تخیل غیر واقعی نویسنده

«فلانری اوکانر» نویسنده آمریکایی (۱۹۶۴- ۱۹۲۵) در کتاب ارزشمند «راز و روش‌ها» می‌نویسد: «نوشتن فرار از واقعیت نیست، غوطه خوردن در آن است.» او تاکید می‌کند: «نویسنده کسی است که به دنیا امید دارد، انسان بدون امید نمی‌تواند داستان بنویسد.» امروز برخی‌ در لباس روشنفکری معتقدند که «دنیا معنایی ندارد» اما به نظر من طبق آیه  ۳ سوره احقاف (ما آسمان‏‌ها و زمین و آنچه را میان آنهاست، جز بر اساس حق (هدف) و زمان ‏بندى مشخص نیافریدیم) دنیا معنا دارد.  جویس کرول اوتس در مقاله «طبیعت داستان کوتاه یا طبیعت داستان کوتاه من» می‌گوید:« ما می‌نویسیم تا معانی را در آشفتگی‌های بزرگ زمانه و زندگی‌هامان پیدا و انتخاب کنیم. ما می‌نویسیم چون معتقدیم که معنا وجود دارد و می‌خواهیم جایی ثبتش کنیم.» من به نیروهای اسرار آمیز رویا معتقدم. رویاها می‌توانند سطح ما را ارتقا دهند. حتی کابوس‌ها می‌توانند قابل عرضه و فروش باشند؛ مانند آثار «فرانتس کافکا». به همین دلیل است که حرف کافکا درست از آب در می‌آید: «ما باید به رویاهامان اعتماد کنیم.» جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» از قول احمد محمود می‌نویسد که وی از خواب‌هایش در نوشتن داستان‌هایش بسیار بهره می‌گیرد. نویسنده‌های بسیاری به اهمیت این امر اعتراف کرده‌اند و بر این باورند که رویاها، سرچشمه‌ای غنی برای داستان است. نویسنده هرچه بیشتر تمرین تخیل کند در رسیدن به فکر اولیه توفیق بیشتری خواهد داشت. آنچه در این میان از اهمیت فوق العاده‌ای برخوردار است، هدفداری در تخیل است. تخیل به دو دسته تخیل واقعی (رئال) و تخیل غیر واقعی (سوررئال) تقسیم می‌شود. سوررئالیست‌ها (به معنای گرایش به ماورای واقعیت یا واقعیت برتر، مکتبی که در سال ۱۹۲۰ بعد از جنگ جهانی اول در فرانسه به وجود آمد)، برای رسیدن به جهان فرا واقعیت یا واقعیت برتر ضمیر ناخودآگاه را به طور طبیعی یا مصنوعی بر می‌انگیختند و تحت تاثیر خواب هیپنوتیزمی‌و رویا، در حالت بین خواب و بیداری آثار خود را می‌آفریدند.   سوررئالیست‌ها خواب‌های خود را اساس کارهای خود قرار می‌دادند و ضبط رویاها یکی از سرچشمه‌های آثار آنها به شمار می‌رفت. تمایل به سورئالیسم با داستان «بوف کور» صادق هدایت در سال ۱۳۲۰ به ادبیات داستانی ایران راه یافت. نخستین انعکاس‌های این مکتب ادبی نیز در همین سال‌ها به ایران رسید. در بین سال‌های ۱۳۲۰ الی ۱۳۳۰ داستان‌هایی متاثر از آثار صادق‌هدایت و ادگار آلن پو، با مضمون‌های خیالی و با تاکید بر قدرت خواب و رویا نوشته شد. نویسنده‌های سورئالیست هیچ نوع محدودیتی را برای آثار خود نمی‌پذیرفتند، شیوه  غیر منطقی را بهترین شیوه درک  برای نشان دادن واقعیت می‌دانستند. جمال میر صادقی در کتاب «عناصر داستان» می‌گوید: «نویسنده سورئالیست واقعیت‌های جهان و زندگی روزمره را در کنارحوادث خارق العاده و امور غریب می‌بیند و به همین دلیل است که دنیای خیال و وهم و عجیب و غریب، عادی و طبیعی جلوه داده می‌شود. در رمان «بوف کور» جهان واقعی و زندگی روزمره در کنار جهان خیال و وهم گذاشته می‌شود و هر کدام از این جهان‌ها بازتاب یکدیگرند و همدیگر را تکمیل و توجیه می‌کنند.» در جایی خواندم: کابوس برام استوکر، نویسنده انگلیسی در حالت بیماری و تب که در آن پشه‌های بزرگی به او حمله کرده‌بودند دستمایه ای برای نوشتن داستان «دراکولا» وی شده بود. ارسطو بر این باور است که: «اثر داستانی باید از کیفیت تخیلی برخوردار باشد.» پس ادبیات آفریننده اشیای تخیلی است، یعنی نویسنده ابزار و مصالح آثار خود را از جهان واقعی می‌گیرد و آنها را بازآفرینی می‌کند.

