یک روز جمعه نشستم داستان بلند «بیپدر» رو خوندم. داستان ۱۵۱ صفحهای نوشتهٔ مژده سالارکیا که تابستان امسال توسط نشر چشمه منتشر شد و در مدت زمان خیلی کوتاه به چاپ دوم رسید.
نویسنده، قبل از شروع داستان، پنج بیت از شاهنامه از لحظهٔ مرگ جریره بر بالین فرزندش فرود میآورد. همین اشاره نویسنده به این چند بیت شاهنامه، تلنگری است که خواننده را مجاب میکند تا داستان را شروع کند. داستانی با زیرساختار اسطورهای و الهام از داستان جریره و فرود شاهنامه.
داستان با این جمله شروع میشود: «یک نفر پس گردنم را میگیرد و از خواب میکشد بیرون». نویسنده با همین جملهٔ آغازین، خواننده را مینشاند تا داستانش را شروع کند. داستان خیلی سریع با ریتم تند به همراه تصویر آغاز میشود. داستانِ دختری به نام صهبا که کار گویندگی میکند و در سالگرد زنی به نام جریره به روستای خانوادگیاش میآید.
جریره، زن دایی مادربزرگ صهبا بود. او تنها زنِ باسواد روستا است که میتوانست قرآن و شاهنامه بخواند. در سنِ نوجوانی او را به عقد دایی مادربزرگ صهبا، که سنِ پدرش داشت، درآوردند. شخصیت جریره داستانِ «بیپدر» مانند شخصیت جریره داستان «فرود شاهنامه» یک مادر داغ دیده است.
جریرهٔ داستانِ شاهنامه، دختر وزیر توران و زنِ اولِ سیاوش، سردار ایرانیست. سیاوش به ملاحظات سیاسی و به واسطه پدر جریره با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج میکند. جریره بدینگونه تنها میماند و پسری از سیاوش به دنیا میآورد که نامش را «فرود» برمیگزیند. سیاوش کشته میگردد. سپاهی از ایران به خونخواهی عازم جنگ با تورانیان میشود و به نزدیک کلات که جایگاه فرود است، میرسد. جریره هنوز داغ شوهر ناکامش را در دل زنده دارد. از این رو فرزندش را تشویق میکند که با سپاهیان همراه شود و برای کینخواهی پدرش سیاوش با تورانیان بجنگد. اما جریان، شکل دیگر میگیرد و به جای دوستی بین شاهزاده فرود و سپاهیان ایران، جنگ درمیگیرد و فرود در این جنگ کشته میشود. سپاهیان ایران به قلعه کلات هجوم میآورند، جریره پس از آنکه همه گنجهای قلعه را به آتش میکشد، میآید بر سر جسم بیجان پسرش و خنجری در شکم خود فرو میبرد و روی بر روی او مینهد و جان میدهد.
گنج جریره چه میتواند باشد؟ (ص۱۱۲ کتاب) جریره با طلسمش دارد انتقام مرگ فرزندش را از از خانواده میگیرد. هرکس قطرهای از خون فرزندش را در رگ داشته باشد باید زود خشک شود.
داستان «بیپدر» با زیرساخت اسطورهای و با الهام از داستانی از شاهنامه فردوسی، داستانی نو خلق کرده است. ریتم تند و چندین تک روایت داستانی پیدرپی باعث ایجاد کشمکش و تعلیق در داستان شده که خواننده را وادار میکند تا داستان را به پایان برساند.
نکتهٔ آخر، داستان «بیپدر»، اقتباس کامل از داستان شاهنامه نیست، بلکه الهامی از این داستان با پایانبندی و ساختاری متفاوت که به خلاقیت و نو بودن داستان میافزاید. در نهایت این هم یک کار جدید از مژده سالارکیا است که لذت خواندن یک رمان خوب را برای خوانندگان به همراه دارد.
✍ شخصیت اصلی داستانِ «خانهی آفاق» یک دختر مبارز است. دختری جوان و شجاع که هدفش «آزادی و سرنگونی شاه» بود. او تصور میکرد عامل اصلی همهٔ بدبختیها، شاه است. اوست که مردم ایران را فقیر کرده است. شاه، دیکتاتور و زورگو بود به جای اینکه برای مردمش مدرسه و بیمارستان بسازد، خرج حکومت و کشورهای دیگر میکرد (صفحه ۱۳۳)؛ به همین دلیل محبوبه رفت قاتی گروهی شد که با شاه سر جنگ داشتند.
🔷 محبوبه (شخصیت اصلی داستان) میخواست انتقام مردمش را از شاه بگیرد. شاهی که خونِ جوانانِ معترض را کفِ خیابان ریخت (صفحه۸۴) او شجاع بود؛ دختری زرنگ و مبارز که دستگاه اطلاعات شاه حریفش نبود.
🔶 داستان با ضربهٔ ناگهانی شروع میشود. خیلی سریع. با حملهٔ ساواک به خانهٔ تیمیشان. انفجار، تیراندازی و کشتهٔ شدنِ دوستانِ محبوبه.
محبوبه مجبور به فرار میشود و سر از خانوادهای فقیر در محلهای دور افتاده در میآورد. زندگی چند روزهٔ محبوبه در خانهٔ آفاق، تجربهای جدید برای او به وجود میآورد.
🔷 خانه و محلهٔ آفاق، نماد ایران و مردم ایران است که تا سر حد مرگ زندگی میکنند. همه یاد گرفتهٔ بودند شاه پرست باشند و توسری بخورند و حرف زور بشنوند. محبوبه دوست داشت یکروزی اهلِ محلهٔ آفاق حقیقت را بفهمند. بفهمند، که زندگیشان روی شن و خاک است و دلشان خوش نکنند به آرزوهای کوچک مثل نصب تلویزیون توی خیابان و یا کشیدنِ سیمِ برق به محلشان! بفهمند که دشمنشان شاه است و حقشان بیشتر از اینهاست.(صفحهٔ ۱۳۴ و ۱۳۹).
