داستان کوتاه من با عنوان «سایه تنها درخت چهارراه» در شماره مرداد ماه، مجله الکترونیکی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسید.
می توانید به سایت زیر مراجعه کنید:
داستان کوتاه من با عنوان «سایه تنها درخت چهارراه» در شماره مرداد ماه، مجله الکترونیکی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسید.
می توانید به سایت زیر مراجعه کنید:
داستان کوتاه «لکه ها» از مجموعه داستانِ «طعم گس خرمالو» نوشته زویا پیرزاد است.
«لكهها» بيان روابط علی، ليلا و رویا است. نویسنده در روند ارتباط علی، ليلا و رویا، لحظههايی را بر می گزيند و با نظر گاهی عينی آنها را در كنار هم میگذارد. ليلا درگير ازدواج با علی و تشکیل زندگی است. لیلا برحسب اتفاق لكهای قهوهای روی شلوار سفيد علی را می بيند و بعد كه به تدريج به لكه توی وان، لكه قيمه روی روميزی، لكه روی پيراهن، لكه لاک و چای، لكه خون و لكه آب انار مواجه می شود.
«دستهای لیلا پرید جلو، خورد به بطری های نوشابه و سس گوجه فرنگی و دست های علی را چسبید. تكهی سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشهی سس كه دمر شده بود روی نمكدان كه افتاده بود كنار بطریهای سرنگون نوشابه. نوشابه روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به لبهی میز. لیلا با چشمهای پراشک به علی نگاه كرد. علی سرش را زیر انداخت. روی شلوار سفید علی لكهی قهوهیی بزرگی داشت شكل میگرفت» (متن داستان).
«علی از حمام داد زد «وانش چرا این قدر كثیفه؟» لیلا و بنگاهی خم شدند نگاه كردند. بنگاهی دست كشید به جدارهی وان. «لكهی رنگه. خانمی كه قبلاً مستاجر اینجا بود نقاشی میكرد. چیزی نیس، با وایتكس پاک میشه.» لیلا رو به علی گفت «حتما پاک میشه. خودم پاكش میكنم»» (متن داستان).
لیلا، متخصص لكه گيری می شود. رویا به او پیشنهاد تشکیل کلاس آموزش «لکه گیری» می دهد.
«رویا گفت «جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو.» لیلا گفت «حرفا میزنی. كی پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟» رویا دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت.«همونایی كه میرن كلاس سبزی آرایی، تزیین سفرهی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها.»» (متن داستان).
در پايان داستان، لكه بزرگ آش و گفتگو با علی هم نقطه پايانی است.
«علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. «تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاک میكنی» (متن داستان).
در پايان داستان، در شكلی فراگير لكهها همه جا ظهور می كنند و افراد به نوعی با آنها درگير می شوند. به همين خاطر كلاسهای لکه گيری آنقدر رونق میگيرد.
«رویا دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. «هشت نفر دیگه هم اسمنویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم.» لیلا لباسهاش را تک تک از گنجه در میآورد، تا میكرد میگذاشت توی چمدان باز روی زمین. رویا چهار زانو نشست. «فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم.» (متن داستان).
ساختار داستانی «لكهها» غیر منسجم، پاره پاره و پراكنده از نوع داستان های کوتاه و متداول است. داستان از معرفی علی به عمه ليلا شروع می شود و بعد از پارچه فروشی به سينما و پيتزا فروشی و خانه ی ليلا و خانه ی رويا و ساندويچ فروشی پرش می كند تا می رسد به خانه نشان دادن بنگاهی. بعد هم زندگی مشترک علی و ليلا شروع می شود و شرح خيانت علی به لیلا. همه اين حوادث مجموعه صحنه های داستانی پراكنده است كه بين هر يک از آنها با طرح یک سوال برای خواننده داستان وجود دارد. برای مثال معلوم نمی شود چرا علی كه تمام اين مدت ليلا با به بازی گرفته بود، حاضر به اين وصلت میشود و بعد چرا خيانت به همسر را پيشه می كند!؟
نویسنده به طرح مسائل اجتماعی با دید انتقادی می پردازد و در عین حال تزی را مطرح می کند. داستان «لکه ها» مساله ای از مسائل اجتماعی را به نحوی به نمایش می گذارد اما نویسنده آگاهانه وابسته به ایدولوژی خاصی نیست، تباهی و ناروایی های اجتماعی را با نشان دادن «لکه ها»، می بیند و به اعتراض بر ضد آن بر می خیزد و روی کاغذ می آورد.
مصطفی بیان
در روزنامه ابتکار ، شماره ۳۱۹۷ ، ۳۱ تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید
اسم راوی (هوشنگ مرادی کرمانی) را عمو قاسم از تو شاهنامه پیدا کرده بود یعنی «باهوش، تیزهوش». که با لهجه محلی «هوشو» صدایش می کردند یعنی «هوشنگ کوچولو». گویا مادرش اسمش را رحیم گذاشته بود. او تنها «هوشنگ» آبادی بود. خانواده مادری اش برخلاف پدری اش «هوشو» نمی گفتند او را «هوشنگ» صدایش می کردند.
هوشنگ هیچوقت مادرش را ندیده بود. دو، سه ماهه بود که مادرش فوت کرد. برای اولینبار در پنج، ششسالگی پدرش «کاظم» را دید. او ژاندارم سیستان و بلوچستان بود و به هم ریخته و با بیماری روانی علاجناپذیر چندسال بعد از تولدش از ماموریت برگشته بود. در همه سالهای کودکی در خانه پدربزرگ (آغ بابا) و مادربزرگش (نه نه بابا) بزرگ شد. وقتی بزرگتر می شود همه، حتی آغ بابا و نه نه بابا، او را به اسم «پسر کاظم» صدایش می کنند:««پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است.» (ص ۶۸ کتاب).
هوشنگ برخلاف ظاهری آرام و مظلومانه، درونی پُر جنب و جوش و شیطنت های بچه گانه و خسارت های فراوانی به بار می آورد: از بریدن دم گربه، بلا آوردن سر خفاش، آتش زدن خانه توی سیرچ و مرگ لیلا….
همیشه هوشنگ مورد سرزنش اطرافیان بود. اگر بلا، فقر، بیچارگی و مرگ بود هوشنگ را مورد خطاب قرار می دادند و می گفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» (ص ۱۲۳ کتاب) «همیشه وقتی نه نه بابام از دست من حرص می خورد این شعر را می خواند: فرزند کسان نمی کند فرزندی/ گر طوق طلا به گردنش می بندی» (ص ۱۵۹ کتاب)
هوشنگ، سالهای کودکی را که میتوانست همانند دوستان هم سن و سالش بازی کند و لذت ببرد، دایماً با تشویش گذراند. گاوی داشت که عصرها او را میچراند. مدرسه که میرفت، گاوش را با خودش میبرد و او را به سنگی میبست و کلاس که تمام میشد، زیر آسمان بلند کویر میخوابید با ابرهایی که رد میشدند و پرندههایی که میپریدند، خیال میبافت. برای خودش قصه میگفت؛ چون عاشق قصه گفتن و قصه نوشتن بود. خیال می بافت. برای خودش قصه می گفت. شعرهای کتابش را می خواند.«وقتی می نوشتم سبک می شدم. صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رُخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است.» (ص ۲۳۵ کتاب) زندگیاش با این تصاویر میگذشت که هوشنگ برای فرار از اینها، در ذهن خودش تصویرهای تازه میساخت. قصه گویی هوشنگ مرادی کرمانی در همان روزها ریشه دارد.
