخاب کنیم. ما می‌نویسیم چون معتقدیم که معنا وجود دارد و می‌خواهیم جایی ثبتش کنیم.» من به نیروهای اسرار آمیز رویا معتقدم. رویاها می‌توانند سطح ما را ارتقا دهند. حتی کابوس‌ها می‌توانند قابل عرضه و فروش باشند؛ مانند آثار «فرانتس کافکا». به همین دلیل است که حرف کافکا درست از آب در می‌آید: «ما باید به رویاهامان اعتماد کنیم.» جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» از قول احمد محمود می‌نویسد که وی از خواب‌هایش در نوشتن داستان‌هایش بسیار بهره می‌گیرد. نویسنده‌های بسیاری به اهمیت این امر اعتراف کرده‌اند و بر این باورند که رویاها، سرچشمه‌ای غنی برای داستان است. نویسنده هرچه بیشتر تمرین تخیل کند در رسیدن به فکر اولیه توفیق بیشتری خواهد داشت. آنچه در این میان از اهمیت فوق العاده‌ای برخوردار است، هدفداری در تخیل است. تخیل به دو دسته تخیل واقعی (رئال) و تخیل غیر واقعی (سوررئال) تقسیم می‌شود. سوررئالیست‌ها (به معنای گرایش به ماورای واقعیت یا واقعیت برتر، مکتبی که در سال ۱۹۲۰ بعد از جنگ جهانی اول در فرانسه به وجود آمد)، برای رسیدن به جهان فرا واقعیت یا واقعیت برتر ضمیر ناخودآگاه را به طور طبیعی یا مصنوعی بر می‌انگیختند و تحت تاثیر خواب هیپنوتیزمی‌و رویا، در حالت بین خواب و بیداری آثار خود را می‌آفریدند.   سوررئالیست‌ها خواب‌های خود را اساس کارهای خود قرار می‌دادند و ضبط رویاها یکی از سرچشمه‌های آثار آنها به شمار می‌رفت. تمایل به سورئالیسم با داستان «بوف کور» صادق هدایت در سال ۱۳۲۰ به ادبیات داستانی ایران راه یافت. نخستین انعکاس‌های این مکتب ادبی نیز در همین سال‌ها به ایران رسید. در بین سال‌های ۱۳۲۰ الی ۱۳۳۰ داستان‌هایی متاثر از آثار صادق‌هدایت و ادگار آلن پو، با مضمون‌های خیالی و با تاکید بر قدرت خواب و رویا نوشته شد. نویسنده‌های سورئالیست هیچ نوع محدودیتی را برای آثار خود نمی‌پذیرفتند، شیوه  غیر منطقی را بهترین شیوه درک  برای نشان دادن واقعیت می‌دانستند. جمال میر صادقی در کتاب «عناصر داستان» می‌گوید: «نویسنده سورئالیست واقعیت‌های جهان و زندگی روزمره را در کنارحوادث خارق العاده و امور غریب می‌بیند و به همین دلیل است که دنیای خیال و وهم و عجیب و غریب، عادی و طبیعی جلوه داده می‌شود. در رمان «بوف کور» جهان واقعی و زندگی روزمره در کنار جهان خیال و وهم گذاشته می‌شود و هر کدام از این جهان‌ها بازتاب یکدیگرند و همدیگر را تکمیل و توجیه می‌کنند.» در جایی خواندم: کابوس برام استوکر، نویسنده انگلیسی در حالت بیماری و تب که در آن پشه‌های بزرگی به او حمله کرده‌بودند دستمایه ای برای نوشتن داستان «دراکولا» وی شده بود. ارسطو بر این باور است که: «اثر داستانی باید از کیفیت تخیلی برخوردار باشد.» پس ادبیات آفریننده اشیای تخیلی است، یعنی نویسنده ابزار و مصالح آثار خود را از جهان واقعی می‌گیرد و آنها را بازآفرینی می‌کند.

مصطفی بیان

روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳

زندانی داستان هایشان

تنهایی همیشه رد خوشی را در زندگی آدم ها باقی می گذارد. آدم هایی که تلاش دارند دنیای درونی شان را از اطرافیان مخفی نگه دارند. ولی ظاهرشان و یا نوشته هایشان، حرف دیگری می زنند؛ شاید هم تنهایی آنها را نتوان از نوشته هایشان شناسایی کرد اما شخصیت های داستانی شان و موقعیت آنها نشانه های خوبی برای تشخیص انزوای احساسی شان هست.