🔶 داستانِ «خانهٔ آفاق»، داستانِ دختران و زنان ایران است. زنانی که قربانی سیاستهای غلط شاه شدند و یا مبارز که اسلحه به سمت شاه گرفتند. حتما این کتاب را بخوانید.
✍ مصطفی بیان / جمعه ۲۹ مهر ۱۴٠۱
📖 خانهی آفاق / سارا نظری / نشر برج / چاپ اول، ۱۴٠۱ / ۸۴ هزار تومان
✍ پنجاه سال قبل، گلی ترقی در سن ۳۲ سالگی داستان بلند «خواب زمستانی» را مینویسد. داستان در ۱٠ فصل تدوین شده و خاطرات زندگی پیرمردی تنها و فرسوده را مرور میکند.
🔷 «خواب زمستانی»، داستان ۷ رفیق، هاشمی، جلیلی، انوری، عزیزی، احمدی، مهدوی و حیدری است؛ که در نوجوانی عهد میبندند تا آخر عمر کنار یکدیگر باشند؛ اما بعد از گذر سالها از هم دور میافتند و حالا پیرمرد (راوی داستان) تنهاست.
🔶 هر فصل داستان، روایت یکی از دوستان پیرمرد است. فصل چهارم، هفتم و دهم هم به روایت خود راوی میپردازد. داستانها به هم پیوسته و در عین حال مستقل از دیگریاند.
🔷 نکتهٔ مهم داستان این است که مشخص نیست راوی داستان (پیرمرد) کدام یک از این هفت تن است و شاید هم هیچ یک از آنها نباشد. لطف داستان در همین است که به جذابیت و کشش داستان کمک میکند.
🔶 درونمایه داستان، مرگ و تنهایی آدمهاست که به صورت تمثیل در شکل پیرمرد به تصویر کشیده شده است: «خواستم باور کنم که مرگ خاتمه نیست، خواستم از دستِ نیستی که شبانه روز پشت پنجره ام ایستاده و نگاهم می کند بگریزم. خیال عبث تری بود.» (از متن کتاب / صفحه ۲)
🖇 خواندن داستان «خواب زمستانی» خالی از لطف نیست؛ به خصوص این که فضایی نوستالژیک دارد که مخاطب را به زمستان سال ۱۳۵۱ میبرد.
«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقعگرا و طبیعتگرا
نگاهی به رمان «بزها به جنگ نمی روند» نوشتۀ مهیار رشیدیان
نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک، شماره ۱۴۵ ، شهریور ۱۴۰۱
رمان «بزها به جنگ نمی روند»، مهیار رشیدیان، نشر نیلوفر، ۲۶۱ صفحه، ۴۵ هزار تومان، چاپ اول ۱۳۹۹
بزكوهی در ایران باستان، نماد آبخواهی، زایندگی، فراوانی نعمت و محافظت است. از همین رو هرجا كه گذر آب باشد نقش های فراوان بزكوهی را میبینیم و مضمون آن آبخواهی است و بیان ارزش و اهمیت بی بدیل عنصر آب در نزد مردمان ایران باستان است.
یکی دیگر از دلایل اهمیت بز کوهی، قله نشینی اوست. بزها را انسان همواره در افراشتهترین تیغهها و قلهها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی دیده است.
رمان «بزها به جنگ نمی روند» داستانِ احداث سدی در یکی از روستاهای مرزی کشور به نام گوراب است. روستای پلکانی که تمام خانه هایش از سنگ و چوب است.
فردوسی در شاهنامه از گوراب به نیکی نام بردهاست: به گورابه اندرنهادند روی / همه راه شادان و با گفتگوی.
گوراب، از روستاهای قدیمی و باستانی است. این منطقه را به این خاطر گوراب نامگذاری کردهاند که در گذشته تمامی آبها و سیلابهای مناطق اطراف پس از باران به آنجا روانه میشد و پس از مدت کمی در زمین فرو میرفت، به همین علت به این منطقه گوراب گفتند؛ یعنی جایی که آبها در زمین فرو میرود.
داستان دربارۀ احداث سدی در گوراب است. پروژۀ دولتی که باعث تنش میانِ اهالی روستا و تیم سدی سازی می شود. به همین دلیل مهندس پروژه (به عنوان نماینده دولت) سعی بر اعتماد سازی دارد. این اعتمادسازی باعث ارتباط نزدیک بین مهندس و اهالی روستا می شود. مهندس برای برقراری آرامش بین دولت و مردمِ روستای گوراب پیشنهاد می دهد دولت خانه ها و باغ های اهالی را بخرد و اهالی روستا دسته جمعی به محلِ جدید گوراب مهاجرت کنند.
اما اهالی روستا به این دلیل که نیکان و نیاکان شان در قبرستان قدیمی دفن هستند، حاضر به تغییر مکان نمی شوند. با دخالت بزرگ و معتمد اهالی گوراب، ماموستا مصطفی، روحانی معروف روستاهای همان حدود رضایت اهالی گوراب را مبنی بر نقل مکان جلب می کند؛ ماموستا مصطفی، فتوای انتقال گورها را به قبرستان جدید داده و گونیهای مناسب برای انتقال استخوان ها آماده می شود؛ و خواننده تصور می کند که داستان تمام شده است. اما داستانِ ناپدید شدنِ شفیق، راز هانا و پیدا شدنِ قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه و تجزیه نشده باعث ایجاد تعلیق و کشمکش در داستان می شود. رازهایی که در ابتدای طرح داستان، خواننده را مُجاب می کند که رمان را ادامه بدهد.