هوشنگ، قلم خیلی خوبی دارد. انشاهای خوبی می نویسد. انشاهایش بیشتر داستان است. داستان هایی از گذشته خودش. از آنچه که می دید و دیده بود یا دیگران برایش تعریف می کردند. آقای محزونی مدیر مدرسه به او گفته مثل جمالزاده می نویسی. و هوشنگ رفته بود و همه ی کتاب های جمالزاده را خوانده بود. «کتاب های خوب از نویسندگان خوب می خواندم و فیلم های هنری و خوب می دیدم. موقع بحث و نقد و بررسی زور می زدم. سرخ و زرد می شدم.» (ص ۳۰۴ کتاب) روزنامه دیواری در مدرسه راه انداخت به نام «بهشت سخن». توی آن مقاله ها و داستان های پرشوری از وضع مدرسه و اجتماع می نوشت. در مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان برگزیده شد. از رئیس فرهنگ وقت آن زمان لوح تقدیر و کتاب «پیامبر» به قلم زین العابدین رهنما دریافت کرد. هوشنگ از فردای آن روز تصور کرد: «خیلی نویسنده شده است». «خیال می کنم خیلی نویسنده شده ام. خیلی هنرمندم. می روم تو کوک معلم ها و آدم های معروف شهر، خوب نگاه شان می کنم، تو حرکات و حرف هایشان دقیق می شوم» (ص ۳۱۲ کتاب)
هوشنگ، عاشق خواندن کتاب و مجله است. به بچه ها خرما می فروشد. خرماهایی از شهداد، از نخل های مادرش. با پولش کتاب و مجله می خرد. البته گاهی هم حلوا ارده می خرد. گاهی هم کتاب از کتابفروشی سر بازار کرایه می کند. موی دماغ روزنامه فروش ها و کتابفروش هست. او در نوجوانی کتاب های خیلی خوبی می خواند. کتاب های «سلام بر غم» نوشته ی «فرانسوا ساگان»، «بینوایان» ویکتورهوگو، «شاعر در تبعید» ویکتور هوگو، «مروارید» جان اشتاین بَک»، «زن های وحشی آمازون» منوچهر مطیعی را خوانده است.
برخلاف میل عموهایش کتابفروشی می کند. کتابفروش می گوید: کتابفروشی نون نداره. کار ما درآمدی نداره. اما التماس می کند تا شاگرد کتابفروش شود. «خطم بد نیست. روی پارچه ای درشت می نویسم: «کتاب و مجله کیلویی ۱۰ تومان» (ص ۲۹۹ کتاب).
هوشنگ دوست دارد رشته ادبیات بخواند. اما عمو قاسم مخالف است. عمو می گوید: «باید رشته ی به دردخوری بری. هرچه آدم تنبل و ورزشکار و زیر کار دررو است می رود ادبیات می خواند که آخر و عاقبت ندارد.» (ص ۳۱۳ کتاب) و بالاخره هوشنگ مجبور می شود برود هنرستان رشته برق.
هوشنگ دلش می خواهد عاشق شود. دلش می خواهد کسی هم عاشق او بشود. دوست دارد گوینده رادیو شود. دوست دارد نمایشنامه رادیو بنویسد. دوست دارد نویسنده رادیو بشود. دوست دارد کتاب چاپ کند و قصه بنویسد.
«دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه می کردم. از همه کس می ترسیدم. پشت سرم را نگاه می کردم و می دویدم. یاد تعریف های نصر ا… خان «آغ بابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنونده های رادیو، تماشاگران سینما و خواننده هام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خسته ها را در می آورم.» (ص ۳۵۳ کتاب)
زندگینامه خودنوشت «شما که غریبه نیستید» در ۳۵۴ صفحه توسط انتشارات معین منتشر شده است.
مصطفی بیان
در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید
«ریموند کارور» داستان نویس امریکایی، داستان «کلیسای جامع» را در سن ۴۵ سالگی منتشر کرد. سبک نوشتاری او مینی مالیسم (ساده گرایی) بر پایه سادگی بیان و روشهای ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه فلسفی است.
داستان در مورد سه شخصیت داستانیِ مرد كور (رابرت)، راوی و زن راوی است. مرد کور كه زنش مرده است، میهمان راوی داستان و زنش می شود. راوی از دوستی گذشته زنش و این كه او مدتی منشی مرد كور بوده است، می گوید و ذهن خواننده را با میهمانی كه قرار است به خانه آنها بیاید آشنا می كند.
«زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می کردند و برای هم می فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلم ها می شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم مخصوص هدایتشان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام.»(متن داستان).
مرد كور به خانه راوی می آید و با آنها شام می خورد، حرف می زند و بعد از مدتی به تماشای تلویزیون كه برنامه ای در مورد كلیساهای جامع است، می نشینند.
«تلوزیون برنامه ای درباره ی کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه های معمول نبود. می خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال های دیگر را گرفتم . اما آنها هم هیچ برنامه ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم .مرد کور گفت:«مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می گیرم.» گفت:«آدم همیشه دارد چیزی یاد می گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم.»»(متن داستان).
مرد کور به جلو خم شده و سرش را به طرف راوی داستان چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلوزیون گرفته بود. چند وقت به چند وقت هم انگشت ها را توی ریشش می کرد و آن را می کشید. انگار داشت به چیزی که ازتلوزیون می شنید فکر می کرد. داستان به صورت ساده و یکنواخت ادامه پیدا می کند تا اینکه «مرد کور» از «راوی داستان» می خواهد: تصویر کلیسای جامع را برایش توصیف کند.
«به تصویر کلیسای جامع توی تلوزیون زل زدم. چطور می توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم. فایده ای نداشت… وقتی داشت به حرف هایم گوش می کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می برد. نمی توانستم حالیش کنم، خودم می فهمیدم. اما به هر حال صبر می کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می خواست تشویقم کند…گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلاً مایه اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی آید.»»(متن داستان).
مرد کور با خونسردی به راوی می فهماند که قضیه مهم نیست. از او می خواهد یک کاغذ کلفت با یک قلم بیاورد. راوی کاغذ و قلم را می آورد. مرد کور روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه ها هم دست کشید. گوشه ها را هم با انگشت پیدا کرد. دستِ راوی را که باهاش قلم را گرفته بود با دستش مشت کرد. از راوی خواست، بکشد. راوی شروع به کشیدن کرد. اول یک جعبه کشید که شکل خانه بود. بعد یک سقف برایش گذاشت. در دو طرف سقف برج ها راکشید. پنجره با طاقی گذاشت. طاق ضریب ها را کشید. قلم را روی زمین گذاشت. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوک انگشتانش کاغذ را، چیز هایی را که راوی کشیده بود لمس کرد و سر تکان داد. آنها یک «کلیسای جامع» کشیدند؛ و داستان بدون اتفاقی خاص پایان می گیرد.
نویسنده در مسیر داستان از «هراس پنهانی و بی اعتمادی راوی» سخن می گوید. از تنهایی، عشق های بی سرانجام، تیرگی روابط بین آدم ها، جدایی آدم ها، بی اعتمادی، کمرنگ شدن دین، همه و همه بیانگر نوعی واماندگی است که نویسنده یک جا به خواننده داستان منتقل می کند.