مصطفی بیان

روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳

زندانی داستان هایشان

تنهایی همیشه رد خوشی را در زندگی آدم ها باقی می گذارد. آدم هایی که تلاش دارند دنیای درونی شان را از اطرافیان مخفی نگه دارند. ولی ظاهرشان و یا نوشته هایشان، حرف دیگری می زنند؛ شاید هم تنهایی آنها را نتوان از نوشته هایشان شناسایی کرد اما شخصیت های داستانی شان و موقعیت آنها نشانه های خوبی برای تشخیص انزوای احساسی شان هست.

برخی از آنها موهایشان آشفته اند و صورتشان را اصلاح نکرده اند. می توان حدس زد از آینه دل خوشی ندارند. انگار در جهان خود و بلکه درون ذهن خودشان زندگی می کنند. آن هم ذهنی که با درب های ضد سرقت ایمن شده است و غریبه ها به این راحتی ها به آن راه ندارند. شروع به نوشتن می کنند و برای نوشتن وقت می گذارند، از موجوداتی که با آنها پیوندی عمیق دارند برای نوشتن استفاده می کنند.

درحالی که هیچکس شهرت آنها را پیش بینی نمی کند کتاب به چاپ می رسد و بلافاصله پس از انتشار به اثری پرفروش بدل می شود.

آنا سِوِل، فرانتس کافکا و جروم دیوید سالینجر از آن دست نویسنده هایی هستند که جنبه مهم زندگی شان برای هواداران و منتقدان مبهم بوده و اطلاعات زیادی در مورد زندگی روزمره و عادی آنها موجود نیست. فقط این را می دانیم که سال هاست آنها اسیر داستان هایشان بوده اند.

هاروکی موراکامی در مصاحبه ای توصیفی زیبایی کرد: «من زندانی داستانم. چاره دیگری نداشتم. آمدند و من توصیفشان کردم. این، کار من است.»

این یادداشت در هفته نامه همشهری جوان شنبه ۲۶ مهر ۹۳ به چاپ رسیده است.

بیگدلی همه عمرش را پای نوشتن گذاشت

من قلم زنده یاد «احمد بیگدلی» را خوانده ام. او از نویسنده های خوب معاصر کشور ماست اما در طول زندگی از طرف مدیران و دوستداران اهل قلم مورد حمایت قرار نگرفت. نمی دانم چرا تعداد زیادی از مردم ما عاشق چهره هایی هستند که از شبکه های «بی بی سی فارسی» و یا «من و تو» پخش می شود!!!

من قصد اهانت به هیچ بزرگواری را ندارم؛ اما فکر نکنم حرفم نادرست باشد. اگه زنده یاد احمد بیگدلی در شبکه های فارسی زبان برون مرزی مثل بی بی سی فارسی مصاحبه ای انجام می داد و یا حرف هایی می زد که به دل مدیران آن شبکه می نشست؛ الان مثل یکی دو چهره از اهالی قلم از همه ی نهادها و سازمان های غیر دولتی و برخی رسانه ها شاهد انتشار تسلیت برای وی بودیم.

احمد بیگدلی، داستان‌نویس و منتقد ادبیات داستانی درگذشت. رمان «اندکی سایه» به قلم این نویسنده، سال ۱۳۸۵، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی و جایزه شهید حبیب غنی‌پور در بخش رمان بزرگسال را به خود اختصاص داد. احمد بیگدلی سال‌های عمرش را پای نوشتن گذاشت، پس از درگذشتش دو پیام تسلیت خشک و خالی منتشر می‌شود؛ یکی در همان روز از سوی بنیاد شعر و ادبیات داستانی و یکی دو روز بعد از درگذشتش از سوی معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی!