این حوادث، نارضایتی برخی از اهالی روستا و همچنین تحریکات کدخدا باعث می شود آتش تفرقه بین اهالی روستا و حتی کارگران اداره سدسازی با کارفرما برافروخته تر شود. تمام این ها باعث می شود فرصت برای انجام فعالیت های مخفیانه کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل، از جمله قاچاق و کول بری از مرز فراهم شود.
«شفیق هر وقت غیب می شه میره عراق، میره ببینه جنازه ی فک و فامیلش، پدر و مادر، خواهر و برادرش رو پیدا کردن یا نه…» (صفحه ۵۸ کتاب)
داستانِ کولبرها، داستانِ قاچاق و کولبری از راه های صعب العبور و انتقال اسلحه و کالای غیرقانونی برای کدخدا و اشرار و حامیانش در ظلمات کوه و دشت، زیر آسمان سیاه، از لابه لای سنگ ها، از روی شیب های ریزشی سنگریزه ها، انعکاس نور موبایل های کولبرها روی سفیدی برف های همیشگی قله ها و ارتفاعات کوهستان های مرزی؛ راه های صعب العبوری که روزی قتل گاه جوانان این سرزمین در نبرد با عراقی ها و گروهک های مزدور و وطن فروش بوده است و حالا بعد از سال ها که از جنگ می گذرد، از این راه مخفی برای قاچاق و کولبری استفاده می شود! (طنز تلخ)
«کول بری کار سختیه؟ سخت!؟…. کول مَرد می خواد…» (صفحه ۱۴۷ کتاب)
این جا سوالی در ذهنِ خواننده پدید می آید: تمام این سنتشکنیها برای انتقال گورها و احداث سد برای چه هدف مهمی میتواند باشد؟
این جاست که مردم دربرابر قدرت قرار می گیرند. قدرت مرکزی (دولت) و قدرت جبر زیست محیطی. تعدادی از کارگران و اهالی روستا با تحریک کدخدا، دست به اعمال خشونتآمیز برای توقف طرح سدسازی می زنند. به آتش کشیدنِ کامیون و دزدیده شدنِ چند مرتبه کابل های تونل از این جمله هستند. شاید به خیالشان بتوانند خانه شان را حتی برای یک روز، دیرتر تخلیه کنند.
بالاخره اداره ی سد توانسته بود تعدادی از باغ ها و چند خانۀ روستا را بخرد. اما برخی مخالف فروش باغ ها و خانه هایشان بودند. حتی آنهایی که خانه های شان بالادست روستا بود تصور می کردند اگر آب بالا بیاید باز به خانه های آنها نمی رسد. به شدت بین اهالی روستا اختلاف افتاده بود؛ اما راهی وجود نداشت و در نهایت مجبور بودند روستا را تخلیه کنند (قدرت دولت) چون وقتی آبگیری سد شروع شود و وقتی دریچه ها را ببندند تا سد لبریز شود، همه غرق می شوند.
در پایان داستان، روستای گوراب، رفته رفته غرق می شود. حالا استخوان های مُرده های بی گور و نشان روی آب آمده است. روستانشینان در سودای گورهای آبا و اجدادی شان هستند.
مقاومت اهالی روستا برای گورهای نیاکان و اجدادشان و مبارزه طبیعت در برابر صنعتی شدن به دست انسان، مفهومی زیبا به خواننده منتقل می کند. از همه مهم تر، این مبارزه طبیعت با انسان خودخواه است: مانند برف و باران در بخش اول داستان، تشکیل درۀ پیش بینی نشده در حفاری ابتدای مسیر کارگاه سدسازی و گرد و غبار شدید و مه غلیظ در پایان داستان. این ها هر یک پیامی از سوی طبیعت است.
مهیار رشیدیان متولد سال ۱۳۵۷ است. رمان «بزها به جنگ نمی روند»، سومین کتاب داستانی اوست که توسط نشر نیلوفر وارد بازار کتاب شده است. رمان از چند تک روایت تشکیل شده است که به شکل گیری روایت اصلی داستان کمک می کند. فضای داستان دراماتیک است. داستان همچنین به برخی فجایع تاریخی اشاره دارد: روایت تلخ جنگ تحمیلی و جنایت گورهای دسته جمعی توسط صدام حسین و گروهک های منافقین بعد از پذیرش قطعنامه. و همچنین نقد حقوق کارگری، اشاره به قصۀ تلخ کولبران و قوانین مدنی از مضمون ها و درونمایه های رمان محسوب می شود. «بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقعگرا و طبیعتگرا است. این رمان را باید اثری برآمده از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی دانست. دوره ای که دولت بر صنعتی شدن و مدرن شدن اصرار دارد اما جامعه بر حفظ ارزش ها، گذشته، آثار نیاکان و حتی یادبودهای سربازان جنگ.
در روزنامه سازندگی (صفحه ادبیات و کتاب) چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴٠۱ میخوانیم:
نگاهی به رمان سالتو نوشتۀ مهدی افروزمنش
مصطفی بیان / داستان نویس
رمان «سالتو»، رمانی مهیج و پُر داستان است. صحنه هایی ترسناک و مهیج، مردهایی با صورتِ خونی، دست های بسته به صندلی، قیافه های نزار، زالوهایی که خون آدم ها را می مکند، آدم های ترس خورده، اسلحه، قلتشن هایی با لباس های چرک گرفته و دندان های سیاه و زرد، مثل آب خوردن آدم کشتن و هر شب خوشحال بودن از روز گیر پلیس نیفتادن.