برخی از آنها موهایشان آشفته اند و صورتشان را اصلاح نکرده اند. می توان حدس زد از آینه دل خوشی ندارند. انگار در جهان خود و بلکه درون ذهن خودشان زندگی می کنند. آن هم ذهنی که با درب های ضد سرقت ایمن شده است و غریبه ها به این راحتی ها به آن راه ندارند. شروع به نوشتن می کنند و برای نوشتن وقت می گذارند، از موجوداتی که با آنها پیوندی عمیق دارند برای نوشتن استفاده می کنند.

درحالی که هیچکس شهرت آنها را پیش بینی نمی کند کتاب به چاپ می رسد و بلافاصله پس از انتشار به اثری پرفروش بدل می شود.

آنا سِوِل، فرانتس کافکا و جروم دیوید سالینجر از آن دست نویسنده هایی هستند که جنبه مهم زندگی شان برای هواداران و منتقدان مبهم بوده و اطلاعات زیادی در مورد زندگی روزمره و عادی آنها موجود نیست. فقط این را می دانیم که سال هاست آنها اسیر داستان هایشان بوده اند.

هاروکی موراکامی در مصاحبه ای توصیفی زیبایی کرد: «من زندانی داستانم. چاره دیگری نداشتم. آمدند و من توصیفشان کردم. این، کار من است.»

این یادداشت در هفته نامه همشهری جوان شنبه ۲۶ مهر ۹۳ به چاپ رسیده است.

بیگدلی همه عمرش را پای نوشتن گذاشت

من قلم زنده یاد «احمد بیگدلی» را خوانده ام. او از نویسنده های خوب معاصر کشور ماست اما در طول زندگی از طرف مدیران و دوستداران اهل قلم مورد حمایت قرار نگرفت. نمی دانم چرا تعداد زیادی از مردم ما عاشق چهره هایی هستند که از شبکه های «بی بی سی فارسی» و یا «من و تو» پخش می شود!!!

من قصد اهانت به هیچ بزرگواری را ندارم؛ اما فکر نکنم حرفم نادرست باشد. اگه زنده یاد احمد بیگدلی در شبکه های فارسی زبان برون مرزی مثل بی بی سی فارسی مصاحبه ای انجام می داد و یا حرف هایی می زد که به دل مدیران آن شبکه می نشست؛ الان مثل یکی دو چهره از اهالی قلم از همه ی نهادها و سازمان های غیر دولتی و برخی رسانه ها شاهد انتشار تسلیت برای وی بودیم.

احمد بیگدلی، داستان‌نویس و منتقد ادبیات داستانی درگذشت. رمان «اندکی سایه» به قلم این نویسنده، سال ۱۳۸۵، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی و جایزه شهید حبیب غنی‌پور در بخش رمان بزرگسال را به خود اختصاص داد. احمد بیگدلی سال‌های عمرش را پای نوشتن گذاشت، پس از درگذشتش دو پیام تسلیت خشک و خالی منتشر می‌شود؛ یکی در همان روز از سوی بنیاد شعر و ادبیات داستانی و یکی دو روز بعد از درگذشتش از سوی معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی!

در ایران برخلاف کشورهای غربی چون نویسنده و شاعر به جزء یکی دو چهره‌ مانند بازیگران و ورزشکاران عموما در صفحه اول روزنامه‌ها و صفحه تلویزیون (حتی تلویزیون ما) جایی نداشته‌اند؛ برای همین شهره عام و خاص نیستند. اما با وجود اینکه کتاب هایشان بعد از عبور از هفت خوان ممیزی، انتظارهای طولانی و کلی بالا و پایین شدن با شمارگان کم منتشر می شود؛ با این همه در گوشه‌ای می نشینند و برای مردم کشورشان می نویسند.

چون آنها می دانند آنچه باعث تولید «اخلاق صحیح» در فرهنگ جامعه می شود خلق یک «داستان خوب» است.

این یادداشت من در روزنامه آرمان امروز ، دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ به چاپ رسید

شاید این دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

دقیق نمی دانم علاقه من به نوشتن از کی آغاز شد. برخلاف خیلی از بچه های دهه شصت که علاقه به فعالیت های خارج از خانه داشتند؛ من دوست داشتم توی خانه بنشینم و شخصیت های توی ذهنم را روی کاغذ بیاورم.