در ایران برخلاف کشورهای غربی چون نویسنده و شاعر به جزء یکی دو چهره‌ مانند بازیگران و ورزشکاران عموما در صفحه اول روزنامه‌ها و صفحه تلویزیون (حتی تلویزیون ما) جایی نداشته‌اند؛ برای همین شهره عام و خاص نیستند. اما با وجود اینکه کتاب هایشان بعد از عبور از هفت خوان ممیزی، انتظارهای طولانی و کلی بالا و پایین شدن با شمارگان کم منتشر می شود؛ با این همه در گوشه‌ای می نشینند و برای مردم کشورشان می نویسند.

چون آنها می دانند آنچه باعث تولید «اخلاق صحیح» در فرهنگ جامعه می شود خلق یک «داستان خوب» است.

این یادداشت من در روزنامه آرمان امروز ، دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ به چاپ رسید

عشق؛ کلید رمز احوال و آثار مولانا

فارسی زبان یا غیر فارسی زبان، فرقی نمی کند. هفت قرن است که نام و اشعار مولوی را ما و پدران و مادرانمان به گوش شنیده ایم. در تاریخ هفت قرن گذشته ایران زمین، نامش از درخشان ترین اسطوره های ادبی و شکی نیست که از شاهکارهای ادبی جهان بوده است.  مولانا طی چهارده سال حدود ۲۵۵۶۲ بیت سرود و آن را در یک گنجینه عرفانی و ادبی به بشر اهدا کرد.

هشتم مهم ماه روز بزرگی برای تاریخ ادبیات ایران زمین است. انسان بزرگی که امروز در «قونیه»  آرام گرفته و افتخار ایران بزرگ و فارسی زبانان است. قونیه مرکز استان قونیه در کشور ترکیه است. قونیه را «دار المعرفه»، «دار الارشاد» و «دار الموحدین» می‌خواندند و محل تولد، زندگی و کسب علم و معرفت دانشمندان و عارفانی مانند شمس الدین تبریزی، فخر الدین عراقی، شیخ شهاب الدین سهروردی، شیخ نجم الدین رازی و اوحدالدین کرمانی بوده است و حیات ادبی و عرفانی این شهر هنوز ادامه دارد.

ترکیه در سال های گذشته با خرج هزینه های هنگفت و تبلیغات گسترده مولانا را جزئی از افتخارات خود دانسته، سکه به نام او زد، ساخت فیلم هالیوودی، ترجمه مثنوی به بیش از بیست زبان زنده دنیا، دایر کردن جایزه جهانی صلح مولانا و خلاصه مدیران فرهنگ ترکیه هرچه در توان داشتند در طول این سال ها هزینه نام مولانا کردند و افسوس که ما همچنان نظاره گر آنها هستیم.

«جلال‌الدین محمد بلخی» فرزند بهاءالدین محمد بن حسین خطیبی معروف به «ملای روم» بزرگ ترین شاعر متصوف زمان خود و مادرش «گوهر خاتون» دختر لالای سمرقند، در «بلخ» از شهرهای مهم خراسان بزرگ و از قدیمی ترین شهرهای افغانستان (۲۰ کیلومتری مزارشریف) چشم به جهان گشود. بلخ همواره کانون علم، هنر و فرهنگ بوده، علما و فضلای بزرگ مانند ابن سینا، ناصر خسرو قبادیان، رابعه بلخی و دقیقی بلخی را در دامان خویش پرورانیده ‌است.

جلال الدین اولین تعلیم و تربیتش را در نزد پدر آموخت بعد از فوت پدر، سید برهان الدین محقق ترمذی، شاگرد سابق بهاء ولد، به قونیه آمد و مولانا از مجالس درس او کسب فیض کرد. پس از نه سال برای کسب علم و معرفت عزم شام و دمشق کرد. بعد از بازگشت به قونیه مانند پدرش به امر سلطان علاء الدین کیقباد بنای تعلیم و تدریس علوم شرعی نهاد.

شمس تبريزی از صوفیان پارسی زبان، مراد و محبوب جلال الدین، تاثير غير قابل انکاری در تفکرات عرفانی مولانا گذاشت. شمس تبريزی به سراغ جلال الدین در قونیه آمد و در نظر اول او را شیفته معنوی خود کرد که حاصل همین ارتباط عاشقانه و عارفانه دیوان «غزلیات شمس» است.