«سالتو»، داستانِ جوانی کشتی گیر و جسور به نام سیاوش است که بدونِ مربی به امید قهرمانی و پهلوانی، مسابقه می دهد؛ روزی ناگهان بخت به او رو می کند و یک مرد ثروتمند و عاشقِ کُشتی به نام نادر تصمیم می گیرد دستِ او را بگیرد و از او حمایت کند؛ و این آشنایی نقطه عطفی است که از آن به بعد فضای داستان حال و هوایی معمایی و رازآلود پیدا می کند.
سیاوش (راوی داستان)، نمایندۀ جامعۀ محروم و زیر خط فقر است که قوانین بی رحمانۀ خود را دارند. او محل زندگی خود را جزیره معرفی می کند. مکانی مستقل در دلِ کلانشهر پایتخت که به چشم دیده نمی شود اما مستقل از قوانین اجتماعی و عرف جامعه، قانون نانوشته و اربابِ خود را دارد. داوود لجن، ارباب و قانون گذار جزیره است و اهالی جزیره بی برو برگرد مجبور به رعایت و فرمانبری هستند.
نادر متعلق به جامعۀ مرفه و بی درد است که در جوانی قهرمانِ کشتی بود؛ اما انقلاب و جنگ باعث می شود که از مسابقات جهانی کشتی جا بماند و مسیر زندگی اش تغییر کند. نادر به سیاوش کفش و دوبندهی کشتی میپوشاند تا سیاوش به رویای هرگز تحقق نیافتهی نادر که قهرمانی در کشتی است جامۀ عمل بپوشاند.
سیاوش وارد زندگی نادر می شود. با همسر نادر، رویا و دوست نادر، سیامک که او را سیا صدا میزنند آشنا میشود؛ و کمکم متوجه اسراری دربارۀ زندگی آنها میشود. از طرف دیگر، سیاوش به قهرمانی کشتی نزدیک و نزدیکتر و در مسابقات جهانی حاضر میشود. به مرور با پُررنگشدن حضور سیاوش در زندگی نادر، سیاوش متوجه می شود که نادر از جنس داود لجن، قاچاقچی خرده پا است اما با ظاهر زندگی متفاوت. او متوجه می شود آشنایی با نادر، برخلاف تصورش از سرِ خیرخواهی نبوده است.
می توان گفت؛ داستانِ سالتو به سه بخش فقر و خشونت حاشیه شهر، مسابقات کشتی و ثروت، قدرت، فساد و قاچاق در بالای شهر تقسیم می شود.
خواننده در «سالتو» شاهد چند خُرده روایت است: گذشته سیاوش، مرگ مادر سیاوش، فاش شدنِ راز نادر، راز عشق قدیمی میان سیامک و رویا و در نهایت مرگ سیامک همگی به ایجاد کشش، جذابیت و تعلیق در رمان کمک می کند. «سالتو» پُر از تصویر است. تصویر هایی که به شکل گیری ساختمانِ داستان کمک می کند«ریتم تند» از دیگر مشخصههای رمانِ «سالتو» است که بر جذابیت و مهیج بودنِ فضای رازآلود و پُرتعلیق داستان کمک می کند.
رمان «سالتو» یک رمان اجتماعی و رازآلود است که به بررسی طبقات اجتماعی کلانشهری مانند تهران می پردازد. به بخشِ فراموش شدۀ حاشیه شهر که گاهی با تصمیمات مدیران شهر از تصویر شهر پاک می شوند تا به این شکل صورت مسئله را پاک می کنند.
– یادداشت «دو راهی احساس و وظیفه / یادداشتی بر داستان بلند کوه مرگی نوشتۀ حسین عباس زاده» _ سایت کافه داستان – ۲۲ خرداد ۱۴۰۱
مصطفی بیان
«هیچ وقت فکر نمی کردم روزی یک قاتل را عمل کنم؛ قاتلی که بهترین دوستانم را از من گرفته بود؛ قاتلی که بهترین روزهای عمرم را تباه کرده و مرا زخمی به اسارت برده بود. حالا قرار بود او زیر دست من عمل بشود.» (صفحه ۱۷۳)
با خواندنِ پنج جمله از متنِ این داستان؛ طرح داستان برای خواننده مشخص می شود. داستان دربارۀ تک تیرانداز عراقی است که در زمان جنگ تحمیلی در یکی از درگیری ها، تعداد زیادی از سربازان جوان ایرانی را به شهادت می رساند ولی بالاخره بعد از چند ساعت درگیری نفس گیر، توسط ۸ سربازِ جوان و کم تجربه به اسارت گرفته می شود. حسِ انتقام و تنفر در رگ های ۸ سرباز جوان ایرانی دمیده و آنها منتظر فرمانده نشدند. هرکس نظری دربارۀ شیوۀ کشتنِ تک تیرانداز عراقی می داد. بخاطر عدم تجربه و ناآگاهی سربازان، بالاخره تصمیم نادرست می گیرند و سرباز عراقی را با دستانِ باز از کوه پرت می کنند؛ به گمانِ آن که، تک تیرانداز عراقی در آن ارتفاع و زیر بارش سنگین برف از بین خواهد رفت و یا خوراک حیوانات خواهد شد! اما سرنوشت به گونۀ دیگری رقم می خورد. چند روز بعد، آن ۸ سرباز در یک شب سرد و یخبندانِ دی ماه، توسط چند سرباز عراقی به فرماندگی آن تک تیرانداز، غافلگیر و به اسارت گرفته می شوند.