داستان به صورت یکنواخت آغاز و هیچگونه اتفاقی در طول داستان رخ نمی دهد و خواننده هر لحظه به دنبال اتفاق و حادثه ای ناگوار، داستان را می خواند. تنها حادثه ی بزرگ داستان «كلیت خود داستان» محسوب می شود. كلیتی كه به بیان رابطه سه شخصیت داستانی محدود می شود و اتفاقات زندگی هر یک از آنها را در یک مجموعه داستانی بیان می كند.
فضای داستان آنچنان از رازها و تیرگی روابط بین آدم ها سخن می گوید که خواننده را تا پایان داستان و حتی بعد از آن با سوالات بیشماری همراه می كند. این كه آیا «مرد کور» واقعاً كور بوده است؟ «زن راوی» تنها یک رابطه دوستانه سالم و ترحم انگیز با «مرد كور» داشته است؟ چرا نویسنده به «کلیسای جامع» اشاره می کند؟ آیا «راوی داستان» زیادی اهل بی اعتمادی بوده است؟ یا نه، همه این اتفاقات در ذهن راوی رخ داده و نوشته شده است؟ آیا نویسنده از ما می خواهد که در مورد قضاوت های سریع و نادرست مان دوباره نظر کنیم؟و سوال های دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند.
مصطفی بیان
در روزنامه «آرمان امروز» شنبه ۲۰ تیر ۹۴ به چاپ رسید.
چند هفته ایی است که به این شهر آمده ام. خانه ایی کوچک در یکی از آپارتمان های مرکز شهر اجاره کرده ام و روزهایم را به خواندن کتاب و تماشای تلویزیون می گذرانم. این روزها مشغول مطالعه کتاب «میم و آن دیگران» محمود دولت آبادی هستم که به تازگی از کتاب فروشی محل خریدم.
کتاب را روی میز گذاشتم و کنار پنجره اتاق ایستادم. بدم نمی آمد بی هدف در خیابان های این شهر چرخ بزنم ولی ترسی وجودم را آزار می داد که نتوانم به خانه برگردم. می ترسیدم در خیابان های این شهر گُم بشوم.
فردای آن روز برای خرید شیرِ بدون لاکتوز به سوپر مارکت محل رفتم که چشمم افتاد به بسته های پلاستیکی که داخل آن نقشه شهر چاپ شده بود.
پولش را دادم و نقشه رنگی شهر را به همراه شیر بدون لاکتوز از سوپر مارکت محل خریدم. سرانجام بعد از چند هفته، تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و از مغازه های نزدیک خانه، دورتر بروم.
لباسم را به تن کردم و از خانه بیرون آمدم. اول به نظرم آمد که مردم شهر به من زُل زده اند اما بعد از چند دقیقه پیاده روی، این موضوع را فراموش کردم و مقابل ساختمان بانک ایستادم. دو مرد به همراه یک خانم جوان مقابل دستگاه خودپرداز بانک ایستاده بودند.
تا به امروز دستگاه خودپرداز را از فیلم های تبلیغاتی تلویزیون می دیدم و هرگز با آن کار نکرده بودم. کنار مرد جوان ایستادم تا نحوه کار آن را ببینم. ولی به نظرم آمد که مرد جوان با تعجب به من زُل زده است.
روش خوبی است. یادم میاد تا ده سال قبل برای دریافت پول مثل گوسفند ها هنگام تزریق واکسن، داخل صف های طولانی می ایستادیم. ولی امروز برای دریافت پول، خیلی معطل نمی شویم. به فکرم رسید برای درخواست افتتاح حساب به داخل بانک سر بزنم.
خانم جوان و زیبایی با جمله ها و ژست هایی که در فیلم دیده بودم، مدارک و بروشور افتتاح انواع حساب بانکی را با درصد های دو رقمی سود روزانه، سالانه و پنج ساله به من داد.
بعد، از بانک خارج شدم و همچنان در خیابان های شهر می گشتم و حواسم به اتومبیل های زیبای داخل خیابان بود که نام هیچ کدامشان را نمی دانستم. به خودم قول دادم که دفعه بعد نام این اتومبیل ها را یاد بگیرم. امروز مثل گذشته نیست که فقط دو یا سه مدل اتومبیل در خیابان های شهر وجود داشته باشد. ما هر روز شاهد تولید انواع اتومبیل های جدید در شهر هستیم.
مقابل در ورودی ساختمان سینما ایستادم تا پوستر فیلم جدیدش را بخوانم. نام جمشید هاشم پور را در لیست بازیگران فیلم دیدم. جمشید هاشم پور از بهترین بازیگران سینمای ایران است و همه ی فیلم هایش را دوست دارم.
با اشتیاق فراوان بلیط سینما را خریدم و به داخل ساختمان سینما رفتم. سه ساعت بعد از سینما بیرون آمدم. هوا سرد بود و باد می وزید. نگاهی به خیابان انداختم. به نظرم آمد که خیابان برایم آشنا نیست.
از خیابان ها و کوچه ها گذشتم، بی آنکه بدانم در کدام خیابان هستم و کجا می روم. نگاهی به نقشه شهر انداختم که از سوپر مارکت خریده بودم. خط آبی خودکار را دیدم که مسیری را روی نقشه با آن کشیده ام. شاید این خط را من با خودکار آبی روی نقشه کشیده ام تا مسیر بازگشت به خانه را فراموش نکنم.
داشت شب می شد و مه انگار دور نور چراغ های خیابان را می گرفت. باران، باریدن گرفت و کاغذ نقشه در زیر بارش قطرات باران خیس و خط های آبی روی نقشه محو شد.
کنار مجسمه پارک ایستادم، بی آن که بدانم مجسمه چه شخصیتی است. اما احساس کردم جریانی گرم از جسم سنگی اش وارد بدنم می شود.
چشمانم را در زیر بارش باران بستم. کاغذ نقشه از دستم رها شد و باد آن را روی زمین خیس به طرف جوی آب خیابان کشاند.
دو سال است که این آلزایمر لعنتی آزارم می دهد. خوش به حال ماهی قرمز، با وجود حافظه ی کوتاه پانزده ثانیه اش، همه چیز بعد از اتمام پانزده ثانیه برایش تازه به نظر می آید و برخلاف من در این دنیای بزرگ، در داخل تُنگ کوچک آزار نمی بیند.
صدای مردی را شنیدم.
«پدرم! اینجا چکار می کنی!؟»
چشمانم را باز می کنم. مردی جوان با لباس پلیس در زیر بارش باران، مقابلم ایستاده است.
«کسی همراه شما نیست؟ زیر این بارون سرما می خوری!»
داخل اتومبیل پلیس نشستم. اینجا برخلاف بیرون خیلی گرم است. مسیر بی انتهای خیابان را پیش گرفتیم. حالا دیگر نیاز به نقشه ندارم چون می دانم در راه بازگشت به خانه هستم.
مصطفی بیان
در روزنامه آرمان امروز، چهارشنبه ۲۷ خرداد به چاپ رسید.
«کلبه عموتم»، برای بیشتر ما دهه پنجاه و شصتی ها اسم آشناییست. اکثر ما حداقل یک بار درباره موضوع و اهمیت آن شنیدهایم. داستان این کتاب، درباره زندگی تلخ بردگانی سیاه است که با گذشت زمان، معنای آزادی را از یاد بردهاند و خود را محکومینِ ابدیِ این زندگی رقت بار میدانند.
عمو تام (عمو تُم) نام یکی از همین انسانهاست. بردهای مومن و فداکار که همیشه به خدای خود ایمان دارد و توکلش را در هیچ شرایط به او از دست نمیدهد.