«مثنوی معنوی» از بزرگترین شاهکارهای ادبی مولانا و اقیانوسی از معارف، حکمت ها و آموزه های عرفانی  است که در قالب تمثیل بیان می شود. سبک و شیوه ی قصه سرایی مولوی در مثنوی در واقع همان «کلیله و دمنه» و تا حدی «هزار و یک شب» است که مقداری از قصه های آن را از قصه سرایان و شعرای دیگر مانند عطار و سنایی گرفته است. گذشته از این ها، کتابی منثور به نام «فیه ما فیه» از گفته های او خطاب به «معین الدین پروانه» موجود است. «مکاتیب» و «مجالس سبعه» از دیگر آثار منثور اوست.

قصه های مثنوی

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

سرآغاز دفتر اول مثنوی معنوی به «نی نامه»  شهرت یافته است. گرچه آغاز مثنوی مولانا با دیگر نثر و نظم فارسی تفاوت دارد اما روح نیایش و توجه به حق، در تاروپود آن نهفته است. این «نی» همان مولاناست که به عنوان یک نمونه ی یک انسان آگاه و آشنا با حقایق عالم معنا، خود را اسیر این جهان مادی می بیند و «شکایت می کند» که چرا روح آزاده ی او از «نیستانِ عالم معنا» بریده است. آن چه در این نی آوازی پدید می آورد، کشش انسان آگاه به سوی عالم معنا، به سوی پروردگار، به سوی کل و حقیقت هستی است و در حقیقت، این «نی عشق» را پروردگار می نوازد و فریادِ مولانا هنگامی از نیِ وجودش برمی خیزد که جذبه ی حق بر او اثر می گذرد.

«ادبیات عرفانی» ما که بسیار غنی و گسترده است در حوزه ی «ادبیات غنایی» قرار می گیرد. در حوزه ی ادبیات غنایی، غزل شورانگیز، طرب آمیز و سرشار از عشق و حیات و حرکت مولانا جایگاهی والا و ویژه دارد. در غزل مولانا، پیوستگی ژرف ترین و وسیع ترین معنی با تصاویر زیبا و بدیع، برکشش و تاثیر کلام می افزاید و چشم ما را بر آتش افروخته در جان شاعر می گشاید.

هین، سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارَهد از حدّ جهان، بی حد و اندازه شود

بخش چشم گیری از ادب پربار فارسی به «ادب عرفانی» اختصاص دارد. ادب عرفانی سرشار از معنای لطیف و شورانگیز و اصطلاحات و تعبیراتی است که بدون شناخت و فهم آنها نمی توان با اندیشه و راه عرفا آشنا شد.

عشق اصلی ترین موضوع عرفان است و عاشق کسی است که جزء معشوق نمی بیند و جز وصل او نمی خواهد و همه ی سوز و گداز و راز  و نیازش رسیدن به کوی اوست. ادب عارفانه گاه با قلمرو ذوق و روح سروکار دارد و گاه با دنیای عقل و اندیشه. آن چه با عقل و اندیشه سروکار دارد، گاه در حوزه ی «ادب تعلیمی» می گنجد و گاه همه حوزه ی شور و اشتیاق و عشق است که در غزلیات مولانا جلوه می کند و گاه آمیزه ی عقل و ذوق که نمونه های عالی آن منظومه پرشور مثنوی مولوی است.

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست

ما به فلک می رویم، عزم تماشا که راست؟

ما به فلک بوده ایم، یارِ مَلَک بوده ایم

باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست

مولانا عالی ترین مرتبه ی خداشناسی، انسان شناسی، عرفان، اخلاق و عشق را مطرح می کند و  چگونه باید انسان بودن را به ما می آموزد همچنین مولوی در شوخ طبعی ولطیفه دست بلندی داشته است و نمونه های زیادی از آن را می توان در مثنوی به دست آورد.

کلیات شمس تبریزی

علاوه بر مثنوی دیوانی بزرگ از مولانا نابغه شعر و شاعری برجای مانده که به «دیوان کبیر» یا «دیوان شمس تبریزی» موسوم است. این دیوان حاوی غزلیاتی دلکش، قوی و زیباست اما با کمال تاسف گاه گاهی با غزلیاتی سست، بی پایه و خنده دار روبه رو می شویم.