«نباید دست هایش را باز می کردیم. نباید بهش رحم می کردیم. ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بُود بر گوسفندان!» (صفحه ۴۲ کتاب)
داستانِ ۸ سرباز وظیفه که هیچ تجربه ای از جنگ و ماهیت جنگ نداشتند و از سر جبر و برای دفاع از ناموس و وطن، ترک منزل و دیار کرده بودند و در مقابل هجوم نابرابر دشمن خون خوار ایستاده بودند؛ با یک تصمیم اشتباه و عجولانه و از سر تنفر و حسِ انتقام جویی، سرنوشت خود را تغییر می دهند.(طنز تلخ داستان)
از ۸ سرباز، ۷ سرباز توسط آن تک تیرانداز عراقی از کوه پرت می شوند؛ اما سرنوشت راوی داستان مانند ۷ هم رزم دیگرش نیست؛ او از روی خوش شانسی یا شاید بتوان گفت، بدشانسی، زخمی به اسارت گرفته می شود.
حالا سال ها بعد از پایان جنگ نابرابر هشت ساله ایران و عراق، راوی داستان، پزشک شده است و مطبی در مشهد دارد. یک روز آن مرد تک تیرانداز عراقی به مطب او می آید و از او می خواهد بیماری سرطانش را درمان کند؛ بدون آنکه دکتر (شخصیت اصلی داستان) را بشناسد.
«بیمار نگاهش را دوخت به چهره ام. من هم نگاهش کردم. قلبم تندتند زد. از درون داغ شدم. با خودم گفتم خدا کند توی صورتم چیزی مشخص نباشد، ولی داشتم می لرزیدم. دستم را به لبۀ میز گرفتم و فشارش دادم. سعی کردم محکم باشم. هر دو خیره به هم نگاه کردیم. با خودم گفتم نباید کم بیاورم، نباید خودم را ببازم.» (صفحه ۱۰۵ کتاب)
تنفر و حسِ انتقام در وجود راوی شعله می کشد. نباید بگذارد این بار مانند بار قبلی، آن تک تیرانداز عراقی قسر دربرود؛ باید انتقام دوستانش را بگیرد. اما راوی بین دو راهی قرار می گیرد. حسِ انتقام و احساس وظیفه به عنوان پزشک. وظیفه پزشکی ایجاب می کند که بیمار را بدونِ توجه به ماهیت درونی، شغل و سمت سیاسی و حتی به عنوان جانی ترین آدمِ روی زمین به چشم «بنی آدم» نگاه کند و به قسمش وفادار بماند. دوراهی «احساس» و «وظیفه». بدترین دوراهی برای راوی داستان. کدام را باید انتخاب کند؟
«چه چیزی ما آدم ها را مقابل هم قرار داده است؟» (صفحه ۱۱۷ کتاب) لعنت به جنگ، لعنت به آدم های عوضی که به قدرت می رسند که انسان ها و مردمِ دو همسایه را در مقابل هم قرار می دهند. ما آدم ها تقاصِ خودخواهی، جاه طلبی، طمع قدرت طلبان و سیاستمدران را پس می دادیم. حتی بعد از سه دهه از پایان جنگ!
مردم از جنگ خسته شده بودند: «هشت ساله؛ جنگ بسه دیگه.» (صفحه ۱۱۱ کتاب). هنوز هم خستگی و زخمِ جنگ از تن شان صیقل نشده است. حتی بعد از این همه سال، مردم دیگه فیلم جنگی نگاه نمی کنند … فیلم طنز می بینند. (صفحه ۸۶ کتاب)
«کوه مرگی» داستانی ضد جنگ است. داستان از سختی های جنگ می گوید. از رشادت، شهادت، اسارت، شکنجه، از کولاک و برف و سرمای استخوان سوز اواخر دی ماه کوهستان های کردستان، نبودنِ آذوقه و ماموریت های بیست روزه تا یک ماهه بدونِ دوش و حمام داغ!
راوی داستان، سرباز وظیفه ای دیپلمه بود که آرزو داشت دورانِ خدمتِ سربازی را زود تمام کند و به خانه برگردد. برای آینده برنامه ریزی می کرد و به فکر کار و تحصیل فکر بود. در جنگی که هر ثانیه امکان داشت کشته شود و فقط باید به فکر زنده ماندن می بود، امید داشت و امید بود که باعث می شد بتواند در بدترین شرایط به آینده فکر کند.
داستان، شروعی خیلی خوب و قوی دارد. آنقدر کشش دار، که خواننده را مُجاب می کند داستان را ادامه دهد؛ اما این کششِ داستانی از نیمۀ دوم داستان کاسته می شود و آن فضای پُر التهاب به فضایی آرام و شاعرانه بدل می شود. طوری که پایان داستان، بسیار کلیشه ای و شعار گونه به نظر می رسد و در نهایت به آن مثل معروف: «کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد» می رسیم: «کوه همیشه کوه هستند، ولی آدم ها نه. کوه ها از سنگ هستند و همیشه سنگ باقی می مانند؛ حتی زمانی که خُرد بشوند، ولی آدم ها نه. آدم ها همیشه آدم نیستند. گاهی خودخواه، مغرور، خبیث، وحشی و درنده، گاهی خمیده و افسرده و پشیمان و ناتوان اند.» (صفحه آخر کتاب)
نکتۀ دوم که می توانم به آن اشاره کنم: در داستانِ «کوه مرگی» دو تک داستان داریم؛ داستانِ سرقت کیف و لپ تاپ راوی داستان و داستان عمو عباس که هیچ ارتباطی به خط و جریانِ اصلی داستان ندارد و این عدم ارتباط باعث لطمه به طرح اصلی داستان می شود.
نکتۀ آخر: اشاره نویسنده به دو شخصیت تاریخی «نادر شاه افشار» و «کلنل پسیان» در صفحۀ ۶۱ کتاب. دو شخصیت متضاد با مضمون اصلی داستان. کلنل پسیان، در اولین روزهای قدرتگرفتن رضاخان از سازش با حکومت مرکزی خودداری کرد و بر علیه حکومت مرکزی قیام کرد و جنگید؛ و دیگری، نادرشاه، آخرین فاتحِ بزرگِ آسیای میانه، که بعد از هجوم به هند، دو الماس «کوه نور» و «دریای نور» را به عنوان غنائم جنگی از هند بیرون آورد؛ در حالی که مضمون و درون مایه اصلی داستان «کوه مرگی» ضدیت با جنگ، دفاع از میهن، مبارزه با هجوم بیگانه و پیامدهای فاجعه بار جنگ است. از این رو، انتخاب و نام بردنِ این دو شخصیت تاریخی سنخیتی با مضمون و درون مایه اصلی داستان و شخصیت اصلی داستان ندارد!