در کنار زندگی عموتام، ما زندگی بردگان دیگری را هم دنبال میکنیم و میبینیم که آنها چهطور بر سر آزادی میجنگند و در برخی مواقع حتی جان خود را هم از دست میدهند.
خانم «هريت بيچر استو» (Stowe Harriet Beecher) از نامی ترین نویسندگان ادب پایداری سیاهان در آمریکا است. او در ۱۴ ژوئن ۱۸۱۱ (۲۴ خرداد ۱۱۹۰ خورشیدی) در «قريه ليچفيلد» در استان كنتاكی در خانوادهای مذهبی متولد شد. هریت هفت برادر و دو خواهر داشت. برادرانش همگی وارد خدمات مذهبی شدند و خواهر بزرگترش مدير يک دبستان بود.
هریت در ۲۱ سالگی به همراه خانوادهاش به اوهيو سفر كرد و در آنجا به تدريس مشغول شد. پنج سال بعد، هريت با كشيشی بنام «كالوين استو» ازدواج كرد. آنها زندگی خود را با فقر آغاز كردند. با اين وجود هريت زندگی فعالی داشت و برای چند روزنامه مقاله مینوشت.
در سال ۱۸۵۱ در مطبوعات بحث گرم و پرشوری درباره آزادی بردهها مطرح بود. در همين هنگام عدهای از دوستان هريت به او پيشنهاد كردند كه درباره زندگی برده ها داستانی بنويسد و او دست به كار نوشتن اين كتاب شد.
هنگامی که فصل اول رمان را به روزنامه «نشنال اِرا» فرستاد که طرفدار لغو بردگی بود، فکر نمیکرد داستان اینقدر طولانی شود، اما در پی استقبال زیاد خوانندگان، همچنان به نوشتن آن ادامه داد.
«کلبه عموتم»، در سال ۱۸۵۲ به صورت کتاب منتشر شد و در عرض نه ماه، صد و پنجاه هزار نسخه آن به فروش رفت. طوری که چاپخانه های ابتدایی آن دوران مجبور بودند شبانهروز کار کنند تا کتاب را به موقع به دست مشتریان برسانند.
هريت كه در زمان انتشار كتاب زنی چهل ساله و گمنامی بود پس از انتشار چاپ نخست كتاب، به نويسنده ای سرشناس و مشهوری بدل شد و كتابش در سراسر جهان طرفدار پيدا كرد. او پس از نوشتن «كلبه عمو تم»، كتاب های ديگری نيز نوشت كه هيچ كدام به اندازه «كلبه عمو تم» شهرت جهانی نيافتند.
خانم «هريت بيچر استو» بیش از بیست کتاب از جمله رمان، سه خاطرات سفر و مجموعه مقالات و نامه ها به یادگار گذاشت؛ از جمله مروارید جزیره (۱۸۶۲)، سالخوردگان شهر (۱۸۶۹)، پیشی کوچولو بید مجنون (۱۸۷۰)، بایرون بانوی توجیه (۱۸۷۰)، همسر من و من (۱۸۷۱)، پینک و استبداد سفید (۱۸۷۱)، زن در گذر تاریخ مقدس (۱۸۷۳)، برگ نخل بادبزنی (۱۸۷۳)، ما و همسایگان ما (۱۸۷۵).
هريت با نوشتن شاهكار خود «كلبه عمو تم» كوشيده است زندگی غم انگيز و ذلت بار سياهان را نشان دهد و از آزادی آنان دفاع كند. و نویسندگان را بر آن داشت تا به پیروی از هریت استو که اولین بار جرات مطرح ساختن چنین موضوعی یافته بود، کتاب هایی بنویسند.
رمان معروف خانم هریت بیچر استو به بیش از سی زبان زنده دنیا ترجمه شده است. همچنین شرکت های معتبر فیلم سازی جهان از آن فیلم های متعددی در قالب سریال تلویزیونی، سینمایی و کارتون انیمیشن با نام های مختلف با ایفای نقش هنرمندان و کارگردانان بنام و مشهور جهان به تصویر کشیده اند؛ مانند: ۱۹۱۴ (رابرت ویلیام دیلی / آمریکا)، ۱۹۱۸ (جی. سرل داولی / آمریکا)، ۱۹۲۷ (هری هرس / کانادا)، ۱۹۷۶ (آل آدامسون / آمریکا)، ۱۹۸۷ (استن لدن / آمریکا).
پس از ۹ سال از انتشار کلبه عمو تم و در سال ۱۸۶۱، جنگ داخلی آمریکا آغاز شد که سرانجام آن صدور فرمان لغو بردگی بود. وقتی «آبراهام لینکلن» (رئیس جمهور وقت امریکا) در ابتدای جنگ داخلی آمریکا با «هریت بیچر استو» دیدار کرد. از او نقل شده است که گفت: «او زن کوچکی است که جنگ بزرگی به راه انداخته است.»
مصطفی بیان
در هفته نامه همشهری جوان (شنبه ۲۴ خرداد ۹۴ ) به چاپ رسید.
نقدی بر رمان «فارست گامپ» نوشته وینستون گروم
در رمان «شبه خود زندگی نامه»، نویسنده مدعی است که اثر را بر اساس زندگی نامه شخصیتی واقعی نوشته است، اختلافش با رمان سنتی در اینجاست، اما خواننده خصوصیت های رمان را در آن می بیند. این گونه رمان ها در زاویه دید اول شخص روایت می شود.
رمان «فارست گامپ» را می توان در گروه رمان های اجتماعی، احساسی، روان شناختی و شبه خود زندگی نامه تقسیم بندی کرد. داستان، روایتی است از زبان شخصی ساده دل، خنگ و کُند ذهن با ضریب هوشی نزدیک به هفتاد به نام «فارست» که ماجرا و وقایع را از دیدگاه خود با زبانی ساده و عامیانه تعریف می کند. «من درباره خنگ ها کتاب خوندم. بیشتر این یارو نویسنده ها که راجع به احمقها و خُلها داستان نوشتن، موضوع درست دستگیرشون شده، برای اینکه آدمهای خنگ در داستاناشون همیشه از اونی که مردم فکر می کنن باهوشتر هستن. من که باهاشون موافقم؛ و فکر کنم هر خنگ دیگه ای هم با من هم عقیده باشه» (صفحه ۶ کتاب).
«فارست» وقتی تازه به دنیا آمد پدرش در اثر حادثه ای، کشته شد. مادرِ فارست، زنی مهربان و دلسوز بود. او فکر می کرد که بهتره فارست به مدرسه دولتی برود، برای اینکه شاید آنجا به فارست کمک می کردن که مثل بقیه باشد، ولی بعد از مدتی کوتاهی که اونجا بود، آنها به مادرِ فارست گفتن که فارست نمی تواند با بچه های دیگر داخل آن مدرسه باشد.
در دوران تحصیل با دختری زیبا به نام «جنی کورن» آشنا می شود. و از اینکه کنارش بنشیند و هم صحبت جنی شود، خوشش می آمد. بیشتر وقت ها جنی هم به فارست محل نمی گذاشت و با بچه های دیگر صحبت می کرد.
یک روز فارست با یکی از بچه های مدرسه درگیر می شود. فارست شروع کرد به دویدن؛ صدای بچه های مدرسه را که پشت سرش می دویدن می شنید. فارست تا جایی که می توانست با سرعت تمام از وسط زمین فوتبال به طرف سالن ورزش دوید. تو این حیص و بیص، یکدفعه «فلرز»، مربی فوتبالش را دید که او را در هنگام دویدن تماشا می کند. به فارست گفت که فوراً لباس فوتبالش را بپوشد. به هر حال، بعد از این ماجرا، محبوبیت فارست در مدرسه بالا رفت. «فکر می کنم من موقعی که کسی دنبالم کنه خیلی سریعتر می دوم؛ کدوم احمقی این کار رو نمی کنه؟» (صفحه ۱۵ کتاب).