مولانا در وجود شمس تبریزی چه می دید که چنین پای بند او شده بود. شمس الدین محمدبن ملک داد تبریزی، مردی پرآوازه که شهرتش به گوشه و کنار زمان خود رسیده بود. دیدار شمس تبریزی به سال ۶۴۲ برای اولین بار در قونیه چنان آتشی برجان و دل مولانا زد که سراسر وجودش را خاکستر کرد.

ما زنده به نو کبریاییم

بیگانه و سخت آشناییم

مه توبه کند زخویش بینی

گر ما رخ خود به مه نماییم

آخرین و جامع‌ترین چاپ دیوان شمس به دست «بدیع الزمان فروزانفر» در فاصله سال های ۱۳۳۶ تا سال ۱۳۴۵منتشر کرد. دیوان شمس تبریزی در چاپ تصحیح‌شده فروزانفر شامل ۳۶۳۶۰ بیت، و دارای ۳۲۲۹ غزل و ۱۸۹۳ رباعی و ۴۴ ترجیع است.

فیه ما فیه

«فیه ما فیه» از آثار منثور و معروف مولانا و دربردارنده ی سخنانی است که او در مجالس خویش می گفته و مریدان می نوشته اند. نثر این کتاب ساده و روان و درون مایه ی آن مطالب عرفانی، دینی، اخلاقی و اجتماعی است. کتاب فیه ما فیه اولین بار در سال ۱۳۳۵ با تصحیح «بدیع الزمان فروزانفر» در تهران منتشر شد و آن را «آرتور آریری» به زبان انگلیسی و «آنه ماری شیمل» به زبان آلمانی برگرداند.

انجمن کتاب نروژ با نظر خواهی از يکصد نويسنده  سرشناس از ۵۴ کشور فهرست يکصد کتاب برتر تاريخ ادبيات جهان را در سال ۲۰۱۰ منتشر کرد که در ميان اين آثار منتخب، ديوان «مثنوی معنوی» مولانا و «بوستان»  سعدی در فهرست صد کتاب برتر تاريخ ادبيات جهان قرار گرفتند.

با همکاری ایران، افعانستان و ترکیه در تاریخ شش سپتامبر ۲۰۰۷ یونسکو، هشتصد سالگی تولد مولانا را در پاریس برگزار کرد و مدال یادبودی با نام و طراحی عکس مولانا از طلا، نقره و برنز زدند.

آیا می توان فقط با نامگذاری خیابان هایی در شهرهای بزرگ نظیر تهران، اصفهان، ارومیه و قزوین و ساخت و نصب سردیس و مجسمه های متنوع و یا برگزاری همایش های کم جمعیت و چاپ مقاله همزمان با سالروز او ادای دینی به «جلال‌الدین محمد بلخی» شاعر ایرانی و پارسی گوی کرد!؟

مصطفی بیان 

به مناسب هشتم مهر، سالروز مولانا، مقاله ام در شماره مهر ماهنامه جوانان امروز به چاپ رسید

شاید این دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

دقیق نمی دانم علاقه من به نوشتن از کی آغاز شد. برخلاف خیلی از بچه های دهه شصت که علاقه به فعالیت های خارج از خانه داشتند؛ من دوست داشتم توی خانه بنشینم و شخصیت های توی ذهنم را روی کاغذ بیاورم.

از دوران ابتدایی علاقه داشتم شخصیت های داستانی ام را خلق کنم. آنها را روی کاغذ طراحی می کردم و بعد از برش با قیچی به مداد رنگی هایم می چسباندم. سپس پشت مبل خانه پنهان می شدم و با حرکت دادن آنها مقابل چشمان پدر، مادر و برادر کوچکترم یک تئاتر با عروسک های کاغذی اجرا می کردم. شاید این دلیل استعداد نویسنگی نباشد!

از کودکی به کتاب علاقه داشتم. کتاب زیاد می خواندم و یا برایم می خواندند. هنوز شخصیت های دوست داشتنی قصه های کودکی ام را به یاد دارم. برخلاف قصه های رنگارنگ امروز، پایان همه ی داستان ها شر مغلوب خیر می شد.