حسین عباس زاده، متولد سال ۱۳۵۸ و ساکن مشهد است. داستان بلندِ «کوه مرگی» جدیدترین کتابِ اوست که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. داستان ۱۹۰ صفحه ای در نوزده فصل و به قیمت ۵۵ هزار تومان که بهار امسال، وارد بازار کتاب شده است.
مقاله «نگاهی به جهان داستانی میخائیل بولگاکوف» _ روزنامه اطلاعات / صفحه وادی ادبیات (صفحه ۶) _ شماره ۲۸۱۲۱ _ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱
مصطفی بیان
میخائیل بولگاکُف (با نام کامل میخائیل آفاناسییوچ بولگاکُف) از مشهورترین و پُر خواننده ترین نویسندگانِ قرن بیستم روسیه است. آثار او نه فقط در ادبیات روسیه، بلکه در ادبیات جهان نیز جایگاه والایی دارند و به بسیاری از زبان های دنیا برگردانده شده اند؛ و پژوهشگران روس و غیر روس آنها را مورد تحلیل و بررسی قرار داده اند.
داستان ها و نمایشنامه های بولگاکف در بسیاری از کشورهای دنیا روی صحنه تئاتر رفته و یا بر پردۀ سینما به نمایش در آمده اند.
بولگاکف در طول عمر ۴۸ سال زندگی اش، ۳ رمان، ۷ داستان بلند، ۵ مجموعه داستان و بیش از ۱۰ نمایشنامه منتشر کرده است؛ که از مهمترین آنها می توان به «مرشد و مارگاریتا»، «گارد سفید» و «قلب سگی» اشاره کرد؛ هر چند اکثر آثار مهم او در زمان حیات مجوز انتشار قرار نگرفت و چند دهۀ پس از مرگش امکان انتشار یافتند.
میخائیل بولگاکف، متولد سال ۱۸۹۱، در کییف (پایتخت کنونی کشور اوکراین) است. کییف مرکز فرهنگی، هنری، سیاسی، اقتصادی و علمی اوکراین و روسیه بوده و بزرگان و دانشمندانی زیادی در این شهر زاده شدهاند. این شهر در کنار اهمیت سیاسی و اقتصادی جزو مراکز مذهبی اروپای شرقی و مسیحیت ارتدوکس میباشد و از قرون گذشته مرکز سلسلههای پادشاه روس تبار بوده و هنوز هم به عنوان مادر شهرهای روسیه نامیده میشود.
میخائیل بولگاکُف مانند نویسندۀ هم وطنش آنتوان چخوف، وارد دانشگاه پزشکی و یک سال قبل از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه فارغ التحصیل شد. او را بعد از فارغ التحصیلی در سال ۱۹۱۶ برای دورۀ کارآموزی به عنوان پزشک به روستای نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک فرستادند؛ که خاطرات و تجربیات این دوره، بعدها دستمایه مجموعه داستانی با عنوان «یادداشت های یک پزشک جوان» شد که چندان مورد استقبال قرار نگرفت.
زمانی که میخائیل بولگاکف متولد شد؛ ناصرالدین شاه قاجار در ایران حکومت می کرد. و زمانی که از دنیا رفت، رضا پهلوی، آخرین سال سلطنتش را در ایران می گذراند؛ زیرا یک سال بعد در شهریور ۱۳۲۰ ایران مورد تهاجم همه جانبهٔ ارتش سرخ شوروی از شمال و ارتش بریتانیا از جنوب قرار گرفت و در نهایت ۲۵ شهریور همان سال، محمدرضا پهلوی بر تخت سلطنت نشست.
انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و در ادامۀ آن انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و در نهایت شکست ارتش سفید (دولت تزار روسیه) میخائیل بولگاکف را به فکر ترک کشور انداخت. اما بیماری سخت او در این روزها سرنوشتش را به کلی عوض کرد. بیماری، فرصتی کافی برای اندیشیدن و تصمیمگیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشت و به نوشتن و خبرنگاری روی آورد. بولگاکف برای حفظ امنیت خود با نام مستعار گزارش یا داستان در روزنامه ها منتشر می کرد. اولین داستان کوتاهش را در همین زمان با عنوان «دورنماهای آتی» نوشت که ۴۰ سال بعد از مرگش پیدا و منتشر شد. او در این داستان، حال و هوای آکنده از مصیبت، نابودی، ویرانگری، عقب ماندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی روسیه و جنگ برادرکشی را در روزهای آغازین انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به تصویر می کشد.
بولگاکف در همان سال های آغاز انقلاب روسیه تصمیم می گیرد به مسکو مهاجرت کند. او آغاز فعالیتهای جدید نویسندگی اش را این گونه توصیف میکند:
«شبی از شب های سال ۱۹۱۹ در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلاً در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا میکشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. یکسال بعد، از فعالیتهای پزشکی دست کشیدم و به طور جدی به نوشتن پرداختم.»
سال ۱۹۲۵ بخش اول رمان «گارد سفید» را در نشریه مسکو منتشر کرد. وقتی بخش دوم این رمان در نشریه منتشر شد؛ نشریه توقیف و سردبیر بازداشت شد. بولگاکف، چند ماه بعد این رمان را تبدیل به نمایشنامه کرد و روی صحنه بُرد. اجرای این نمایش در تئاتر هنری مسکو با استقبال روبرو شد. حتی استالین به دیدنِ این تئاتر رفت و برخلاف تصور از این نمایش، خوشش آمد!