«فارست» عاشق مطالعه است. برخلاف همه ی ما آدم ها، هرچی بهش می گفتن، انجام می داد و دیگه حرف زیادی نمی زد. او فقط می خواست که کار را درست انجام بدهد. سرنوشت فارست در زندگی این بود که بهترین باشد. فارست می خواست به ما ثابت کند: «برای یه بار هم تو زندگی که شده او احمق نیست بلکه ما احمق هستیم!» ما که برای رسیدن به قدرت و ثروت، «جنگ» راه می اندازیم و همدیگر را از بین می بریم. فارست به هیچ دلیل نمی توانست بفهمد که اصلاً به چه دلیل در میدان جنگ ویتنام حضور دارد؟ نظرش راجع به جنگ این بود: «جنگ مزخرفه». او فکر می کند دوست صمیمی اش «بوبا» برای چی در جنگ کشته شد؟ چرا اصلاً در ویتنام بود؟ چرا پسران امریکایی در ویتنام کشته شدند؟ «من یک عقب افتاده هستم، ولی اگر نظر واقعی ام را بخواهی، باید بگم که همه اش مزخرف بود» (صفحه ۲۳۲ کتاب). فارست برای نجات سربازان در جنگ ویتنام، مدال افتخار را از دست رئیس جمهور وقت امریکا گرفت. رئیس جمهور از فارست پرسید: «تو کجای بدنت زخمی شد؟» فارست هم شلوارش را کشید پایین و محل اثابت تیر را به رئیس جمهور نشان داد! شاید فارست با نشان دادن باسن گنده اش به رئیس جمهور می خواست تنفرش را از جنگ به «احمق های واقعی» نشان بدهد.
فارست معماهای ریاضیات را به خوبی پاسخ می داد. مغزش مثل کامپیوتر کار می کرد. او برخلاف آدم های اطرافش که مثل هنرپیشه نبایستی راستگو باشند، سعی می کرد راستگو باشد. فارست مثل همه ی آدم ها عاشق شده بود. عاشق «جنی کورن». «به هر حال واقعیت اینه که من یه آدم عقب افتاده هستم، و در حالی که بسیاری از مردم ادعا می کنن که با یه آدم خنگ و احمق ازدواج کردن، ولی هیچکدوم از اونها نمی تونن درک کنن که ازدواج و زندگی مشترک داشتن با یه خنگ به معنای واقعی یعنی چی. حدس می زنم که من بیشتر برای خودم احساس تاسف می کردم، برای اینکه به جایی رسیده بودم که باورم شده بود من و جنی می تونیم روزی در کنار هم باشیم.» (صفحه ۲۴۰ کتاب).
فارست به هیچ وجه عقب افتاده نیست. «شاید خنگ باشم، ولی حداقل احمق نیستم» (صفحه ۳۳ کتاب) شاید در مقیاس و میزانِ امتحان ها و قضاوت احمق ها، در طبقه ای خاص قرار بگیرد. ولی در اعماق وجودش، جرقه ای نورانی از زیرکی و باهوشی، مهربانی و از خود گذشتگی، فهم و درک انسانی «جهان را از فساد حفظ می کند» (صفحه ۲۴۴ کتاب) در ژرف های قلب و مغزش می درخشد. او در نویسندگی، ساز دهنی، پینگ پنگ، شطرنج، کشتی گیری و کار پرورش میگو حرفه ایی و فوت و فن اش را یاد گرفت.
فارست در تمام طول زندگی اش به منطق و دلیل اتفاقاتی که در زندگی اش می افتاد، نمی رسید. دوستش «دن» می گفت همه ی چیزهایی که توی این دنیا اتفاق می افتد جزیی از یک مجموعه است و بهترین راه برای اینکه آدم بتواند در این مجموعه گلیمش را از آب بیرون بکشد و موفق باشد این است که مکان مناسب خودش را پیدا کند و آن وقت سعی کند که به آن پایبند باشد (صفحه ۷۵ کتاب).
فارست به ما آموخت: لحظاتی در زندگی هست که آدم بایستی بگذارد عقل و منطق سد راه احساسش قرار بگیرد (ص ۱۰۱ کتاب)، کیه که خنگ نیست؟ همه خنگن (صفحه ۲۵۸ کتاب) و اینکه حداقل زندگی یکنواخت و خسته کننده ای نداشته باشیم. (صفحه ۲۶۰ کتاب). فارست شاید خنگ باشد، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کرد که کار را درست انجام بدهد.
از لحاظ من تاثیر برانگیزترین صحنه و پیامد داستانی، زمانی بود که فارست مطمئن شد که پسرش مانند او خنگ از آب در نیامده است و بلکه خیلی بیشتر از او هم می داند و می خواهد وقتی بزرگ شود، فوتبالیست یا فضانورد بشود.
داستان «فارست گامپ» قصه کودن در ادبیات داستانی است. هدف از داشتن شخصیت احمق برای بیشتر نویسنده ها این است که از آن به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مفهومی دوگانه استفاده می کنند، و همزمان معنی و مفهوم وسیعتری از حماقت در اختیار خواننده قرار می دهند. گاهی اوقات، حتی نویسنده ی بزرگی همچون شکسپیر می گذارد که شخص کودن، شخصیت های مهم نمایشنامه را هجو کند و همچون دراز گوش جلوه دهد، و بدین طریق وسیله ای جهت روشن کردن ذهن خواننده فراهم آورد.
رمان «فارست گامپ» نوشته «وینستون گروم» (رمان نویس امریکایی) با ترجمه «بابک ریاحی پور» توسط نشر آویژه منتشر شده است. بر اساس این داستان، فیلمی به کارگردانی «رابرت زمیکس» با بازی «تام هنکس» در سال ۱۹۹۴ ساخته شد و برنده شش جایزه اسکار گردید.
مصطفی بیان
روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴
استاد جمال میرصادقی در کتاب «ادبیات داستانی» می نویسد: «داستان کوتاه حاصل جامعه نا آرام و دستخوش تغییر است». مجموعه ی داستان کوتاه «دلتنگی های گربه تنهای من» شاهد خوبی بر این مدعاست. مجموعهای که نشانه تجربه دو نویسنده در ساحتهای مختلف زبان و روایت است.
داستانهای دو نویسنده نسبتاً ساختارهایی یکسان دارند با زاویهدید و خط سیرهایی منظم. اما آنچه در تمام داستانهای دو نویسنده مشهود و مشترک است، آشفتگی روایت است و گاه ناتمام و ناقص (داستان های پای چهل و هشتم، عشق های خاموش، عروسک ها هرگز نمی خوابند) و گاه گنگ (داستان های نامی که رویم گذاشته اند، شماره همیشگی) و گاه پایان بندی ضعیف (داستان های دلتنگی های گربه تنهای من، شاید او هم متولد ژانویه است، لطفا همه سکوت کنند، کوچه بن بست – ساعت طلایی). گویی طرح مسیر خود را در میانه روایت گم میکنند و همانجا درمیمانند.