وقتی هفده ساله شدم. اولین داستانم را برای «سروش نوجوان» فرستادم. چهار ماه بعد پاسخ آن را در صفحه «پاسخ به نامه های داستانی» دیدم. به شدت ذوق زده شدم. در آن زمان در سن نوجوانی، چیزی چاپ کردن یا نامت چاپ شدن، غیر عادی و مهم به نظر می آمد. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

حالا که ۳۰ ساله شدم. دور و بری هایم و حتی همسرم «سارا» من را بهتر می شناسند. می دانند بزرگترین لحظه زندگی ام «نوشتن» است. دوست دارم در تنهایی خودم پناه ببرم و آن موقع شخصیت های داستانی ام را مانند کارگردان سینما از بین مردم شهر قصه هایم انتخاب کنم تا یک «داستان خوب» خلق کنم. جایی خواندم که «اورهان پاموک» گفت: «برای من یک روز خوب روزی است که خوب بنویسم.»

دوست دارم «نویسنده» شوم، می خواهم داستان های کوتاه ام دست به دست بین مردم بچرخد و مهم ترین جوایز ادبی را به اتاقم ببرم. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!

این یادداشتم در هفته نامه “همشهری جوان” شنبه ۲۲ شهریور ۹۳ به چاپ رسید

قصه زنان امروز

چندی قبل ناخودآگاه عکس زنی را دیدم. زنی میانسال که به تیر چوبی خانه تکیه داده است. چهره زن و لبخندی روی صورتش؛ مستاصل به نظر می‌رسید. «زن» یا «مادر» از شخصیت‌های بزرگ داستان‌های برتر جهان هستند. زن‌ها برخلاف مردها خوب می‌توانند عشق را، غم را و حتی ایثار را یکجا در مسیر خلق داستان نشان بدهند. من و شما در خیلی از داستان‌ها شاهد «سکوت» زنان بوده‌ایم که از روی استیصال، لکنت می‌گیرند. در کنار مردها کارهای روزمره‌شان را انجام می‌دهند. غذا می‌پزند و بچه‌ها را سر ساعت صدا می‌زنند تا همراه پدر، غذای خانوادگی شان را صرف کنند. خیلی وقت‌ها «سکوتِ» شخصیت‌های داستانی «زن»، نشانه آزاردیدگی از شرایط است. وقتی خیلی از رویاهای دخترانه آنها تا قبل از ازدواج، در خانه شوهر تا ابد، رویا می‌مانند، وقتی برای زندگی کردن چاره‌ای جز «سکوت» برایشان نمی‌ماند. سکوت در برابر شرایطی که از روی تحمیل است و نه خودخواسته. نه می‌توانی رهایش کنی و نه می‌توانی به راحتی از کنارش بگذری. این هنر داستان‌نویسی است که با انتخاب از سوی نویسنده، از میان انواع زاویه‌ها، چهره خاص «زن امروز» در وضعیت خاص جامعه در فضای پیرامون داستان، سوژه را زیباتر از واقعیت در داستان نشان بدهد. بهرام صادقی گفته است: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند؛ نه در قالب مسائل روزنامه‌ای زمان».