بعد از اجرای این نمایش، نامِ بولگاکف سر زبان ها افتاد. شهرت برای بولگاکف در نظام سیاسی استالین بسیار خطرناک بود. با این وجود از شوق نوشتن در بولگاکف کاسته نشد. او با اشتیاق فراوان می نوشت با این وجود بسیاری از داستان ها و نمایشنامه های او اجازه اجرا و انتشار نیافت. حساسیت از سوی ماموران مخفی استالین بر روی بولگاکف بیشتر شده بود. او مثل سابق نبود. نگاه ها همه به سوی او بود. در نهایت بولگاکف تصمیم گرفت نامه ای به استالین بنویسد و از او درخواست کند تا به او اجازه دهند از شوروی خارج شود و یا اینکه اجازۀ نوشتن و کار و فعالیت در تئاتر و مطبوعات را به او بدهند. استالین اجازه خروج از شوروی کمونیستی را به او نداد و شغلی درجه دو در تئاتر هنری مسکو به او داد. او نه اجازه داشت بنویسد، کارگردانی کند، بازی کند و حتی بازیگر انتخاب کند!
سختگیری های نظام دیکتاتوری استالین، صدای بولگاکوف را خاموش نکرد بلکه او همچنان به نوشتن جسورانه و امیدوارانه ادامه داد. نویسنده ای که می دانست آثارش هیچ وقت منتشر نمی شود. او عشق به نوشتن داشت. داستان هایش را می سوزاند و یا در جایی پنهان می کرد. هیچ چیز مانع نوشتنِ بولگاکف نمی شد. این حس شجاعانه، جسورانه و امیدوارانه بولگاکف در نظام دیکتاتوری و وحشتناک استالین قابل تقدیر و ستایش است؛ زیرا نویسنده ای با نوشتنِ رمان و داستان توانسته بود ایدئولوژی زمانِ خودش و رژیم ستمگر و دیکتاتور استالین را نقد کند و دست به افشاگری بزند. شغل نویسندگی همیشه در حکومت های دیکتاتوری پُر ریسک بوده؛ به خصوص وقتی نویسنده بخواهد ماهیت ایدئولوژی و نحوۀ حکومت داری حاکمانِ زمان خود را نقد کنند. میخائیل بولگاکوف نیز یکی از نویسندگانی است که این خطر را پذیرفته بود.
بعد از پاسخ استالین، رمانِ «قلب سگی» را به اتمام رساند. این داستانِ بلند، روزگار دیکتاتوری استالین و حکومت اتحاد جماهیر شوروی را بهطور تمثیلی و نمادین به تصویر میکشد. این کتاب در سال ۱۹۲۵ تکمیل شد و 62 سال بعد یعنی بعد از درگذشت نویسنده، در سال ۱۹۸۷ در کشورش چاپ شد!
روسیه در دوران میخائیل بولگاکوف
جنبش اعتراضی ضد امپراتوری روسیه در سال ۱۹۱۷ رخ داد و به سرنگونی حکومت تزارها و برپایی اتحاد جماهیر شوروی انجامید. مبانی انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، «صلح، نان و زمین» بود.
«نیکلای دوم»، آخرین تزار روسیه از سلطنت خلع شد و یک دولت موقت به قدرت رسید. اکثر اعضای دولت موقت، از شاخه مِنشویک حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه بودند.
دومین مرحله، انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود. انقلاب اکتبر، تحت نظارت حزب بِلشویک (شاخه ای رادیکال از حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه) و به رهبری لنین به پیش رفت و طی یک یورش نظامی همه جانبه به کاخ زمستانی سن پترزبورگ قدرت را از دولت موقت گرفت.
لنین، نظریهپرداز و رهبر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و بنیانگذار دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود.
نکته قابل تامل و تاسف این جاست که همزمان با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به رهبری لنین (سال ۱۲۹۶ خورشیدی)، در ایران برخی از شبه روشنفکران و مبارزان مسلح که کشور را با شرایطی آشفته و بحران زده روبرو میدیدند؛ بدون هیچ اطلاع و آگاهی از نظام سیاسی و اندیشه سوسیالیسی لنین، با خوشحالی از تحولات همسایه شمالی استقبال کردند. برخی از نویسندگان و شاعران در ستایش انقلاب اکتبر و رهبر آن شعر سرودند و گروهی از مبارزان مردمدوست در شمال، به ویژه گیلان تحت تأثیر جنبش بِلشویکها، به هواداری این جنبش پرداختند و جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران در گیلان تشکیل دادند و اعلام موجودیت کردند!
استالین، ملقب به مرد پولادین، سیاست مدار کمونیست و دومین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بود. در بخش کوتاهی از کتاب «استالین» نوشتۀ ادوارد رادزینسکی و ترجمه آبتین گلکار آمده: «در این دوران تمام مردم شوروی یا دیوانه وار استالین را می پرستیدند یا تا حد مرگ از او متنفر بودند.»
کتاب «دست نوشته ها نمی سوزند» نوشتۀ جی. ای. ئی. کرتیس و ترجمه بیژن اشتری، شامل نامهها و یادداشتهای روزانۀ میخائیل بولگاکف است. این کتاب را می توان به نوعی زندگینامۀ خود نوشت بولگاکف دانست که ۲۰ تا ۳۰ سال زندگی خود را در قالب نامهها و یادداشتهای روزانه خودش و همسرش روایت میکند. نامههای بولگاکف و یادداشتهای روزانه «ییلنا سیرگییونا» دربردارنده خبرهایی از دستگیری و مرگ دوستان و آشنایان این زن و شوهر طی دوره وحشت بزرگ است. این اسناد ارائه کننده تصاویر تکاندهندهای از آن دوره است؛ دورهای که استالین از طریق کمیته مرکزی حزب کمونیست، شدیدترین نظارتها را بر روی هر نویسندهای اعمال میکرد. مجموعهای از جاسوسها، به دستور پلیس مخفی شوروی و حزب برای سالیان طولانی در قالب دوست به بولگاکف نزدیک شده بودند.