از دوران ابتدایی علاقه داشتم شخصیت های داستانی ام را خلق کنم. آنها را روی کاغذ طراحی می کردم و بعد از برش با قیچی به مداد رنگی هایم می چسباندم. سپس پشت مبل خانه پنهان می شدم و با حرکت دادن آنها مقابل چشمان پدر، مادر و برادر کوچکترم یک تئاتر با عروسک های کاغذی اجرا می کردم. شاید این دلیل استعداد نویسنگی نباشد!

از کودکی به کتاب علاقه داشتم. کتاب زیاد می خواندم و یا برایم می خواندند. هنوز شخصیت های دوست داشتنی قصه های کودکی ام را به یاد دارم. برخلاف قصه های رنگارنگ امروز، پایان همه ی داستان ها شر مغلوب خیر می شد.

وقتی هفده ساله شدم. اولین داستانم را برای «سروش نوجوان» فرستادم. چهار ماه بعد پاسخ آن را در صفحه «پاسخ به نامه های داستانی» دیدم. به شدت ذوق زده شدم. در آن زمان در سن نوجوانی، چیزی چاپ کردن یا نامت چاپ شدن، غیر عادی و مهم به نظر می آمد. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

حالا که ۳۰ ساله شدم. دور و بری هایم و حتی همسرم «سارا» من را بهتر می شناسند. می دانند بزرگترین لحظه زندگی ام «نوشتن» است. دوست دارم در تنهایی خودم پناه ببرم و آن موقع شخصیت های داستانی ام را مانند کارگردان سینما از بین مردم شهر قصه هایم انتخاب کنم تا یک «داستان خوب» خلق کنم. جایی خواندم که «اورهان پاموک» گفت: «برای من یک روز خوب روزی است که خوب بنویسم.»

دوست دارم «نویسنده» شوم، می خواهم داستان های کوتاه ام دست به دست بین مردم بچرخد و مهم ترین جوایز ادبی را به اتاقم ببرم. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

این یادداشتم در هفته نامه “همشهری جوان” شنبه ۲۲ شهریور ۹۳ به چاپ رسید

قصه زنان امروز

چندی قبل ناخودآگاه عکس زنی را دیدم. زنی میانسال که به تیر چوبی خانه تکیه داده است. چهره زن و لبخندی روی صورتش؛ مستاصل به نظر می‌رسید. «زن» یا «مادر» از شخصیت‌های بزرگ داستان‌های برتر جهان هستند. زن‌ها برخلاف مردها خوب می‌توانند عشق را، غم را و حتی ایثار را یکجا در مسیر خلق داستان نشان بدهند. من و شما در خیلی از داستان‌ها شاهد «سکوت» زنان بوده‌ایم که از روی استیصال، لکنت می‌گیرند. در کنار مردها کارهای روزمره‌شان را انجام می‌دهند. غذا می‌پزند و بچه‌ها را سر ساعت صدا می‌زنند تا همراه پدر، غذای خانوادگی شان را صرف کنند. خیلی وقت‌ها «سکوتِ» شخصیت‌های داستانی «زن»، نشانه آزاردیدگی از شرایط است. وقتی خیلی از رویاهای دخترانه آنها تا قبل از ازدواج، در خانه شوهر تا ابد، رویا می‌مانند، وقتی برای زندگی کردن چاره‌ای جز «سکوت» برایشان نمی‌ماند. سکوت در برابر شرایطی که از روی تحمیل است و نه خودخواسته. نه می‌توانی رهایش کنی و نه می‌توانی به راحتی از کنارش بگذری. این هنر داستان‌نویسی است که با انتخاب از سوی نویسنده، از میان انواع زاویه‌ها، چهره خاص «زن امروز» در وضعیت خاص جامعه در فضای پیرامون داستان، سوژه را زیباتر از واقعیت در داستان نشان بدهد. بهرام صادقی گفته است: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند؛ نه در قالب مسائل روزنامه‌ای زمان».