مصطفی بیان 

این یادداشتم در روزنامه  “آرمان امروز” یکشنبه ۲۳ شهریور ۹۳ به چاپ رسید

حسرت سادگی گذشته

قديم‌ها كه خبري از رايانه، اينترنت و شبكه‌هاي اجتماعي نبود؛ به هر بهانه‌اي در گوشه و كنار شهر، صفي تشكيل مي‌شد و هركسي مي‌توانست به آن صف مي‌پيوست. صف‌هاي زيادي به همراه پدر و مادرم، ساعت‌ها ايستادم و به قيافه مردم زل زدم. از صف نفت و كوپن بگو تا صف كارت ورود به جلسه امتحان، انتخابات، سبد كالا و. . . . هركسي مي‌توانست در طول اين سال‌ها به اين صف‌ها ملحق مي‌شد. داخل اين صف‌ها بحث‌هاي مختلفي از بازي شب گذشته فوتبال و كشتي تا نرخ دلار، سكه و ارز و سياست‌هاي راهبردي و كلان كشور و سپس تحليل‌هاي كارشناسي بين مردها و زنان داخل صف انجام مي‌شد. صف‌ها در تابستان و زمستان با تغيير شكل لباس‌هاي مردم، زيبايي خودش را هم داشت. كسي كه از دور مي‌آمد و نفر آخر مي‌ايستاد، به همه سلام مي‌كرد و همه پاسخ سلام او را عليك مي‌كردند. اگر هم پيري از دور آهسته آهسته با عصا مي‌آمد، جوانان يك قدم عقب برمي‌گشتند تا پير، جلوي صف بايستد؛ تا مرام و جوانمردي هميشه پابرجا باشد. واقعيت اين است؛ با وجود ثبت‌نام اينترنتي ديگر صفي داخل شهر تشكيل نمي‌شود. حالا پير و جوان به جاي ايستادن داخل صف و صحبت كردن با هم و درس آموختن، دقايقي كوتاه پشت سيستم رايانه مي‌نشينند و با زدن چند كليد، ثبت‌نام يا خريد مي‌كنند! امروز همه با هم غريبه شده‌ايم. به محض اينكه حضور آدم غريبه‌‌اي را در اطراف خودمان حس كرديم، هدفون را توي گوشمان فرو مي‌كنيم يا سرمان را در تلفن‌هاي همراه هوشمند گرم مي‌كنيم!!!! گاهي وقت‌ها دلم براي گذشته تنگ مي‌شود.

مصطفی بیان

این یادداشت در روزنامه آرمان، شنبه ۴ مرداد ۹۳ به چاپ رسید

لحظه ای که باید باور داشته باشیم

مورچه ها پشت سر هم مثل دانه های زنجیر، روی زمین حرکت می کردند. به زیبایی و نظم حرکت مورچه ها، خیره بودم. فکر کردم به اینکه مورچه ها از صبح تا الان چند کیلومتر راه رفتند و چقدر آذوقه تهیه کردند، برایم سخت و دشوار بود. توی ذهنم هزاران مورچه سرباز با هم حرکت می کردند و من صدای گام آهنین پوتین های آنها را مثل رژه نظامی سربازان در گوشم نواخته می شد.

امروز صبح کارشناس هواشناسی توی اخبار گفت: «بعداز ظهر هوا بارانی است.» نمی دانم مورچه ها از این قضیه خبر دارند یا نه!؟ یکی باید به مورچه ها اطلاع می داد.

نگاه کردم به مورچه هایی که دنبال هم می کردند. پیدا کردن سر گروه آنها در بین این همه مورچه، کار دشواری بود. ناچار با صدای بلند گفتم: «وایستین»

مورچه ها با حرف من به زمین میخکوب شدند. خیره شدم به چهره  مات و مبهوت مورچه ها که ایستاده به من زل زده اند. فکر کردم الان بهترین فرصت است تا خبر هوای بارانی را به آنها اطلاع بدم.

از کاری که انجام دادم بسیار خرسندم. برای زندگی توی یک لحظه، باید باور داشته باشیم کسی هست که حواسش به من و توست. شاید من وسیله ایی بودم برای نجات مورچه ها؛ و فقط دست توانای خدایی که می شود هر لحظه قبل از آغاز حادثه به او توکل کرد و نگرانی آینده را سپرد به او.

کنار پنجره اتاق ایستادم. ابری که بارید حالا از جلوی پنجره اتاقم گذشت و من یک نفس آرام کشیدم.