داستان بلند قلب سگی
بولگاکف، داستان بلند «قلب سگی» را در سال ۱۹۲۵ در سنِ ۳۱ سالگی و در دورانِ استالین به پایان رساند. کتابی که ۶۲ سال بعد در کشورش چاپ شد.
این کتاب با ترجمه آبتین گلکار، مهدی غبرائی، مهدی افشار قاصدک صبا و معصومه تاجمیری منتشر شده است.
داستان، مایه هایی از طنز سیاسی، انتقادی، ضد انقلابی (تمسخر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه شوروی، بلشویسم، پرولتاریسم) دارد و علمی و تخیلی است.
شوروی، در آن زمان درگیر کارهای علمی غیرضروری از جمله خلق انسان از حیوان بود تا ارتشی بر علیه نظام غرب و امریکا تولید کند!
پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ به سگ زخمی و گرسنه ای را که نزدیک خانه اش بود پناه می دهد. نیت واقعی پروفسور زمانی معلوم می شود که غده هیپوفیز و بیضه های یک مرد که به تازگی فوت کرده را به سگ پیوند میزند. نتیجه این آزمایش، موجودی است که روی دو پا ایستاده، روسی صحبت می کند، ناسزا می گوید، از ودکا متنفر است و حتی در مورد روسیه کمونیست نظریه سیاسی می دهد! او همچنین صاحب اسم و فامیل و حقوق و منافع انقلابی می شود (خلق یک انسان جدید).
«عقل بشر از درک اتفاقاتی که در مسکو در حال رخ دادن است، در میماند!» (صفحه ۱۰۴کتاب قلب سگی) بولگاکف از خواننده می پرسد: «چه چیزی یک انسان را تبدیل به طرفدار بی منطق می کند؟»
داستانِ بلند «قلب سگی» نماد و تمثیلی از مردم روسیه در زمان استالین است و نظام سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی را به تصویر می کشد. سگ در داستان، مردم روسیه هستند که مغزشان را با اندیشه و تفکر پوچ و تک محور سوسیالیستی پیوند داده اند و در نهایت تبدیل به انسانی می شوند که اجازه انتخاب و اندیشیده ندارد و آنچه از او می خواهند را به زبان می آورد. مانند فحش و ناسزاهایی که مرد سگ نما نثار پروفسور و همکارانش می کرد. این ها همه تمثیلی بود از آنچه سگ در دوران گذشته از آدم های اطرافش شنیده بود و امروز این آموخته را تحویل خودشان می داد.
سوال:
چه پیشرفتی ارزش دارد؟
آیا پیشرفت های غیر ضروری برای بشریت لازم است؟
مرز اخلاقی و خودخواهانه گرایی حاکمان و سرمایه داران در پیشرفت علم تا کجاست و چه ارزشی دارد؟
«من اهل اندیشیدن و نظاره هستم. من دشمنِ فرضیه های بی بنیاد هستم… نتیجه می گیریم که ویرانی توی مستراح نیست، بلکه در کله هاست! (صفحه ۶۷ قلب سگی)
هر چند یک زمانی، اگر وقت آزاد داشته باشم، تحقیقاتی در مورد مغز انسان می کنم و ثابت می کنم که تمام این جار و جنجال سوسیالیستی چیزی نیست جز هذیان یک ذهن بیمار (صفحه ۶۵ قلب سگی)
نقدی کوتاه بر مجموعهداستان «دو زن زیبا» نوشتهٔ آرام روانشاد / نشر نیماژ / چاپ اول ۱۴۰۰
مصطفی بیان
✍ مجموعهداستان «دو زن زیبا» نوشتهٔ آرام روانشاد شامل ۸ داستان است که ۷ داستانش خیلی ضعیفه! تازه داستان داره جا میافته که نویسنده به امون خدا رهاش میکنه! محور داستانهای این کتاب مسائل زنان است، اما زنان نقشی در داستانها ندارند و بلکه در حاشیهاند.
🔷 داستانها بین سالهای ۸۸ تا ۹۹ در بازهای طولانی نوشته شده؛ یک داستان هم با عنوان «از دفتر خاطرات یک تازه عروس متولد سال ۱۳۵۲» در مرداد ۱۳۸۴ در نوشهر نوشته شده.
🔶 داستان اول این مجموعه با عنوان «فقط میخواستم یک فنجان قهوه بخورم» برگزیده جایزه صادق هدایت سال ۱۳۹٠ شده بود که واقعا نمیدانم چرا جهانگیرخان هدایت این داستان را برگزیده است!؟
🔷 مهمترین ضعف این مجموعه داستان، عدم پختگی در علتومعلولی و پایانبندی آنها است. علتومعلولها در راستای مضمون داستان نیستند و داستان نیاز به بازنویسی دارد. پایانبندی داستانها شکسته و عجولانهست. ولی یکی از داستانهای این مجموعه نسبتا نمره قبولی گرفته (با وجود ضعف های فراوان در انتخاب زاویه دید، محتوی و عدم همذات پنداری). داستان «دو زن زیبا» که عنوان کتاب هم، همین است. این داستان برگزیده جایزه صادق هدایت در سال ۱۳۸۹ شد. این داستان جذابی است؛ ولی بقیه داستان ها نیاز به بازنویسی دارند.