در واقع دو نویسنده بدون اینکه به روند دراماتیزه کردن داستان اهمیتی بدهند آن را پیش میبرند و این مساله بعضی جاها برای خواننده حرفه ای که توقع گرهافکنی و گرهگشایی دارد و منتظر حرکت داستان از نقطه «الف» به «ب» است کمی سخت میکند. دو نویسنده، برخلاف پرداختن دقیق به شروع، میانه و فرجام داستان، در حوزه ی زبانِ «توصیفی» و «گزارشی» بسیار قدرتمند و محکمند.
ویژگیهای روانشناختی، تمثیلی، نمایشی و احساسی در داستان های این کتاب بسیار مشهودترند و حوزه زبانی به حوزه توصیفی و گزارشی حرکت دارد. انگار دو نویسنده سعی دارند داستانی بدون نیاز به الگوی حادثه، شخصیت پردازی، درونمایه و صحنه پردازی، بیشتر میل به قصهگویی توصیفی و گزارشی یا شاید احساس تکلیف برای داشتن رخداد و ساختار کلاسیک در داستانها، آنها را وادار به نوشتن میکنند.
اما نقطه اوج کتاب، داستان های «امروز چهلمشه» و «روسری سفید گلدار» است. اینبار «زهره احمدیان» رخدادها را کنار میگذارد و با آزادی کامل مینویسد. دو داستان با زبانی ساده و توصیفی شروع میشود. ساختهای زبانی بدون پیچیدگی خاصی یکی بعد از دیگری میآیند و سرجایشان مینشینند و فضای مدنظر نویسنده را شکل میدهد. در اینجا زبان خود تبدیل به روایت شده. روایتی در تحلیل و کارکرد نشانههای اجتماعی، فرهنگی و ادبی.
مجموعه داستان «دلتنگی های گربه تنهای من» نوشته دو نویسنده نیشابوری را انتشارات سخن گستر منتشر کرده و سال ۹۲ روانه بازار کتاب شده است. عکس روی جلد کتاب، یک گربه تنهاست که روی جلد را به خود اختصاص داده است؛ از همان ابتدای ورق زدن کتاب و مشاهده این طرح جلد و نام مجموعه به نظر می رسد به مجموعه ای نسبتاً هماهنگ با این عنوان و طرح روی جلد روبه رو خواهیم شد. به دلیل وجه مشترکی که در درونمایه بیشتر داستان حاکم است به حلقه مشترک بین آنها توجه می شود. داستان هایی که با ماجرای خود نشان می دهند با زندگی روبه رو هستیم. داستان هایی در موقعیت های مختلف و شخصیت های جورواجور: خاطرات گذشتگان، مرگ، قتل، زندان، پرورشگاه، بی وفایی و تنهایی که یقه شخصیت های داستانی هر قصه را گرفته و ول نمی کند. حتی آن دخترکی که قرار است در آینده ناپدری داشته باشد (داستان عروسک ها هرگز نمی خوابند) و «مادری که برایش قصه نگفته بود» (صفحه ۳۴ کتاب). «سه ماه بود که از زندان بیرون آمده بودم. زندانی که زنم مرا به جرم دوست داشتنش انداخته بود» (ما همه مرده ایم)، «زنی تنها بود، چهار تا بچه اش را توی همین خانه کشته» (مهمان ناخوانده)، «یک شوهر دارم عین جلادها» (لیلا شد دزد)، «مغزش را نشانه می گیرم… من تا حالا زیاد آدم کشته ام.» (نامی که رویم گذاشته اند)،«حلقه دوست داشتنی اش را بفروشد و برای درمان دخترش ببرد» (نشانه) و «لحظه ای به خودش آمد و به جنازه ی کف اتاق خیره شد» (ناشناس). حضور مداوم «مرگ»، «غم» و درد ناشی از «تنهایی» در بیشتر داستان های رضا خماریان در خود جا داده و ول نمی کند. حتی این خصیصه در انتخاب عنوان داستان ها هم به کار رفته است و از نام هایی چون «کابوس دسته استخوانی»، «عشق های خاموش»، «ما همه مرده ایم»، «لیلا شده دزد» یا «دلتنگی های گربه تنهای من» استفاده شده است. تلخی مرگ و تنهايی در بیشتر داستانهای رضا خماریان سايه افكنده و انگار گريزی از آن نيست.
استاد جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» می نویسد: «ارائه شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است» زیرا در پایان بندی به خصوص در داستان کوتاه، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند. یکی از نویسنده های پر آوازه ای که به پایان بندی داستان هایش اهمیت بسیار می داد، «ارنست همینگوی» است. او فصل آخر کتاب «وداع با اسلحه» را سی و نه بار بازنویسی کرده است.
مصطفی بیان
هفته نامه خیام نامه
«پُل استر» نویسنده ۶۸ساله آمریکایی در رمان «سه گانه نیویورک» (شهر شیشه ای، ارواح، اتاق در بسته)، که برخلاف تبلیغات رسانه ای، تصویری از امریکا و شهر نیویورک، شهری با آسمان خراش های غول آسا با مجسمه ی آزادی به بیننده ارائه می دهد، هیچ جلال و شکوهی ندارد. از امنیت و آرامش در آن خبری نیست و مردمانش به هم ریخته و با بیماری روانی علاج ناپذیر دسته و پنجه نرم می کنند.
ژانر پلیسی رمان استر برخلاف رمان های پلیسی که قهرمان اثر با عدهای تبهکار درگیر میشود تا رمز و راز از جنایتی را بگشاید، در این کتاب، قهرمانهای داستان در خیابان هاش پر ازدحام نیویورک با خود درگیر هستند. آدمهایی که در زندگی روزمره بارها مشاهدهشان میکنیم. این سرگردانی و دیوانگی برای خواننده به وفور دیده می شود. این «مشاهده» در ذهن پل استر جرقه می زند که باعث میشود تا درباره ی فضای شهری که در آن زندگی می کند و بهتر از هر جای دیگر می شناسد، بنویسد.
شخصیت اصلی رمان «شهر شیشه ای»، «دانیل کوئین» نام دارد. فرد سی و پنج ساله ای،که یک بار ازدواج کرده ، اما همسر و پسرش مرده بودند. هر سال یک رمان می نوشت. نویسنده ای که با اسم مستعار «ویلیام ویلسون» داستان های کارآگاهی می نوشت. همین مسئله موجب شده بود، کسی از هویت واقعیش (کوئین) آگاهی پیدا نکند. قهرمان رمان هایی که کوئین می نوشت « ماکس ورک» نام داشت. کوئین، ویلسون و ورک هرکدام بخشی از هویت وی را تشکیل می دادند.
از آنجایی که نوشتن رمان پنج شش ماه بیشتر وقت کوئین را نمی گرفت، بقیه اوقات سال آزاد بود، تا هرکاری که می خواهد انجام دهد. در نتیجه کتاب های زیادی می خواند، نقاشی های بسیاری می دید و فیلم های متنوعی را تماشا می کرد. هر روز به پیاده روی در شهر نیویورک می رفت. برای کوئین در پیاده روی مهم نبود که چقدر راه می رود، همیشه احساس می کرد گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم شده بود.
در این ابتدای رمان که مولفه مهم شهری و همچنین اهمیت اوقات فراغت در زندگی شهری و لذت بردن از «گمنامی» و «پرسه زنی در شهر» نیز که مختص به زندگی شهری ست به خوبی یاد شده است.
قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع می شود. یک شب فردی به خانه ی کوئین تلفن می زند که می خواهد با کارآگاه خصوصی ای به نام استر صحبت کند. کوئین تصمیم می گیرد خود را به جای استر جای زند. موضوع به نظرش ایرادی هم نداشت. «آن چه در داستان هایی که می نوشت برایش جالب بود ارتباط شان با دنیا نبود، ارتباطی بود که با داستان های دیگر داشتند. حتی پیش از آن که ویلیام ویلسون شود، خواننده پر و پا قرص داستان های جنایی بود.» (صفحه ۱۳ کتاب)
شخص پشت تلفن (پیتر استیلمن) می گوید:« من را می خواهند بکشند» و از استر(کوئین) می خواهد تا از وی محافظت کند. استیلمن فردی بود که پدرش او را از پنج سالگی به دور از سایر انسا ن ها نگه داشته و هر زمان که پیتر واژه ای بر زبان آورده، توسط پدرش تنبیه شده، تا میزان زبانی که تا آن زمان آموخته بود را فراموش کند و بتواند واژه های حقیقی اشیاء را بر زبان آورد. پدرش او را حدود نُه سال در یک اتاق تاریک نگهداری کرده بود. «من پیتر استیلمن بیچاره ام، آن پسره که هیچ چیز یادش نیست. اووه. الکی. خل و چل. ببخشید. آنها می گویند.» (صفحه ۲۵ کتاب)
حادثه آتش سوزی منزل آنان، باعث نجات پیتر از دست پدرش شد. پس از این جریان پیتر تحت آموزش قرار گرفت، تا بتواند مانند انسان های طبیعی رفتار کند.
پدر پیتر فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد است. الهیات و فلسفه خوانده و نویسنده کتابی با عنوان «باغ و برج» است. این کتاب شامل دو بخش بود: بخش نخست.اسطوره بهشت و بخش دوم.اسطوره بابل. اسطوره بهشت مربوط به کشف قاره آمریکا بود. علت انتخاب این نام به این خاطر بود که کاشفان آمریکا فکر می کردند که بهشت را یافته اند. قسمت دوم کتاب به بررسی داستان هبوط انسان و داستان برج بابل می پرداخت. در این داستان نقل شده بودکه وظیفه آدم در بهشت اختراع زبان و نام نهادن بر مخلوقات بوده است. اینگونه نوشته شده بود که در بهشت کلمات به چیزی که دیده شده اطلاق نمی شده، بلکه کلمات اصل و حقیقت را بیان می کرده اند. همچنین تاکید شده که پس از هبوط انسان نام هویتی جداگانه یافته و کلمات به مجموعه علامات اختیاری تقلیل یافته و زبان از خدا جدا شده است و داستان سقوط انسان، روایت سقوط زبان است.
در حقیقت در این رمان شخصیت های داستانی به دنبال تقدیر خود در چشم اندازهای «زبان» و «رویا» هستند و اعتقاد بر آن است که ساخت هایی اجتماعی و زبان شناسانه اند که شیوه نگریستن را تعیین می کند.
در ادامه داستان همسر پیتر استیلمن(ویرجینیا) از استر(کوئین) می خواهد که از پیتر در برابر پدرش محافظت کند، تا پدر نتواند به پیتر صدمه ای وارد کند. زیرا پدر پیتر از زندان آزاد شده بود و قصد آن را داشت به نزد پسرش برگردد. ویرجینیا عکسی از پدر به استر می دهد تا وی به ایستگاه قطار برود و پدر پیتر را تعقیب کند، تا اینکه استیلمن نتواند صدمه ای به پیتر وارد کند. کوئین با دیدن عکس وی با خود می گوید: «فقط تصویر یک مرد بود، همین. آن را کمی بیشتر نگاه کرد و به این نتیجه رسید که می تواند عکس هر آدمی باشد.» (صفحه ۴۷ کتاب) تغییرات مدرنیته و زندگی شهری آنگونه سریع اتفاق می افتد که فرد نمی تواند چیزی را پیش بینی کند و از قطعیت سخن بگوید.
کوئین به دنبال پدر استیلمن به ایستگاه می رود و در آنجا مردی را می بیند که لنگ لنگان راه می رفت. کوئین با شک و عدم قطعیت این فرد را دنبال می کند. پدر استیلمن در هتلی مستقر می شود. از آن پس کوئین هر روز صبح روی نیمکتی در مقابل هتل می نشیند و استیلمن را زیر نظر می گیرد و در خیابان های نیویورک می گردد. «پرسه زدن در شهر باعث شده بود پیوستگی امور ظاهری و درونی را درک کند. کوئین که از حرکات بی دلیل به عنوان روش معکوس استفاده می کرد، در بهترین حالات می توانست بیرون را به درون بیاورد و در نتیجه اقتدار درون را مغلوب گرداند.» (صفحه ۹۱ کتاب) زیرا پرسه زدن در شهر برای پدر استیلمن نوعی رها شدن از اندیشه بود. اما تعقیب استیلمن برای کوئین (استر) پرسه زدن به حساب نمی آمد.
از آنجایی که کوئین (استر) می دانست پدر استیلمن نویسنده و فیلسوف است خود می گفت: که حتما استیلمن از خیابان گردی های خود منظوری دارد. کوئین تصمیم می گیرد تا با پدر استیلمن ملاقات کند و با او از نزدیک صحبت کند. درنتیجه در پارک ریورساید به ملاقات وی می رود و خود را کوئین معرفی می کند.
پدر استیلمن می گوید: «من دارم زبانی اختراع می کنم. زبانی که بالاخره آن چه را که باید بگوییم بیان کند. چون کلمات زبان ما، دیگر با دنیا مطابقت ندارند. کم کم این ها از هم جدا شدند و هرج و مرج در دنیا ایجاد شد. زیرا کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند.» (صفحه ۱۱۳ کتاب) همچنین می گوید: «به نیویورک آمده ام چون این جا پست ترین و نکبت بارترین مکان موجود است، ناهماهنگی و تشتت در آن موج می زند.» (صفحه ۱۱۵ کتاب) اما از طرفی پدر استیلمن معتقد است که می توان آمریکا را به بهشت تبدیل کرد همان طوری که با فرستادن انسان به ماه در سال ۱۹۶۹ اتفاق افتاد. (صفحه ۱۲۲ کتاب) یعنی «تجربه مدرنیته».
پل استر در این رمان به پرسه زنی، هرج و مرج، گمگشتگی، پریشانی فضای درونی و بیرونی زندگی مدرن شهری می پردازد. این اولین کتابی است که از پل استر خوانده ام. نویسنده با زبانی نو به خواننده درس زندگی می دهد و مردم جامعه امروز را از سرگردانی و پوچ به مسیر صحیح راهنمایی می کند.
رمان «سه گانه نیویورک» با ترجمه شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان توسط انتشارات افق در ۴۵۵ صفحه منتشر شده است.
مصطفی بیان
در روزنامه “آرمان امروز” شنبه ۲ خرداد ۹۴ به چاپ رسید.
رمان «سی گاو» را می توان در گروه رمان های عرفانی – تمثیلی – تبلیغی قرار داد. رمانی که نویسنده در آن هدف و مقصودش ارائه قضیه ای عقلانی یا نشان دادن نگرش فلسفی به زندگی است. نویسنده در این رمان با جریان و مساله خاص اجتماعی و اخلاقی سرو کار دارد و نویسنده به شدت از نظر و اندیشه خاصی یا اصول عقیدتی معینی طرفداری می کند.