مصطفی بیان 

این یادداشت در هفته نامه اطلاعات هفتگی شماره ۳۶۱۴ منتشر شد

قايم شدن

به دنبال فروه هستم. توي انبار نيست. به راهروي تنگ انباري‌ها مي‌روم. به در انباري آخري تكيه داده و توي تاريكي به زحمت ديده مي‌شود. – اينجا چه غلطي مي‌كني؟/ بلند گفته‌ام. انگشتش را روي لب‌هايش مي‌گذارد. / – هيس مامان، الان علي پيدايم مي‌كند/ – زود بيرون. / چشمانش گشاد شده است. باز هم عقب‌تر مي‌رود. به در انباري مي‌چسبد. به بيرون اشاره مي‌كنم و مي‌گويم كه گُم شود. صدايم در راهرو مي‌پيچد. لب‌هاي فروه جمع شده و چشم از من برنمي‌دارد. فراموش كرده‌ام كه مثل غولي راهش را بسته‌ام؛ او بايد بيرون برود. فروه عاشق قايم شدن است. عادت دارد پشت جعبه‌هاي چوبي پنهان شود. قبل از آغاز جنگ، روزي كه اسباب‌كشي كرديم ميان اثاث گم شد. صدايش كردم. / – كجا قايم شده‌اي؟/ هنوز گوشه كنار خانه جديد را نمي‌شناخت. / گفت: خودم هم نمي‌دانم. / گفتم كه از اينجا بيرون برود. قبل از اينكه به اين جور جاها عادت بكند. نزديكش مي‌شوم. شانه‌هايش را مي‌گيرم. چرا حرف نمي‌زند؟ مگر با او نيستم. لال شده. صدايي خفه از دهانش بيرون مي‌آيد. چشمانش ترسيده است. گريه بي‌صدا را خوب مي‌شناسم. سرم را ميان دست‌ها مي‌گيرم. از اينكه دخترم شبيه من هست و شبيه پدر وطن‌فروشش نيست خوشحالم. از اينكه من همسر يك وطن فروش هستم، بيزارم. هيچ وقت دنبال شباهت نبوده‌ام ولي امروز برايم شباهت‌ها و تفاوت‌ها مهم است. نمي‌خواهم فرزندانم همان رفتار پدرشان را در مقابل سربازان دشمن در آغاز جنگ بكنند. من مي‌ترسيدم از تاريكي، از زيرزمين، از سايه‌هاي انبارها. از همسرم كه يك وطن فروش بود. همسرم در آغاز جنگ قايم شدن را خوب بلد بود. در مقابل مردمش و كشورش پشت سربازان دشمن گم شد. بي‌صدا ليز مي‌خورد و از كنارم رد مي‌شود. در همان حالت مانده‌ام. وقتي به انتهاي انبار برويم، فروه شكل مرا روي ديوار انبار با زغال مي‌كشد؛ و شكل يك مرد را با دو شاخ گنده روي سرش و با دندان‌هايي كشيده. وقتي ازش مي‌پرسم اين مرد كيست، فوري مي‌گويد: سرباز. سربازي كه به خانه‌مان حمله كرد و اسلحه سنگينش را به طرف‌مان نشانه گرفت. فروه نزديكم است. دستش را به طرف دهانم مي‌برم و مي‌بوسم. علي جلوی راهروی انباري ما ايستاده و داد مي‌زند: فروه، بالاخره پيدايت كرده‌ام. فروه خودش را روي پشت و گردنم مي‌اندازد و مي‌خندد. فرزندانم را در آغوش مي‌گيرم و دوباره با هم مي‌خنديم. در انباري باز مي‌شود و نوري تا انتهاي انباري تابيده مي‌شود. سه سرباز وارد انباري مي‌شوند… ما آخرين كشتگان شب گذشته نبوديم.

مصطفی بیان

این داستانک در روزنامه آرمان، پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۳ به چاپ رسید

رفتگر

وقتی همه تازه از خواب بیدار میشن، من با یه جارو و لباس نارنجی و ماسک دهان، توی بازارچه مشغول جارو کشیدن هستم. این کار هر روز منه، باید سی سال کار کنم تا بشم بازنشسته شهرداری!

تا حالا شهردار رو از نزدیک ندیدم، ولی یه بار وقتی توی تلویزیون دیدمش که با یه کت شلوار شیک نشسته بود و به همشهریان شهرش وعده می داد که همیشه شهر تمیز می مونه… همیشه شهر بی زباله می مونه… شهر ما، خانه ما…!

توی این سی سال خیلی ها از این بازارچه رد شدند، ولی با وجود اینکه منو ندیدن، اما برای من چیزی به اسم  «زباله» گذاشتند!

زباله ها هیچ وقت تموم نمیشن، هیچ وقت هم کم نمیشن! راستی یه شب توی تلویزیون دیدم، ژاپنی ها روبات رفتگر طراحی کردند، ترس برم داشت. نکنه اون ها روزی جای منو بگیرند! مگه سی سال پیش توی روستا به جای اتومبیل، الاغ نبود!؟ حالا امکانش هست سی سال دیگه به جای من، روبات رفتگر باشه!؟

مصطفی بیان

در هفته نامه فرسیمرغ، پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۳ به چاپ رسید