مصطفی بیان 

این یادداشتم در روزنامه  “آرمان امروز” یکشنبه ۲۳ شهریور ۹۳ به چاپ رسید

حسرت سادگی گذشته

قديم‌ها كه خبري از رايانه، اينترنت و شبكه‌هاي اجتماعي نبود؛ به هر بهانه‌اي در گوشه و كنار شهر، صفي تشكيل مي‌شد و هركسي مي‌توانست به آن صف مي‌پيوست. صف‌هاي زيادي به همراه پدر و مادرم، ساعت‌ها ايستادم و به قيافه مردم زل زدم. از صف نفت و كوپن بگو تا صف كارت ورود به جلسه امتحان، انتخابات، سبد كالا و. . . . هركسي مي‌توانست در طول اين سال‌ها به اين صف‌ها ملحق مي‌شد. داخل اين صف‌ها بحث‌هاي مختلفي از بازي شب گذشته فوتبال و كشتي تا نرخ دلار، سكه و ارز و سياست‌هاي راهبردي و كلان كشور و سپس تحليل‌هاي كارشناسي بين مردها و زنان داخل صف انجام مي‌شد. صف‌ها در تابستان و زمستان با تغيير شكل لباس‌هاي مردم، زيبايي خودش را هم داشت. كسي كه از دور مي‌آمد و نفر آخر مي‌ايستاد، به همه سلام مي‌كرد و همه پاسخ سلام او را عليك مي‌كردند. اگر هم پيري از دور آهسته آهسته با عصا مي‌آمد، جوانان يك قدم عقب برمي‌گشتند تا پير، جلوي صف بايستد؛ تا مرام و جوانمردي هميشه پابرجا باشد. واقعيت اين است؛ با وجود ثبت‌نام اينترنتي ديگر صفي داخل شهر تشكيل نمي‌شود. حالا پير و جوان به جاي ايستادن داخل صف و صحبت كردن با هم و درس آموختن، دقايقي كوتاه پشت سيستم رايانه مي‌نشينند و با زدن چند كليد، ثبت‌نام يا خريد مي‌كنند! امروز همه با هم غريبه شده‌ايم. به محض اينكه حضور آدم غريبه‌‌اي را در اطراف خودمان حس كرديم، هدفون را توي گوشمان فرو مي‌كنيم يا سرمان را در تلفن‌هاي همراه هوشمند گرم مي‌كنيم!!!! گاهي وقت‌ها دلم براي گذشته تنگ مي‌شود.

مصطفی بیان

این یادداشت در روزنامه آرمان، شنبه ۴ مرداد ۹۳ به چاپ رسید

لحظه ای که باید باور داشته باشیم

مورچه ها پشت سر هم مثل دانه های زنجیر، روی زمین حرکت می کردند. به زیبایی و نظم حرکت مورچه ها، خیره بودم. فکر کردم به اینکه مورچه ها از صبح تا الان چند کیلومتر راه رفتند و چقدر آذوقه تهیه کردند، برایم سخت و دشوار بود. توی ذهنم هزاران مورچه سرباز با هم حرکت می کردند و من صدای گام آهنین پوتین های آنها را مثل رژه نظامی سربازان در گوشم نواخته می شد.

امروز صبح کارشناس هواشناسی توی اخبار گفت: «بعداز ظهر هوا بارانی است.» نمی دانم مورچه ها از این قضیه خبر دارند یا نه!؟ یکی باید به مورچه ها اطلاع می داد.

نگاه کردم به مورچه هایی که دنبال هم می کردند. پیدا کردن سر گروه آنها در بین این همه مورچه، کار دشواری بود. ناچار با صدای بلند گفتم: «وایستین»

مورچه ها با حرف من به زمین میخکوب شدند. خیره شدم به چهره  مات و مبهوت مورچه ها که ایستاده به من زل زده اند. فکر کردم الان بهترین فرصت است تا خبر هوای بارانی را به آنها اطلاع بدم.

از کاری که انجام دادم بسیار خرسندم. برای زندگی توی یک لحظه، باید باور داشته باشیم کسی هست که حواسش به من و توست. شاید من وسیله ایی بودم برای نجات مورچه ها؛ و فقط دست توانای خدایی که می شود هر لحظه قبل از آغاز حادثه به او توکل کرد و نگرانی آینده را سپرد به او.

کنار پنجره اتاق ایستادم. ابری که بارید حالا از جلوی پنجره اتاقم گذشت و من یک نفس آرام کشیدم.

مصطفی بیان 

این یادداشت در هفته نامه اطلاعات هفتگی شماره ۳۶۱۴ منتشر شد