نکته اصلی در رمان «سی گاو»، این رمان ۱۵۰ صفحه ای که صفحه به صفحه آن با دقت و ظرافتی هنرمندانه طراحی شده تا به وضعیت بحرانی جامعه ی امروز ما که «همه چیز جایش عوض شده» بینجامد، این است که «مرتضی فخری» در این رمان ایدههای مذهبی، اعتقادی و فلسفیاش را با وسواس، پشت روابط داستانی خوابانده است، بهنحویکه این ایدههای مذهبی، اعتقادی و فلسفی از هیچ کجای رمان بیرون نمیزنند. همچنین به عنوان یک نویسنده نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه های از مکان زندگی اش را در جای جای داستان آورده است: آرامگاه و باغ شیخ عطار نیشابوری، یادمان روز ورود امام رضا به نیشابور، محله های شهر نیشابور، افسانه بادقیس و …
«سی گاو»، بصورت «گزارش توصیفی» و «مقاله غیر رسمی» از زبان نویسنده نوشته شده است (تعریف رمان تبلیغی). مرتضی فخری به عنوان یک نویسنده در بسیاری از صحنه های داستانی عقیده ی خود را در کنار شخصیت های داستانی اش آورده و همین ویژگی باعث میشود تا خواننده نتواند و اجازه نیابد که خودش بر اساس دیالوگ های شخصیت های داستانی رمان، تصمیم گیری و در پایان خواندن رمان، نتیجه ی خود را از خواندن داستان «سی گاو» بگیرد.
«- چرا گوش نمی کنی، حیوان؟… هیچ خبری آن بالا بالاها نیست… (زعیم این را سال ها پیش فهمیده بود…) – آسمان دروغ است… (سال ها پیش، این را درک کرده بود…) – و فرشته ها دروغ تر…! (سال ها پیش، این را به چشم دیده بود…) – و آسمان هیچ وقت، حال زمین را نپرسیده، و نخواهد پرسید…» (ص ۲۳۳ کتاب)
«…بدبخت واقعی زعیم بود؛ که همه چیز را از دست داده بود؛ بخصوص ریحانه اش را. بانویی که گویی برای بلعیده شدن توسط یک چاه، برای گم شدن در دل زمین، به دنیا آمده بود؛ و نیز برای از هم پاشاندن هست و نیست زعیم!…» (ص ۲۴۱ کتاب)
«… همه اش تقصیر این گاو پیشانی زرد است؛ که…
… همه اش تقصیر صبا خانم بود؛ که یکباره پای به زندگی گاو گون ام گذاشت…
… همه اش تقصیر آن دخترک کولی بود؛ که وادارم کرد، دوباره پا به کارگاه دایی کمال بگذارم.» (ص ۲۴۷ کتاب)
نویسنده از همان سرآغاز داستان و با همان عنوانی که برای آن برگزیده نشان میدهد که چندان در پی پنهان نگهداشتن فرجام داستان نیست. نشانهها از همان آغاز گواه آناند که داستان «سی گاو» در واقع ماجرای گاوی است که عارف شده و عارفی که گاو شده !
معمولا وقتی درباره ی «ایده داستان» از نویسنده مطرح می شود هر نویسنده جواب خودش را دارد. بعضی نویسنده ها منتظر الهام هستن و بعضی دیگر خودشان ایده پرورش می دهند. سوژه «سی گاو» نشان می دهد نویسنده علاقه به مطالعه آثار ادبی کهن ایران زمین دارد. او دلش می خواهد اعتقاد مذهبی و پیام فلسفی خودش را به همان خوبی نویسنده های گذشته در داستان هایش بیاورد.
چرا باید مثل «سیمرغ» عطار بنویسم!؟
زیرا همان طور که نویسنده های بزرگ نوشته اند: «شاهکارهای ادبی جهان همیشه یکبار خلق نمی شوند و می توانند در دوره های مختلف توسط نویسنده های جدید خلق شوند» یعنی اجازه تقلید از آنها.
آقای مرتضی فخری شجاعت به خرج دادند و به دنبال سوژه های مذهبی – فلسفی و عرفان رفته اند و این شجاعت نویسنده قابل تقدیر و ستایش است. اما باید عطار شناسان و سیمرغ شناسان توضیح بدهند که آیا رمان «سی گاو» از لحاظ معنی و معنوی در راستای شاهکار «سیمرغ» عطار، بوده است یا خیر!؟
شخصیت پردازی:
نکته بعدی در مورد «شخصیت پردازی» رمان است. رمان برخلاف داستان کوتاه و بلند نیاز به معرفی و توصیف شخصیت های اصلی داستان دارد. اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت های منحصر به فرد و مهم باشند. و این بد است، هر شخصیتی که نتواند از صحنه ای تا صحنه ی دیگر در ذهن خواننده بماند، برای نویسنده بی فایده است. اما بعضی نویسنده ها موفق شده اند مردم را متقاعد کنند که خلق شخصیت همین است.
در رمان «سی گاو» شخصیت های اصلی داستان کاملا جان ندارند. یعنی مرتضی فخری، نظرات خودش را درباره شخصیت توضیح می دهد.
خواننده از خودش بارها می پرسد: «زعیم» کیست!؟ زعیم فقط صاحب یک گاو است تا برایش گِل لگد کند. «زعیم به این سادگی از دست این گاو نفرین شده، راحت می شد. بیهوده به او اعتماد کرده، آورده بودش، تا برایش گِل لگد کند. در این پنج شش ساعتی که گاو خریده بود، جز وقت تلف کردن، جز بد و بیراه گفتن و شلاق کشیدن و خود را به آسمان و زمین زدن، کار بهتری نکرده است…» (ص ۲۳۱ کتاب)
یا درمورد «ریحانه» دختر پانزده ساله زیبا و مهربان: «شاید ریحانه، به خاطر پول هایش هم شده، با رسوا شدن زعیم، توی بیابان نمی دوید و چاهی بر سر راهش دهان نمی گشود؛ و او را نمی بلعید. ولی … افسوس..! این بیست سال از دست رفته.» (ص ۲۳۷ کتاب)
گفتگو:
«رابین کار» منتقد ادبی می نویسد: «گفتگو گو ابزاری جذاب است برای این که داستان تان را غنی کنید و به آن روح ببخشید.»
شخصیت های تاثیرگذار یک رمان خوب، باید با شیوه ی حرف زدن شان، زمان حرف زدن شان و محتوی کلام شان خلقت شان را کامل کنند. داستان «سی گاو» به شدت به ارتباط کلامی – گفت و گو – وابسته است و همین توصیف و توضیح بیش از حد، داستان را برای خواننده خسته کننده و سنگین می کند و از سوی دیگر – مثل زندگی واقعی – تا وقتی شخصیت ها حرف زده باشند، خواننده نمی تواند آنها را بشناسد. «گفتگو» بین شخصیت های اصلی رمان «سی گاو» به جای آنکه از زبان خود «شخصیت داستانی» گفته شود، بیشتر از زبان و تفکر نویسنده بیان می شود. انگار نویسنده با خواننده صحبت می کند. «ارنست همینگوی» را بهترین و ماهرترین گفتگو نویس امریکایی می دانند، در گفت گوهای «پیرمرد و دریا» نویسنده اطلاعاتی درباره خصوصیات و احساسات شخصیت به خواننده می دهد، یا دستِ کم آنچه را که پیش از این گفته شده تقویت می کند. و هر شخصیتی را تبدیل به یک شخصیت منحصر به فرد می کند.
«مرتضی فخری» نویسنده نیشابوری است. کتاب «سی گاو و هشت رمان دیگر» با قیمت چهل هزار تومان در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است.
مصطفی بیان
هفته نامه فر سیمرغ